186 عضو
شومی توی سرشه.
نگاهم به چشمای هیز و کثیفش بود که سر تا پام و وجب میزد.
دلشوره ی بدی داشتم و قلبم گواه بد میداد.
تا حاال همچون نگاهی و زیاد از اسد دیده بودم ولی اون شب عجیب ازش میترسیدم.
چشماش مثل شیطان برق میزد.
وقتی از ترس عقب عقب رفتم دستش و به کناره ی لبش کشید و گفت.
ازت بی نسیب بمونم-
هر جور فکر میکنم میبینم نمیتونم شوهر بدمت و خودم
بعد اون وقت مردای روستا نمیگن....
نمیگن مرد نبودی؟
هر وقت میترسیدم لکنتم بیشتر میشد
و باید زور میزدم تا
دو تا کلمه حرف بزنم...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_48
اصلا کاش من میمردم.
هنوز تند نفس میکشید و بوی گند دهنش حالم و بهم میزد.
سیما از توی بالکن صداش زد و گفت:
برو جلوی در، پسر مش قربان کارت داره-
اسد کجایی ننه؟
اسد بالاخره از بلند شد و فحش آبداری نثار پسر مش قربان کرد.
لباساش رو که پوشید لگدی به پام زد و گفت:
وای به حالت ننه م بفهمه، لبات و بهم میدوزم-
خودت و جمع کن
بعد از رفتنش عق زدم تا اون همه بدبختی و بالا بیارم.
اما فقط زرداب بود که از معده م میجوشید و مثل اسید گلوم و
میسوزوند.
اصلا مگه غذا خورده بودم که چیزی توی معده م باشه؟
عق زدم اما گریه نکردم.
آدم مرده که اشک نمیریخت.
تمام شب توی خودم جمع شدم و به روبرو زل زدم.
به تاریکی که بهش تعلق داشتم.
صبح سیما اومد و مثل یه مرده ی متحرک دنبالش رفتم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_49
دیگه پاهام نمیلرزید.
هیچ دردی و احساس نمیکردم.
لباس عروس که تنم کرد روبروم وایساد و گفت:
-یکم بخند دختر،رنگ به رخ نداری
بعد نفسی گرفت و گفت:
- آخه میموندی اینجا چی بشه؟
هر روز از من و اسد کتک بخوری؟
حاالا میری خونه ی شوهرت
خانومی میکنی
مش قربان دنیا دیده ست
عروس جوونش و رو تخم چشماش میذاره
ندیدی چجوری نگات میکرد؟
نیشخندی که زدم ازش زهر چکه میکرد.
چرا یکی نبود سیما رو خفه کنه؟
چرا فکر می کرد با اون حرفا خام میشم و یادم میره چه خیانتی تو امانت داری پدرم کردن؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
پارت داریم بالا باشین جیگرا💜💜💜
1403/08/12 10:10رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_50
روز عروسی بود و توی خونه ولوله ای به پا بود.
سیما یه دقیقه هم آروم و قرار نداشت
و مدام دنبال کارای
عروسی بود.
انگار با دمش گردو میشکست. روزای معمولی همیشه
بداخالق و اخمو بود ولی اون چند فرق داشت.
همش میخندید.
قبل از ظهر بلقیس اومد برای آرایش کردنم و
خیلی زود زنای روستا جمع شدن و بساط سفره ی عقد رو
با بزن و برقص توی اتاق مهمان پهن کردن.
اما از روژان و مامانش خبری نبود.
تنها امیدم به اونا بود.
خودم که پولی نداشتم،
حتی نمیتونستم برم توی اتاق و یه
دست لباس بردارم و فرار کنم.
با اون لباس سفید تور توری هر جا میرفتم انگشت نما میشدم.
وقتی همه جمع شدن و بساط ساز و دهل که بر پا شد
مجبورم کردن بلند شم و برقصم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_51
اونم با دلی که خون ازش چکه میکرد.
مثل یه مرده ی متحرک وسط زنای الکی خوش میچرخیدم
و اونا شاباش هاشون رو با سنجاق به لباسم میزدن.
چه دل خوشی داشتن.
وقتی خبر اومدن داماد و طایفه شو آوردن صدای ِکل و ساز بلند شد.
همه جوره خوشحالی میکردن که انگار یه امر طبیعی اتفاق افتاده.
انگار آفتاب با یه پسر جوون و رشید ازدواج کرده.
هیچ *** چشمای اشکی منو نمیدید.
کسی تفاوت سنی ما رو حساب نمیکرد.
مش قربان و طایفه ش وارد حیاط شدن و سیما طبق رسم و رسوم
روسری قرمز و روی سرم انداخت.
همون روسری که رنگ خون بود.
درست مثل دلم.
مش قربان با اون سن و سال چنان عروسی گرفته بود که
انگار یه جوون 20 ساله ست.
با اینکه خواهرش گفته بود یه مراسم کوچیک و بی سر و صدا میگیرین.
داماد که کنارم نشست حالم به هم خورد....
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_52
چجوری باید یه عمر تحملش میکردم؟
من ازش متنفر بودم.
پیرمرد میون اون همه زن بهم چسبیده بود و ول نمیکرد.
سرش رو جلو آورد و کنار گوشم آروم گفت:
برات کلی خرج کردم تو هم باید با دلم راه بیای-
دستم مشت شد و قلبم تیر کشید.
قفسه ی سینه م میسوخت.
حس میکردم دیگه دارم میمیرم ولی نمیمردم.
خدا هم داشت منو شکنجه میکرد.
وقتی دید جوابی نمیدم دستم و آروم فشار داد و گفت:
حتما فشارت افتاده-
دستات یخ زده
سپردم امشب برات غذای مقوی درست کنن
نگاه نکن به ظاهرم
دلم هنوز جوونه
به تنه می ارزم به صد تا جوون زپرتی
چرا یکی اینو خفه نمیکرد.
چرا ساکت نمیشد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد
بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_53
لابد فکر می کرد با اون حرفا یه دل نه صد دل عاشقش میشم.
عاقد که اومد تمام خاله خان باجیا ساکت شدن و مرد شروع
کرد به خوندن خطبه ی عقد.
انگار داشت نماز میت روی جنازه م میخوند.
لمه ای زد و
ُ
سق
ُ
سومین بار که ازم سوال پرسید سیما بهم
گفت:
درد پهلوم به اندازه ی درد قلبم نبود وقتی زبون باز کردم-
بگو بله ذلیل مرده
تا بله رو بگم اما همون لحظه یه نفر از تو حیاط گفت:
-ارباب زاده تشریف اوردن
مش قربان سریع سرش و نزدیک گوشم آورد و گفت:
-ارباب زاده رو دعوت کردم که برکت به زندگی مون بیاد
مردک احمق.
چجوری ارباب زاده میخواست بخت سیاه منو سفید کنه؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_54
مش قربان با عجله از اتاق بیرون رفت و سیما و بقیه زنا هم رفتن برای خوش آمد گویی.
فقط من مونده بودم و یه دنیا حرف توی دلم.
به خودم که اومدم دیدم تنهام.
با کلی پول که به لباسم چسبیده.
فکر فرار پر رنگ ترین حس اون لحظه م بود.
با عجله پوال رو از لباسم کندم و به اتاقم رفتم.
یه بقچه برداشتم و چند دست لباس توش چپوندم و لباس خودمو عوض کردم.
بعد از پنجره ی اتاق پشتی بیرون زدم.
روژان که پشت پنجره بود جیغ بلندی کشید و مامان شو صدا زد.
وقتی از در اومدن بیرون انگار قلبم گرم شد.
از هیجان و استرس و ترس نفسم بالا نمیومد.
مامان روژان گفت:
بیا من یه فکری دارم-
الان هر جا بری پیدات میکنن
من و پشتش پنهون کرد و با خودش به طرف جیپی برد
که سر کوچه پارک بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_55
مردا همه مشغول حرف زدن در مورد ارباب زاده بودن و کسی به ما توجه نمیکرد.
مادر روژان پشت ماشین وایساد و برزنت روی وسایل رو
بالا کشید و منو اون زیر چپوند و گفت:
اتوبوس-
وقتی رسیدی ده بغلی یواشکی فرار کن برو ایستگاه این پولم بگیر
پول اتوبوس و بده و برو شهر خونه ی خاله ت
دستش و گرفتم و محکم بوسیدمش.
بوی مامانم و میدی لباس زیرت پنهون کن کسی ندزده-
اون کمه،اینم پیشت نگه دار-
خو...خودم پو...پول دا...دارم
مواظب خودتم باش
تو امانت زرینی، نتونستم امانت دار خوبی باشم
حلالم کن مادر
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_56
بعد از رفتن روژان و مامانش اشکام و پاک و خودم و
بیشتر زیر وسایل پنهون کردم.
حیف که میترسیدم واال خیلی دلم میخواست
اونجا بودم و
قیافه ی اسد و سیما
رو میدیدم.
وقتی که میفهمیدن فرار کردم حال و روزشون دیدن داشت.
مش قربان رو بگو، حتما سکته میکرد.
اون همه خرجی که کرده بود از دست رفت زن
نوجوونش دستش رو توی پوست گردو گذاشت.
مردک چقدر اراجیف بافت،دلش رو
بدجوری داغ گذاشته بودم.
از همه بدتر وضعیت نامادریم بود.
حاال سیما چطور میخواست پول شیربها رو پس
بده؟خرجی
که برای عروسی کرده بود؟
اسد کلی برای زمینی که مش قربان میخواست به عنوان
مهر بهم بده نقشه کشیده بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_57
دروغ چرا وسط اون همه ترس و دلشوره حس میکردم دلم خنک شده.
نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم .
انگار انتقام تمام بدبختی هام رو ازشون گرفته بودم.
اما باید حواسم و جمع میکردم،اگه گیر میفتادم شک نداشتم
اسد زنده زنده دفنم میکرد.
با فکر به سگک کمربندش تمام تنم تیر کشید.
توی فکر و خیال بودم که صدای ساز و دهل قطع شد و چند دقیقه بعد ولوی بدی به پا شد.
حتما فهمیدن من نیستم و عروسی بهم خورده بود.
خیلی زود مردایی که سر دسته شون اسد و پسر بزرگه ی
مش قربان بودن با تیر و تفنگ از خونه بیرون زدن و به طرف موتور هاشون رفتن.
آب دهنم رو وحشت زده قورت دادم.
اگه من و میگرفتن سرم و میبردن تا درس عبرتی بشم برای بقیه ی دخترای روستا.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_58
چشمای به خون نشسته شون و دندونای قفل شده شون
نشون میداد رگ غیرت شون به جوش اومده.
آروم برزنت و پایین کشیدم تا از اون روزنه ی
کوچیک هم
منو پیدا نکنن.
از شدت دلشوره همش دل و روده م بهم میپیچید و عق میزدم.
آخرین باری که غذا خوردم رو یادم نمیومد .حتما فشارم
افتاده بود که داشتم جون میدادم.
سرم بدجوری گیج میرفت.
با صدای داد اسد چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن.
صدای قدما که به ماشین نزدیک میشد دستم و روی دهنم
فشار دادم تا از ترس جیغ نکشم.
خیلی دلهره داشتم.
تمام تنم میلرزید و اشکام خشک شده بود.
اسد لگد محکمی به یه چیزی زد و صدای نکره ش رو
انداخت روی سرش :
بهش دست خوش میدم-
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_59
هر کسی بتونه اون عوضی و پیدا کنه صد هزار تومن بهش میدم
آفتاب باید تا آخر شب اینجا باشه
همه بدونید پیداش کنم خونش حلاله
سرش و میبرم و میذارم روی سینه ش تا کسی پشت سرم نگه اسد مرد نبود
مردای روستا باهاش یکی بودن و صدای شلیک و روشن شدن
موتور هاشون تپش قلبم و باالا میبرد.
انگار قلبم داشت از گلوم بیرون میزد.
مخصوصا وقتی صدای قدماشون به ماشین نزدیک میشد.
هر لحظه منتظر بودم برزنت و باالا بزنن و من و کشون کشون ببرن لب حوض و سرم و ببرن.
فکرش هم ترسناک بود.
باالخره صدای موتور ها دور شد اما صدای پچ پچ خاله خان باجیا به گوشم میرسید.
دیگه چیزی نمونده بود قالب تهی کنم که یهو ماشین باالا و پایین شد
و متوجه شدم دو نفر سوار شدن.
دیگه بیشتر از اون نمیتونستم استرس و تحمل کنم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_60
صدای روشن شدن ماشین که به گوشم رسید نفسم و حبس کردم.
چند لحظه ی بعد حرکت کرد.
هنوز از کوچه بیرون نزده بودیم که آروم برزنت وکنار زدم
و سیما رو دیدم که توی کوچه ضجه میزد و به
صورتش چنگ میکشید
،زنای روستا هم سعی میکردن بهش دلداری بدن.
از خونه مون که دور شدیم دیگه هیاهوی اهالی بگوش نمیرسید.
از خونه مون خیلی دور شده بودم.
دیگه سیما رو نمیدیدم.
اسد هم اون اطراف نبود.
مش قربان هم با اون کلاه مشهدی دستش بهم نمیرسید.
اما هنوز قلبم تند و پر صدا میکوبید.
هر آن میترسیدم که منو گیر بندازن و بعد معلوم نبود چه بلایی سرم میارن.
ماشین از کوچه پس کوچه های تنگ روستا گذشت و شنیدم که یکی از مردا گفت:
نمیتونه زیاد دور بشه-
هر جا که رفته باشه گیرش
میارن-
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_61
به نظرتون دختره کجا میتونه رفته باشه؟
مخصوصا با اون لباس عروس و اون همه بزک دوزک
چجوری تونستن یه بچه رو بدن به اون پیرمرد-
برادرش گیرش بیاره کارش تمومه
مردک یه پاش لب گور بود برای خودش چه عروسی گرفته بود
سرعت ماشین که بیشتر شد باد زیر برزنت پیچید و دیگه
متوجه ی حرفاشون نشدم.
از روستا که بیرون زدیم کم کم نفس کشیدنم به حالت عادی برگشته بود.
با اینکه آینده م مبهم بود ولی ناخواسته احساس آرامش میکردم.
انگار از زندان آزاد شده بودم.
فقط نگران بابام بودم،خوب میدونستم میخوان چه
دروغهایی بهش بگن.
مسافت طولانی رفته بودیم تا بلاخره جلوی قهوه خونه ی
روستای پایین ماشین کنار جوب آب توقف کرد.
یکی از مردا گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_62
به بهرام خبر بده که تو قهوه خونه منتظرشم-
بریم یه آبی به سر و صورت بزنیم و چایی بخوریم
وقتی متوجه شدم از ماشین پیاده شدن صبر کردم تا وارد قهوه خونه بشن.
باید احتیاط میکردم تا گیر نیفتم.
مامان روژان بهم یاد داده بود چکار کنم.
بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شدم کسی اون اطراف
نیست برزنت و کنار زدم و یواشکی از زیرش بیرون رفتم.
کسی اون اطراف نبود و فقط سر و صدای مردا از توی قهوه خونه به گوش میرسید.
این به نفع من بود،انگار خدا هم داشت کمکم میکرد تا فرار کنم.
به محض اینکه مطمئن شدم در امانم و اسد و بقیه ی مردا
اون اطراف نیستن بقچه م رو زیر بغلم زدم و با عجله پیاده شدم.
نزدیکی قهوه خونه به جز یه باغ سیب چیزی نبود
برای همين با سرعت زیادی به اون سمت دوییدم.
اونقدر تند میدوئیدم که چند بار سکندری خوردم و نزدیک
بود بخورم زمین اما فورا خودم و جمع و جور میکردم و
به راهم ادامه میدادم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_63
حتی میترسیدم پشت سرم و نگاه کنم،فقط حس میکردم اسد
داره دنبالم میاد و هر لحظه سرعتم و بیشتر میکردم.
من نباید گیر میفتادم.
کسی هم نباید منو اونجا میدید.
از دیوار گلی باغ که حدودا یه متری میشد و بر اثر باد و
بارون چیزی ازش نمونده بود اون طرف پریدم و پشت
یکی درختا پنهون شدم شنیدم.
پشتم و به درخت چسبوندم و همون طورکه نفس نفس
میزدم دستم و روی قلبم گذاشتم تا یکم آروم شم.
تا اونجایی کار موفق شده بودم،سخت ترین قسمت تموم شده
بود و حاال باید با فکر بیشتری
عمل میکردم تا صحیح
وسالم به شهر برم و خودم و به خاله م برسونم.
هنوز نفسم جا نیومده بود که صدای همون مردی که توی
ماشین بود به گوشم رسید که با تعجب پرسید:
-ارباب شما چیزی از پشت ماشین برداشتید ؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_64
از توی قهوه خونه یکی گفت:
ریخته-
ارباب...برزنت عقب رفته و وسایل پشت ماشین بهم-
نه...چطور؟
غلط نکنم دختره اینجا بوده
حتما همین اطرافه... نمیتونه زیاد دور شده باشه
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و به خودم فحش دادم.
آخه چرا من اونقدر بد شانس بودم.
یواشکی از پشت درخت سرک کشیدم ولی شاخ و برگ
درختا نمیذاشت چیزی ببینم.
دوباره دلشوره و نگرانی بهم یورش آورد.
لعنت به من دست و پاچلفتی که یادم رفت برزنت و درست کنم والا لو نمیرفتم.
صدای پای مردا که نزدیک شد یواش یواش درختا رو یکی
یکی جلو رفتم تا به آلونک ته باغ رسیدم.
فورا داخلش رفتم و یه گوشه کمین گرفتم.
باید هر چه زودتر خودم و به اتوبوس میرسوندم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_65
واالا تا هفته ی بعد هیچ ماشینی به طرف شهر نمیرفت و
منم جایی برای موندن نداشتم.
صدای آدمایی که توی باغ بودن هر لحظه نزدیک ترمیشد.
موهای بلندم که از زیر چارقدم بیرون زده بود جلوی دست و پام رو میگرفت.
خرمن موهام هیچ وقت زیر روسری جا نمیشد.
اینقدر که براق و ابریشمی و پر پشت بودن.
به اطراف نگاهی انداختم و داس کوچیکی رو روی دیوار
آلونک پیدا کردم.باید از شرشون خالص میشدم واالا هر
کی منو از دور میدید میشناخت.
سریع چارقدم و باز کردم و موهای رو دسته کردم.
بعد بدون یه لحظه فکر کردن داس رو کشیدم و موهای بلندم و بریدم.
دیگه موهام برام ارزشی نداشت.
فقط میخواستم خودم و نجات بدم.
دوباره چارقدم و سر کردم و با عجله از الونک بیرون زدم.
باید قبل از پیدا کردنم خودم و به اتوبوس میرسوندم.
از شانس خوبم جمعه بود و غروب جمعه ها یه ماشین به
طرف شهر میرفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_66
با چارقدم صورت و پوشوندم و با عجله به طرف ایستگاه رفتم.
اتوبوس تازه رسیده بود ،قبل از اینکه پر بشه سوار شدم و کرایه مو حساب کردم.
بعد با وحشت به اطراف نگاه کردم و خودم و توی یکی از
صندلی ها چپوندم تا دیده نشم.
هنوز نصف صندلی ها خالی بود و تا پر شدن دلشوره امونم و میبرید
میترسیدم اسد بیاد و اونجا پیدام کنه.
هر بار که
صدای موتور میشنیدم چهار ستون بدنم میلرزید.
حدودا یه ساعتی گذشته و تقریبا اتوبوس پر شده بود که
یواشکی پرده ی قرمز رنگ رو کنار زدم و همون لحظه
جیپی که سوارش شده بودم و دیدم که از کنار اتوبوس رد شد.
دیگه شک نداشتم پیدام کردن و فاتحه م رو خوندم.
حتما به اسد خبر داده بودن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_67
توی صندلی فرو رفتم و با ترس به در اتوبوس خیره شدم.
هر لحظه امکان داشت اسد باالا بیاد و خیلی زود منو پیدا میکرد.
بعدش حسابم با کرام الکاتبین بود.
کل روستا دست به دستش داده بودن تا پیدام کنن و منو
تحویل خانواده م بدن.
قلبم توی دهنم میکوبید تا وقتی که کمک راننده در رو بست
و گفت:
وقت حرکته-
کسی که جا نمونده؟
فورا توی جام صاف نشستم و یواشکی پرده رو کنار زدم
،از ماشین خبری نبود و اسد هم اون اطراف دیده نمیشد.
اونقدر ترسیده بودم که حس میکردم همه دنبال من میگردن.
دچار توهم شده بودم.
ماشین که حرکت کرد باالخره یه نفس راحت کشیدم.
اگه خدا کمک میکرد تا فردا بعد از ظهر خونه ی خاله م بودم
و دیگه اسد دستش بهم نمیرسید.
بعدش باید با خاله حرف میزدم تا توی مدرسه ثبت نامم کنه.
میخواستم درس بخونم تا خانوم دکتر بشم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_68
تمام هدفم همین بود و هر سختی رو به جون میخریدم.
بعد یه شغل برای خودم پیدا میکردم تا بتونم کتاب و دفتر و کیف بخرم.
نمیخواستم سربار خاله م باشم تا پیش شوهرش سرشکسته بشه.
فقط یه جای خواب و یکم امنیت بهم میدادن برام کافی بود.
شوهر خاله م مرد خوبی بود اما نباید سو استفاده میکردم.
وقتی اتوبوس برای غذا و نماز وایساد منم به خودم جرات
دادم و رفتم تا یه چیزی بخرم و بخورم.
واالا از گرسنگی میمردم.
کیک و نوشابه ای که گرفته بودم و توی اتوبوس خوردم.
نمیخواستم زیاد توی دید باشم و کسی منو بشناسه.
نمازمم بعدا قضا شو میخوندم.اونقدر دلشوره و ترس توی
جونم ریخته بود که تمرکز نداشتم.
همش دل دل میزدم تا اتوبوس دوباره راه افتاد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_69
هر چه زودتر به شهر میرسیدم خیالم راحت تر میشد.
وقتی همه خوابیدن منم بقچه مو محکم تر توی بغلم گرفتم و
سعی کردم چند ساعت بخوابم.
بدون اینکه نگران باشم اسد اذیت میکنه یا سیما با
کتک بیدارم کنه تا برای بچه ها صبحانه آماده کنم.
توی خواب عمیقی فرو رفته بودم که
یکی تکونم داد.
با هول و وال از جان پریدم و ترسیده به اطراف نگاه کردم.
شاگرد راننده که چهره وحشت زده م رو دیده بود گفت:
رسیدیم شهر ،وقت پیاده شدنه-
نترس خانوم
لبخند بی جونی تحویلش دادم و زیر لب ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
گلوم خشک شده بود و بدجوری ضعف داشتم.با اینکه خیلی
از روستا دور شده بودم اما باز دلشوره ی بدی داشتم و دلیلش رو نمیدونستم.
از ماشین چند قدمی دور شدم و به اطراف نگاهی انداختم.
وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و به طرف در ترمینال راه افتادم.
اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که دست یکی روی شونه ام نشست...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_70
صداش مثل ناقوس مرگ توی گوشم
پیچید:
میدونستم اینجا پیدات میکنم-
گیرت آوردم دختره عوضی
اون اسد بود.
هیچ *** جز خودش نمیتونست اونجوری حرف بزنه.
پر از توهین و تحقیر.
فقط اسد از همچون کلمات استفاده میکرد.
شبیه یه آدم سکته ای به روبرو زل زده بودم و نمیتونستم تکون بخورم.
پاهام میخ زمین شده بود و قلبم از همیشه کند تر میکوبید.
آدما بی توجه به ما از کنارمون رد میشدن و کسی
نمیدونست چی داره بهم میگذره.
اسد بازوم رو چنگ زد و من و به طرف خودش کشید:
-راه بیفت که وقت مردنت رسیده
و بعد به صورت مثل روحم پوزخندی زد و گفت:
-چیه؟ فکر نمیکردی پیدات کنم؟
به خیال خودت از دست اسد در رفتی؟
کور خوندی،کنار قبر ننه ت چالت میکنم
با حرفش یهو به خودم اومدم و سعی کردم فرار کنم اما
اون محکم منو گرفته بود و دنبال خودش میکشید.
نمیخواستم برگردم خونه چون میدونستم زنده م نمیذاره.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
پارت داریممممم جیگرا
1403/08/12 22:09رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_71
این قدر ترسیده بودم که مغزم درست کار نمیکرد
یهو بقچه م رو عقب بردم و با تمام زورم توی
صورتش
کوبیدم.
صندوقچه ی فلزی یادگاری مادرم که توش بود با شدت
زیاد به گیجگاهش خورد و اسد تلو تلو خوران به اتوبوس
پشت سرش کوبیده شد.
ضربه به حدی شدید بود که به خاطر درد و گیجی دستم
رو ول کرد و من با بیشترین سرعت فرار کردم.
هیچ هدفی نداشتم فقط میخواستم ازش دور شم .
بین اتوبوسا میدوییدم که یهو با صورت به جسم سفتی
برخوردم و نقش زمین شدم.
لحظه های پر استرسی که توش گیر کرده بودم با افتادنم
روی زمین تکمیل شد.
بازم به خودم لعنت فرستادم.
همیشه همین قدر دست و پا چلفتی بودم و نمیتونستم
هیچکاری رو درست انجام بدم.
وقتی سر بلند کردم ارباب زاده رو باالا سرم دیدم.
و منی که از شدت ترس خشکم زده بود.
ارباب زاده با همون اخمای درهم گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_72
_تو
اینجا چکار میکنی دختر؟
چجوری اومدی ؟ میدونی چند نفر دنبالتن؟
وحشت زده میون حرفش پریدم و با اون لکنت دیوونه کننده
و با حرکات دستم بهش فهموندم کمکم کنه:
-ُل ُ ...ل...لط...فا ُ ...ک... ّکم... َمک
...خ...دا
ُ
و...رو...خ
ُ
تو...ت
ا...َس...د...می...می...کشه
مرد همراه ارباب زاده کسی نبود جز بهرام خان که با
حالت خاصی به سر تا پام نگاهی انداخت و گفت:
شنیدم برادرش اومده شهر پیداش کنه-
این مگه همون عروس فراریه نیست؟
اگه بگیرنش مرگش حتمیهقلبم داشت از توی دهنم بیرون میزد وقتی صدای اسد و از
پشت اتوبوس شنیدم که به یکی میگفت:
نمیتونه زیاد دور شده باشه-
حتما همین جاهاست
من زنده شو میخوام
پیداش کنم میکشمش
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_73
بعد از اون دیگه هیچی دست خودم نبود،فقط میخواستم
فرار کنم.
از ارباب زاده هم آبی گرم نمیشد.
هیچ *** ازم حمایت نمیکرد.
شبیه یه مرغ سر کنده بلند شدم تا یه جا قائم شم اما
ارباب زاده بازوم رو گرفت و من و دنبال خودش کشید.
حتما میخواست منو تحویل اسد بده.
شک نداشتم.
کدوم مردی حامی یه زن بی پناه میشد که ارباب بشه؟
پناه ول کرد به امون خدا.
وقتی از البهالی اتوبوسا بیرون رفتیم اسد سر و کله ش
پیدا شد و با دیدنم به طرفم دویید. با خوشحالی رو به ارباب
زاده گفت:
دستم رو محکم گرفت و همون طورکه منو به طرف-
یه عمر ممنون دارتم ارباب
خودش میکشید نیشخند کثیفی زد و با تمسخر سرش رو
نزدیک آورد و جلوی چشمای از حدقه در اومده م گفت:
حاال راه بیفت که سیما هم بدجور منتظرته
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_74
دیگه مطمئن بودم که میمیرم.
اسد زنده م نمیذاشت چون آبروریزی بدی شده بود.
عروسی که از پای سفره ی عقد فرار کرده سرش رو
میبریدن تا درس عبرتی بشه برای بقیه ی دخترای روستا.
اسد وحشیانه من رو به طرف خودش کشید و دستش باالا
رفت تا توی صورتم بکوبه.
چشمام رو بستم تا اون خفت و خاری و نبینم اما هر چی
منتظر شدم اتفاقی نیفتاد.
آروم الی پلکام و باز کردم و دیدم که ارباب زاده دست اسد
و درست باالی سرم گرفته.
بعد با خشونت به عقب هلش داد و گفت:
جز اموالمه-
این دختر مال منه
خوش ندارم دیگه اطرافش ببینمت
نه خودت،نه ننه ت،نه اون بابای بی غیرتش
اسمی ازش جایی بشنوم با من و تفنگم طرفی
خر فهم شد؟
اسد که هاج و واج مونده بود و مثل من به ارباب زاده نگاه میکرد.
ارباب با حالت تندی گفت:
اسد چند باری دهنش باز و بسته شد اما صدایی بیرون-
حاال از جلوی چشمام گمشو
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_75
اسد چند باری دهنش باز و بسته شد اما صدایی بیرون-
حاالا از جلوی چشمام گمشو
نیومد.
انگار لال شده بود که یهو ارباب زاده نعره زد:
بهرام خان به اسد اشاره کرد و دوستاش اون و با خودشون-
مگه نگفتم گمشو
بردن.
هیچ *** حرفی نمیزد،منم جراتش و نداشتم.
نمیدونستم قراره چی بشه.
ارباب زاده بدون اینکه حرفی بزنه بازوم رو که همچنان
توی دستش بود کشید و به سمت ماشین برد.
ارباب زاده برای من مثل یه ناجی بود.
مثل یه آدم قوی که از اون دور دورا اومد و نجاتم داد.
وقتی سر اسد اونجوری داد کشید دلم خنک شد.
با اینکه از نگاهش بدجوری ترسیده بودم.
وحشت داشتم یجا زهرش رو بریزه.
چون اون پسر سیما بود،کینه ای و پر از عقده و کمبود.
ارباب زاده با چند تا نفس عمیق سعی کرد آروم باشه و
دستش رو توی موهای کوتاهش فرو کرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_76
همینکه نجاتم داد برام کافی بود.حاال میتونستم برم خونه ی
خاله مو به آرزوم که درس خوندن بود برسم.
اما ارباب منو سوار ماشین کرد و از توی داشبورد
موهام رو که توی آلونک زده بودم بیرون آورد و جلوی صورتم تکون داد:
-چطور تونستی بزنی؟
چرا از توی ماشینم فرار کردی؟
وقتی اونجوری توبیخم میکرد دلم ترک برمیداشت.
با چشمای پر آب بهش نگاه کردم و
لب زدم:
ارباب موهای گیس شده م و توی داشبورد
برگردوند و بازم-
دعوام نکن
نفس عمیق کشید.
انگار شده بودم دلیل عصبانیت و حال بدش.
آروم تر که شد گفت:
وقتی به من پناه آوردی دیگه کسی جرات نداره بهت نگاه-
دیگه اینجوری فرار نکن
چپ کنه
و بعد موهای کوتاهم و زیر چارقدم برگردوند و گفت:
چند لحظه بمون تا برگردم گیس بریده
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_77
ارباب زاده مثل همون سه سال پیش مهربون بود.
خیلی هم خوشتیپ و مردونه به نظر میرسید.
برعکس اسد که همیشه شلوارهای شیش پیل و گشاد
میپوشید و موقع راه رفتن کفشاش رو زمین میکشید و لِخ
لِخ صدا میداد، ارباب زاده کت چهار خونه ا ی و پوتین
بلند قهوه ای با شلوار کرم و پوشیده و صاف و با ابهت راه میرفت.
یجوری که دلم واسش میلرزید.
ازش حساب میبردم اما حس میکردم در برابرش
مثل یه دختر کوچولوی بی دفاعم.
وقتی سوار ماشین شد از بهرام خان دیگه خبری نبود.
چند لحظه ی بعد حرکت کردیم و ارباب گفت:
چکار کنیم-
االان میریم خونه ی ما و همونجا میمونی تا ببینم باید فورا گفتم:
اون آدمایی که من دیدم به اون راحتی های تو رو ول نمیکنن.
بری اونجا اسد دست از سرت بر نمیداره-
ن...نه...برم خو...خونه...خاله م
در ضمن باید به فکری هم واسه لکنتت کنیم
دلم میخواست حرف بزنم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_78
دلم میخواست بگم میخوام درس بخونم و خانوم دکتر بشم.
ولی وقتی لکنت داشتم و یه ساعت طول میکشید یه جمله
رو بگم ترجیح میدادم سکوت کنم تا بوقتش.
ارباب زاده همون طورکه رانندگی میکرد دستش
روبه طرفم دراز کرد و گونه م رو نوازش کرد:
هنوز همونقدر کوچولو و فنچی-
اصلا عوض نشدی
خجالت میکشیدم وقتی باهام اونجوری حرف میزد.
دلم میخواست آب شم و توی زمین فرو برم.
ارباب انگشتش رو روی گونه م کشید و توی گلو خندید:
-اینجوری گونه هات گل میندازه
ارباب زاده با همون چند تا جمله داشت لوسم میکرد.
قلبم تاالپ تولوپ صدا میداد.
خب ،حق داشتم بی جنبه بازی در بیارم.
تا به حال هیچ *** بهم محبت نکرده بود واسه این بود که
بغض توی گلوم نشست.
آفتاب مادر مرده چیزی جز کتک و فحش ندیده
بود،حاالا یکی پیدا شده که از گونه های گل انداخته ش
تعریف میکرد.
خدا به داد دلم برسه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_79
وقتی وارد حیاط بزرگ عمارتش شدیم یه مرد که کیف
سیاهی توی دستش
بود از خونه بیرون اومد و یه خدمتکار هم دنبالش.
ارباب جوری که انگار دیگه منو نمیبینه از ماشین پایین
پرید و به طرف مرد رفت:
حالش خیلی بهتره-
نگران نباشید،یه حمله ی سبک بود به خیر گذشت االان-
دکتر؟ چیزی شده؟
ارباب بی توجه به همه با عجله به طرف داخل خونه دویید.
چشمای نگرانش جوری بود که منم نگران شده بودم اما
اون میون نمیتونستم از کیف سیاه و بزرگ دکتر چشم بردارم.
یعنی میشد یروزی منم از اون کیفا داشته باشم؟
بهم بگن خانوم دکتر؟
برای خودم مطب بزنم؟
با رفتن ارباب زاده نمیدونستم باید چکار کنم.
حس یه آدم اضافه رو داشتم که خدمتکار به دادم رسید و
منو داخل عمارت برد تا ارباب زاده سر فرصت بهم رسیدگی کنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_80
از حرفای خدمه متوجه شده بودم که توران خانوم
بدجوری مریض هستن و محیط خونه همیشه باید توی آرامش باشه.
من از خوشگلی و َو َجنات توران خانوم زیاد شنیده بودم.
توی روستا مثل داستان نقل قول میکردن حاالا برام غیر
قابل باور بود که بشنوم تا این حد مریض شده.
موقع شام شده بود و خدمه میز رو برای ارباب آماده میکردن
اما من توی اون خونه احساس اضافه بودن داشتم
مخصوصا اینکه پچ پچ خدمه آزارم میداد.
کسی نمیدونست من برای چی اونجام،حتی خودم.
ارباب که پشت میز نشست نگاهش کردم.
شونه های محکمی داشت و اون پیراهن سفید ابهتش رو بیشتر میکرد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_81
.
همیشه موهاش رو کوتاه نکه میداشت و ریش پر پشت و
سیاهش به صورت سبزه ش میومد.
بدون هیچ حرفی و توی تنهایی مشغول خوردن شد.
خدمه میگفتن ارباب هیچ وقت بدون توران خانوم چیزی نمیخورد.
اما بعد از مریض شدنش همه چیز عوض شد.
بعد از شام تمام جراتم رو جمع کردم تا با ارباب صحبت کنم.
باید تکلیفم رو میدونستم.
از خدمه شنیدم که ارباب عادت داره شبا توی بالکن بشینه
و سیگار بکشه.
برای همین براش یه لیوان چایی ریختم و رفتم سراغش.
با ورودم به بالکن حتی متوجه ی من نشده بود.
لیوان نوشیدنی رو توی دستش تکون میداد و به
آسمون خیره نگاه میکرد.
دخترا میگفتن که ارباب عاشق توران خانوم بود
برای همین حال بدش رو درک میکردم.
سرفه ی مصلحتی کردم تا باالخره متوجه من شد.
نگاهی به سینی چایی انداخت و گفت:
-تو چرا آوردی؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_82
خدمه کارا رو انجام میدن
نفس
عمیقی کشیدم و گفتم:
-م...من با...باید چکار کنم؟
یع...یعنی...بعد ...از این ک...کجا ز...زندگی کنم؟
ن...نمیخوام ...س...سر بار...ک...کسی باشم
ارباب با حوصله به حرفم گوش میداد و صبر کرد تا تموم بشه.
مثل اسد و سیما مسخره م نمیکرد یا توی حرفم نمیپرید.
لبخند خسته ای زد و همون طورکه چشماش رو میمالید گفت:
چایی رو بذار روی میز بیا جلو
از نزدیک شدن به ارباب زاده خجالت میکشیدم.
شایدم میترسیدم.
تنم یخ میزد وقتی اون روز و به یاد میاوردم.
سینی رو روی میز که گذاشتم ارباب دستم رو گرفت و با
انگشت شست پوستم رو گرفت
حس کردم تمام تنم گر گرفته.
حس میکردم گونه هام داره آتیش میگیره:
دلم میخواست یه دختر مثل تو داشتم
هنوز همون قدر فنچی
میریختم
ارباب مثل یه پدر مهربون بود،دلم گرم میشد.
برعکس اسد که روحم و پاره کرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_83
ارباب دستم و بین انگشتاش گرفت
و نفهمید داره با قلبم چه بازی میکنه:
همینجا بمون کار کن-
خونه خاله ت امنیت نداره
ماهانه بهت حقوق میدم
پولات و جمع کن تا ببینیم بعدا چی میشه
به حوا میگم بهت یه کار راحت بده تا به اینجا عادت کنه
میتونی به توران خانوم رسیدگی کنی؟
پرستارش رفته مرخصی
با اینکه حواسم به لمس دستم بود و قلبم رو هزار میکوبید
سرم رو به علامت آره تکون دادم،در حالیکه اصلا
نمیدونستم دارم چه کاری و قبول میکنم.
ارباب موهای کوتاهم و توی چارقدم فرستاد و گفت خوبه میخوام خیلی مراقبش باشی.
حاال هم برو بخواب که از فردا باید کارت و شروع کنی
همیشه عادت داشتم صبح زود بیدار شم و برای بچه ها
صبحانه آماده کنم.
بعد ناهار و جمع و جور کردن خونه.
هفته ای یه بار هم نون و فتیر میپختم و طويله رو تمیز میکردم.
توی عمارت ارباب هم باید صبح زود بیدار میشدیم.
حوا سر خدمه ی وظایف هر کسی رو مشخص میکرد.
زن سختگیری که همه ازش حساب میبردن.
انگار رئیس خونه بود.
حوا خانوم به سفارش ارباب برای شروع یه کار راحت بهم
داد تا کم کم با همه چیز آشنا بشم.
من وظیفه داشتم به خانوم رسیدگی کنم و ناهار و شامش و
قرصاش رو سر وقت بدم.
کار راحتی به نظر میرسید.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_84
از طرفی هم دلم نمیخواست زنی رو که همیشه افسانه ی
زیباییش رو شنیده بودم توی بستر بیماری ببینم.
سر و کله زدن با یه آدم مریض اونقدرا کار راحتی به نظر نمیرسید
اما دستور،دستور بود.
صبحانه ش رو که یه کاسه سوپ رقیق شده و یه تیکه نون
عجیب و غریب بود رو توی سینی گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم.
انگار برای راحتی همه اتاق توران خانوم رو به طبقه ی
همکف عمارت منتقل کرده بودن.
وارد اتاقش که شدم روی تخت دراز کشیده بود و بی روح
به پنجره ی اتاق نگاه میکرد.
زنی که از شادابی پوستش زنای روستا داستان میگفتن
رنگ پریده و رنجور به بیرون نگاه میکرد.
سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-س...سالم خا...خانم
ا...اجازه میدید ب...بهتون ص...صب...حانه بدم؟
با صدای بی جونی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت:
دلم هوای آزاد میخواد-
پنجره رو باز میکنی؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_85
سرم رو تکون داد و یکم الی پنجره رو باز کردم.
هوای بهار دزد بود و امکان داشت مریض تر بشه.
حوا خیلی سفارش کرده بود.
بهم گفته بود ارباب بهم اعتماد کرده که توران خانوم رو که
اونقدر دوست داره بهم سپرده.
باید حواسم رو جمع میکردم.
وقتی کنار تختش وایسادم بی حال به سر تا پام نگاهی انداخت و گفت تازه اومدی؟
سرم رو به علامت آره تکون دادم و اون یه لبخند کوچیک زد_
-خوبه،اسمت چیه؟
آ...آفتاب
توران خانوم چشماش رو زیر کرد و گفت:
ارباب در موردت بهم یه چیزایی گفته-
پس آفتاب تویی
کنجکاو بودم که بفهمم ارباب در موردم چی گفته اما توران
خانوم تک سرفه ای کرد و گفت :
بخورم-
کمک کن بشینم تا آب زیپویی که حوا واسم پخته رو
بی صدا خندیدم و بهش کمک کردم روی تخت صاف بشنیه.
با اینکه جونی توی بدنش نبود لبخند قشنگی زد و گفت:
بخوری مثل من مریض میشی-
میخندی؟ اگه تو هم هر روز دستپخت بی مزه ی حوا رو
فقط پیش خودمون بمونه ها،به گوشش نرسونی که واویالا میشه
سرم رو باال انداختم و گفتم:
داشتیم با توران خانوم ریز ریز میخندیدیم که در باز شد و-
یه...یه رازه
ارباب وارد اتاق شد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_86
ارباب و توران خانوم به نظر خیلی عاشق میرسیدن.
انگار همون مردیه که تمام روستاهای اطراف از ترسش نفس هم نمیکشن.
جوری عاشقانه نگاش میکرد که ریشه های حسادت توی
قلبم ریشه میزدن.
ولی نمیدونستم چرا؟!
ارباب رو دوست داشتم، چون مهربون بود ،مثل یه پدر
وقتی ارباب از کنار توران خانوم بلند شد رو بهم گفت:
-مواظب خانوم باش
داروهاش و به وقت بده ولی حواست باشه با هر قرص یه
قاشق آب بیشتر ندی
نباید آب بخوره فقط در حدی که قرص و بتونه ببلعه
توران دستش رو گرفت و بعد از اینکه کلی سرفه کرد گفت:
آب هیچ ضرری نداره فقط الکی منع میکنن-
خسرو جانم،دکترا نمیفهمن
به گمونم همه ی دکترا سادیسم دارن از آزار مریضا لذت
میبرن
ارباب اخمی کرد و گفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_87
حالت که بهتر شد خودم پارچ پارچ بهت آب میدم-
دوباره شروع نکن توران
خانوم نگاهش و ازم دزدید و گفت:
بعد برو زن بگیر خوشبخت شو-
خسرو جانم،بذار برم خونه ی بابام
تو باید بچه داشته باشی...من
ارباب دستش رو به ضرب از توی دست توران خانوم
بیرون آورد و گفت:
کبودت کنم-
یکاری نکن مریضیت و بیخیال شم و با شالق سیاه و
بحث هر روزه مون همینه
خسته نشدی؟
به ولله که من خسته شدم
و بعد با عصبانیت اتاق رو ترک کرد و من و توران خانوم
رو که ریز ریز اشک میریخت رو تنها گذاشت.
صبحانه ی توران خانوم و دادن قرص هاش زیاد
طول نکشید اما اجازه نمیداد از اتاق بیرون برم.
دنبال یه هم صحبت میگشت و من یه جفت
گوش شنوا
داشتم.
وقتی از ماجرای آشنایی خودش و ارباب حرف میزد حس
میکردم کلی ستاره از چشماش شره میکنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_88
چقدر قشنگ حرف میزد البته اگه سرفه های لعنتی میذاشت.
وقتی قرصا اثر کرد و کم کم خوابش برد آروم از اتاق بیرون رفتم.
وارد آشپزخونه که شدم حوا با ترکه ای که همیشه توی
دستش بود جلوم وایساد و با اون اخمای ترسناک گفت:
همین روز اول بهت بگم اینجا آدم مفت خور و تنبل-
حضرت علیه میذاشتن ظهر تشریف میاوردن سر کار نمیخوایم
بازم از استرس لکنتم شدت گرفته بود و به سختی گفتم:
حوا که حرصی شده بود ترکه رو باالا برد و با عصبانیت-
تو...تو...توران...خا..خا...
پشت دستم کوبید:
شدت ضربه اونقدر زیاد بود که دلم میخواست دور
آشپزخونه چهار نعل بدوئم و خونه رو بذارم روی سرم اما
در عوض لب گزیدم و بی صدا دستم و زیر بغلم گذاشتم تا دردم کمتر بشه.
اونقدر سیما و اسد منو زده بودن که پوستم کلفت شده و به
خاطر یه ضربه گریه نمیکردم.
حوا همون طورکه به طرف دیگ غذا میرفت گفت:
-برو مرغ دونی تخم مرغا رو جمع کن
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_89
بگو ببینم نون پختن بلدی؟
سرم رو به علامت آره تکون دادم و باز گفت:
تخم مرغا رو که آوردی باید برای شام ارباب نون بپزی-
خوبه،شاید اینجوری به یه دردی بخور
خمیر کردن نون برای دستای الغر و بی جون من کار سختی بود.
ولی حوا هم مثل سیما مثل شمرذیالجوشن با اون ترکه ی
درخت آلبالو باالا سرم وایساده
بود و مجبورم کرد خمیر نون رو اماده کنم.
همه ی دخترا میگفتن حوا میخواد ازت زهر چشم بگیره و
بعد سخت گیری هاش رو کمتر میکنه.
اما من یه تنفر خاصی توی چشماش میدیدم.
حس بدی ازش میگرفتم و حس میکردم مثل
سیما بدجنس و
بی رحمه.
کار خمیر نون که تموم شد یه دختر که تقریبا هم سن و
سال خودم بود و لباس تر و تمیزی به تن داشت وارد
آشپزخونه شد و رو به حوا گفت:
-ننه،لباسام خوبه؟
حوا سرش رو تکون داد و گفت:
دختر دستی به روسری و لباساش کشید و از آشپزخونه-
برو به خانوم سر بزن ببین به چیزی احتیاج نداره؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_90
دختره دستی به روسری و لباساش کشید و از آشپزخونه-
برو به خانوم سر بزن ببین به چیزی احتیاج نداره؟
و از آشپز خونه بیرون زد.
انگار برای خاستگاری آماده شده بود که اونجوری گونه هاش گل انداخته بود.
میخواستم به حوا بگم که ارباب کارای خانوم رو به من
سپرده اما جراتش و نداشتم.
پیش خودم فکر می کردم حوا تصمیم گیرنده ست و بهتر
صلاح همه رو میدونه.
وقتی خمیر َور اومد و آماده شد تشت رو حوا روی سرم
گذاشت و گفت:
-راه بیفت
باید بریم تنورستان
تشت اونقدر بزرگ و سنگین بود که موقع راه رفتن تعادل نداشتم.
یه قدم که به جلو برمیداشتن دو قدم عقب میرفتم.
انگار توی طالع من کار نوشته بودن.
شایدم همه فکر میکردن چون کسی و ندارم
میتونن مثل
کلفت ازم کار بکشن.
درک نمیکردم چرا تا اون حد ازم متنفرن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سلام سلام صبحتون بخیررر
من اومدم با کلی پارت😎😎😎😎😌
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_91
تنور خونه ی ما زمینی و کوچیک و جمع و جور بود برای
همین من بلد نبودم با تنوری که ایستاده ست کار کنم.
با لکنت گفتم:
-م...من ب...لد...نی...نیستم
حوا با ترکه روی پام کوبید و گفت:
اینجا زرنگ بازی در بیاری با من طرفی-
غلط کردی
یاالا کارت و شروع کن
اینقدر غمزه نریز
نفسم و کالفه بیرون فرستادم و چونه های نون رو آماده کردم.
اگه لکنت نداشتم شاید راحت تر میتونستم منظورم و بهش بفهمونم.
بیشتر مشکلاتم به خاطر همین بود.
نون رو با وردنه صاف کردم و روی بالشتک مخصوص گذاشت.
اما دستم رو که داخل تنور بردم به خاطر حرارت زیاد
اتیش زخمی که بر اثر ترکه ایجاد شده بود شروع کرد به سوختن.
انگار روش اسید ریختن.
وقتی دستم سوخت بالشتک تکون سختی خوردم و نون
توی تنور افتاد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_92
قبل از اینکه به خودم بیام حوا با ترکه روی ساق دستم
کوبید و با لج خاصی گفت:
اگه بعدی رو خراب کنی بهت نشون میدم حوا کیه-
دختره ی دست و پاچلفتی
و بعد بازم روی دستم کوبید.
دلم میخواست گریه کنم.
داد بزنم و بگم اینقدر منو اذیت نکنید.
بگم فقط شونزده سالمه،هم سن دخترتم.
چطور دلت نیاد منو بزنی؟
اصلا مگه یه آدم چقدر تحمل داره؟
ولی از ترس ترکه خفه شدم و دوباره کارم و شروع کردم.
پختن نون که تموم شد باالخره تونستم چند لحظه استراحت کنم.
اما زخم پشت دستم حسابی قرمز و متورم شده بود و
بازومم بدجوری میسوخت.
حوا سبد نونای پخته رو روی سرم گذاشت و گفت:
راه بیفت،یللی تللی دیگه بسه باید شام خانوم و ببری االان ارباب میرسه غرش و سر حوای بدبخت میزنه
╭┈┈┈⋆┈┈────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_93
دستم خیلی میسوخت ،جوری که دلم میخواست روی زخم
و چنگ بزنم و پوستم و بکنم اما وقت اینکارم نداشتم.
آخر شب حتما روی زخمم وازلین میزدم تا کمتر اذیت کنه.
دلم میخواست برم و یه دل سیر بخوابم.
به اندازه ی شونزده سال زندگی خسته بودم.
وقتی حوا سینی غذای خانوم رو روی میز گذاشتم یه طرف
سینی رو روی ساق دستم گذاشتم و لبه ی دیگه ش رو با
دست دیگه م گرفتم و از آشپزخونه بیرون زدم.
از خستگی زیاد چشمام تار میدید.
انگار موقع راه رفتن چرت میزدم.
ولی ترس از کتکای حوا وادارم میکرد بیدار بمونم.
وارد اتاق خانوم که شدم بی حال سرفه ای کرد و گفت:
خدایا باز موقع خوردن آب زیپوهای حوا رسیده؟
به غر غر کردنش خندیدم و گفتم فقط ا...اگه بفهمه...
توران خانوم انگشتش و به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت و گفت این یه رازه
متوجه شده بودم وقتی پیش توران خانوم هستم لکنتم کمتر-
میشه،انگار آرامشی که ازش ميگرفتم باعث میشد بتونم
درست حرف بزنم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_94
سینی غذا رو که روی میز گذاشتم ارباب وارد اتاق شد.
سلامم رو سر سری جواب داد و با اینکه به نظر خسته
میرسید مستقیم به طرف توران خانوم رفت و بعد از اینکه
کمک کرد روی تخت بشینه خودشم کنارش نشست.
اینقدر ازشون حس خوب ميگرفتم که تمام دردای خودم و فراموش میکردم.
قلبم پر از پروانه میشد.
بی توجه به حرفای در گوشی شون میز کوچیک رو
برداشتم روی پاهای خانوم گذاشتم اما قبل از اینکه دستم
رو عقب بکشم ارباب اخم غلیظی کرد و مچ دستم رو گرفت
بعد با لحن ترسناکی گفت:
دستت چی شده؟
ترسیده بودم و حس میکردم رنگم مثل گچ سفید شده.
ارباب خودش رو جلو کشید و با دقت به دستم نگاه کرد:
-حرف بزن ببینم، دستت چی شده؟
ترس باعث شده بود که باز لکنتم از کنترلم خارج بشه.
دیگه نمیتونستم حرف بزنم.
لبام تکون میخورد و چند تا کلمه ی نامفهوم و بریده بریده ازش خارج میشد.
توران خانوم ارباب رو عقب کشید و گفت:
بچه رو هل نکن مگه نمیبینی ترسیده
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_95
ارباب نفسش روبا حرص بیرون فرستاد و گفت:
_خودت ازش بپرس ببین چی شده
توران خانومسری تکون داد و دست سالمم رو توی دستای یخ زده ش گرفت و گفت.
_اصلا نترس خوشگلم
بیا اینجا پیش من بشین
منو به طرف خودش کشید واونقدر با مهربونی پشتم رو نوازش کرد که بغضم سنگین ترشد.
حس میکردم مامانمه، همون قدر مهربون بود.
استرسم که یکم کمتر شد توران خانوم لبخندی زد و گفت.
_خب حالا اروم و شمرده بگو دستت چیشده اصلنم نترس
آب دهنم رو قورت دادم و شمرده شمرده گفتم:
ص... صبح که از پیش شما د...دیر رفتم
ح... حوا... منو زد
به... عد مجبورم کرد...نو... نون بپزم...د دستم تو.. تو.. تنور سوخت.
ارباب که مثل یه گلوله ی آتیش به نظر میرسید از بین دندونای کلید شده غرید.
_حوا غلط کرد با کل خاندانش انگار باید آب و یونجه شو قطع کنم تا حساب کار دستش بیاد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_96
قبل از اینکه توران خانوم حرفی بزنه ارباب از اتاق بیرون زد
و در رو که بهم کوبید از ترس توی جام پریدم.
توران خانوم طوری که انگار روح یا یه چیز
عجیب و
غریب دیده سرش رو برگردوند .
با حالت خاصی نگاهش توی صورتم چرخید و لب زد:
تا حاالا خسرو واسه یه خدمتکار عصبی نشده بود
نگاهم توی نگاه توران خانوم گره خورده بود و حالش رو نمیفهمیدم
یکم درد.
یکم حسرت.
یکم بغض.
یکم...شایدم مرگ توی اون دو تا
گوی عسلی میدیدم.
توران خانوم باالخره نگاهش رو گرفت و لبخندی که
زیادی مصنوعی بود ؛زد و به کشوی پاتختی اشاره کرد:
از توی کشوی دوم قوطی سفیده رو بده
بدون سوال کشو رو باز کردم و آوردم و بهش دادم.
توران خانوم بغض داشت،اینو حس میکردم .
اما چشماش مثل همیشه میخندید.
صداش میلرزید اما با لبخند حرف میزد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
186 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد