The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

از قسمت فیلما ویدیو روزی که فهمیدم حاملم و بیبی چک و گذاشتم
کنار تختش و وقتی بیدار شد شوکه به من و بیبی چک نگاه کرد و
بعد از خوشی فریاد زد و دراغوشم گرفت..
همون روز بود که به عنوان چشم روشنی اون چاقوی نقره رو بهم
داد.
هقی زدم که زنی که کنارم بود با دیدن لب تاب و حال من دستم و
گرفت و ناراحت گفت:
-عزیزم میتونم کمکو کنم؟
بغلش کردم و با گریه گفتم:
-شوهرم..اون..اون ..
پشتم و ماساژ داد و گفت:
-اروم باش بعدا صحبت میکنیم خب؟
بعد از کمی گریه کردن وقتی اروم شدم از بغل زنه جدا شدم:
-ممنون..
لبخند غمگینی زد و رو به مهماندار که رد میشد گفت:
-خانم لطفا یه لیوان اب برام میارید؟
مهماندار با خوشرویی چشمی گفت و رفت.
#58

1403/08/01 07:57

عکسای لیام و نگاه کردم اینجا تازه 1 سالش بود و سالگرده جان
بود چون دقیقا روزی که جان کشته شد منم زایمان کردم و لیام
بدنیا اومد..
لیام اون روز وقتی همه ایستاده بودیم گریه میکردیم خم شد و
سنگ مزار جان و بوسید و با صدای بچه گونه و نازش گفت:
-ددی..عکس جان و برداشت و دست کوچولوش و کشید روی
صورتش .
بچم دیگه داشت بزرگ میشد و عکس پدرش و شناخته بود..چون
از وقتی بدنیا اومد من لباسای جان و میپوشیدم و از عطر های اون
میزدم و لیام و بغل میکردم.. صدای ضبط شده الالیی جان که برای
پسرش ضبط کرده بود تا زمانی که ما خوابمون میاد و لیام بیدار
میشه این صدارو براش بزاریم تا اروم بگیره و بخوابه ..اما دیگه
جان نبود..هرشب من با صدای الالیی جان اشک میریختم و لیام
اروم میگرفت و میخوابید.
با صدای اون زن به خودم اومدم..
شیشه اب و گرفت سمتم و دلسوز گفت:
-بیا عزیرم.. یکم اب بخور.
بغض راه گلوم و بسته بود ولی با هر بدبختی بود یه قلوپ اب
خوردم.
#59

1403/08/01 07:58

زنه لب تابم و بست و گفت:
-یکم حرف بزن اروم شی..
باز اشکام راه افتاد از پنجره هواپیما به تاریکی شب زل زدم و با
صدای گرفته ای لب زدم:
-وقتی 6 ماهه حامله بودم،شوهرم کشته شد و من همون شب
زایمان کردم..
هقی زدم و به زن نگاه کردم و گفتم:
-زندگیم سیاه شد..من عاشقش بودم و اون رفت و مارو تنها
گذاشت..خیلی زود بود..ما فقط 10 ماه بود که عروسی کرده بودیم
و اون من و با بچش تنها گذاشت.
زن پا به پای من اشک میریخت ولی سعی داشت دلداریم بده.
از حاطراتم با جان براش گفتم و از پسرم لیام..
بقیه خواب بودن و من تمام شب برای اون انقدر خانم حرف زدم و
درد و دل کردم که سبک شدم..دم دمای صبح هر دو خوابمون برد
و با صدای مهماندار بیدار شدیم و رسیده بودیم.
قلبم گومب گومب تو سینم میکوبیدم..بعد از مدت طوالنی قرار بود
پسرم و ببینم و دل تو دلم نبود برای در اغوش کشیدن و بوییدن
عطر تنش
#60

1403/08/01 07:59

کولم و انداختم روی دوشم و از پله های هواپیما با پاهای لرزون
از هیجان پایین اومدم و از اون خانم کلی تشکر کردم و شمارش و
گرفتم و اسمش و پرسیدم که گفت الیزابت.
با دیدنه جیمز و ماشینش دوییدم سمتش و بغلش کردم..جیمز رفیق
صمیمی جان بود و مثل برادر بودن..بعد از جان اون بود که
مواظب من و لیام بود.. اموزش های مبارزه ای که جان بهم داده
بود و هرروز با جیمز تمرین میکردیم و شب ها تا دیر وقت برای
انتقام گرفتن نقشه میکشیدیم...
با گریه از بغل جیمز بیرون اومدم و اشکام و پاک کردم که جیمز
اول لبخند زد و بعد با دیدن صورت و بدنم لبخندش محو شد و با
خشم بازوهام و گرفت و غرید :
-چه بالیی سرت اومده ماریا؟
فین فینی کردم و گفتم:
-چیزی نیست من خوبم .. بیا بریم خونه برات توضیح میدم.
مشکوک و با اخم سری تکون داد و در و برام باز کرد..
نفهمیدم چطور رسیدیم خونه قلبم داشت سینم و میشکافت تند تند
نفس میکشیدم و لبخند از روی لبم پاک نمیشد.
جیمز دستم و گرفتم و با شوخی و تعجب گفت:
-هی اروم باش اینجوری نرسیده به در ورودی غش میکنی که
#61

1403/08/01 07:59

#پارت_61
با ذوق و جیغ جیغ گفتم:
-جیمززز پسرم.. لیام..چشماش دقیقا کپی پدرشه..من ..استرس
میگیرم وقتی لیام و میبینم حس میکنم جان رو به رومه از خود
بیخود میشم..من عاشق دوتاشونم..
همونجور که از ماشین پیاده میشدم زیر لب زمزمه کردم:
-اروم باش ماریا..از این به بعد کنار پسرت زندگی خوبی خواهی
داشت..بدون دردسر.
نفس عمیقی کشیدم و با جیمز رفتیم سمت در و جیمز در و با کلید
باز کرد.
با تعجب گفتم:
-باغ خلوته بجز نگهبان جلوی در کسی و نمیبینم.
-اونارو ولکن بیا بریم.
سری تکون دادم و در و هل دادم و وارد شدم.
برقا خاموش بود و جایی و نمیدیدم.. دلم گرفت..حتما خوابیدن ..دیر
وقـ..
با روشن شدنه یهویی همه چراغا جیغی زدم و چسبیدم به جیمز
که همه خندیدن..
وای خدای من همه جای خونه تزئیین شده بود پدرم و مادرم و پدر
و مادره جان..رز و بقیه دوستامون

1403/08/01 12:26

#پارت_62
نم اشک تو چشمام جمع شد و دستم تمام مدت رو دهنم بود و
نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم.
رز اومد جلو با گریه بغلم کرد..محکم به خودم فشارش دادم..
تو گوشم گفت:
-به خونه خوش اومدی ماریا.
بوسیدمش که از بغلم بیرون اومد.
با همه خوش و بش کردم به جز ..پسرم..لیام.
برگشتم از رز بپرسم لیام کجاست که چشمم خورد به پله ها ..یه
فرشته کوچولو داشت اروم از پله ها میومد پایین . چشم چرخوند و
با دیدنه من با خوشحالی دویید سمتم..دیگه پاهام تحمل وزنم و
نداشتن..رو زانوهام نشستم و پسرم خودش و پرت کرد تو بغلم و
گردنم و محکم گرفت..منم بغلش کردم و جوری به خودم فشارش
میدادم که داشت وجودش تو تنم حل میشد.
عطر تنش و عمیق نفس کشیدم..جان ..اه خدا جان کجا رفتی اخه..
هقی زدم که لیام ازم جدا شد صورتم و با دستای کوچولوش قاب
گرفت اشکام و پاک کرد و گفت:
-مامی..گریه نکن .. بابا ناراحت میشه .
صورت لیام و غرق بوسه کردم و بغلش
کردم.

1403/08/01 12:26

#پارت_63
تو این کت و شلوار مردونه بیشتر شبیه پدرش شده.. رز اهنگ
گذاشته بود و جوونا میرقصیدن..من هم لیام و چسبیده بودم و هر
چند دقیقه گونه نرمش و میبوسیدم.
جیمز و رز باهم میرقصیدن و نگاهشون یه جوری بود..
ابروهام پرید باال لیام کنار گوشم گفت:
-شما هم حس من و داری مامی؟ من به رز میگم تو جیمز و
دوست داری قرمز میشه میگه نه اون دوستشه..
چشمام گرد شد و رو به لیام گفتم :
-تو کی انقدر زبون در اوردی و بزرگ شدی وروجک؟
انقدرفشارش دادم که صداش در اومد.
سره میز شام پدرم کمی صحبت کرد و دعا رو خوند و بعد از امین
گفتن همه شروع کردیم که رز یهو بلند شد لیوان مشروبش و
برداشت و گفت:
-این جشن به مناسبت ورود ماریاست ان شالل که قراره دیگه بمونه
و هرگز نره از پیشمون.. به سالمتیش.
همه گیالس مشروبمون و برداشتیم و زدیم به هم و نوشیدیم.
لیام اخم کرده بود..
گونش و بوسیدم و گفتم:
-چیشده مامانی این غذا رو دوست نداری؟؟

1403/08/01 12:27

#پارت_64
دوست دارم..
-پس این اخما روی صورت مردونه شما برای چیه قربان؟
خندید و گفت:
-دیگه نمیذارم از پیشم بری باید بمونی..من دلم برات تنگ شده بود
بابام هم همینطور.
ابروهام و انداختم باال و گفتم:
-لیام من هرجای این دنیا باشم تو و پدرت تا ابد جاتون توی
قلبمه..میفهمم دلت تنگ شده بود منم دلم تنگ بود هم برای تو هم
پدرت..ولی باور کن کار داشتم .
لیام زل زد به پیانو گوشه خونه و لبخند زد.
با تعجب به پیانو و بعد به لیام نگاه کردم که گفت:
-مامی..ددی خوشحاله که ما پیش همیمم..
اب دهنم و قورت دادم و به پیانو نگاه کردم و به لیام گفتم:
-لیام..این حرفا چیه میزنی؟
-من ددی و میبینم مامی..
پوفی کشیدم و چیزی بهش نگفتم ..حتما باید با رز حرف بزنم
درمورد این حرفای لیام.

1403/08/01 12:27

#پارت_65
دست رز و گرفتم کشیدم تو اتاق
سابق خودم و جان در و بستم که رز با تعجب گفت:
-چیشده ماریا؟
-رز این چه حرفاییه که لیام میزنه؟؟
رنگ رز پرید و گفت:
-اممم..اون بچس و کنجکاو باور کن چیزی بین من و جـ..
پوفی کشیدم و دستم و گذاشتم روی شونه رز و با مهربونی گفتم:
-رز من زندگی خصوصی تورو نمیگم..میدونم لیام شک کرده به
تو و جیمز منم مطمئنم یه چیزی بینتون هست و من از ته دلم
خوشحالم چون هم تورو خوب میشناسم هم جیمز..پس فعال اون و
فراموش کن.
رز سرخ و سفید شد و گفت:
-ممنون ماریا .. پس چی تو رو انقدر نگران و اشفته کرده؟؟
اهی کشیدم:
-لیام..سر میز دیدم به پیانو نگاه میکنه و لبخند میزنه ازش پرسیدم
اونم گفت جان و میبینه و اون از اینکه من اومدم خونه
خوشحاله..رز این رفتار لیام منو میترسونه.
رز لبخندی زد و گفت:

1403/08/01 12:28

#پارت_66
چیزی نیست ماریا من هرروز از خاطرات بچگیم با جان گفتم ازپیانو زدنش.. از نقاشی کردنش..لیام تو سن رشده و با هوش درستمثل پدرش برای همین وقای گفتم اون پیانو مال پدرش بوده و
عاشق خوندن و پیانو زدن برای تو بوده مشتاق شد که بهش یاد بدم
اونم بزنه..از اون روز به ب عد هربار پشت پیانو میشینه حس میکنه
پدرش کنارشه و باهاش صحبت میکنه..
نگاهم نگران تر شد میترسم بچم دیوونه بشه .
همین حرف و به زبون اوردم که رز با اطمینان گفت:
-با یه روانشناس کودک صحبت کردم گفتن این چیزا طبیعیه و
مشکلی براش بوجود نمیاره به مرور زمان درست میشه.
نفس راحتی کشیدم و دوباره رز و خواهرانه بغل کردم که در اتاق
زده شد و لیام اومد داخل و گفت:
-میتونم امشب پیش تو بخوابم مامی؟
با ذوق بغلش کردم و گفتم:
-چرا که نه جوجه طالیی..
رز با خنده بیرون رفت و گفت اتاق رو به رویی منه و کار داشتم
صداش کنم.
لیام لباساش و عوض کرده بود خوابوندمش روی تخت و شروع
کردم به قلقلک دادنش اونم غش کرد ار خنده..
باالخره بعد از کلی شیطونی خوابیدم رو تخت و لیامم گرفتم تو
بغلم و صورتش و نوازش کردم

1403/08/01 12:30

#پارت_67
لیام من عاشق پدرت بودم و از اینکه خدا با گرفتنه جان تورو بهم
داد خوشحالم..هرچند بعد از 5 سال هنوز نتونستم باهاش کنار بیام
ولی همین که تو هستی دیگه حس تنها بودن ندارم..و اینم خوب
میدونم که تو یه روز مثل پدرت مبارز خوبی میشی عزیزم.
لیام بغض کرد و اشکای پاک و معصومش صورتش و خیس
کردن:
-مامی..چرا ددی و کشتن؟ عمه رز میگه اون بهترین و مهربون
ترین مرد دنیا بوده درست میگه؟
با بغض لیام و به خودم چسبوندم و روی موهاش و بوسیدم و
لرزون گفتم:
-اره مامانی..پدرت فرشته بود..درست مثل تو..من قدرشو ندونستم
و خدا اون و ازم گرفت.
لیام ازم فاصله گرفت اشکام و پاک کرد و گفت:
-مامی وقتایی که تو نبودی عمه رز به من پیانو یاد داد نقاشی یاد
داد هربار میشینم و پیانو میزنم ددی میاد پیشم از تو برام میگه که
چقدر مهربونی..میگه اذیتت نکنم..تازشم برام اهنگ میخونه.
قلبم لرزید..خدایا جان. با شنیدن اسمشم قلبم ضربان میگیره.
سر لیام و نوازش کردم تا بخوابه و خودم غرق خاطراتم شدم..
اون زمانا خانواده ما خیلی بی پول شده بودن و
هممون کار میکردیم برای تحصیل مجبور شدم برم شیکاگو از
طرفی به پدرم قول دادم شبانه روز کنار درس خوندن کار کنم

1403/08/01 12:31

#پارت_68
پول بفرستم براشون ..مخالف بودن با این کار نگرانم بودن چون
من تک بچه بودم و دوری از من براشون سخت بود..
چند روزی از اومدنم گذشته بود که یه روز بعد از تعطیلی دانشگاه
از جلوی برج بلندی رد میشدم که مردی همون لحظه با کلی محافظ
خارج شد و خواست سوار ماشینش بشه که چشمش افتاد به
من..اون فرانک بود.
خواستم برم که سد راهم شد و پرسید :
-سالم بانوی جوان..
ترسیده سالمی کردم که با لبخند گفت:
-اهل اینجا نیستی درسته؟
اب دهنم و قورت دادم و به دروغ گفتم نه اهل ارژانتینم.. پدرم از
بچگی بهم یاد داده بود به غریبه ها دقیق اطالعات ندم.
مرد لبخند مرموزی زد که هول شدم و یهو گفتم:
-شما کارمند نمیخواید؟ من دنبال کار میگردمـ..
مرد چشماش برقی زد دستم و گرفت و گفت:
-البته که میخوام.
از برخورد دستش با بازوم مور مور شوم ولی چیزی نگفتم..از
همون روز به بعد برام راننده میفرستاد دم در خوابگاه دانشگاه و
میرفتم سره کار همه با دیدن راننده فرانک با تعجب و ترس به
ماشین نگاه میکردن و کسی نزدیکم نمیشد.

1403/08/01 12:31

#پارت_69
دلیل رفتارشون و نمیفهمیدم اهمیتی هم ندادم فکر میکردم
حسودیشون میشه.
بعد از دو هفته وقتی رفتم شرکت که تو همون برج بود دیدم
فرانک با یه مرد قد بلند و هیکلی اومد تو اتاق کارم و گفتن برای
یه روز رابطه پول خوبی بهم میدن ..
اول ترسیدم و خواستم فرار کنم ولی فرانک کلی باهام حرف زد و
خالصه گولم زد و من با ترس و کلی جیغ و داد و گریه اون روز
بکارتم و از دست دادم.
با یاد اوری اون روزا بی صدا اشک ریختم..نمیخواستم لیام بیدار
شه..
اهی کشیدم..بعد از اون روز دیگه به شرکت فرانک نرفتم ..
با پولی که بهم دادن تونستم خونه کوچیکی اجاره کنم و اونجا با رز
اشنا شدم اون همسایه رو به روییم بود.
واحد اون بزرگتر و مجهز تر و خیلی شیک بود ..ولی واحد من
سوییت کوچیکی بود که فقط یه اشپز خونه کوچیک داشت و حتی
اتاقم نداشت.
شبا تا صبح گریه میکردم و صبح هم با چشمای پف کرده و قرمز
میرفتم دانشگاه.
یبار تو دانشگاه رز و دیدم که کلی اسرار کرد با اون برگردم و
پیاده تا خونه نیام چون اون ماشین داشت

1403/08/01 12:32

#پارت_70
اون روز من و به واحدشون دعوت کرد و دلیل ناراحتیم و پرسید
که همه چیز و تعریف کردم از فقیر بودنمون تا اومدنم به اینحا و
اون مرد مرموز و در اخرم تجاوزی که بهم کردن.
رز پا به پای من گریه کرد و کلی دلداریم داد و اونم از خودش
گفت که اونا برعکس ما خانواده سطح متوسط رو به باال هستن و
بخاطر دوری به دانشگاه اینجا خونه اجاره کرده..داشتبم حرف
میزدیم که در خونشون باز شد من با ترس به در نگاه کردم
سر قد بلند و هیکلی وارد شد رنگم پرید که رز با خنده گفت:
-عزیزم اروم باش..جان غریبه نیست برادرمه.
نفسم و اروم رها کردم..بعد از اون اتفاق دیدن هر مردی تو فضای
بسته حالم و بد میکنه .
جان وقتی وارد شد و مارو دید ابروهاش باال پرید و ایستاد.
خواهرش بلند شد رفت سمتش گونش و بوسید و خریدارو از دستش
گرفت نمیدونم در گوشش چی گفت که جان سری تکون داد و رفت
تو اتاق.
چند دقیقه بعد رز با یه سبد میوه برگشت..پیشم نشست و با
ارامشش منم اروم کرد..این دختر و خدا سره راهم قرار داده بود.
تا وقتی پیش رز بودم جان از اتاق بیرون نیومد..
چند هفته ای گذشت و من و رز حسابی صمیمی شده بودیم..جان
دیگه با دیدن من تو اتاق نمیرفت و میومد کنارمون مینشست ولی

1403/08/01 12:33

#پارت_71
کم صحبت میکرد..وقتی فهمید دنبال کار میگردم من و برد پیش
خودش و اشپزخونه ای که کار میکرد.
دو ماهی گذشت که یه شب زمانی که داشتم برای خودم شام درست
میکردم..در خونه به صدا در اومد.
از چشمی در رز و جان و دیدم با لبخند در و باز کردم..هردو
دستشون گل و شیرینی بود .
خجالت زده تشکر کردم و دعوتشون کردم داخل.
چایی براشون اوردم و در گوش رز گفتم:
-رز چرا بی خبر اومدین من امادگی نداشتم حتی لباسمم مناسب
نیست.
-عزیزم ما که غریبه نیستیم درضمن این گال رو جان برای تو
چیده و دسته کرده از گلخونه دوستش جیمز.
اهانی گفتم و از جان تشکر کردم..
رز دوباره به شیرینی ها اشاره کرد و گفت:
-و اینا هم کاره خودمه..
-اوه.. اره از صبح بوی شیرینی کل ساختمون و برداشته بود .. پس
کاره تو بوده.
با یاد اوری غذام که رو گازه دوییوم سمت اشپزخونه..ولی کار از
کار گذشته بود.
با بیچارگی بین درگاه در ایستادم که رز و جان خندیدن

1403/08/01 12:33

#پارت_72
جان باالخره به حرف اومد و گفت:
-امشب و شام مهمون..
-اووووو...داداش دست و دلبازم.
-ممنون نمیخوام مزاحمتون بشم.
رز بلند شد و با اخم گفت:
-هی هی..برو لباست و عوض کن تا پشیمون نشده.
با دیدن رستوران باشکوه و بزرگ رو به روم دهنم باز موند.
رز کنار گوشم گفت:
-ما که شما رو جای بد نمیبریم عسلم .
هیچکس جز ما تو رستوران نبود انگار از قبل رزرو شده..
مشکوک به رز نگاه کردم کا خودش و زد به اون راه .
موقع سفارش غذا گوشی رز زنگ خورد و گفت:
-وای من باید برم دوستم حالش بد شده..
بلند شدم و با نگرانی گفتم:
-ای وای خب بریم منم میام.
با اخم گفت:

1403/08/01 12:34

#پارت_73
تو کجا بشین ببینم داداشم انقدر تدارک دیده.
با خنده و خجالت نشستم..بعد از رفتن رز جان با لبخند بهم خیره
شد که چال گونه هاش من و درون خودشون کشیدن..صورتش
انقدر زیبا و مردونه و با ارامش بود که دلم میخواست ساعت ها
نگاهش کنم ..
سفارش غذارو دادیم و منتظر بودیم تا بیارن یهو جان بلند شد
ایستاد.
با تعجب سرم و بلند کردم که میز و دور زد و جلوی پام زانو رد:
-با من ازدواج میکنی ماریا؟
دستم و گذاشتم جلوی دهنم و مات و مبهوت به جان نگاه کردم..قلبم
تو سینه دیوونه بازی راه انداخته بود..
هول شده با ذوق بلند گفتم :
-بله..بله بلهههه..
جان مردونه خندید انگشتر تک نگین و دستم کرد ..بعد بلندم کرد و
محکم بغلم کرد..
اشکام از خوشحالی جاری شده بودن. جان من و از خودش جدا
کرد صورتم و قاب گرفت و با انگشت شصتش اشکام و پاک کرد:
-دوست دارم.
خواستم بگم من خیلی بیشتر دوست دارم ولی با لباش ساکتم کرد.
اون شب بهترین شب عمرم بود

1403/08/01 12:34

#پارت_74
رز اون شب مارو از قصد تنها گذاشته بود ..خیلی زود باهم ازدواج
کردیم..هرچند اوایل خانواده جان مخالف بودن ولی وقتی دیدن من
و جان عاشق همیم راضی شدن .
خانواده منم خوشحال بودن که دخترشون سرو سامون گرفت..
چند ماه بعد از ازدواجمون باردار شدم و دیگه رز و جان سر از پا
نمیشناختن مدام دورم میچرخیدن و جان که نمیذاشت من دست به
چیزی بزنم.
من و بردن عمارت بزرگ پدرش و اونجا مادرش بهم میرسید و
هوامو داشت.
اواخر 6 ماه حاملگیم بود که یه روز جان اومد خونه ..عصبی و
کالفه بود مدام به من عمیق نگاه میکرد و حرص میخورد..ترسیدم
نکنه چیزی شده باشه.
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
-جان.. عزیزم چیشده؟
با چشمای قرمز و رگ گردن باد کرده غرید:
-من اون حرومزاده هارو میکشم.
با ترس گفتم:
-کی؟ جان اروم باش سکته میکنی

1403/08/01 12:35

#پارت_75
صورتم و با خشونت خاصی بین پنجه هاش گرفت و دلخور
زمزمه کرد:
-چرا بهم نگفتی ماریا؟ حقم بود بدونم.
با ترس و گریه گفتم:
-جان دارم میمیرم..بگو چیشده؟
با خشم داد زد:
-چرا نگفتی اون عوضیا تنها و بی *** گیرت اوردن و بهت
تجاوز کردن..چرا نگفتی انقدر زجر کشیدی؟
با گریه خودم و انداختم تو بغلش و میون هق هقم نامفهوم گفتم:
-جان..منو ببخش..نمیخواستم ناراحتت کنم.
-ناراحت؟ ماریا جیگرم داره اتیش میگیره ..کاش .. نه هنوزم دیر
نیست من میدونم چطوری باید حساب اون عوضیارو برسم.
-جان خواهش میکنم اونا خطرناکن .
از بین دندوناش غرشی کرد و گفت:
-تو اینا رو نمیشناسی ماریا من باید حقشون و بزارم کف دستشون.
هرچقدر اون شب گریه کردم و التماس جان راضی نشد خون
جلوی چشماش و گرفته بود..من فکر کردم میخواد بره سراغ
فرانک ولی وقتی با گوشی حرف میزد و شنیوم که گفت))میخوام
تو مسابقه شرکت کنم مقابله اون حرومزاده اریک کری((

