سفید برفی ارباب

186 عضو

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_610


اما این حقم نبود.
بارها تلاش کردم فرار کنم.



میخواستم پسرم و بردارم و برم
جایی که دست کسی بهم نرسه.




خسرو باید میفهمید کیو از دست داده.
اما در همیشه قفل بود و پنجره هم فاصله




زیادی با زمین
داشت.
اون فرار توی نطفه خفه میشد




و مت افسرده تر از
روزای قبل برمیگشتم پشت پنجره و به بیرون نگاه




میکردم.
اون روزا از سر و صدا و رفت و آمد زیاد کالفه میشدم.




صدای موسیقی محلی حاال آزار دهنده بود.
اینجوری دیگه حتی صدای گریه های هامون و نمیشنیدم.




وقتی صداش و نمیشنیدم دلم بیشتر براش تنگ میشد.



کاش نامردی نمیکرد و تنها دلخوشیم و بهم میداد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

1403/08/20 17:39



🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------------
#پارت_1
#فصل_1
تفنگم و به دیوار تکیه دادم و بسته ی سیگارم و از توی کت شکار دراوردم:
-این خیلی بچه ست خانوم بزرگ
حتی 13 سالشم نیست

اصلا ماهیانه شده؟
میتونه بچ.ه دار شه؟

بعدشم من زن دارم
چطور میتونی هر روز این رعیتای پاپتی رو واسه من پیدا کنی ؟

خانوم بزرگ چارقدش و مرتب کرد و با پوزخند گفت:
-اون زن شهریت نازاست،اینو بفهم خسرو

روغن نباتی خورده
نمیتونه واست وارث به دنیا بیاره
والا تا الان آورده بود

-خانوم بزرگ، دخالت توی زندگی منو تمومش کن

سیگارم و آتیش زدم و به دختری نگاه کردم که خانوم بزرگ اورده بود.

یه گوشه توی خودش جمع شده و عروسک پارچه ایش رو توی بغلش فشار میداد.

صورت گرد و لبای قلوه ای داشت و از دعوای منو خانوم بزرگ ترسیده بود.

ولی ترس اون بچه برام مهم نبود،من آدمی نبودم که یه دختر بچه رو توی اتاقم راه بدم.

از دست مادرم عصبی بودم که هر روز یه دختر رعیت زاده رو می‌آورد تا زن من بشه.

وقتی خانوم بزرگ از توران حرف زد صدای فریادم توی عمارت پیچید و دختر بچه توی جاش پرید.

جوری که نزدیک بود بزنم زیر گریه

1403/08/11 22:45

آیینه ی میز توالت



به خودش نگاه کرد.
یه حسرت.
یه درد بزرگ.


یه بغض خالی نشده توی چشماش موج میزد.
مچ دستم و یکم فشار داد و گفت:


وقتی نشست و نفسی تازه کرد میز صبحانه رو
جلوش گذاشتم و خانوم گفت:


اون کتابا رو بده به من
امروز میخوام بهت کمک کنم دیگه لکنت نداشته باشی


توران خانوم وادارم کرد 3 تا کتاب قطور و روی سرم
بذارم و به لبه ی فرش اشاره کرد:


روی یه خط صاف میری و برمیگردی و هر چیزی که گفتم رو تکرار میکنی با تعجب بهش نگاه کردم و جواب داد:


باید یاد بگیری چجوری با پرستیژ راه بری
باید طوری رفتار کنی که لایق ارباب باشی

گیج نگاهش کردم که تو گلو خندیدو زیر لب گفت
اینجوری بخندی منم عاشقت میشم دیگه

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_120

چند ثانیه ی بعد خانوم آروم صبحانه میخورد و من با


کتابای روی سرم لبه ی فرش راه میرفتم و چیزایی رو که
خانوم میگفت و تکرار میکردم.


باهاش که حرف میزدم اصلا لکنت نداشتم.
چند تا تکنیک بهم یاد داده بود که وقتی هل میشدم میتونستم



انجام بدم و استرسم کمتر میشد.
وقتی استرسم کمتر میشد لکنت هم از بین میرفت.


دم دمای ظهر ارباب وارد اتاق شد و با دیدن من توی اون


وضعیت خنده ش گرفت و رو به خانوم گفت:
-کلا آرامش نداری ،نه؟


توران خانوم دست ارباب و گرفت و گفت:
-میبینی چقدر خوشگله خسرو؟


حیفه همچین دسته گلی لکنت داشته باشه
ارباب نگاه دقیقی بهم انداخت فقط سری تکون داد که باز


دوباره خانوم گفت:
دلم میخواد با هم عکس بگیریم
میشه به عکاس باشی بگی بیاد؟


چی تو سرت میگذره توران خانوم؟
خانوم خنده ی قشنگی کرد و گفت:
بعدا میفهمی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR



سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_121

به لطف توران خانوم لکنتم خیلی کم شده بود.
حتی یاد گرفتم چجوری لباس بپوشم.


دیگه چارقد سر نمیکردم و اگه موقع کار روی سرم
مینداختم مثل قبل پشت گردنم گره نمیزدم.


ارباب که برای آخر هفته رفت روستا خانوم هم چند تا


دستور به خدمه داد و چند ساعت بعد آرایشگر و خیاط
باشی توی اتاق خانوم حاضر شدن.



توران با اینکه مریض بود اما هنوز جذبه داشت و کسی
روی حرفش حرف نمیزد.


در اصل همه ازش حساب میبردن.
به خواست خانوم ،آرایشگر موهام رو مرتب کرد و دستی
به صورتم کشید.



چتری هام و موهای مدل مصری رو خیلی دوست داشتم.
بهم میومد.



حتی تونیکی رو که خانوم سفارش داده بود با جوراب
شلواری مشکی

1403/08/13 13:31

رو.


خیاط باشی بازم اندازه م رو گرفت و خانوم از روی
ژورنال چند مدل بروز انتخاب کرد تا برای روز عکاسی
برام آماده کنن.


خانوم در عرض یک هفته از من آفتاب دیگه ای ساخت که
حتی خودمم عاشقش شده بودم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

نگاهی به پارت های حذفیات حتما بندازین عشقا عضو هم بشین لف ندین چون بعضی پارت ها گزاشته میشن🥺🤍
"لینک قابل نمایش نیست"

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_122

وقتی با هم تنها شدیم با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
بچرخ ببینمت


_حاال شدی آفتاب خانوم
وقتی دور خودم چرخیدم صدای جیپ ارباب رو از توی
حیاط شنیدم.


خانوم با ذوق بچگونه ای گفت:
-برو تو اون اتاق ،هر وقت صدات کردم بیا بیرون


صدای ارباب رو از توی اتاق میشنیدم که حال توران
خانوم رو میپرسید و براش از روستا میگفت.


هنوز نمیدونستم خانوم میخواد چکار کنه ولی من خجالت
میکشیدم با اون شکل و قیافه جلوی ارباب برم.


قلبم بوم بوم میکوبید و گلوم خشک شده بود.
اگه ارباب دعوام میکرد چی؟


اگه خوشش نمیومد و یا اگه اینجوری دیگه دوستم نداشت
چی؟


نفسم و لرزون بیرون فرستادم و شروع کردم به شمردن تا
استرسم کم بشه.


فقط منتظر شدم تا باالخره بعد از چند دقیقه ی طولانی و
کشنده خانوم صدام کرد.


یهو دست و پام شروع کرد به لرزیدن و به سختی از اتاق
بیرون رفتم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR



سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_123

ارباب با اون و شلوار شکار و پوتین های ساق بلند روی


تخت نشسته و پشتش به من بود و حتی منو نمیدید.
اونجوری یکم ترسم کمتر شده بود.


با اشاره ی خانوم،ارباب
به طرفم چرخید.
و یه لحظه مثل مجسمه خشکش زد، انگار نفس هم نمیکشید.

بعد ناباور از جاش بلند شد و یه قدم به طرفم برداشت.


ولی به خودش که اومد همونجا وایساد و بدون اینکه حتی


پلک بزنه بهم خیره شد.
باورش نمیشد اون دختر منم.
نگاهش روی صورت و موهام و لباسام میچرخید


سکوتش داشت منو میکشت.
چشمای ارباب برق میزد.


و لبخندی که رفت شکل بگیره و جلوش رو گرفت.
باالخره خانوم سکوت و شکست و گفت:


چطوره خسرو جانم؟ دوسش داری؟
ارباب نفس عمیقی کشید و رو به خانوم گفت:
باورم نمیشه این همون آفتابه

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_124

خجالت زده سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم.
حس و حالی که در برابر ارباب داشتم برام عجیب بود.


دوستش

1403/08/13 13:33

30 پارت تقدیم نگاهای قشنگتون😘😘😍🩷🌈☘️🌙✨

1403/08/14 16:26