#پارت_82
رز شرمنده نگاهم میکرد که چشمام و با اطمینان بستم و لیام و تو
بغلم محکم گرفتم و بلند شدم:
-پس منم سیر شدم..بریم که امروز روزه شیر پسرمه.
لیام اخماش باز شد و گفت:
-کجا میریم؟
در گوشش گفتم:
-جایی که پدرت عاشقش بود.
چشمای لیام برق زد.
گذاشتمش زمین و گفتم بدو برو تو اتاقت لباسات و عوض کن بیا .
لیام با ذوق چشمی گفت و دویید رفت.
روی صندلی نشستم که همه به من نگاه میکردن مادرم گفت:
-دخترم..دیگه برای همیشه همیجا میمونی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-معلوم نیست..فعال هستم..ولی بزودی باید برگردم من هنوز کارم
تموم نشده..
پدرم به صورت و بدنم که کمی کبود شده بود اشاره کرد و گفت:
-ماریا تموم کن این مسخره بازی و ببین چه بالیی سرت
اوردن..اگر اینبار بالی بدتری سرت بیارن چی؟؟
1403/08/01 12:46