The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#237
توخالیت بهت التماس میکردم تاکاری با اون نداشته باشی..ولی با
توجه به حرف های دیشبت اونم یه کاپوعه.. تا واونجایی که میدونم
کاپو دورش شلوغه وافرادی رو داره که براش جون میدن ..
کمی مکث کرد ونگاه سختی به چشمام انداخت وتیز وبرنده ادمه
داد:
-چیزی که دور و بر تو نمیبینم..وقتی چند بار تو افرادت نفوذی
پیدا کردی..وقتی ادمی مثل فرانک یاحتی من تونستیم نقشه قتلت و
بکشیم وبیایم تو عمارتت یعنی ..
پریدم وسط حرفش و تو یک سانتی صورتش غریدم :
- و به این نکته ام اشاره کن که االن من جلوی روت ایستادم..اونم
سالم..پس یعنی حتی اگر تنها هم باشم نه فرانک نه اون برایان
احمق با افرادش وحتی نه تو نمیتونید کاری از پیش
ببرید..فراموش نکن که منم یه کاپوام و به اندازه تمام عمرت ادم
کشتم ودوره دیدم ..
اینارو بیرحمانه تو صورتش گفتم واون دوباره ترس تو چشماش
لونه کرد واب دهنش وقورت داد وازم فاصله گرفت.
اروم سمت تخت رفت وروش نشست ولی نگاهم نکرد وسرش
پایین بود وبه مرمر های کف زمین خیره شده بود .
رو پاشنه پاچرخیدم و از در خارج شدم.

1403/08/05 16:59

#238
ماریا
خون خونم ومیخورد..من تازه فهمیدم کجا ایستادم ودورم
چخبره..اون لعنتیه عوضی منو تهدید کرد..اون یه کاپو بود
هرچقدر هم افراد دورش بی عرضه باشن باز هم خودش به تنهایی
انقدر قدرت داره که بتونه حرف هاشو عملی کنه ..
سرم داشت از حرص زیاد میترکید ..من باید چه غلطی کنم تا از
این بدبختی نجات پیدا کنم ..
تقریبا االن دیگه مطمئن شدم نمیتونم ادم بکشم.. حتی ادمی مثل
اریک که به خونش تشنه بودم..چطور نتونستم اینو بفهمم که من
مال ادم کشتن نیستم ..
همونطور که اریک گفت اون از اول تو مرگ وخون بزرگ شده
ودوره دیده ولی من چی؟ درستا که تو فقر بزرگ شدم ومثل
اشراف زاده ها تو ناز ونعمت نبودم ولی همیشه یه زنم و اسیب
پذیر..چیزی که همیشه پدرم میگفت وسعی داشت ازم محافظت
کنه حتی دقیقا چند هفته پیش قبل از اینکه به عمارت اریک پا
بزارم نگرانی وتو چشماش دیدم ولی بابی رحمی تمام دلش و
شکستم ..
نشستم روی تخت با ودستام صورتم وپوشوندم..من یه فاحشه ی
احمقم که این همه مدت خانوادم ورنجوندم..
باید یه راهی پیدا کنم تابرسم به خانوادم ..

1403/08/05 17:00

#239
روی تخت به پشت دراز کشیدم وگوشیم و از کنارم چنگ زدم و
مقابل صورتم گرفتم ..
به عکس خانوادیگمون نگاه کردم ..
چقدر زود جمع صمیمی خانوادمون دچار طغیان ونابودی شد .
به صورت کارلوس پدر ببایان نگاه کردم..همیشه نگاه جدی و
خالی از احساسی داشت.
یادمه برایان همیشه با پدرش مخالف بود چون یه مرد خشک و
عصبی بود که مدام بهش دستور میداد مثل یه مرد رفتار کنه و از
بازی کردن بامن دوری کنه ..
ولی ما بچه بودیم وکنجکاو وشیطون..هیچوقت دلیل این حرف
های پدر برایان واز مادرش نپرسیدم ..
خاله همیشه اروم و مهربون بود ..به برایان اهمیت میداد ومن و
خیلی دوست داشت.
خاله که مرد.. پدر برایان اون وبرد ولی هرگز نگفت به کجا ..
پدر ومادرم برعکس من خونسرد بودن وبهم اجازه نمیدادن که
دخالت کنم..پس حتما اونا از شغل پدر برایان خبر داشتن .
اهی کشیدم وگوشی وروی سینم گذاشتم ..

1403/08/05 17:00

#240
زندگی همیشه یکنواخت نیست..من هرگز فکر نمیکردم بعد از
رفتن برایان و تنها شدنم روزی برسه که عاشق بشم ..پسری وبجز
برایان دوست داشته باشم ..
ولی هرچند زمان کوتاهی ولی من عاشق شدم وخوشحال بودم ..
ودوباره زندگیم از هم متالشی شد ..مادرم همیشه زمانی که بچه
بودم برام قصه میگفت..اخر هر داستان اضافه میکرد بعد از هر
تلخی یه خوشی هست..خدا حواسش به ما هست و فقط باید منتظر
اون روز باشی ..
یعنی ممکنه دوباره زندگیم رنگ ارامش بگیره؟
وقتی چشم چرخوندم وخودم تو اتاق قلعه اریک دیدم پوزخندی به
افکارم زدم ..
هرگز همچین اتفافی نمیوفته..حداقل تاوقتی تو چنگال این گرگ
اسیرم .
باصدای داد وبیداد از روی تخت بلند شدم وسمت در رفتم و
گوشم و تیز کردم ..
صدای اریک بود که رو به افرادش فریاد میزد و دستور میداد ..
صداش لرزی به تنم انداخت..هیچوقت سر من اینجکری فریاد نزده
ولی میدونم اگر به لحبازی وزبون درازی ادامه بدم اینکارو میکنه
یاشاید حتی مجبور شه انگشتامو ببره ..
دستام ومشت کردم وسعی کردم افکارم وپس بزنم .

1403/08/05 17:00

#241
صدا که اروم تر شد از در فاصله گرفتم وسمت پنجره اتاق رفتم
که حفاظ های بلند ومحکمی داشت.
عمال زندان بود ولی امنیتس از اون عمارتی که قبال توش بودیم
بیشتر بود ...
نیمه های شب بود وبین خواب وبیداری بودم که حس کردم تخت
تکون خورد وکسی کنارم نشست ..
هوشیار شدم ولی همچنان چشمام بسته بود وبدنم مثل چوب خشک
شده بود.
نفس های گرمی و کنار گوش وگردنم حس کردم که باعث دون
دون شدن پوستم شد ..
از عطر اشنایی که مشامم و پر کرد فهمیدم چه کسی کنارمه.
کنار گوشم زمزمه کرد:
-تو مال منی ماریا..من ادم بدی هستم وشوهرت وازت گرفتم
ولی تو مجبوری که منو تحمل کنی ..هرگز برای داشتن چیزی
انقدر تالش نکردم و از عمارت خودم فرار نکردم..ولی بخاطر تو
باتمام دنیا میجنگم وکنار خودم نگهت میدارم..حتی اگر خودت
نخوای .

1403/08/05 17:00

#242
چشمام وفشار دادم از حرص..خودخواهیش عصبیم کرده بود و
لحن مطمئنش نگرانم کرد ..
ولی همچنان ساکت موندم ..
پایین گوشم ونرم بوسید و لیس زد که لرزی کردم و تکون ریزی
خوردم وادای ادم های خواب ودر اوردم:
-میدونم که بیداری شیر ماده ..
از تعجب چشمام تااخربن حد باز شد وسرم وچرخوندم سمتش .
نور اباژور ها صورتش تا وحدودی روشن کرده بود .
لبخند یه وری وعجیبی داشت وچشمای سیاهش برق میزد ..
اب دهنم وقورت دادم وگفتم :
-چرا میخوای من و کنار خودت نگهداری .. وقتی میتونی زیبا ترین
دختر شهر وکه باکره باشه..داشته باشی و ..
انگشتش وروی لبم گذاشت وبعد نرم انگشتش و پس زد وتو
میلی متری لبام ایستاد و گرسنه وخشم لب زد:
- دلیلش وخودمم نمیدونم..شاید بخاطر رفتار های بی پروا و
جسورانت منو تحریک کردی تابدستت بیارم..چون من اصوال از
چیزی که سرگرمم کنه و منو به چالش بکشه خوشم میاد ..
اخمی کردم که بین ابروهام وبوسید..غریدم :
-ولی این باعقل جور در نمیاد.. من برای کشتن تو اینجام نه برای
اینکه پاهامو برات باز کنم .

1403/08/05 17:01

#243
قهقهه ای زد ومچ دستم و نرم گرفت وبرد سمت وسط پاش ..
با لمس سفتی وبزرگی بین پاش چشمام گرد شد .
زمزمه کرد:
-ولی تو دقیقا هربار بارفتارات اینکارو بامن میکنی ومن دلم
میخواد هر لحظه ای که میبینمت لباساتو تو تنت پاره کنم وسخت
ومحکم خودم وتو بدنت احساس کنم.
سرم وبه چپ وراست تکون دادم وگفتم :
-ولی دیگه هرگز این اتفاق نمیوفته ..
پوزخندی زد با و صدای ترسناکی اروم زمزمه کرد:
-خواهیم دید ..
وبعد جلوی چشمای مبهوتم بین پاهام نشست..خواستم بلند شم که
دست قویش وزد تخت سینم که فرو رفتم تو تخت وناله ای کردم .
روم خم شد و زجنیری از کنار های تاج تخت گرفت ومچ دستامو
توش اسیر کرد .
از بین پاهام بلند شد.. تقال کردم که دستامو ازاد کنم ولی زنجیر
هربار کشیده تر میشد واون بدون اهمیت دادن به من خونسرد
رفت سراغ پاهام ..

1403/08/05 17:01

#244
مچ پامو گرفت وبست به تخت ومیله ی اهنی بین دوپامو تنظیم
کرد واون یکی پامم بست با وباال تنه ی برهنه دست به سینه زل
زد بهم.
جیغ زدم ودست وپاهامو محکم تکون دادم که پاهام از هم بیشتر
باز شد .
چشمام گرد شد..قلبم تو دهنم میزد .
اریک پوزخندی زد وهمونطور که میرفت سمت بار کوچیک کنار
اتاق زمزمه کرد:
-ادامه بده ..
باجیغ گفتم :
- این چه کوفتیههه؟؟ همین حاال دست وپامو باز میکنی وگرنه ..
-وگرنه چی؟ برایان شاهزاده سوار بر اسب سفیدت میاد ونجاتت
میده؟؟ هوم؟
از حرص تمام بدنم میلرزید و فقط دلم میخواست االن گردن اریک
توی دستام بود تاتک تک استخونای کوفتیش وخرد کنم ..عوضی .
باشیشه اسکاچ اومد سمتم وگفت :
-هومم.. بالباس خواب تو این زاویه انقدر خواستنی هستی ..پس اگر
لختت کنم چه ویویی وبهم میدی؟

1403/08/05 17:01

#245
باخشم گردنم وبلند کردم وغریدم :
- میتونی اینکارو باهام بکنی ولی قسم میخورم به محض نجات پیدا
کردن از دست توعه عوضی کاری باهات بکنم که یه شبه به اندازه
5 سال عمر از دست رفته من عذاب بکشی..شب و روز وبرات
سیاه میکنم اریک ..به جون تنها پسرم قسم میخورم.
تمام مدت بانفرت کلمات وادا کردم ودر اخر اشک سمجی از
گوشه چشمم چکید..
صورت اریک از حالت سرد وخونسرد به تعجب تغییر کرد وبعد
سریع خودش وجمع وجور کرد وغرید :
-بهتره ساکت بمونی ولذت ببری..درضمن نه تو جایی میری نه
میتونی بالیی سرم بیاری.. پس بهتره بجای صرف انرژی تو این
راه،یه *** لذت بخش وباهم تجربه کنیم .
حرف های برایان تو سرم اکو شد ""نذار اریک بفهمه حامله ای
بزودی نجاتت میدم ""
خدایا اگر واقعا حامله باشم وبچم بارابطه خشن اریک از بین بره
واون بفهمه چی؟ قطعا خون به پا میکنه که چرا ازش مخفی
کردم..
باید هرطور شده جلوشو بگیرم .
اریک اومد سمتم ولباس خوابم و تو تنم پاره کرد..حاال فقط با
شرت و سوتین توری جلوش بودم ..

1403/08/05 17:02

#246
هر دو رو با ارامش از تنم خارج کرد با ودیدن بدن لختم مقابل
چشماش نفسش وسخت رها کرد ونگاه گرسنش و به چشمام
دوخت با وهمون لبخند مخصوصش وچشمای براقش زل زد بهم :
-تو زیبایی ماریا..صورتت ..بدنت منو جذب میکنه..حتی با فکر به
بدنت وچشمای روشنت سفت میشم.. لطفا باهام راه بیا تاتوام لذت
ببری .
چشمام وبه سقف دوختم و اشکام از گوشع چشمم راه باز کردن .
ولی اون صورتم وندید..خم شد وزبون داغش وکشید به سینه
هام.. و اون هارو بلعید ..
بدن لعنتیم به رفتاراش عکس العمل نشون میداد..لعنت به این بدن
خیانتکارم..شدت اشکام بیشتر شد باهر حرکت اریک چهره جان
پیش چشمام بیشتر جون میگرفت ..
اریک از سینه هام پایین تر رفت وهرجا رو که گیر میاورد
میبوسید ..
بین پامو بوسید و سپس کلیتوریسم با و زبون داغش لیس زد و
مکی زد که به خودم پیچیدم وخیس شدم.
نه این چیزی نبود که میخواستم ولی زبون لعنتیش حواسم وپرت
میکرد ..
ناخوداگاه هقی زدم از ناراحتی وترس که سرش وبلند کرد و
باالخره صورتم ودید ..

1403/08/05 17:02

#247
باناباوری خم شد روم و دقیق نگاهم کرد ...
صورتم با و دستاش قاب گرفت:
-من نمیخوام شکنجت کنم عزیزم ..اگر واقعا انقدر برات سخته
ادامه نمیدم .
نگاه اشکیم ودوختم به چشمای مشکیش وگرفته لب زدم :
-وجودت منو آزار میده ..نزدیکی بیش از حدت .. این اتاق وخونه
هر چیزی که به تو مربوط بشه منو اذییت میکنه..چرا نمیخوای
بفهمی؟
چند ثانیه مکث کرد وبعد سرش وتکون داد و بدون نگاه کردن
بهم دستام وبعد پاهامو باز کرد وپشت بهم ایستاد وگرفته تر از
همیشه گفت:
- قسم میخورم هرگز دیگه بهت نزدیک نمیشم ولی حق نداری
جایی باشی که من نیستم .. تازمانی که منو بپذیری کنارم
میمونی. زیر همین سقف .
باقاطعیت کلمات و بیان کرد وبعد اتاق وترک کرد .
دهنم باز موند..این مرد چش بود؟؟ بعید میدونم بااین خوی وحشی
که داره و بخاطر دنیایی که توش متولد شده وزندگی میکنه بتونه
عاشق کسی بشه..اما نمیفهمم این حس مالکیتش نسبت به من از
میاد ..

1403/08/05 17:02

#248
دستم روی شکمم نشست .. نکنه فهمیده حامله ام؟؟
ناله کردم :
-اوه خدایا نه..من چطور باوجود این غول بچه تو وجودم تاحاال
خودم ومتالشی نکردم .
یه چیزی ته قلبم لرزید .. این غول بچه اگر وجود داشته باشه باید
باهاش چیکار کنم؟
مطمئنم اریک یه قالده دور گردنم میبنده ومنو مثل سگ تو
عمارتش حبس میکنه تا بچش و بدنیا بیارم .
من یااین بچه رو نابود میکنم.. یاقسم میخورم نذارم دست همچین
مردی بیوفته ..
باید صبر کنم تابفهمم نقشه برایان چیه .
از وقتس فهمیدم برایان کاپوی نیویورکه ته دلم قرص شده..من به
مارتین میگفتم مواظب اون باشه ولی مثل اینکه اون تمام مدت
مواظب اونا بوده .
گوشیم وبرداشتم و یه ایمیل جدید ساختم و به برایان ایمیل زدم ..
"برایان من خیلی سردرگمم..نمیدونم بااین بچه چیکار کنم ..از
طرفس اریک امشب قسم خورد نمیذاره از پیشش تکون بخورم و

1403/08/05 17:03

#249
درضمن گفت به محض دیدن تو آلتت و میبره واونو تو دهنت فرو
میکنه..لطفا بیا ومثل همیشه کمکم کن ".
هوفف ارسال کردم وروی تخت افتادم..
شب روزم شده افتادن روی این تخت کوفتی وفکر وخیال
کردن..رسما با یه روانی تیمارستانی تفاوتی ندارم .
اهنگی پلی کردم وچشمام کم کم گرم شد..
اریک
در حال ورزش تو زیر زمین قلعه بودم که باشگاه مجهز وبزرگی
بود ..نگاهم وچرخوندم وبعد حولمو برداشتم وسر و صورتم و
خشک کردم..بدن عضله ایم قطرات عرق روشون برق میزد و
کارولین یه وقتایی که بعد از ورزش هوس تنشو میکردم بهم
میگفت تابلوی نقاشی و الهه اسمانی..
پوزخندی زدم..اون فاحشه چی میدونه از زیبایی وجذابیت؟؟ اون
تمام عمرش وفقط به سرویس دادن فکر کرده وعمال عقلش بین
پاهاش .
ناخوداگاه با ماریا مقایسش کردم ..نه نه قیاس ماریا بااون فاحشه
توهینه نه تنها به اون بلکه به خودم ومغز کثیفم ..

1403/08/05 17:03

#250
اه.. لعنت به اون دختر.. از وقتی حساسیت وصمیمیت بیش از
حدش با و برایان احساس کردم بیشتر جذبش شدم..اون دختر مال
من بود کاپوی شیکاگو نه اون *** که تازه صندلی ریاست پدر
شل مغزش وگرفته ومیخواد به منی حمله کنه که تمام عمرم با و
انتقام و خون بزرگ شدم ..
ماریا برای من بود ..برایان تو بچگی ماریا رو رها کرده ولی من
دوبار طعم لذیذ اون وچشیدم وهرگز نمیذارم کسی به مال من
دست بزنه ..
بدن اون همون شب مهر کردم و به نام خودم زدم.
ریچارد در باشگاه وباز کرد ووارد شد..
از روزی که مشتم وتو صورتش کوبیدم باهام سرسنگین شده .
جلوم که رسید دستش ومشت کرد وروی سینش گذاشت کمی خم
شد وبعد محکم گفت:
-رئیس براتون یه خبری واوردم که ممکنه خوشتون نیاد .
چشمام وریز کردم ودقیق نگاهش کردم که ادامه داد:
-همونطور که قبال بایه ایمیل ناشناس به برایان خبر داده
بود..امشب هم دقیقا نیم ساعت پیش یه ایمیل به برایان زد وحرف
هایی زد که ..
-چی گفته؟ ازش کمک خواسته؟

1403/08/05 17:03

سلام بریم برای ادامه رمان جذابمون😍

1403/08/06 22:39

#251
ریچارد نگاه دودلی بهم انداخت و بعد سرش و خم کرد..
دلیل رفتاراش و نمیفهمیدم..مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
نزدیکش شدم که تند گفت:
-بهتره برید دوش بگیرید..من تو اتاق کارتون منتظرم.
به سمت حمام رفتم و دوش مختصری گرفتم و بعد لز خشک کردن
بدنم شلوار ورزشیم و پوشیدم و حوله کوچیکی روی موهام انداختم
و از اتاق خارج شدم.
وارد اتاق کارم شدم که حاستین و ریچارد با ورودم بلند شدن.
با دیدن جاستین اخمام جمع شد که سریع و با تته پته گفت:
-اممم..ماکسیم و متئو جلوی در اتاق ماریا هستن خیالتون راحت
رئیس .
قدمام و اروم برداشتم و یمتشون رفتن روی صندلی چوبی و بزرگم
نشستم و گفتم :
-خب؟
ریچارد و جاستین نگاه نا مطمئنی به هم انداختن و بعد ریچارد
سرس و تکون داد که جاستین نگاه ترسیده و نگرانش و دوخت
بهم.
مگه ماریا تو اون ایمیل لعنتی چی گفته که انقدر اینا رو اشفته
کرده ؟
انگشتام روی دسته صندلی مشت شد با حرص غریدم:

1403/08/06 22:42

#253
تحملم و از دست دادم درحالی که تمام وجودم تو اتیش میسوخت
گوشی و تو دستم خرد کردم و از روی صندلی بلند شدم.. نفس
کشیدن برام سخت شده بود.
جاستین دستش و روی شونم گذاشت و چیزی گفت ولی من
نشنیدم..
تو سرم صدای سوت ممتد میپیچید..
من اون عوضی و از بین میبرم..قسم میخورم که گردن کلفتش و با
دستای خودم بشکنم..
دست جاستین و پس زدم و با گام های بلند محکم سمت در قدم
برداشتم که میون راه جاستین دستمو از پشت گرفت و ریچارد صد
راهم شد..
هردو تا سر حد مرگ ازم ترسیده بودن ولی سعی داشتن جلومو
بگیرن.
غرشی کردم:
-گمشید کنااررر..
ریچارد مسمم گفت:
-رئیس شما با این عصبانیت هم بچتون و از دست میدید هم
فرصتی دوباره به اون دونفر که نقشه جدیدی طراحی کنن ..
خواستم فریاد بزنم ولی به فکر فرو رفتم..

1403/08/06 22:44

#254
برای اولین بار باید تو نقشم فرو برم و به وقتش جوری
غافلگیرشون کنم که انگشت به دهان بمونن ..
نگاه طغیانگرم و به چشمای ریچارد دوختم و سری تکون دادم:
-هوممم..سیاست و قدرت همیشه در کنار هم نیرویی عظیم و
تشکیل میدن ..
ریچارد چشماش برقی زد و تایید کرد که رفتم سمت اتاق خوابم که
رو به روی اتاق ماریا قرار داشت.
حتی نیم نگاهی به در اتاقش ننداختم..
اون به من خیانت کرد..پس بد تاوانی پس میده.
تمام شب سیگار دو کردم و پشت پنجره منتظر فردایی بودم که
قرار بود بشه جهنمه ماریا..
من فکر میکردم که میشه حتی بعد از اون اتفاق لعنتی باز به یکی
اعتماد کنم ولی..
با خوردن نور شدید خورشید تو اتاق سرم و بلند کردم و به بیرون
خیره شدم..باالخره روز شد.
یه روز نفرت انگیزه دیگه..
سرم و چرخوندم و چشمم به عکس پدر و مادرم افتاد.
پدرم همیشه نگاهش سرد و خشن بود..حتی با زن خودشم مثل
سرباز هاش رفتار میکرد و ادعا میکرد یه کاپو نباید هیچ نقطه

1403/08/06 22:52

#255
ضعفی داشته باشه و به چیزی یا کسی وابسته باشه.فقط خون و
قدرت..
مادرم روز به روز شکسته میشد تا اینکه دیگه نتونست دووم بیاره.
دستام و مشت کردم و زمزمه کردم:
-مادر تو لیاقتت یه زندگی اروم بود ..یه زندگی که مردت قدرت و
بدونه..نگاه مهربونش و ازت دریغ نکنه..اما.
نگاهی چشمای پدرم درون عکس انداختم و ادامه داد:
-بعضی اوقات تشخیص اینکه کی لیاقت این خوبی رو داره سخته
برای همین پدر اون و از تو دریغ کرد و بعد از مرگت پشیمونی و
تو تک تک اجزای صورتش میدیدم..
حتی انقدر غرق در خاطراتت بود که نفهمید از پشت بهش خنجر
زدن.
باز نگاهم و سر داد روی صورت مهربون و ناز مادرم:
-ولی من اشتباه کردم مادر..من نباید به اون اعتماد میکردم..اون
لیاقت خوبی و محبت و نداره ..قسم میخورم بشم همون ادمی که پدر
ازم توقع داشت.
به ایینه خیره شدم و ادامه داد:
-کاپو..اره این چیزیه که من هستم..
بعد از اینکه دوش گرفتم کت و شلواری پوشیدم و از اتاق خارج
شدم که همزمان ماریا هم در اتاق د باز کرد ولی نگاهی بهش

1403/08/06 22:53

#256
ننداختم و فقط زل زدم به دو نفر محافظ جلوی در اتاقش و خشک
رو به یکیشون گفتم :
-تا وقتی برگردم نه کسی از در این اتاق خارج میشه نه کسی
واردش میشه.. صبحانه مختصری براش ببرید و تا وقتی نیومدم
خونه از ناهار و بقیه چیزا خبری نیست.
درضمن پنجره اتاقش بسته میمونه و حق باز کردنش و نداره ..
دستم و تهدید امیز اوردم باال و دندونامو روهم فشار دادم:
-بفهمم دقیقه ای از جلوی در اتاق تکون خوردین یا کاری که گفتم
انجام ندادین جلوی در همین اتاق پوست تنتون و زنده زنده میکنم ..
چشمای نگهبان از ترس گشاد شد و بعد گفت:
-بله..چشم رئیس خیالتون راحت.
سری تکون دادم و چرخیوم تا سمت پله ها برم ولی با صدای
متعجب ظریفی قدمام سست شد:
-اریک ..این چیزایی که گفتی راجب منو اتاق من بود؟
صداش لرزش کمی داشت..
اخمام و کشیدم تو هم.. تمام دیشب برام مرور شد و اوت ایمیل

1403/08/06 22:53

#257
پوزخندی زدم و برگشتم سمتش و با چشمایی ترسناک و خالی از
احساس زل زدم به چشمای ابی شفافش با لحن مرموز و ترسناکی
شروع کردم به صحبت کردن و قدم به قدم نزدیکش شدم:
-اوال...دفعه بعدی که اسمم و به زبونت بیاری جوری داغش میکنم
که فراموش نکنی من کاپوی توام نه زیر دستت که اسممو بدون
پسوند و پیشوند صدا میکنی ..دوما... تو زندانی من هستی ..پس توقع
داشتی ببرمت به ماه عسل تا خوش بگذرونی؟؟
دو نگهبان کنار در پوزخندی زدن و به ماریا خیره شدن..سر تا
پاشو با نگاه بدی دید زدن که تو صورتشون براق شدم..
ماریا چشمای نمدار و عصبیش و دوخت بهم و خواست حرفی بزنه
ولی به جاش رفت داخل اتاقش و در و محکم کوبی به هم و قفل
کرد.
به اون دونفر اشاره کردم که از در فاصله بگیرن..وقتی نزدیکم
اومدن دستام و از زیر کتم رد کردم و دست به کمر خیره شدم
بهشون و غریدم:
-بشنوم به اون دختر نزدیک شدین یا نگاه بدی بهش بندازید قسم
میخورم میکشمتون..اون دختر خط قرمز منه..شیرفهم شددد؟؟
هردو با ترس بله ای گفتن که باالخره از پله ها پایین اومدم و به
سمت ماشینم رفتم.
جاستین و ریچارد منتظرم بودن.

1403/08/06 22:54

#258
با دیدنم در ماشین و باز کردن طبق معمول ریچارد جلو نشست و
من و جاستینم عقب ..
دو ماشین جداگانه هم اسکورتمون کردن تا شرکت.
وسطای راه بودسم که گوشیم زنگ خورد و وقتی جواب دادم از
عصبانیت رگ گردنم باد کرد:
-سالم اقا..کاپو نیویورک برایان.. اینحاست اقا..ما نتونستین
جلوشون و بگیریم گویا برای جنگ نیومدن و فقط میخوان که با
شما صحبت کنن .
پوزخند عصبی زدم و غریدم:
-فاتحتون و بخونید چون برسم اولین کاری که میکنم یه گلوله تو
سر تو و زیر دستای احمقت میکنم..
جاستین اروم پرسید:
-چیشده؟
با حرص غرش کردم:
-اون عوضی اینجاس..
چشمای جاستین گرد شد میدونم به چی داره فکر میکنه..
جلوی شرکت ماشین توقف کرد..از ماشین که پیاده شدم دستی به
کت خوش دوختم کشیدم و به سمت اسانسور پا تند کردم.

1403/08/06 22:55

#259
جاستین و ریچارد هم مثل سایه کنارم بودن..از وقتی یادم میاد
همینطور بوده.
هر سه وارد شدیم و به طبقه اخر که رسیدیم در باز شد.
چند تا از بادیگارد ها توی سالن جمع شده بودن و با دیدن ما سر
دستشون همون که باهاش تلفنی صحبت کردم با رنگی پریده و
خیس عرق تند اومد جلو و گفت:
-اقا..
ولی نذاشتم ادامه بده و تو چشم به هم زدنی کلت کمریم و کشیدم و
یه گلوله وسط پیشونیش گذاشتم.
خون روی دیوار و کف سرامیک های سفید پاچید.
بقیه افراد با دیدن این صحنه با ترس نگاهم کردن ولی سریع دو
ردیف تو راه رو تشکیل دادن و از بینشون رد شدم..
به تک تکشون نگاهی انداختم و لز بینشون رد شدم.
در اتاقم و ریچارد باز کرد و با ورودم 10 تا اسلحه به سمتم نشونه
رفت.
پوزخندی زدم و تک دکمه کتم و باز کردم..
جاستین و ریچارد و بقیه افرادم وارد شدن و اونا هم اسلحه هاشون
و نشونه رفتن سمت برایان و افرادش.
تعداد ما بیشتر بود.

1403/08/06 22:57

#260
برایان هم کت و شلوار مشکی پوشیده بود و پشت به ما جلوی
پنجره سر تا سری اتاقم ایستاده بود..
چرخید سمتم و عینک دودیش و از چشماش برداشت و لبخند
مرموزی زد و همونطور که زل زده بودبه صورتم رو به افرادش
گفت:
-مشکلی نیست بچه ها..ما میهمانیم.. بهمون اسیبی نمیزنن .
یه لنگه ابروم و باال انداختم و قدم به قدم نزدیکش شدم:
-ما معموال مهمان ناخونده نداریم..اگرم داشته باشیم ازش استقبال
گرمی نمیکنیم ..کارتو بگو وگرنه قسم میخورم یه یادگاری برات به
جا بزارم که تا ابد فراموش نکنی.
برایان ابروهاش و باال انداخت و خندید:
-اروم باش اریک..نمیدونستم با دیدنم انقدر عصبی میشی..
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
-حرفت و بزن.
نگاهی به بقیه انداخت و جدی گقت:
-تنها .
مشکوک نگاهش کردم و بعد سری تکون دادم و رو به ریچارد که
چهرش داد میزد مخالفه گفتم:

1403/08/06 22:57

#261
تنهامون بذارید .
ریچارد اخمی کرد و گفت:
-من میمونم.
بهتر بود اون بمونه ..سرم و کوتاه تکون دادم و به برایان خیره
شدم:
-به افرادت بگو بیرون بمونن .
-حتما.. بچه ها برید بیرون .
افرادش رفتن بیرون به جز یکی که تمام مدت کنارش بود..
باالخره اتاق خالی شد و من روی صندلیم پشت میز بزرگ اتاقم
نشستم و برایان هم رو به روم ..
ریچارد هم پشتم ایستاده بود.
بعد از چند لحظه برایان صداش و صاف کرد و جدی با چشمای
یخی که شباهت زیادی به ماریا داشت زل زد بهم:
-میرم سره اصل مطلب ..من اومدم تا معامله کنم،معامله ای که دو
سر سوده..
چشمام و ریز کردم و گفتم:
-چه معامله ای؟

1403/08/07 08:18