The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

83 عضو

نه اینکه مال خودمه اون بیخیال شد گفت نمیخواد🥲

1403/06/31 08:26

صبح همگی بخیر وشادی

1403/06/31 08:29

منم داستان زندگیم از مجردی تا شوهر اول ودومم دوست داشتین بگم

1403/06/31 08:30

اها

1403/06/31 08:35

سلام صب بخیر

1403/06/31 08:35

اره بگو الان یه جا بنویس ،بعد که داستان همتا تموم شد کپی کن اینجا

1403/06/31 08:36

سلام عزیزم حتماا بگو😍

1403/06/31 08:43

آقا شوهرم چسبیده بود به من لب می‌گرفت من تکون نخوردم دستش و برد سمت لباس زیرم دعا میکردم بازش نکنه و فقط صلوات می فرستادم شوهرم هی اجازه می‌گرفت برای پیش روی بیشتر من هیچی نمی‌گفتم فقط تو دلم صلوات می‌فرستادم و دعا میکردم دستش سمت پایین نره مدامم حرفای دختر عموم تو ذهنم مرور میشد 😂
میگفتم خدایا بگم نه فرشته هات تا صبح لعنتم میکنه از یه طرفم نمیخوام... التماس میکنم دستش پایین تر نره
شوارم و در آورد میگفتم خدایا حداقل شورتم و در نیاره دیدم نه بابا فایده نداره دعا و صلوات اشک تو چشمام جمع شد و نگاهم به سقف شوهرمم اینقدر حواسش پرت شده بود اتاقم تاریک حالم و ندید فکر می‌کرد راضیم گفت سکوت علامت رضایته😂

1403/06/31 08:44

خیلی بچه گانه بود واقعا تفکراتم از خیلی چیزا خبر نداشتم شوهرم اینقدر اون شب بهم خندیده بود 😂😂
یاد آوری‌ همیشه خنده مون میندازه 😂
13 روز بعد از عقدمون تولد 13 سالگیم بود که مراسم بله برون و تو همون روز انداختن کلی خوش گذشت و یادگاری موند
چهار سال عقد بودیم بعد چهار ماه ناخواسته زن شدم
بماند که تو عقد خیلییییی بد بود اصلا یاد آوریش عذابم میده سال 1400 عروسیمون بود بعد 4 ماه حامله شدم سال 1401 دخترم به دنیا اومد 10 ماهش بود باز ناخواسته حامله شدم 1402 دختر دیگم به دنیا اومد و الان 6 ماهشه خداروشکر الان از دوران عقدمون بهتره
هرچند خیلی دعوا داریم و.....

1403/06/31 08:45

الان سه سال و 3 ماه از عروسیمون میگذره اختلاف بینمون زیاد بوده
من آدم احساساتی خانواده شوهرم اصلا بیشتر خودخواه 😂
ولی شکر هممون تنمون سالمه و کنار همیم

1403/06/31 08:47

عزیزممممم
انشالله که همیشه کنار هم شادو سلامت باشین

1403/06/31 09:00

نه چهار ماه بعدش ناخواسته پرده پاره شد

1403/06/31 09:01

چقد خندیدم به رازو نیازت با خدا

1403/06/31 09:01

ممنون عزیزم همچنین شما

1403/06/31 09:01

آخ که خدا بگم دختر عموم و لعنت نکنه مثلا اومد به من درس اخلاق بده😂

1403/06/31 09:02

اها

1403/06/31 09:02

پارت اول
من چهار خواهر با دو برادر دارم تویک خانواده که وضع مالی خوبی داشتیم زندگی میکردم ولی پدرم واسه مادرم یه کم خسیس بود خرجی زیاد بهش نمی‌داد
موقع ما کوچک بودیم پدرم می‌رفت کویت کار میکرد و مغازه داشت
وضع مالیش خوب بود وقتی کویت بود سه سال ایران نمیومد
بیشتر دوست داشت خارج باشه
مادرم هم یه زن زحمتکش بود تو شهر کوچک زندگی میکردیم همه مادر منو میشناختن
بااین که پدرم کم پول می‌داد به مادرم
مادرم یه مقداریش خرج مامیکرد
یه مقداریش هم خونه درست میکرد که مادرم به اسا وکارگرها تو کارها کمکشون میکرد تا اینکه خونه آماده شد
پدرم تصمیم گرفت که دیگه خارج نره تو ایران بمونه
و تونست یه باغ با یه نفر شریک بشه بخره
باغ میوه بود پرتقال نارنگی لیمو ترش لیمو شیرین
داشت
مادرم خیلی ذوق میکرد به باغ می‌رسید
فصل برداشت میوه ها بود بیست تا کارگر می‌گرفتیم که میوه ها بچینن
مادرم واسه بیست نفر غذا درست میکرد
نون محلی میپخت به کارگرها میداد
باغ ما شده بود گلستان ازبس گل کاشته بودیم وزیبا بود همه عروس ودامادها میومدن تو باغ عکس می‌گرفتن
مادرم هم سبزی بادمجون گوجه تو باغ کاشته بود میآورد خونه می‌فروخت
ولی متاسفانه پدرم قدر مادرم نمیدونست
که چقدر تو این باغ زحمت میکشه
ناهار شام صبحونه درست می‌کنه واسه این همه کارگر
بعد مادرم تو خونه خیلی تمیز بود بعد گوسفند هم تو خونه داشتیم مادرم باید به گوسفندها هم می‌رسید
خلاصه زندگیمون بامادر خیلی خوب بود
و بگم که نزدیک خونمون آب چشمه رد میشد همه میرفتم اونجا لباس و پتو هر چی داشتن میشستن
مادر من هم هرروز می‌رفت لباس میشست چون نزدیک خونمون بود
مادرم یک ماهی بود گوشوارش از گوشش افتاده بود گم شده بود خیلی دنبالش میگشت پیدا نمی‌کرد
این داستان دوران خوشی ما بچه ها با مادرمون بود که داشتیم
از حالا داستان فوت مادرم بزارم که چگونه فوت کردخوشی ما تموم شد
ادامه داستان بعد از صبحونه

1403/06/31 09:03

😆😆😆😆 شوهرت پیش خودش گفته چه دختر خوبیه صدا نمیده

1403/06/31 09:03

نامرد دید از سر شب چقدرر خجالت میکشم که مانتوم و روسری و در نیاوردم همون شب اول بدونه مقدمه که یکم برام تعریف کنه از جزئیات کار خودش و شروع کرد میگه من فکر میکردم خودت میدونی😑

1403/06/31 09:05

منتظریم🥲

1403/06/31 09:12

واقعا همه مامانا اینن و قدرشون دونسته نمیشه

1403/06/31 09:12

😆😐 میاس بگی بنده خدا تو 22 سالت بوده که میدونستی من 13 سالم بوده فقط خاله بازی میدونستم

1403/06/31 09:15

23 سال اون 73 من 83😂
بعد 7 سال هنوز به سن اون موقع اون نرسیدم 😂😂😂

1403/06/31 09:50

😆😆

1403/06/31 09:55

سلام ابجیا خوبین ی خانومی میشناسم خداروشکر سیده فال نیس خانوما کاملا راست در میاد کارش عالیه با حوصله سرکتاب قرآن میگیره دقیق در میاد ب هر کی فرستادم پیشش‌گفته درسته سرکتاب زندگی میگیره سرکتاب میگیره تاریخ بارداری دقیقو میگیه جنسیت درست میگه کارش عالیه خدایی من ک راضی بودم بهم مشکل باردار نشدنمو بعد دوسال گف واقعن نتیجه گرفتم

1403/06/31 10:06