The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#214
نه الزم نیست..من خوبم.
سمت تخت رفتم و خوابیدم..
-معدت خالیه بیا صبحانه بخور.
-اشتها ندارم.
چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم..
بعد از رفتن اریک از اتاق چشمام و باز کردم و گوشیم و برداشتم
و ایمیل هامو چک کردم..و بعد تماس ها و پیام ها.
عجیب بود از برایان پیامی نداشتم.. پس چرا نمیومد من و از دست
این حیوونا نجات بده.
دیگه تحملم داره تموم میشه..کشوی تخت و باز کردم که ببینم اگر
اون اسلحه هنوز سره جاشه اینبار واقعا اریک و بکشم و یا ادماش
منو بکشن یا فرار کنم .
از این وضعیت خسته شدم..ولی اسلحه لعنتیش سره جاش نبود..
بلند شدم از قفسه کتاب هاش یه کتاب رمان انتخاب کردم و شروع
کردم به خوندن..
نمیدونم چقدر گذشت که صدای در زدن اومد:
-کیه؟

1403/08/05 14:13

#215
خانم ناهارتون و اوردیم .
با شنیدن ناهار صدای شکمم در اومد.
-بیاین داخل.
اومدن داخل و مثل همیشه میز و چیدن و رفتن .
با دیدن پیتزای مارگریتا و بروسکتا و ساالد پانزانال که همشون
غذای ایتالیایی بودن چشمام برقی زد و سریع نشستم و یه برش
پیتزا برداشتم اما هنوز لقمه اول و به دوم نرسیده باز حالت تهوع
بهم دست داد و دوییدم تو سرویس..
بعد از اینکه دهنم و اب کشیدم تو ایینه به خودم خیره شدم..نه این
امکان نداره با یه شب رابطه ممکن نیست..
موهام و کشیدم و جیغ زدم:
-این امکاااان ندارههههه..
اومدم بیرون و تمام وسایل اتاق و بهم ریختم و جیغ زدم..
من فقط وقتی لیام و باردار بودم انقدر حالت تهوع بهم دست
میداد..اگر االنم حامله باشم چی؟
نه نباید همچین اتفاقی بیوفته.. من از قاتل پدر بچم باردار بودم..من
چطور این و هضم کنم؟؟ این ممکن نیست.
سریع سمت گوشیم رفتم و خواستم زنگ بزنم که یه حسی بهم گفت
اریک گوشی من و کنترل میکنه برای همین خیلی راحت در
اختیارم قرارش داده

1403/08/05 14:16

هوس پیتزا کردم😂🙂

1403/08/05 14:16

#216
یه ایمیل ساختم و به برایان ایمیل زدم:
-برایان منم ماریا ..لطفا یه کاری کن من دیگه نمیتونم اینحارو
تحمل کنم..دارم دیوونه میشم.
گوشی و تو دستام فشار دادم و فقط ارزو میکردم که ایمیلم و ببینه
و جواب بده.
فکر کنم خیلی خوش شتنس بودم چون بعد از نیم ساعت ایمیلش و
دریافت کردم:
-چیشده ماریا؟؟من خیلی زود میام عزیزم..همه چیز و هماهنگ
کردم.
سریع براش نوشتم :
-برایان باید خیلی زود بیای..یه اتفاقی افتاده.
براش فرستادم که یک دقیقه بعد جواب اومد:
-حرف بزن ماریا.. بگو اون عوضی چیکار کرده باهات؟
اشکام و پس زدم و انگشتام تند تند روی کیبور حرکت کرد و
براش نوشتم:
-اون به من تجاوز کرد و من حس میکنم که حامله ام..
چند دقیقه گذشت و خبری نشد..اما یهو پیامش اومد:

1403/08/05 14:16

#217
نذار بفهمه..تحمل کن من امشب میام دنبالت..
چشمام گرد شد:
-چی؟ امشب؟؟ چطوری؟ اون تورو میکشه برایان لطفا عجوالنه
تصمیم نگیر.. تنها نیا.
-نگران نباش ماریا .. این دفعه برنده بازی تویی اون دیگه قدرت
سابق و نداره..فقط مواظب خودت باش و ازش دور بمون تا خودم
و برسونم.
تعجب کردم ولی یه حسی بهم میگفت این حقیقت داره..اینبار این ما
هستیم که اریک و زمین میزنیم ..
ولی چرا راجب این نطفه تو شکمم چیز بیشتری نگفت؟ فقط گفت
ازش مخفی کنم..
اگر واقعا باردار باشم..نه من قطعا توهم زدم همچین چیزی از
لحاظ پزشکی ام امکان نداره..
خودم و گول زدم و ادامه رمانم و شروع کردم به خوندن..
تا شب تو اتاق قدم زدم..دلشوره عجیبی داشتم..
یعنی واقعا برایان میاد؟؟
ساعت 12 نیمه شب رو نشون میداد که صدای شلیک گلوله پیچید
تو عمارت..
از پنجره های بزرگ اتاق به بیرون خیره شدم

1403/08/05 14:53

#218
اوه خدای من..چند تا ماشین اومده بودن داخل و عمارت و به
رگبار بسته بودن ..
صدای هلیکوپتر اومد..
اینجا چخبره؟ چه کوفتی داره اتفاق میوفته؟
قلبم داشت از ترس از جاش در میومد..ممکن نیست این همه ادم از
طرف برایان باشن..ولی اگر اون باشه؟؟ من باید برم.
سمت در اتاق دوییدم ..هنوز دستم به در نرسیده در با شتاب باز
شد و قامت اریک نمایان شد..
صورتش قرمز بود و دگ گردنش متورم.. تو دستش اسلحه بود و با
چشمایی سراسر خشم زل زده بود به چشمام..
اب دهنم و قورت دادم و یه قدم عقب رفتم که غرید:
-تو خبرش کردی اره؟؟
سرم و با ترس به طرفین تکون دادم..پس درست حدس زدم برایان
اومده تا منوببره.
با دوقدم خودش و بهم رسوند و مچ دستم و گرفت از اتاق کشید
بیرون همونطور که منو دنبال خودش میکشید غرید:
-بعدا مشخص میشه

1403/08/05 14:54

#219
-کجا میبری منو؟
-جایی که فقط من باشم و تو .. تا اخر عمرت اسیر منی اینو تو
گوشات فرو کن.
ترسیدم.. نکنه واقعا منو ببره قبل اینکه برایان برسه؟
از در پشتی عمارت منو خارج کرد..هنوز صدای گلوله میومد اما
کمتر شده بود ..
ریچارد وجاستین پشت عمارت منتظر بودن ..
تا 3 باماشین مجهز ..
افراد اریک مارو پوشش دادن وهمچنان اریک منو روی زمین
دنبال خودش میکشید .
خواست پرتم کنه تو ماشین که جیغ بلتدی زدم واسم برایلن وصدا
زدم..
اریک سریع نشوندم روی صندلی وخودشم کنارم نشست..
ریچارد وجاستینم سوار شدن و ماشینا راه افتادن ..
اشکام راه افتاد ..نه نه نه ..نباید اینطوری میشد..من چرا انقدر احمق
وبی دست پا و شدم؟
صدای برایان وادماش وشنیدم از شیشه پشت ماشین زل زدم
بهش ..که تاپشت ماشین دوییدن.. برایان اسم منو فریاد زد و
ادماش به ماشین شلیک میکردن اما جلوشون وگرفت چون من
توی این ماشینم ..

1403/08/05 16:53

#220
اریک دستم وکشید وغرید :
- بتمرگ دختره *** ..
دیوونه شدم بامشت میکوبیدم به سینه ستبرش وداد زدم :
-ولممم کن اشغاااالل..من نمیخوام پیش تو بمونم عوضییی.. تو حق
نداریـ ..
-خفه شووو.. من هرکاری که بخوام وانجام میدم..فکر کردی اگر
به اون پسره *** بگی بیاد کمکت میتونی از دست من فرار کنی
وبه ریشم بخندی؟؟ هوم؟تو هنوز منو نشناختی ..
باچشمای اشکی وطغیانگرم زل زدم به چشمای وحشیش :
-اون دیر یازود پیدام میکنه..قسم میخورم جوری عذابت بدم که به
التماس بیوفتی ..
اریک کمی تو چشمام نگاهش چرخید ودر اخر سرش وچرخوند
وبه بیرون خیره شد..اما هنوز دستم توی دستش بود .
اشکام روی گونم میریخت.. نمیدونم چند ساعت تو راه بودیم که
انگار از جاده خارج شدیم وافتادیم تو جاده خاکی..
بعد از چند دقیقه ماشین توقف کرد .
اریک پیاده شد ودستم وگرفت ومنم پیاده شدم .
به قلعه رو به روم خیره شدم ..

1403/08/05 16:53

#221
اوه خدای من اینجا دیگه کجاست؟؟
اریک دستم وکشید وسمت در سالن رفت ..
حیاط بزرگی داشت که پر از نگهبان اماده به فرمان بود.. جاستین و
ریچارد داشتن صحبت میکردن باهاشون ..
وقتی وارد سالن شدیم چشم چرخوندم وزل زدم به داخل
قلعه..ترسناک بود..همه جا رنگ مشکی بود وخالی از لوازم
خونه در عوض همه جور ابزار جنگی پیدا میشد .
ترسیدم وپاهام لرزید..قدم هام شل شد که انگار اریک هم فهمید
چون نیم نگاهی بهم انداخت وانگشتاش دور مچم محکمتر شد و
من ودنبال خودش کشید ..
دیگه جون نداشتم ولی تحمل کردم.
سمت اتاقی رفت ودر وباز کرد برعکس همیشه منو فرستاد داخل
وگفت:
-همینجا میمونی تابیام دنبالت ..
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه در وبست و صدای قفل شدن
در ک شنیدم .
بی حال رفتم گوشه ای روی تک مبل اتاق نشستم .
مبل سیاه رنگ بود ودیوارای اتاق خاکستری تیره ..
تو اتاق یه پنجره کوچیک بود فقط برای تعویض هوا..هیچ وسیله
ی دیگه ای هم تو اتاق نبود .

1403/08/05 16:53

#222
پاهامو تو شکمم جمع کردم وسرم وروشون گذاشتم ..
امیدوارم برایان بتونه پیدام کنه..میدونستم همچین اتفاقی
میوفته..اریک به این راحتی باخت وقبول نمیکرد ..
رئیس باند مافیا..مگه به این راحتی میشه دورش زد؟
برایان چطور تونسته بود اون همه ادم وجمع کنه؟ باید در اولین
فرصت ازش بپرسم .
از همه عجیب تر این بود که اریک،برایان وراحت نتونست از
سره راه برداره از عمارتش فرار کرد واومد تو این قلعه باکلی
محافظ تقریبا 2 برابر محافظ های عمارت.
کمی فکر کردم وزیر لب زمزمه کردم:
-به اینا نمیشه گفت محافظ همون نگهبان بهشون میاد..احمق های
کودن..هنوز نمیتونن از پس خودشون بربیان بعد میخوان از یکی
دیگه محافظت کنن..واقعا خنده داره .
انقدر استرس بهم وارد شد اصال از صبح نتونستم چیزی بخورم و
االن تازه یادم افتاده چقدر گرسنمه .
رفتم سمت در وهردو مشتم و باال اوردم وکوبیدم به در ..
ولی صدایی نیومد انقدر این کارو کردم تاصدای یه گوالخ اومد با
صدای زمختی داد زد :
-چه مرگته؟؟بتمرگ سره جات ..

