118 عضو
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت120
با صدای پام دلارا ایستاد و نگاهی بهم انداخت اما سرشو برگردوند که سری به تاسف تکون دادم ....
نفس با دیدنم لبخندی زد :
-بابا خیلی خوش گذشت....
میشه خاله برای همیشه اینجا بمونه؟!
لبخند کوچولویی به دخترکم زدم ...
دخترکم هم وابسته شده بود انگار...
-خاله دلارا میمونه .....
دیدم که دلارا تکونی خورد اما بی توجه به نفس گفتم:
-برو تو ....منم با خاله حرف بزنم !
نفس بدوبدو به سمت عمارت رفت که نگاهمو به سمت دلارا چرخوندم !
دختری که نیامده کلی عاشق برای خودش درست کرده بود !
-شب باید بمونی ....
دوستام بعضی هاشون شب اینجان ....
با حرفم سریع گارد گرفت و گفت:
-من ....نمیتونم ....
-یادم نمیاد بپرسم !
شب میمونی...
انتظار نداری که زنمو بفرستم بره ؟!
کلافه سری تکون داد و گفت:
-زن صوری ....
من باید برم خونه .....
پوزخندی زدم و دستمو تو جیبم گذاشتم و بهش نزدیک شدم....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت121
شجاعانه تکونی نخورد که آب و بالا انداختم و دقیقا جلوش وایستادم و سرمو سمتش خم کردم و خیره چشمای دودو زنش گفتم:
-اتاق دومی از سمت بالا ....مال ماست ....
شب اونجا میخوابیم ....
یک کلمه دیگه اعتراض کنی صبور نمیمونم *** !
نفسشو کلافه بیرون داد و قبل اینکه بتونه حرفی بزنه صدای فواد اومد که اخمام توهم شد.....
-دلارا خانوم ....
اخم کرده سرمو بلند کردم به فواد نگاه کردم که با لبخند نزدیک دخترک شد :
-خوشحالم پیدات کردم....
میخواستم ازت به عنوان حسابدار به شرکتم دعوتت کنم ....
باعث افتخارمه با همچین خانومی همکار بشم !
لعنتی !
فواد داشت جلوی خودم به زن من پیشنهاد همکاری میداد؟!
پس واقعا میخواست بجنگه با من؟!
دستمو دور کمر دلارا پیچیدم و گفتم:
-کی بهت اجازه داد به همسر من پیشنهاد بدی ؟!
فواد ابرو بالا انداخت:
-پیشنهاد کاری بود....
-بیخود کردی تو .....
قبل اینکه فواد جواب بدهد دلارا تو بغلم تکونی خورد و رو به فواد لب زد:
-ممنون از پیشنهادتون ....
ولی من فعلا سرم شلوغه ....
اگه شد حتما میام .....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت122
عصبانی قبل اینکه بذارم فواد چیزی بگه دست دخترک رو با خودم کشیدم وبه عمارت بردم ....
رسما جلوی چشم من به یک پیشنهاد کاری دیگه گفته بود فکر میکند؟!
چرا اینقدر عصبی شده بودم؟!
خب که چی؟
نباید روی اون دختر زیادی حساس میشدم.
با ول کردن دستش دیدم که متعجب شده اما با سردی گفتم:
-مهمونا الان میرن ....بریم بدرقه کنیم ....
فقط سری تکون داد که باهم به سمت ورودی رفتیم و تک تک مهمون هارو بدرقه کردیم و به غیر امیر و الناز و چهارتا از دوستام و فواد کسی نمونده بود ....
تا خواستم روی مبل بنشینم سینا با شیطنت گفت:
-الان وقت خوابه ها ....پاشو برو ....
اول گیج نگاهش کردم و بعد اینکه فهمیدم منظورش چیه اخم کردم !
-سرت تو کار خودت باشه سینا....
فواد با پوزخند گفت:
-چیه راست میگه .....بلند شوو برو ....
-باید به توهم بگم؟!
فواد اخم کرد:
-یعنی میخوای همچین شبی رو از دست بدی؟
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت123
قبل اینکه حرفی بزنم دست دلارا روی دستم نشست و رو به فواد گفت:
-خیلی پیگیر نیستید به نظرتون؟
چشمان همه گرد شد که دلارا ادامه داد:
-بیشتر مشتاق به نظر میرسید....
همه سرخ شدند و ریز ریزکی میخندیدن و فواد با اخم نگاهی به دست دلارا که روی دستم و رو پام بود نگاهی کرد و پوزخندی زد:
-نه راحت باشین ....
-هوم ....هستیم ....
با حرف آخر دلارا و نگاه خشمگین فواد باعث شد لبخندی ریزی بزنم.....
اون دختر خودشو فدا کرده بود شاید کمی خوبی کردن بهش به جایی برمیبرنمیخورد....
تو یه حرکت ناگهانی دستشو که رو پام بود کشیدم و به خودم چسبوندمش و یه دستم زیر گردنش و دست دیگه ام رو زیر زانوهاش گذاشتم و تو بغلم بلند شدم....
صدای اوو گفتن بچه ها بلند شده بود و دخترک شوکه جیغی کشید که بی توجه دخترک رو محکم به خودم فشار دادم و بلند گفتم:
-برید بخوابید ....
اگه دستمال نمیخواین.....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت124
سینا تا خواست بالش رو سمتم پرت کنه با سرعت از اونجا دور شدم و پله هارو بالا میرفتم اما دخترک نو بغلم به سختی نفس می کشید....
هنوز از بغل من میترسید!
چطوری این دختر رو کنار خودم میخوابوندم؟!
اصلا میتونست ؟!
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق که شدیم دلارا را روی تخت گذاشتم ...
-خوبی؟!
به سختی بلند شد و نشست .....
-آره.....
با دستم یه حموم اتاق اشاره کردم و گفتم :
-پاشو برو حموم ....
یا میخوای من برم ؟
سریع بلند شد و گفت :
-من میرم ....من رفتم ....
با عجله کفش های پاشنه بلندش رو دراورد و به سمت حموم رفت.....
تک خنده ای از حرکتش کردم و خیره شدم به کفش هایش....
چطور با این کفش ها تونست اون مرد هارو بزنه ؟
اگه اونقدر قرتی بود چطور میتونست با این کفش ها مثل خانوم با اصالت رفتار کنه؟!
با فکر به اینکه لباس برای خودش نیاورده هوف کلافه ای کشیدم ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت125
گوشی توی اتاق رو برداشتم و به ملیحه گفتم حوله و لباس بیاره و خودم مشغول گوشی شدم ....
دلم میخواست تو اتاق ببینم واکنشش چی میخواد باشه وقتی بفهمه لباس نیورده !
نمی دونم چقدر مشغول گوشی شدم که صدای در و بعدش صدای خودش اومد :
-کسی هست ؟
نمیدونم چرا سکوت کردم و او دوباری صدام کرد وقتی دید صدایی نمیاد فکد کرد اتاق خالی است و در رو باز کرد و بیرون اومد که شوکه ایستادم ....
حوله منو پوشیده بود و موهای بلندش دورش باز بود و چنان تو اون حوله میدرخشید که ناخودآگاه خیره اش شدم و او با دیدن من چون انتظارشو نداشت جیغی کشید.....
سریع بهش نزدیک شدم وبه دیوار کوبیدمش و زیر گوشش گفتم :
-هیس ....الان فکر میکنن دارم باهات چیکار میکنم !
با چشمان گرد شده نگاهم میکرد و من نگاهم به قطره های آبی بود که از موهاش می چکید....
لب های قرمزش خیلی میدرخشید.....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت126
دستمو کنار سرش ستون کردم و خودم رو بهش چسبوندم.....
نگاهی به لب هاش کردم و سرمو نزدیک کردم و لب هامون فاصله نداشت و اگه کمی تکون میدادم لب هامون بهم برخورد میکردن....
نباید میبوسیدمش ....
من و این دختر به درد هم نمیخوردیم !
با نفس کلافه که کشیدم ازش جدا شدم و کلافه دستی به موهام کشیدم و پشتمون بهش کردم ...
داغ کرده بودم!
با دیدن اون دختر تو حوله ام عجیب دلم میخواست اورا ببوسم و رابطه داشته باشیم!
کتمو در اوردم و پیرهنم رو دراوردم و بی توجه به چشمان گردش گفتم :
-حوله رو بذار جلوی در حموم ....
لباس بپوش و بخواب ....
وارد حموم شدم و زیر ای سرد رفتم ....
چرا نبوسیدمش ؟!
چرا برام مهم شده بود لرزش بدنش تو بغلم؟
نفس عمیقی کشیدم و دوشی گرفتم و تا خواستم از حموم بیام بیرون با دیدن حوله کرمی هستی دستام مشت شد ...
باید از این خونه میرفتم ....
تمام این خونه رو میفروختم ....
خاطرات هستی داشت دیوانه ام میکرد!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت127
از حموم بیرون اومدم که دیدم حوله رو به در آویزون کرده ...
حوله رو زود پوشیدم و بیرون که اومدم صدایی نمی اومد ....
نگاهی به اتاق کردم که روی تخت خوابیده!
نزدیک تخت شدم و نگاهی بهش کردم دستش پتو رو محکم گرفته بود و تکون خوردن پلک هاش نشون میداد بیداره ....
پوزخندی زدم و به سمت کمد رفتم و لباس پوشیدم و دوباره کنار تخت برگشتم و اول نشستم و نگاهی به دخترک کردم !
میترسید لرزش دستاش چیزی نبود که از چشمم پنهون باشه !
همانطور که پتو رو کنار میزدم تا منم بخوابم لب زدم:
-آروم باش .....
چیزی قرار نیست اتفاق بیوفته .....
فکر میکردم چشماشو باز میکنه اما محکم تر فشار داد که بی توجه بهش روی تخت دراز کشیدم ....
موهای بلندش روی بالش پخش شده بود و عجیب بوی خوبی میداد.
لعنتی زیر لب گفتمو چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت128
احساس خفگی میکردم چرا خوابم نمیبرد؟!
دخترکی که کنارم بود هم نخوابیده بود و معلوم بود اون هم مثل منه!
انقدر فکر و خیال کردم که بالاخره بلند شدم و گوشیم رو برداشتم و مشغول شدم ....
انقدر مشغول شدم که کم کم داشت هوا روشن میشد!
باورم نمیشد به خاطر حضور یک دختر نتونسته بودم بخوابم !
نگاهی به او کردم که دیدم خوابش برده !
گوشی رو گذاشتم کنار و خیره شدم بهش ....
موهای پخش شده اش !
نچرال بود،زیبای نچرال بود !
برخلاف هستی حتی دماغش هم عملی نبود....
لب های کوچکش دل هر مردی را میبرد !
نمیدونم چطور شد که سرمو پایین آوردم و بوسه ای رو لب های دخترک کاشتم که لباش از هم فاصله گرفتن!
امکان نداشت!
یک دختر در خواب هم بلد بود دلبری کند؟!
دوباره بوسه ای زدم!
دلم میخواست باز هم ببوسم اما من هیچ حسی به این دختر نداشتم !
نباید باز بهش آسیب میرساندم!
#شعلههایعشق😈💦
#پارت129
بالاخره چشمامو بسته شد و خوابم برد ....
با صدای گوشیم بیدار شدم و گوشی رو خوابآلود برداشتم و با دیدن اینکه محمد است قطع کردم و چشمامو بستم ....
اما یهو با فکر به اینکه من شب را کنار آن دختر خوابیده بودم چشمام تا حد زیادی گرد شد و سرجام نشستم ....
نگاهی به دور و بر کردم اتاق خالی بود و خبری نبود !
متعجب بلند شدم و بعد اینکه مطمئن شدم تو اتاق نیست لباسمو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون و به طبقه پایین رفتم تو خونه کسی نبود و فقط از آشپزخونه صدا می اومد ....
به سمت اشپزخانه رفتم و با دیدن ملیحه خانوم آروم سلامی کردم که ملیحه خانوم با لبخند به سمتم برگشت :
- سلام پسرم خوبی ؟
-ممنون ...چرا کسی نیست؟
-همه بودن.....
سینا و فواد باهم رفتن ....امیر و الناز هم گفتند میرن خونشون ...
هیچ کدام از این ها مهم نبود ....
مهم آن دخترک بود که ناپدید شده بود صبح زود!
#شعلههایعشق😈💦
#پارت130
-خب دیگه ....
انگار مامان پری فهمید که منظورم چیه که آهی کشید و لب زد :
-دلارا رو میخوای بدونین !
حالش خوب نبود گفت میره خونش و بعدش بره سرکار ....
حالش خوب نبود؟!
چرا ؟
سوالمو به زبون آوردم:
-یعنی چی ؟....چرا حالش بد بود ؟!
-نمیدونم مادر ....اون دختر خیلی درونگرا و مهربونه ....
معلوم بود حال خوبی نداره اما نگفت چیزی...بهرحال بیایین صبحونه بخورین.....
فکرشده بود و صبحونه مختصری خوردم و بعد تشکر به سمت اتاق رفتم تا حاضر بشم ....
چرا حالش خوب نبود ؟
من که دیشب کاری با اون نداشتم ....
لعنتی،چرا این دختر اینقدر مبهم بود ؟!
کاش امیر سریعتر این دختر را به من معرفی میکرد .
آماده شدم و به حیاط رفتم که دیدم راننده منتظرمه ....
سریع سوار شدن و گفتم :
-سریع برو شرکت ....
راننده چشمی گفت و ماشین را راه انداخت که منم به امیر زنگ زدم چند بوق نخورده بود که صداش تو گوشم پیچید:
- سلام ....
- سلام ....
کجایی؟
-شرکت....
شرکت بود ؟!
پس میدانست اون دختر در چه حالیه ؟!
#شعلههایعشق😈💦
#پارت131
-تو شرکت چخبره ؟
-هیچی ....چطور؟
اینکه نمیدونستم چطوری بگم که نگران اون دخترم ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-دلارا ....
قبل اینکه ادامه بدم انگار فهمید که گفت:
-صبح اومد حالش خوب نبود ....
کمی پیش محمدی نشست و بعد رفت مشغول کارش شده...
حالش خوب نبود؟
دقیقا چه مرگش بود؟!
من که کاری نکرده بودم با اون ؟!
-چرا حالش خوب نبود؟!
صدای امیر متعجب شد زمانی که گفت:
-تو کاری باهاش نداشتی؟
فکر کردم شاید ....
قبل اینکه حرفش تموم بشه گفتم :
-بسه ...کاری باهاش نداشتم ...
فقط تو یه اتاق بودیم ...
خنده ای کرد و گفت :
-باشه مرد آروم باش ....کاری هم کرده باشی اشکال نداره زنته....
-اون زن من نیست....
-خود دانی ....امروز سامان هم هی به بال و پرش میپیچید!
ســـلام عــزیـزان♥🌵
نـــظرتون رو راجـــب رمـــــان تـــوی گـــپ گـــفت و گـــــوی گــــلاره بگـــین🤍💎
nini.plus/kanal575
سلام بریم برای ادامه رمان😍🚶
1403/07/07 15:54#شعلههایعشق😈💦
#پارت132
نمیدونم چرا دستام مشت شد و اخم کرده گفتم :
-به من ربطی نداره ....
-باشه ....
گوشی رو قطع کردم و روی صندلی پرت کردم....
دخترک داشت از همه دل میبرد!
به شرکت که رسیدم امیر به استقبالم اومد و همانطور که به سمت اتاق میرفتم شروع کرد به حرف زدن:
-چیزی شده ؟
خیلی اخمات توهم هست !
نگاه چپی بهش کردم که با نیشخند روی لبش گفت:
-فکر کردم برات مهم نبود!
سریع واکنش نشان دادم که باعث شد سرش کامل به سمتم چرخید :
-گفتم ربطی نداره ...
خانوم بدون اینکه بگه پاشده اومده سر کار ....
ابروهای امیر بالا پریدند :
-حالت خوبه ؟
چرا باید بهت بگه ....
دوما حالش خوب نبود ....
دستی به گردنم کشیدم و گفتم :
-بهش بگو بیاد اتاق ....
راستی چی درموردش فهمیدی؟
#شعلههایعشق😈💦
#پارت133
سری تکون داد و گفت:
-چیز خاصی ازش نیست....
خیلی دختره مرموزی هست ....
در مورد برادرش فهمیدیم باربد تهرانی واردکننده دارو هست ....
از میلیاردر های تهران به حساب میاد ....
دوساله از خواهرش جدا شدند اما اونطوری که فهمیدم رابطه شون خوب نیست ....
درمورد خانواده هم چیز خاصی نبود ....
اماخودش با اینکه فقط 21 سالشه گذشته اش پنهانی داره ....
ابرو بالا انداختم ....
چرا این دختر اینطوری بود ؟!
تا حالا چنین دختری ندیده بودم .....
-پس وضع مالیش خیلی خوبه آخه!
-آره....
ولی واقعا چرا گذشته ای نداره ؟
فکر کنم باید خودت بفهمی چی تو گذشتش بود !
-من؟!
همانطور که وارد اتاق میشدیم لب زد:
-پس کی ؟
میخوای من برم بپرسم ؟
#شعلههایعشق😈💦
#پارت134
-چرت نگو امیر ...
شهرتش هم عوض کرده ....
فکر کنم یه چیزی هست واقعا ....
امیر شانه بالا انداخت و گفت :
-اوهوم ....هیچی هم بروز نمیده ....
به قول الناز معلومه از همه چی سر درمیاره و دختر با تجربه ای هست اما جوری رفتار میکنه که اگه باهاش حرف نزنی فکر میکنی از روستا اومده.....
-موافقم ....
هردو سکوت کرده بودیم که طلوعی در زد و وارد شد و گفت:
- سلام وقت بخیر ....قربان عصر جلسه دارید ....
چندتا ایمیل هم باید چک کنید ....
-باشه ....به خانوم محسنی بگو بیاد اینجا ....
-چشم قربان ....
طلوعی که رفت امیر هم روی مبل نشست و منم برای خودم قهوه درست کردم و روی صندلی نشستم تا دخترک بیاد ....
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در و بعدش دخترک وارد شد ....
- سلام ....کاری داشتید ؟!
پوزخندی زدم ....
دخترک جوری حرف میزد که انگار من غریبه ام ....
#شعلههایعشق😈💦
#پارت135
سرمو بالا آوردم و نگاهی بهش کردم و ابروهام بالا پریدند!
دخترک اخم کرده و رنگ روی پریده و اگر آن رژ روی لب هایش نبود با مرده فرقی نمیکرد!
- سلام ....فکر کنم شما قرار بود کاری انجام بدین ....
دخترک سرشو سمت شونه اش خم کرد و گفت:
-کار ؟....چه کاری؟
ابرو بالا انداختم و بلند شدم و میز را دور زدم و جلوش وایستادم:
-قرار بود پرونده های حساب محمودی رو چک کنی !
انگار حال فهمید سری تکون دادو گفت:
-آها...از امروز شروع کنم ؟
-آره تمام پرونده هارو میخوام بررسی کنی ....
برو جمع کن وسایلت رو بیار اینجا ....
باید زیر نظر خودم باشه ....
چشماشو ریز کرد و با شوک گفت :
-اینجا ؟!
چرا ؟
-چون باید خودمم تو سیر کار باشم !
چشماشو کلافه باز و بسته کرد و تا خواست چیزی بگه انگار که بهش چاقو زده باشند که اخم کرد و لبش رو گاز گرفت و سر جایش ایستاد...
اخم کردم ....این دختر چش بود ؟!
#شعلههایعشق😈💦
#پارت136
کمی بهش نزدیک شدم که چشماشو باز کرد و کلافه جوری که انگار میخواست بره و منو از سر خود باز کنه گفت:
-باشه ....
میرم وسایلمو بیارم...
برگشت و تا خواست بره دستشو گرفتم و سمت خودم کشیدم....
امیر با دیدن حرکتم متعجب بلند شد و تا خواست چیزی بگه گفتم :
-تنهامون بذار ....
امیر نگران نگاهی به مچ دست دلارا تو دستم کرد و گفت :
-اما ....
با ابروی بالا رفته گفتم :
-نمیری ؟!
نگاهی به چشمان جدیم کرد و گفت :
-ها....
باشه ....من رفتم ....
امیر که رفت دست دخترک را کشیدم و تو بغلم گرفتم و دست دیگه مو دور کمرش حلقه کردم که چشماش گرد شد و متعجب لب زد :
-دارید چیکار می کنید ؟!
-دارم چیکار میکنم؟
چرا نگفته از خونه زدی بیرون؟
این چه حالیه ؟
چت شده؟!
اخماشو توهم کرد و با گستاخی جواب داد:
-چرا باید جواب بدم ؟
نگران همه کارمند هاتون میشید ؟
نیشخندی زدم و گفتم :
-اگه بشم مشکلی داره ؟
-نه ....ولی بیخیال من بشید ....
#شعلههایعشق😈💦
#پارت137
سرمو سمتش خم کردم و گفتم :
-اتفاقا باید تو بیشتر از همه جواب پس بدی !
سرشو خم کرد و چشماش به طرز عجیبی داشتن دلبری میکردن !
-چرا باید؟
-چون زن منی....
خندید:
-واقعا؟
چرا یجوری رفتار میکنید انگار عاشق و معشوق همیم!
ما فقط صیغه شدیم همین !
پوزخندی زدم و دستمو پشت گردنش گذاشتم :
-فکر کنم دیروز یادت رفته !
چطوره بوسه فرانسه هم برم تا باور کنی ؟!
با شنیدن حرفم سرخ شد و تا خواست خودش رو عقب بکشه نذاشتم و گفتم:
-حالا بگو چته ؟
کلافه چشماشو ازم گرفت و گفت :
-پریودم ....
ناباور تک خنده ای کردم و گفتم :
-برای همین اینطوری شدی و انگار مرده ای؟
چشماش چنان گرد شد و لحظه ای بعد چنان عصبانی شد که اگر بگم شوکه نشدم دروغ گفته بودم !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت138
لحظه ای بعد چنان شروع کرد به غر زدن که فقط با چشمان کرد نگاهش میکردم :
-همین ؟
چطور میتونید بگید همین ؟
می دونید یه زن وقتی پریود میشه چه دردی میکشه؟
درد یه زایمان با یه درد پریود یکیه !
اگه با یه چاقو شکمت رو تیکه تیکه کنن میتونید همچین حرفی بزنید ؟!
گرفتمش تو بغلم و با لبخندی که روی لب هایم نشسته بود گفتم :
-خیلی خب ....آروم باش ....
قرص خوردی ؟
سرشو تکون داد :
-نمیگم میرم وسایلمو جمع کنم ....
بعد ازم جدا شد و از اتاق زد بیرون که با بهت به جای خالیش نگاه میکردم و خنده ای کردم!
باورم نمیشد اینطوری برای اینکه بهش گفتم همین بهش بر خورده بود و اینطوری واکنش نشان داده بود!
هنوز داشتم به جای خالیش نگاه میکردم که در زده شد و طلوعی و دخترک وارد اتاق شدند ....
با اخم های درهم داشتم نگاهشون میکردم که طلوعی با سر پایین چیزی تو گوش دخترک گفت و دخترک فقط با اخم سری تکون داد که طلوعی با اجازه ای گفت و رفت ....
دخترک همانطور که وسایلش رو میز میذاشت گفت :
-منتظر کسی هستید؟!
گیج نگاهی بهش کردم که گفت :
-یه ساعته اونجایید !
نکنه دلتنگ من شدین!
#شعلههایعشق😈💦
#پارت139
پوزخندی زدم و گفتم :
-زیادی پیگیری بچه !
شانه بالا انداخت و روی مبل نشست و مشغول شد ...
چندساعت بود بی صدا مشغول کار بودیم و هیچی بینمون رد و بدل نمیشد !
نگاهی بهش کردم و اخماش هنوز توهم بود و یه دستش روی شکمش بود !
کلا فه نفسی کشیدم و گوشی رو برداشتم و به مش حسین زنگ زدم :
-دوتا چایی و چندتا خوراکی بیار ....نبات هم یادت نره ...
چشمی گفت که دوباره مشغول شدم ....
چند دقیقه بعد مش حسین در زد و وارد شد و نگاهی بهم کرد تا بدونه سینی رو کجا بذاره که گفتم :
-بذار روی میز ....
-چشم...
همانطور که داشت سینی رو میذاشت دلارا سرش رو بلند کرد و با دیدن مش حسین جا خورده بلند شد:
- سلام ....ببخشید متوجه اومدنتون نشدم ....
مش حسین لبخندی زد :
-سلام دخترم ....فدا سرت....
رنگت پریده چیزی شده ....
دلارا لبخندی زد :
-نه ....عالیم عمو....
مش حسین با صدا خندید و گفت :
-خداروشکر....بیا از این سوهان ها ....
فکر نمیکردم اینجایی وگرنه زیاد برات میوردم !
دلارا با لبخند سوهان هارو گرفت:
-مرسیی....
مش حسین چنان با محبت نگاهش میکرد که اگر نمیدونستم میگفتم این دوتا پدر و دختر هستن !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت140
خیره به آن دوتا نگاه میکردم که مش حسین به سمتم برگشت و گفت:
-با اجازه قربان ....
سری تکون دادم که مش حسین رفت و من همانطور که به سمت مبل رفتم و نشستم ....
-فکر میکردم با همه بداخلاقی اما انگار خوش اخلاق هم میتونی باشی !
دخترک با حرفم سرشو گرفت بالا :
-معلومه ....من خیلی هم خوش اخلاقم ....
-ندیدم !
دلارا با چشماش کمی خیره ام موند :
-چرا باید میدین؟
البته که دیدین نفس خودش یه نمونه ....
-با من و مرد های دیگه همیشه سرد هستی !
خنده ای کرد:
-خب که چی؟
-هیچی ...
سکوت کرد و لپ تاپ رو روی میز گذاشت و سوهانی که مش حسین داده بود رو باز کرد ....
چشم ازش گرفتم !
داشتم خیره خيره نگاهش میکردم ؟!
چرا؟!
دست دراز کردم و چایی مو برداشتم و کمی ازش خوردم که با قرار گرفتن سوهان جلو صورتم سرمو بالا گرفتم :
-بفرمایید....
دوستَش دارم ، دوستَم دارد .. وَ این عاشقانه ترین داستان کوتاه دُنیاست ..😈🔞💦
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد