The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#262
سرش و پایین انداخت و گفت:
ر بکا..
با شنیدن پیشنهادش چشمام کمی گشاد شد..االن اومده بود خواهرشو-
ماریا در عوض ازدواجت با خواهر ناتنیم ُ
با ماریا رو معامله کنه؟؟ چی پیش خودش فکر کرده بود؟
چقدر یه ادم میتونه پست باشه که بخاطر دختر خالش،حاظر بشه
خواهر خودش و بفروشه..
باورم نمیشد..دستم زیر میز مشت شد و چند لحظه بعد فکم سفت
شد و صورتم سرخ از عصبانیت ..
حس میکردم که ریچارد هم به اندازه من شکه شده.
از پشتی صندلی فاصله گرفتم و با لحن تاریک و ترسناکی زمزمه
کردم:
-دفعه بعدی که به فکر خرید و فروش خانوادت افتادی اسن اطراف
نبینمت.. تو وقتی خواهر خودت و حاظر شدی بفروشی و معامله
کنی چه ضمانتی هست که با ماریا هم این کارو نکنی؟
برایان بدون اینکه عصبی بشه پوزخند زد و اونم خم شد سمتم:
-اوال..من خواهرم و به هرکسی نمیدم و اگر به تو این پیشنهاد و
دادم چون هم میخوام این قضیه مصالمت امیز تموم بشه هم اینکه
کی از تو بهتر ..خواهرم تمام عمرش و با قوانین مافیا بطرگ شده
و میتونه همسر خوبی برات باشه..دوما..من تمام عمرم و با فکر
کردن به اینکه یه روز ماریا رو بدست میارم گذروندم

1403/08/07 08:19

#263
فکر کردی اگر بدستش بیارم خیلی راحت اون و رها میکنم؟
به پشتی صندلیش تکیه داد و همونطور که به میز رو به روش
خیره بود ادامه داد:
-درضمن،دیر یا زود من ماریا رو بدست میارم..اونم به همون
اندازه که میخوامش من و میخواد..بهتره که الکی جنگ راه
نندازی ..خوب میدونی که اگر جنگ راه بیوفته بازنده ی این میدون
تویی چون من یه امید بزرگ دارم.. امید به اینکه ماریا هم میخواد
که پیش من باشه و من برای اون جونمم میدم..ولی تو چی؟؟ هیچ
فکر کردی که با نگهداشتن اون کنار خودت فقط داری بیشتر از
قبل اذیتش میکنی و یاد آوره خاطرات تلخ زندگیشی؟؟
فکم منقبض شد و مشتم و کوبیدم روی میز:
-خفه شو حرومزاده..تو حق نداری راجب اون دختر حرف
بزنی..معامله ای در کار نیست..فقط دوساعت وقت داری تا کونتو
برداری و از قلمرو من گم شی بیرون.
چشمای برایان برقی زد و با همون لبخند مرموز گوشه لبش گفت:
-پشیمون میشی اریک .. بازنده ی این بازی تویی..
اینو و گفت و ایستادو به سمت در قدم برداشت دستش روی
دستگیره در نشست که دیگه نتونستم تحمل کنم و با لحن محکمی
گفتم:

1403/08/07 08:19

#264
من هرکاری میکنم تا از همسرم و بچم محافظت کنم..ممکنه
تو این بازی شکست بخورم ولی قسم میخورم قبلش برنامه ای
بچینم که هرگز دستت به ماریا نرسه..
برایان خشک شد.. به وضوح دیدم که دستش روی دستگیره لرزید
و اون و سفت تو مشتش فشار داد..
سرش و چرخوند سمتم و با چشمای برزخی زل زد به چشمام..
حاال نوبت من بود تا خونسرد باشم..
ابروهام و باال انداختم و با لبخند مسخره ای گفتم:
برایان دوباره نقاب خونسردی ک به صورتش زد و کامل برگشت-
چیشد؟؟ نکنه فکر کردی همسرم از من پنهون میکنه که بارداره؟؟
سمتم و پوزخندی زد :
-هوومم..اگر ماریا بهت گفته بود که بارداره االن برگ برنده دست
تو بود ولی با قیافه عصبی االنت حتی نشون دادی بیشتر از قبل
عصبی هستی چون مطمئنم اون این حرف و بهت نزده..چرا باید
خوشحال باشه که از قاتل همسرش باردار شده اونم طی یه تجاوز
اونم تو مستی..
پریدم وسط حرفش و ایستادم با قدم های محکم رفتم سمتش که
بادیگاردش راهم و صد کرد و اسلحه اش و روی سینم گذاشت..
ریچارد هم اسلحه اش روی سر برایان بود

1403/08/07 08:20

#265
وضعیت خوبی نبود و اگر هرکدوم از ما کشته میشدیم جنگ
بزرگی راه میوفتاد و من فعال این و نمیخواستم.. نه بخاطر یه حرف
و سره هیچ و پوچ..باید بتونم خودم و کنترل کنم..
همون سیاستی که شب قبالزش حرف زدم..
حرف های ریچارد بهم تلنگر زد.. برایان کاپوی خوبیه و افرادش
دورشن چون با سیاسته ولی من ...
با صدای برایان به خودم اومدم:
-حقیقت همیشه تلخ بوده جناب اریک ..بهتره اینو قبول کنی که
دست روی دختری گذاشتی که تو رو نمیخواد و ازت متنفره..بهتره
اون و بهم بدی و قائله رو ختم کنی.
محکم غریدم:
باشه رو قطع میکنم..چشمی که طمع داشته باشه به مال و ناموسم-
نه..مگه اینکه مرده باشم..دست کسی که به سمت اموالم دراز شده
و در میارم و اتیشش میزنم..بهتره مراقب حرف زدن و رفتارت
باشی برایان ..
هردو مثل دو تا شیر نری که سره یه شیر ماده و قلمرو جنگ
میکنن جلوی هم دندون تیز کرده بودیم

1403/08/07 08:24

#267
برایان پوزخندی زد و دکمه کتش و بست عینک دودیش و به
چشمش زد وبا لحن مطمئنی گفت:
-خواهیم دید..فقط فراموش نکن این انتخاب خودت بود..منتظر یه
طوفان عظیم تو زندگیت باش جناب اریک.
اینو گفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
از شدت عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم..
انقدز مشتم و فشار دادم که حس میکنم بند بند انگشتام داره از هم
متالشی میشه.
ریچارد با یه لیوان اب اومد سمتم نگاه مرگباری نثارش کردم و
لیوان و پرت کردم تو دیوار که صد تیکه شد...
نعره ای زدم و از اتاق خارج شدم همه افرادم توی راه رو با دیدنم
ترس به جونشون افتادو همه سر به زیر ایستاده بودن.
فریاد زدم:
-شماها چه گوهی میخورین تمام روز که نفهمیدین این مدت این
حرومزاده تو این شهر و تو شرکت منننن که صاحبشم داره قدم
میزنه و شما وقتی میفهمین که اون تو اتاق من منتظرمه؟؟
یکیشون سر به زیر گفت:
-اقا کمتر کسی ایشون و میشناسه.. پدرشون تا قبل از مرگش هیچ
حرفی راجب پسرش نزده بود ..و ما هیچوفت چهره اون ندیده
بودیم

1403/08/07 17:36

#268
حق داشتن این حقیقت بود خودمم تا وقتی که تحقیق نکردم
نفهمیدم.. ولی االن عصبی بودم و دلم میخواست خون راه بندازم.
خفه شویی گفتم و با اسلحه تیری توی مغزش زدم..
از عصبانیت بدنم لرزش خفیفی داشت..
اون عوضی بازم تونست منو عصبی کنه..
ریچارد دستش و روی شونم گذاشت و جدی گفت:
-اروم بگیر اریک ..خودت و جمع کن..فراموش نکن که ماریا پیش
توعه..تو خونه ی تو و این یعنی برگ برنده.
با صدای ضعیفی زمزمه کردم:
-فقط جسمش پیشمه..اون از هر راهی استفاده میکنه برای فرار از
دست من..تا کی میتونم حبسش کنم؟؟
ریچارد فشاری به شونم اورد و غرید:
-بچه ی تو توی وجود اون زن داره رشد میکنه..پس اون رسما زن
توعه بهتره یجوری پایبندش کنی.. یا با ترس گرفتن بچه ازش..یا
عقد دائم..
به فکر فرو رفتم..درسته باید برم و باهاش صحبت کنم.
همونطور که سمت اسانسور میرفتم بلند گفتم:

1403/08/07 17:37

با صدای فریادی از خواب پریدم..
روی تخت نشستم و گیج بودم..نگاهی به اطراف کردم و چشمم به
ساعت افتاد..
دو ساعته خوابیده بودم.
صدای حرف و داد بی داد از پشت در میومد.
باز چخبره؟
گیج بلند شدم و سمت در رفتم..
قفل و چرخوندم و در و باز کردم و همزمان که با یه دست سرمو
میخاروندم نگاهم گره خورد به چشمای عصبی اریک و چشمای
متعجب محافظا..
از گیجی در اومدم و منم متعجب خواستم حرفی بزنم که دیدم
اخمای اریک کمی باز شد و محافظام سرشون و سریع پایین
انداختن..
تو چشمای جاستین برق خنده رو دیدم.
وای اینا چشونه؟؟
اریک منو هول داد داخل و خودشم وارد شد در و بست.
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و از نوک پام نگاهش و اورد
باال و به چشمام دوخت..چشمای اونم انگار داشت میخندید
#270

1403/08/07 17:38

اخمی کزدم و سرم و تکون دادم:
-چیه؟؟ادم ندیدی؟
با دو قدم آهسته نزدیکم شد و دستی به موهام کشید و روی موهام
و بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد:
-چرا انقدر خنگ و جذابی؟
خواستم سرم و بلند کنم تا نگاه برزخیم و ببینه ولی سرم و به
سینش فشار داد و بغلم کرد نفس عمیقی کشید و گفت:
-چرا با دیدنت همه چیز و فراموش میکنم؟؟
با قاطعیت گفتم:
-البد ُکند ذهنی..لطفا این عیبت و نذار پای من.
خنده تو گلویی کرد و گفت:
-هومم شاید.
دوباره روی موهام و بوسید...
سرم و فاصله دادم و زل زدم به چشمای مشکیش که امروز برق
خاصی داشت..
یه لنگه ابروم و باال انداختم و گفتم :
-یادمه امروز صبح که میرفتی سایمم با تیر میزدی..چخبر شده که
االن اومدی تو اتاقم و راه به راه منو میبوسی؟
#271

1403/08/07 17:38

لبخند کنج لبش پر کشید و دوباره نگاهش سخت شد..
ازم فاصله گرفت روی تخت نشست و به کنارش اشاره کرد..
داشتم میرفتم کنارش بشینم که لحظه ای چشمم به ایینه قدی تو اتاق
خورد..
با دیدن وضعیتم چشمام گشاد شد..
شلوار گشاد گلگلی و لباس گشاد ست شلوار و موهای اشفته و
ژولیده..
پس دلیل خنده همه همین بود .
خودمم خندم گرفت:
-پس تمام مدت به من میخندیدین؟
اریک سرش و بلند کرد و با دیدنم دوباره لبخندی زد و سرش و به
نشونه مثبت تکون داد..
رفتم کنارش نشستم..
با لبخند نگاهش کردم..
چشمش روی لبخندم بود که جدی شدم و اونم نگاهش و سوق داد به
چشمام و محکم گفت:
-چرا بهم نگفته بودی دارم پدر میشم؟
تنم یخ بست و خشک شدم..حس کردم زمان متوقف شده حتی نفس
هم نمیکشیدم
#272

1403/08/07 17:40

از کجا فهمیده بود من باردارم؟؟ وای خدای من نه این ممکن
نیست..
از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد..
اب دهنم و سخت قورت دادم و سعی کردم بپیچونمش نگاهم و به
دستام دادم و گفتم:
-چیمیگی؟؟همچین چیزی ممکنه نیست با یه بار رابطـ..
پرید وسط حرفم چونم و گرفت و فاصلشو باهام کمتر کرد..
وقتی نگاهم میکرد حس مسکردم تا عمق وجودم و میتونه از
چشمام ببینه .
-من تمام ایمیل هایی که به برایان دادی و خوندم..الزم نیست
چیزی و انکار کنی.
عصبی شدم نباید اینطور میشدم..بلند شدم و جیغ زدم:
-خفههه شو عوضییی..فکر کردی باید از خوشحالی فریاد بزنم و
مثل عاشق معشوقا تو یه شب رویایی بهت بگم که حامله ام
ارهه؟؟؟ این تخم حرومی که کاشتی تو وجودم به زودی قراره
سقط بشه پس زیاد بهش وابـ..
پرید وسط حرفم خیز برداشت سمتم و دستش و برد باال که بهم
سیلی بزنه از ترس جیغ کشیدم و با دستام صورتم و پوشوندم.
#273

1403/08/07 17:40

اشکام راه خودشون و باز کردن و همونطور که دستم روی
صورتم بود هق هق کردم..
پاهام دیگه توان وزنم و نداشت داشتم میوفتادم که دست قوی کمرم
و چنگ زد و به خودش فشارم داد.
با گریه مشت کوبیدم به سینش که دستام و مهار کرد و غرید:
-اروم بگیرررر ..ماریا قسم میخورم به خاک مادرم بالیی سره بچم
بیاد به زنجیر میکشمت و تو همین اتاق زندانیت میکنم و ارزوی
دیدن پسرت و به دلت میذارم.. اون روی سگم و باال نیار و بتمرگ
سره جات تا صحبت کنیم..حیف که حامله ای..دفعه بعدی که
سلیطه بازی در بیاری یا بخوای حرف از کشتن بچم بزنی دندونات
و تو دهنت خرد میکنم..
تو بغلش از ترس لرزیدم و گریم بند اومد..از ترس سکسکه
میزدم..
اروم رهام کرد و روی تخت نشوند .
رفت سمت در و چیزی گفت که بعد از چند لحظه جاستین کنارم
نشست فشارم و گرفت و معاینم کرد و رو به اریک گفت:
-حالش خوبه فقط این همه استرس و عصبانیت برای بچش خوب
نیست..
پریدم وسط حرفش و بی حال گفتم :
-معلوم نیست.
#274

1403/08/07 17:41

هردو نگاهم کردن که نگاه گذرایی به دوتاشون کردم و گفتم:
-این فقط یه حدسه..من چون زمانی که لیام و باردار بودم حالت
تهوع داشتم..اینبار هم فکر کردم شاید حامله باشم.. اون روز که
میخواستم برم بیرون جاستین جلوم و گرفت میخواستم برم بیبی
چک بگیرم که اجازه نداد... پس هنوز مشخص نیست چیزی الکی
برای خودتون نبرید و بدوزید.
فضای سنگینی بود اریک دوباره بلند و محکم گفت:
-جاستین همین حاال برو یه بیبی چک بگیر و دکتر و خبر کن
برای ازمایش به اینجا بیاد.
چشمام گشاد شد..
-دکتر الزم نیست هـ..
-حرف نزن.. اون کاری که گفتم و انجام بده جاستین خیلی زود
برگرد.
جاستین با سرعت از اتاق خارج شد و من موندم و اون هیوال ..
کنارم روی تخت نشست و گفت:
-خب میریم سراغ بحث خودمون..همونطور که قبال گفتم تو تا ابد
جات کنار منه..حاال با وجود این بچه که بزودی مشخص میشه
وجود داره یا نه پیوند ما محکمتر میشه
#275

1403/08/07 17:41

دوتا راه پیش روت میذارم و مایلی هرکدوم و که میخوای انتخاب
کنی..
اول تو دلم ارزو کردم بچه ای وجود نداشته باشه..و ارزوی دومم
این بود که یکی از راه های اریک ازادی باشه.
صدای محکمش بلند شد:
-اول اینکه میتونی با من عقد کنی و کنار من بمونی و خانوادتو
داشته باشی..حتی پسرت لیام و بیاری پیش خودت...
این چی پیش خودش فکر کرده پسرم و بیارم تو خونه ی قاتل
پدرش؟؟ خنده دار ترین جمله بود..منتظر موندم تا دومی و بگه..
زل زد به چشمام و گفت:
-راه دومتم اینه که 9 ماه کنار من میمونی و حتی اجازه نداری از
این عمارت تا سره خیابون بری تا بچم و بدنیا بیاری ..و فقط بعد از
اینکه بچم و صحیح و سالم بدنیا اوردی اجازه داری بدون اون
برگردی به شهرت و پیش خانوادت.
بدنم لرزید از پیشنهادش و چشمام گشاد شد..
سرم و به چپ و راست تکون دادم و ناباور تک خنده ای کردم و
بزور گفتم:
-چـ..چی داری میگی؟؟ مگه من یه زن هرزه ام که رحممو اجاره
کردی فقط برات بچه بیارم و اون و بزارم و برم..
اریک پوزخند ترسناکی زد و گفت:
#276

1403/08/07 17:42

میتونی راه اول و انتخاب کنی و پیش بچت بمونی اگر خیلی
دوسش داری..من اون و بزور ازت نمیگیرم ..راه اول و فراموش
کردی؟
با حرص فکم و فشردم و غریدم:
-مرتیکه عوضی فکر کردی میتونی با این چرندیات منو بترسونی
و خرم کنی؟؟ من چه بدون بچه چه با بچه از این جهنم فرار
میکنم..برایـ..
نذاشتم اسم اون حرومزاده رو به زبونش بیاره ..
خم شدم روش که باز ترسید و الل شد..
تو صورتش توپیدم:
-اون حرومزاده ای که تمام مدت ازش رفداری میکنی امروز
اومده بود شرکتم و ازم خواست که تورو معامله کنم..
با تعجب گفتم:
-چی؟؟ چجور معامله ای؟؟
پوزخندی زد و عصبی زل زد تو چشمام و گفت:
-اون ازم خواست تورو به جای خواهر ناتنیش بگیرم و زندانی
کنم..
خدایا دارم دیوونه میشم.. یا مسیح مگه برایان خواهر داشتتت؟؟
#277

1403/08/07 17:42

چی داری میگی؟؟ اون اصال خواهر نداره.
-مثل اینکه پدر گرامیش از معشوقش یه دختر داره به اسم
ربکا...حاال بازم میخوای با اون عوض بری؟؟ اونی که حتی
ُ
خواهر خودش و داره میفروشه در عوض دختر خالش.
به چشماش نگاه کردم..دنبال حقیقت حرفاش تو چشماش بودم..
یعنی واقعا برایان قصد همچین کاری و داشته؟؟ شاید داره دروغ
میگه..
انگار اریک حرفام و از چشمام خوند چون گوشیش و در اورد و
زنگ زد به کسی:
-الو..ریچارد از روی فیلمای دوربین مدار بسته اتاقم چند تا عکس
بگیر از زمانی که برایان اومده بود به اتاقم...
و بدون هیچ حرف دیگه این تلفن و قطع کرد و یکم با گوشیش ور
رفت و در اخر گوشیش و جلوی صورتم گرفت که صدایی پیچید
تو اتاق:
ر بکا..""((
))""ماریا در عوض ازدواجت با خواهر ناتنیم ُ
این صدای برایان بود چرا انقدر لحنش خشک و ترسناک بود؟؟
یعنی واقعا میخواست خواهرش و بخاطر من گرفتار کنه؟؟
دوباره صدایی پیچید که اینبار صدای عصبی اریک بود:
#278

1403/08/07 17:43

))"" -دفعه بعدی که به فکر خرید و فروش خانوادت افتادی اسن
اطراف نبینمت..تو وقتی خواهر خودت و حاظر شدی بفروشی و
معامله کنی چه ضمانتی هست که با ماریا هم این کارو نکنی؟
برایان بدون اینکه عصبی بشه پوزخند زد و اونم خم شد سمتم:
-اوال..من خواهرم و به هرکسی نمیدم و اگر به تو این پیشنهاد و
دادم چون هم میخوام این قضیه مصالمت امیز تموم بشه هم اینکه
کی از تو بهتر ..خواهرم تمام عمرش و با قوانین مافیا بطرگ شده
و میتونه همسر خوبی برات باشه..دوما..من تمام عمرم و با فکر
کردن به اینکه یه روز ماریا رو بدست میارم گذروندم..
فکر کردی اگر بدستش بیارم خیلی راحت اون و رها میکنم؟
به پشتی صندلیش تکیه داد و همونطور که به میز رو به روش
خیره بود ادامه داد:
-درضمن،دیر یا زود من ماریا رو بدست میارم..اونم به همون
اندازه که میخوامش من و میخواد..بهتره که الکی جنگ راه
نندازی ..خوب میدونی که اگر جنگ راه بیوفته بازنده ی این میدون
تویی چون من یه امید بزرگ دارم.. امید به اینکه ماریا هم میخواد
که پیش من باشه و من برای اون جونمم میدم..ولی تو چی؟؟ هیچ
#279

1403/08/07 17:43

فکر کردی که با نگهداشتن اون کنار خودت فقط داری بیشتر از
قبل اذیتش میکنی و یاد آوره خاطرات تلخ زندگیشی؟؟
فکم منقبض شد و مشتم و کوبیدم روی میز:
-خفه شو حرومزاده..تو حق نداری راجب اون دختر حرف
بزنی..معامله ای در کار نیست..فقط دوساعت وقت داری تا کونتو
برداری و از قلمرو من گم شی بیرون."""((
با شنیدن مکالمه بینشون متعجب و گیج شدم.. برایان حرف هایی که
زده بود اصال منطقی نبود...درضمن اون فقط کمک بزرگی بود
برای فرار من از چنگ اریک نه اینکه من بخوام بعد از اینکه ازاد
شدم با اون ازدواج کنم..هرگز.
من شاید وقتی بچه بودم عاشق برایان بودم ولی االن حسی بهش
نداشتم..درست مثل برادرم بود و یه حامی..
سرم و بلند کردم و به اریک خیره شدم..
-من هرگز با کسی ازدواج نمیکنم..فقط از برایان خواستم تا به من
کمک کنه..من حتی به خودشم گفتم من دیگه مثل سابق حسی بهش
ندارم..
پشمای اریک برق زد ولی فقط چند لحظه چون به خودش اومد و
گفت:
#280

1403/08/07 17:44

#281
-خیله خب ..اگر حسی هم داشتی راه به جایی نمیبرد مگر اینکه راه
دوم وانتخاب کنی وبخوای بچت وبزاری و بری دنبال یه زندگی
جدید..
اخمامو کشیدم تو هم و چیزی نگفتم..ولی حس کردم تو چشمام
خوند که بهش دارم میگم ... کور خوندی .
اریک پوزخندی زد که همون لحظه در اتاق زده شد ..
- بیا داخل ..
جاستین وارد شد وپشت سرش دوتا پرستار و یه پزشک .. که هر
سه زن بودن .
احترامی به اریک گذاشتن ..
جاستین نزدیک شد وبیبی چک وداد بهم.
چنگ زدم وبلند شدم وسمت دستشویی رفتم ..
صدای خشک اریک بلند شد :
-دکتر باهات میاد .
عصبی داد زدم:
-چی داری میگی؟ مغزت از کار افتاده احمق؟؟ فکر کردی به جای
شاش،تف میکنم تاجواب تست منفی بشه؟؟
مسیح..دارم دیوونه میشم.

1403/08/07 23:05

#282
اریک بلند شد وعصبی غرید :
-خفه شو..گمشو تو توالت وهرکاری که دکتر گفت انجام بده..قسم
میخورم بفهمم کاری گفته انجام بدی وتو مخالفت کردی گردنت و
بشکنم ..
از تهدیدش وچشمای سرخش ترسیدم ولی اخم کردم با وحرص
رفتم سمت سرویس اتاق وقتی دکتر هم وارد شد در ومحکم کوبیدم
به هم وموهام وکشیدم ..
سرویس انقدر بزرگ بود اندازه یه اتاق بود .
دکتر نگاهی بهم انداخت ..بدبخت ترسیده بود تقصیر اون نبود که تو
این موقعیت بود .
لبخند تلخی بهش زدم که اونم متقابال لبخند زد .
بیبی چک ودر اوردم ودیگه بروشور ونخوندم چون دکتر بهم
گفت چیکار کنم با وخجالت زیاد وقتی کارمون تموم شد چند دقیقه
ایستادیم تاجکاب اماده شه .
دکتر لبخندی زد وگفت :
-جواب مثبته.. حامله ای عزیزم .
رنگ از صورتم پرید.. هولی فاک..این یعنی مرگ .
دست دکتر وگرفتم وگفتم :
-چقدر امکان داره که جواب بیبی چک غلط باشه یااشتباه تشخیص
بده؟

1403/08/07 23:06

#283
دکتر باتعجب گفت:
-ممکنه اشتباه کنه ولی درصدش خیلی پایینه .. برای اطمینان بیشتر
یه ازمایش هم ازت میگیریم..اروم باش عزیزم .
چطور اروم باشم..دنیا رو سرم آوار شده بود .
هردو از سرویس خارج شدیم ..اریک وجاستین که در حال
صحبت کردن بودن با دیدن ما ایستادن وزل زدن به صورتامون .
نگاه تلخی به دکتر انداختم وسمت تخت رفتم و تقریبا وا رفتم روی
تخت.
صدای دکتر مثل ناقوص مرگ تو سرم صدا کرد :
- مبارک باشه رئیس..جواب مثبته .
جرعت نگاه کردن به چشمای پیروز اریک ونداشتم ..
لعنتیه عوضی اونا حق نداشتن منو مجبور کنن تابچه رو
نگهدارم ..
اریک
از خوشحالی دلم میخواست فریاد بزنم.. لعنتی خبر از این بهتر
نداشتیم .

1403/08/07 23:06

#284
چهره ماریا وارفته بود وانگار تمام خانوادش وتو تصادف از
دست داده وفقط منتظر یه اشاره بود با تا صدای بلند بزنه زیر
گریه .
پوفی کشیدم.
دکتر اومد سمتم وگفت :
-ببخشید رئیس برای اطمینان بیشتر ما میخوایم ازمایش هم بگیریم
اگر اجازه بدید .
-حتما..هرکازی الزمه انجام بدید ..
دکتر به دو پرستار اشاره کرد ورفتن سمت ماریا ..
ماریا نگا تلخ وبغض الودش ودوخت به دکتر که اونم سرش و
پایین انداخت ودست ماریا رو فشرد.
روی تخت دراز کشیده بود پرستارا از کیفاشون وسایلی در اوردن
واز ماریا خون گرفتن .
وبعد از چند تا توصیه بند وبساطشون وجمع کردن و رفتن ..
فقط من وموندم و ماریا ..
تمام مدت مثل یه مرده روی تخت بود و به سقف زل زده بود ..
باالخره برق وخیسی اشک و کنار گوشش دیدم ..
عصبی رفتم سمتش وگفتم :

1403/08/07 23:07

#285
-چه مرگته؟؟ مگه سرطان داری که انقدر نا امیدی.. داری
مادرمیشی.
بالرزش و صدایی که از ته چاه میومد لب زد:
-مادر یه بچه حرومزاده..بچه ای که پدرش قاتله ومن میخواستم
بکشمش اما حاال ...
خم شدم تو صورتش وغریدم :
-خفه شو..حق نداری به بچه من بگی حرومزاده فهمیدی؟؟اگر
خیلی سختته میتونی بعد از بدنیا اومدن بچم اون وبزاری وبری
دنبال زندگیت..مگه اینو قبال بهت نگفتممم؟؟
یقه لباسش توی دستم بود محکم تکونش دادم وجمله اخرم و
غریدم..که نگاه بی فروغش وبه چشمام داد:
-اره.. همین کارو میکنم..من نمیخواستم یه بچه بی گناه وارد دنیای
کثیف تو بشه ولی مثل اینکه چاره ای ندارم..فقط بعد از بزرگ
شدنش بهش بگو مادرش اون وترک کرد چون نمیخواست بمونه و
بدبختیش و ببینه .
پوزخندی زدم با ولحن ترسناکی گفتم:
-بهتره بگی مادرش اون و پدرش وبه معشوقه بچگیاش ترجیه
میده وخونش وترک میکنه..درضمن نگران بعدش نباش..میگم

1403/08/07 23:07

#286
مادرش سره زایمان نتونست تحمل کنه ومرده ..نمیذارم بچم تمام
عمرش بافکر اینکه مادرم چرا منو نخواست بزرگ بشه و کینه به
دل بگیره..مثل پدرش یه ادمی پر از نفرت وانتقام بشه .
اشک چشماش بیشتر شد با و چاشنی کمی خشم زمزمه کرد :
-من حتی اگر صد سالم بگذره بابرایان ازدواج نمیکنم..از کدوم
خونه وزندگی حرف میزنی؟؟ من اینجا گروگان توام و این بچه
حاصل تجاوز وحشیانه تو به منه نه یه زندگی معمولی و
عاشقانه..فقط امیدوارم واقعا همین اتفاق بیوفته وسره زایمان
بمیرم ..
اینو گفت ودیگه تحمل نکرد به پهلو چرخید ومالفه رو روی
سرش کشید ..
عصبی شدم..چنگی به موهام زدم .
ماریا جنین وار جمع شده بود تو خودش و گریه میکرد .
فاککککک..اون نباید ناراحت بشه غم و استرس نه برای خودش
خوبه نه بچش..من چطور تونستم اون حرفارو بهش بزنم..قبل از
بچه اون بود که برای من مهم بود .
چنگی بین موهام زدم واز اتاق خارج شدم ..باید تنهاش بزارم تا
اروم بشه.خودمم نیاز دارم تاکمی اعصابم اروم بگیره از صبح
پشت سره هم دارم بد میارم.. دیگه دارم رسما روانی میشم ..
رفتم پیش قدیمی ترین وقابل اعتماد ترین خدمتکارم وگفتم :

1403/08/07 23:08

#287
-لیلی.. از این به بعد میری تو اتاق ماریا واز کنارش جم
نمیخوری..مواظبشی واحازه نمیدی گریه کنه..اون حاملس و بچه
من تو شکمشه..االن دیگه همسر منه پس مثل چشمات مواظبشی و
اذیتش نمیکنی کوچک ترین خطایی ازت ببینم اخراجت نمیکنم با
دستای خودم خفت میکنم..فهمیدی؟
-چشم رئیس .
گوشیم زنگ خورد :
- بگو ریچارد ..
-اقا.. جوزپه اومده برای معامله مواد مخدری که قرار داشتیم برای
امروز من گفتم کـ ..
-میام شرکت.
اینو گفتم وقطع کردم.
5 ماه بعد :::::::
ماریا
دیگه کم کم شکمم داشت بزرگ میشد و خوابیدن برام سخت بود ..

1403/08/07 23:08

#288
درست مثل زمانی که لیام وحامله بودم..هرروز بادیدن شکمم
توی ایینه اشک تو چشمام جمع میشه ..
تصویر لیام جلوی چشمام میاد..پسر عزیزم بدجور دلش شکسته من
قرار بود خیلی زود به دیدنش برم ولی هربار که زنگ میزنم به
رز تاحالشون وبپرسم میگه لیام داره بازی میکنه ونمیخواد باهام
حرف بزنه ..
اوایل اریک بهم اجازه نمیداد باکسی در ارتباط باشم ولی وقتی
فهمیدم تمام تماس وپیام هامو چک میکنه دیگه منم دست از پا خطا
نکردم واعتمادش وجلب کردم تااجازه بده بابچم حرف بزنم .
رز میترسید که بالیی سر خودم بیارم چون قرار نبود موندنم انقدر
طوالنی بشه ..
ولی این فقط برای دو سه ماه اول بود..بعد از مدتی وقتی زنگ
زدم به رز لحنش عوض شده بود ووقتی اسرار کردم که چیشده
بهم گفت که همه چیز ومیدونه از حامله شدنم تاپیش اریک
موندنم ..
برایان لعنتی رفته بود داستان سره هم کرده بود که من بامیل خودم
پیش اریک موندم و حامله شدم ..
برای همین مجبور سدم تمام دردسر های این مدت وبراش تعریف
کنم..رز کلی گریه کرد وازم خواست تااجازه بدم باجیمز بیاد
کمکم ولی گفتم فایده نداره ..
رئیس باند مافیاس ..به راحتی نمیشه زمینش زد ..

1403/08/07 23:08