The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#192
جاستین پوزخندی زد ودستش واورد باال سوتی زد که گفتم :
-خب که چی؟ ارتش خبر کردی بااین سوتت؟
چند ثانیه از حرفم نگذشته بود که صدای پارس سگ اومد واز ته
عمارت دیدم که همون سگ گنده وسیاه داره میدوعه این سمت و
همزمان پارس میکنه .
چشمام گرد شد..
دیگه موندن و جایز ندونستم وقبل از اینکه این هیوالی سیاه
بهمون برسه ولباسامو پاره کنه پریدم باالی درخت که سگه رسید
بهم ومیپرید تا از درخت بیاد باال.. ومن خداروشکر کردم که خدا
این اپشن وبه سگ نداد .
وقتی خیالم راحت شد دستش بهم نمیرسه داد زدم:
-هوی غول تشن.. دیدی گفتم تخم نداری جلومو بگیری؟ توام مثل
اون رفیقت ریچارد تاکم میاری این سگ و میندازی به جونم..قسم
میخورم اگر این سگ نبود تااالن نصف گروگان هاتون فرار کرده
بودن این سال ها از دستتون .
پشت بند حرفم قهقه ای زدم که جاستین عصبی داد زد :
-خفه شو زنیکه سلیطه ..حیف که اریک گفته کاری بهت نداشته
باشم وگرنه میدونستم چیکار کنم باهات.
پوزخندی زدم که همون لحظه در بزرگ واهنی باز شد وماشین
اریک با دو ماشین محافظاش وارد شد .

1403/08/04 14:25

#193

روی شاخه ای نشسته بودم وپاهامم اویزون تاب میدادم ..نظاره
گره صحنه رو به روم بودم .
جاستین رفت سمت ماشین اریک ولی این سگ پیله هنوز زیر
درخت بود وپارس میکرد .
جاستین راپورتمو به اریک داد.. اینو از اونجایی فهمیدم که اریک
دکمه کت خوش دوختش و باز کرد وعینک دودیش واز روی
چشماش برداشت و به این سمت نگاه کرد.
سیگارم که توی جیب شلوارم بود با وفندکم در اوردم ..عجیب بود
که همه چیز سره جاش بود .
سیگارم واتیش زدم که همون لحظه اریک وریچارد وجاستین
اومدن سمتم پایین درخت ایستادن .
سگه بادیدن اریک زوزه ای کشید ورفت سمتش وخودش و مالید
بهش .
اریک دستی به سره سگش کشید ونگاهی بهم انداخت :
-اون باال چه غلطی میکنی؟
پک عمیقی به سیگارم زدم وابروهامو باال انداختم :
-اومدم هوا خوری ..

1403/08/04 14:25

#195
برگشتم سمتشون..همشون بااخم نگاهم میکردن ..
لبخند دندون نمایی زدم وگفتم :
-هی..چه هوای خوبیه امروز..ممنون جاستین از همراهیت..هوا
خوری امروز پیشنهاد عالی بود ..
وبعد راهم وکشیدم ورفتم سمت در سالن.. دیگه موندن جایز نبود .
وقتی رسیدم به سالن تازه یاده برایان افتادم ..
همونجا ایستادم که اریک وارد شد :
-چرا ایستادی؟
-من باید برم ..
اریک یه لنگه ابروش وانداخت باال با وپوزخند گفت :
-عه؟باش راننده جلوی در منتظرته مواظب خودت باش .
اخمی کردم وغریدم:
-گفتم من باید برم..حالیته؟ کار واجب دارم..نترس انقدر ازت متنفر
هستم که برگردم سراغت تابکشمت.
اریک پوزخندی زد وگفت :
-میخوای بری پیش برایان کوچولو؟؟ نگفتی بهش من کی ام وچه
کارایی از دستم برمیاد؟

1403/08/04 14:27

#196
-تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی..دستت به برایان بخوره قسم میخورم
اینبار دیگه رحم نمیکنم بهت وخون کثیفت ومیریزم عوضی .
اریک عصبی اومد جلو بازوم وتو مشتش گرفت وفشار داد:
-دهنت وببند راه بیوفت .
وبعد منو بزور کشید دنبال خودش سمت پله ها .
هرچقدر مقاومت کردم جواب نداد..
وقتی رسیدیم به اتاق تقریبا پرتم کرد داخل ولی تعادلم و حفظ کردم
تانخورم زمین .
-هوی وحشی..گفتم من باید برم اون و ببینم وگرنه برات بد
میشه.. برایان ولکنه من نمیشه .
نعره کشید:
-گوه خورده..قسم میخورم تو حیاط همین عمارت جلوی چشمت
اتیشش بزنم ..به نفعته زنگ بزنی وبگی گورش وگم کنه..خوب
میدونی هرکاری از دستم برمیاد .
بدنم از شنیدن حرفش لرزید.. یه لحظه صحنه کشته شدن جان
جلوی چشمم نقش بست .
اره اون هرکاری از دستش برمیاد ..یبارم اینو ثابت کرده ..نمیخوام
برایانم باحماقتام از دست بدم .
نم اشک تو چشمام نشست .

1403/08/04 14:27

#197
رفتم سمت تخت ونشستم ..گوشیم ودر اوردم روی شماره برایان
زدم و براش تایپ کردم :
-برایان..من متاسفم،یه کاری پیش اومد فعال نمیتونم ببینمت..ولی
جام خوبه قسم میخورم من خوبم،بزودی میام به دیدنت.. با مارتین
هماهنگ میکنم تاهروقت خواستی تو ویال بمونی.. لطفا این اطراف
نیا تاخودم بیام ویال..ازت خواهش میکنم به حرفم گوش کن
برایان .
پیام با و دستای لرزون فرستادم براش و ارزو کردم که به حرفم
گوش کنه ..
اریک لباساش وعوض کرد ونزدیک میز شد :
-چرا ناهار نخوردی؟
دندونامو روهم فشار دادم وبرزخی نگاهش کردم ..
ولی اون نگاهش به من نبود و به ساالد روی میز ناخونک میزد .
چرخیدم وخودم وگوشه ی تخت جمع کردم وجنین وار خوابیدم و
اشکام راه خودشون و باز کردن..هرچقدر هم که ادعای نترسی
بکنم.. ادعای قوی بودن بکنم یجا کم میارم..منم یه زنم و دارم بیش
از توانم تالش میکنم ..
اهی کشیدم وچشمام وبستم..چقدر تو این هفته عالقه مند شدم به
خواب..شاید چون همش تو اتاق حبسم وتفریح دیگه ای ندارم .
چشمام گرم شد وخوابم برد ..

1403/08/04 14:28

#198
وقتی بیدار شدم اریک تو اتاق نبود وهوا هم تاریک شده بود .
گوشیم وبرداشتم که دیدم 4 تا تماس بی پاسخ از مارتین داشتم .. با
ترس زنگ زدم به مارتین که بعد از دوتا بوق جواب داد :
- خانم؟
- مارتین.. گوش کن،مواظب برایان باش این اطراف نیاد.. جیمز همه
چی و براش تعریف کرده واومده تامثال به من کمک کنه .
بااسترس موهام وپشت گوشم فرستادم واز روی تخت بلند شدم و
ادامه داد:
-نگهش دار ویال باهاش صحبت کن قانعش کـ ..
مارتین وسط حرفم پرید :
-کار از کار گذشت..اون دوساعته پیش از ویال رفت البته ما
نفهمیدیم مخفیانه رفت وقتی زفتیم دنبالش که اریک وادماش
گرفتنش واومدن سمت عمارت ..
باترس به جای خالی اریک نگاه کردم وزمزمه کردم:
-نه نه نه..دوباره نه خدای من ..
مارتین صدام میکرد ولی اهمیتی ندادم گوشی وقطع کردم پرت
کردم سمت ودوییدم سمت در نمیدونم چطوری ولی خودم وبه باغ
رسوندم ودوییدم سمت ته باغ و اون اتاقک تاریک..پاهام میلرزید
وچشمام تار میدید..میترسیدم دیر شده باشه .

1403/08/04 14:28

#199
نزدیک در اتاقک بودم که صدای شلیک گلوله اومد ..پاهام خشک
شد وچسبید به زمین ..
سره جام ایستادم و نفس تو سینم حبس شد ..تموم شد..دوباره دیر
رسیدم.. ماریا اروم باش.. اون ممکنه برایان نباشه..ولی حرف های
مارتین ..
پاهام دیگه تحمل وزنم ونداشت .
بازانو روی زمین فرود اومدم وچشمم به در اتاقک بود .
نمیتونستم نفس بکشم واشکام یکی بعد از دیگری روی گونم
میریخت ..
از درون فریاد میزدم واسم برایان وصدا میزدم ولی نمیتونستم
صدا کنم .
دوتا نگهبان جلوی در چراغ قوه شون و انداختن روی صورتم با و
دیدنم یکیشون رفت تو اتاقک وبعد از چند لحظه اریک هراسون
اومد بیرون ونمیدونم من وچه شکلی دید ولی دویید سمتم وشونه
هامو تکون میداد و چیزی میگفت ولی من نمیشنیدم ..تو سرم
صدای سوت میومد..درست مثل صدای دستگاه کوفتی
بیمارستان ...
باسیلی که تو صورتم خورد به خودم اومدم ونگاهی به صورت
سرخ اریک انداختم وجیغ زدم:
-کجاااسسس؟؟ کشتیش عوضیییی؟؟ نهههه..برایاااااننن ..

1403/08/04 14:28

#200
اریک بلند تر از همیشه فریاد زد :
-اون اینجا نیستتت ماریا.. اروم باش .
باورم نمیشد سرم و به چپ راست تکون دادم واز پشت حاله ای
از اشک نالیدم:
-دروغ میگی ..تو یه دروغگوی کثیفی ..
باخشم فکش وروی هم فشرد و از بازوم گرفت وبلندم کردو منو
کشید سمت عمارت که تقال کردم وجیغ زدم:
-منو کجا میبری عوضییی..من میخوام برم پیش برایان .
همونطور که منو میکشید غرید :
-دارم میبرمت که ببینیش پس دهنت وببند وراه بیا .
دو دل بودم.. پس صدای گلوله چی؟؟ یعنی اون کی بود؟
- پس صدای گلوله؟
-یکی از موشای کثیف دورم بود مثل فرانک که مستحق مرگ
بود ..
یعنی من داشتم سکته میکردم بخاطر ادمی که ارزش حتی نفس
کشیدنم نداشته؟

1403/08/04 14:29

تقدیم نگاهتون😍

1403/08/04 14:30

😁سلاااام من از صبح یکم حالم بد بود
فکر کنم این ویروس جدید بود
بریم برای ادامه رمان جذابمون😍

1403/08/04 21:26

تا فردا تموم میشه میریم رمان بعدی

1403/08/04 21:27

#201
جلوی در اتاقی ایستاد که اولین بار منو اوردن داخلش برای
بازجویی..
به نگهبان اشارهکرد که در و باز کرد.
رفتیم داخل ولی اتاق تاریک بود وقتی برق روشن شد چشمم خورد
به برایان که روی صندلی بسته شده بود..ولی نه لباساش پاره شده
بود نه سرو صورتش زخمی بود.. با صداش نگاهم و دوختم به
صورتش با تعجب صدام رکده بود:
-ماریا..
دوییدم سمتش اول دست و پاهاشو باز کردم و بعد محکم بغلش
کردم که دستای مردونش اومد باال و اونم بغلم کرد و کنار گوشم
گفت:
-حالت خوبه عزیزم؟؟خیلی نگرانت بودم.
با گریه پیراهنش و چنگ زدم و گفتم:
-چرا به حرفم گوش ندادی برایان؟میدونی اگر بالیی سرت میومد
من چی به سرم میومد عوضیه خودخواه؟؟
برایان مردونه خندید و روی موهام و عمیق بوسید و من و از
خودش جدا کرد:
-من خوبم عزیزم..خوشحالم که توام حالت خوبه..
اشکام و پاک کرد و خواست گونم و ببوسه که اریک اومد جلو
بازوم و گرفت و منو از بغل برایان جدا کرد..چون انتظارشو

1403/08/04 21:29

#202
نداشتم از پشت افتادم تو بغل اریک .. یه دستش و پیچید دور کمرم و
محکم گرفت و دست بعدیش و تهدید امیز رو به برایان بلند کرد و
غرش کرد:
-هی..ازش دور بمون ..اگر هنوز استخونات تو بدنت خورد نشده
بخاطر این دختره.
برایان کله شق دست به سینه یه قدم جلو اومد و چشمای ابی
روشنش حاال کمی تیره به نظر میرسیدن و ترسناک :
-من اومدم اینجا که این دختر و با خودم ببرم..بعد تو از من
میخوای که ازش دور بمونم؟
اریک پوزخندی زد:
-در حال حاظر که هردوتون توی عمارت من اسیر هستین.
برایان دستاش و به سینه زد و با لبخند مرموزی گفت:
-خیلی مطمئن نباش جناب اریک گری..دوره توام تموم شده.
اریک دوباره براق شد تو صورتش و با حرص گفت:
-بشین سره جات بچه..با دم شیر بازی نکن..
قبل اینکه اجازه بده دوباره برایان حرفی بزنه کمرم و ول کرد و
رفت جلوش و ادامه داد:
24- ساعت بهت وقت میدم برگردی همون جایی که بودی و دیگه
این طرفا پیدات نشه ..قسم میخورم حتی یک ثانیه بعد از 24 ساعت

1403/08/04 21:30

#203
بشنوم یا بفهمم هنوز تو این شهر و کشوری جوری جلوی چشم
همه تیکه تیکت کنم که هیچکس تاحاال ندیده باشه.
با ترس نگاهی بهشون انداختم..هردو جلوی هم سینه سپر کرده
بودن و تهدید میکردن ..
برایان تقریبا هم قد و هیکل اریک بود ولی بدن اریک تو پر تر
بود..
برایان پوزخندی زد و برگشت سمت من که بهش نزدیک شدم..
دوباره چشماش شفاف شد و مهربون ..با دستای بزرگ و داغش
صورتم و قاب گرفت و گفت:
-یبار غفلت کردم و جان تورو از من گرفت،کاری نکردم چون
دیدم دوسش داری و خوشبختی..ولی اینبار دیگه کوتاه نمیام
ماریا..من بزودی برمیگردم و باخودم میبرمت..قسم میخورم
عزیزم.
خم شد و کنار گوشم پچ زد:
-قبلش انتقامت و میگیری .. تقاص خون جان و تمام عمر و جوونیت
و بی مادری کشیدن های لیام و پس میدن.

1403/08/04 21:31

#204
ازم جدا شد و تنه ای به اریک زد و رفت بیرون.. تو چشماش
اطمینان و دیدم..چطور میخواست این کارو بکنه؟ یعنی واقعا قراره
بزودی به ارزوم برسم؟
نگاهی به چهره برزخی اریک انداختم..
این مرد.. درسته که این مدت مواظبم بود. ولی دلیل نمیشه چشم
رو این همه سال سختی کشیدن خودم و خانوادم ببندم و فکر کنم
اتفاقی نیوفتاده.
با اریک از اتاقک زدیم بیرون و رفتیم باال در اتاقش و باز کرد و
وارد شد.
طبق معمول منم وارد شدم و در و بستم..
رفتم سمت تخت و بی حال روش نشستم..تازه چشمم به لباسم
افتاد.. پاهام لخت بود و فقط یکی از تیشرتای اریک تنم بود..
پوفی کشیدم و خواستم دراز بکشم که صدای گرفته اریک اومد:
-از صبح چیزی نخوردی..شام بخور بعد بخواب.
بدون توجه بهش پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.
صدای خدمه و بعدم قاشق و چنگال نشون میداد این واکنشم و به
تخمش گرفته و داره با بیخیالی شامش و میخوره..
زیر لب با حرص زمزمه کردم:
-امیدوارم تو گلوت گیر کنه.
باز انقدر حرص خوردم و فکر کردم که خوابم برد.

