The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

83 عضو

تا پسرم آوردنش تو بخش به هوش اومد
به پرستار گفتم پسرم چه مشکلی داره گفت دکترها دارن تو اتاق حرف میزنن ببینم چه تصمیمی واسه پسرت می‌خوان بگیرن

1403/06/31 12:05

نیم ساعتی شد یه پرستاری اومد التماسش کردم گفتم پسرم چه مشکلی داره
گفت ما مریضی پسرت درست نمی‌دونیم چیه دوتا پلیپ میان معدشو مری زده بزرگه به خاطر همین معدش خونریزی کرده گفت
آب از معدش گرفتن بفرستن تهران ببینم بدخیم هست یاخوش خیم
یک هفته طول می‌کشه جواب آزمایش بیاد
دکتر گفت زندگیت هرچی داری بفروش خرج پسرت کن گفتم من هیچی ندارم بفروشم
دنیا روسرو خراب شد
دکتر گفت فعلا ازاین قرص ها صبح تا صبح بخوره تا یک هفته دوباره بیارش

1403/06/31 12:09

تو این یک هفته استفراق میکرد خون میآورد بالا
دوباره بردمش دکتر گفت باید بچت ببری شیراز اینجا دیگه کاری آزما بر نمیاد
به قرآن تنهایی میبردمش شیراز
صبح میرفتم با اتوبوس شیراز عصرهم برمیگشتم بهم یه دکتر معرفی کردن با آدرس گفتن ببرش اونجا منم شهر ما تا اونجا 4 ساعت راه بود
منم بچم صبح گاه بردم پیش یه متخصص گوارش
گفت دوتا پلیپ میان معدش ومری
زده جواب آزمایش نشون میده خداروشکر خوش خیم هست ولی اگه تا یک ماه خوب نشد باید عمل کنیم درش بیاریم

1403/06/31 12:13

تا اینکه پسر کوچیک هم تو مدفوش خون بود اونم سریع بردمش بیمارستان بستریش کردن چون برادرش پلیپ داشت دکتر گفت شاید اینم داشته باشه
شنبه تا دوشنبه پسر کوچکم می‌بردم بستری
چهارشنبه تا شنبه پسر بزرگم می‌بردم بیمارستان
بستری میشد دکتر گفت پسر کوچکت بنیامین ببر بیمارستان نمازی شیراز باید از پشتش لوله بفرستن تو رودهاش ببینم مشکلش چی هست پسرم بنیامین 3سابش بود

1403/06/31 12:17

😭😭😭

1403/06/31 12:17

واااای 😭😭😭😭😭چقدر سختی کشیدی

1403/06/31 12:20

گفت بنیامین یه روز کامل غذا بهش نده این داروها بخوره بشه اسهال که رودهاش تمیز بشه می‌خوایم لوله بفرستیم تو رودهاش
پسرم کوچک بود همش گریه میکرد ساعت ده صبح بود صدام زدن پسرت بیار تتو اتاق همین جور که تو بغلم بود بیهوشی کردن گفتن خودت برو بیرون منم رفتم مناتظر بودم یک ساعت طول کشید صدام زدن رفتم پسرم دیدم گفت مشکلی نداره خداروشکر ولی بیشتر به علی اصغر برس

1403/06/31 12:21

اره به خدا

1403/06/31 12:21

سه سال و سه ما دو تا بچه داری یعنی اختلاف سنیشون چقدره

1403/06/31 12:21

همش تنهایی کار بیمارستان میکردم

1403/06/31 12:21

پسر بزرگم 12 سالش بود پسر کوچیکم 3 سالش بود

1403/06/31 12:22

دلم خون شد🥺

1403/06/31 12:22


.خلاصه پسر بزرگم هر چی میبردمش بیمارستان خوب نمیشد
دکتر گفت باید عمل بشه
از اینجا دعواهای منو شوهرم شروع شد

1403/06/31 12:24

اختلاف سنی شون 1 سال و 7 ماهه عزیزم اولی 10 ماهه بود دومی و باردار شدم

1403/06/31 12:24

شوهرم بهم خیلی خیانت میکرد به خانواده اش گفتم پسرتون معتاده یه فکری بحالش کنین
گفت خودت میدونی تو معتادش کردی گفتم آخه من معتاد بودم یا خانوادم معتاد بودن که پسرتون معتاد کنیم
شوهرم شب که میشد چند تا دوست و رفیق میآورد خونه واسه مواد کشیدن
به شوهرم گفتم این آدم ها از خونه ببر بیرون فردا مردم فکرهای بدی در مورد من میکنن
که همین جور هم شد
گفت نه رفتم به مادرش گفتم
اون ها بیخیال بودن شوهر عمه اش که هم سن پدرم بود واسش مواد میآورد چشم به من داشتم بهش شماره بدم منم خیلی ازش بدم میومد

1403/06/31 12:29

اون به بهانه که مواد واسه شوهر م بیاره میومد خونمون
منو ببینه تا اینکه شوهرم سر کار باشه شوهر عمه اش میاد در میزنه دیدم یهوی اومد داخل منم میترسیدم گفتم برو فردا مردم پشت سرم حرف میزنن خجالت بکش
تو هم سن پدرم هستی
می‌گفت دوستت دارم گفتم الان به بابام زنگ میزنم
خب رفیق بابام هم بود
ترسید رفت موقع رفتنش خواهر شوهرم از راه رسید دید از خونه ما اومد بیرون

1403/06/31 12:32

خواهر شوهرم گفت این مردکه چه میخواد اینجا گفتم واسه برادرجونت مواد اورده باور نکرد خیال کرده بود بامن رفیقه

1403/06/31 12:33

نمی‌دونم شوهر عمه اش شماره من از کجا پیدا کرده بود بهم زنگ زد جواب ندادم مسدودش کردم
خیلی میترسیدم دست از سرم بر نمی‌داشت
این شد بهونه دستشون خواهرشوهرم رفت به شوهرم گفت زنت با شوهر عمه رفیقه
شوهر اومد خونه با مادرش و برادرش
خواهرش منو زدن حرفم باور نمی‌کردن

1403/06/31 12:37

گوشی از من گرفتن
زنگ زدم برادر بزرگم برادرم خیلی از شوهرم بدش میومد
گفتم من اهل هیچی نیستم دارن دروغ پشت سرم میگن

1403/06/31 12:38

برادرم پشتم بود گفت می‌دونم ناراحت نباش

1403/06/31 12:39

بگو آخه معتاد... خیانت کردنت چیه دیگه

1403/06/31 12:40

گذشت تا پنج شش ماه دیدم خواهرشوهرم با دوست شوهرم رفیقه
رفیق شوهرم یه روز اومد خونمون بهم گفت من باخواهرشوهرت رفیقم باور نمی‌کردم گفتم دروغ میگی
گفت میخوای یه نشونه بهت بدم گفتم آره
گفت کنار باسن خواهرشوهرت
یه کیست کوچیک بوده عمل کرده جاش هم مشخصه گفتم آره درست
فهمیدم باهم رفیقن
یواش یواش خواهرشوهرم فهمید که من میفهمم با دوست شوهرم رفیقه
گفتم خیلی اذیتم کردی حالا نوبته کنه به برادرت میگم
بینمون دعوا شد

1403/06/31 12:43

همین جور که دعوا میکردیم شوهرم رسید گفت چی شده
خواهر شوهرم نذاشت من حرف بزنم گفت
زنت بهم تهمت زده
شوهرم منو کتک زد منم دوباره زنگ زدم به برادرم اومد
گفته این مرد واسه تو شهر نمیشه منو برد خونه بابام

1403/06/31 12:45

من تو این 16 سال زندگی باشوهرم اجازه نمی‌داد برم خونه بابام یا برادرم بیشتر وقت ها در از رو من قفل میکرد میرفت سر کار که من خونه پدرم نرم

1403/06/31 12:46

خلاصه من رفتم خونه پدرم خواهرشوهرم بچه ها بهم نداد گفت خودت برو بچه بخت نمیدیم
برادرم گفت بچه ها هم واسه خودتون طلاق خواهرم ازتون میگیرم

1403/06/31 12:47