سفید برفی ارباب

187 عضو

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_362


امشب برو کلبه شکار
چند روز اونجا بمون آبا که از آسیاب افتاد برو...




هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای خسرو توی سرداب
پیچید:




فکر میکردم اینجا پیدات کنم!
از ترس بیاختیار به لرزه افتاده بودم و قطعا از نگاه تیز




بین خسرو دور نموند اما نمیخواستم ترسو به نظر برسم.




نگاه نافذش رو روی اعضای صورتم چرخوند و پوزخند
زد.



روی سیاهی چشماش تمرکز کردم و نذاشتم که بفهمه
وحشت زده م.




هیبتش دو برابر من بود و ترس تو دلم می انداخت.




چطور یادم رفته بود این همون اربابیه که چندین پارچه
روستا از اسمش هم وحشت میکنن؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:23

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_363


بدون ذره ای ترس سر باالا گرفتم تا جواب بدم اما سهیلا



فورا بلند شد و بازوم رو گرفت:
من التماس کردم نجاتم بده



تقصیر منه ارباب جان
به گور خودم خندیدم




اصلا همین االن سنگ...
سهیلا رو پشت پنهون کردم و با گستاخی زل زدم تو





چشمای شوهرم و گفتم:
من نمیذارم یه زن بیگناه سنگسار شه





دروغ میگه ...اصلا منو نمیشناخت تا حاالا هم ندیده بود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:24

اینم از ده تا پارت شبمون😍

1403/08/15 19:24

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_364


این رسم غلطه
شما هم اربابی میتونی هر رسمی و عوض کنی
خسرو




که از زبون درازیم عصبی بود به موهام چنگ زد




و سرم رو نزدیک کشید.
نیشخندی زد و با لحن ترسناکی گفت:




-این قدر پررو شدی که توی روی خودش همچین حرفایی




میزنی ؟
زبونت و از حلقومت بکشم بیرون یاغی بودن و





فراموش
میکنی

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:06

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_365


باید چه جوابی میدادم؟
ترسیده بودم و قصد فراری دادن




یه زن خطا کار و داشتم.
هیچ توجیهی نداشتم.




این یعنی دستیار جرم بودن.
تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم:





بخورن￾من یاغی...زبونمم از حلقومم بکشید بیرون بدید سگا




ولی...ولی نذارید یه زن بی گناه و سنگسار کنن
خدا رو خوش نمیاد





اهش دامن من و زندگی مون و میگیره
سکسکه از ترسم امانم رو بریده بود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:07

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_366




میخواستم شجاع به نظر برسم ولی در مقابل خسرو نمیشد.




نفس نداشتم برای ادامه دادن.
دستام مشت شده و سعی ميکردم خودم و نبازم .





نا عدالتی،ناعدالتی بود.
حتی اگه شوهرم مرتکب میشد.





عاشق بودم ولی باعث نمیشد در مقابل ظلم کوتاه بیام.




اون همه توی وجودم رو درک نمیکردم.
برقی توی چشمای خسرو بود که ازش سر در نمیاوردم تا





وقتی که سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمه کرد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:07

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_367


اومده بودم که تو فراری دادنش کمکت کنم
حاالا اون چشمای بی صاحبت




و بنداز پایین توله سگ
لبم رو گزیدم و ازش چشم دزدیدم.




هیجان و ترس از وجودش ضربان قلبم و باالا
میبرد.





سرش رو عقب کشید و رو به سهیلا یه نامه و مقداری پول
گرفت و گفت:




حیدر بهت کمک میکنه که بری شهر
بعدش میری به این آدرس که خونه یکی از دوستان منه
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:07

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_368



واست معرفی نامه نوشتم
اون احتیاج به پرستار بچه داره




میری پیشش مشغول کار میشی
به فریدون هم میگم که طالقت و بده




من رو ول کرد و روبروی سهیلا وایساد،جوری با ابهت به




نظر میرسید که بیچاره حتی جرات نداشت سر باالا بگیره:



فقط وای به حالت دست از پا خطا کنی
از گیسات میگیرم و برمیگردونمت روستا




اولین سنگم خودم میزنم تا یادت بمونه از اعتماد ارباب سو
استفاده نکنی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:08

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_369


سهیلا که از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناخت خم شد



در حالیکه
گریه نمیذاشت حرف بزنه به سختی لب زد:


یه عمر ممنون دارتم ارباب جان
خدا به خودت و زن و بچه ت سالمتی بد




دعا میکنم دست به سنگ بزنید طلا بشه
هیچ وقت این خوبی شما و خانوم کوچیک و فراموش
نمیکنم





خسرو بعد از اینکه سهیلا رو که راهی کرد از پله ها





پایین اومد.
یه گوشه وایساده بودم و نگاه میکردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:08

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_370


به مرد خوش غیرتم افتخار میکردم.
اما وقتی به طرفم اومد تمام حس




خوبم تبدیل شد به ترس و
هیجان.


یه سوال بپرسم جواب میدی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:



اگه اون کتابا هنوز سر جاشه واسه اینه که نمیخوام تو￾فکر درس و دانشگاه




و از سرت بنداز بیرون
حاملگی اذیت شی و فکرت با یه چیزی





مشغول باشه
یکم ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:08

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_371


هر روز که به بهار نزدیک تر میشدیم شکمم بزرگ تر و




راه رفتن برای منی که مثل آهوی گریزپا بودم سخت تر
میشد.




شبا به سختی میخوابیدم و روزا رو فقط به فکر خوردن و




خوابیدن شب میکردم.
ارباب دستور داد یکی از بزرگ



ترین اتاقای پایین رو
برامون آماده کنن تا باال و پایین رفتن برام




سخت نباشه اما
من پاتوقم اتاقک زیر شیروانی بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:09

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_372


کتابام و پشت کمد پنهون کرده بود تا کسی نفهمه دارم



درس میخونم.
روزا و ساعتا کند میگذشت و بچه



امید جدیدی توی زندگیم
بود.



دختر و پسر برای من فرقی نداشت اما خانوم بزرگ





میگفت فقط پسر میخواد تا وارث جدید عمارت باشه.




اون روز بعد از ظهر پتویی رو که اکرم برام بافته بود رو




دور تنم پیچیدم و رفتم توی بالکن .
هوا سرد بود و آفتاب کم




جون سر ظهر تنم و گرم نمیکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:09

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_373


مثل همیشه روی صندلی مخصوصش،زیر آفتاب
نشسته برگی رو که تازه از فرنگ براش چشم




روشنی فرستاده بودن رو میکشید
وقتی بهم چشم غره رفت نفسم



و حبس کردم و چند لحظه
بعد پرسیدم :




-یه سوال بپرسم جواب میدی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:




اگه اون کتابا هنوز سر جاشه واسه اینه که نمیخوام تو￾فکر درس و




دانشگاه و از سرت بنداز بیرون
حاملگی اذیت شی و فکرت با یه چیزی مشغول باشه




یکم ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم:




-تو از کجا میدونی پس؟
منو دوباره به حالت قبل برگردوند و جواب
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:09

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_374


میدونم این روزا چی تو ذهنت میگذره
ولی من دیگه برنمیگردم شهر




تو هم توی خونه من نیازی به پول بیشتر نداری




بچه که به دنیا اومد براش مادری کن
منم هر چی که بخوای به پات میریزم




نمیخوام بچه م تو روزایی که تو بیمارستانی زیر دست




پرستار و با شیر دایه بزرگ بشه
این بحثم همینجا تمومه




بغضم رو قورت دادم و با اعتراض گفتم:
-ولی من آرزومه دکتر شم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:10

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_375


میخوام به جامعه م خدمت کنم
میخوام بچه م یه مادر با سواد



داشته باشه...نه یه
اخمی که روی چهره ش نشسته بود دلم رو



میلرزوند.شایدم
هنوز ازش میترسیدم.




اما نمیتونستم قبول کنم از آرزو هام بگذرم به خاطر
ازدواج و بچه



چرا نمیشد هر دو رو داشته باشم؟
قول میدادم تمام تلاشم رو




کنم برای اینکه تعادل رو برقرار
کنم.




اما ارباب کوتاه نمیومد.
نمیذاشت درس بخونم چون قرار بود مادرشم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:10

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_376


هر چند قبل از بارداری هم اجازه نمیداد.
وقتی ساکت شدم




ولی تمام وجودم چیزی جریان پیدا کرده بود که به جایی
نمیرسید:



من حرفم و زدم آفتاب
تکرار هم نمیکنم




میتونی تا هر وقت که دلت خواست اون کتابا رو بخونی




اما درس و دانشگاه رو نمیتونی حتی بهش فکر کنی




زندگی من اینجاست
به خاطر مريضی توران همه چیز و ول کردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:11

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_377


سختی و به جون خریدم و رفتم شهر
برای بار دوم نمیتونم مردم



روستا و مادر و خانواده م رو
ول کنم



متوجه حرفم شدی؟
زندگی من اینجاست




تو هم باید همینجا بمونی
دیگه حرفی برای زدن نبود.





اون اجازه نمیداد درس بخونم،مردم روستا و زندگیش
واجب تر بود.





منم آرزوهام اونقدر بزرگ به نظر میرسید که نمیتونستم
دست از تالش بردارم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:11

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_378


با دلخوری بهش نگاه کردم، کسی جز خودش نمیفهمید





چقدر دارم تو این داستان بی سر و ته اذیت میشم.




چقدر از اینکه مثل آب راکد باشم بیزارم اما اونم حق
داشت.




فقط باید تنهایی برای زندگی که میخواستم تلاش میکردم.




اولین روزای پر برف زمستونی رو کنار ارباب و خانم
بزرگ بهار کردم.





شب نشین های طولانی قصه های مادر شوهرم رو کنار




خسرو گوش میکردم و از داشتن خانواده و زندگی ارومم
لذت میبردم.





بچه به زودی میاومد و همه برای اون روز آماده میشدن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:11

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_379


اتاقی که برای بچه مون تدارک دیدن رو روزی چندین بار



طواف میکردم.
انگار برای من تبدیل شده بود به پرستشگاه.




جوراب و جغجغه ای که توران خانوم برامون یادگاری




گذاشت اولین چیزی بود که توی اون اتاق مستقر شد.




هر روز که شکمم بزرگ تر میشد ثانیه شماری میکردم
برای روزی که ببینمش.




دختر یا پسر برای من فرق نمیکرد همینکه یه تیکه از
وجود خسرو رو پرورش میدادم کافی بود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:11

سلام اینم از پارت های بعدی فقط نمیدونم چرا از 379یه دفعه پرید 400

1403/08/16 08:14

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_400


خانوم بزرگ چند وقتی میشد که حال درستی نداشت.




بدن درد شدید و تیر کشیدن استخوان هاش باعث میشد




کمتر از اتاقش بیرون بیاد.
طبق چیزایی که خونده بودم میتونستم حدس بزنم تب مالت





گرفته اما کسی به حرفم توجه نمیکرد.
بهار که اومد اونقدر سنگین شدم




که راه رفتن برام سخت
شده بود.





اون روز وقتی برای صبحانه پشت میز نشستم خانوم
بزرگ رو به من و اکرم گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:14

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_401


برای سالم دنیا اومدن بچه نذر کردم خودت
امام زاده و بین مردم پخش کنی





امروز که شب جمعه ست با اکرم برید و نذرم و ادا کنید




وقتی به امام زاده رسیدیم به سختی پیاده شدم و روی




سکوی جلوی در نشستم.
چند قدم راه رفتن هم برام عذاب آور شده بود.





اکرم سبد نذری رو از پشت ماشین برداشت و رو به حیدر




گفت:
ما تا نیم ساعت دیگه میایم




همینجا منتظر باش
حیدر با خنده گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:15

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_402


نیم ساعت شما خانوما دو ساعت دیگه ست
اکرم بهش چپ چپی نگاه کرد و به کمکش وارد




ولی باشه من همینجا منتظر میمونم
امام زاده
شدیم.




قبل از هر چیز رفتیم زیارت و دلی سبک کردیم.




اهل خوندن زیارت نامه و نماز نبودم،فقط دلم سکوت و یه
جای آروم میخواست.





بعد از زیارت روی سکوی زیر درخت نشستم و اکرم
نذری ها رو پخش کرد.




همیشه امازاده پنج شنبه ها شلوغ میشد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:15

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_403

جذاب ترین قسمتش هم خوردن نذورات و خیری بود که




برای مرده ها میکردن.
مشغول خوردن نون و پنیر بود




که اکرم بهم داده بود که با
صدای سیما تیره کمرم به عرق نشست.





آرامشی که داشتم با دیدنش پر کشید و رفت.
بچه رو با چادر به کمرش بسته بود




میذاشتی کفن اون خدا بیامرز خشک بشه بعد خودت
و نگاه بدی به شکمم
انداخت و گفت:

تف...
هنوز زنده بود یه بچه پس انداختی
خدا خوب جایی نشسته بود



که ازت گرفتش
بعد نیشخندی زد و ادامه داد:


اگه میدونستم دارم یهبزرگ میکنم سرت و میبریدم
که اینجوری ابرو ریزی به پا نکنی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 08:15

اینم از بیستا پارت تا پارت های بعد 😍😁

1403/08/16 08:16