#126
میرفتیم به کلبه مخفی که خودمون ساخته بودیمش و باهم از اینده
میگفتیم ..ولی افسوس که هیچکدوم به واقعیت تبدیل نشد.
بعد از رفتنه برایان منم تا چند وقت مثل افسرده ها بودم و مدام
گریه میکردم..
تا اینکه دیگه بابام نمیتونست از پس خرجمون بر بیاد و من مجبور
شدم برم به اون شهر نفرین شده و کار کنم..
برایان از خشم زیاد قرمز شده بود و رگای پیشونیش مشخص بود.
اشکام و پس زدم و نزدیکش شدم دستای سردم و روی مشت های
گره شدش گذاشتم که نگاهم کرد..خدای من چشماش قرمز بود و نم
اشک و میتونستم توشون ببینم ..مگه برایان چقدر عاشق من
بوده؟؟؟
دلم لرزید..ولی از عشق نه..من دیگه بعد از جان هیچ حسی به
مردا نداشتم حتی برایان که یه روزی منم دوسش داشتم و فکر
میکردم بدون اون میمیرم.
اشک تو چشمام جمع شد و بزور لب زدم:
-من متاسفم برایان..نمیدونم چی بگم..ولی من هم کم سختی
نکشیدم.. این چهره که میگی شکسته شده خیلی دردا کشیده..خیلی
زمین خوردم و باز بلند شدم.
برایان دست سرد و لرزونم و بین دستاش گرفت و گرفته لب زد:
1403/08/02 15:50