The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

چطور بیدار نشد این؟😂😐

1403/08/04 08:56

#169
با همون اخم لباسم و روی تخت انداختم و از کشوی لباسم شورتمو
برداشتم و حوله رو از دورم باز کردم و پوشیدم و رفتم سمت
شلوارم..
چشمای ماریا گرد شد..
خندم گرفت اما نشون ندادم و همونطور که شلوارم و میپوشیدم
گفتم:
-شوهرت خبر داره که شب و اینحا گذروندی؟
به تخت اشاره کردم و پوزخند زدم..
اخماش غلیظ تر شد و با حرص غرید:
-به تو ربطی نداره..
عصبی با دو قدم خودم و بهش رسوندم و فکش و بین دستام گرفتم
و کشیدمش باال که چشماش ترسید.
تو صورتش غریدم:
-فکر نکن که هربار بلبل زبونی کنی ساکت میمونم..دفعه بعد به
جای جوابی که میخوام ازت بشنوم کصشر تحویلم بدی زبون دو
متریت و خوراک سگم میکنم..
محکم سرش و تکون دادم و داد زدم:
سرش و باال پایین کرد که فکش و با ضرب ول کردم که پرت شد-
حالیتهههه؟؟
روی تخت:

1403/08/04 08:57

#170
و نفرت زل زد تو صورتم.. منتظر نگاهش کردم که-
زبون درازت و تکون بده و بگو چشم..یاال.
باالخره دهنش و باز کرد:
-چشم.
سرم و تکون دادم و سمت پیراهن سفیدم رفتم پوشیدمش و شروع
کردم به بستن دکمه هاش:
-جواب؟؟
رگزمزمه یواشی کرد که نفهمیدم..سرم و بلند کردم و براق نگاهش
کردم که اخمی تحویلم داد و گفت:
-شوهرم مرده..
تعجب کردم..چطور میشه دختر به این جوونی ازدواج کرده باشه
و بچه داشته باشه و بعدش شوهرشم مرده باشه..
گیج بودم ولی با اخم پرسیدم:
-چطور مرده؟
ماریا از روی تخت بلند شد سینه سپر کرد و غرید:
-یه حیوون کشتش .. یه حیوونه وحشی که فقط خون و میشناسه و
کارش کشتنه ادمای بی گناهه.. برای سیر کردن خودش و
اطرافیانش.

1403/08/04 08:57

#171
مطمئنا منظورش از حیوون ادمه..ولی کی؟ نکنه..
-فرانک اون و کشته؟
پوزخند عصبی زد و داد زد:
-فرانک سگه کی باشه که بخواد شوهره من و بکشه..
عصبی و کالفه داد زدم:
- د بنال ببینم چیشده؟
جیغ زد و اومد جلو مشتاش و کوبید به قفسه سینم :
-اون مبارز بود.. بهترین مبارز تو کل ایتالیا ..ولی یه اشغال اون و
کشتتتتت ..
ابروهام پرید باال.. نکنه.. نه..این امکان نداره..یعنی من؟ منظورش
با منه؟
پوزخند زدم و ناباور گفتم:
-نکنه منظرت اینه من کشتم شوهرت و؟؟
اشکاش و محکم پس زد و با صدای گرفته ای لب زد :
-اره توعه حیوون صفت.. توعه حرومزاده کشتیش.. اون بیگناه
ترین و سالم ترین ادمی بود که تو کل عمرم میشناختم..
-ولی من هیچوقت با مرد ایتالیایی به اسم جان مبارزه نکردم

1403/08/04 08:58

#173
سرش داد زدم:
-پس غلط کرددد اومد مبارزه کنه وقتی حالش خوب نبود...
چند ثانیه با چشم خیس زل زد بهم و در اخر با تاسف سری تکون
داد:
-هروقت زنی و که عاشقش بودی و باهاش ازدواج کردی و
فهمیدی که سختی زیاد کشیده و وقتی فقط یه دختره نوجوون بوده
بهش تجاوز شده و تو اینو فهمیدی و بعد دیدی اون طرف داره
راست راست جلوت میچرخه.. و هر بار بخوای با زنت رابطه
داشته باشی ببینی حتی با یاد اوری اون صحنه هام زجر بکشه چه
حسی داری..
هروقت این چیزا رو تونشتی درک کنی بیا جلوم بشین و از منطق
حرف بزن ..
من بچه ی اون و باردار بودم که اون موضوع و فهمید..اون تو
این شهر بزرگ شده و تو رو خوب میشناخت..وقتی فهمید پیش
فرانک کار میکردم و یکی از ادماش بهم تجاوز کرده..گفت باید از
تو شروع کنه چون این تویی که این الشخورارو زیر بال و پرت
گرفتی و توی شهر پخش کردی تا به جون مردم بیوفتن..
هرکاری کردم تا نیاد سراغت ..من مدتی که با فرانک کار میکردم
خوب شناخته بودمت از مبارزه هات شنیده بودم که تاحاال کسی
نتونسته شکستت بده .
هق هقش اوج گرفت و باز جیغ زد:

1403/08/04 08:59

#174
.نتونستم طاقت بیارم اومدم دنبالش بین تماشا چیا نشستم و شاهد-
من 6 ماه حامله بودم که همون شب اومد و باهات مسابقه داد
مبارزش بودم ولی تمام مدت میدیدم که حواسش نیست..وقتی
خواستی ضربه اخر و بزنی و بکشیش من اونجا بودم لحظه اخر
نگاهمون به هم گره خورد..ولی تو بهش رحم نکردی..
من همون شب انقدر زجه زدم که زایمان کردم..
بچم با اینکه پدرش و تاحاال ندیده اما هربار که از پدرش حرف
میزنم بهم میگه من ددی و میبینم.. باهام حرف میزنه ..اون بچه فقط
5 سالشه..هربار ازم مییپرسه که چرا اون اقا ددی منو کشت
نمیدونم باید چی جوابش و بدم..میفهمییی؟اینا درده کمی نیستت
عوضی شاید برای تو مهم نباشه ولی برای منی که زندگیم و سیاه
کردین چیز کمی نیست....
باورم نمیشد..من همچین کاری با زندگی به نفر کردم..من اون
روز اون مرد و کشتم ولی ندیدم که زنش اونجاس..ندیدم گریه
هاشو..ندیدم که از درد و رنج زیاد زایمان زودرس انجام بده..
فرانک ادم من بود...من با نگهداشتن الشخور و حرومزاده ای مثل
فرانک دوره خودم باعث شدم یه دختر بهش تجاوز بشه..
من چه غلطی کردم؟؟ این همه مدت دورم چخبر بوده و من مثل
کبک سرم و کردم زیر برف

1403/08/04 09:01

#175
نمیدونستم به ماریا چی بگم.. پس دلیل این همه نفرت و کینه توی
چشماش همین بود..اون اومده تا من و نابود کنه..بخاطر مرگ
شوهرش.
چنگی به موهام زدم و از روی زمین بلند شدم..
کتم و برداشتم و تند از اتاق خارج شدم..از خشم زیاد حس میکنم
از کلم داره دود بلند میشه..امروز همه چیز و درست میکنم.
یبار برای همیشه میفهمم دورم چخبره..میفهمم و ادمای فاسد و
جلوی چشم همه اتیش میزنم تا درس عبرت بشه برای بقیه.
با ریچارد رفتیم شرکت و بعد از جلسه بهش گفتم تمام رئسا رو
خبر کنه جلسه ی فوری و مهم داریم ..
اومدم عمارت و یه راست رفتم اتاق کاری که طبقه پایین قرار
داشت و جلساتمون و اونجا برگزار میکردیم.
راس میز روی صندلیم نشستم و منتظر موندم..
از خشمم چیزی کم نشده بود..تمام روز یاده حرفای ماریا
میوفتادم..یاده گریه هاش ..یاده اون مردی که کشتمش و تمام مرد
هایی که صاحب زندگی بودن و من کشتمشون...چند نفرشون توان
اینو دارن که بیان و مقابل من بایستن و ازم خون عزیزه مردشون
و طلب کنن؟
اینکه ماریا اومده نشون دهنده اینه که خیلیای دیگه ام هستن که به
خون من تشنه ان

1403/08/04 09:01

#176
فرانک که ادم خودم بود نقشه قتلم و میکشید چه برسه به بقیه.
باید یه تغییر اساسی تو زندگیم بدم..
در باز شد و ریچارد و جاستین اومدن داخل دو طرفم نشستن و
پشت سرشون بقیه رئسا..
همه صندلی ها پر شد بجز اخری که جای فرانک بود و کشته شد..
ساموئل سکوت و شکست و گفت:
-ما برای چی دور هم جمع شدیم رئیس؟ اتفاقی افتاده؟
نگاهی بهش کردم و خونسرد گفتم:
-اره..میخوام امروز از بین شما خوب و از بد جدا کنم..دیگه به
ادمای مفت خور و فاسد توی دستگاهم احتیاج ندارم..متوجهین که؟
همشون نگاهی به همدیگه انداختن..
جیسون گفت:
-پس فرانک کجاست؟؟ چرا نیومده؟
سیگارمو و روشن کردم و بعد از بیرون فرستادن دودش گفتم:
-مرده..
همه ناباور بهم خیره شدن..
-درست شنیدین ..مرده..من کشتمش .. بنظر شما با ادمی که به رئیس
خودش خیانت کنه .. براش نقشه میکشه باید چه رفتاری بشه؟؟

1403/08/04 09:02

#177
از روی صندلیم بلند شدم و گفتم:
کجاست..حواستون و جمع کنید. بفهمم نشستین پشت سرم دسیسه-
خب این جلسه برای اینه که بهتون یاداوری کنم جایگاهتون
چینی کردین،چشمتون دنبال جایگاه منه و زمین زدنم یا هرچیزه
دیگه ای که بفهمم دارید زیر ابی میرید..محال ممکنه چشم پوشی
کنم.حاال برید دنبال کارتون ..
تک تک بلند شدن و از اتاق رفتن بیرون.
ریچارد کنارم ایستاد و گفت:
-چیشده مگه؟کسی با فرانک همدست بوده که فهمیدی؟
کالفه بودم حوصله بحث با ریچارد و نداشتم..
جاستین سریع گفت :
-خوب کاری کردی اتفاقا..شنیده بودم که چند تاییشون سر و
گوششون میجنبه.
سری تکون دادم:
-حواستون و جمع کنید کوچیک ترین خطایی ازشون دیدین بدون
معطلی کلکشون و بکنید دیگه تحمل ادمای مضخرف و ندارم.
ریچارد گیج و موشکافانه نگاهم کرد ولی جاستین لبخند معنی
داری زد و سرش و انداخت پایین

1403/08/04 09:03

#178
بی توجه به ری اکشن های مسخرشون از اتاق زدم بیرون و رفتم
باال سمت اتاقم.
در و باز کردم ولی ماریا رو ندیدم..نکنه رفته باشه؟
خواستم برگردم بیرون که صدای گریه های ضعیفی و از حمام
شنیدم.
نفس راحتی کشیدم..
در اتاقمو بستم و لباسامو عوض کردم..
روی تخت منتظرش نشستم.
با یه حوله کوتاه دور بدنش اومد بیرون..اب از موهای بلندش چکه
میکرد و بدن برنزش برق میزد..
چشمام و از بدنش گرفتم و به چشماش دوختم که سرخ و متورم و
از همه مهم تر بی فروغ بود نه جدیت و براقی قبل و داشت نه
مظلومیت وقتایی که سرش فریاد میزدم..
انگار تمام عمرش و داشته تظاهر میکرده به اینکه محکمه و حالش
خوبه..
امروز که همه چیز و به قاتل شوهرش گفت انگار رسیده به ته
خط..
تمام این تصورات و حرف های تو ذهنم تو چند ثانیه اتفاق افتاد و
وقتی نگاه ماریا به من افتاد ترسید و چشماش گرد شد.

1403/08/04 09:03

#179
بلند شدم و اروم سمتش قدم برداشتم که حوله تن پوشش و بیشتر
نزدیک هم کرد و با دستاش خودش و بغل کرد..
دوباره چشماش براق شدن و گستاخ..اخم کرد و وقتی تو یک
قدمیش ایستادم سرش و بلند کرد و دریای طغیانگر چشماش و
دوخت به چشمام و گفت:
-چی میخوای؟؟
نزدیک تر شدم که رفت عقب و چسبید به دیوار..
فاصلمون و به صفر رسوندم و چسبیدم بهش و دستام و دو طرف
سرش ستون کردم..
سدم و روی صورتش خم کردم..
خدایا من از دیدن صورت این دختر سیر نمیشم..
چشمام و بستم و سرم و بردم کناره گوشش و کنار گردنش نفس
عمیقی کشیدم، بوی شامپویی که من همیشه ازش استفاده میکردم
مشامم و پر کرد اما اینبار یه فرقی داشت این بویی بود که از بدن
ماریا میومد.. بویی که با عطر تن بدن اون ترکیب شده و..
با صدای نازش پرید وسط افکارم:
-چیکار میکتی؟ باتوام؟ برو عقب ببینم خفم کردی..
لبخند کوچیکی زدم و قبل اینکه ازش جداشم الله گوشش و بوسیدم
و بسرعت ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت کمدم

1403/08/04 09:04

#180
حس میکردم که تو شوکه و تصور اینکه االن قیافش چه شکلیه
اصال سخت نیست.
بیشتر خندم گرفت اما خودم و کنترل کردم.
از کمدم لباس راحتی برداشتم و رفتم پشت پارتیشن و لباسام و
عوض کردم.
یه تیشرت و شلوار گرمکن.
بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ماریا بندازم رفتم سمت تختم و به
پشت خوابیدم و دستامم گذاشتم زیر سرم و به سقف زل زدم.
صدای نفش های پر حرص ماریا رو میشنیدم..
بدون اینکه نگاهشم کنم میفهمیدم االن صورتش از حرص سرخ
شده.. خود خوری میکنه و دنبال لباس میگرده..و از همه مهم تر
دلش میخواد سر به تنم نباشه..
با صداش چشمام و چرخوندم و نگاهش کردم:
-اقای گروگان گیر من لباس ندارم..االن چی بپوشم؟؟
رو تخت به پهلو چرخیدم و یه دستم و جک زدم زیر سرم و با
تفریح ابرو باال انداختم:
-هوومم..لباسای تنت که مناسبه به نظرم..
سفت شدن فکش و دیدم..حس میکردم هر لحظه ممکنه حمله کنه
سمتم..
دیگه نتونستم جلوی لبخندم و بگیرم:

1403/08/04 09:04

سلام سلام😍

1403/08/04 14:17

بریم رمان جذابمونو ادامه بدیم

1403/08/04 14:17

💃💃

1403/08/04 14:17

#181
-خیله خب ماده شیر حرص نخور..از کمدم یه تیشرت بردار بپوش
بیا بخواب .
یه تیشرت بلند پیدا کرد ورفت پشت پارتیشن لباس وپوشید و
حوله رو انداخت تو سبد رخت واومد اون سمت تخت چهارزانو
روی تخت رو به روم نشست با واخم گفت:
-پاشو باید حرف بزنیم .
منی که تازه به پشت خوابیده بودم با این حرفش چرخیدم سمتش و
گفتم:
- بگو میشنوم .
باحرص داد زد :
-گفتم هیکل گندت وتکون بده وبشین روی تخت کوفتیت باید
صحبت کنیم .
پوفی کشیدم ونشستم روی تخت به تاج تختم تکیه دادم ودست به
سینه زل زدم بهش ..عجیب بود که هیچکدوم از حرفای این دختر
منو عصبی نمیکرد .
موهاش که حاال کمی خشک تر شده بودن وپشت گوشش فرستاد و
گفت:
-حاال که فرانک مرده وتو از زندگی من خبر داری وفهمیدی
برای چی اینجام چرا منو نمیکشی؟چرا منو توی اتاق خودت

1403/08/04 14:18

#182
نگهداشتی؟ مگه تو زندانیاتو نمیندازی تو اتاقک تاریک ته
پس من چرا دو روزه تو اتاق توام واز حمام تو استفاده میکنم.. از
غذایی که خودت میخوری میخورم. .لباسای تو رو
میپوشم..حتی..حتی جلوی نگهبانات وقتی دیدی چوب رفته تو پام با
اینکه کتکت زدم وفرار کردم منو بغل کردی اوردی تو اتاقت..منو
تنبیه نکردی یا ..
پریدم وسط حرفش وجدی گفتم :
-فکر نکن اگر االن ارومم یعنی کاراتو فراموش کردم ..به وقتش
تنبیه میشی فقط فعال بخاطر حال خراب امروزت بهت اوانس
دادم.. و اینکه تو اتاق منی چون تو بابقیه فرق داری ..یادته که
بهترین ادمای منو زدی وفرار کردی از دست خودمم حتی فرار
کردی.. پس اون اتاقک تاریک ته انبار مناسب تو نیست ..باید 24
ساعت جلو چشمم باشی تافرار نکنی؟
-منی که خودم پا توی ویالت گذاشتم به قصد کشتنت بنظرت فرار
میکنم؟؟ من از هر فرصتی استفاده میکنم برای کشتنت چون 5
سال از عمر خودم وبچم گذشت ویه شب اروم نداشتیم..بچم
ارزوش شده اینکه من یک هفته تمام وکمال پیشش باشم ولی من
بخاطر هدفی که داشتم نتونستم پیشش بمونم..فکر کردی من اینارو
فراموش میکنم؟ میتونی همین االن هرچقدر که میتونی کتکم بزنی
یا از سقف اویزونم کنی ولی من قسم میخورم از تصمیمم
برنمیگردم.. تو باید تقاص کاراتو پس بدی عوضی .

1403/08/04 14:19

#183
دستاش از حرص مشت شده بود واشکاش روی صورتش
میریخت .
اشکاش ومحکم پس زد و بلند شد به موهاش چنگ زد وبرگشت
سمتم جیغ زد:
-یه حرفی بزن عوضی.. چرا الل مونی گرفتی؟
اخمام وکشیدم توی هم وبلند شدم باقدمای محکم وبلند تخت و
دور زدم وجلوش ایستادم وزل زدم تو چشماش :
-شروع کن ..
نگاه عصبیش کمی گیج شد وگفت :
-چی؟
شونه هاش وگرفتم و گفتم :
-مگه نمیگی من زندگیت ونابود کردم؟ خب شروع کن لعنتی.. مگه
نیومدی منو بکشی؟
دیگه اخم نداشت ناباور زل زده بود بهم.
عصبی تر شدم اخمام وکشیدم تو هم ولش کردم رفتم سمت پاتختی
واز کشو اسلحه امو در اوردم وبرگشتم سمتش .

