The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

83 عضو

از فرداش با برادرم رفتیم دنبال طلاق
که طلاق بگیرم
تو دادگاه همه آشنا بودن همه واسه برادرم میشناختن
کارم زود انجام میدادند
به برادرم خیلی احترام میزاشتن

1403/06/31 12:49

چند دقه دیگه ادامش مینویسم

1403/06/31 12:50

خلاصه شوهرم گوشی از من گرفته بود
با برادرش نقشه ریخته بودن
زنگ بزنن به شوهر عمه اش که واسم مواد بیاره
شوهرم از گوشی من پیام داده بود به شوهر عمه اش منم زهرا هستم یه کم مواد اگه داری بیا.ر واسه شوهرم
اونم خبراز هیچ جا نداشت اومده بود مواد آورده بود درخونه تا در میزنه برادرشوهرم با چوب زده بود تو پاهاش
شوهر عمه اش هم ناراحتی قلبی داشته حالش بد میشه زنگ میزنن به برادرم میگن بیا فلانی به خاطر خواهرت اومده اینجا برادرم شوهر خالم بر میداره می‌ره
میگه چی شده شوهر عمه اش میگه اینها اومدن با خط خواهرت بهم پیام میدم میگن من زهرا هستم شوهرم حالش خوب نیست واسش مواد بیار
منم آوردم کتکم زدن برادرم زنگ میزنم پاسگاه میاد همشون میبرن پاسگاه برادرم همه چی تعریف میکنه
برادرشوهرم وشوهرم محکوم میشن



1403/06/31 13:01

منم بردارم مریض داشت رماتیسم داشت نمی‌توانست راه بره
به کارهای من برسه منم خونه پدرم بودم
ولی پدرم خوشش نمیومد من اونجا باشم
یک ماه خونه خواهرم بودم یک ماه خونه برادرم
بعد.شوهر خالم گفت باید خونه بابات باشی
بابام گفت دوتا اتاق تو حیاط هست برو تمیز کن وسایلات هم از خونه شوهرت بیار بشین زندگیت بکن
منم قبول کردم نامه از دادگاه گرفتم با رییس پاسگاه رفتم وسایلم جمع کردم رفتم خونه بابام

1403/06/31 13:06

دلم کباب شد ،،چه راحت یه زن بی آبرو میکنن چی کشیدی

1403/06/31 13:09

برادرم خرجم میداد کمکم میکرد
خاله هام داییم بهم کمک میکردن
سه سال طول کشید تا من طلاق بگیرم
تو این سه سال
پدرم مریض شده بود برادرم هم مریض شده بود

1403/06/31 13:10

زن دوم بابام زنگ زد به بابام گفت واسه نسرین دخترت خواستگار اومده
بابام هم اصلا دخترش ندیده بود تا موقع واسش خواستگار اومده بود
اومدن شهر ما واسه آزمایش خون
خواهر و خیلی گریه میکرد می‌گفت مادرم نمیزاشته بابام ببینم
باشماها رابطه داشته باشم
خیلی سختی تو دست مادرم کشیدم حلالش نمیکنم مادرش درحق خواهرم خیلی بد بوده
تا اینکه میان خونه برادرم ما اونجا همدیگه دیدیم
بعداز 17 سال

1403/06/31 13:14

عقدوعروسی باهم میکنن
ولی بابام هیچ جهیزیه بهش نداد
گفت ندارم
چون بعد از مرگ مادرم دیگه بابام نتونست ازباغ برسه مجبور شد بفروشه

1403/06/31 13:16

منم کارطلاق انجام دادم
تو دادگاه همه دنبال کار من بودن کارم انجام شد طلاق بگیرم

1403/06/31 13:18

پسرات کجا بودن ؟؟؟؟

1403/06/31 13:19

دیگه برادرشوهرم
خواهر شوهرم اومده بوده اینقدرترس به بچه من داده بودن که وقتی منو می‌دیدن می‌ترسیدن نگام کنن

1403/06/31 13:19

به بچه سه ساله ترس داده بودن😭😭😭😭

1403/06/31 13:20

خیلی شکایت کردم که بچه هام ببینم ولی نمزاشتن
حتی ریس پاسگاه با لباس شخصی رفت در خونه مادرشوهر
گفت دلتون رحم بیا بزارین بچه ها یک ساعت ببرم مادرشون ببینن اجازه ندادن
خداازشون نگذره


1403/06/31 13:21

یعنی چی

1403/06/31 13:22

😢😢 پسر بزرگت دیگه عمل کرد خوب شد؟؟

1403/06/31 13:23

نمی‌دونم چه ترسی به بچه هام داده بودن که از من می‌ترسیم
ریس دادگاه گفت خدا جواب اینها میده

1403/06/31 13:23

عملش نکردن
دارو میخوره

1403/06/31 13:23

😔😔😔😔گمون کن بچه طفل معصوم میگفتن کنار مادرت بری کتک میخوری

1403/06/31 13:26

گناه بچه ها پدرشون که اصلا بابایی نیسته همین تو رو داشتن که براشون جون میدادی توهم ازشون جدا کردن

1403/06/31 13:27

تو این سه سال من واسه خودم غذا درست میکردم جدا بودم
میرفتم سرکار تو انبار میوه بسته بندی میکردم
خرج خودم در نیاوردم تونستم یخچال گاز تلوزیون همه چی بخرم کولر خریدم
یه روز صبح که بیدارشدم برم سر کار دیدم بابام بلندشده بره وضو بگیره نماز بخونه خورد زمین دویدم گفتم چی شد گفت چیزی نیست بلند شد وضو گرفت رفت تو اتاق
شب که منازل سر کار اومدم دیدم دوباره بابام اومده بیرون وضو بگیره حالش بد شد نتونست وضو بگیره رفت تو اتاق سریع بردنش درمانگاه گفت پام اذیتم می‌کنه رفتن عکس از پاش گرفتن گفتن ران پاش خردشده باید عمل بشه
برادرم بردش شهر بیمارستان عمل کرد ا ز اتاق عمل اومد بیرون گفت عملش خوب بود
فرداش بابام تو بیمارستان سکته می‌کنه می‌ره تو کما
دکتر بهمون گفت پدرتون سکته مغزی کرده با دستگاه نفس میکشه بدنش خون قبول نمیکنه
زن بابام اصلا واسش مهم نبود بابام مریضه
گفتم خودم بالای سر بابام هستم شما برین
زن بابام گفت منم میمونم
شب که شد زن بابام گفت
خونه برادرم همین نزدیکی ها هس بیا امشب بریم خونشون گفتم نه آخر مجبورم کرد رفتیم
ولی دلم پیش بابام بود

1403/06/31 13:35

صبح زود بیدار شدم صدای زن بابام زدم گفتم حالا خوب خوابیدی بلند شو بریم بیمارستان اصلا بی‌خیال بود گفت هنوز زوده گفتم من میرم
گفت صبر کن صبحونه بخوریم بریم
صبحونه خوردیم رفتیم بیمارستان
دکتر گفت باید دستگاه برداریم
زنگ به برادرم زدم گفتم می‌خوان دستگاه بردارن گفت الان خودم می‌رسونم برادرم اومد اجازه نداد

برادرم گفت تو برو خونه استراحت کن ماهستیم
گفتم باشه
دکتر به برادرم گفت پدرت دیگه دست پاش یخ کرده
فوت کرده
دستگاه برداشتن پدرم فوت کرد


1403/06/31 13:41

هفته بابام بود برادرم مریض شد اونم رماتیسم داشت بیمارستان بستریش کردیم
چهارتا دختر داشت یکیش نامزدی بود
هنوز چهار ماه از فوت بابام نگذشته بود برادرم حالش بد میشه
میبرن بیمارستان میگن رماتیسمش زده به قلبش باید عمل بشه هنوز نبرده بودنش تو اتاق عمل سکته قلبی می‌کنه برادرم هم فوت می‌کنه


1403/06/31 13:44

دیگه واقعا بی *** و تنها شده بودم هیچ *** دیگه نداشتم خیلی سخته بود

1403/06/31 13:45

😔😔😔😔😔خدا رحمتشون کنه

1403/06/31 13:45

خواهرم زنگ زد نسرین که که از زن دوم بابام بود
گفت شوهرم تصادف کرده فوت شد
خواهرم 12 سالش بود شوهر کرد
4 سال باشوهرش زندگی کرد 2 تا بچه پشت سرهم گیرش اومد بچه های کوچک داشت که اینم شوهرش ازدست داد

1403/06/31 13:50