#169
با همون اخم لباسم و روی تخت انداختم و از کشوی لباسم شورتمو
برداشتم و حوله رو از دورم باز کردم و پوشیدم و رفتم سمت
شلوارم..
چشمای ماریا گرد شد..
خندم گرفت اما نشون ندادم و همونطور که شلوارم و میپوشیدم
گفتم:
-شوهرت خبر داره که شب و اینحا گذروندی؟
به تخت اشاره کردم و پوزخند زدم..
اخماش غلیظ تر شد و با حرص غرید:
-به تو ربطی نداره..
عصبی با دو قدم خودم و بهش رسوندم و فکش و بین دستام گرفتم
و کشیدمش باال که چشماش ترسید.
تو صورتش غریدم:
-فکر نکن که هربار بلبل زبونی کنی ساکت میمونم..دفعه بعد به
جای جوابی که میخوام ازت بشنوم کصشر تحویلم بدی زبون دو
متریت و خوراک سگم میکنم..
محکم سرش و تکون دادم و داد زدم:
سرش و باال پایین کرد که فکش و با ضرب ول کردم که پرت شد-
حالیتهههه؟؟
روی تخت:
1403/08/04 08:57