1403/08/04 14:20

#184
دست لرزونش وگرفتم اوردم باال وکُلت وگذاشتم تو دستش و
گفتم:
-یاال..میتونی قبل از شلیک چکش کنی گلوله حتما توش باشه .
دست به کمر ایستادم منتظر بانگاه برزخی زل زدم بهش .
دستاش میلرزید.. اسک تو چشماش جمع شده بود ورنگش پریده
بود .
وقتی تعللش ودیدم کالفه دستش وگرفتم توی مشتم واوردم باال
روی پیشونیم گذاشتم ودستوری غریدم:
-ماشه رو بکش..یاالااا ..
با فریادی که سرش زدم جیغ زد ودستش ومحکم پس
کشید..اسلحه رو انداخت زمین با وگریه وجیغ گفت :
-نههه.. مرگ برای تو کمه عوضی ..تو باید عذاب بکشی جوری که
بفهمی من چی کشیدم تو این 5 سال.. فهمیدییی؟
کل بدنش به رعشه افتاده بود وعرق روی پیشونیش بود ..
بعد از فریاده اخرش چشماش بسته شد وداشت میوفتاد که با یه قدم
رسیدم بهش وبین زمین وهوا گرفتمش ..
نگران اسمش وصدا زدم :
-ماریا.. ماریا ..
خوابوندمش روی تخت .. بدنش سرد بود و عرق سردی روی
پیشونیش بود ..

1403/08/04 14:20

#185
ترسیدم..اریک گری..مردی که حتی از مرگ هم نمیترسه حاال
ترس از دست دادنه یه دختر به جونش افتاده .
دوییدم بیرون واز جلوی در داد زدم:
-جاستیننننن ..
چند ثانیه طول کشید تا جاستین هراسون باچهره اشفته جلوی
چشمام ظاهر بشه ..
فقط یه شورت پاش بود وموهاش بهم ریخته بود..معلوم بود خواب
بوده.
به اتاقم اشاره کردم :
-ماریا.. حالش خوب نیست .
گیج بود سری تکون داد وداشت برمیگشت پایین که گفتم :
- کجا؟
باتعجب به خودش اشاره کرد:
-رئیس من نه کیف لوازمم همراهمه نه لباس تنمه چجوری معاینش
کنم؟
کالفه چنگی به موهام زدم :
-اوکی فقط زودتر هرکاری میکنی ..
تند از پله ها پایین رفت ..

1403/08/04 14:21

#187
چشمام وکه باز کردم بادیدن اتاق نفرین شده ی اریک یاده اتفاقات
دیشب افتادم ...
خواستم بلند شم که چشمم به س رُم توی دستم افتاد ..
تموم شده بود از دستم خارجش کردم . وچرخیدم به پهلو که ..اوه
این اریکه؟ چرا نشسته خوابش برده؟
یعنی تمام شب مواظب من بوده که فرار نکنم؟ هه ..
با تکون خوردنام روی تخت اریک بیدار شد و دستش وبه گردنش
رسوند با وصدای گرفته ای نالید..حتما بدنش حسابی
گرفته.. بدرک ..به من چه که اصال دارم به اون فکر میکنم .
بلند شدم بدون اهمیت بهش رفتم سمت سرویس اتاق ..
*****
یک هفته از اومدنم به عمارت اریک گذشته بود وهر روز کسل
کننده تر از دیروز،نمیدونم چرا کاری نمیکنم تابکشمش..هرچند با
کاره اون شبش نشون داد از مرگ نمیترسه ..پس باید چه غلطی
بکنم؟
تو این فکرا بودم که در اتاق زده شد..سرم و بلند کردم و به در
خیره شدم ..اریک که هیچوقت برای داخل اومدن اجازه نمیگرفت
یادر نمیزد پس ..
بله؟

1403/08/04 14:23

#188
از پشت در صدای خدمه اومد :
-ناهارتون واوردم خانم ..
پوفی کشیدم وگفتم :
- بیا داخل ..
اومدن داخل وبدون اینکه نگاهم کنن میز کوچیک توی اتاق و
چیدن و یکیشون گفت :
-رئیس امروز نمیان گفتن ناهارتون وبیاریم وبهتون اطالع بدیم ..
وبعد تاکمر خم شد وادامه داد :
-امری ندارید؟
ابروهام باال پرید :
-ممنون ..
از در که رفتن بیرون زیر لب گفتم :
-بدرک که نمیاد.. انگار من زنشم که اطالع میده کی میاد کی
نمیاد ..
نگاهی به عکسش روی دیوار کردم وغریدم :
-ایشاال بمیری راحت شم..انقدر ذهنم درگیر کشتنت نشه .
نشستم سره میز..هوومم بوی خوبی داره..نفس عمیقی کشیدم ولی
نمیدونم چیشد که حس کردم دارم باال میارم ..
دوییدم داخل دساشویی و عوق زدم ..از صبح چیزی نخورده بودم ..

1403/08/04 14:23

#189
اب زدم به صورتم واومدم بیرون ..
-گوه توش..انقدر حرصم داد این مرتیکه معدم بهم ریخته ..
خواستم برم سره میز که گوشیم زنگ خورد..گوشیم وکی اورده
اینجا؟ یادمه ادمای اریک ازم گرفته بودنش ..
صداش از روی تخت میومد رفتم سمتش وبرداشتمش بادیدن
شمارع ناشناس جواب دادم :
- بله؟
-کدوم گوری هستی ماریااا..چرا گوشی کوفتیت خاموشه؟
-اوه برایان..چقدر عصبی هستی..گفتم که کار دارم وقـ ..
-خفه شو.. من برگشتم وجلوی در ویالتم تو کجایی؟
چشمام گرد شد :
-چییی؟؟؟ اینجا چیکار میکنی؟
صدای نفس های عصبیش اومد وبعد باصدای گرفته ای غرید :
-جیمز ورز همه چیز وبرام تعریف کردن..میدونم کجایی..همین
االن کونت وتکون میدی ومیای از اون عمارت کوفتی بیرون .
خواستم جواب بدم که قطع کرد ..

1403/08/04 14:24

#190
پوفف همین وکم داشتم ..اون دوتا دهن لق همه چیز وخراب
کردن.
گوشی وتو دستم فشردم ورفتم سمت میز ..
یه تیکه نون برداشتم خوردم ورفتم سمت کمد لباسای قبلیم که
اومدم اینجا رو پوشیدم وبند پوتینامم محکم کردم واز اتاق زدم
بیرون .
تند پله هارو پایین رفتم وداشتم سمت در سالن میرفتم که صدای
جاستین اومد :
- کجا؟
ایستادم وبرگشتم سمتش ..تو سالن نشسته بود و سیگار میکشید .
-هرجا.. به تو چه؟
دود سیگارش وفوت کرد وگفت :
-میخوای بری پیش برایانه عزیز؟؟
تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم:
-گفتم که هرجایی میرم به تو مربوط نمیشه .
خواستم به راهم ادامه بدم که گفت :
-یادت که نرفته تو اینجا اسیری نه ملکه..هروقت خواستی نمیتونی
بری وبیای .
پوزخندی زدم وگفتم :

1403/08/04 14:24

#191
-من از این در بیرون میرم وقسم میخورم هیچکدومتون تخم اینو
ندارید جلومو بگیرید ..
با این حرفم جاستین که همیشه خونسرد بود گوشاش سرخ شد و
اخم کرد بلند شد وداشت میومد سمتم که از در زدم بیرون و
دوییدم سمت در ..
لبخند شروری زدم..بازی شروع شد.
جاستین از پشت سر داد زد :
-مایک بگیرش ..
نگهبانای جلوی در بادیدنم اومدن جلوم که ایستادم وچاقومو در
اوردم و لبخندی زدم :
-دلم تنگ شده بود براتون بی ارزه ها ..
هردو باخشم اومدن سمتم که بدون استفاده از چاقو چرخیدم و
لگدی تو صورتش زدم با وزانو کوبیدم بین پاش که چهرش از
درد جمع شد وزانو زد روی تخت ..
دومی غرشی کرد واومد جلو که از زیر دستش فرار کردم واز
پشت لگدی به زانوهاش زدم که افتاد روی زمین ..
خواستم برم سمت در که جاستین مانعم شد..
چاقومو اوردم باال وغریدم :
- بکش کنار تاپوست کلفتت ونکندم..

1403/08/04 14:25