The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#289
برایان هم اوایل تالش کرد برای دزدیدن من ولی نتونست کاری از
پیش ببره و اریک برای محافظت بیشتر.. منو به پنت هاوسش برد
که تقریبا تو یه برج نبود بلکه اسمان خراش بود..حدود 100 طبقه
بزرگ بود که فقط ما تو پنت هاوس زندگی میکردیم وبقیه طبقه
ها خالی بود در عوض کلی محافظ تو هرطبقه بود ..
محافظاش مثل عمارتای قبلش نبودن از لباس وهیکل هاشون
مشخص بود که حرفه ای هستن ..
کلی هم چاقو واسلحه بهشون وصل بود .
تو پنت هاوس هم دو تااز محافظ های حرفه ای قابل اعتمادش و
گذاشته بود برای محافظت از من زمانی که خودش نیست ..
هرچند وقتی خودش هم بود اونا گوشه ای بودن وشب وروز
مراقب اوضاع بودن .
لیلی که یجورایی اوایل بارداریم مراقبم بود اونقدر حرف میزد کنار
گوشم ومیگفت چیکار کن چیکار نکن به اریک گفتم اگر این زن
واز من دور نکنی یه بالیی سرش میارم مجبور شد زن بیچاره رو
اخراج کنه ...
باصدای اسانسور که به جای در ورودی نصب شده حواسم وجمع
کردم واز گذشته بهحال پرت شدم ..
سرم وچرخوندم که اریک وارد شد وچشماش منو پیدا کرد .
دوتا محافظام اشاره کرد که سالن و ترک کنن .

1403/08/07 23:09

#290
جلوی تی وی نشسته بودم..کنترل وکناری انداختم وبه نزدیک
شدن اریک خیره شدم ..
بعد از 5 ماه جنگ ومقابله سعی کردم حاال که باید این مدت همو
تحمل کنیم باخوشی بگذره وتموم بشه.
لبخندی بهش زدم که مثل همیشه چشماش برق زد .
جلوم خم شد واول پیشونیم وبعد تمام صورتم ودر اخر لبم و
عمیق بوسید ونشست جلوی پام ..یکم نگاهم کرد وبعد چشماش و
به شکمم دوخت با و دستش نوازش وار روی شکمم کشید و
،بوسید سپس زمزمه کرد:
-من برای اومدن این دوتا لحظه شماری میکنم ماریا.. ازت ممنونم
بابت اینکه داری تحمل میکنی تابچه هامو سـ ..
پریدم وسط حرفش با واخم گفتم :
-اینا بچه های منم هستن.. فراموش نکن هیچوقت ..
از هفته پییش که دکتر اومد اینجا وسونوگرافی کرد..فهمیدم بچه
هام دوقلو هستن اریک بیشتر از قبل هوامو داره و منو راه به راه
میبوسه..مخصوصا اینکه یکیشون پسره واون یکی دختر ..
ولی هربار که میگه پسرم میشه کاپو آینده وجانشین من تنم میلززه
وارزو میکنم بتونم بعد از بدنیا اومدن بچه هام اونارو باخودم
ببرم وفرار کنم ..
نمیخوام بچه هام با قوانین سخت وخون و انتقام بزرگ بشن .

1403/08/07 23:09

#291
مخصوصا پسرم که از بچگی تو گوشش میخونن مثل یک مرد
رفتار کنه چون قراره جا نشین پدرش بشه .
دوست دارم پسرم مثل لیام بچگی کنه ..
اخ لیام ..
خدای من باید چه غلطی بکنم؟
اریک بادستاش صورتم قاب گرفت با وچشمای شفافی که از
وقتی باهاش خوب شدم نثارم میکنه زل زد بهم ولب زد :
-من تورو مجبور نمیکنم از بچه هات جدا بشی ماریا..قسم میخورم
حتی اگر من وبچه هاتو نخوای بازم دورا دور مراقبتم..مراقب تو
وپسرت لیام ..نمیذارم کسی اذیتتون کنه..اتفاقت تلخ جوونیت هرگز
تکرار نمیشه..حتی میتونی هروقت که بخوای بیای بچه هاتو
ببینی ..
تعجب کردم تاحاال این حرف هارو بهم نزده بود..همیشه میگفت یا
کنار بچه ها میمونی یاهرگز حق برگشت نداری ..
مکثی کرد وادامه داد :
-درسته قبال ح ف های دیگه ای بهت زده بودم.. اما هیچ کدوم
حقیقت نداشت.. من فقط وقتی فهمیدم تو باردار بودی واز من
کردی..وقتی فهمیدم اگر ایمیل هاتو نمیخوندم وتو رو برایان

1403/08/07 23:10

#292
از چنگم در میاورد االن چه اتفاقی میوفتاد؟ فکر کردن بهشم اذیتم
میکنه..ولی تو برای من مهمی ماریا..من.. کاپوی این شهر..کسی
که همه باخون برام قسم خوردن که بهم وفا دارن وادم
میکشن.. منی که هیچ نقطه ضعفی ندارم..حاال جلوی یه زن زانو
زدم وازش میخوام که ترکم نکنه ..نه بخاطر خودخواهی
من.. بخاطر حفظ امنیت خودت وپسرت..چون میدونم دشمنام دنبال
نقطه ضعفن هرچند من تورو مخفی نگهداشتم ونذاشتم حتی چهرتو
ببینن.ولی ...
بانگرانی صورتش وبلند کردم وگفتم :
- و.. ولی چی؟؟
-هیچی عـ ..
- اریک لطفا بهم بگو..میدونم باز یه اتفاقی افتاده وازم مخفی
میکنی ..
پوفی کشید وچنگی به موهاش زد وقتی سرش و بلند کرد دیگه
چشماش درخشش سابق ونداشت..تاریک شده بود ومخوف ..
زمزمه کرد:
-برایان عکس و اطالعاتت وپخش کرده بین یه مشت گرگ
وحشی وبرات جایزه گذاشته..هرکی تورو ببره و تحویلش بده به
عقد خواهرش در میاد تا وابد تحت پوشش قرار میگیره باکلی
اموال ..

1403/08/07 23:10

#293
این پیشنهاد وسوسه انگیزی بود حتی ممکنه به سره محافظای
خوده اریک هم بزنه تامنو تحویل بدن ..
بدنم لرزید ..نه برایانی که من میشناختم این کارو نمیکرد..چطور
میتونه بدون اطالع به خواهرش اون ومعامله کنه ..
نمیددنم کی اشکم چکید ..
اریک بادستای گرم وبزرگش اشکم وپاک کرد ودوباره چشماش
مهربون شدن لبخند کوچیکی زد ودست سردم وگرفت ، روی
قلبش گذاشت که تپشش انقدر بلند بود کم مونده بود سینش وبشکافه
زمزمه کرد:
-قسم میخورم تازمانی که قلبم ضربان داره محاله بزارم از طرف
احدی حتی خودم..بهت آسیبی برسه .
این جمله قشنگ واطمینان بخشش انقدر شیرین بود وارومم کرد
که ناخوداگاه لبخند کوچیکی زدم که واقعی ترین لبخندم بود توی
این مدتی که کنارش بودم .
طی یه حرکت ناگهانی خم شدم وصورتش وقاب گرفتم وعمیق
بوسیدمش ..
اول شکه شد اما بعد گرسنه افتا به جون لبام ..
اروم خوابوندم روی مبل و دامن لباس حاملگیم وزد باال با ودیدن
پاهای لختم بدون شورت چشماش برقی زد با و صدای دورگه ای
گفت:

1403/08/07 23:11

#294
-هوومم..بهترین سوپرایز سال.
تک خنده ای کردم که چشماش برق زد وپاهام واروم از هم
فاصله داد و همونطور که تو چشمام زل زدخ بود خم شد وکشاله
رونم وبوسه های ریز زد وکم کم رسید به بین پام ..
بوسه ریزی به کلیتم زد که لرزیدم و ناله کوچیکی کردم که
تحریک شد وبدون اطالع قبلی مک محکمی زد که از لذت جیغی
زدم..
پاهام وگرفته بود ونمیذاشت تکون بخورم وسرش محکم و
گرسنه مشغول لیسیدن وخوردن بین پام بود ..
دستمو بین موهاش فرستادم و از لذت جیغ میزدم واسمشو صدا
میکردم و اون باسرعت ادامه میداد ..
نزدیک اومدنم بود که یهو سرش وفاصله داد..انقدر عصبی و
کالفه شدم که اخم کردم وغرغر کردم..
اریک باچشمای خمار نگاهم کرد ..
با دیدن صورت بامزش اخمام کم کم باز شد..دور لبش خیس بود و
اغشته به آبم ..
موهاش بهم ریخته بود از چنگ زدنای من بین موهاش وچشمای
خمار وخواستنیش مثل پسر بچه ها مظلوم نگاهم میکرد .
ولی فقط من میدونستم پشت اون چهره مظلوم چه ببری خوابیده..که
اگره بیدار بشه همه رو تیکه پاره میکنه .

1403/08/07 23:11

#295
تک خنده مردونه ای کرد وگفت :
-هوومم..چرا اخمالویی عزیزم؟؟ چی میخوای؟
نالیدم :
- اریک اذیت نکن ..
خواست رون هامو بهم بمالم تایکم اروم شم ولی بادستای قویش
پاهامو مهار کرد و از هم فاصله داد ..
چشمش باز به بین پام خورد وزبونش ودور لبش کشید.. فکر کنم
دارم ببر درونش وبیدار میکنم ووای به حالم ..
اب دهنم وقورت دادم وتند گفتم :
-اممم..هیچی من برم بخوابم ..
خواستم نیم خیز شم که دستش وگذاشت روی سینم وروم دوباره
منو وادار کرد بخوابم .
تو چشمام زل زد وروم خم شد ولی وزنش وروم ننداخت .
تو چشمام زل زد وگفت :
-بهم بگو که توام لذت میبری از اینکار ..بگو که منو میخوای .
چشمام گرد شد ولی وقتی دستش بین پام ودرست روی کلیتوریسم
فعال شد اهی کشیدم وچشمام خمار شد..لرزی به تنم افتاد با و
لرزونی گفتم :

1403/08/07 23:11

#296
-تمومش کن اریـ ..
با کاری که کرد نفس تو سینم حبس شد وجیغی زدم که بالباش
ساکتم کرد ..
دو انگشتش وتوم فرو کرد واروم عقب وجلو میبرد .
همزمان تو چشمام زل زده بود ..
چشماش برقی زد ولبخند مغروری تحویلم داد و باز جملش و
تکرار کرد اما اینبار خشن تر :
-بهم بگو ماریاااا ..
جیغ زدم وگفتم :
-ارهههه لعنتی.. من لذت میبرم اونقدر که تاحاال تو عمرم همچین
لذتی وتجربه نکردم.. من دوست دارم این کارت و..لمست و لباتو
نگاه داغت وزبون کوفتیت و... اهفاک .. لطفا متوقف نشووو ..
جمله اخرم با وناله و التماس گفتم که اریک باالخره انگار راضی
شد بوسه عمیقی به لبم زد وبعد دوباره سرش وبرد بین پامو
سرعت انگشتاش وبیشتر کرد ولی زیاد توم فرو نمیکرد وفقط
نوک انشتاش واردم مییشد تا به بچه هام اسیب نزنه.. بادهنش هم
ولیس میزد که لحظه ای حس کردم از ارتفاع سقوط کردم و

