186 عضو
پارت داریمممممم💃💃💃❤😍❤❤❤❤
1403/08/17 11:58بالا باشین عشقام
1403/08/17 11:59رمان:
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_477
ببرش تو گودال حیدر
گلوم مثل کویر خشک بود و میسوخت
ولی به هر سختی
بود اسمش و صدا زدم.
کاش میشنید.
کاش برمیگشت و میگفت نترس من اینجام
اما همونجا
وایساد و با آدمایی حرف زد که میخواستن
حکم و اجرا
کنن.
حتی نمیتونستم جیغ بزنم.
خفه شده بودم.
تنم جوری درد میکرد که انگار زیر سم اسب مونده.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_478
حیدر منو به طرف گودال برد و بوی مرگ مشامم و پر
کرد.
لحظه آخر به دستش چنگ زدم و بی جون لب زدم:
-هامونم...بچم
حیدر سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
مامور بود و معذور.
با رسیدن به گودال زانوهام خالی کرد و همونجا نشستم.
اسد و سیما با اون لبخند کثیف بهم نگاه میکردن.
نمیدونستم چه دشمنی باهام داشتن!
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_479
نمیفهمیدم.
حیدر تنم رو بلند کرد و توی گودال انداخت.
لرزش بدنم دیگه دست خودم نبود.
داشتم میمردم.
فقط از قفسه سینه م به باالت از گودال بیرون بود و بقیه بدنم
داخلش ولی باز حس میکردم هوا نیست.
وقتی حیدر بیل رو برداشت و اولین خاک رو
تو گودال
ریخت با التماس گفتم:
-بذارید بچه مو ببینم...التماس میکنم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_480
بذارید بهش شیر بدم
بخدا داره گریه میکنه
بذارید برای آخرین بار بغلش کنم
حیدر که انگار مثل من بغض داشت گفت:
کار و سخت نکنید خانوم جان
بخدا دارم میمیرم
به پاچه شلوارش چنگ زدم و گفتم:
تو به ارباب بگو
حرفت و گوش میکنه-
بگو بذارید برای آخرین بار به بچه م شیر بدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_481
بگو...
صدای محکم و جدی خسرو از دور حرفم و قطع کرد:
-حیدر...کارت و کن
حیدر نفس عمیقی کشید و گفت:
چشم ارباب جان
یکی از مردا به قصد کمک جلو اومد
اما خسرو اجازه نداد
_
و گفت:
بمون سرجات مرد...
حیدر کارش و بلده
-
نگاهم ناامید و درمونده پایین افتاد.
دقیقا روی خاکایی که هر لحظه،
با هر بیل باالا تر میومد و
حتی دیگه نمیتونستم دستام و حس کنم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_482
کم کم زیر خاک دفن شدم و فقط نیمی از قفسه سینه و سرم
بیرون موند.
شبیه طناب داری بود که دور گردنم انداختن و نمیذارن
نفس
بکشم.
با دیدن کیسه سفیدی که توی دستاش بود روح از تنم پر زد
و رفت.
چقدر مردن ترسناک بود.
ته دلم خالی میشد و چشمام سیاهی میرفت وقتی که حیدر
کیسه رو روی سرم کشید.
کاش یه دفعه منو میکشت.کاش یه تیر
توی مغزم خالی
میکردن تا از اون مرگ تدریجی راحت شم.
با تمام توانم لب زدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_483
حیدر در حالیکه نخ دور کیسه رو میکشید تا دور تنم
_حیدر...کمکم کن
محکم بشه آروم گفت:
مثل دیوونه ها جیغ بزن و شیون کن
جیغ بزن خانوم جان
بذار همه بگن دیوونه ست
فقط جیغ بزن
حرفای حیدر و درک نمیکردم.
مغزم حوالی مرگ میچرخید و اون میخواست جیغ بزنم.
هنوز توی بهت بودم و با تعجب پرسیدم:
اگه میخوای هامون و ببینی فقط جیغ بزن و
تکون بده
خودت و
چی؟ چکار کنم؟
همین حاالا
حیدر از کنارم بلند شد و قبل از اینکه ازم دور شه پاش و
زمین کوبید و جوری که بشنوم گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_484
_حاالا
دیگه بعد از اون نفهمیدم چی اطرافم میگذره،فقط شروع
کردم به جیغ زدن و شبیه دیوونه ها خودم رو تکون دادم.
تمام تنم میلرزید اما مثل کسی که عنکبوت به جونش افتاده
خودم و تکون میدادم و شیون میکردم.
گاهی هم حرفای نامفهوم میزدم
و این اصلا دست خودم
نبود.
فقط میخواستم حتی برای آخرین بار بچه مو ببینم.
حیدر ازم فاصله گرفت و وحشت زده گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_486
حاال چکار کنیم؟
ارباب جان...دوباره شروع شد
صدای وحشت زده حیدر و صدای چکمه های خسرو که به
طرفم میدویید رو میشنیدم و بیشتر جیغ میزد.
حاال فقط برای هامونم تقلا میکردم.
برای دیدنش،برای بوسیدنش.
خسرو چند قدم مونده بهم چیزی روی سرم ریخت و داد
زد:
صدای پچ پچ و همهمه یهو قطع شد و فقط سایه خسرو رو
باالا سر خودم میدیدم که دورم میچرخید
و چیزی روی
سرم میپاشید:
دورشو اجنه ...دور شو
از زن من دور شو
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_487
چیزی که جریان داشت رو حس میکرد.
با هر جیغ من مردم وحشت زده
به عقب میرفتن و خسرو
همچنان چیزی روی سرم میریخت
و از جنی که توی
وجودم حلول کرده بود میخواست ازم خارج بشه.
دقیقه هایی که بیگناه در حال عذاب کشیدن بودم اما پشتم به
مردی مثل خسرو گرم میشد.
مردی که با همچون ترفندی نجاتم داده بود.
هیچ
صدایی که گوش نمیرسید تا باالخره حیدر دوباره
گفت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_488
مردم خرافاتی به حرفای حیدر بود و برای گول زدن
آروم خانوم جان
سکوت کردم و پیشونیم رو روی زمین گذاشتم.
انگار که جن از تنم بیرون رفته.
توی اون لحظه هر کاری میکردم تا برگردم به زندگی
قبلیم.
تا دوباره بتونم پسرم و بغل کنم.
تا همسری کنم برای خسرو.
باالخره خسرو نفسی گرفت و با لحنی که خیلی ناراحت
بود به طرف مردم چرخید و گفت:
نمیخواستم کسی این موضوع رو بدونه
همسر من جن زده شده
ولی حاالا که خودتون دیدید واقعیت و میگم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_489
همسر من جن زده شده
خیلی وقتا شبا میرفت بیرون یا وقتی
جن زده میشد به این
صورت آرومش میکردیم
صدای یکی از ریش سفیدا رو شنیدم که در حالیکه صداش
میلرزید گفت:
ارباب زاده ...این موضوع رو باید زودتر میگفتید
از شما بعید بود
حاالا دست زنت و بگیر و برگرد عمارتت
حبسش کن و اجازه نده جن آزادانه
تو روستا بچرخه
هر اتفاقی برای مردم بیفته ما از چشم شما میبینیم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_490
سایه ها محو و صداها قطع شده بود.
کسی حتی نفس هم نمیکشید.
فضا رنگ ترس به خودش گرفته و همه باور داشتن من
رو جن تسخیر کرده.
خرافاتی که همه باور داشتن.
حیدر با عجله خاک ها رو کنار زد و منو از
توی گودال
بیرون آورد.
خاک تنم رو تکوند و آروم زمزمه کرد:
دیگه همه چی تموم شد خانوم جان
اروم باشید-
خسرو دیگه توضیحی نداد.
حرفی هم نزد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_491
همه میدونستن با ادم جن زده چکار میکنن.
به طرف ماشین
که حرکت کرد ما هم راه افتادیم.
حیدر کمک کرد سوار ماشین بشم
و کیسه رو از روی
سرم بیرون آورد.
تازه میتونستم هوای تازه رو مهمون ریه هام کنم اما از اون
کارم میترسیدم.
میترسیدم نفس بکشم و صداش شوهرم رو عصبی کنه.
ارباب بازم ساکت بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_492
چشمام که به نور عادت کرد حیدر هم پشت فرمون نشست
و راه افتادیم.
مردم گروهی جمع شده و حرف میزدن و گاهی هم وحشت
زده به ماشین نگاه میکردن اما از اسد و سیما خبری نبود.
آدمایی که انتقام چیزی رو ازم میگرفتن که خودمم
نمیدونستم چیه.
کینه و
نفرت دل سیاه شون رو پر کرده بود.
خسرو توی کل مسیر حرفی نزد.
از پشت صندلی...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_493
کاش یکی پیدا میشد و ازم میپرسید با خودمون چکار کرده
بودم؟
با مرد با غیرت و تعصبیم...
با زندگیم...
با پسرم...
با خوشبختیم
لحظه های کشنده اونقدر طوالنی و افکار من اونقدر درهم
و برهم بود که حس میکردم داریم دور دنیا میچرخیم.
حاال میترسیدم از مردی که خشمش دامنم رو بگیره.
خطا کرده بودم.
غرورش رو جریحه دار کردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_494
حاالا نمیدونستم قراره چی بشه.
وقتی وارد حیاط عمارت شدیم خسرو بدون حتی یه کلمه
حرف از ماشین پیاده شد.
در عقب رو باز کرد و بی توجه به ترس توی وجودم به
بازوم چنگ زد و دنبال خودش به طرف داخل عمارت
برد.
خدمه از هر گوشه و کنار سرک میکشیدن و نگاه وحشت
زده شون رو با تاسف بهم میدوختن اما برام مهم نبود
چون فقط دنبال هامون میگشتم.
خسرو منو از پله ها باال برد و وقتی از جلوی اتاق مون
رد میشدیم و صدای گریه هامون و شنیدم پاهام شل شد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_495
روحم به طرف پسرکم پرواز کرد و با التماس گفتم:
تو رو خدا بذار ببینمش
خسرو...التماس میکنم
فقط چند دیقه
لیاقتش و نداری بچمو بغل کنی
دیگه بهم فرصت نداد و بعد از اینکه از پله های طبقه دوم
باالا رفتیم در اتاقک زیر شیروانی رو باز کرد و من رو به
داخل هل داد.
تلو تلو خوران به کمد کوبیده شدم و تنم درد گرفت.
خسرو در رو با غیض بست و خیره به چشمام کمربندش
رو بیرون کشید.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_496
بازوم از شدت فشار انگشتاش گزگز میکرد اما با این حال
تمام تلاشم رو میکردم تا اشک نریزم.
تلاش میکردم تا بغض گلوله شده
تو گلوم نترکه تا مبادا
مرد خشمگین روبروم عصبی تر بشه.
چشمای دریده و نفس های تند و کشدارش نوید روزای بدی
رو میداد.
آدم روبروم دیگه مرد مهربون و با جذبه من نبود.
عمیق و پی در پی نفس میکشیدم تا گریه نکنم،من از اون
کمربند چرمی و سگکی که ازش آویزون مونده بود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_497
میترسیدم
و خسرو آستین های پیراهن سفیدش رو باالا زد و کمربند
رو از قسمت چرمی دور دستش پیچید.
مردی که تو
آستانه انفجار بود و تمام
وجودش تو آتیش
میسوخت.
تو اون اتاقک کوچیک یه قدم به جلو گذاشت و من هم
متقابل عقب رفتم اما کمدی که پشت سرم بود بهم میگفت
که هیچ راه فراری ندارم.
بدون اینکه حرفی بزنه کمربند رو باال برد و زد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_498
با تمام وجود زد.
زد تا شاید عصبانیتش ،غرور شکسته ش
،اعتماد جریحه
دار شده ش رو ترمیم کنه.
کمربند چرمی رو به قصد کشت رو تنم میکوبید و وقتی
سگک روی استخوان هام فرود میومد صدای جیغ
گوشخراشم ستون های عمارت و به لرزه در میآورد.
حاال تمام اهل خونه میدونستن دارم زیر کمربند ارباب جون
میدم و کسی هم نمیتونست نجاتم بده.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_499
حتی اجازه نمیداد حرف بزنم،از خودم دفاع کنم ،فقط میزد
تا وقتی که سگک روی پیشونیم نشست و دنیا جلوی چشمام
تیره و تار شد.
توی اون اتاقک کوچیک فقط بوی ترس بود و وحشت از
مردن زیر دست خسرو.
فقط سیاهی بود و نفس های بریده بریده.
فقط آفتاب بود و دنیایی که یه دفعه براش تموم شد.
از حجوم درد به سرم ، جمجمه م میسوخت و خیسی خون
رو روی صورتم حس میکردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
اینم 22 پارت تقدیمتون❤❤💜
1403/08/17 12:09زمستان را دوست دارم،
که اگر نبود گرمایِ دستانت را کشف نمیکردم.
پارت داریم جیگرا
1403/08/17 21:53رمان:
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_500
پاهام دیگه جونی نداشت وقتی همونجا کنار کمد به حالت
نیمه بیهوش روی زمین افتادم.
چشمام داشت بسته میشد و دنیا دور
مردی که صورتش از
خشم سرخ شده بود میچرخید و هیچ رحمی توی چشماش
نمیدیدم.
فکر میکردم همه چیز با اون تنبیه تموم شده و بعدش میرم
فکر میکردم با اوت تنبیه
روزای بد و فراموش کنم.
ولی اشتباه میکردم ، اونجا آخر کار نبود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_501
خسرو کنار بدن نیمه جونم نشست و به موهام
رگ گردن و پیشونیش برجسته شده
و از اون فک قفل شده
میترسیدم.
نگاه مات و ناباورم رو دید اما براش بی اهمیت بود چون
حتی ذره ای از فشار دستش رو کم نکرد.
بی توجه به سر شکسته و صورت خونیم
سرم رو به طرف
خودش کشید و گفت:
باید اینقدر میزدمت تا بمیری
اینجوری الاقل راحت میشدی-
ولی مردن یجور لطف بود در حقت
حاال بالیی سرت بیارم
که هر روز مردن و تجربه کنی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_502
سرم رو با خشونت تکون داد و صدای فریادش توی اتاقک
زیر شیروانی پیچید:
-بگو چی برات کم گذاشته بودم ؟
چکار باید میکردم که نکردم؟
دست بزن داشتم؟
خرجت نمیکردم؟
ِد آخه دردت چی بود ؟
چجوری تونستی اینجوری با ابروم بازی کنی
مردمک های ترسیدم
از رگ های برجسته شده گردن مرد
عصبی روبروم باالا کشیده شد
و تو چشماش
نشست،چشمایی که دیگه مثل گذشته مهربون و صبور نبود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_503
سرم رو باالا تر کشید و نگاهش رو به چشمای سرخ شده
از گریه م داد.
و بعد نیشخندی زد و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
-نذاشتم مثل یه سنگسارت کنن...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
چون بعد از این به عنوان یه جنزده
اینجا زندگی کنی تا-
ولی قراره هر روز آرزو کنی که ای کاش مرده بودی
موهات مثل دندونات سفید شه
فشاری به موهام آورد و
با زهرخندی به چشمام خیره شد:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_504
نه دیگه منو میبینی، نه بچه مو
میدارم تا عذاب بکشی همون طور که ابروم
و
بردی
امان صحبت بهم نمیداد و خشمش رو حاال با کلمات به
میتونستم مثل بقیه جنزده ها ببرمت تو خرابه ها ولت کنم
سر و صورتم میکوبید:
اما نکردم
اینجا اوردمت تا بفهمی بازی کردن با آبروم چه تاوانی
داره
لیاقت نداشتی زن ارباب باشی و تو عمارتش خانومی کنی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_505
بعد سرم رو به عقب هل داد و بی توجه به تن زخمی و
کبودم از اتاقک بیرون رفت.
صدای هق هقم که بلند شد لگدی به در کوبید
و صداش تنم
رو لرزوند:
خفه شو تا خودم نفست و نبریدم
رفت و تو لحظه آخر متوجه شدم
در رو قفل کرد و بعد-
فقط سیاهی مطلق بود.
سیاهی که شبیه روزای زندگیم کریه و زشت به نظر
میرسید.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_506
خواب آشفته و کابوسی که با درد بدنم یکی شده بود با
صدای گریه های ریز ریز و دستمال مرطوبی که روی
صورتم کشیده میشد بهم ریخته بود.
جوری خوابیده بودم
انگار صد سالی میشد که خواب به
چشمام نیومده.
با رطوبت و سردی دستمال کم کم هوشیارتر شدم و به
سختی الی پلکای متورمم رو باز کردم.
حتی چشمام درد میکرد.
از پنجره به بیرون نگاه کردم،شب بود و من نمیدونستم
کجام
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_507
چه بالیی سرم اومده؟
حتی نمیدونستم درد بدنم برای چیه؟
اکرم با دیدن چشمای بازم با گریه گفت:
-خدا رو صد هزار مرتبه شکر
بهوش اومدید خانوم جان؟
صدای هقهق آرومش بلند شدو
با بغض اشکهاش رو
پاک میکرد.
خواستم بلند شم اما جوری استخونام تیر میکشید که سر
جام خشکم زد.
وقتی سرم رو به علامت آره تکون دادم اکرم دستم رو توی
دستش گرفت و گفت:
-با خودت چکار کردی آخه تصدقت؟
کجا رفته بودی؟
تازه داشت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_508
قطره درشت اشکی بی اختیار روی گونه م چکید و بریده
بریده و با لکنت پرسیدم:
-هامون؟ ...هامونم کجاست؟
اکرم ازم چشم دزدید و دستمال
رو توی ظرف آب انداخت:
-شما یکم استراحت کن من برم یه چی بیارم بخوری
مچ دستش رو گرفتم و با التماس گفتم:
تو رو جون هر کی که دوست داری به ارباب
بچه م گرسنه ست بگو هامون
و بیاره بهش شیر بدم
اکرم بغضش رو با نفس عمیقی قورت داد و گفت:
-باشه...بعدا میگم خانوم جان
اول غذا
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_509
مچ دستش رو کشیدم و گفتم:
راستش و بگو ...چی شده؟
ماهیچه توی سینهم از تپش افتاد وقتی که اکرم با گوشه
روسری اشکش رو پاک میکرد گفت:
از من نشنیده بگیر خانوم جان
اما ارباب سپرده براش دایه پیدا
کردن-
بچه م این دو سه روز
نه شیر خورده نه خوابیده
بهونه تو میگیره مادر
پشت دستم رو آروم نوازش کرد و با حسرت ادامه داد:
در حق بچه ت هم شوهرت-
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_510
دستم از توی دستش شل شد و روی زمین افتاد.
ناباور لب زدم:
اکرم یا علی گفت و از جاش بلند شد،با ترحم بهم نگاهی انداخت و گفت:
دایه؟...
یکم استراحت کن من برم واست ...
-چیزی نیار،نمیخورم ...از گلوم پایین نمیره
تنهام بذار...
-خانوم جان...
اکرم که رفت بازم صدای چرخیدن کلید و شنیدم.
فقط برو...
همون چند ساعت زندانی شدم و بچه مو داده بودن به دایه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_511
بالشت و روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند زار زدم.
خ ِون توی عروقش یخ زده و سرد قلبم انگار خشک شده و
بود.
صدای گریه هامون رو که شنیدم بالش رو کناری انداختم و
خودم رو به در رسوندم.
گوشم رو بهش چسبوندم تا راحت تر صداش و بشنوم.
بچه م اونجا گریه میکرد و من اینجا زار میزدم.
انگار قلبم داشت از جا کنده میشد،
با مشت به در کوبیدم و
در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_512
رو خدا بذار بهش شیر بدم
خسرو...تو رو به خاک توران بذار ببینمش
ارباب...غلط کردم... فقط بذار یه دیقه ببینمش
دارم میمیرم
...دلم براش تنگ شده نامرد
اونقدر زار زدم و التماس کردم
تا همونجا پشت در خوابم
برد.
اما اونم نتونست دردی از درد هام دوا کنه ونتیجه اش
آشفتگی بیشتر بود .
کاش توران خانوم بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_513
که اگر بود سرم رو میذاشتم روی پاهاش و اینقدر باهاش
حرف میزدم و اون موهام رو نوازش میکرد تا آروم بگیرم
و خوابم ببره .
دله دیگه ،میگیره ، تنگ میشه، هوایی میشه.
از همه بدتر بچه شو میخواد.
هیچ مادری نمیتونه بدون بچه ش یروزم زنده بمونه.
منم داشتم ذره ذره آب میشدم.
برای یه ثانیه بغل کردن
و بوسیدنش جونم و میدادم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_514
به بدن خشک شده ام تکونی دادم ، از روی زمین بلند
شدم و به تاریکی مطلق اتاق زل زدم.
هر چقدر تالش میکردم چیزی به
خاطر نمی اوردم ، زمان
و مکان از دستم در رفته بود.
تاریکی اتاق بیشتر سردرگمم میکردم.
من چرا اونجا بودم؟
به چه
جرمی کتک خوردم و زندانی شدم؟
آه، یادم اومد!
نمیدونستم چرا درس خوندم؟
چرا تو بچگی یواشکی از روژان
کتاب گرفتم و امتحان
دادم؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_515
از همون هفت سالگی کارم اشتباه به نظر میرسید.
آفتاب، فقط اسمش روشن بود واالا طالعش به سیاهی شب و
به نحسی عدد سیزده گره خورده بود.
آفتاب حق زندگی نداشت،
باید کر و کور و الل میشد تا شاید
کمتر درد میکشید.
تا کمتر میفهمید.
تازه هوا تاریک شده و حیدر داشت فانوسا رو روشن
میکرد.
لب پنجره نشسته بودم و به بیرون نگاه میکردم،از اون
فاصله کسی نمیتونست منو ببینه اما من کامل حیاط و یه
قسمت از اصطبل رو میدیدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_516
اکرم کنارم نشست و با دیدن حال زارم لب گزید:
بیا یه چیز بخور
3 روزه لب به غذا نزدی مادر
از پا میفتی
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
-از بچم چه خبر؟
همین چند روزه خیلی الغر شدی
اکرم نفسی گرفت و گفت:
بیا دو لقمه بخور
از گرسنگیه
دلم گواهی بد میده اکرم
نگران نباش ،حواسم بهش هست
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_517
همین چند روزه خیلی لاغر شدی
راست می گفت.
به شدت لاغر و پژمرده شده بودم.
غذا از گلوم پایین نمیرفت
و سینی ها دست نخورده برمی
گشت.
فقط دیروز ظهر یه کف دست نون خورده بودم تا حالت
تهوعم خوب شه:
-میل ندارم ،ببرش
-می خوای خودتو دستی دستی بکشی؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_518
سرم رو به دیوار تکیه دادم و لب زدم:
نه، زن جن زده که غذا نمیخوره
-نکن این کارو با خودت
چرا لج میکنی؟
من نه دیگه شوهری دارم که بخوام براش ترگل و ورگل
اکرم...
باشم نه خانواده و فک و فامیلی که بخوان قربون صدقه ام
برن و نازم و بکشن
نه دیگه میتونم بچه مو ببینم
به قول ارباب یه زن جن زده ام که قراره زیر این شیرونی
زندگی کنم تا بمیرم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_519
اکرم با بغض نگاهم کرد و باز سوال تکراریش رو پرسید:
-چرا این کارو با زندگیت کردی؟
خودم بیشتر از اکرم بغض داشتم،
دیگه نفسم باال نمیومد :
-فقط خواستم یه آینده خوب داشته باشم
ولی اشتباه کردم...
دیر فهمیدم که نمیشه...
از اول داشتم خطا میکردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید
برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_520
اکرم اهی کشید و همون طورکه برام لقمه میگرفت گفت:
- خدا به دادت برسه دختر
منکه از کار شما جوونا سر در نمیارم
با درد بهش نگاه کردم و وقتی لقمه رو به طرفم گرفتم با
دست پس زدم و گفتم:
-اکرم ...راستش و بگو
دایه هامون خیلی جوونه؟
اکرم نگاهش را دزدید و یه تیکه نون گذاشت توی دهنش:
-جون عزیزت بگو
لبش رو با زبانش خیس کرد و سرش رو باال انداخت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_521
ده تا شکم زاییده
نه مادر...از زن مش حسن پیرتر و سیاه تره
چیزی ازش نمونده که
ارباب جز تو چشمش زن دیگه ای
رو نمیبینه
خیالت تخت
ولی من خیالم تخت نبود.
اصال نمیفهمیدم چه مرگم شده،
دلتنگی حناق شده بود و نفسم
و میبرید.
از لبه پنجره بلند شدم و همون طورکه به طرف تشک
میرفتم گفتم:
فقط یادت باشه جای بچه رو نصف شب عوض کنی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_522
پوستش حساسه تا صبح عرق سوز میشه
اکرم بدون هیچ حرفی بلند شد
و از اتاق بیرون رفت.
رفتنش همانا و ترکیدن بغضم همانا.
دلم برای جیگر گوشه م تنگ شده بود،توی چند قدمیش
بودم و ازم دریغش میکرد.
با شنیدن صدای فریاد خسرو فورا بلند شدم و دوباره گوشم
و به در چسبوندم.
بچه م با صدای بلند گریه میکرد و صدای فریاد خسرو
چهار ستون خونه رو به لرزه مینداخت.
فریاد میزد.
فحش میداد و اهل خونه ساکت بودن شک نداشتم جرات
نفس کشیدنم نداشتن فقط صدای گریه های هامونم بود که
صدای مردونه خسرو رو میشکست.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_523
میدونستم چی شده.
بچه گرسنه بود.
با مشت به در کوبیدم و جیغ زدم:
-خسرو بذار بیام بیرون
تو رو خدا بذار بغلش کنم
بچه م هلاک شد
ارباب ،جون هر کی که دوست داری بذار بهش شیر بدم
به در مشت میکوبیدم و گریه میکردم.
التماس میکردم و برای بچه م بال بال میزدم.
باالخره صدای نعره های خسرو تموم شد اما هامون
همچنان گریه میکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_524
دلم داشت از جا کنده میشد که صدای پای خسرو روی پله
ها پیچید.
داشت میومد باال و من وحشت زده خودم و روی زمین
عقب کشیدم.
وقتی در باز شد و نور فانوس به داخل پیچید دیدمش.
از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده و رگ پیشونیش
بیرون زده بود.
فانوس و روی تاقچه
گذاشت و گفت:
-بزن باالا....
هنوز نمیفهمیدم چی میگه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_525
گیج میزدم و صدای گریه هامون از در باز راحت تر توی
اتاقک میپیچید.
خسرو نچ عصبی گفت و به طرفم یورش آورد.
بچه گرسنه ست-
باید شیرت
باورم نمیشد اومده شیرو،بغض سنگینم و قورت
دادم و مچ دستش و گرفتم:
-بذار خودم بهش شیر بدم
نیشخند زد:
-نمیذارم به پسرم نزدیک شی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_526
چند روزی میشد که به بچه شیر نداده
دردناک بود.
با گریه گفتم:
به جون خودت بعدش برمیگردم همینجا-
خسرو... تو رو خدا بذار خودم بهش شیر بدم
با بی رحمی گفت
پسر من مادری مثل تو نمیخواد-
خفه شو
اگه دایه رو میگرفت هیچ وقت نمیذاشتم حتی شیرت
و بخوره
حاال هم این قدر حرف نزن
هر روز باید از طبقه پایین صدای گریه
بچه مو میشنیدم و
عذاب میکشیدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_527
روزی صد بار هم به خودم فحش میدادم که چرا رفتم.
اصلغ منو چه به درس خوندن.
ارباب ظرف رو پر کرد و با عصبانیت
از اتاق بیرون
رفت.
بدون اینکه حرفی بزنه.
یا نگاهم کنه.
عطرش رو برای دل تنگم جا گذاشت و رفت.
ناامید داشتم به طرف در میرفتم که اکرم گفت:
ارباب...تصدقت شم
بذارید مادرش بیاد شیر بده
آقا کوچیک فقط سینه مادرش و میگیره
صدای خش دار خسرو
دلم و برای هزارمین بار لرزوند:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_528
مرد با ابهت من ،به خاطر اشتباهاتم شکسته بود.
صداش اونقدر گرفته و ناراحت بود که به جیگرم خنجر
میکشید اما حق نداشت پسرم و ازم بگیره.
پام و از اتاق بیرون گذاشتم و گفتم:
-چطور دلت میاد بچه رو ازم بگیری؟
نمیبینی داره چجوری گریه میکنه؟
الاقل بذار بهش شیر بدم بعد ببرش
تو که اینقدر نامرد نبودی!
خسرو ظرف شیر رو دست اکرم داد و فریاد زد:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_529
تنش مثل من میلرزید فورا از پله ها پایین رفت
در کسری از ثانیه گلوم اسیر چنگش شد.
سینه م به خس خس افتاده بود وقتی همون طورکه گلوم و
فشار میداد من رو به داخل هل داد و پشتم رو به کمد
کوبید.
رگ های سرخ توی چشماش زده بودن بیرون و نفس های
تند و کشدارش توی صورتم پخش میشد.
در حالیکه فشار دستش رو روی گردنم
بیشتر
میکرد سرش
رو نزدیک آورد و از بین دندونای کلید شده غرید:
-تو چطور دلت اومد یه ماه بچه رو بسپاری به این و اون
و خودت بری شهر واسه امتحانای کوفتیت؟
اون موقع نگفتی بچه داری؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
رمان:
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_530
نگفتی بچه مادر میخواد؟
نگفتی اتفاقی واسش بیفته
نفست و میبرم؟
نه؟...نگفتی؟
نگفتی من دشمن دارم؟
نگفتی همه منتظرن یه آتو بگیرن
و منو بکشن پایین؟
نمیدونستی قانون روستارو؟
نه اینا رو با مغز ناقصت فکر نکردی!
اون روزایی که رفتی و بچه گریه
کرد اصلا بهش فکر
کردی؟
اون موقع چجوری بهش شیر میدادن و ساکتش میکردن؟
مگه همینجوری نمیدوشیدی؟
حاال شدی مادر مهربون
و گریه بچه ناراحتت میکنه؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_531
حرفاش درد داشت،دلم میخواست اونقدر گلوم رو فشار بده
تا بمیرم.
بغضم که بی صدا ترکید و دونه های درشت اشک از
چشمام جاری شد یه لحظه رنگ دلسوزی و تو چشماش
دیدم.
اما فقط به اندازه رد شدن شهاب سنگ از آسمون شب بود.
نیشخندی به حال و روزم زد و دستش و عقب کشید.
وقتی به سرفه افتادم و اکسیژن رو به ریه هام بردم عقب
رفت و گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_532
ی دیگه باهات کاری ندارم- فقط نجاتت دادم به حرمت روزایی که عاشقت بودم
سعی نکن به پر و پام بپیچی که بد میبینی
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
با قفل شدن در بغضم با صدا ترکید و
به قفسه سینه م چنگ
زدم تا شاید سوزش قلبم کم بشه.
آرزو هام تو نطفه خفه شده بودن.
دردام بیشتر شده و آینده م
به سیاهی شب بدون ستاره بود.
فقط تنها دلخوشیم این بود که
صدای هامون باالخره آروم
شده و دیگه بیقراری نمیکرد.
هر بار که صداش بلند میشد انگار روی جیگرم نمک
میریختن.
میسوخت.
بدم میسوخت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_533
گریه هام تبدیل شده بود به سیل اما غم هام رو نمیشست و
با خودش نمیبرد.
درد روی درد میومد و حرفای خسرو
مثل پتک توی سرم
کوبیده میشد.
دیگه دوستم نداشت.
هیچ حسی توی چشماش نمیدیدم.
حدودا 2 هفته ای میشد که خانوم بزرگ و از بیمارستان
مرخص کرده و برگشته بود عمارت.
برای عیادت خیلی ها می اومدن
و میرفتن اما فقط یه
خانواده اومدنش برام خیلی مهم بود.
مثل تیغی که رفته بود توی قلبم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_534
حشمت خان.
وقتی با خانواده ش برای دیدن
خانوم بزرگ اومدن پشت
پنجره نشسته بودم.
با دیدن دختر کوچیک شون شیالن قلبم به تقال افتاد.
اومده بودن
ملاقات یا چیز دیگه ای پشت این دیدار پنهون
بود؟
چرا حس خوبی به اومدنشون نداشتم؟
این همون دختری بود
که مادرشوهرم زمان زنده بودن
توران خانوم برای ارباب لقمه گرفته بود.
اونا منو نمیدیدن اما من چرا.
با نگرانی به اون صورت
زیبا و ملیح خیره شدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_535
دخترک زیبا بود.
موهای فر و بور داشت و لب های باریک
و قیطونی.
صورت سفید و بدن پر.
قد بلند و چشم های رنگی.
برخالف من که لاغر بودم
و چشمای قهوه ای داشتم.حتی
قد بلندی هم نداشتم.
زیبایی ما اصلا با هم قابل مقایسه نبود.
کاش اکرم میومد و میفهمیدم
اون پایین چه خبره.
دلم گواه بد میداد و یه لحظه
هم نمیتونستم آروم بگیرم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_536
یه ماه از زندانی شدنم میگذشت و خسرو رو فقط یه بار از
نزدیک دیده بودم.
هر بار که توی حیاط میدیدمش بغض
چنبره میزد توی گلوم
و دلتنگی حناق میشد و میچسبند
بیخ گلوم.
من و فراموش کرده بود و اگه خانوم بزرگ
براش آستین
باالا میزد دیگه زنده موندن برام بی معنی میشد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_537
اون چند ساعت خیلی سخت گذشت.
مغزم حتی درد میکرد
اونقدر فکر و خیال کردم.
خانواده حشمت خان اومده بودن
برای شام و انگار قصد
رفتن نداشتن.
اکرم که باالخره اومد دستش رو گرفتم و مجبورش کردم
کنارم بشینه.
به چشماش خیره شدم و گفتم:
-خانواده حشمت خان برای چی اومدن؟
اکرم ابروهاش باال پرید و با تعجب گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_538
وا...خب برای ملاقات خانوم بزرگ
اینم سوال داره؟
این همه آدم اومدن و رفتن شما فقط خانواده خان و دیدی؟
لبم رو با زبون تر کردم و خودم رو جلو کشیدم،چشماش
دروغ نمیگفت اما دلم ساز مخالف میزد:
-راستش و بگو؟
خانوم بزرگ فرستاده بود دنبال شون؟
شیالن و میخواد واسه ارباب؟
میخوان سرم هوو بیارن؟
اکرم مچ دستم رو گرفت و پشت
دستش رو گذاشت روی
پیشونیم:
-تبم نداری خدا رو شکر
پس چرا هذیون میگی؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_539
هذیون نیست،دلم گواه بد میده اکرم
به دلت بد راه نده مادر
ارباب میخوادت،همین کافیه
فقط َمرده،عصبانیه
تو روستا خیلی حرفا پشتش زدن
بردنش زیر سوال
انتظار
نداشته باش با این قوم عجوج مجوج راحت از
گناهت بگذره
مادر
خودت بد کردی
به کمد تکیه دادم و
به نور فانوس خیره شدم:
اون دیگه منو نمیخواد
_دوستم نداره
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_540
یکم غذا بخور اینقدم نفوس بد نزن
خانوم بزرگم که منتظر بهونه بود
اکرم سینی غذا رو جلو کشید و گفت:
راستی راستی داری جن زده میشی
مادر
ببرش میخوام بخوابم
چیزی از گلوم پایین نمیره
اون روزا نه میتونستم بخوابم.
نه غذا بخورم.
نه شب برام وقت آرامش و خواب بود.
نه روز از دلهره هام کم میشد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_541
شده بودم مثل یه بوف کور.
از بس گریه کردم چشمام
همه چیز و تار میدید.
ضعف شدیدی داشتم و فکر و خیال دست
از سرم بر
نمیداشت.
کم کم داشتم دیوونه میشدم.
هر بار که صدای هامون و میشنیدم قلبم تیکه و پاره میشد.
دلتنگ پسرکم بودم.
پر شیرم و هر روز میدوشیدم و سعی ميکردم
گریه نکنم.
نمیخواستم هامون شیر استرسی بخوره اما مگه میشد؟
هر روز و هر لحظه م جهنم رو به چشم میدیدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_542
پشت پنجره ساعت ها به حیاط زل میزدم و هر بار که
خسرو رو میدیدم توی دلم باهاش حرف میزدم.
کاش میومد پیشم.
کاش میذاشت حرف بزنم.
کاش میبخشید.
اما اگه خسرو هم میبخشید جواب مردم روستا رو چی
میدادم؟
کدوم جن زده ای خوب شده بود که من دومیش باشم؟
اگه مردم میفهمیدن ارباب دروغ گفته دیگه کسی بهش
اعتماد نمیکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_543
شوهرم نابود میشد.
و این همش به خاطر ندونم کاری من بود.
دیگه هیچ وقت ،هیچ چیزی شبیه قبل نمیشد.
حق داشت عصبانی باشه.
حق داشت نادیده م بگیره.
اما کاش یبار اجازه میداد بچه مو ببینم.
دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.
اون شب وقتی صدای ماشین
رو از توی حیاط شنیدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_544
نفهمیدم چجوری خودم و پشت پنجره رسوندم.
خانوم بزرگ و ارباب و چند نفر از بزرگای فامیل رو دیدم
که سوار ماشین شدن و از خونه بیرون رفتن.
با رفتن شون روح منم از تنم بیرون رفت.
حتی اگه تمام دنیا هم بهم دروغ میگفتن اما من میدونستم
چرا رفتن.
چون شیالن عروس جدید این عمارت بود.
صبح شد اما من پلک روی هم نذاشته
بودم.
تمام شب کنار پنجره نشسته و به بیرون نگاه میکردم.
تقریبا نیمه های شب ارباب و بقیه به عمارت برگشتن و
بی توجه به قلبی که این طرف پنجره خودش رو به در و
دیوار میکوبید رفتن اتاق هاشون و با خیال راحت خوابیدن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_545
آفتاب توی هجده سالگی مرده و دیگه کسی منو به یاد
نمیآورد.
وقتی اکرم وارد اتاق شد و سینی رو روی زمین گذاشت به
اکرم دستپاچه شونه ای باالا انداخت گفت:
- خبراییه
سر صبح چه خبری دختر؟
طرفش برگشتم و لب زدم:
تک خنده ای زدم و دوباره به بیرون نگاه کردم،هیچ وقت-
حسم بهم دروغ نمیگفت.
اکرم دستم و گرفت و به طرف خودش کشید:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_546
بیا دو لقمه بخور، خیلی لاغر شدی
اینجوری از دست میری تصدقت
راست می گفت.
به شدت لاغر شده بودم.
غذا نمی خوردم و همیشه سینی دست نخورده برمیگشت.
بی حوصله لب زدم:
-میل ندارم
هر دو سه روز فقط یه کف دست نون میخوری-
می خوای خودتو بکشی؟
نیشخندی زدم و دستم و پس کشیدم:
نه، فقط برای زن جنزده همون کف دست نون هم برای
زنده موندنش کافیه
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_547
اکرم کنارم نشست و با نگرانی گفت:
-نکن این کارو با خودت
کسی اون بیرون منتظرش نیست
بذار آفتاب بمیره!
اکرم با بغض نگاهم کرد:
-به خاطر هامون
بغضم گرفت و بی نفس گفتم:
-بچم که یادش نمیاد مادر داره
با درد به اکرم نگاه کردم و گفتم:
-فقط راستشو بهم بگو
دیشب رفتن خاستگاری؟
اکرم نگاهش و دزدید و به سینی غذا زل زد:
-جون عزیزت بگو
لبش رو با زبون خیس کرد و با شرمندگی گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_547
خانوم بزرگ می خواد برای ارباب دوباره زن بگیره
اکرم تیر خالص رو زده بود.
خودم میدونستم اما حاال که یکی دیگه تایید
میکرد انگار
واقعیت برام سنگین تر بود.
شوکه بهش نگاه کردم و گفتم:
خسرو چی؟
ازم نشنیده بگیر مادر
حاالا که همه فکر می کنن جن زده ای ارباب و
به خاطر
هامون تحت فشار گذاشتن
دلم مردن میخواست.
شاید هم فریاد زدن.
حاال باید چکار میکردم؟
پیش چشمهای گریون اکرم چی میگفتم؟
دردم و چجوری به گوش خسرو میرسوندم؟
احتیاج به هوا داشتم و حسی جز خفگی نبود.
ریه هام یاری نمیکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی
ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_548
نفهمیدم چطور بغضم شکست.
اکرم نگران جلو اومد و بغلم کرد.
لب باز کردم تا چیزی بگم اما تارهای صوتیم فلج شده بود.
اشکم روی گونه هام میریخت و اکرم محکم تر منو به
خودش فشار میداد:
گریه نکن دردت به سرم
ذلیل شم که کاری از دستم بر نمیاد-
کاش میمردم و این حال و روزتون و نمیدیدم
بی جون گفتم:
دوسش داره؟
-نداره،به وهللا که نداره-
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_549
باالخره اکرم سینی دست نخورده صبحانه رو برداشت و
در رو پشت سرش قفل کرد و رفت.
با رفتنش دوباره بغضم با صدا ترکید
و صدای ضجه هام
توی اتاقک پیچید.
انگار قلبم رو درآورده و روی ذغال انداختن.
میسوخت.
تمام دوستت دارم هاش همین قدر کوتاه بود.
همش بلوف میزد نامرد.
به قلبم مشت کوبیدم و به خودم گفتم:
ایراد نگیر آفتاب خانوم
خودت کردی
آخه تو رو چه به دکتر شدن؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_550
حاالا پای تصمیمت وایسا
شوهرت سرت زن میگیره و تو حتی
حق نداری حرف
بزنی
اخه زن جنزده که حق اعتراض نداره
گریه م شدت گرفته بود اما وسط اشک ریختن یهو خندیدم
و شروع کردم به کف زدن.
به گمونم دیوونه شده بودم.
باید به خسرو تبریک میگفتم و برای دوماد شدن دوباره ش
جشن میگرفتم.
اصال چطور میتونست روی تختی که هزار بار با هم یکی
شدیم و
چطور اجازه میداد زن دیگه ای جز من سرش رو روی
بازوش بذاره.
شایدم خیلی زود براش بچه میآورد و هامون من
سرنوشتش میشد مثل مادرش.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_551
دوباره وسط خنده هام بغضم ترکید.
از همون اول بدبخت بودم.
تا خونه بابام بودم کتک خوردم و تحقیر شدم.
حاال هم شوهرم میخواست
زن بگیره و زن جنزده ش رو
فراموش کنه.
تقصیر خودم بود و نباید غصه میخوردم.
ولی مگه میشد؟
از حسادت داشتم میمردم.
اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی ظهر شد و
اکرم با سینی
غذا پیداش شد.
ولی هیچی از گلوم پایین نمیرفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_552
سینی شامم دست نخورده برگشت.
مثل صبحانه و ناهار و شام روز بعد.
هامون رو توی گهواره ش گذاشتم و به صورتش که هنوز
از اشک خیس بود نگاه کردم.
پسرکم بعد از چند ساعت گریه توی بغلم
خوابیده بود و
سکسکه ش بند نمیومد.
هنوز خیلی کوچیک بود اما جوری
وابسته آفتاب شد که
هیچ دایه ای نمیتونست بهش شیر بده و ساکتش کنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_556
فقط آفتاب بود که میتونست آرومش کنه.
دستی توی موهام کشیدم و لبه تخت نشستم.
اون روزا هر ثانیه ش کشنده و عذاب آور بود.
نه خواب به چشمام میومد ،
نه غذا از گلوم پایین رفت.
با شنیدن صدای در گفتم:
به محض اینکه اکرم داخل اتاق اومد بلند شدم و سوالی-
بیا داخل
بهش نگاه کردم.
اکرم به گوشه چارقدش چنگ زد و گفت:
-سالم آقا
-چی شده اکرم؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_557
زن این پا و اون پایی کرد و گفت:
خانم کوچیک از وقتی اون باالا هستن
آقا راستش...
با زور شاید یکم نون میذاشت دهنش
ولی از پریروز تا االن همون یکمم نخوردن
بخدا که نگرانم ارباب جان
دیگه جونی تو تنش نمونده
تیز نگاهش کردم و گفتم:
-چرا؟
اکرم با ترس آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خب راستش...چجوری بگم...
برای اکرم احترام زیادی قائل بودم.
زن جاافتاده و عاقلی که توی هر شرایطی
بهترین کار رو
میکرد.
اما با حرف نزدنش کم کم داشت عصبیم میکرد:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_558
آقا ...از دیروز مدام بی تابی میکنن
یه لحظه هم آروم و قرار ندارن
بخدا که خیلی پاپیچم شد
خب، منم گفتم شما قراره باز زن بگیرید
اون 2 تا زن با خودشون چه فکری کرده بودن؟
با اون عقل ناقص شون نشسته بودن و نقشه
کشیدن تا به
خیال خودشون منو تحت تاثیر بذارن؟
با تمسخر به حرف اکرم نیشخندی زدم و روی مبل نشستم.
پا روی پا انداختم و با خونسردی گفتم:
-برای همین غذا نمی خوره؟
فکر می کنه می تونه پشیمونم کنه یا...
اکرم پا برهنه وسط حرفم پرید و با بغضی که
باعث لرزش
صداش شده بود گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_559
نه آقا...به خداوندی خدا که اون دختر داره تو
اون اتاقک ذوق میکنه
من فقط نگرانش هستم
حقش نیست...
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
غذا نخوره،بهتر-
نمیخواد نگرانش باشی
بمیره به نفع خودشه
اون همه بی رحمی از من بعید بود.
تمام اهالی عمارت میدونستن
چقدر خاطرش و میخواستم
اما نمیشد ،اشتباهش دست و بالم رو بسته بود:
برو به کارت برس اکرم
اگه نمیخوره هم اصرار نکن
آقا...
بچه که نیست
بخدا فقط هیجده سالشه
ارباب جان...بچه ست
شما بزرگی کن و ببخش
-برو اکرم...
دیگه اصرار
نکرد، چون مطمئن بود بی فایده است.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_560
به محض رفتن از جا بلند شدم و توی اتاق قدم زدم.
خدا میدونست چقدر نگران بودم.
اگر به نخوردن ادامه میداد
حتما بلایی سرش می اومد.
آفتاب ضعیف بود،مگه چند روز میتونست
دووم بیاره؟
اما نمیتونستم ببخشم.
شاید اون شرایط رو نمیدونست اما من وسط آتیش تنها
بودم.
کلافه و عصبی دستم رو مشت کردم، باید بهونه ای پیدا
میکردم تا میرفتم و کاری میکردم سر عقل بیاد.
اون بچه بازی ها کهنه شده بود.
باید یاد می گرفت پای عواقب ندونم کاری هاش وایسه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR
سفید برفی ارباب😍🤍
⊰———————————⊱
#پارت_561
روستا قوانین سفت و سختی داشت،از همه مهم تر مردمی
داشت که روی اجرای قوانین پافشاری میکردن.
مغزای متحجر و اعتقادات
پوسیده شون رو نمیتونستم
عوض کنم.
افتاب نباید از خونه فرار کرد.
اونم زن شوهر دار،زنی که بچه کوچیک داشت.
و بعد آب ریخت تو آسیاب اسد و سیما.
آدمایی که تمام روستا رو بر علیه من کردن و منتظر یه
اشتباه از طرفم بودن تا پایین بکشنم.
نمیتونست توقع داشته باشه همه چیز مثل
سابق خوب باشه.
انگار نه انگار که چه آبرویی ازم برده.
آبرو به درک!
غرور ترک برداشته مم مهم نبود.
اما کاری کرد نامردا از پشت بهم خنجر بزنن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR
60 پارت تقدیم نگاهاتون😁😍😍😍😍😍😍😍
1403/08/17 22:04186 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد