#237
توخالیت بهت التماس میکردم تاکاری با اون نداشته باشی..ولی با
توجه به حرف های دیشبت اونم یه کاپوعه.. تا واونجایی که میدونم
کاپو دورش شلوغه وافرادی رو داره که براش جون میدن ..
کمی مکث کرد ونگاه سختی به چشمام انداخت وتیز وبرنده ادمه
داد:
-چیزی که دور و بر تو نمیبینم..وقتی چند بار تو افرادت نفوذی
پیدا کردی..وقتی ادمی مثل فرانک یاحتی من تونستیم نقشه قتلت و
بکشیم وبیایم تو عمارتت یعنی ..
پریدم وسط حرفش و تو یک سانتی صورتش غریدم :
- و به این نکته ام اشاره کن که االن من جلوی روت ایستادم..اونم
سالم..پس یعنی حتی اگر تنها هم باشم نه فرانک نه اون برایان
احمق با افرادش وحتی نه تو نمیتونید کاری از پیش
ببرید..فراموش نکن که منم یه کاپوام و به اندازه تمام عمرت ادم
کشتم ودوره دیدم ..
اینارو بیرحمانه تو صورتش گفتم واون دوباره ترس تو چشماش
لونه کرد واب دهنش وقورت داد وازم فاصله گرفت.
اروم سمت تخت رفت وروش نشست ولی نگاهم نکرد وسرش
پایین بود وبه مرمر های کف زمین خیره شده بود .
رو پاشنه پاچرخیدم و از در خارج شدم.
1403/08/05 16:59