The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سفید برفی ارباب

197 عضو

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_404


دندون روی هم سابیدم و سعی کردم آروم باشم.




اما به گمونم بچه فهمیده بود چه حال بدی دارم که مدام توی
شکم لگد میزد.




من همیشه در برابر اون زن لال میشدم.
ازش میترسیدم چون میدونستم




چکارایی از دست خودش و
پسرش بر میاد.



ولی حاالا پشتم به ارباب گرم بود.
دست رو شکمم کشیدم و گفتم:





تف به روی خودت و پسرت
چکاره ای اصلا
تو حق نداری در مورد من و کارام حرف بزنی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:26

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_405



بابام شدی ِزن من خیلی بچه بودم که تو
چقدر عقده داشتی که همه




رو سر من خالی کردی؟
حاالا هم برو تا ارباب و ننداختم به جونت




سیما نگاه پر از کینه ای به سر تا پام انداخت و با حرص
گفت:



خجالت میکشم به مردم روستا بگم مادرشم
اگه مادر بودم یکم بهمون میرسیدم




تو که ثروت ارباب زیر دستته
پیشونی...منو کجا میشونی




من باید خونه بابای فقیر این کلفتی کنم و هر روز بزام




این یتیم مونده با سر افتاده تو ظرف عسل
یدونه نزاییده واسش نذری اوردن
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:26

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_406


ای خدا چقدر من بدبختم
چطور روش میشد به خودش میگفت مادر؟




کدوم مادری همچون بلایی سر بچه ش میآورد؟




اکرم که باالخره متوجه سیما شده بود سراسیمه جلو اومد و




بازوم رو گرفت و رو به سیما گفت:
خانوم کوچیک احترامش برای



رعیتی پاپتی
نذار به ارباب بگم دودمانت و بباد بدم





و بعد زیر نگاه پر نفرت سیما منو به طرف ماشین حیدر
برد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:26

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_407


چند روزی میشد که زیر دلم تیر میکشید. یه گرفتگی




وحشتناک توی کمرم درد میپیچید و ول میکرد.




ولی از وقتی سیما رو دیده بودم حس میکردم درد بیشتر




شده و زمان طولانی تری توی دل و کمرم جولان میده.



اکرم و حانوم بزرگ معتقد بودن دیگه وقتشه و بزودی
زایمان میکنم.




البته که زایمان زودرس بود.
هیچ وقت سیما برام خوش یمن نبود.




از اکرم خواسته بودم چیزی به خسرو نگه واال خون به پا
میکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:27

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_408



حاال که قرار بود بچه م به دنیا بیاد میخواستم خودم و
خانواده م توی آرامش باشیم.




ارباب هم از وقتی فهمیده بود چیزی به زایمانم نمونده یه
لحظه هم تنهام نمیذاشت.





روزای آخر مدام توی خونه بود و ازم مراقبت میکرد.




حدودا نیمه های شب بود که درد بدی توی دل و کمرم
پیچید و نفسم بند اومد.





انگار توی خواب یهو گلوم رو گرفتن و نمیذارن نفس
بکشم.





در حالیکه بدنم منقبض شده بود و نمیتونستم تکون بخورم





به آرومی نفسم و بیرون فرستادم و دست خسرو رو گرفتم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:27

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_409


با همون تکون کوچیک فورا بیدار شد و با نگرانی پرسید:
-چی شده؟




دردته؟
سرم رو به علامت آره تکون دادم و جیغ خفه ای کشیدم:




االن دکتر و خبر میکنم-
آروم باش...سعی کن نفس عمیق بکشی





ارباب فورا لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت و صدای
فریادش توی عمارت پیچید:





حیدر برو دکتر و بیار-
اکرم...بجنب وقتشه





از هفته قبل دکتر توی خونه باغ مستقر شده بود تا اگه شب




و نصفه شب دردم شروع شد به موقع خودش و برسونه.




همه چیز برای اومدن دختر یا پسر کوچولوم آماده بود.
فقط باید میومد و زندگیمون و گرم تر میکرد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:28

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_410


اکرم و خانوم بزرگ فورا باالای سرم اومدن و خانوم




بزرگ در حالیکه دستم رو گرفته بود گفت:
سعی کن زور بزنی-




آروم آروم نفس بکش
اگه خدا بخواد بچه تا اذان صبح دنیا میاد




درد امونم رو بریده بود.
یه عذاب تموم نشدنی که از توی پایین تنه م میپیچید




و
تمومی نداشت.
انگار قرار بود تا آخر دنیا ادامه داشته باشه.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:30

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_411


ارباب گفت تو میتونی... بد تر اینا رو تحمل کنی
_دیگه...نمیتونم




یکم دیگه تحمل کنی تمومه
تو مامان آفتاب میشی منم بابا خسرو





دلم میخواست
جیغ بکشم لبخندم کش اومد.
چه قشنگ حرف میزد.




کاش میشد کنارم بمونه اما وقتی دکتر رسید همه رو جز




اکرم بیرون کرد و به خدمه دستور داد ملحفه تمیز و آب
جوش بیارن.





دلم میخواست خسرو باشه و باز حرفای قشنگ بزنه اما




فقط اکرم بود که مدام عرق پیشونیم رو با دستمال پاک
میکرد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:32

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_412


حرف خانوم بزرگ درست بود.
اذان صبح رو که میگفتن بچه م دنیا اومد.




چشمام از خستگی باز نمیشد.
انگار به اندازه یه عمر نخوابیده بودم.





دیگه درد نداشتم و دچار رخوت و سستی شدم اما بیدار
موندم تا بچه مو ببینم.




اکرم در حالیکه توی قنداق سفید پیچیده بودش توی بغلم
گذاشت و با خوشحالی گفت:





لبم و به صورت کوچولو و قرمزش مالیدم و بی حال لب-
مبارک باشه خانوم جان




زدم:
دختره یا پسر؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:33

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_413



خیره بودم به صورت کوچولو و لبای قرمزش و انتظار




برام شیرین ترش میکرد.
جنسیتش برام فرقی نداشت.




فقط یه بچه سالم میخواستم.
خانواده م با اومدنش بزرگ تر و قشنگ تر میشد و من





براش دنیا رو زیر و رو میکردم.
اکرم با خوشحالی اشک گوشه چشمش و با




روسری پاک
کرد و گفت:




خدا یه کاکل زری سالم بهتون داده￾پسر خانوم جان...پسر




ببرمش از ارباب مشتلق بگیرم
شما هم یکم استراحت کن
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:33

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_414


گونه ش رو بوسیدم و وقتی از روی سینه م برداشتش




نفهمیدم چرا بغضم ترکید.
انگار یه بار سنگین از روی شونه م برداشته بودن.




یه حس خوب داشتم،یه حس سبکی.
اکرم بچه رو قنداق پیچ برد تا از ارباب




مژدگانی بگیره.
دکتر دستاش رو که میشست



در مورد وضعیت سلامتب
بچه میگفت ولی من نمیشنیدم و خیره بودم به در.






صدای ِکل کشیدن خانوم بزرگ که بلند شد یه نفس آسوده




کشیدم.
چند دقیقه بعد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:33

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_415


خسرو همون طورکه پسرم توی بغلش بود
وارد اتاق شد.




لبخندش یه لحظه هم پاک نمیشد.
دست کوچولوش و گرفته بود




و جوری بهش نگاه میکرد
که دلم میخواست زمان همون جا بایسته و من خیره بشم




به
پدر و پسری که تموم زندگیم بودن.




کنارم که نشست و لب زد:
-ممنون که خوشبختیم و تکمیل کردی





اسمش و چی گذاشتی؟
باورم نمیشد اجازه میده من اسم پسرم و انتخاب کنم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:34

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_416


کنم.اسمی
که از اولین روزی که فهمیدم باردارم رو به زبون اوردم:




_هامون
خسرو پشت دست کوچولوی پسرم و بوسید و به آرومی



گفت:
ِ-خوش اومدی
بابا




میخوای بری بغل مامان افتاب؟
به گمونم خوشبختی همینقدر



قشنگ بود،به رنگ طالیی.
گندم زاری که زیر نور خورشید میدرخشید.
حالمون کنار هم خوب بود.




لبامون میخندید و دلمون به هم قرص میشد.
دیگه دغدغه ای نداشتم.
از تنهایی و بیکسی نمیترسیدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:35

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_417



حاال 2 تا مرد توی زندگیم داشتم و پشتم بهشون گرم بود.




دستم و دراز کردم و خسرو بچه رو توی بغلم گذاشت.
گونه ش رو نوازش کردم





اشکی که از گوشه چشمم چکید از چشمای تیز بین خسرو
دور نموند





رو پشت گوشم فرستاد و گفت:
-توی همچین روزی نباید گریه کنی





لبخندی زدم و جواب دادم:
دلم میخواست االن اینجا باشه





توران خانوم اسم هامون و خیلی دوست داشت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:35

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_418


خیلی بهش نیاز دارم
خسرو لبخندی زد
توران هیچ وقت اینو بهم نگفته بود-





با اینکار پیشم عزیز تر شدی
و بعد از توی جیبش یه کیسه مخملی در آورد و گردنبد





اشرفی که توش بود رو دور گردنم انداخت:
-در برابر چیزی که بهم دادی خیلی کم و ناچیزه






اونقدر خسته بودم که دیگه نمیتونستم بیدار بمونم.




در حالیکه خوابم میبرد اکرم بچه رو از توی بغلم گرفت.




دکتر رو به اکرم گفت:
خیلی خسته ست-




بذارید یکم بخوابه
بیدار که شد شیر اولش و بدوشید و بریزید دور
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:35

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_420


هامون من مثل پدرش سبزه و چشم ابرو مشکی بود.





آروم ترین بچه ای که دیدم ولی وای به روزی که لج




میکرد یا جاییش درد داشت و متوجه نمیشدیم.




جوری قشقرق به پا میکرد که کل عمارت به هول و وال




میافتادن تا آقا رو آروم کنن.
خسرو حتی یه لحظه هم تحمل گریه های پسرش رو




نداشت.
اما گاهی اونم مستاصل میشد.



بچه کم کم داشت جون میگرفت و بزرگ تر میشد اما




خانوم بزرگ مریض تر از قبل توی بستر بیماری بود و به
سختی از تخت پایین میاومد.





دلم میخواست حاالا که مادر ندارم اون در حقم مادری کنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:35

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_421


ولی مريضی اونقدر امونش رو بریده بود که فقط با دیدن




هامون حالش بهتر میشد.
کمتر از 2 ماه دیگه کنکور داشتم و دلم




میخواست بچه یکم
بزرگ تر بشه.




وقتایی که میخوابید یا اکرم ازش مراقبت میکرد میرفتم





اتاقک زیر شیروانی و یکم درس میخوندم.
نمیدونستم اصلا میتونم




با بچه کوچیک موفق بشم یا نه.
فقط میدونستم نمیتونم از هدفم دست




بکشم.میخواستم برای
هامون یه مادر درس خونده و با سواد باشم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:36

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_422


این میون اکرم کمک بزرگی بود.
منکه بچه داری بلد نبودم اما اون حتی نصفه



شب هم میومد
و به دادم میرسید.




خسرو پیشنهاد داده بود کسی رو بیاره تا تو بزرگ کردنش




کمک کنه اما من دوست نداشتم بچه م زیر دست دایه
بزرگ بشه.




خودم و اکرم میتونستیم از پسش بربیایم.
فقط تنها نگرانیم امتحانات




آخر سال و کنکور بود.
صدای جیغ خدمتکار که بلند شد هامون رو توی





گهواره
گذاشتم و با عجله از پله ها پایین رفتم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:36

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_423


داشتم کنار پنجره هامون رو میخوابیدم و همزمان درس




میخوندم که اون اتفاق افتاد.
همه توی اتاق خانوم بزرگ جمع شده و اکرم با عصبانیت




گفت:
یکی بره ارباب و خبر کنه



خلوت کنید اینجا رو
خانوم بزرگ وسط اتاقش روی زمین افتاده و اهل خونه




دستپاچه و نگران دورش جمع شده بودن.
با اشاره م اکرم خدمه رو از اتاق بیرون کرد و من کنار




خانوم بزرگ روی نشستم و اول نبضش رو گرفتم.
اونقدر کند میزد که به سختی میشنیدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:37

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_424


پلکاش رو باالا کشیدم و وقتی معاینه ش کردم و مطمئن
شدم سکته



کرده سعی کردم اول از همه خونسردی خودم
و حفط کنم.




چیزایی که خونده بودم حاالا داشت بهم کمک میکرد.




قبل از هر چیز به کمک اکرم هیکل تپل خانوم بزرگ رو




طاق باز خوابوندم، طوری که کمرش روی زمین بود و به




راحتی میتونستم بهش اکسیژن رسانی کنم.
و بعد دستام رو روی قلبش گذاشتم و به آرومی کارم رو




شروع کردم.
تنفس دهان به دهان و ماساژ قلب رو انجام میدادم که




ارباب در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
ازش خواستم آروم باشه و اجازه بده کارم رو انجام بدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 19:38

بیست تا پارتم اخر شب میزارم😘

1403/08/16 19:38

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_425


خسرو نگران کنار مادرش نشست و دستش رو توی دستش
گرفت.




بدون هیچ حرفی به من و مادرش نگاه میکرد تا باالخره




خانوم بزرگ عالئم حیاطیش برگشت.
به اطراف نگاهی انداختم و




سنجاق روی لباس اکرم و که
دیدم فورا از لباسش کندم




و نوک تیزش رو توی الله گوش
خانوم بزرگ فرو کردم.




چند قطره خون که از گوشش بیرون زد نفس عمیقی کشیدم
و گفتم:



خسرو جان...برو به حیدر بگو ماشین و آماده کنه
خانوم بزرگ و ببر شهر




من اینجا حواسم به همه چیز هست نگران نباش
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_426


این یه کار غیر اصولی بود اما توی اون لحظه به هر


چیزی چنگ مینداختم تا بتونم خانوم بزرگ و برگردونم.




خسرو سری تکون داد و از اکرم خواست حیدر رو خبر



کنه و بعد رو بهم گفت:
-چی شد یهویی؟



حالش خیلی بده؟
هیچی نترس...سکته خفیف بود که خدا رو
فقط باید ببریش بیمارستان



شکر رد کرده
دکتر و حیدر همون لحظه وارد شدن و دکتر با دیدن




کارایی که برای مادر شوهرم کردم سری تکون داد و
گفت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_427


درست وقت امتحانات بود که اون اتفاق برای خانوم بزرگ



افتاد و من نمیدونستم باید چجوری خودم رو جمع و جور
کنم.





خسرو قبل از رفتن خیلی سفارش کرد تا مواظب عمارت و
خودم و بچه باشم.





اکرم رو هم به ناچار با خودش برد تا خانوم بزرگ تنها
نباشه .





بهش اطمینان دادم و قبل رفتن سعی کردم دلتنگی نکنم.




میخواستم قوی به نظر برسم تا بدونه میتونه روم حساب
کنه و دیگه بچه نیستم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_428


شاید اونم به همین نیاز داشت.
باالخره ماشین حرکت کرد



و خانوم بزرگ و بزرگ به
بیمارستان توی شهر بردن.




با اینکه از مریضی و رفتن خسرو ناراحت بودم ولی بیشتر
گیج به نظر میرسیدم




همه چیز یهو بهم ریخته بود.
توی عمارت فقط من مونده بودم



و بچه شیر خوارم و
خدمه.



نمیدونستم باید به کی تکیه کنم.
مباشر توی کارای روستا کمک میکرد





اما ترس عجیبی
توی دلم افتاده بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/16 21:49