The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سفید برفی ارباب

197 عضو

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_429


اگه موفق نمیشدم و اتفاقی میافتاد خسرو رو ناامید
میکردم.




برای اینکه به خودم قوت قلب بدم از مامان روژان خواستم





که اجازه بده تا اومدن خسرو روژان بیاد عمارت و توی




نگه داشتن هامون بهم کمک کنه.
بهش یه اتاق نزدیک اتاق خودم دادم و در حالیکه درس




میخوندم حواسم به خونه و خدمه و امور روزانه هم بود.




بعد از چند روز سرگردانی و استرس و گیجی باالخره
تونستم خودم رو پیدا کنم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_430


خبرایی که از شهر میرسید خبر وخامت حال خانوم بزرگ




بود و خسرویی که توی نامه هاش ادعا میکرد معلوم




نیست کی بتونه برگرده خونه.
بعد از کلی فکر کردن تونستم یه تصمیم درست بگیرم.





اون غیبت بهترین فرصت بود تا بتونم نقشه م رو عملی
کنم.




برنامه ریزی که کرده بودم درست و دقیق بود.
اول نصف خدمه




رو مرخص کردم تا خونه خلوت تر باشه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_431


روژان هم تنها کسی بود که میتونست بهم کمک کنه.




در نبود خسرو میتونستم برم شهر ،امتحان بدم و قبل از
ظهر برگردم.




آب از آب هم تکون نخورد.
فقط باید درست برنامه ریزی



میکردم و ساعت حرکت
اتوبوس رو میفهمیدم.




اولین امتحان دقیقا دو روز دیگه بود و روژان اونقدر





استرس داشت که مدام ازم میخواست منصرف شم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_432


اما من هدفم کنکور و آینده ای بود که اون همه سال




مخفیانه براش درس خونده بودم و اون موقعیت و از دست




نمیدادم.
شاید کسی درکم نمیکرد ولی هدفم بزرگ تر از این بود ک




به مانع های سر راهم فکر کنم.
صبح زود هامون رو قنداق کردم




و بعد از اینکه به روژان
سپردم از کوچه پشتی رفتم سمت ایستگاه




اتوبوس.
هامون رو با شیشه شیر خودم عادت داده بودم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_433


شاید کسی درکم نمیکرد ولی هدفم بزرگ تر از این بود که




به مانع های سر راهم فکر کنم.
صبح زود هامون رو قنداق




کردم و بعد از اینکه به روژان
سپردم از کوچه پشتی رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.




هامون رو با شیشه شیر خودم عادت داده بودم.




اما روژان به رفتنم عادت نمیکرد و میگفت نباید از





شوهرم پنهون کنم اما بهش قول دادم که خسرو چیزی
نمیفهمه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_434

از مسیری که به طرف اتوبوس میرفتم مسیر خلوتی بود




اما یه مشکل بزرگ داشت.
سیما همیشه صبح زود تا ظهر میرفت




باغ و مسیر مون
یکی بود.
احتیاط میکردم تا منو نبینه.




نمیخواستم اون زن چیزی بفهمه چون خبر فورا به گوش
ارباب میرسید.




اگه آتو دست اون زن میدادم کار تموم بود.
فرار اولین و دومین روزم




موفقیت آمیز تموم شد.
سوار اتوبوس که می شدم و کتابم رو باز تا خود شهر





درس اون روز رو مرور کردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_435


وقتی وارد حوزه میشدم فقط دعام این بود که بتونم موفق
شم.




اون همه سال تلاشم باید به نتیجه میرسید.
به محض اینکه امتحان میدادم با عجله




برمیگشتم ترمینال و
با اتوبوسی که فقط تا روستای کناری میرفت برمیگشتم.





از بین باغا رد میشدم و بعد از طی کردن کلی راه
برمیگشتم خونه.





از شانس بدم اون ساعت روز هیچ اتوبوسی به روستای ما
نمیرفت.




همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا وقتی امتحان پنجم





،مادر روژان مریض شده بود و مجبور شد به خونه
برگرده.





حاال باید هر روز صبح بچه رو ببرم خونه مادرش و بعد
راه بیفتم و برم طرف ایستگاه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_437


خسته بودم.
دلم میخواست یکی درکم کنه.




چرا کسی نمیفهمید آرزوم اینه که درس بخونم؟




چون دختر بودم حق درس خوندن نداشتم؟
12 سال پنهونی تلاش نکردم که حاال جا بزنم.





اگه یه قدمی موفقیت دست میکشیدم دیگه نمیتونستم به
خودم توی آیینه نگاه کنم.




مامانم اگه زنده بود حسرت یبار علنی درس خوندن به دلم
نمیموند.




بغضی که مثل یه مار سیاه روی گلوم چنبره زده بود رو
پس زدم و گفتم:
خاله...اگه تو نبودی شاید من االن اینجا نبودم
به گردنم حق مادری داری-
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:50

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_436


امتحان چهارم و پنجم راحت بود اما امتحان فیزیک از



نظرم سخت ترین به نظرمیرسید. ولی سخت تر از اون




دیدن هر روزه مادر روژان بود که حتی با نگاه کردن بهم
میفهموند دارم اشتباه میکنم.




اون روز وقتی خسته و گرسنه وارد خونه شون شدم




مادرش با اخم بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت:




خودم دوست دارم ولی ِ روژان -میدونی که تو رو اندازه





حق ارباب نیست پنهون ازش درس بخونی
دیگه نمیتونی بچه رو بیاری اینجا
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:51

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_438


محبتات و هیچ وقت فراموش نمیکنم
ولی ازم نخواه که درس نخونم




خسرو نمیذاره،بارها بهش گفتم
ازش خواهش کردم
ولی میگه نه...




حاالا چون دخترم باید ارزو هام و ول کنم؟
چون کسی و ندارم حمایتم کنه درس نخونم؟




سیما هر روز کتکم میزد ولی این کتابا بودن که بهم امید
میدادن تحمل کنم




اون روزا به خودم قول دادم دکتر شم و دیگه نذارم کسی
بهم زور بگه





شاید اگه کنکور قبول بشم خسرو هم اجازه بده درس بخونم
نهایتش اینه که میدونم تلاشم و کردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:51

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_439


هامونم یکاریش میکنم
با خودم میبرمش سر جلسه




نمیتونن بچه مو بندازن تو کوچه که
بهشون میگم کسی و ندارم نگهش داره





ممنون بابت این مدت دیگه مزاحم شما نمیشم
ساک هامون رو که برمیداشتم




خاله با حرص دستش رو
توی هوا تکون داد و گفت:




-حرف الکی نزن بچه
من منظورم چیز دیگه ایه




و بعد هامون و از بغلم گرفت و همون طورکه به طرف




داخل خونه میرفت گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:52

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_440


ولی هر چی که شد عواقبش پای خودت
امتحانای آخر؛ درسای راحت تری بودن اما



استرس و
خستگی داشت منو از پا در میآورد.




خسرو توی آخرین نامه ش نوشته بود زودتر از 10 روز




دیگه نمیتونه برگرده و حسابی دلش برای ما تنگ شده.




منم دلتنگش بودم اما توی این فرصت میتونستم کنکور رو
هم با خیال راحت بدم.





دو روز آخری که به کنکور مونده بود همه چیز رو گذاشتم





کنار و تمام وقتم رو با هامون گذروندم.
نتیجه هر چی که میشد برام فرقی نداشت.





فقط خوشحال بودم که تمام تالشم رو کردم تا یه زن و مادر
موفق باشم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:52

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_441


تا اون لحظه کسی نفهمیده بود و به بهونه مريضی مادر




روژان راحت میرفتم و برمیگشتم.
1 روز دیگه هم باید میرفتم




و بعدش دیگه میموندم خونه و
منتظر نتیجه کنکور میشدم.





روز مقرر صبح زود از تخت بیرون زدم و بعد از یه
صبحانه مفصل لباس پوشیدم





گرسنگی دشمن تمرکز بود .
لباسام و که پوشیدم به خودم توی آیینه نگاه کردم و لبخند





زدم.
این آفتاب با دخترک وحشت زده یه سال پیش فرق داشت.
حاال اعتماد به نفس داشتم .





مثل روزای قبل هامون رو آماده کردم و بعد از برداشتن
وسایلش از عمارت بیرون زدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:54

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_442


با اینکه خاله با کارم موافق نبود اما محکم بغلم کرد و کنار
گوشم گفت:




منم قول میدم هر طور شده با ارباب حرف بزنم تا اجازه￾حاالا




که تا اینجا اومدی تمام تالشت و کن
بده درس بخونی




نگران چیزی نباش
مادرا اگه رنگ داشتن حتما رنگ روسری خاله بودن.




گرم و قشنگ و پر از نقش و نگار.
دم رفتن هیچی مثل همون





چند تا جمله نمیتونست حالم و
خوب کنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:54

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_443


هامون رو که بهش سپردم مثل روزای قبل از پنجره پشت





خونه شون وارد باغ شدم و از اونجا تا خود ایستگاه یه
نفس دوییدم.




احساس پرنده ای رو داشتم که تازه آزاد شده.
تا خود شهر لبخند از روی لبم پاک نمیشد .




حاال که مامان روژان اون حرفا رو زده بودم دلم گرم شده




و با خیال راحت تری میتونستم امتحان بدم.
حوزه یه سالن بزرگ بود




که مراقب ها یه لحظه هم چشم
ازمون برنمیداشتن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:54

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_444



برای منی که 12 سال تنهایی درس خونده بودم حل کردن





خیلی از سواال سخت به نظر میرسید ولی هر کجا که گیر
میکردم یاد حرفای خاله میافتادم.





اون قول داده بود که با خسرو حرف بزنه،شاید اینجوری




میتونستم به درسم ادامه بدم.
بعد از امتحان یه راست برگشتم





ترمینال،سوار اتوبوس شدم
و روی صندلی نشستم.





اونقدر خسته بودم که چشمام رو بستم تا یکم استراحت کنم





اما نمیدونستم چقدر از شهر دور شدیم که اتوبوس خراب





شد و راننده حتی نمیدونست کی میتونیم حرکت کنیم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:55

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_445


گیر کرده بودیم توی جاده ای که جز اون اتوبوس هیچ




وسیله نقلیه ای ازش رد نمیشد.
استرس عجیبی به جونم افتاده بود.





حس میکردم خسرو االنه که منو اونجا گیر بندازه و همه
چیز لو بره.




حس بدی داشتم.
دلم برای هامون شور میزد.




برای خاله هم همین طور.
همش حس میکردم یه اتفاق بد تو راهه.





ماشین لعنتی هم درست بشو نبود.
هر چند دقیقه میرفتم و از کمک راننده سوال میپرسیدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:55

رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_446



آخرین بار عصبی شد و گفت:
-مثل بقیه برو بشین خواهرم




چرا هی اینجا رژه میری؟
درست بشه راه میفتیم دیگه
سابیدی ما رو





اون مرد نمیدونست من تو چه شرایطیم.
نمیدونست یه بچه کوچیک دارم




و سپردمش به خاله و
روژان.




نمیدونست یواشکی اومدم شهر کنکور بدم.
نمیدونست شوهرم




ارباب خسروئه و اگه بفهمه زنده موندنم
با کرام الکاتبینه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_447


اون چند ساعت چجوری بهم گذشت رو نمیشد توصیف
کرد.




خاله حتما نگران شده بود و دستش به هیچ کجا بند نبود.





چند ساعت مثل جهنم گذشته بود تا به روستای کناری
رسیدیم.





دیگه فرصت نداشتم اون همه راه رو توی گرگ و میش از
توی باغا برم تا به روستا برسم.





برای همین به راننده پول خوبی دادم تا منو به روستای
خودمون برسونه





اما دریغ که نمیدونستم چی در انتظارمه.
به ایستگاه که رسیدیم هنوز پام





رو از اتوبوس بیرون
نذاشته بودم که اسد مثل شمر به طرفم یورش آورد و گفت:





راه بیفت که تو بد دردسری افتادی￾گیرت آوردم خان
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_448


توی جهنم بزرگی به اسم ترس از بی آبرویی دست و پا




میزدم و اسد بی توجه به تهدیدا و التماسام مچم رو محکم



گرفته و به طرف میدون روستا میکشید.
مردم روستا انگار پرده ای از نقالی رستم و سهراب و




تماشا میکردن که اونجوری دورم حلقه زده و با نفرت بهم
نگاه میکردن.




دلیلش رو نمیفهمیدم.
نمیدونستم توی چند ساعت چه اتفاقی افتاده که مردم




تهاجمی بهم خیره شدن و آماده دریدن هستن.
هر بارم که از اسد میخواستم ولم کنه




به طرفم میچرخید
سیلی محکمی توی صورتم میکوبید و بهم فحش میداد:




حتی خونه شوهرتم دست از کثافت کاری برنداشتی
ولی امروز به سزای عملت میرسی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_449


اینبار به طرفم چرخید و تو دهنی محکمی روی لبام کوبید



ولم کن اسد...ارباب بفهمه...
طوری که مزه خون رو حس کردم.




همیشه دستش همین قدر سنگین بود.
من قبال هم طعمش رو چشیده بودم.




مردم روستا هم وایساده بودن و بهم نگاه میکردن.هیچکس
به فریادم نمیرسید.





خیلی هاشون دنبال مون میومدن و پچ پچ هاشون ازارم
میداد و استرسم و بیشتر میکرد:




یهو بند دلم پاره شد و قلبم تند تر از همیشه توی قفسه سینه￾خفه خون بگیر..





.حتی

1403/08/16 23:05

اربابم فهمیده تو ولگردی
م میکوبید.
ارباب چطوری میخواست بفهمه؟





هنوز گیج بودم و صدای پچ پچ اهالی روستا دلشوره م رو
بیشتر میکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_450


وقتی باالخره به میدون رسیدیم با دیدن خسرو که با




عصبانیت وایساده و شلاقش رو به چکمه سیاهش میکوبید
قلبم از جا کنده شد.




ارباب اونجا بود و هامون توی بغل خاله گریه میکرد.




روژان وحشت زده بهم نگاه میکرد و کل مردم روستا




دور تا دور میدون جمع شده و کسی حتی نفس هم
نمیکشید.





جو سنگینی حکم فرما بود و هر لحظه حس مرگ و بهم
القا میکرد.




خاله با دیدنم توی سرش کوبید و هامون و بیشتر به خودش
چسبوند.




پسرکم شیون میکرد و کسی نمیتونست آرومش کنه،چون
فقط توی بغل خودم میخوابید.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_451


سیما نیشخندی زد و اسد منو جوری جلوی پاهای ارباب
پرت کرد که سر زانوهام زخم شد.




دستاش رو به کمرش زد و با غرور گفت:
خسرو از باالا نگاه ترسناکی بهم انداخت





به لرزیدن.خون توی رگهام خشک شد وقتی رو به حیدر
غرید :




-ببرش تو ماشین تا بیام
اسد داد زد:
َن ِد ارباب زاده





اینجا واسه زنای فراری یه قانون هست
نمیشه که واسه همه اعمال بشه و زن ارباب ِق ِصر در بره





اگه قانون روستا رو انجام ندید همه فکر میکنن ارباب...





خسرو با خشم به یقه اسد چنگ زد و فریاد کشید:




نذار دستم به خون کثیفت آلوده بشه￾خفه شو بی پدر...
ولی انگار قرار نبود قائله ختم بشه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_452


یکی از رفقای اسد که خوب میشناختمش جلو اومد و گفت:




باید قانون برای همه مساوی اجرا بشه￾ارباب جان...زنای فراری




توی روستای ما سنگسار میشن
غیره اینه؟




نکنه میخواید قانون و برای خودتون نادیده بگیرید و بعد




بقیه ضعیفه ها هر روز هر جور خواستن از مردا سواری
بگیرن؟




یهو همهمه ای بلند شد و زنا با وحشت بهم خیره شدن و




مردا همه میخواستن منو سنگسار کنن تا درس عبرتی
بشم برای زنای روستا.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_453


شبیه آدمی بودم که توی برزخ گیر کرده.
اسد به مردونگی ارباب




توهین میکرد و مردم خواستار
اجرای حکم بودن.




اونا میخواستن قانون برای همه اجرا بشه.
معتقد بودن زنی که هر روز




معلوم نیست کجا میره و کی
برمیگرده زنای دیگه رو

1403/08/16 23:05

هم میکنه.





وقتی مردا به طرفم هجوم اوردن خاله بچه رو محکم تر
بغل و خودش و سپر من کرد و گفت:




من میدونم کجا میرفته￾ارباب جان ...





بخدا توضیح میدم چی شده...
-ساکت باش ضعیفه
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_454


ارباب با خشم خاله رو کنار زد و شلاقش رو روی تنم
کوبید و گفت:




-توضیح بده ببینم زن ارباب کجا ولگردی میکرده؟
اسد غرید :




مثل تمام زنا و دخترای فراری￾مردم ،این باید سنگسار بشه
حکمش مشخصه





بندازیدش تو سرداب تا گودال آماده بشه
مباشر با دفتر




و دستک جلو اومد و سعی کرد جو و آروم
کنه.




اما مردای عصبانی فقط یه چیز میخواستم.
مرگ من





همونطور که به زنای قبل از من رحم نکردن
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_455


ارباب اینبار شلاق رو باالا برد و توی صورت اسد کوبید:




-اینجا بی صاحب نیست تو تصمیم میگیری
و بعد مشت و لگد بود که حواله تن اسد میشد.




ریش سفیدای روستا جلو اومدن و باالخره ارباب دست از
زدن برداشت.




یکی از پیرمردا با ارامش گفت:
درایت برای کنترل ضعیفه ها گذاشتن پایبند




باشی￾ارباب زاده...شما باید به قانونی که اجداد ما با فکر و
بهتره حکم و اجرا کنی





نذار هر ضعیفه ای فکر کنه میتونه فرار کنه و مردای
روستا بی غیرت





نذار مردونگیمون زیر سوال بره
یکی از پیرمردا بازوم رو گرفت و گفت

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_456


گودال بکنید
فردا حکم اجرا میشه




قلبم از جا کنده شد و به پای ارباب چنگ زدم تا شاید صدام
رو بشنوه:




-خسرو بذار توضیح بدم
اما قبل از اینکه ارباب حرفی بزنه چند نفر منو کشون




کشون با خودشون بردن و نگاه گریون خاله و چشمای به




خون نشسته خسرو رو پشت سر گذاشتن.
پسرکم یه لحظه



هم آروم نمیگرفت و قلبم فقط برای اون
تیر میکشید.
آروم و قرار نداشتم.




بچه م از ظهر چیزی نخورده بود و فقط شیر منو قبول
میکرد.




کاش میذاشتن برای آخرین بار بهش شیر بدم.
کاش به بچه م رحم میکردن.
هامونم،مامان و ببخش
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_458


همراه بچه م اونقدر گریه کردم و ضجه زدم تا دیگه




ندیدمش و منو به زور تا سرداب بردن.
در رو قفل کردن و شبیه زنی




که جنایت بزرگی انجام داده
باهام حرف زدن.




قبل از اینکه از پله ها باالا برن با التماس گفتم:
التماس میکنم ..



بچه م گرسنه ست￾تو رو

1403/08/16 23:05

خدا...الاقل بچه مو بیارید بهش شیر بدم




یکی از مردا به تخت کوبید و با لحن بدی گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_459


اگه به فکر بچه ت بودی اینجوری نمیکردی
قفسه سینه م درد میکرد.




نه به خاطر ضربه ای که خورده بود،برای پسرم که بعد از





این فکر میکرد مادرش یه بوده.
برای پسری که به خاطرش تلاش کردم





با سواد بشم تا بهم
افتخار کنه.
اما حاال چی؟




یه قدمی سنگسار بهم انگ میزدن!
قطره اشک درشتی از چشمام





چکید و کاش پسرکم اون
حرف ها رو باور نمیکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_460


بدن بی حسم رو بیخ دیوار کشیدم و بغضم شبیه شلیک
گلوله ترکید.




انگار روی گونه هام سیل راه افتاده بود.
دل تنگ هامونم بودم.



دلم پر میزد واسه بغل کردنش.
بوسیدنش.
بوییدنش.




سینه هام از شیری که جمع شده تیر میکشید و آغوشم
خالی از پسرکم مونده بود.




صدای گریه هام تمام فضا رو پر کرده و با خودم فکر
میکردم ارزشش رو داشت؟

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_461


ولی برای افکار درهم و برهمم جواب درستی نداشتم جز




که توش زندگی میکردم و زن رو فقط
برای زاییدن و خونه داری میدونستن.





چرا باید برای یه آرزوی کوچیک به اونجا برسم.





چرا کسی نمیفهمید که دلم میخواد درس بخونم.




چرا کسی نمیفهمید من هم خسرو و هامون و میخوام،هم




دکتری و موفقیت رو.
هیچ کدوم رو هم فدای اون یکی نمیکردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_462


ولی مغزای زنگ زده و پوسیده اینو نمیفهمید.
منو



و فراری میدونست.
با اینکه از صبح چیزی نخوردم ولی گرسنه م نبود،توی





اون شرایط اصلا چیزی از گلوم پایین نمیرفت.





فقط منتظر بودم خسرو بیاد و نجاتم بده اما انتظارم بیهوده




بود.
چون وقتی سهیلا رو فراری داد میدونست اون زن





بیگناهه.
ولی ماجرای من رو نمیدونست.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_463


حتما فکر میکرد بچه رو میذاشتم پیش خاله و میرفتم




ولگردی یا شایدم با مرد دیگه ای در ارتباطم.
دلشوره م هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد




و تنهایی ک
تاریکی بدترش هم میکرد




اون شب یکی از بدترین شبای تمام عمرم بود.
سرما و تنهایی




و دلتنگی معجون قوی بود تا منو از پا در
بیاره.



از مردن نمیترسیدم.
فقط نگران هامون بودم.




خانوم بزرگ هم حتما برای

1403/08/16 23:05

خسرو زن میگرفت و بچه م





زیر دست نامادری بزرگ میشد و فکر میکرد مادر
واقعیش یه...

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_464


یا شایدم اصلا چیزی از من بهش نمیگفتن.
کاش خسرو




هامونم و تنهایی بزرگ میکرد ،خودم طعم
نامادری و چشیده بودم





و حاال پسرکم مثل مادرش میشد.
یه بچه افسرده و کتک خورده و تحقیر شده.





این فکرا داشت جونم رو زودتر از سنگسار میگرفت.





قلبم توی آتیش میسوخت.
کاش خسرو بهم سر میزد،




کاش میومد و منو میزد ولی
سکوت نمیکرد.





کاش زیر مشت و لگد خودش میمردم ولی با سنگی که اسد




توی سرم میکوبید نه.
اون شب هیچ *** نه غذایی برام اورد،





نه آبی.
انگار به همون زودی منو از یاد برده بودن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_465


توی اون سلول تاریک و نمور چشمم به پله ها خشک شد




تا بلکه خسرو با هامون از پله ها پایین بیان و اجازه بده
بچه مو ببینم.




یا شایدم انتظار فراری دادنم زیاد از حد رویایی به نظر



میرسید.
وقتی اسد و سیما کتکم میزدن و مینداختنم توی زیر زمین




میترسیدم اما نه جوری که اون لحظه میترسیدم.




ولی حاال از اینکه پسرم قراره مثل خودم زیر دست




نامادری بزرگ شه وحشت زده بودم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_466


صبح که شد.
آفتاب که زد.



صدای پرنده ها که توی سرداب پیچید.
به بدن خشکم تکونی دادم



و بلند شدم و از پشت میله ها به
پله ها زل زدم.




نمیدونستم چه ساعتیه ولی بزودی مردم میرفتن برای نماز




و بعدش میومدن سراغم.
با اینکه از مسجد خیلی فاصله داشتیم





اما صدای بیل و
کلنگی رو که باهاش زمین رو میکندن





رو میشنیدم.
انگار هر بار کلنگ رو توی قلب من میکوبیدن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_467


صدای گریه های هامونم از اون طرف روستا مغزم و پر
کرده بود





پسرکم حتما باید توی بغل خودم میخوابید،فقط




شیر خودم و
میخورد.





واالا یه لحظه هم آروم نمیگرفت.
به قلبم چنگ زدم و صدای ضجه م





توی سرداب پیچید.
کاش به پسرم رحم میکردن.





کاش میذاشتن زندگی کنم.
کاش افکار پوسیده شون میفهمید




فقط 18 سالمه و پر از
آرزو هستم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_468


دوباره کنار دیوار سر خوردم و روی زمین سرداب
نشستم.





توران خانوم بهم یاد داده بود برای هر چی که میخوام



1403/08/16 23:05


تلاش کنم اما نگفته بود این همه مانع سر راهم هست.





نگفته بود این جماعت زن و فقط برای آشپزی و بچه داری
و تو سری خوردن میخوان.





صدای چند تا مرد رو که از باالای پله ها شنیدم بند دلم پاره
شد.





به کمک دیوار بلند شدم و به انتهای سلول رفتم،همونجایی




که تاریک بود به امید اینکه از دستشون پنهون شم اما
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_469


صدای پاهاشون که از پله ها پایین میومدن استرس و ترسم
و بیشتر میکرد.




هیبت مردا ترسناک بود.
خشم و نفرت و میشد توی چشماشون دید.




وقتی در رو باز کردن یکی از اونا همون طورکه به
طرفم میومد




با لحن تحقیر آمیزی گفت:
راه بیفت زنیکه




اشهدتم بخون که
واست کلی سنگ جمع کردیم




و بعد به بازوم چنگ زد و من و به جلو هول داد.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_470


مرد دیگه ای که بارها توی روستا دیده بودمش و همه به




معتمد بودنش شهادت میدادن منو گرفت و در حالیکه به




بدنم قفل کرده بود و با ضعفی که داشتم تقال میکردم خودم





و نجات بدم.حتی التماس هم میکردم.
شبیه بچه آهویی بودم که دست کفتارا افتاده.



اوضاع متشنج،ترس،قلبی که وحشیانه میکوبید و استرسی




که ذره ذره وجودم و میخورد هر لحظه بیشتر میشد.




مردا منو به زور از سرداب بیرون کشیدن و به گریه هامم
توجه نکردن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_471


منو مثل تمام زنایی که برای مرگ میبردن تو کوچه ها




دنبال خودشون کشیدن و مرد و زنای بزدل روستا از پشت




پنجره ها و باالی پشت بوم ها بهمون نگاه کردن.
انگار که سیرک بود.




وقتی باالخره به مسجد رسیدیم همه اونجا جمع بودن.




تمام ریش سفیدا و جوونایی که حس میکردن با درس
خوندن من




ناموس شون به خطر افتاده.
اما از خسرو و خاله و روژان



و اهالی عمارت خبری
نبود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_472


پیش نماز مسجد به مردم اشاره کرد و به طرف جایگاه
سنگسار رفتیم.





همونجایی که گودال کنده بودن.
اما چرا از خسرو خبری نبود.




چرا نمیومد؟
اگه خودش منو میکشت اینقدر درد نمیکشیدم.




وحشت زده و گریون منو با خودشون کشیدن و با دیدن
گودال تنم یخ زد.


سنگ های انباشته شده توی کیسه هایی که پای دیوار بود



برای سرم جمع کرده و تا چند دقیقه دیگه آفتاب زندگیم
غروب میکرد.




در حالیکه ضجه میزدم روستا التماس میکردم که



بذاره حداقل

1403/08/16 23:05

برای آخرین بار پسرم و ببینم.اما اون با
خونسردی به عقب برگشت و گفت:

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_473


نیست توی قبره
بهتره توبه کنی شاید خدا قبل مرگ توبه تو قبول کرد و




آمرزیده شدی
برای کاری که عاشقش بودم؟




از نظر اون جماعت حجری درس خوندن و آزادی زن
گناه کبیره بود.




قلبم درد میکرد.
من اهل توبه نبودم چون کار اشتباهی نکردم ولی اگه باعث




میشد پسرم و ببینم حتی از زندگیم میگذشتم.
به عباش چنگ زدم و گفتم:




توبه میکنم فقط بذارید پسرم و ببینم
باشه،قبوله
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_474


توبه میکنم فقط بذارید پسرم و ببینم
پیش نماز استغفراللهی گفت




و به اطراف چشم چرخوند:
وقتی حرفش نصفه موند رد نگاهش




رو دنبال کردن و دیدم
پسرت و از کجا بیاریم وقتی حتی شوهرت...





که ارباب سوار بر اسب وارد محوطه سنگسار شد.




نگاهش سرد و یخ زده روم قفل بود اما هیچ حسی توش
دیده نمیشد.




مثل همیشه با جذبه و با ابهت جلو اومد و با شلاق روی




صورت مردی کوبید که بازوم رو گرفته بود:
-ولش کن نانجیب
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_475


مرد از ترس جونش قدمی به عقل برداشت اما یکی از



ریش سفیدا جلو اومد و گفت:
باشن-



امیدوارم که ارباب برای اجرای قانون قدم رنجه کرده




خسرو شلاقش رو روی زین اسب گذاشت و با ژست
خاصی به



طرف پیرمرد خم شد:
-دایی...نکنه میخوای ارباب زاده رو زیر سوال ببری؟




نان میخوری و نمک دان میشکنی؟
پیرمرد با دستپاچگی گفت:

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_476



روستا که اوضاع رو ناجور میدید دستی به عباش کشید و گفت:




جسارت نکردم ارباب فقط...
حکم خدا باید اجرا بشه واالا




هر کی بخواد برخالفش کاری کنه کافره
ارباب زاده...




درگیری لفظی که بین مردا شکل گرفته بود هر لحظه
ترسناک تر میشد.





ارباب از روی اسب پایین پرید و با همون ابهت و لحن
محکم گفت :




-برای اجرای حکم اومدم
و بعد رو به حیدر گفت

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 23:05

nini.plus/gaperoman

1403/08/16 23:08