#شعلههایعشق😈💦
#پارت141
به مبل تکیه دادم :
-نمیخوام خودت بخور ....
-گفتین مهربون نیستم ....خوب نیست دستمو رد کنین ؟!
دهان باز کردم و تا خواستم چیزی بگم تیکه کوچک سوهان رو داخل دهانم گذاشت و عقب رفت :
-با چایی بخورید....
عاشقش میشید ....
تا باور تک خنده کردم و گفتم:
-تو خیلی گستاخی ....
-هوم شاید ....
بی توجه بهم نشست و مشغول خوردن چایی شد !
این دختر همونی بود که داشت از درد غش میکرد ؟!
چنان با لذت میخورد که انگار داره خوشمزه ترین خوراکی جهان رو امتحان میکنه !
با دیدن او که با اشتها میخورد منم شروع کردم به خوردنش و کمی چایی خوردم !
واقعا خوشمزه میشد !
لبخند کوچکی روی لب هام نشست و چایی رو که تموم کردم تا خواستم به سمت میز خودم برم در زده شد و بعدش امیر با چندتا غذا اومد :
-خسته نباشید....
براتون ناهار آوردم ساعت 2 هست !
سری تکون دادم :
-ممنون ....
من نمیخورم ....
-نکنه اینم باید لقمه براتون بگیریم ؟!
1403/07/07 16:08