118 عضو
#شعلههایعشق😈💦
#پارت141
به مبل تکیه دادم :
-نمیخوام خودت بخور ....
-گفتین مهربون نیستم ....خوب نیست دستمو رد کنین ؟!
دهان باز کردم و تا خواستم چیزی بگم تیکه کوچک سوهان رو داخل دهانم گذاشت و عقب رفت :
-با چایی بخورید....
عاشقش میشید ....
تا باور تک خنده کردم و گفتم:
-تو خیلی گستاخی ....
-هوم شاید ....
بی توجه بهم نشست و مشغول خوردن چایی شد !
این دختر همونی بود که داشت از درد غش میکرد ؟!
چنان با لذت میخورد که انگار داره خوشمزه ترین خوراکی جهان رو امتحان میکنه !
با دیدن او که با اشتها میخورد منم شروع کردم به خوردنش و کمی چایی خوردم !
واقعا خوشمزه میشد !
لبخند کوچکی روی لب هام نشست و چایی رو که تموم کردم تا خواستم به سمت میز خودم برم در زده شد و بعدش امیر با چندتا غذا اومد :
-خسته نباشید....
براتون ناهار آوردم ساعت 2 هست !
سری تکون دادم :
-ممنون ....
من نمیخورم ....
-نکنه اینم باید لقمه براتون بگیریم ؟!
سلام بریم برای ادامه رمان😍🚶
1403/07/08 12:18#شعلههایعشق😈💦
#پارت142
با چشمام گرد نگاهش کردم که بی توجه نگاه ازم گرفت ...
امیر با تعجب نگاهی بهمون کرد ...
-من ...من برم یا...
با اخم نگاهش کردم و گفتم :
-هرجور خودت میخوای سوال کردن لازم نیست !
امیر سری تکون داد و گفت :
-خیلی خب ...چرا ....
امیر ادامه نداد اما دخترک همانطور که داشت تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت :
-چرا میخورید نه آقای حسینی؟!
امیر گیج شده گفت:
-جان ؟!
دخترک پوزخندی زد و گفت :
-میگه میل ندارم ....چون از آدما تغذیه میکنه فکر کنم ....
بعد بی توجه به ما دوتا از اتاق رفت بیرون !
امیر با تعجب به راه رفتنش نگاه میکرد و بعد به من !
-الان چیشد ؟
اون دختر بهت توهین کرد و تو چیزی نگفتی ؟!
باورم نمیشه !
ولی واقعا اون ازت نمیترسه نه ؟
کلافه چشمامو بستم :
-بس کن ....داستان نباف....
حالش خوب نیست نمیخوام چیزی بگم !
امیر با چشمان گرد بازوم رو گرفت :
-مستی ؟
یا چیزی زدی ؟
#شعلههایعشق😈💦
#پارت143
چپ چپ نگاهش کردم ....
-منظورت چیه ؟
هیچی..... فقط تو مطمئنی البرز مایی؟
هوف کلافه ای کشیدم و تا خواستم دوباره بپرم بهش در زده شد و دخترک دوباره اومد تو که امیر از فرصت استفاده کرد و ازم فاصله گرفت و سمت دخترک رفت و یکی از غذا هارا جلوش گذاشت :
-یه کم بخورید ....
دلارا نگاهی به امیر کرد و همانطور که لبخند میزد گفت:
-من الان نمیتونم بخورم ...نوش جان ....
ابرو بالا انداختم مگه همین دختر نبود که میگفت من دارم ادا در میارم آن وقت خودش نمیخورد؟!
مگر من میذاشتم ؟!
با پوزخند نزدیک دخترک شدم و کنارش نشستم :
-همین ده دقیقه پیش یکی میگفت من دارم ادا درمیارم!
الان چیشد خودش نمیخوره ؟
من دارم از آدما تغدیه میکنم تو از چی ؟
نگاه متعجبش رو تو صورتم چرخوند و گفت :
-من نمیخورم....
از چیزای خوشمزه تغدیه میکنم !
-عه که اینطور ....
ولی وقتی تو اتاق منی بابد از غذاهای آدمیزاد تغذیه کنی!
نگاهشو ازم گرفت و لب زد :
-نمیخوام ....
پوزخندی زدم و بازوش رو گرفتم و طوری سمت خودم کشیدم که بهم چسبید !
داشت با چشمان گرد نگاهم میکرد و من فقط با جدیت نگاهش میکردم!
خیره هم بودیم که با سرفه امیر به خودمون اومدیم!
#شعلههایعشق😈💦
#پارت144
امیر متعجب گفت:
-دارید چیکار میکنید؟!
سریع نگاه ازش گرفتم و همانطور که یکی از غذا هارو باز میکردم گفتم:
-تو خونه خودت میخوای بخور میخوای نخور ....
اما تو شرکت من خودکشی نکن....
دخترک سری تکون داد و گفت :
-کسی نخواست خودکشی کنه،شما یه وقت زیاد خودتون رو نگران نکنین !
-بالاخره خواستم بگم !
بعد غذا را روی پاش گذاشتم و قاشقی دستش دادم :
-بخور ....
با صدایی که اومد سرمو چرخوندم سمت امیر که محکم زده بود رو پیشونیش !
و همانطور که داشت خیره خيره نگاهمون میکرد گفت:
-دارم خواب میبینم ؟
این چه وضعشه ؟
ازهم جدا بشید ببینم !
اخم کرده گفتم :
-تو چرا نشستی به ما نگاه میکنی ؟
فقط در حد همکاره !
-هوم ؟!
همکار؟
کم مونده بنشونیش تو بغلت!
با حرفی که زد هردومون از هم جدا شدیم !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت145
امیر متاسف نگاهی بهمون کرد و دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد ....
هرسه داشتیم به کارمان میرسیدیم....
داشتم ایمیل هارو چک میکردم که با صدای جیغ خفه دلارا نگاه من و امیر به سمت دخترک چرخید !
دخترک همانطور که داشت دستاشو بهم میکوبید گفت:
-میدونستم....
میدونستم اون مرد یه جای کارش میلنگه !
امیر سریعتر از من خودشو رسوند به دخترک و گفت:
-چیشده....تونستی چیزی پیدا کنی؟
دخترک سری تکون داد :
-اوهوم ....تونستم تا مال چهار سال پیش رو پیدا کنم ....پول های بزرگی از شرکت به حسابش واریز شده !
اما مشکل اینکه چندروز پیش یه پول به مقدار زیاد ریخته شده تو حسابش.....
اخم کرده نزدیک شدم و همانطور که دستمو روی دسته مبل میذاشتم گفتم :
-و اون پول از شرکت براش واریز شده ؟
-نه....اون پول تو حسابش نیست....
شوکه گفتم :
-پس چیکار کرده ؟
-دوتا راه بیشتر نداشته ....
یا با اون پول به شرکت های کاغذی وام داده شده یا اون پول رو برای یه نفر ریخته!.
داشت با استدلال مشکل را میگفت و جوری توضیح میداد که منو و امیر هم مونده بودیم !
امیر نگاهی به لپ تاپ کرد و گفت :
-و از کجا بدونیم کدوم یکی از این کار هارو کرده ؟
دخترک دستشو زیر چونه اش گذاشت و همانطور که داشت انگشت شصتشو گاز میگرفت گفت:
-فقط یه راه هست !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت146
امیر اخم کرده گفت:
-اون چه راهیه؟
دخترک نفس عمیقی کشید و گفت :
-باید حساب های تجاری و حساب های شخصیش رو ببینیم !
همانطور که روی مبل می نشستم گفتم :
-اینکار رو نمیشه کرد نه بانک اجازه میده نه میتونیم از طرف شرکت نگاه کنیم !
امیر سری تکون داد:
-دردسرش بیشتره !
دخترک هومی کرد و همچنان به لپ تاپ نگاه میکرد.......
امیر خم شد سمتش و گفت :
-راهی داری؟
دخترک نیشخندی زد و گفت :
-اگه بشه حساب های بانکی و گوشیش رو هک کرد میشه فهمید !
چند روز پیش از شرکت کره ای بهش پول واریز شده ....
انگار خیلی وقته داره نقشه میریزه !
پس باید هک کرد تا بدونیم داره چیکار میکنه ؟!
من و امیر بهت زده نگاهی به دخترک کردیم و گفتم :
-هک ؟
هکر خوبی که بتونه همچین کاری انجام بده میشناسم اما کار سختیه راضی کردنش !
نگاهی بهم کرد و گفت :
-میشه بدونم اون کیه؟؟
-رز سیاه ....
انگار که اسمش آشنا بود چون خیلی ریلکس سری تکون داد:
-پس هنوزم کار میکنه؟!
متعجب گفتم:
-تو میشناسیش؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت147
سرشو تکون داد:
-بله ...اوکیش میکنم ....
اما باید تو امنیت کامل باشه ساختمون و کسی نبینه اونو ....
به مبل تکیه دادم و پامو انداختم روی پام ....
-چی میخوای ؟
-شب میاد البته اگه موافق باشه !
الان بهش پیام میدم ....
-شب؟
تو مشکلی نداری ؟!
بمونی شرکت ؟
سری تکون داد ....
-اون میاد کار میکنه منو میخوایین چیکار؟
اخم کردم و گفتم :
-تو داری دعوتش میکنی خودتم که نیستی ....
نباید شک کنم به نظرت ؟
دخترک خنده ای کرد و شونه بالا انداخت:
-پس پیام نمیدم بهش ....
داشت منو تهدید میکرد؟!
دخترک نیم وجبی ....
-داری کارتو به عنوان کارمند انجام میدی ....
نیازی به این همه منت نیست!
ابرو بالا انداخت....
-کسی نگفته وظایف من اینارو هم شامل میشه!
تا خواستم باز جواب بدم امیر گفت:
-خانوم محسنی ....
رئیس درست میگه اگه با پیام شما قرار باشه بیاد پس باید خودتون هم باشید !
دخترک اخم کرد و همانطور که گوشیش رو برمیداشت ...
-باشه ....
#شعلههایعشق😈💦
#پارت148
نیمه های شب بود هنوز از اون رز سیاه خبری نبود!
امیر ایستاده بود و نگران بود و من روی مبل نشسته بودم و گوشی رو چک میکردم اما دخترک خیلی آروم داشت قهوه درست میکرد ...
حوصله ام سر رفته بود من توان صبر کردن نداشتم ....
دخترک قهوه رو گذاشت روی میز و گفت :
-بفرمایید....
ابرو بالا انداختم و چیزی نگفتم و او قهوه دیگه رو جلوی امیر گذاشت و برگشت به دیوار تکیه داد....
کمی از قهوه خوردم و تا خواستم چیزی بگم یهو در باز شد و مردی اومد تو که من و امیر هردو شوکه ایستادیم ......
قبلا برام سایتی هک کرده بود اما هرگز ندیده بودمش !
با دقت داشتم به مردی که کلاهی سرش بود و ماسکی روی صورتش زده بود نگاه میکردم و تا خواستم چیزی بگم با اتفاقی که افتاد شوکه چشمانم گرد شد !
دخترک با دست پس گردنی به مرد زد و گفت:
-طویله اومدی ؟
این چه مدل اومدنه !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت149
مرد دستشو گذاشت روی گردنش و به سمت دخترک برگشت :
-چته وحشی؟
قبلا مهمون نواز تر بودی !
-مهمون نوازبودم ....گاو نواز نبودم که ....
مرد مشتی به بازوی دخترک زد و گفت:
-نباید با احترام بیشتری با من رفتار کنی ؟!
دخترک سری تکون داد و قهوه آماده ای که دلشت رو به سمتش گرفت :
-بیا بخور....
من و امیر شوکا بودیم ....
امیر سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:
-این دیگه کیه؟!
با حرف امیر سرفه ای کردم و گفتم :
-خب ....
نباید همدیگه رو بشناسیم ؟!
مرد سمتم برگشت و دخترک رفت روی مبل نشست و آبنبات چوبی رو گذاشت تو دهنش ...
-منو نمیشناسی و آوردی اینجا برای هک ؟
اگه اومدم به خاطر دلارا اومدم !
امیر به سمت مبل ها اشاره کرد و گفت :
-بنشین حرف بزنیم....
مرد رفت و روی مبل کنار دخترک نشست....
-چقدر دلت برام تنگ شده ؟
#شعلههایعشق😈💦
#پارت150
-دخترک نگاهی بهش کرد و لب زد:
-دارم از شوق دیدنت پس میوفتم ....
مرد سری تکون داد:
-سردی دیگه ....برای همین مردی نزدیکت نمیشه ....
-من مشکلی ندارم ولی تو داری انگار....
اون مرد دستشو پشت سر دلارا روی مبل گذاشت و گفت:
-ادم نمیشی تو ...
بعد رو کرد به من و گفت:
-خب میشنوم ....
چیکار میتونم بکنم؟
سری تکون دادم و سعی کردم به اون دستی که پشت دخترک بود توجه نکنم .....
روی مبل نشستم و گفتم:
-میخوام حساب های بانکی یه نفر رو هک کنی و گوشیش اینکه کیا بهش پول میزنن و برداشت هایی که میزنه به کی میره ...
شنود هم داشته باشم !
مرد با جدیت سری تکون داد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت :
-هک حساب بانکی؟
میدونین چقدر دردسر آوره؟
سری تکون دادم و گفتم:
-پولش رو میدم بهت !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت151
-و چرا دقیقا باید قبول کنم؟
مرد داشت رو مخم راه میرفت و دلم میخواست مشتی به اون دهانش بکوبم ....
قبل اینکه من حرفی بزنم دلارا دستشو روی پای مرد کوبید و گفت :
-چرت نگو ....اگه نمیخواستی قبول کنی بیخود کردی منو تا الان اینجا نگه داشتی ؟
مرد دستشو روی پاش گذاشت:
-اگه کمک کنم باید شرطی هم داشته باشم !
-میشنویم....
مرد نگاهی بهم کرد و گفت :
-باید دلارا هم باشه ....
این خودش بلده باید حداقل باید کمک کنه !
دلارا بلد بود؟
چطور ممکن بود ؟
لعنتیی چرا این دختر همیشه چیزی را از من پنهان میکرد و من را متعجب میکرد ؟!
قبل اینکه چیزی بگم با صدای گوشی دلارا بلند شد و همانطور که گوشیش رو بر میداشت:
-باید جواب بدم ...
مرد به مبل تکیه داد و گفت:
-هستی ؟
دلارا نگاهی به من و امیر کرد و لب زد :
-باشه ...
#شعلههایعشق😈💦
#پارت152
نگاهی به دخترک کردم که همین که گوشی رو گذاشت روی گوشش با صدای بلند فردی که پشت گوشی بود سریع گوشی رو از گوشش فاصله داد و نفس عمیقی کشید ....
سرمو با اخم خم کردم و نگاهش ميکردم که سریع گوشی رو نزدیک کرد و گفت:
-میبینمت ....
گوشی رو قطع کرد و سمت ما چرخید و رو به هکر گفت:
-خب ....چیکار میکنی؟
مرد تکیه داد به مبل و گفت:
-شروع میکنم....
تا صبح کار داره....
مشکلی نداری؟
دخترک ابرو بالا انداخت و گفت:
-من نه ....ولی ....
رو به من و امیر کرد و گفت:
-شما چی قربان ؟
میتونید ؟یا بمونه برای بعد ؟
الان که همه چی جور شده بود میماندم!
با اینکه میدونستم سخته ولی باید سریعتر کار را تموم میکردم !
نگاهی به امیر کردم که سری با تایید تکون داد و گفت:
-ما هم میمونیم !
دخترک شانه بالا انداخت و به سمت کیفش رفت و تو کیفش داشت دنبال چیزی میگشت رو به رز سیاه گفت:
-بریم؟!
مرد بلند شد و همانطور سری تکون میداد به سمت کوله پشتی اش رفت ....
#شعلههایعشق😈💦
#پارت153
مرد و دخترک داشتن لپ تاب ها و هدفون هایی که رزسیاه آورده بود را روشن میکردن و مشغول بودن و من امیر هم روی مبل نشسته بودیم و داشتیم به آن دو نگاه میکردیم ....
دخترک نگاهی به هکر کرد و گفت :
-خفه نمیشی با اون ماسک ؟
درش بیار ....
هکر سری تکون داد و ماسک رو دراورد که با ابروی بالا رفته نگاهش میکردم !
چهره اش شبیه پسر بچه ها بود !
شاید تفاوت سنی زیادی نداشتند !
بدون ری اکشنی نشستم و خیره نگاهشون کردم ....
دلارا عینکی به چشماش زد و با اینکه مقنعه سرش بود و موهایش کامل زیر مقنعه بود جذابش کرد !
هردو مشغول شدند و دیتای هردوشون روی کیبورد داشت حرکت میکرد و هدفون تو گوششون بود و باعث میشد که آن دوتا صدای مارو نشنوند و فقط تمرکزشون روی کارشون بود!
امیر آروم گفت:
-خیلی واردن انگار نه ؟
سری تکون دادم ...
-اولین باره دارم حضوری میبینش!
ولی دلارا چرا اونو میشناسه؟
#شعلههایعشق😈💦
#پارت154
امیر همانطور که خیره دخترک میشد گفت:
-راستش دختر خیلی قوی هستش !
من میدونم چرا امروز حال نداشت الان باید از درد یه جا می نشست و حوصله و حال نداشت اما خیلی عادی داره کارش رو میکنه !
نمیدونم چیشد که گفتم :
-هستی تو این هفته ها کاری نمیکرد و میگفت باید استراحت کنم !
بد اخلاق هم میشد اما اون دختر انگار چیزیش نیست ....
بدوبدو میکنه !
میدونی چیه ؟
امیر منتظر نگاهم کرد که گفتم:
-این دختر اسکار عجیب ترین دختر رو میگیره .....
میخوام بشناسمش !
باید ازش بپرسم کی هست و چرا اینقدر عجیبه ؟!
امیر سری تکون داد و گفت:
-فکر خوبیه !
قهوه میخوای؟
-آره......
امیر بلند شد و قهوه آماده میکرد و من گوشیم رو برداشتم که دست زدن مرد سرمو بلند کردم که مرد با لبخند رو به دلارا گفت:
-هنوزم تو کارت واردی ....
تونستیم وارد سایت بانک مرکزی بشیم !
دلارا نیشخندی زد :
-حرف نزن ....
مهدی محمودی پیداش کن ....
مرد سری تکون داد و هردو دوباره مشغول شدن .....
#شعلههایعشق😈💦
#پارت155
ساعت 2شب بود و همه مشغول کار بودن بالاخره تونسته بوديم تمام حساب ها و گوشی محمودی رو هک کنیم ....
بعدش همه مون داشتیم تمام واریز ها و برداشت هاش رو چک میکردیم !
امیر سمتم اومد و گفت:
-اینجارو نگاه ....
ماه پیش اندازه یه میلیارد تومان به حسابش واریز شده !
اونم توسط هستی !
با اخم کاغذ هارو گرفتم .
نگاهی بهشون کردم راست میگفت هستی همچین پولی رو چرا به حساب محموری باید واریز میکرد؟
خسته بودم و دیگه توان سوپرایز جدید نداشتم !
هستی ماری بود که در آستین خودم پرورشش داده بودم و انگار حالا حالا بابد گند کاری هاشو میدیدم !
نگاهی به امیر کردم و بی توجه به نگاه نگرانش لب زدم :
-پاشید جمع کنید ....
برای امروز کافیه ....
دلارا و مرد سری تکون دادن و مشغول جمع کردن شدن و من تمام اسناد رو داخل گاوصندوق گذاشتم....
#شعلههایعشق😈💦
#پارت156
همه تو پارکینگ بودیم و از خستگی زیاد حتی توان رفتن به خونه رو نداشتیم!
مرد با لبخند نزدیک دلارا شد و دستش رو گرفت :
-خوشحال شدم که بعد مدت ها تونستم باهات کار کنم ....
فردا میام باز شب ...
دلارا سری تکون داد :
-مرسی ازت .....
مرد نگاهی بهم کرد و گفت:
-فعلا ....
سری تکون دادم که امیر هم خداحافظی کرد و رفت .....
حال من و این دختر تنها بودیم ...
فکر میکردم میره اما ...
-میخوایین باهام بیایین ؟
چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم :
-چی؟
-اخماتون تو همه ....یه نوشیدنی بخوریم بعد خودم میبرمتون !
راننده تون که نیومده !
اخم کردم و تا خواستم بهش بتوپم،دستاشو بالا آورد و گفت:
-خیلی خب ...نیایین....من رفتم !
واقعه داشت میرفت؟!
نه به اون پیشنهاد دادنش نه به این رفتنش !
پوزخندی زدم و گفتم:
-وایسا ....میام....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت157
هردو سوار موتور شدیم و راه افتاد ...
باد می وزید و خیابون ها خیلی خلوت بودن.
دلم میخواست بدونم دخترک منو میخواد کجا ببره ؟
با سرعت میرفت و تو یه تصمیم دستامو دور کمرش حلقه کردم که سیخ شد !
-راحتید دیگه؟
نیشخندی زدم و گفتم :
-اوهوم ....
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت و کمی بعد جلوی یه مغازه ایستاد ....
نگاهی به دور و بر کردم یک مغازه ساده بود و کلی مشتری داشت !
رو کرد بهم و گفت:
-پیاده بشید ....
پیاده شدم و دخترک هم موتور رو خاموش کرد و پیاده شد و کلاهشکو درآورد و کلاهمو گرفت گذاشت رو موتور .
نگاهی بهم کرد و گفت:
-مطمئنم تاحالا اینجا نیومدین....
شام میخوایین یا یه نوشیدنی کافیه !
نگاهی بهش کردم و همانطور سیگار رو از جیبم در می آوردم لب زدم :
-تو میخوای مهمونم کنی ....هرچی باشه فرق نداره !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت158
سری تکون داد و به سمت مغازه رفت ....
اصلا چرا منو آورده بود اینجا ؟
لعنت به خودم که قبول کردم و باهاش اومدم !
سیگار رو روشن کردم و به سمت یکی از صندلی ها رفتم و با دیدن ویو مقابلم چشمام گرد شد !
حوض آبی وسط بود و دورش پر از درخت و گل بود و زمین پر کاشی های چراغی بود و آب روشون باعث شده بود صحنه زیبایی درست کنه !
صدای آب باعث شد لبخندی بزنم و آرامش بگیرم !
نمیدونم چند دقیقه بود که به اون منظره نگاه میکردم که حضورش رو کنار احساس کردم ...
-چطوره ؟
نیم نگاهی بهش کردم که تو دستاش یه سینی بود پر از غذا و نوشیدنی !
اونارو روی میز کنار صندلی ها گذاشت و نزدیکم شد !
با تعجب داشتم به او که هر لحظه فاصله شو باهام کم میکرد نگاه میکردم ....
انقدر نزدیکم شده بود که کافی بود تکون بخورم تا بهش بخورم !
وقتی روی پنجه پاش بلند شد خواستم ازش فاصله بگیرم که دستش اومد بالا و سیگارم رو از بین لب هام برداشت و ازم فاصله گرفت !
-بهتر نیست از منظره لذت ببرید؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت159
ازم جدا شد و قهوه روی نیز رو سمتم گرفت :
-بخورید گرمتون میکنه ....
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم :
-چرا ؟
سرشو بلند کرد و گفت :
-چی چرا ؟
برگشتم سمتش و خیره شدم بهش و لب زدم:
-من بهت تجاوز کردم ....
به زور تو شرکت نگهت داشتم ....
بهت گفتم ادای زنم رو در بیار مخالفت نکردی !
الان هم منو آوردی اینجا ....
نکنه تو نقشه ای داری ؟
چرا چیزی از گذشته تو وجود نداره ؟
نگاهشو ازم گرفت و لب زد :
-نمیدونم ....
ازم نپرسید....
باید متنفر باشم اما چرا دارم کمک میکنم ؟!
نمیدونم.....
گذشته ....
گذشته همه آدما خوب نیست ....
بعضی آدما از گذشتشون خاطره خوبی ندارن !
کمی از قهوه اش نوشید و به سمت میز رفت و تا خواست چیزی بگه با دیدن توله سگی که زیر میز قایم شده بود با وحشت جیغی کشید و قهوه اش انداخت زمین و یک قدم عقب برداشت و چون من پشتش بودم به من خورد .....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت160
چشمانم گرد شده بود !
دخترک از مرد ها نمیترسید اما حال با دیدن این *** ترسیده بود ؟!
نفس نفس میزد و چرا من خودم رو عقب نکشیده بودم؟!
دستام رو دور کمرش حلقه کردم و زیر گوشش لب زدم :
-هیس ....نترس...
توله سگ که رفت دستاش روی دستم نشست و از بغلم جدا شد و روی صندلی نشست!
خنده ام گرفته بود !
مگه میشد از از سگ کوچولویی ترسید؟!
قهوه ام رو سمتش گرفتم و گفتم :
-خوبی ؟
یه کم بخور !
سرشو بلند کرد و گفت :
-خوبم....ممنون ....
بهش نگاه کردمو روی صندلی روبه روش نشستم که سینی رو سمتم هول داد :
-بخورید ...
نیم نگاهی به غذاها کردم و لب زدم :
-رئیستو فلافل مهمون کردی ؟!
خنده ی بیجونی کرد و لب زد :
-مطمئنم فلافل اینجارو تا حالا نخوردید ....
اینجا فقط فلافل هست ....
خوشتون میاد !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت161
نگاهی بهش کردم ....
چرا چشماش اینقدر غم داشت ؟
چرا احساس میکردم لبخند هاش همگی ساختگیه؟!
سری تکون دادم و فلافل رو برداشتم و شروع کردم به خوردن....
سال ها بود تو چنین جاهایی غذا نخورده بودم !
به خصوص بعد ازدواج و رئیس شرکت شدن نیومده بودم !
-میدونین چیه ؟
اتفاق امروز و اون آشفتگی یعد نشون دادن اون کاغذ ها باعث شد بیارمتون اینجا ....
من دلم نسوخته براتون....
اما میخوام بگم....
آدمای زندگی همیشه اونجوری نیستند که نشون میدن،ممکنه عاشق بشید و سال ها برای فداکاری کنید اما با یه اتفاق بفهمی اون فرد آدمی نبود که شما رو پایبند کرده بود !
من نمیدونم بین شما و همسرتون چه اتفاقی افتاده اما هر چی بود فراموشش کنید !زندگیتون رو نگهدارید ....
وگرنه تا آخر عمر قراره اذیت بشید ....
اذیتی که ارزشش رو نداره !
نگاهی بهش کردم که اشاره ای به فلافل تو سینی کرد:
-ببرید برای نفس ...
چرا منتظر نمونده بود چیزی بگم ؟
فقط داشت بهم میگفت که نباید غصه زندگی را بخورم!
دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد و او فقط با نوشابه اش بازی میکرد و هردن کمی مینوشید......
تموم که شدیم هردو به سمت موتورش راه افتادیم !
خب سلامممممم
امروز چون خیلی خوشحالم میخوام براتون 20پارت بزارم😍😊😍
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت162
آرامش پیدا کرده بودم و حال آشفته ای که داشتم به کل رفته بود و حال بهتری داشتم ....
سنگینی چیزی رو خودم حس نمیکردم و انگار که مشکلاتم حل شده بودن!
ولی هنوزم کلی سوال داشتم و جوابشون رو بهم نمیداد این دختر !
سوار موتور شدیم و کلاه هارو سرمون گذاشتیم و او راه افتاد.
تو هوای خنک شب موتورسواری واقعا لذتی بود که تا حالا تجربه اش نکرده بودم.
همیشه با راننده میرفتم و میومدم و حال این هوا خیلی میچسبید!
به در خونه که رسیدیم پیاده شدم و زنگ زدم به نگهبان و همین که او اومد دخترک گاز داد و با سرعت رفت !
نذاشت تشکر کنم !
ابرو بالا انداختم و وارد خانه که شدم دوتا از بادیگارد ها و محمد نزدیکم شد:
- قربان چرا زنگ نزدید ؟
دوتا از بادیگارد ها بیرون شرکت منتظر شما بودن اما گفتن که شما ندیدین !
نگاهی بهشون کردم و گفتم:
-اشکال نداره....محمد مشتری برای خونه پیدا کردی ؟
-بله قربان ....اما شما میخوایین کدوم خونتون برید ؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت163
راوی
هر سه مشغول کار بودن و مرد هی نگاهشو به در میدوخت!
دخترک نیومده بود و فقط یه پیام به آمبر داده بود که کلاس دارد و دیر میآید!
ساعت دو بعد از ظهر بود که در زده شد و دخترک وارد دفتر شد :
- سلام ....خسته نباشید ....
امیر با لبخند جوابش رو داد و البرز به تکان دادن سر تکون اکتفا کرد و رزسیاه با دیدنش لبخندی زد و آبنبات چوبی رو از جیبش در آورد و سمتش پرت کرد که دخترک رو هوا گرفت :
-توهم خسته نباشی ....
خوبی ؟....
رنگت پریده!.....
دخترک سری تکون داد و همانطور که آبنبات رو داخل دهانش میذاشت گفت :
-خوبم ....
پشت لپتاپ نشست و مشغول کارش شد ....
حالش خوب نبود دکتر امروز جوابش کرده بود !
باور کردنی نبود اما زندگی اش داشت به پایان میرسید!
از مرگ ترسیده بود ؟!
نه،نترسیده بود ....
دیگر در این دنیا چیزی نداشت برای حفاظت از اون زندگی کند !
دوستَش دارم ، دوستَم دارد .. وَ این عاشقانه ترین داستان کوتاه دُنیاست ..😈🔞💦
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد