شعله‌های عشق😈🔞💦

118 عضو

یجوری این جمله رو گفتم انگار 10 تا گلی که زده شده تو بازی
قبل کاره من بوده و کوین سطحش پایینه .
نیک از ترسش حتی پنالتی رو هم به هوا میزد و باالخره تونستم 2
تا گل بهش بزنم و ببرمش ..
کسل کننده بود..
نیک گفت :
-خانم میخوایید انتقامتون و توی بازی جنگی از کوین بگیرم؟
با شرارت نگاهی به کوین انداختم و گفتم:
-میتونی ببریش؟؟
نیک مغرور نگاهی بهم انداخت و گفت:
-بله خانم..دست کم گرفتین مارو؟
با موزخند گفتم :
-خب ببینم چیکار میکنی..
نیک بلند شد و یه دوربین وصل کرد باالی تلوزیون و کوین و
صدا زد و بازی کشتی کج و باال اورد و کوین با دیدن بازی گفت:
-نیک .. بیخیال پسر.
نیک با جدیت گفت:
-دستور خانمه.
#314

1403/08/09 10:23

کوین نگاهی به من کرد و ماگ قهوش و گذاشت روی میز و زیر
لب بد و بی راهی گفت و کنار نیک ایستاد.
خندم و قورت دادم و نگاه کردم تا ببینم چیکار میکنن .
مبارزه که شروع شد نیک و کوین همزمان شروع کردن تو هوا
مقابل هم مشت زدن و لگد انداختن ..
دیگه نتونستم جلوی خندم و بگیرم مخصوصا وقتی که نیک مشتش
و نتونست کنترل کنه و کوبید تو فک کوین و اون پخش زمین شد..
بازی که تموم شد اشکام و از خنده از روی صورتم پاک کردم..
نمیدونم چند ساعت مشغول بودیم ولی با دیدن نیک که رنگش پریده
نگاهش و دنبال کردم و به اریک رسیدم که دست به سینه نگاهش
با اخم کمرنگی روی نیکه .
با لبخند گفتم :
-اریک ..
سرش و چرخوند سمتم و همونطور که میومد پیشم با صدای
دورگه ای گفت:
-بیرون..
نیک دست زیر بغل کوین بدبخت آش و الش انداخت و اون و بلند
کرد
#315

1403/08/09 10:24

با دیدن وضعیتشون دوباره خندیدم که باالخره سوار اسانسور شدن
و رفتن.
اریک کنارم نشست و باالخره لبخند زد:
-اگه میدونستم دیدن مبارزه مسخره دوتا *** انقدر باعث خندت
میشه زودتر این فضا رو محیا میکردم.
باز با یاداوری اون دوتا خندیدم و گفتم:
-اوه.. اون دوتا واقعا امروز منو حسابی خندوندن..
خم شد و لبخندم و بوسید که همراهیش کردم..اینبار خیلی زودتر از
هرروز کنار کشید که متعجب شدم.. بنظر کالفه بود:
-چیشده؟
-چیزی نیست.
با دستم صورتش و لمس کردم و اروم گفتم:
-به من بگو اریک..
-برایان هرروز بیشتر از دیروز داره برامون دردسر درست
میکنه..امروز یکی دیگه از کالب هامو اتیش زدن..ولی از افراد
اون نبوده از افراده خودمون بوده برای بیرون کشیدن من از برج
تا بتونن به تو برسن و ..رسما داره اعالن جنگ میکنه ولی من با
وجود تو و وضعیتت نمیخوام تحریکش کنم چون میدونم مقصودش
چیه..اگر امروز ریچارد و جاستین به موقع نرسیده بودن به برج
نمیدونم االن کجا و تو چه وضعیتی بودی.
#316

