The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

عصر پارت جدید داریم عشقا😍

1403/08/02 14:55

منتظر باشین🌿

1403/08/02 14:55

#126
میرفتیم به کلبه مخفی که خودمون ساخته بودیمش و باهم از اینده
میگفتیم ..ولی افسوس که هیچکدوم به واقعیت تبدیل نشد.
بعد از رفتنه برایان منم تا چند وقت مثل افسرده ها بودم و مدام
گریه میکردم..
تا اینکه دیگه بابام نمیتونست از پس خرجمون بر بیاد و من مجبور
شدم برم به اون شهر نفرین شده و کار کنم..
برایان از خشم زیاد قرمز شده بود و رگای پیشونیش مشخص بود.
اشکام و پس زدم و نزدیکش شدم دستای سردم و روی مشت های
گره شدش گذاشتم که نگاهم کرد..خدای من چشماش قرمز بود و نم
اشک و میتونستم توشون ببینم ..مگه برایان چقدر عاشق من
بوده؟؟؟
دلم لرزید..ولی از عشق نه..من دیگه بعد از جان هیچ حسی به
مردا نداشتم حتی برایان که یه روزی منم دوسش داشتم و فکر
میکردم بدون اون میمیرم.
اشک تو چشمام جمع شد و بزور لب زدم:
-من متاسفم برایان..نمیدونم چی بگم..ولی من هم کم سختی
نکشیدم.. این چهره که میگی شکسته شده خیلی دردا کشیده..خیلی
زمین خوردم و باز بلند شدم.
برایان دست سرد و لرزونم و بین دستاش گرفت و گرفته لب زد:

1403/08/02 15:50

#127
با من حرف بزن ماریا ..من هنوز همون برایان سابقم.
تک خنده ای کردم و گفتم:
-نمیخوام مخت و بخورم..تو گذشته من چیز جالبی نیست.. تو بگو
ببینم ازدواج نکردی؟ یادمه دوست داشتی یه عالمه بچه قد و نیم قد
داشته باشی.
چشماش غمگین شد و دستم و فشرد و گفت:
-اینم یادت هست که گفتم دوست دارم با تو کلی بچه داشته باشم..
خجالت زده و ناراحت سرم و انداختم پایین که دستم و رها کرد و
بلند شد چنگی تو موهاش زد و گفت:
-بیخیال.. تو چی؟ شوهرت و بچت کجان؟ یا شایوم بچه هات..بعده
5 سال..
با یاداوری جان هقی زدم و با دستام صورتم و پوشوندم ..
حس کردم برایان جلوی پام زانو زد و دستم و از روی صورتم
برداشت و نگران لب زد:
-ماریا چیشد عزیزم؟؟
با گریه گفتم:
-جان..من هنوز حامله بودم که کشته شد..بچم هیچوقت پدرش و
ندید برایان ..فکر کنم اه تو دامن من و زندگیم و گرفت.
برایان حشن دستاش و گذاشت روی شونه هام و تکونم داد:

1403/08/02 15:51

#128
حق نداری همچین فکری کنی فهمیدیییییی؟؟ من هرگز همچین
چیزی و نخواستم..قسم میخورم که داری اشتباه فکر میکنی .
سرم و تکون دادم و گفتم :
-ولی زندگیم از وقتی رفتی سیاه شد..سیاه ترم شد.. نابود شدم با
جان خوشبخت بودم.. بعد از چند سال داشتم روی خوش زندگی و
میدیدم که خدا اون و ازم گرفت و من داغون تر از قبل شدم.
برایان دستش و گذاشت زیر چونم و تو چشمام زل زد و اطمینان
بخش لب زد:
-من اومدم که بمونم ماریا..قسم میخورم نمیذارم دیگه چشمان
گریون بشه ..من پیشتم و دیگه جایی نمیرم.
سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-برعکس..تو باید بری برایان.. نباید اینجا باشی..اینجا برای تو
خطرناکه.
برایان یکه خورد و وا رفت روی تختم و گفت:
-چی؟ ماریا من اومدم که..
پریدم وسط حرفش:
-برایان من نمیخوام اتفاقی که برای جان افتاد برای توام بیوفته
میفهمی؟ تو برای من عزیزی خیلی..برای همین باید بری .
با اخم غرید:

1403/08/02 15:51

#129
میگی چخبره یا نه؟ این حرفا دیگه چیه؟نکنه باز داری ازدواج
میکنی؟
سرم و جوری اوردم باال که صدای مهره های گردنم و شنیدم با
عصبانیت دستم و بلند کردم و کوبیدم تو صورتش و با خشم فریاد
زدم:
-چطور میتونی انقدر گستاخ باشی؟؟ من بعد از جان به کسی نگاهم
نمیکنم چون من زنده نیستم..من همون روز با جان مردم اگر
میبینی سرپا هستم بخاطر پسرمه..
برایان پوزخند تلخی زد و گفت:
خاله بودم.. پسرتم دیدم..خیلی زیباس..چشماش با خودت مو-
میدونم..شنیدم از عشق جاودانتون قبل از اینکه بیام اینجا پیش
نمیزد..شنیدم اومدی اینجا اومدم که ببینمت..استقبال گرمی
بود..خوشحال شوم از دیدنت دوست قدیمی.
از روی تخت بلند شد و کتش و چنگ زد و بسرعت از اتاق خارج
شد.
با کوبیده شدن در به خودم اومدم..نه نه نه ماریا گند زدی.. ***
تو نباید با اون اینطوری حرف میزدی..
بلند شدم دوییدم دنبالش داشت سوار ماشینش میشد که داد زدم:
-برایاااان.
بدون اینکه نگاهم کنه فقط ایستاد

1403/08/02 15:51

#130
نزدیکش شدم و با نفس نفس و گریه از پشت بغلش کردم و گفتم:
-نرو بی معرفت..تو تنها ادم نزدیک به من بودی ..متاسفم بابت اون
حرفا..من شاید مثل سابق باهات نباشم ولی هنوز تو بهترین دوست
منی..اینو فراموش نکن.
دستام و باز کرد و برگشت سمتم و بغلم کرد روی موهام و عمیق
بوسید و گفت:
-من میفهمم شرایط تورو .. نیومد اینجا که اذیتت کنم یا با وجوده
بچت گذشته رو یاداوری کنم و ازت بخوام که با من باشی..فقط
خواستم کنارت باشم تا بتونم مثل گذشته کمکت کنم..مواظبت
باشم.. تو هنوزم موش کوچولوی مهربون منی ..
تک خنده ای کرد و با شوخی ازم جدا شد دستی به صورتش کشید
و گفت:
-ولی انصافا دست سنگینی داری.
با خجالت گفتم:
-ببخشید..من دیگه یه دختر بچه ترسو و ناز نازی نیستم..منم
عوض شدم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-میتونم تغییر و تو چهره و بدنت .. حتی تو چشمات ببینم ولی ته
چشمات مهربونی ذاتیت اون پاکی و سادگیت هنوز همونه که بوده.
لبخند زدم و دستش و گرفتم بردمش داخل.

1403/08/02 15:51

سلام بریم برای ادامه رمان🙂💚

1403/08/03 11:27

#پارت_131
تا صبح با برایان حرف زدم و از گذشته تعریف کردم بجز قسمت
تجاوز و کشته شدن جان به دست اریک چون نمیخواستم بدونه و
نگرانم بشه مثل بقیه و پا فشاری کنه تا بمونه و اونم جونش و به
خطر بندازه..دیگه بعد از جان نمیخوام ببینم یکی دیگه از عزیزانم
و از دست میدم..
و البته این رابطه اخری که با فرانک داشتمم بهش نگفتم..هنوزم
پیش خودم خجالت میکشم از کاری که کردم..چطور تونستم واقعا؟
مطمئنم برایان هم فهمید یه جاهایی رو سانسور کردم..ولی به روم
نیاورد.
فردا صبح نگران از اینکه یوقت سرو کله ادمای اریک پیدا نشه
مضطرب بودم و تو جام وول میخوردم از رفتارام برایان شک
کرد و گفت:
-چیه باز ماریا؟ دسشویی داری که انقدر وول میخوری و استرس
داری؟
-امم نه..من فقط باید برم تا بیرون کار دارم..
-باشه بریم میرسونمت..
سریع گفتم:
-نه نه..راننده هست..تو نمیخواد زحمت بکشی حاال که اومدی برو
یکم این اطراف و بگرد..منم کارم تموم شه بهت ملحق میشم
چطوره؟
برایان باز با شوخی گفت:

1403/08/03 11:31

#پارت_132
یعنی االن داری محترمانه از خونت بیرونم میکنی؟؟
پوففف خدایا صبر بده دیوونه نشم از دست این ..
-نه بابا منظورم اینـ..
برایان با خنده بلند شد و گفت:
- داشتم شوخی میکردم عزیزم..چشم من لباس میپوشم میرم دنباله
نخود سیاه.
خم شد پیشونیم و بوسید که همون موقع مشتی با بازوی سفتش زدم
گفتم:
-بدجنس.
خندید و گفت:
-حرص نخور پیر میشی..اوه راستی دیدی بدنم پفکی نیست؟
خندیدم:
-تو حتی مغزتم پفکیه چ برسه به بدنت.
برایان شیطون گفت:
-عه؟؟ حیف که االن کار دارم باید برم دنبال نخود سیاه وگرنه
نشونت میدادم پفک کیه بچه گربه پررو...
رفت سمت پله ها که جیغ زدم:
-بچه گربه خودتی گوالخ..
با گفتنه گوالخ یاده لیام افتادم.. اون شبی که با ماکسیم گفت گوالخ

1403/08/03 11:31

#پارت_133
خودمم رفتم باال تا لباس بپوشم.
همه لباسام و در اوردم و لخت تو کمد دنبال لباس بودم که یهو در
باز شد و پشت سرش صدای برایان:
-میگم ماریا ایـ...
با دیدن من چشماش گرد شد و دهنش باز موند..سرتا پامو از نظر
گذروند..
منم متعجب نگاهش میکردم یهو جیغ زدم پریدم تو کمد..
که در اتاق سریع به هم کوبیده شد.
دستم و کوبیدم به پیشونیم..همینم کم بود برایان من و لخت ببینه.
خوبه تقریبا دیگه نصف شهر منو لخت دیدن.. پووففف
عصبی از کمد اومدم بیرون تاپ مشکی و شورتک لی پوشیدم و
موهام و باز گذاشتم دورم.
نیم بوت هامم پوشیدم..
خواستم برم بیرون که تو ایینه چشمم با خودم افتاد.. برایان من و
لخت دیده و دیگه خجالت میکشم با این لباس برم بیرون.
روی تاپم کت چرمی مشکیه کوتاهی پوشیدم و شورتکمم در اوردم
و بجاش شلوار چسبون مشکی براق پوشیدم..
هومم حاال تیپم بهتر شد.

1403/08/03 11:31

پارت_134
کمی عطر به خودم زدم و یه ارایش مالیمم کردم و از اتاق بیرون
اومدم.
توی سالن برایان منتظرم بود..اونم تیشرت مشکی جذب تنش بود با
شلوار جین مشکی.
سرش تو گوشیش بود و با نزدیک شدنم سرش و بلند کرد و کالفه
گفت:
-اوففف خوب شد اومدی ماریا..من با این اپلیکیشن مشکل دارم
برام راهش بنداز .
ممنون بودم ازش که لخت بودنه چند دقیقه پیشم و به روم نیاورد
گوشیش و گرفتم و براش برنامه رو اوکی کردم و باهم از خونه
زدیم بیرون.
رفتم سمت موتورم و اینبار کاله ایمنی مشکیمو برداشتم و روی
سرم گذاشتم ولی شیشه اش باال بود.
برایان تو ماشینش نشست و دوتا محافظاشم باهاش بودن..
از پارکینگ زدم بیرون و کنارش توقف کردم که برایان با دیدنم
چشماش داشت در میومد..
دستی براش تکون دادم و شیشه دودی کالهم و دادم پایین و گازش
و گرفتم از در زدم بیرون .
جلوی پارکی ایستادم و سریع زنگ زدم به مارتین:

1403/08/03 11:32

#پارت_135مارتین ..چند تا از بچه هارو بفرست دورادور مواظب برایان
باشن..
اگر مسکلی پیش اومد خیلی زود خبرم کنید.
-چشم خانم.
قطع کردم و به راهم ادامه دادم و جلوی دفتر خونه نگهداشتم.
پیاده شدم و موتورم و به نگهبان سپردم و رفتم داخل..
با اسانسور طبقه 4 رفتم و منشی با دیدن من سریع بلند شد و گفت:
-رئیس منتظرتون بودن.
سری تکون دادم و رفتم داخل.
دیوید با دیدن من از روی صندلیش بلند شد:
-خوش اومدی ماریا ..خیلی وقته منتظرتم.
روی صندلی درست مقابلش نشستم که دستاشو توی هم قالب کرد-
ممنون دیوید.
و گفت:
-همونطور که خبر داری فرانک و گرفتن،چند ساعته پیش یکی از
نگهبانای جاسوسمون از عمارت اریک خبر اورد که فرانک تقریبا
خودش و تبرعه کرده و همه چیز و انداخته گردن تو..ولی این
وسطا یه چیزایی ام پیچونده و بهشون نگفته .
دندونامو روی هم ساییدم و گفتم:

1403/08/03 13:33

#پارت_136
یعنی چی که همه چی و انداخته گردن من؟ مرتیکه ترسو..
-نگران نباش گفته که فقط طبق نقشه پیش برو اگرم گرفتنت چیزی
راجب فرانک نگو.
پوزخندی زدم و گفتم:
-دیوید من کارم و بلدم نیاز نیست اون *** به من خط بده که
چیکار کنم یا چیکار نکنم.. االنم اومدم اینا تا مابقی پولم و
بگیرم..فرانک قرار بود تمام پولم و بریزه به کارتم ولی فقط
نصف پول تو حسابمه..
دیوید گفت:
-امم..ماریا من وکیل فرانک هستم ولی بدون اجازه و امضای
خودش نمیتونم پولی رو جا ب جا کنم.
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
-اوکی پس به جاسوس محترمتون بفرمایید برای فرانک خبر ببره
بزودی طوفان بزرگی در راهه.
خواستم از در بزنم بیرون که دیوید تند گفت:
-صبر کن ماریا..باشه..تا فردا کـ..
-تا دو ساعت دیگه تمام پول تو حسابم باشه..
دندوناشو روی هم فشار داد :
-باشه..تا دوساعت دیگه انجام میدم.

1403/08/03 13:33

#پارت_137
از دفترش زدم بیرون سوار موتورم شدم و رفتم عمارت..
فعال که همه چیز امن و امانه ولی باید طی یکی دو روز اینده
برایان و بفرستم بره.
از حمام که بیرون اومدم یه دست لباس راحتی پوشیدم و جلوی میز
ایینه نشستم تا موهامو سشوار بزنم ولی یهو گوشیم زنگ خورد..
از روی میز برداشتمش و با دیدن اسم رز سریع تماس و وصل
کردم:
-سالم..رز چیشده؟
-مااااامیییییی...
کل وجودم لرزید از صدای نازش..ارامشی به وجودم تزریق
شد..این صدای ارامش بخش رو تا ابد با هیچی عوض نمیکنم..
-جانم پسرم؟ خوبی قربونت برم؟
-خوبم مامی..دلم برات خیلی خیلی تنگ شده..راستی من با اجازت
شبا تو اتاق تو میخوابم.. البته رز گفت قبلش باید اجازه بگیریم ولی
من گفتم که تو ناراحت نمیشی چون منو دوست داری..مگه نه
مامی؟
اخ که من قسم میخورم اگر االن بگن براش بمیر میمیرم ..
با خنده گفتم

1403/08/03 13:33

#پارت_138
بله درسته اجازه ی منم دست شماست جوجه..
صدای رز اومد باز دارن بحث میکنن سره گوشی:
-لیام..باز تو گوشی من و برداشتی شیطون بال؟
-اره رز..مگه نگفتی باید از مامانم اجازه بگیرم خب منم همین
کارو کردم دیگه؟ اینقدر خسیس نباش جیمز بفهمه باهات ازدواج
نمیکنه هااا ..
با شنیدن این حرف لیام چشمام گشاد شد و بعد پقی زدم زیره خنده..
صدای حرصی رز اومد..گوشی و گرفته بود از لیام:
-الو..زهر مار ماریا بخدا اگه االن اینجا بودی خفت میکردم با این
بچه شیطونت از همه چیزم سر در میاره..
با خنده گفتم :
-وای خدای من عاشق پسرمم..درست مثل خودمه..حدس میزنم
دقیقا موقع عملیات باالسرتونه اره؟؟
رز اهی کشید و گفت:
-دقیقا..
از خنده ترکیدم و گفتم:
-هی اینو بگم شما ازدواجم کنید هر شب لیام و میفرستم خونه شما
چون به تو عادت داره

1403/08/03 13:33

#پارت_139چند لحظه سکوت شد و بعد رز جیغ زد که با خنده گوشی و از
گوشم فاصله دادم و قطع کردم..
وای خدا دلم درد گرفت..
اشکام که از خنده اومده بودن روی گونه هام و پاک کردم و سرم
و بلند کردم تا سشوار و بزنم به برق ولی با دیدنه برایان تو آیینه
درست پشت سرم جیغی زدم..
سرمو چرخوندم و گفتم:
-منو ترسوندی برایان..
خندید و گفت:
-پسرت بود که انقدر سرحال شدی؟
با لبخند گفتم :
-اره وای نمیدونی چقدر شیرینه برایان..رز داره ازدواج میکنه و
با نامزدش تو خونه ما زندگی میکنن بعد هر شب دقیقا موقع عملیا
لیام باالسرشونه...منم دو شبی که اونجا بودم هربار مچشون و
گرفتم.
دوباره زدم زیره خنده که برایان محو نگاهم میکرد و بعد از اینکه
خندیدنم تموم شد گفتم:
-چیه؟

1403/08/03 13:34

#پارت_140
هیچی..دارم به این فکر میکنم تو که انقدر شیرینی ببین بچت چیه
که تو از اون تعریف میکنی..هرچند دو سه ساعت که خونت رفتم
دیدمش ولی ساکت یه جا نشسته بود.
با لبخند گفتم :
-حتما..میتونی بری ببینیش زنگ میزنم به رز و هماهنگ میکنم تا
با لیام صحبت کنه وقتی تو رفتیـ..
پرید وسط حرفم و گفت:
-منظورم این بود وقتی باهم رفتیم میتونیم ببریمش بیرون و باهاش
اشنا بشم.
لبخندم کمرنگ شد و اب دهنم و قورت دادم و گفتم:
-من فعال اینجا کار دارم ولی هر وقت برگشتم..حتما .
برایان سری تکون داد و نشست روی تختم و زل زد بهم..
این چرا نشست اینجا پس؟
پوفف سشوار و زدم به برق و سعی کردم بدون در نظر گرفتن
نگاه سنگین برایان کارمو بکنم ولی خواستم برس و بردارم دستام
لرزید و افتاد.
برایان بلند شد برس و برداشت و پشتم ایستاد خیلی اروم برس و به
موهام کشید و سشوار و خاموش کرد و بعد از شونه زدن موهام
اونارو بافت و با کش پایینش و بست و بعد روی موهام و بوسید و
اروم زمزمه کرد:

1403/08/03 13:34

سلام بریم برای ادامه رمان😍💚
امشب تا پارت230میزارم

1403/08/03 20:23

#پارت_141
شب بخیر فرشته ی زمینی.
دهنم باز مونده بود و به خودم تو ایینه خیره بودم..قلبم تاالپ و
تولوپ تو سینم میتپید ..
من هنوز برایان و دوست داشتم ولی نه اونطور که اون عاشق
منه..و حس میکنم این خیلی بده که اون هنوز بعد از چند سال با
اینکه من ازدواج کردم و بچه دار شدم اون هنوز عاشق منه .. اگر
جان زنده بود بازم همین رفتار و داشت؟
با دست زدم تو سره خودم..این حرفا چیه معلومه که هرگز.. برایان
خیلی ادم فهمیده ایه عمرا همچین کاری میکرد.
االنم نگران منه فقط..من خیلی خوشحالم که خانواده ی خوبی دارم
برایان،جیمز،رز،پدر و مادرم،پدر و مادره رز،پسرم.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت تراس اتاقم..در و باز کردم و
روی صندلیم نشستم و سیگارمو از روی میز چنگ زدم و بین لبام
گذاشتم و با فندک اتیشش زدم و دودش و تو سیاهی شب رها
کردم..
با دیدن فندک تو دستم یاده تیشرت اریک افتادم.
حرص کل وجودمو گرفت.

1403/08/03 20:27

#پارت_142
تند رفتم داخل از کوله پشتیم تیشرت لعنتیش و در اوردم و از در
اتاق اومدم بیرون.
پله هارو دوییدم پایین و از در سالن زدم بیرون و تیشرت و انداختم
روی زمین و رفتم از پارکینگ بنزین اوردم و ریختم روی لباس و
با فندکم اتیشش زدم.
به شعله های اتیش حیره شدم..دوباره صدای جیغ خودم..خوشحالی
مردم و چهره غرق خون جان تو سرم مرور شد..
همونجا زانو زدم و سرم و بین دستام گرفتم فشار دادم و از ته دل
جیغ زدم:
-عووووضیییی.. از همتون متنفرمممم..
پشت سره هم جیغ میزدم ..
دیوونه شده بودم.
حس کردم برایان با سرعت کنارم نشست و سرم و بلند کرد و به
صورتم نگاه کرد..
از پشت پرده اشک زل زدم به صورتش و با هق هق نالیدم :
-زندگیمو سیاه کردن ..من نمیذارم راحت از این قضیه بگذرن..نه
نمیذارم..من انتقام میگیرم.
برایان اشکام و پاک کرد و در سکوت فقط نگاهم میکرد..
چشمای ابی شفاف و مهربونش و دیدم..چرا انقدر ارامش بخش بود
این مرد؟

1403/08/03 20:27

#پارت_143
با گریه بغلش کردم و با مشت کوبیدم به بازوش :
-تو چرا انقدر ارومی؟ چرا من مثل تو صبور نیستم؟
تک خنده تلخی کرد و گرفته لب زد:
-چون تو ماریا هستی.. با خصوصیت های منحصر به فرد..در اوج
عصبانیت و نفرت و کینه میتونی مهربون ترین و مظلوم ترین
دختر بچه دنیا بشی.
لبخند تلخی زدم..جان هم همیشه میگفت تو فرق داری با همه.
بعد از اینکه اروم شدم با برایان رفتیم تو اتاقم..
نشستیم توی تراس سیگارم و روشن کردم و دودش و فرستادم
بیرون .
نگاهی به برایان انداختم و گفتم:
-متاسفم برایان ..از وقتی اومدی یه ساعتم بهت خوش نگذشته..قسم
میخورم که جبران کنم برات.
-چی میگی ماریا ..مهم نیست به من خوش گذشته یا نه..مهم اینه که
این همه سال تو حالت این بوده و من ازت دور بودم..من نبودم تا
ارومت کنم..منه لعنتی نبودم..هیچوقت وقتی الزمم داشتی نبودم.
چنگی به موهاش زد که سیگارم و خاموش کردم و دستاشو و
گرفتم و زل زدم تو چشماش:

1403/08/03 20:28

#پارت_144
سرنوشتمون بوده برایان..این تقصیر تو نیست..هرگز.. پس دیگه
خودت و سرزنش نکن..تو زندگی من تنها کسی که مقصر نیست و
پاک ترین ادمیه که میشناسمش تویی..برایان من ازت خجالت
میکشم..بخاطر دلی که ازت شکستم..بخاطر همه چیز ..ولی قشم
میخورم بعد از اینکه تو رفتی حال منم ب د بود اما فکر نمیگردم تو
عاشق من بمونی..منـ..
-میدونم ماریا .. این حس منم به تو ربطی نداره من نتونستم
فراموشت کنم..تو گناهی نداری رفتس دنبال سرنوشتت ولی من
سعی کردم سرنوشت و تغییر بدم تورو بیارم توی زندگی
خودم.ولی..
نمیدونستم چی بگم.. اهی کشیدم و به صندلیم تکیه دادم و به ستاره
ها نگاه کردم.
-برایان..میشه ازت بخوام بری پیش جیمز و رز تا مواظب لیام
باشی؟
برایان گیج نگاهم کرد که ادامه دادم:
نیست.. برای همین تمام خانوادم هنوز ایتالیا هستن و کلی ادم-
من نیازی به کمک ندارم اینحا..درضمن اینجا برای تو خوب
مراقبشونن.. توام تا وقتی اینجایی من نگرانتم ..لطفا برو به اونا
ملحق شو و زمانی که خبر دادم خطر در کمینه همه رو بردار و
ببر به پناهگاه بچگیمون..من اونجا رو قبال به جان نشون
دادم..براش خاطراتمون و تعریف کردم خیلی دوست داشت تورو
ببینه..جیمز هم جاش و بلده پس

1403/08/03 20:30

#پارت_145
برایان کمی نگاهم کرد و گفت:
-اگر تو اینو میخوای ازم باشه ولی نمیخوام مزاحم خانوادت بـ ..
-این چه حرفیه دیوونه..تو از اونا به من نزدیک تری تو از اولم
جزوی از خانواده من بودی و اونحا هم خونه ی خودته .. پس
خجالت نکش و برو پیششون و اینم بگم که مطمئنم لیام عاشق تو
میشه.
برایان لبخندی زد و گفت:
-امیدوارم..
فردا صبح برایان و بردم فرودگاه و بدرقش کردم..
سریع با جیمز تماس گرفتم:
-الو ماریا؟
-الو..جیمز گوش کن .. برایان داره میاد اونجا..قبال راجبش بهت
گفتم خیلی خیلی برام عزیزه پس لطفا جوری رفتار کنید که احساس
راحتی کنه و راستی با لیام صحبت کن تا وقتی برایان اومد
احساس غریبی نکنه ..مواظب هم باشید.
-چشم خانم رئیس تمام اوامرتون اجرا میشه..
دیوونه ای بهش گفتم و گوشی و قطع کردم برگشتم ویالم..همین که
رفتم داخل حیاط با دیدن سه تا ماشین گنده تعجب کردم.

1403/08/03 20:32

#پارت_146
توقف کردم و پیاده شدم و رفتم جلوتر که دیدم چند تا از نگهبانام
اش و الش روی زمین افتادن..
ریچارد عینک دودیش و برداشت و با پوزخند گفت:
-فکر میکردی به این زودی دوباره همو ببینیم؟؟
منم مثل خودش جواب داد:
-حقیقتش فکر میکردم ببینمت ولی ارزو میکردم وقتی که نگاهم به
چشمات میوفته سرت جلوی پام افتاده باشه و جدا از تنت.
ریچارد به آنی قرمز شد و فکش سفت..جلوم ایستاد و چون قدش
بلند بود سرش و خم کرد و غرید:
-حیف..حیف که اریک خواسته بدون خون و خونریزی ببرمت
پیشش وگرنه قسم میخورم تا االن سر تو مقابل پاهای من بود جنده.
خواستم جوابش و بدم که دستش و بلند کرد و زد به سرم و دیگه
چیزی نفهمیدم...
با سر درد بدی چشمام و باز کردم که تو اتاق نا اشنایی بودم.
سریع یادم افتاد چیشده..
روی تخت نشستم و خواستم بلند شم که دیدم دست راستم به تخت
زنجیر شده.
اه این لعنتی چی بود دیگه؟

1403/08/03 20:33