رمان:
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_477
ببرش تو گودال حیدر
گلوم مثل کویر خشک بود و میسوخت
ولی به هر سختی
بود اسمش و صدا زدم.
کاش میشنید.
کاش برمیگشت و میگفت نترس من اینجام
اما همونجا
وایساد و با آدمایی حرف زد که میخواستن
حکم و اجرا
کنن.
حتی نمیتونستم جیغ بزنم.
خفه شده بودم.
تنم جوری درد میکرد که انگار زیر سم اسب مونده.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_478
حیدر منو به طرف گودال برد و بوی مرگ مشامم و پر
کرد.
لحظه آخر به دستش چنگ زدم و بی جون لب زدم:
-هامونم...بچم
حیدر سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
مامور بود و معذور.
با رسیدن به گودال زانوهام خالی کرد و همونجا نشستم.
اسد و سیما با اون لبخند کثیف بهم نگاه میکردن.
نمیدونستم چه دشمنی باهام داشتن!
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_479
نمیفهمیدم.
حیدر تنم رو بلند کرد و توی گودال انداخت.
لرزش بدنم دیگه دست خودم نبود.
داشتم میمردم.
فقط از قفسه سینه م به باالت از گودال بیرون بود و بقیه بدنم
داخلش ولی باز حس میکردم هوا نیست.
وقتی حیدر بیل رو برداشت و اولین خاک رو
تو گودال
ریخت با التماس گفتم:
-بذارید بچه مو ببینم...التماس میکنم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_480
بذارید بهش شیر بدم
بخدا داره گریه میکنه
بذارید برای آخرین بار بغلش کنم
حیدر که انگار مثل من بغض داشت گفت:
کار و سخت نکنید خانوم جان
بخدا دارم میمیرم
به پاچه شلوارش چنگ زدم و گفتم:
تو به ارباب بگو
حرفت و گوش میکنه-
بگو بذارید برای آخرین بار به بچه م شیر بدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_481
بگو...
صدای محکم و جدی خسرو از دور حرفم و قطع کرد:
-حیدر...کارت و کن
حیدر نفس عمیقی کشید و گفت:
چشم ارباب جان
یکی از مردا به قصد کمک جلو اومد
اما خسرو اجازه نداد
_
و گفت:
بمون سرجات مرد...
حیدر کارش و بلده
-
نگاهم ناامید و درمونده پایین افتاد.
دقیقا روی خاکایی که هر لحظه،
با هر بیل باالا تر میومد و
حتی دیگه نمیتونستم دستام و حس کنم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_482
کم کم زیر خاک دفن شدم و فقط نیمی از قفسه سینه و سرم
بیرون موند.
شبیه طناب داری بود که دور گردنم انداختن و نمیذارن
نفس
1403/08/17 12:08