1403/08/09 10:26

چشماش نگران بود و باز غم داشت..
با اینکه ترسیده بودم تمام مدتی که ما میخندیدیم زیر پامون جنگ
بوده ولی لبخند زدم و گفتم:
-من خوبم اریک..نمیخواد نگرانم باشی اگر اون عوضیا به اینجا
هم میرسیدن نیک و کوین پیشم بودن ..
اخمی کرد و گفت:
-اون دوتا *** حتی متوجه حضور من نشدن و اگر غافلگیر
میشدین..
برای اینکه حواسش و پرت کنم دستش و گرفتم و روی شکمم
گذاشتم..بچه هامم انگار لمس دست گرم پدرشون و میشناختن و
دوست داشتم چون تکون خوردن:
-من االن کنار توام..صحیح و سالم.. بچه هامونم خوبن .. ببین دارن
بیتابی میکنن برای بیرون اومدن..فکر کنم از من خسته شدن و
جاشون تنگه، اغوش بزرگ و دلباز باباشون و میخوان.
هردو خندیدیم و اریک باز همه چیز و فراموش کرد و لبخند زد
خم شد شکمم و بوسید ،تو چشمام زل زد و اروم گفت:
-آغوش من تا ابد به روی هر سه تاتون بازه شیطونا
#317

1403/08/09 10:26

چهارماه بعد::::::
اریک
با تکون خوردن ماریا زیر دستم سریع چشمام و باز کردم..ماه اخر
بارداریش بود و من هرشب چند بار بیدار میشدم و چکش میکردم
چون میدونستم بخاطر اینکه منو اذیت نکنه دردم داشته باشه صدام
نمیکنه .. با دیدن ماریا حواسم جمع شد..
جلوی دهنش و گرفته بود و گریه میکرد.
ترسیدم سریع دستاشو برداشتم از جلوی دهنش وگفتم :
-چیشده عزیزم؟؟درد داری؟
با گریه نالید:
-اخ..اره دارم میمیرم..
اخم کردم:
-چرا صدام نکردی؟؟
#318

1403/08/09 10:27

لعنتی..سریع بلند شدم و از در اتاق بیرون رفتم و بلند گفتم:
-نیک .
-بله قربان.
-زنگ بزن به جاستین و بگو وقتشه .
باصدای جیغ ماریا عصبی داد زدم:
-گمشو زود خبر بده.
برگشتم داخل اتاق و دستای سرد ماریا رو گرفتم:
-هیشش.. اروم باش عزیزم االن دکترت میاد.
گریه میکرد و تمام صورت زیبا و مهتابیش خیس بود ..
خم شدم روش و لباش و بوسیدم از درد تو دهنم ناله میکرد..
دستم و رسوندم به شکمش و زیر دلش..سعی کردم براش ماساژ
بدم ولی وقتی چنگ زد به بازو هام و هولم داد عقب و جیغ کشید
ترسیدم..
برای اولین بار توی زندگیم ترسیدم..حتی وقتی فهمیدم پدرم میخواد
اون دختر بچه رو بکشه تا از من دور باشه نترسیدم ولی حاال
ترس از دست دادن زندگیم و داشتم.. همسرم و بچه هام..اره شاید
ماریا منو نخواد و ترکم کنه ولی اون همیشه همسر من هست و
خواهد بود .. با صدای جیغ های پی در پیش و پیچیدنش به خودش
نمیدونستم چیکار باید بکنم
#319

1403/08/09 10:27

فقط شونه هاش و ماساژ میدادم و میبوسیدمش..ولی فایده نداشت.
مالفه رو از روش کنار زدم و با دیدن خون روی لباسش و مالفه
تخت چشمام گشاد شد..
همون لحظه در اتاق باز شد و جاستین و دوتا پرستار و یه دکتر
وارد شدن..
دکتر مرد بود با دیدنش همونقدر عصبی شدم که از دیر اومدنشون
عصبی بودم رو به جاستین نعره زدم:
-کدوم گوری بودین تاحاال..قسم میخورم بالیی سره همسرم و بچه
ها بیاد زنده از اتاق پاتون و بیرون نمیذارید.
به دکتر اشاره کردم که رنگش پریده بود از حرفم:
-گمشو کارت و انحام بده زود..خونریزی داره.
دکتر و پرستار ها سریع اومدن روی تخت و پاهای ماریا رو دکتر
لمس کرد ولی سریع با ترس نگاهم کرد..
که عالرقم میلم با سر اجازه دادم..
پاهاشو از هم باز کردن و دیگه ندیدم چه غلطی کردن با سرعت
سمت در رفتم بین راه یقه جاستین و گرفتم و دنبال خودم کشیدم..
در اتاق و که یستم خواستم یه مشت تو صورتش بکوبم که سریع
گفت:
-اون حرومزاده اینجاس ..دکتر ماریا رو گرفته و اطالعاتش و در
اورده و معلوم نیست کجا سر به نیستش کرده.. بعدا میفهمم چه
#320

