The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

83 عضو

"موبایل قابل نمایش نیست"

1403/06/31 10:06

داستان فوت مادرم
پارت 2
موقع مادرم تصادف کرد ماه رمضون بود
سحر که میشد مادرم سفره پهن میکرد
همه چی پای سفره می‌ ذاشت بعد صدامون میزد بلند شین سحری بخورینماهم باشوق بیدارمیشدیم سحری میکردیم صبح زود هم می‌رفتیم مدرسه
مدرسه تا خونمون خیلی راه بود اون موقع سرویس هم نداشتیم
آخرین سح ی بود که بامادرم خوردیم
یه روز قبل فوتش مادرم باهم رفته بود خداحافظی کرده بود واسه عزاش کلی حلوا درست کرده بود خونه وزندگیش مرتب کرده بود چون بعد از ماه رمضون قرار بود خواهرم بزرگم عروسی کنه مامانم کل جهزیه واسش آماده کرده بود لباس محلی هم واسش دوخته بود همه چی مرتب
بعد صبح زود رفته بود خونه مادر بزرگم که مادر خودش بود خداحافظی کرده بود باخاله هام همه زنگ زده بود
خونه همسایه هام رفته بود خلاصهمادرم با خواهر بزرگمون که یه دختر 5 ساله داشت رفته بود واسه لباس شستن سر چشمه
مادرم می‌خواسته بیاد خونه اون بر خیابونصدای گریه بچه خواهرم میاد تا می‌خواسته بره اون بر خیابون یه ماشین از پشت میزنه بهش موهای مادرم که بلند بوده وگیس کرده بوده می‌ره دور سپر عقب ماشین گیر می‌کنه
اون طرف هم می‌گفت من مادرت ندیدم
که زدم
بهش
باسروصدای خواهرم اینها زن های که سرچشمه بودن ماشین ترمز میگیره سر مادرم محکم میخوره به زمین مغزش درمیاد وخونریزی کرده بود
خلاصه ماهم تو راه مدرسه بودیم که دختر همسایمون خبر داد مادرتون تصادف کرده
ماهم بدوبدو رسیدیم خونه دیدیم خونمون شلوغه همه از غریب واشنا دارن گریه میکنن
پدرم هم تو باغ بود خبر نداشت
بعد پدرم می‌گفت دیدم یه کبوتر خونی از زیر درخت بلند شد وپرزد
دیگه ندیدمش کجا رفت نگو که روح مادرم بوده
پدرم میگه احتمالا اتفاق بدی افتاده من کبوتر
خونی دیدم
پدرم می‌گفت سوار موتور شدم که بیام عموم باشوهر خالم رفته بودن به بابام خبر بدن که بابام میگه اتفاق بد افتاده اومدین گفته زنت تصادف کرده چیزیش نشده
بهش نگفته بوده فوت کرده
بابام میگه من کبوتر خونی دیدم اینجا پر زد رفت عموم گریه می‌کنه مجبور میشه بگه
خلاصه واسه بابام میارن خونه
بابام روزه بوده هیچ وقت هم نمازش ترک نمی‌کرد
همشه نمازخون وباعبادت بود
دیگه بابام اخلاقش بعداز فوت مادرم خیلی بد شده بود مادختراش خوب نبود
مادرم روزه بوده روز تصادفش لب تشنه از دنیا رفت
بعداز مرگ مادرم باغ بابام دیگه بدرد نمی‌خورد
بهش نمی‌رسید اون موقع بود که پدرم فهمیده چقدر داشتن همچنین زنی تو خونه برکت داشته

1403/06/31 10:16

اون موقع قدر مادر دونست دیگه فایده ای نداشت

1403/06/31 10:16

گوشواره مادرم که تو پارت اول گفتم گم شده به خواب داییم اومده بود که گوشوارک فلان جا افتاده برین بردارین رفتم دیدم اره گوشواره همون جای که گفته بود برداشتیم

1403/06/31 10:18

پارت سوم داستان زن گرفتن بابام شروع شد

1403/06/31 10:18

😔😔😔😔 خدا میدونه که چقدر ناراحت شدم ،،خدا رحمت کنه عزیز از دست رفتتون رو ،،حتما که مادرت بهشتی هسته

1403/06/31 10:22

😢😢😢😢ای خدا ،خدا رحمتش کنه

1403/06/31 10:24

ای داد موهای تنم سیخ شد با خوندنش خدا رحمتش کنه و به شماها صبر بده داغ مادر سخته 🥺

1403/06/31 10:33

پارت سوم
زن گرفتن بابام
می‌گفت زن می‌خوام ماهم می‌رفتیم مدرسه
صبح اگه از خواب دیر بلند می‌شدیم بابام مارو کتک می‌زد بلند شین چقدر میخوابین
ساعت هفت باید واسه بابام صبحونه آماده میکردیم که کتک نخوریم ظهر از مدرسه نیومدیم خونه باید باخواهرم یه چیز سردستی درست میکردیم میخوردیم تا شب که بابام بیاد غذای خوب درست میکردیم بهش می‌دادیم
خلاصه همش بابام می‌گفت زن می‌خوام
عمه ام یه زن واسش پیدا کرده بود ازیه شهری که نیم ساعتی با شهر مافاصله داشت زن قد بلند وخوشکل اون قبلاً سه بار ازدواج کرده بود از شوهر سومیش یه دختر و پسری داشت پسرش پیش باباش بود دخترش که سه سالش بود پیش خودش بود
بعد بابام رفت خونه عمه ام زن دید
زن خیلی سرزبون داشت گفت باید دخترم هم قبول کنی
بابام قبول کرد گفت مشکلی ندارم
اینها عقد کردن بعد فهمیدیم زن بابام با برادرش یه آدم کشتن تیکه تیکه کردن انداختنش تو چاه
منو خواهرم خیلی ازش میترسیدیم
چون شوهر دومش هم از ماشین پرت کرده بود پایین کشته بود
به بابام می‌گفت من واسه دخترات غذا درست نمیکنم خودشون درست کنن
ماهم گفتیم مشکلی نیس تو واسه بابام درست کن ما نمی‌خواهیم
زن بابام بامن خیلی بد بود
یه زن روانی بود اینقدر به دختر خودش میزد که غش میکرد دختر بدبخت همیشه بدنش کبود بود
دندون دست دخترش می‌گرفت گوشت بدنش میکند
ما دلمون واسه دختره می‌سوخت میاوردیمش پیش خودمون بهش می رسیدیم تا اینکه زن بابام حامله میشه
به بابام میگه من طلاق می‌خوام گفت بزار بچه دنیا بیاد دیگه بچه دنیا میاد تو زایشگاه شهرمون
زن بابام تا بچه دنیا میاد برداشت رفت شهرشون
دیگه ما وبابام بچه اصلا ندیدم ونزاشت ببینیم
زن بابام می‌ره دادگاه طلاق غیابی میگیره که بابام خبر نداشت بابام هم قبول می‌کنه تا چند ماهی بابام خرجی بچه رو میداد بچه دختر بود
ولی ما ندیدیم چه جوری چه شکلیه تا بچه شش هفت ماه میشه دست بچه خورد میشه میارش تو شهرمون دکتر واسش گچ بگیره
زن بابام میاد خونه خواهرم مادیگه بعداز هفت ماه بچه دیدیم
خیلی درحق بچه بد بود الا ن ابجیمون ازدواج کرده از دست مادرش خلاص شده که هیچ وقت هم حلال مادرش نمیکنه
خلاصه دخترش که از شوهر سومش بوده که بابام قبولش کرده بود خرجش بده بزرگ شده بود ازدواج کرده بود دوتاهم پسر داشت خانواده شوهرش خیلی بد بودن مجبور میشه خودکشی کنه

1403/06/31 10:44

پارت چهارم زن سوم بابام چند دفه دیگه میزارم

1403/06/31 10:45

وااای چقد یه آدم میتونه بد باشه

1403/06/31 10:58

باشه

1403/06/31 10:58

زن سوم بابام
این بار عموم واسه پدرم زن از یه روستای پیدا می‌کنه
اینم هیچی از زندگی بلد نبود
فقط پول بابام میخواست این زن بابام دختری بود واسش عروسی گرفت ولی سن داشت تقریبا اون موقع 45 یا 46 سال سن داشت
ولی می‌گفت من بیست سالمه هم سن شما هستم😂😂😂
این زن بابام خونه بابام خیلی بهش خوش می‌گذشت چون از تو روستا اومده بود تو شهر
صبح که میشد پول بر می‌داشت می‌رفت بیرون ظهر میومد خونه می‌گفت شما غذا درست کنین
بردار و یه روز اومد خونه دید ما غذا درست میکنیم گفت میگه زن بابا نیست گفتیم صبح که شد می‌ره بیرون ظهر میاد اینقدر برادرم زن بابام دعواش کرد حتی بهش کتک زد گفت بابام زن گرفته به خونه وزندگیش برسی تو میری خوش گذرونی ولی بابام خیلی طرفدار زنش بود زن بابام تو پول غرق میخورد
ولی اصلا به ماپول نمی‌داد
تا اینکه بابام میگه شماها باید ازدواج کنین ازاین خونه برین
اولین خواستگار واسه خواهرم که یک سال آزمون بزرگ تر بود اومد پسر خاله مامانم بود بابام بدون که تحقیق کنه بهش داد خداروشکر زندگی خوبی داره
نوبت من شد

1403/06/31 10:58

پارت پنجم ازدواج من

1403/06/31 11:00

خداروشکر که خواهرت زندگی خوبی داره

1403/06/31 11:02

الان که زن سوم گرفته دختر زن دومی هم کنار شما هست

1403/06/31 11:02

بعد برادرات بچه بزرگن

1403/06/31 11:05

دیگه جدا از پدرت زندگی میکردن

1403/06/31 11:05

فقط شما 4 تا خواهر با بابات زندگی میکردین

1403/06/31 11:05



من دوتا خواستگار هم زمان داشتم
هردوتاش خواهر بزرگم واسم جور کرده بود
خواستگار اولم یه پسر زشت بد قیافه خانواده بدرد نخور
که خواهرای پسره همشون خرابکار بودن دوست نداشتم بهاش ازدواج کنم خواهرم زنگ زد گفت بیا پسره ببین منم رفتم ازش بدم میومدگفتم نه نمی‌خوام
بعد جواب رد دادم ولی پسره منو خیلی دوست داشت گفتم نمی‌خوام
دوروز دیگه یه خواستگار دومی با یکی از اقوامش که رفیق بابام بود اومدن خواستگاری
بابام گفت این آدم خوبیه بهاش ازدواج کن منم نمیشناختمش چه جور آدمی هستن تا اینکه دختر عموی پسره رفیقم بود همسایه هم بودیم گفت اینها خانواده خوبی نیستن بدبخت میشی اگه ازدواج کردی
من به بابام گفتم
بابام گفت نه حسودی کرده این حرفها زده باید شوهر کنی بری
منم مجبورم کردن بهاش ازدواج کنم

1403/06/31 11:08

واااای خب

1403/06/31 11:10

خیلی باحالی همتا
خب لعنتی صلوات اون وسط چیکار میکرد😆😆😆😆 خدا هم شوکه شده بوده😂😂😂

وای شوهر منم بدجوری داغ بود و منم مث خودت سراسر استرس 😂😂😂😂

1403/06/31 11:12

پسره هیچی نداشت هرچی کار می‌کرده خواهرش و مادرش ازش می‌گرفتن خرج عقدوعروسی بابام میده خونه هم نداشت گفت باید خونه بابام زندگی کنی
خواهرش سگ بود خیلی بد بود
ماهم عقد کردیم وعرسی کردیم رفتیم خونه مادرش زندگی کنیم
هنوز یک ماه نشده بود شوهرم گفت طلاها بفروش می‌خوام برم دبی قاچاقی گفتم نمیدم
مادرش گفت پسرم پول لازم داره بهش بده بفروشه طلاها برداشت فروخت رفت دبی

وقتی از دبی زنگ میزد گوشی به من نمی‌دادم
خبری از شوهرم نداشتم دزدکایی شماره پسر عموی شوهرم از تو دفتر تلفونشون پیدا کردم
رفتم خونه بابام زنگ زدم چون شوهرم قرار بود پش پسر عمویش تو دبی کار کنه
گفتم من خبراز شوهرم ندارم شما میدونید رسیده دبی یا نه
گفت آره رسیده
عصر اومدم خونه مادر شوهرم
خواهر شوهرم گفت باید از اینجا بری برادر بزرگ توخونه هست تو نباید اینجا باشی میخواست با این بهونه من از خونه بیرون کنه
منم به مادرش گفته بود اگه زهرا از خونه نره من مدرسه نمیرم کل کتابش ریخته بود وسط حیاط آتیش بزنه باید از اینجا بری منم رفتم خونه بابام
بابام هم می‌گفت توغلط کردی بلند بشی بیای برو خونه شوهرت بابام هم قبولم نمی‌کرد
نمیدونستم چکار کنم زنگ به شوهرم زدم گفتم بلند شو بیو خواهرت منو از خونه بیرون کرده اونم اومد ایران خواهرش گفت شما باید از اینجا برین ماهم رفتیم خونه دایی شوهرم یه اتاق کوچک داد دستمون


1403/06/31 11:20

😆😆😆😆😆

1403/06/31 11:20

من حامله شدم پنج شش ماه خونه دایی شوهرم بودم
که بابام یه خونه قدیمی داشت گفت شمابرین اونجا زندگی کنین
به خونه بابام نزدیک بود منم باخوشحالی وسایلم جمع کردم رفتم
گفت هرچه قدر دوست داشتین زندگی کنین
بااینکه قدیمی بود خونه پدریش بود خوب بود
دیگه راحت شده بودم پسرم دنیا اومد
اسمش مادرشوهرش انتخاب کرد گفت بزار علی اصغر
گفتم باشه
علی اصغرم خیلی مریض میشد
از کوچیکی بیمارستان ودکتر بودم
همیشه تنها میرفتم دکتر هیچ وقت شوهرم نمیومد
میگفت خودت برو
بعد دونستم شوهرم معتاد شده

1403/06/31 11:31