1403/08/05 16:54

#223
اخمام وکشیدم تو هم :
-هوی مرتیکه گوالخ.. به رئیست بگو من گرسنمه ..تو این اتاق هیچ
کوفتی نیست .
جوابم و نداد اما صدای پاهاشو شنیدم که دور شد.
لگی به در زدم ورفتم روی مبل نشستم.
بعد از نیم ساعت صدای کلید توی در اومد وبعد در باز شد و
قامت اریک نمایان شد ..
دستش یه ظرف غذا بود ..اومد داخل ودر وبست .
اروم قدم براداشت سمتم و کنارم روی مبل نشست .
بااخم گفتم :
-میدونی ساعت چنده؟؟من هنوز شام نخوردم بعد منو اوردی تو این
اتاق که جز یه مبل چیزی توش نیست؟
ظرف غذا رو روی پام گذاشت با وصدای گرفته ای لب زد :
- این اطراف چیزی پیدا نمیشه...من عمارت شامم وخوردم توام
اگر لجبازی نمیکردی ومیخوردی االن مجبور نمیشدم ساعت 2
نصف شب یکی وبفرستم برات غذا بگیره اونم از شهر که بااینجا
حداقل 1 ساعت راهه.
چشمام گرد شد :
-مگه ما کجاییم؟

1403/08/05 16:54

#224
نگاه خسته ای بهم انداخت وگرفته تر از قبل گفت :
-تو قلعه..جایی که از شهر خیلی فاصله داره ومن کم پیش میاد
عمارت وترک کنم وبیام اینجا..چون کم پیش میاد بهم حمله
بشه.. از هرکدوم دشمنان یه نقطه ضعف دارم که جرعت نکنن
حتی به فکر حمله به من وعمارتم بیوفتن..ولی حاال ..
بیشتر تعجب کردم و گیج شدم ..
پس برایان؟؟
انگار ذهنم وخوند چون بااخم برگشت سمتم وادامه داد :
-شخصی به اسم کارلوس میشناسی؟
- .. ااره این اسم پدره برایانه..که تازگی رده
م.
اریک چند لحظه به چشمام زل زد وبعد چنگی به موهاش زد و
بلند شد .
-چیزی شده؟ تو اسم پدر برایان و از کجا میدونی؟ من کامال گیج
شدم..
پوزخندی زد وگفت :
-واقعا نمیدونی یااینم نقشه جدیده اقا برایانه؟
عصبی بلند شدم جلوش ایستادم وگفتم:

1403/08/05 16:54

#225
-چی داری میگی؟ من از هیچی خبر ندارم..حتی بااومدن یهویی
برایان شوکه شدم..اصال فکر نمیکرد اون بتونه به تو ..
پرید وسط حرفم :
-چون اون خودش رئیس باند مافیای امریکاس ..
چشمام گرد شد ودهنم باز موند .. این داشت چی میگفت؟؟ نه این
امکان نداره .
-چـ..چی داری میگی؟ هیچ میفهمی؟
تو چشمام زل زد با وتحکم گفت :
-من میفهمم چی میگم ماریا .. این تویی که نمیخوای باور کنی .
دستام و به سرم گرفتم وزمزمه کردم:
-باورم نمیشه ..
سرم گیج رفت وباط حالت تهوع بهم دست داد..از وقتی داخل اتاق
اومدم سطل زباله ای وکنار در دیدم برای همین دوییدم سمت
سطل زباله و عوق زدم .
اریک کنارم نشست وگفت :
-حالت خوبه ماریا؟
باپشت دست دهنم وپاک کردم ونگاه بی حالی بهش انداختم :