1403/08/09 10:28

این رمانو میزارم تموم بشه🙂

1403/08/09 11:09

بعدش شعله های عشقو میزارم

1403/08/09 11:10

میری داخل و بدون نگاه کردن به همسرم و وضعیتش فقط دقت
میکنی که دکتر بالیی سره اون و بچـ..
با صدای گریه بچه حرفم نصفه موند ..
چشمای جاستین برق زد ولی نیک مثل من چشماش گرد بود..
لب زدم:
-بدنیا اومدن..
ضربان قلبم رفت روی هزار..
دو اتاق و محکم باز کردم و دوییدم سمت تخت و دکتر با دیدن من
ترسید و سریع گفت:
-بچه ها حالشون خوبه پرستارا رفتن داخل حمام بشورنشون..منم
دارم به همسرتون میرسم..
سری تکون دادم و گفتم :
-هرکاری میکنی بکن...چرا بیهوشه؟؟ رنگش چرا پریده؟
-نگران نباشید بخاطر زایمانه و طبیعیه..االن بهشون سرم وصل
میکنم تا یک ساعت دیگه بهوش میان..
کنار ماریا نشستم و صورت خیس از عرق و اشکش و لمس
کردم
#322

1403/08/09 11:12

لباش سفید بود و صورتش رنگ پریده..معلومه خیلی درد کشیده..
از خودم بدم اومد..من باعث شدم به این وضعیت بیوفته ..اگر دکتر
به موقع نمیرسید بالیی سر بچه ها یا ماریا میومد باید چه غلطی
میکردم؟
برایان بازم اون عوضی زهرش و ریخت..حاال دیگه مطمئن شدم
که اون ماریا رو میخواد فقط برای ضربه زدن به من..اون شاید
قبال عاشق ماریا بوده ولی حاال یه کاپوعه..از اون پدر عوضی
هرگز یه پسر دلرحم و عاشق بوجود نمیاد.
فکم سفت شد..ماریا اخماش جمع شد و ناله خفیفی کرد.. صداش
گرفته بود از جیغ های پی در پیش ..
سرم و چرخوندم و به دکتر نگاه کردم..بخیه زدنش که تموم شد با
دستمال بدن ماریا رو تمیز کرد و رو بهم گفت:
-من سرمش و وصل میکنم اگر خواستید با کمک پرستار ها لباس
هاش رو تعویض کنید .
سری تکون دادم که بلند شد سمت کیفش رفت..همون لحظه در
سرویس باز شد و هردو پرستار با دوتا بچه بیرون اومدن..البته
بچه ها مشخص نبودن چون داخل پتو پیچیده شده بودن.
ضربان قلبم رفت باال..پدر شدم.. باالخره این دوتا وروجک بیرون
اومدن..
بلند شدم که پرستارا یا لبخند رو به روم ایستادم و با دیدم صورت
قرمز و کوچیکشون لبخند کوچیکی نشست روی لبم
#323

1403/08/09 11:13

سریع اخم کردم و رفتم سمت در خروجی..
جاستین و نیک و کوین منتظر بودن با دیدنم سریع جاستین گفت:
-حالشون چطوره؟
-هر سه سالمن..
همه لبخند زدن..منم داشتم خودم و کنترل میکردم لبخند نزنم کلی
در اصل داشتم میترکیدم از خوشی.
وارد اتاق رو به رویی شدم که اتاق بچه هامون بود..
دوتا تخت چسبسده به هم و کوچولوی بچه هارو اوردم بیرون که
همه با چشم گشاد نگاهم کردن.
سرفه ای کردم و با اخم گفتم:
-نیک ..کوین..یاال اینو ببرید به اتاقم و بدون نگاه کردن به کسی
بیرون میاید زود.
چشمی گفتن و تخت که چرخ دار بود و هول دادن داخل اتاق و
کنار تخت ماریا گذاشتن و سریع بیرون اومدن..
جاستین لبخند زد و گفت:
-کسی جرعت نداره به همسرت نگاه کنه رئیس خیالت راحت..
بدون اهمیت به تیکه تو جملش رفتم داخل و در و بستم .
دکتر سرم و زده بود و وسیله هاش و جمع کرده بود:
#324

1403/08/09 11:16

اقا کار من تموم شد..
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
-برو پایین میگم ازت پذیرایی کنن..فعال بمون همینجا بمون.
چشمی گفت و اتاق و ترک کرد.
پرستار ها بچه هارو اروم روی تختا خوابوندن و یکیشون رو بهم
گفت:
-اقا لباس بچه هاتون کجاست که تنشون کنیم .
-اتاق رو به رویی.
سری تکون دادن و رفتن بیرون.
قدم زنان سمت تخت بچه ها رفتم و بهشون خیره شدم..
با اینکه هنوز خیلی کوچیک بودن ولی باز هم مشخص بود به
زیبایی مادرشونن..
با اومدن پرستارا رفتم سمت ماریا و لباس کثیفش و از تنش خارج
کردم و حاال فقط یه سوتین تنش بود..
چشمم به بین پاش خورد و بخیه و خون..
اهی کشیدم و مالفه زیرش و عوض کردم و یه مالفه تمیز هم
کشیدم روش و پیشونیش و عمیق بوسیدم.
#325

1403/08/09 11:16

ماریا
چشمام و باز کردم و با دردی که تو تمام بدنم پیچید ناله ای کردم و
چشم چرخوندم..من کجا بودم؟
با یاد اوری اتفاقات..زایمان و لحظه اخری که بچه هامو دیدم و
بعد..
چشمام باز تر شد..
با درد روی تخت نیم خیز شدم..گلوم میسوخت و خشک بود با
صدای گرفته ای سعی کردم بلند باشه گفتم:
-اریک ..
بعد از چند لحظه در باز شد و قامت جاستین توی اتاق نمایان شد..
رو بهش گفتم:
لبخندی بهم زد و اومد جلو دوباره منو خوابوند و با دست به سمت-
اریک کجاست؟؟بچه هام؟
چپم اشاره کرد و گفت:
-بچه هات اونجان ماریا..اروم باش.. االن میارمشون باید شیر بدی
بهشون.
چشمام برق زد..لبخند دردناکی زدم.
انگار یه ماشین از روی استخون های بدنم رد شده.
#326

1403/08/09 11:16

جاستین یکی از بچه هامو بغل کرد و اومد سمتم..لباس صورتی
تنش بود..
اشک از چشمام جاری شد..این دخترم بود.
ضربان قلبم رفت باال..وقتی بغلش کردم اشکام ریختن ولی لیخندم
پاک نمیشد..صورتش کوچولوش و بوسیدم و تو گوشش گفتم:
-خوش اومدی عزیزم..
نقی زد که رو به جاستین گفتم:
-اریک کجاست؟؟
لبخند جاستین کمرنگ شد و گفت:
-رفته بیرون یکم کار داشت تا یک ساعت پیش کنار تو و بچه ها
بود..
لبخند زدم و با ذوق گفتم:
-واکنشش چی بود؟؟ از دیدن بچه ها خوشحال بود؟
دوباره لبخند جاستین برگشت:
-تاحاال انقدر خوشحال ندیده بودمش ..خب من برم به پرستار بگم
بیاد کمکت کنه به بچه ها شیر بدی.
جاستین پوفی کشید که ریچارد اومد جلو و با مهربونی که ازش
بعید بود گفت:
#327