1403/08/01 12:35

#پارت_76
من همچین اسمی نمیشناختم وقتی به جان گفتم پوزخندی زد:
-سر دسته همشون اونه ..اونه که ساپورتشون میکنه.
فردای اون روز هرچقدر هممون خواهش کردیم جان قبول نکرد و
رفت.
به هیچکس احازه نداد دنبالش بره.
یک ساعتی از رفتنش گذشت دلشوره داشت از پا درم مباورد.
پالتوی بلندی پوشیدم و رفتم بیرون .
ادرس و میدونستم کجاس از تلفن زدنای مکرر جان فهمیده بودم.
تاکسی گرفتم خوردم و رسوندم به اوم مکان نفرین شده خودم و
رسوندم داخل و وقتی صدای جیغ و دست و شنیدم و اون ازدحام
شدید و بدنم لرزید..
از بین جمعیت رد شدم و اون جلو جان و دیدم که بی جون روی
زمینه و حریفش روی سینش نشسته درست زمانی که جان چشمش
به من افتاد اون حرومزاده مشتش و به سره جان کوبید و کشنش..
صدای جیغ و زجه من تو صدای صوت و جیغ تماشاچیا گم شد..
از اون فضای خفقان بزور بیرون اومدم و تو خیابون جیغ میزدم و
گریه میکردم چند نفر دور جمع شدن و با درد شدیدی از حال
رفتم.

1403/08/01 12:36

#پارت_77
باورم نمیشد وقتی زایمان کردم و بهوش اومدم بدنم درد نمیکرد
این روح و قلبم بود که مچاله و نابود شده بود.. دیگه نگران خودم
نبودم حتی دلم نمیخواست بدونم بچم زنده یا مرده..
صحنه کشته شدن جان از جلوی چشمام کنار نمیرفت..مثل مرده
روی تخت افتاده بودم و به سقف زل زده بودم و اشکام از گوشه
چشمام راه باز میکردن و ال به الی موهام گم میشدن.
حس میکردم چند نفر دورم جمع شدن و صدای گریه و جیغ میومد
و حتی نور چراغ قوه دکتر تو چشمام برام مهم نبود..روح من
دیشب با جان پرکشید..این جسم بی جون تا ابد فقط قراره این
طرف و اونطرف کشیده بشه.
چند ماهی از مرگ جان گذشت..دکتر وقتی راجب لیام میگفت که
باید مواظبش باشیم در اینده مشکلی پیش اومد ببریمش دکتر ولی
من هنوز به خودم نیومده بودم و تمام مدت رز کنارم بود و اون
حواسش به همه چیز بود..
تا دو سه سالگی لیام رز و پدر مادرش مواظبش بودن..مادرش
مدام میگفت این جانه ..دوباره متولد شده..
منم بچم و دوست داشتم ولی نزدیکش میشدم از شباهت زیادش به
پدرش اون چشمای شفاف و پاکش قلبم و به درد میاورد نمیتونستم
نزدیکش بشم..
من این لحظه هارو کنار جان تصکر میکردم و حاال

1403/08/01 12:37

#پارت_78
با صدای نق نقه لیام تو خواب از خاطرات گذشته دل کندم و سریع
اشکام و پاک کردم به صورت ماه پسرم نگاه کردم..
تو خواب و بیداری بود.. پلکاش و کمی فاصله داد و نالید:
-اب.. تشنمه.
سریع بلند شدم و اروم گونش و بوسیدم و زمزمه کردم:
-االن میارم برات عزیزم ..
دوییدم بیرون البته جوری که پام صدا نده..
خودم و به اشپز خونه رسوندم اما تو درگاه اشپز خونه خشکم
زد..جیمز و رز با لباس خواب تو اشپز خونه درحال لب گرفتن
بودن و همو میمالیدن..
اول شوکه شدم ولی بعد چند لحظه خندم گرفت.
اما اخمی کردم و دست به سینه سرفه الکی کردم که هردو با
وحشت از هم جدا شدن.
معلوم بود این موقع شب انتظار دیدن منو نداشتن .
رز به خودش اومد با خجالت اومد جلو گفت:
-ماریا..چیشده چرا انقدر چشمات قرمزه؟
دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم و به روش بیارم که نصف شب تو خونه
داشتن چیکار میکردن .. برای همین اهی کشیدم و گفتم:

1403/08/01 12:38

#پارت_79
چیزی نیست اومدم برای لیام اب ببرم.
رز کوبید به پیشونیش و گفت:
-اخ اره یادم رفته بود بهت بگم..همیشه نصف شب تشنه میشه.
لبخندی بهش زدم و بدون نگاه کردن به جیمز رفتم سمت یخچال یه
لیوان اب ریختم و گونه رز و بوسیدم و رفتم سمت پله ها.. انگار
که چیزی ندیدم.
هنوز از پله ها باال نرفته بودم که صدای استرسی و شوخ جیمز و
شنیدم:
-این مادر و پسر همیشه سره بزنگاه میرسن..دیگه اینجا امنیت
نداریم..
رز ریز خندید.
منم با لبخند تلخی رفتم باال..دلم برای جان تنگ شده بود.
لیام غرق خواب بود برای همین دلم نیومد بیدارش کنم..لیوان اب و
کنارش روی پاتختی گذاشتم و پتو رو روش کشیدم و خواستم برم
بیرون ولی با یاد اوری رز و جیمز نرفتم تا مزاحمشون نباشم.
در شیشه ای تراس و باز کردم و روی صندلی نشستم و به اسمون
نگاه کردم..
به ماه زل زدم و صورت جان و دیدم که با لبخند نگاهم میکنه .
اونقدر به ماه نگاه کردم که خوابم برد.
با تکون خوردن دستم و صدای شخصی از خواب پریدم

1403/08/01 12:39

#پارت_80
گردن و کمرم خشک شده بود اخی گفتم و صاف نشستم که دیدم
لیام کنارمه با قیافه مظلوم و اویزونی گفت:
-مامی..چرا پیش من نخوابیدی؟؟ اذیتت کردم تو خواب؟
گونش و محکم بوسیدم و گفتم :
-اخیش..نه عزیزم خوابم نمیبرد اومدم یکم ستاره هارو نگاه کنم
نفهمیدم چجوری خوابم برد.
سری تکون داد که بلند شدم بغلش کردم بردمش تو اتاق و چرخیدم
که لیام با ذوق جیغ میزد.
گذاشتمش زمین که با خنده گفت:
-ایی سرم داره گیج میره .
قلقلکش دادم:
-اشکال نداره شیطونک .. بیا بریم صبحانه بخوریم امروز قراره
کلی بهمون خوش بگذره.
چشماش برق زد.
دوباره بغلش کردم و رفتم پایین.
لیام گردنم و محکم بغل کرده بود و گاهی گونم و میبوسید و من ته
دلم حس شیرینی داشتم..حس مادر بودن..مادر پسری که ثمره
عشقه من و جان بود .
همه تو پذیرایی سر میز نهارخوری نشسته بودن .. پدر و مادرم و
رز و جیمز

1403/08/01 12:39

#پارت_81
دوتا صندلی راس میز و کناریش خالی بود که جای من و لیام بود.
وقتی وارد سالن شدیم سالم بلندی گفتم که همه جواب دادن.
رفتم نشستم روی صندلی ..لیام هنوز بغلم بود منم اعتراضی نکردم.
همه شروع کردن به خورد..منم با لبخند لقمه های کوچولو میگرفتم
و میدادم به لیام اونم همه رو با اشتیاق میخورد.
با صدای رز نگاهم و از صورت لیام گرفتم و بهش خیره شدم:
-لبام..عزیزم بشین سره جات خودت بخور بزار مادرتم صبحانه
بخوره.
لیام اخمی کرد و خواست از روی پام بیاد پایین که محکم گرفتمش
و گفتم:
-بشین پسرم..رز مشکلی نیست..خودم اینطور خواستم.
رز لبخندی زد و گفت:
-هرطور راحتی عزیزم.
لیام ولی با همون اخم گفت:
-من میرم تو باغ بازی کنم .
دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
-تو که هنوز چیزی نخوردی قربونت برم..
لیام سرش پایین بود و با اخم جواب داد:
-ممنون سیر شدم.

1403/08/01 12:46