1403/08/04 21:32

#205
اریک
نمیدونم اون برایان *** یهو از کجا پیداش شد و حاال برای من
شاخ شده..
تا خوده صبح به این فکر کردم که لحظه اخر چی در گوش ماریا
گفت که انقدر اروم و بیصدا اومد تو اتاقم و خوابید ..
از طرفی حرف های تهدید امیز برایان.. باید بفهمم این مرد
کیه..خیلی با اطمینان حرف میزد..
با صدای ریچارد سرم و چرخوندم و نگاهش کردم:
-چیشده اریک؟اتفاق جدیدی افتاده؟
-اره ریچارد..میخوام در عرض چند ساعت شجره نامه این پسره
برایان و برام در بیاری ببینم چیکارس که من و تهدید کرده..
-چی؟ تهدیدت کرد؟ چه بچه پرروییه ..نگفتم باید احازه بدی بکـ..
-نه ریچارد..فعال نه برو تا چند ساعت دیگه دست پر برگرد.
چشمی گفت و ازم دور شد.
چنگی به موهام زدم و رفتم شرکت.. باید به کارم برسم نباید بزارم
این چیزا ذهنم و مشغول کنه..
سوار ماشین شدم و به راننده گفتم حرکت کنه...

1403/08/04 21:35

#206
چند ساعتی گذشت و مشغول یه پرونده بودم که در اتاقم یهو باز
شد و ریچارد پرید داخل و دستش کلی کاغذ بود و رنگشم پریده
بود.
یه لنگه ابروم و باال انداختم :
-چخبر شده ریچارد؟؟
با استرس اومد جلو روی صندلی نشست و گفت:
-من..واقعا نمیدونم چطور نفهمیدیم..
چند تا کاغذ گذاشت جلومو چنگی به موهاش زد..
کاغذا رو براشتم و با خوندنشون هر لحظه بیشتر خونم میجوشید و
کاغذ و تو دستم فشار میدادم که در اخر تحملم تموم شد و کل
وسایل رو میز و ریختم زمین و عصبی نعره زدم:
-نههههه...این امکان نداره..اون پیر مرده خرفت هرگز بچه ای
نداشته..
ریچارد گرفته زمزمه کرد:
-منم همین فکر و میکردم.
عصبی یقه لباسش و گرفتم و کشیدمش سمت خودم تو صورتش
فریاد زدم:
-تو حق نداشتی فکر کنی عوضی..من به شماها پول میدم که امار
دقیق دستم باشه بعد تو این همه سال از وجود بچش بی خبر
بودیییی؟؟چطور باور کنم؟

1403/08/04 21:36

#207
ریچارد سرش و پایین انداخت و بعد بلند شد و گفت:
-اریک اروم باش شاید اصال بچه اون نباشه فرزند خوندش باشه
یا...
-هرچی که هست ماریا میدونه..ازش میپرسم ببینم پدر واقعی
برایان کیه ..
ریچارد سری تکون داد و رفت بیرون..هنوز عصبی و کالفه
بودم..چرا چند وقته انقدر اتفاق دورم میوفته و من بی خبرم از
همش..تقصیر خودمه یه مشت ادمه بی مصرف دورم و گرفتن..
شیشه ویسکی و از بارم برداشتم و سر کشیدم..معدم خالی بود و با
وارد کردن این همه الکل بهش باعث شد بسوزه.
اهمیت ندادم و کتم و چنگ زدم و با همون شیشه تو دستم رفتم
پایین سوار ماشین شدم..
ریچارد جلو نشسته بود و جاستین کنارم..
نگران نگاهم کرد و گفت:
-اریک زیاده رویـ..
-خفه شو جاستین .. این حال من تقصیر شماهاس.. یه مشت ادمه بی
مصرف و مفت خور که فقط بلدن به من بگن چیکا کنم..
شیشه رو دوباره به لبام نزدیک کردم و تا برسیم به عمارت تمام
محتوایتش و سر کشیدم...

1403/08/04 21:37

#208
سرم داغ کرده بود و زمان و مکان از دستم در رفته بود.
در متشین که باز شد دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم.
چشمام تار میدید و تعادل نداشتم زیاد .
یکم که جلو تر رفتم داشتم میخوردم زمین که یکی زیر بغلم و
گرفت..
با صدای دو رگه ای گفتم:
-ولم کن..من خوبم..
بی اعتنا محکم تر بازوم و گرفت و منو تقریبا کشید سمت در
سالن..
ماریا
ساعت 12 شب بود که دیگه کم کم خوابم گرفت و به سمت تخت
رفتم..از پنجره بزرگ اتاق به ماه خیره شدم..
چقدر دلم برای لیام تنگ شده..پسره موطالییه من،لبخند نشست
روی لبهام.
با فکر به اینده و پسرم چشمام گرم شد و به عالم خواب رفتم.

1403/08/04 21:38

#209
نمیدونم چقدر گذشته بود ولی یادمه داشتم خواب خودم و جان و لیام
و میدیدم که تو صحرا میدوییدیم و میخندیدیم..اما یهو با درد شدیدی
از خواب شیرینم پریدم و با وحشت به پایین تنم نگاه کردم..
نه خدایا این حقیقت نداره..یکی داشت به من تجاوز میکرد ولی
کی؟؟ هنوز تو شوک بودم با سرعت سرم و باال اوردم و به
صورت سرخ و ترسناک اریک خیره شدم..
با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و خم شد رو صورتم که وحشت
زده ثورتم و چرخوندم..
قهقهه از زد و تو صورتم گفت:
-از من رو نگیر ماده شیرررر..تو خیلی وقته ماله من شدی این
که اولین رابطمون نیست عزیزم..
اوه گندش بزنن اون مست بود.. صورتم و با حالت چندشی جمع
کردم:
-گمشو اون طرف اریک تو مستی عوضی..
اینبار به جای خنده با صدای دو رگه ای لب زد:
-من برای تو مست کردم..که یه شبه رویایی بسازم برات..خرابش
نکن عزیزم.
با ضربه محکمش جیغی زدم و هرچقدر تالش کردم از خودم
جداش کنم بدتر شد..
وحشی تر شد و افتاد به جونم.. ضربه هاش محکم تر شد

1403/08/04 21:39

#210
انقدر گریه کردم و جیغ زدم دیگه جون نداشتم .
بی حال مثل مرده ها زیرش بودم و اون هرطور که دوست داشت
از بدنم استفاده کرد..
این دومین باری بود که کسی جز جان با من رابطه داشت..
با صدای اریک به خودم اومدم:
-عزیزم انقدر سرد نباش..میخوام با هم ارضا شیم .
بعد از حرفی که زد ازم کشید بیرون و سرش و برد بین پامو و
شروع کرد به لیس زدن و مکیدن کلیتم..
حس کردم وجودم داغ شد ناگهانی..اهی کشیدم که دستاشو دور
رون پاهام محکم کرد و با ولع بیشتری خورد..
دیگه ناله هام از خوشی دست خودم نبود..مثل مار به خودم
میپیچیدم..
نزدیک بودم که یهو زبون داغش و فاصله داد و اومد روم.
مردونگیش و تنظیم کرد و با فشار زیادی واردم کرد..جیغی زدم و
به کمرش چنگ زدم..
حرکاتش و تند تر کرد و بعد از ده ضربه محکم و کوبنده هردو
باهم ارضا شدیم و صدای جیغ من تو نعره بلند اریک گم شد..
اب داغش و داخلم خالی کرد وافتاد روم ولی سریع چرخوندمش و
انداختمش کنارم

1403/08/04 21:40

سلام بریم برای ادامه رمان😊

1403/08/05 12:21

#211
هنوز بدنم داشت میلرزید از ارگاسم شدیدی که داشتم..
تمام جونم درد میکرد و بی حال بودم.
فقط تونستم پتو رو بکشم رو تن برهنه ام و بخوابم...
صبح که بیدار شدم اریک هنوز لخت و اشفته کنارم افتاده بود..
صورتم جمع شد هم از درد هم از اینکه دیشب با این حیوون رابطه
داشتم..
مالفه رو دورم پیچیدم و با قدمای اروم و لرزون سمت سرویس
رفتم وسط راه درد شدیری زیر دلم پیچید که جیغ خفه ای زدم و
نالیدم..
حس کردم اریک بیدار شد..خواستم به راهم ادامه بدم که صدای دو
رگه اریک مانع شد:
-چته ماریا؟ چرا جیغ میزنی؟
با خشم بزگشتم سمتش ..اشک تو چشمام نشسته بود .
اریک که نیم خیز شده بود خواست دوباره بخوابه اما با دیدن
صورتم خشکش زد و چشماش گرد شد..
با ترس بلند شد و خواست بیاد سمتم که صورتم و برگردوندم و داد
زدم:
-یه کوفتی تنت کن عوضییی..
شلوارکش و پوشید و تند اومد جلوم و بازوهام و گرفت و نگران
گفت:

1403/08/05 14:10

#212
این چه وضعیه؟؟ تو چرا انقدر داغون شدی؟؟
پوزخندی زدم و با حرص غریدم:
-یارت نمیاد چه بالیی سرم اوردی؟ مثل یه حیوون افتادی به جونم
و تمام شب..
نتونستم ادامه بدم خواستم از کنارش رد بشم که با سردرگمی گفت:
-چی؟؟ من؟ پس چرا چیزی یادم نیست..فقط یادمه تو شرکـ..
انگار چیزی یادش اومده باشه چنگی به موهاش زد و نگاهش
رنگ پشیمونی گرفت:
-متاسفم ماریا ...دیشب خبر بدی بهم دادن وقتی شرکت بودم و من
مست کردم و..
-خودم میدونم بقیش و ..زیاد به مغزت فشار نیار ..کاری که نباید
شد..
بازو هام و گرفت و ادامه داد:
-من واقعا معذرت میخوام..حتی یادم نمیاد اخرین بار کی به این
شدت مست کردم..
پوزخندی زدم و همونطور که سمت حمام میرفتم گفتم:
-بگو یکی برام قرص ضد بارداری بیاره

1403/08/05 14:10

#213
دیگه نموندم تا ببینم چه جوابی میده سریع در سرویس و بستم و
رفتم زیر دوش ..
بدن آش و الشه کبودم و شستم و اومدم بیرون .
حوله رو دورم پیچیدم و لز کمد اریک یه تیشرت دیگه برداشتم و
پوشیدم..خبری ازش نبود حتما رفته دنبال قرص..
چنگی به موهام زدم..کاش همون دیشب میرفتم از یه خدنه قرص و
میگرفتم..
موهام و خشک کردم و خواستم برم بیرون که اریک در اتاق و
باز کرد و وارد شد..
بسته قرص و داد دستم که سریع یدونه قرص در اوردم و با لیوان
اب روی میز سرکشیدم..
ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود که معدم به هم پیچید دستم و جلوی
دهنم گرفتم و دوییدم تو سرویس ..
قرص و با یکم زرد اب باال اوردم..
دیکه داشت اشکم در میومد..
چرا چند وقته اول صبح حالت تهوع دارم؟؟
اومدم بیرون که اریک باز جلوم سبز شد:
-حالت خوبه؟ میخوای جاستین و صدا کنم؟
سریع دستم و بلند کردم وگفتم:

1403/08/05 14:11