1403/08/09 11:17

لطفا اروم باش ماریا..هیچ اتفاقی نیوفتاده..اریک جلسه داشت و
از ما خواست تا برمیگرده مراقب تو باشیم ..از اوضاع که خبر
داری باید بدونی که حاال با وجود بچه ها بیشتر نگرانته .. پس لطفا
برو استراحت کن.. اریک بیاد و تورو با این وضعیت اینجا ببینه
نگران میشه.
با کمک دوتا پرستارا برگشتم باال و به بچه ها رسیدگی کردیم و
دوباره بهم ارامبخش تزریق کردن و خوابیدم.
با سرو صداهایی بیدار شدم..
صدای بحث بود..سریع بلند شدم و سمت در رفتم..دردم و فراموش
کردم.
در و باز کردم که صدا واضح تر شد..
چند تا پله پایین رفتم ولی همونجا نشستم تا منو نبینن ..
جاستین: -یعنی چی که هیچ اثری ازشون نیست؟؟
انگار با تلفن صحبت میکرد..راجب کی داشت حرف میزد؟
دوباره صداش پیچید:
-تو چجور پلیسی هستی عوضی؟ اگر تا یک ساعت دیگه خبری
ازش نشه میام گردن کلفتت و میشکنم..
چند تا بد و بیراه گفت و بعد صدای ریچارد:
-اروم تر جاستین .. صدات و میشنوه ماریا.
صدای کالفه جاستین به گوشم رسید:
#328

1403/08/09 11:17

چجوری اروم باشم؟ اون برایان حرومزاده اگر بالیی سر اریک
تورده باشه میخوای جواب ماریا رو چی بدی؟ چطوری تو
چشماش نگاه کنیم؟ باید باهاش میرفتم..
ریچارد گفت:
-فراموش نکن که اون اریک و نمیخواد و دنبال ماریا و بچه
هاست..پس اینجا بودنمون بیشتر به اریک کمک میکنه..اونا اریک
و از برجش بیرون کشیدن تا بتونن به ماریا برسن..
صدای خشمگین جاستین و شنیدم:
-گوه خوردن..حرومزاده های عوضی..قسم میخورم اریک اگر
برایان و پیدا کنه آلت کلفتش و میبره و تو حلقش فرو میکنه.
با شنیدن حرف هاشون بدنم لرزید..
اریک رفته بود سراغ برایان ..ولی گفتن ازش خبری نیست چطور
ممکنه؟؟
ساعت 6 صبح بود..
یه روز کامل..حتما اتفاقی افتاده براش.
با قدم های لرزون پایین رفتم و گفتم :
-برایان چه غلطی کرده؟؟چرا یکی به من نمیگه چه کوفتی اتفاق
افتاده؟
ریچارد اهی کشید و رو به جاستین غرید:
#329

1403/08/09 11:17

نگفتم دهن گشادت و ببند..صداتو شنیده.
جاستین اخمی کرد و گفت:
-باالخره که باید بفهمه..
اومد جلو و گفت:
-بیا بشین برات تعریف میکنم.
ریچارد خواست اعتراض کنه که گفتم:
-قسم میخورم اگر حرفی نزنید خودم میرم تا پیراش کنم.
جاستین رو به روم نشست و گفت:
-دیروز که تو بیهوش بودی خبر دادن برایان رفته سراغ
خانوادت..
چشمام گشاد شد.
جاستین ادامه داد :
-اونا حااشون خوبه ..فقط برایان گفته اگر اریک نره اونجا همه رو
میکشه.
ولی مطمئنم اون برایان خوک هنوز تو این شهره و فقط خواسته با
اینکار اریک و از تو دور کنه..اونم مارو اینجا گذاشت تا ازت
محافظت کنیم.
با گریه و ترس گفتم:
#330

1403/08/09 11:18

خانواده من تو خطرن و یه روز گذشته و شما هیچ خبری ندارین
اونوقت گرفتی نشستین؟پس چرا باهاش نرفتین؟
ریچارد خشک گفت:
-وقای کاپو دستور میده نمیتونیم سرپیچی کنیم..درحال حاظر تو و
بچه هات در خطرین .
-پس اریک چی؟
جاستین با اطمینان گفت:
-اریک بچه نیست..فراموش نکن اون بهترین مبارز کل ایاالت
متحدس..از پس خودش برمیاد ..درضمن تنها نیست و بهترین
محافظارو با خودش برده تا از خانوادت حفاظت کنه.
خانوادم..اگر بالیی سره لیام بیاره چی؟؟
برایان چطور انقدر عوض شده؟ چطور میتونه خانواده ی منو
تهدید کنه؟
درست مثل پدرش شده..
چقدر خوشحالم که ایمیل های منو اریک خوند و برایان نتونست
منو پیدا کنه ..وگرنه معلوم نبود االن کجا بودم و چه بالیی سره بچه
هام میومد.
#331

1403/08/09 11:20

چند ساعتی نشستیم..قدم زدیم..حرف زدیم ولی خبری نشد .. به
ساعت نگاه کردم 2 شب بود..
دومین شبیه که اریک خونه نیومده..
اشکام شروع به باریدن کردن.
بچه هام و اورده بودم تو یکی از اتاق های پایین و پرستارا
پیششون بودن..
دلم از نگرانی میپیچید ..
گوشی جاستین زنگ خورد همه بلند شدیم..
جاستین جواب داد و نمیدونم چی شنید که لبخند زد و بهم نگاه
کرد..
منم ناخوداگاه لبخند زدم..حتما خبری از اریک شده.
جاستین تلفن و قطع کرد که سریع پرسیدم:
-کی بود؟؟ چخبر شده؟
جاستین گفت:
-بهتره خودتوت ببینید..
گیج نگاهش میکردم که با صدای اسانسور سرم و چرخوندم..
در اسانسور باز شد و با دیدن اریک که..اوه اون ..اون لیام بود
پسره من؟؟
اریک با لباس خونی و پاره لیام و توبغلش گرفته بود و وارد شد
#332

1403/08/09 11:20

چشم چرخوند و با دیدنم لبخند خسته ای زد.
نگران دوییدم سمتش که سریع گفت:
-هیشش..خوابه..نگران نباش سالمه.
نفس راحتی کشیدم..
با هم به طبقه باال رفتیم که اریک لیام و به اتاق بچه ها برد و
خوابوندش روی تخت و اومد بیرون .
رفتیم اتاق خودمون..
با استرس روی تخت نشسته بودم و منتظر اریک بودم تا از حمام
بیاد و جواب سواالتم وبده.
وقتی از حمام اومد بلند شدم که ابروهاش باال پرید:
-حالت خوبه؟ هنوز کامل خوب نشدی چرا انقدر راه
میری..استراحت کن عزیزم منم االن میان کنارت.
شنیده بودم وقتی زایمان طبیعی میکنی فعال میشی بجای استراحت
ولی تجربه نکرده بودم..چون لیام و سزارین بدنیا اوردم.
روی تخت دراز کشیدم و منتظر به اریک چشم دوختم موهاش و
خشک کرد و فقط یه شرت پوشید و برق اتاق و خاموش کرد.
کنارم دراز کشید و دستاشو باز کردـ.خزیدم تو بغلش و نفس عمیقی
کشیدم
#333

1403/08/09 11:21

بدن خوش بو و ارامبخشش..
زیر لب زمزمه کردم:
-دلم برات تنگ شده بود..
موهام و نوازش کرد و گفت:
-من خیلی بیشتر ..راستی بچه ها کجان؟
-چون هممون پایین تو سالن بودیم بچه هارو با پرستاراشون به
اتاق پایین بردم و همونجا هم خوابن .
اهانی گفت که سریع سرم و بلند کردم و چونم و روی سینه عضله
ایش گذاشتم و گفتم:
-چه اتفاقی افتاد؟ چرا انقدر اشفته بودی؟ خون روی
لباست...خانوادم کجان؟ چرا لیام پـ..
پرید وسط حرفم:
-اروم پرنسس..جواب تک تک سواالتو میدم.
سرم و دوباره گذاشت روی سینش و با موهام بازی کرد..نفس
عمیقی کشید و گفت;
-برایان زمانی که تو بیهوش بودی باهام تماس گرفت و گفت که
دیگه قید تورو هم زده و دنبال انتقامه..برای بیرون کشیدن من از
برج و دور شدنم از تو خانوادت و تهدید کرد و منم دیگه نتونستم
تحمل کنم..باالخره باید این ماجرا یه روزی تموم میشد..
تا کی باید تو بچه ها قایم بشید تو این برج
#334

1403/08/09 11:21

خواستم تنها برم ولی ریچارد و جاستین اجازه ندادن و چند نفر و
باهام فرستادن.
وقتی به عمارتتون رسیدم..رز و لیام دست و پا بسته بودن و جیمز
هم خونی و داغون روی زمین افتاده بود.
همه با دیدنم تعجب کردن بچز برایان که با لبخند شیطانی نگاهم
میکرد..
اون میخواست سر منو گرم کنه تا به تو برسه و ضربه نهایی و
بزنه ولی وقتی افراد برایان نزدیکمون شدن چند نفرشون و کشتم
اما تعدادشون زیاد بود..
درست زمانی که برایان اسلحشو سمت سر جیمز نشونه رفت با
صدای هلیکوپتر متوقف شد..
اون میخواست منو گیر بندازه و تو رو بیاره اینجا تا اول تک تک
خانوادت و جلوی چشممون بکشه و بعد منو..ولی خوشبختانه
ریچارد باز مخفیانه تعداد زیادی از ارتشمون رو فرستاده بود و با
هلیکوپتر اومدن دنبالمون ..
حمله کردم سمت برایان و درگیر شدیم با چاقوی ضامن داره تو
جیب مخفی لباسم زخمی به بازوش زدم و باهم گالویز شدیم..
ادماش همه فرار کردن و تنها بود.. برایان روی سینم نشست و
خواست چاقومو توی گردنم فرو کنه که صدای شلیک گلوله اومد و
بعد از چند ثانیه بدن بی جون برایان افتاد کنارم ..
جیمز اسلحه رو برداشته بود و درست به موقع اون و کشته بود
#335

1403/08/09 11:22

لیام خندید و خودش و پرت کرد تو بغلم و تند تند صورتم و
میبوسید.
اشکام باز روون شدن..محکم بغلش کردم و عطر تنش و نفس
کشیدم..
خدای من چقدر دلتنگ پسرم بودم..
صورتش و قاب گرفتم و گفتم:
-دلم برات خیلی تنگ شده بود پسرم..چقدر خوشحالم که کنارمی.
لیام اخم ریزی کرد و گفت:
-نه تو دلت برای من تنگ نمیشه دیگه..
با تعجب دوباره به خودم فشردمش جوری که انگار میخوان ازم
بگیرنش..
-این چه حرفیه عزیزم؟
دست به سینه بدون نگاه کردن بهم به گوشه اتاق اشاره کرد و
گفت:
-اون اقایی که دیشب اومد کمکون کرد امروز صبح گفت اونا
خواهر و برادر من هستن..
لبخند تلخی زدم و به تخت بچه هام نگاه کردن:
صورت لیام و چرخوندم سمت خودم و گفتم:
#337

1403/08/09 11:22

هروقت بزرگ شدی همه چیز و برات تعریف میکنم عزیزم.. ولی
اینو بدون تو جات همیشه تو قلب منه..دیگه قسم میخورم یک لحظه
ام از خودم جدات نمیکنم.
یکم نگاهم کرد و بعد لبخند کوچیکی زد که با ذوق لبخندش و
بوسیدم و هردو خندیدیم.
صدای گریه بچه ها بلند شد.
بلند شدم و رفتم پیششون هر دو رو روی تخت خودمون خوابوندم
و یکی بهشون شیر دادم و وقتی خوابیدن اونارو برگردوندوم به
تختشون..
لیام تمام مدت با دقت منو بچه هارو زیر نظر داشت..
تو نگاهش حسادت کودکانه رو میدیدم ولی به زودی عادت
میکرد..اون فکر میکنه من دیگه دوستش ندارم .
یک سال بعد::::
همه در تکاپوی کریسمس بودن..
رز همونطور که کادو هارو میچید با خنده گفت:
-ماریا ولکن اون درخت بدبخت و از صبح ده بار تزئینش
کردی..بیا برو بچه هاتو بگیر شوهرم و دیوونه کردن.
#338

1403/08/09 11:24