1403/08/07 23:12

#297
بعد پشت پلکام اتیش بازی راه افتاد وبدنم از فرط لذت میلرزید و
جیغ ونالم قاطی شده بود ..
قسم میخورم که تاحاال ارگاسمی به این شدیدی تجربه نکرده بودم ..
اریک حتی بعد از خالی شدنم رهام نکرد وتمام آبم ومکید ولیس
زد وچند دقیقه ای فعال بود که دیگه بی جون التماس کردم :
- اریک.. لـ ..لطفا ..
نمیدونم تو چهرم چی دید که دلش سوخت بوسه داغی بین پام زد و
باالخره کنار کشید دامنم ومرتب کرد وبغلم کرد ..
بیحال به گردنش چنگ زدم وگفتم :
-سنگینم ..
-هیششش.. بخواب ملکه ..
لبخندی روی لبم نشست ودیگه چیزی یادم نمیاد چون بیهوش شدم
تو اغوش گرم و پر از امنیتش ..
نور شدید اتاق باعث شد پلکام واروم باز کنم ولی چشمم اذیت شد
خواستم بچرخم که دستی رو روی شکمم هس کردم ..
ندیده هم میدونستم دست کی میتونه باشه.
بایاد اوری دیشب و حرف هاش لبخند کوچیکی زدم وسرم و
چرخوندم که طبق معمول سنگینی نگاهم وحس کرد وهنوز نگاهم
طول نکشیده بود که پلکاش اروم وخمار باز شد ..

1403/08/07 23:12

#298
لبخند مغروری زد وخم شد لبم ونرم بوسید با و صدای دورگه ای
گفت:
-صبح بخیر گربه وحشی.
اخم کوچیکی کردم:
-گربه خودتی من ماده شیرم فراموش که نکردی این لقبیه که
خودت بهم دادی.
چشماش برق زد ولباش به لبخند یه وری شد:
- پای حرفم هستم..تو ماده شیر ازادی هستی ..بی پروا،مغرور و
جذاب.
اخمام باز شد ولی لبخند نزدم..اهی کشیدم وسرم وچرخوندم که
دستش و از روی شکمم برداشت وچونم واروم گرفت وسرم و
برگردوند ..
مطمئنم که تو چشمام تمام حرف های دلم وفهمید چون بااطمینانی
که هم تو چشماش بود وهم از لحنش متوجه شدم گفت
-تو بزودی ازاد میشی ماریا.. من بهت قول دادم..من نمیخواستم
اذیتت کنم یاحاملت کنم وبزور نگهت دارم..ولی وقتی فهمیدم
کاری که نباید شد..گفتم حداقل به این بهونه میتونم پیش خودم
نگهت دارم تاشاید منو بخشیدی و ..

1403/08/07 23:13

#299
لبامو روی لباش گذاشتم وبعد از بوسه داغ و طوالنی سرم و
فاصله دادم با ودستم ته ریش جذابش و لمس کردم وگفتم :
-میدونم .. نیاز نیست هردفعه اینو برام تکرار کنی .
تو چشمام خیره شد تاببینه حقیقتی که به زبون اوردم از ته دلمه یا
نه وقتی لبخندم ودید اروم شد ودوباره دستش وگذاشت روی
شکم بزرگم که همون لحظه بچه هام وول خوردن وچون دست
اریک روی شکمم بود حس کرد ..
چشماش برق زد ولی نه مثل سابق ..یه ناراحتی وحسرت عمیق تو
چشماش بود ..
خواستم بیشتر نگاهش کنم تاشاید بفهمم دلیلیش چیه ولی سریع
نگاهش وازم گرفت ونیم خیز شد روی شکمم لباسپ وزد باال و
چند بار بوسید ..
بعد مثل هرروز روغن مخصوصی واز روی پاتختی برداشت و
شکمم با وارامش ماساژ داد ودر اخر بدون نگاه کردن به چشمام
دوباره لبم و کوتاه بوسید وبلند شد ..
همونطور که سمت حمام میرفت گفت:
-بمون برگردم بعد بریم صبحانه.. پله برات خوب نیست..زیاد نباید
راه بری .
شاید ناراحت باشه..شاید عصبی باشه..ولی همیشه حواسش به همه
چیز هست ..
بالبخند به در بسته سرویس خیره بودم..

1403/08/07 23:13

#300
من چرا جدیدا انقدر وابسته شده بودم به اریک..عطر تنش..گرما و
امنیت آغوشش من ومعتاد کرده بود ..
نباید اینطور باشه.. خدایا اینا اثرات حاملگیه..ولی چرا زمانی که
لیام وحامله بودم به بوی تن جان یاعطر هاش حساس بودم و اون
ازم فاصله میگرفت .
دستی به صورتم کشیدم واهی کشیدم ..
قسم میخورم اگر عاشقش بشم خودم ومیکشم ..
باصدای خنده اریک چشمام گرد شد وخیره شدم بهش که باحوله
دور کمرش خیره شده بود به من ومیخندید.. از موهاش اب چکه
میکرد روی سینه ستبرش ..
تتو های بدن عضله ایش ودوست داشتم ..
به چشماش نگاه کردم که دیدم ابروهاش وداده باال با وشیطنت
نگاهم میکنه :
- چیه؟؟
دستی بین موهای خیسش کشید واون هارو عقب روند وسمت
سشوار رفت وهمزمان زمزمه کرد:
-هومم..اگر عاشقم بشی تاابد حتی در مقابل خودتم ازت محافظت
ونمیذارم خودت وبکشی..نگران نباش .

1403/08/07 23:14

سلام چطورین؟!
بریم برای ادامه رمان جذابمون😍

1403/08/08 11:11

چشمام گرد شد و گونه هام داغ..
فاااااکک از این بهتر نمیشد..دلم میخواد یه لگد زیر *** خودم
بزنم تا بفهمم نباید مثل احمقا فکرامو فریاد بزنم.
نگاهش نکردم ولی سنگینی نگاهش و حس میکردم..
برای فرار از نگاهش بزور روی تخت نشستم و بلند شدم سمت
حمام رفتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای اریک
اومد:
-کجا میری؟
با تعجب برگشتم سمتش و یه لنگه ابروم و باال دادم که ادامه داد:
-تنهایی که نمیتونی حمام کنی..چرا با من نیومدی همون موقع؟
-چون فلج نیستم و از پس کارای خودم برمیام.
از توی ایینه لبخندشو دیدم..خجالت کشیدم سرم و پایین انداختم که
صدای قدماش و بعد صدای گرمش و کنار گوشم شنیدم:
-میدونم عزیزم..ولی نمیخوام خودت و خسته کنی ..
خواستم جوابش و بدم که با یه حرکت اروم بلندم کرد روی دستاش
که ترسیده به یقه لباسش چنگ زدم:
-چیکار میکنی؟
-میریم حمام کنیم .
چشمام گرد شد:
#301

1403/08/08 11:12

تو که تازه بودی؟
-بیشتر که فکر کردم دیدم درست و حسابی خودم و نشستم.
چشمام و ریز کردم و مشکوک نگاهش کردم..نگاهم نکرد ولی
خنده تو گلویی کرد و منو داخل حمام برد و اروم روی زمین
گذاشت سریع شیر اب و باز کرد تا وان پر بشه .
برگشت سمتم لباسم و از تنم خارج کرد و لخت جلوش ایستادم.
خودشم حولش و از دور کمرش باز کرد که نگاهم و برگردوندم.
دستم و گرفت و سمت وان برد اروم کمکم کرد تا وارد بشم.. اومد
پشتم نشست و شروع کرد به شستن بدنم و موهام..
انقدر اروم این کارو میگرد که هم خوابم گرفته بود هم حرکت
دستاش روی بدنم باعث تحریکم شده بود و خداروشکر میکردم که
تو اب بودیم و متوجه خیسی بین پام نمیشد.
لبم و گاز گرفتم که همون لحظه یکی از دستاش و کشید بین پام که
دیگه نتونستم تحمل کنم و اهی از بین لبام در رفت.
سریع جلوی دهنم و گرفتم..فاک ماریا یه روز گند نزنی به عقل
ناقصت شک میکنم.
خدایا حتما شنید صدامو..حتما میگه چقدر بی جنبه ام.
#302

1403/08/08 11:13

اخمی کردم و چشمام و بستم که اریک از پشت کتفم و بوسید و بعد
الله گوشم و بوسید و لب زد :
-عاشق اینم که زیادی هاتی و با هر لمس دستم بدنت واکنش نشون
میده..از من خجالت نکش ماریا..من اینکارو از عمد انجام دادم تا
صدای ظریف ناله هات تو حمام بپیچه تا هربار خواستم دوش
بگیرم خاطره امروز برام یاداوری بشه..
وای خدای من نه نباید این اتفاق بیوفته..چرا این مرد خشن و
حرومزاده توی ذهنم داره گورش و گم میکنه و بجاش یه مرد
مسئولیت پذیر و عاشق ساخته میشه.. که منم..اره منم دارم عاشقش
میشم و این اشتباه ترین اتفاق زندگیمه چون این اتفاق باعث میشه
دیگه هرگز نتونم سرم و جلوی خانوادم از همه مهمتر رز و لیام
بلند کنم ..
من قرار بوو انتقام برادر رز و پدر لیام و بگیرم و حاال تو حمام
روی تن لختش نشستم و از لذت ناله میکنم و از همه وحشتناک تر
دارم عاشق میشم.
اشک توی چشمام جمع شد و دیگه از لمس دستش لذت نبردم
بجاش بدنم سد و خشک شد..
اولین قطره اشکم چکید و شونه هام لرزید.
اریک سرم و چرخوند و با دیدن چشمام تعجب کرد و گفت:
-چیشده ماریا؟؟ اذیتت کردم؟
با گریه و صدای بلند گفتم:
#303

1403/08/08 11:13

پسرت هستم..پس نیاز نیست به کسی راجب احساست حرفی بزنی
چون قرار نیست کسی متوجه حضور من بشه ..تا ابد مثل سایه
مراقبتم.. نمیذارم سایم انقدری سنگین بشه که خودت و اطرافیانت
اذیت بشید. بهت قول میدم..قول میدم ماریا.
کلمات اروم و با اطمینانش درست مثل همیشه منو اروم کرد تا باز
به خلسه شیرینی فرو برم.
همونطور که به پهلو بودم چشمام و بستم و گوشم و روی سینش
گذاشتم..ریتم منظم قلبش با هر بار کوبش من و عاشق تر کرد..
چرا باید عاشقش بشم..کسی و که تا دیروز ازش متنفر بودم و
میخواستم بکشمش..
حاال از شنیدن ضربان قلبش جون تازه میگیرم.
دست اریک مثل همیشه جایی نشست که دیگه اجازه بال و پر دادن
به افکارمو نداد..
بین پامو نرم نوازش میکرد و با دست دیگش به بدنم و سینه هام
دست میکشید..
ریلکس شدم.. بدنم دیگه به دستای جادوگر اریک عادت داشت و
کم کم داشتم معتادش میشدم.
#305

1403/08/08 11:14

حرکت انگشتش که تا یه بند انگشت واردم شد..چشمام باز شد و
اهی کشیدم..
به بازوش چنگ زدم و نالیدم:
-اریک ..لطفا..اگر نمیخوای تمام روز مثل جنازه روی تخت بیوفتم
االن اینکارو نکن.
صدای خنده شیطونش بلند شد:
-فقط میخواستم یکم حواستو پرت کنم.
دستش و برداشت و بعد از اینکه دوش گرفتیم هردو بیرون
اومدیم..
اریک لباس پوشید و موهاش و خشک کرد..
من هنوز با حوله تن پوش نشسته بودم روی تخت و نگاهش
میکردم.
باالخره بعد از زدن عطر تلخ و خنکش برگشت سمتم و دستی به
کتش کشید و جلوم ایستاد.
لبخند مغروری زد و دستم و گرفت حوله رو از دور تنم باز کرد
که یکم معذب شدم اینکه اون لباس تنشه و من لخت..
ولی بی اهمیت منو نشوند جلوی ایینه و موهام و با حوصله خشک
کرد و وقتی شروع کرد به بافتن چشمام گشاد شد.
نگاهمو که دید با حفظ همون لبخند گفت:
#306

1403/08/08 11:14

چشماش و بست و بعد باز کرد و نفسش و سخت بیرون فرستاد.
نگاه ترسناکش و با اخم بهم دوخت که لرزی کردم:
-اون کشته شد..
چشمام گشاد شد و لرزش بدنم بیشتر شد..
با ترس گفتم:
-چـ..چی؟؟تو که اونـ .
پرید وسط حرفم و صداش و برد باالتر:
-راجب من چی فکر میکنی ماریا؟؟من بخاطر اون دختر بافتن مو
رو از مادرم یاد گرفتم بعد بکشمش؟؟
چند سال گذشت و وقتی من به سن دوازده سالگی رسیدم دیگه
زمانی بود که مرد بشم و اولین قتل و تجربه کنم و اماده بشم برای
کاپو شدن.
پدرم وقتی دید از زیر تمرین در میرم و یواشکی به دیدن اون
دختر میرم اول پدرش و کشت و بهم هشدار داد اون و فراموش کنم
وگرنه اون رو هم میکشه ..ولی منه عوضی عاشق اون شده بودم.
نتونستم..دوباره به دیدنش رفتم ولی فقط خواستم بهش بگم مواظب
خودش باشه ولی درست فردای اون روز شنیدم جنازش و از اب
گرفتن..اونا یه دختر بچه رو تو اب خفه کردن..
با پدرم درگیر شدم و همون روز چند تا از مردهایی که اون دختر
و کشته بودن با گلوله کشتم..پدرم به جای مواخذه من خوشحال
#308

1403/08/08 11:15

شدو اون شب جشن گرفت چون من تو سن دوازده سالگی 3 تا مرد
جنگی و کشته بودم.
دستی بین موهاش کشید..میدیدم که چشماش سرخ شده..درد قلبش و
حس میکردم.
خاطره ی تلخی بود..پس اونم یه زمانی عشقش و از دست داده.. و
درد من و میفهمه.
با بغض دستش و گرفتم و گونش و بوسیدم که چشماش دیگه
ترسناک نبود ولی غم سنگینی داشت..
لبخند تلخ تر از زهری زد و با صدای دو رگه زمزمه کرد:
-لباست و بپوش سرما میخوری.
سرم و تکون دادم و لباسم و پوشیدم..
نگاهش کردم که اینبار لب زد:
-اون دختر با اینکه فقط 10 سالش بود ولی شباهت زیادی به تو
داشت..چشماش درست مثل چشمای تو ابی بود ..دریای چشماش
منو به ارامش میرسوند ولی ارامشم و ازم گرفتن و از اون به بعد
شدم اونی که پدرم خواست و بعد از مرگش سعی کردم همون
کاپوی وحشی باشم که اون خواست..نمیخواستم ادم های بیگناه و
بکشم برای همین مبارزه میکردم تا حداقل بدونم افرادی جلوم
میایستن که از جنس خودمن و برای قدرت میجنگن..ولی اون روز
مقابل جان.. تازه متوجه جاسوس ها توی دم و دستگاهم شده بودم و
#309

1403/08/08 11:15

عصبی بودم.. نیاز به مبارزه ی خونین داشتم ..مبارزه ی بی
بازگشت..اما قسم میخورم هرگز نگاه عاشقش به تورو ندیدم.. نگاه
حسرت بار و ملتمسش به خودم و ندیدم..شاید اگر اون روز..
دستش و گرفتم..واقعا نمیخواستم یاداوری اون روز دوباره بهمم
بریزه .. با صدای لرزونی گفتم:
-هیشش.. تمومش کن اریک ..شاید اگر اون اتفاق نمی افتاد تو هرگز
به خودت نمی اومدی..االن اینجا نبودی و به اشتباهاتت فکر
نمیکردی..من تورو بخشیدم.. پدر و مادرم بعد از مراسم
خاکسپاری جان ازم خواستن ببخشم و بگذرم تا حداقل بچم و از
دست ندم و به اون هم یاد ندم انتقام و کینه رو ولی من.. اون و از
خودم دور کردم..هرروز تو گوشش خوندم انتقام پدرش و میگیرم
و..
اینبار اریک پرید وسط حرفم و چونم و گرفت:
-هنوز دیر نیست ماریا..پسرت چند وقت دیگه وارد 6 سال میشه و
هنوز یه بچس..پس میشه حرف های منفی و از ذهنش پاک کرد و
یه زندگی اروم و بهش هدیه داد.
-چطوری؟
لبش به لبخند کوچیکی کش اومد و گفت:
-اون من و هرگز ندیده..تصورش از قاتل پدرش یه مرد وحشی و
خطرناکه که تو اون و از وقتی پاتو به عمارتم گذاشتی کشتی و
#310

1403/08/08 11:16

سلام بریم برای ادامه رمان😍

1403/08/09 09:40

انتقام خون شوهرت و گرفتی و من و ساختی.. یه مرد
جدید..پس ....
چشمام برقی زد..اره من اون اریک و کشتم و حاال این مرد رو به
روم..وای خدای من..
با ذوق دستام و حلقه کردم دور گردنش و با گریه خوشحالی جیغ
زدم:
-اره ما هنوزم میتونیم یه زندگی جدید و شروع کنیم ..یه زندگی 5
نفره.
دستای اریک کمرم و نوازش کرد و منو از خودش فاصله داد..
دیگه چشماش تاریک نبود و برعکس مثل شب های مهتابی روشن
بود.. با دور ریختن خاطرات تلخش انگار روز به روز روحش
پاک تر و زالل تر میشه.
بعد از خوردن صبحانه اریک رفت سمت اسانسور و قبل از وارد
شدن رو به دو محافظ خونه چیزایی گفت که هردو سر تکون داد و
بعد اریک وارد اسانسور شد و دور از چشم محافظ هاش چشمکی
بهم زد که لبخند شیرینی زدم براش دست تکون دادم که در
اسانسور بسته شد..
نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم.
#311

1403/08/09 10:20

به کوین و نیک دوتا محافظم نگاه کردم که مشغول صحبت بودن و
گفتم:
-یکیتون یه لیوان آب بهم میده؟
سریع یکیشون اطاعت کرد و بعد از لحظه این یه لیوان اب مقابلم
گرفته شد..
اروم تشکر کردم رفت کنار دیوار ایستاد و هردو مشغول
گوشیشون بودن که حوصلم حسابی سر رفت..
کالفه گفتم:
-اه تو اون کوفتیا چیه که انقدر محوشین؟؟ نکنه فیلم پورن نگاه
میکنید؟
چشمای دوتاشون گرد شد و نگاهم کردن..
سرخ شدن و با تک سرفه ای کوین گفت:
-نه خانم فقط سرخودمون و گرم میکنیم.
عصبی گفتم:
-پس من چی؟؟ منم حوصلم سر رفته .
نیک کنار گوش کوین چیزی گفت که هردو سری تکون دادن و
کوین رفت سمت اتاق ..
بعد با دستگاهی اومد وصلش کرد به تلوزیون و با دوتا دسته اومد
جلومو یکیش و داد دستم و با دسته بعدی رفت دوتا مبل اون طرف
تر نشست..خوب میدونستم اریک گفته نزدیکم نشن
#312

1403/08/09 10:22

تلوزیون و روشن کرد و یکم با دسته ور رفت و بعد یه زمین
فوتبال توی تلوزیون به نمایش در اومد..
لبخند روی لبم نشست..
یکم از دور توضیح داد هر دکمه چه کاری انجام میده و بعد شروع
کردیم به بازی..
یه دور که بازی کردیم اون کوین کله *** بهم 10 تا گل زد که
جیغی زدم..
با تعجب نگاهم کرد..اخمالو مثل بچه ها گفتم:
-دفعه بعدی که بهم گل بزنی یه لگد به *** بی خاصیتت میزنم و
به اریک میگم که تمام روز حرصمو در اوردی..
اب دهنش قورت داد و گفت:
-معذرت میخوام.
رو به نیک که با خنده به کوین نگاه میکرد گفتم:
-هی تو..
سریع گفت:
-بله؟
-بیا و با من بازی کن ببینم تو چقدر بلدی
#313

1403/08/09 10:23