1403/08/05 16:54

#226
-خوبم..فقط چون چیزی نخوردم از گرسنگی زیاد این حالت بهم
دست داده.
سری تکون داد وکمکم کرد بلند شم.
نشوندم روی مبل وگفت :
-حواسم نبود که تو هنوز شامت ونخوردی.
نگاهی به ظرف غذام انداختم..اروم درش وباز کردم ویه تیکه از
گوشت یخ کرده رو روی زبونم گذاشتم و جوییدمش.. به خوبی
روغن ماسیده شده روی گوشت وحس میکردم واین باعث تشدید
حالت تهوعم میشد اما جلوی خودم وگرفتم تادوباره عوق نزنم ..
کلمه ی بچه وحاملگی تو سرم چرخ میخورد..اگر واقعا حامله
باشم باید چه خاکی تو سرم بریزم؟
غذام با وفکر کردن به این مسئله تموم کردم..
اریک هنوز تو اتاق بود وقدم میزد .
نگاهی به اریک انداختم وگفتم :
-میشه لطفا بگی منظورت از اینکه برایان هم رئیس باند مافیاست
چیه؟ اون هم امریکا .. پس تو چی؟
اومد کنازم نشست وگفت :
-ماریا دنیای مافیا بزرگتر وکثیف تر از چیزیع که تو ذهن تو
میگذره..بله درسته من رئیس باند مافیای شیکاگو هستم ولی در
حال حاڟر برایان هم بعد از مرگ پدرش رئیس باند مافیایی

1403/08/05 16:55

#227
نیویورک هست یعنی کاپوی جدید بعد از پدرش ..پدر من وبرایان
از خانواده های پولدار واصیل امریکایی هستن.. واز جوونی در
رقابت بودن وخب این رقابت کم کم تبدیل به دشمنی شد ..
کارلوس طرفدارای خودش وداشت وپدر من هم همینطور..برای
همین هردو تو امریکا شهرت و البته قدرت زیادی پیدا کردن ..
من همیشه باپدرم مخالف بودم ومیخواستم ازش تااز اینکار بیاد
بیرون.چون مادرم از بچگی تو گوشم میخوند کار پدرم خوب
نیست و من نباید راه اون وبرم ..
وقتی مادرم رد
م...من دیگه یه مرد جوان شده بودم وپدرم ازم
میخواست تامثل یه مرد جنگی وقدرتمند رفتار کنم ..
حق گرم گرفتن تابقیه رو نداشتم وباید مثل خودش با اقتدار به
زیر دستام دستور میدادم ..
اوایل مخالفت میکردم ولی وقتی رقبای پدرم اون وکنار ابشار خفه
کردن وسرش واز تنش جدا کردن وبرام فرستادن..دیگه نتونستم
ساکت بمونم ...
باشنیدن حرف های اریک مو به تنم سیخ شد..سر پدرش و براش
فرستادن..این واقعا دردناکه .

1403/08/05 16:55

#227
اریک دستاش ومشت کرده بود ورگ گردن و پیشونیش از درد و
رنج وخشم باد کرده بود وچشماش سرخ بود ..
ادامه داد:
-پدر ومادرم کنار اون ابشار باهم اشنا شدن وپدرم هر هفته حتی
بعد از مرگ مادرم میرفت اونجا وساعت ها خلوت میکرد ..
یکی از همون رقبای سرسخت پدرم که کارلوس بود تو این کار با
بقیه شریک بود وپدرم و از سره راهش برداشت ..
فکر میکرد بااین کار میتونه جایگاه پدرم وبگیره ولی من
نذاشتم ..
بی رحم شدم..گرگ شدم ودریدم..هرکسی که راهم وسد
میکرد..هرکسی که حس رقابت بامن وداشت ..
نگاه سرخ وغمگینش وبهم انداخت ودستم و بین دستش گرفت :
من نمیخواستم جان وبکشم ماریا..قسم میخورم..ولی اون زمان
چشمام کور بود ..
فقط خون ومیدیدم و میشناختم.. وقتی دیدم مسمم اومد تو رینگ
برای مبارزه با من.. اون وبه چشم رقیب دیدم.. به چشم همون
ادمایی که حس رقابت باپدرم وداشتن و کشتنش ..
من هربار تو مبارزه بادید نسبت به حریفم پیروز میشدم..چون اون
وطعمه میدیدم ..

1403/08/05 16:55

#228
ولی اشتباه کردم..حق بامادرم بود،کینه ادم و از درون
میخوره..درسته من رقبامو باقدرت و کینه وخون از سده راه بر
میدارم..اما این کینه اول خودم ونابود میکنه..همونطور که پدرم و
از بین برد..
باورم نمیشد این حرف هارو از زبون اریک میشنیدم..حس میکنم
دارم کابوس میبینم و هر لحظه ممکنه لیام یارز بزنن تو صورتم و
بیدارم کنن ..
اریک گری..مرد قدرت طلب وخودخواه..االن جلوی من نشسته و
از گذشته تلخش میگه.. وازم میخواد باورش کنم که نمیخواسته
جان وبکشه ..
اریک دستم وفشرد که باز نگاهم وسوق دادم سمت چشمای سرخ
وپشیمونش :
-ماریا..میدونم سخته ولی ازت میخوام که منو ببخشی .
نه این حقیقت نداره ..
دستام واز دستش کشیدم بیرون وناباور شروع کردم به
خندیدن ..بلند شدم ودور خودم چرخیدم وخندیدم ..
انقدر خحدیدم که اشک از چشمام اومد.
رو بهش گفت :

1403/08/05 16:56

#229
-خدای من .. این حقیقت نداره ..تو االن از من خواستی که
ببخشمت؟؟
بلند شد ومحکم جلوم ایستاد با ولحن محکمتری گفت :
-بله..من اریک گری رئیس باند مافیا تو منطقه خودم از تو ماریا
رابی میخوام که منو ببخشی.
لبخند از روی لبام پاک شد ..
عصبی براق شدم تو صورتش وغریدم:
-چی رو دقیقا ببخشم؟ مرگ همسرم جلوی چشمامو؟ یاحروم شدن
عمر خودم وتباه شدن کودکی بچم؟؟ اون بچه از لحاظ روحی و
روانی تو شرایط خوبی نیست..اونوقت من بجای اینکه کنازش باشم
اینجا ایستادم..جلوی قاتل پدرش واون ازم میخواد که
ببخشمش..واقعا چی فکر کردی که این حرف وبهم زدی؟
تو حتی نتونستی مرگ پدرت وهضم کتی و افتادی به جون ادمای
بی گناهی که حتی اسمشونم نمیدونستی..اونوقت از من میخوای از
خون تویی که همسرمو..عشقمو ..پدر بچم و حلوی چشمام کشتی
ببخشم وازت بگذرم؟؟
اررره عوضیییی؟؟ فکر کردی تا یه خاطره تلخ قدیمی تعریف کنی
ویکم سخنرانی کنی راجب گذشتن از خون ودور ریختن کینه ها
من خر میشم وازت میگذرم؟؟ اگر انقدر راحته چرا خودت
اینکارو نکردی؟

1403/08/05 16:56

#230
یه نفس حرفامو زدم ووقتی نفس کم اوردم فقط باخشم زل زدم به
چشماش..
که گرفته لب زد :
-حق داری..ولی ماریا من دارم میگم اشتباه کردم.. و االن
پشیمونم،من این حرفارو بهت نزوم که از خونم بگذری من تو لجن
غرق شدم.. تو منو نکشی یه روزی زمین میخورم وادمایی هستن
که له له میزنن برای کشتن من ..
این حرف هارو زدم تابدونی با کینه توزی وانتقام چیزی درست
نمیشه فقط این تویی که هرروز نابود تر میشی ..
درسته حرف هاشو قبول داشتم..من بخاطر انتقام مجبور شدم با
فرانک..مردی که مسبب اون اتفاق بود بخوابم ..
منم داشتم تو لجن دست پا ومیزدم ..
انتقام وکینه دل وروح ادم و سیاه میکنه ولی حاال که تااینجا
اومدم نمیخوام سست بشم ..
با گریه وبغضی که تو گلوم بود وداشت خفم میکرد بزور گفتم :
-حرفات دیگه بدردم نمیخوره..چون من همین حاالشم ته همین
چاهیم که تو توشی ..پس بهتره حاال که به اینجا رسیدم باگرفتن
انتقام کمی اروم بگیرم .

1403/08/05 16:56

#231
اریک نگاهش تو صورتم چرخید وسپس سرش وپایی انداخت و
چنگی به موهاش زد و باز نگاهی بهم انداخت وسرش وتکون
داد:
-درسته .
همین وگفت وسمت در رفت ولی قبل بیرون رفتن گفت :
- دنبالم بیا اتاق خواب ونشونت بدم .
وبدون معطلی از اتاق خارج شد ..
باپاهای لرزون دنبالش رفتم که از توی راه رویی رد شد و جلوی
در اتاقی توقف کرد :
-اینجاست..شب بخیر .
اینو گفت ورفت داخل اتاقی که درست رو به روی اتاق من بود .
در اتاق وباز کردم ووارد شدم ..
این اتاق بااون اتاق قبلی فرق داشت ..
پنجره هاش کمی بزرگ تر بود وتخت وکمد داشت.
بی حال رفتم سمت تخت وخزیدم زیر پتو وخیلی زود خوابم برد.
اریک

1403/08/05 16:57

#232
-ریچارد چخبر شده؟؟
بانفس نفس گفت :
-نباید دختره رو میاوردی اینجا اریک..باید همون دیشب تو
عمارت معامله رو قبول میکردی ..
عصبی دندونامو روی هم فشار دادم:
- باید ونباید نکن ریچارد.. من خودم میدونم دارم چیکار میکنم.. فقط
بگو ببینم چیشده؟
دستی به سر کچلش کشید وگفت :
-خبر اومده برایان باافراد بیشتری میخواد حمله کنه ..
ریچارد یهو کالفه بلند ادامه داد :
- اریک لطفااا لجبازی نکن..اون دختره رو بده بره .. برایان دست از
سرت برنمیداره.. باموقعیتی که ما ،داریم حمله برایان اصال خوب
نیست ..
روسامون متهد نیستن یکیش همین فرانک..ما اتحادمون مثل
نیویورکا نیست اریک متوجهی؟؟
برایان تونست مثل پدرش کاپوی قدرتمندی بشه.. ولی تو اریک
حتی وقتی ادم میکشتی همه رو بخاطر انتقام خدون پدرت
کشتی..هیچوقت نتونستی انـ ..

1403/08/05 16:57

#233
مشتم وکوبیدم تو صورت ریچارد وحرفش نصفه موند ..
غرشی کردم:
-خفه شووو ..تویی که دست راست منی راجبم اینطور فکر میکنی
وحرف میزنی خیلی عجیب نیست حیوونی مثل فرانک بخواد
پشت سرم نقشه قتلم وبکشه ..
انگشت اشارمو تهدید امیز باال اوردم با ونگاه برافروخته زل زدم
به چشماش :
-من کاپوی توام وتو قسم خوردی تاروزی که زنده هستی به من
وفادار بمونی واز من اطاعت کنی .همونطور که همه اون عوضیا
مخصوصا فرانک حرومزاده خورده بود...پس دفعه ی بعدی که
ببینم به من دستور میدی که چه کاری انجام بدم یا تو دستوراتم
تعلل کنی ودخالت کنی قسم میخورم گردن کلفتت و
بشکنم..فراموش نکن .
صدام واوردم پایین با وخشم بیشتر مثل یه شیر زخمی تو
صورتش غریدم :
-اون دختر ماله منه.. ومال من هم باقی میمونه حتی اگر همتون
پشتم و خالی کنید ..
ریچارد دستاشو به حالت تسلیم باال اورد.. تو چشماش ترس ودیدم
چون تاحاال اینطوری باهاش حرف نزده بودم ..
-درسته.. من معذرت میخوام رئیس .

1403/08/05 16:57

#234
چند ثانیه به چشماش زل زدم وسپس رفتم داخل..باید یه سری به
ماریا میزدم از دیشب تو اتاقش بود .
جلوی در اتاقش جاستین که مامور محافظت ازش بود ودیدم :
-چخبر جاستین؟
-حالش خوبه رئیس فقط یکبار ازم خواست براش غذا ببرم و
دستورش ودادم .. نیم ساعتی هست که ساکته فکر میکنم خواب
باشه .
سری تکون دادم ودر و باز کردم رفتم داخل..میدونستم ماریا با
ریچارد میونه خوبی نداره برای همین جاستین ومامور محافظت
شخصیش کردم..حداقل تازمانی که اوضاع بحرانیه تابعد یه
محافظ قابل اطمینان براش پیدا کنم .
وارد اتاق که شدم ماریا رو مشغول خوندن رمان دیدم .
با دیدنم چشمای ابیش وچرخوند وباز نگاهش وبه کتاب داد ..
لبخند یه روی زدم ودستامو تو جیب شلوارم کردم و بهش نزدیک
شدم.
روی تخت نشستم وبهش خیره شدم..به صورت جذابی و بی
نقصش .

1403/08/05 16:58

#235
چشمای ابیش وقتی عصبی میشه در عرض چند لحظه تیره و
طوفانی میشه ..
نگاهم و پایین تر اوردم.. لبای سرخ و گوشتیش ..
چرا نمیتونم این دختر یابهتره بگم این زن ورها کنم؟؟ اون
مطعلق به من و دنیای من نبود ..
من باید بادختری ازدواج کنم که باکره باشه..ولی این زن باهمه
لجبازیاش.. حتی باوجود نفرتی که ازم داشت بازم بدجور خواستنی
بود.. ومن برای اولین بار دلم وباخته بودم .. به زنی که بچه داشت
وشوهرش به دست من کشته شده بود ..
این خنده دار ترین داستانیه که تو کل عمرم از کودکی تاحاال بهش
فکر کردم وشنیدم ..
هیچوقت حتی تو خوابم همچین چیزی رو تصور نمیکردم..ولی این
زن لعنتی ..
باثدای ماریا از فکر بیرون اومدم ..
حواسم جمع شد وبه چشماش نگاه کردم که اخم کرده بود واماده
حمله بود .
لبخندم پررنگ تر شد :
- میتونم بپرسم این همه مدت به چی زل زدی؟؟
باصدای محکم و گرفته ای گفتم :
-بله..میتونی .

1403/08/05 16:59

#236
سرش و به عالمت سوالی تکون داد که مسمم زل زدم به چشمای
ابیش واز همیشه محکمتر وقاطع تر جواب دادم:
-به مال خودم ..به کسی که تمام مدت دارم سعی میکنم ازش
محافظت کنم واون وبرای خودم نگهدارم.
چشمای درشتش وگرد کرد و ناباور بهم نگاه کردم..قطعا فکرشم
نمیکرد انقدر رک وراست حرفمو بکوبم به صورتش ..
ولی این حالتش تنها چند لحظه طول کشید وبعد دوباره اخم کرد و
لباشو از حرص به هم فشار داد..خواست حرفی بزنه که بلند شدم و
پشت بهش کردم وزمزمه کردم :
-تو پیش من میمونی ..بهتره بهش عادت کنی ..
برگشتم سمتش با وخشم وچشمای براق زل زدم به چشماش و
ادامه داد:
-دفعه بعدی که برایان این اطراف پیداش بشه التش ومیبرم و تو
حلقش فرو میکنم وتو تمام مدت شاهده این قضیه هستی .. پس فکر
فرار ورفتن پیش اون واز سرت بیرون کن .
تو چشماش ترس نشست ولی از موضعش پایین نیومد واز روی
تخت بلند شد اومد رو به روم ایستاد وسرش وکمی کج کرد تا
دقیق نگاهم کنه :
-تو نمیتونی همچین کاری با اون بکنی اینو خودتم خوب
میدونی..اگر قبال اینو بهم میگفتی شاید االن بخاطر تهدید پوچ و

1403/08/05 16:59