سفید برفی ارباب

186 عضو

بلاگ ساخته شد.

رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_10


آفتاب یهو شروع کرد به نفس کشیدن و اکسیژن رو تند و پر صدا به ریه هاش برد.
بدنش به شدت میلرزید و سرما ل.ب های سرخش رو منجمد و سفید کرده بود.

یا لحظه حس کردم قلبم الان منفجر میشه.
فقط اخم کردم و خواستم نگاهمو بگیرم اما....

شیطون و لعنت کردن و تا حالش جا بیاد به اطراف نگاهی انداختم.

هوا داشت تاریک میشد و هنوز تا ده بالا فاصله ی زیادی داشتیم، فرصت برگشت هم نبود.

با یادآوری کلبه ی شکار که اون نزدیکی بود و گاهی برای شکار اونجا میرفتیم فورا افتاب رو بـ.غل کردم و روی اسب گذاشتمش:
-سعی کن زین اسب و نگه داری
میبرمت کلبه ی شکار
فقط پنج دقیقه فاصله داریم

با افتاب حرف میزدم تا اون ترسی که توی چشماش دوییده بود رو کم کنم.حس میکردم در برابرش مسئولم.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا به کلبه رسیدیم.
به همراه ساک لباس هام و داخل کلبه رفتیم.

دخترک حتی نمیتونست یه قدم برداره و بدنش مثل چوب؛ خشک شده بود.

آفتاب رو روی نیمکت چوبی نشوندم و پتو رو دورش پیچیدم.میون اون اوضاع قاراش میش وقتی پتو رو دورش پیچیدم وایسادم و بهش نگاه کردم.

فقط صورت رنگ پریده ش از لای پتو معلوم بود و بدجوری بامزه به نظر میرسید.
شبیه شخصیت های کارتونی که توی تلوزیون سیاه و سفید پخش می‌شد.

برای اینکه حواسم رو پرت کنم سری تکون دادم و قبل از هر چیز هیزم های گوشه ی اتاق رو برداشتم و بخاری چوبی رو روشن کردم.

کارم که تموم شد دوباره سراغ آفتاب رفتم که همونجا روی نیمکت کز کرده بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_11


اصلا نمیفهمیدم با چه دلی بچه ای توی اون سن رو اونجوری شکنجه میکردن.
بدن آفتاب پر از رد ترکه و داغ بود اما حتی اون خط و لکه ها هم نمیتونست پوست سفیدش رو از چشمم بندازه.

بدنش بوی خوبی میداد و دلم میخواست انگشتام رو فرو کنم توی موهاش و تا صبح باهاش ور برم.

بهش نگاهی انداختم و آب دهنم رو قورت دادم.

اونقدر بکر و دست نخورده بود که من حتی حیفم میومد بهش دست بزنم نکنه خطی روش بیفته.

پوست لطیفش رو لمس کردم.
آفتاب هم حرفی نمیزد .

من ارباب روستا بودم،یعنی صاحب روح رعیتم.

شاید اینا فقط برای توجیح خودم بود ولی آفتاب و مال خودم میدونستم.

میتونستم لذت ببرم بدون اینکه نگران چیزی باشم

موهاش رو کنار زدم به ارومی بلندش کردم و وادارش کردم جلوم وایسه.

نشون میداد اون دختر سن و سالی نداره.


شبیه میوه نوبر بود،ترد و خوشمزه و شیرین.
ضربان قلبم رو بالا می‌برد.

وقتی پشت انگشت هام رو گونش

1403/08/11 10:36

کشیدم یاد توران افتادم.

همسرم روی این چیزا حساس بود، حتی نمیتونست تحمل کنه به یه زن نگاه کنم اما اون دختر بچه تاب و تحملم رو گرفته بود.
آفتاب لب گزید و به حرکت خیره شد.

این دختر مثل یه بازی مهیج سرگرمم کرده بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_13


سـ اک لباسم رو باز کردم و پلیور نوک مدادیم رو که توران برام خریده بود رو برداشتم و تنش کردم.

آفتاب توی اون پلیور گم شده بود.
آستین هاش اونقدر بلند بود که دستاش اصلا معلوم نمی‌شد.

پایین لباس هم تا روی کشاله های رانش اومده و عجیب بهش میومد.

پلیور تیره و پوست چه ترکیبی میشد.
همیشه وقتی میشنیدم که میگن لباس های مردونه رو برای زن ها میدوزن پوزخند میزدم.

ولی حالا بیشتر بهش پی برده بودم.

اگه آفتاب لباس مردونه می‌پوشید و جلوی یه مرد راه میرفت بی شک عاشقش میشد.

یه لحظه از فکری که به سرم زده بود غرق حسادت شدم.

اصلا دوست نداشتم کسی اون دختر رو با اون لباس ها ببینه.

آفتاب دستاش رو بالا گرفت و با اون استینای گشاد با شیطنت گفت:

- چقد...گرمه انگار توش بخاری گذاشتن نوازشش کردم و توی آغوش کشیدمش:

-دوست داری مال تو باشه؟
آفتاب خنده ی قشنگی کرد:
-آ...آره...میشه؟

برای اینکه حواس خودم رو از اون همه دلبری پرت کنم سرم رو به علامت آره تکون دادم و گفتم:

-برو دراز بکش و پتو رو بنداز روی خودت تا من یه چیزی برای خوردن پیدا کنم
-بجنب ببینم

آفتاب سرش رو روی بالش گذاشت و وقتی پتو رو روی خودش کشید.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_14


اونشب خیلی سخت بود.

لباساش رو کنار بخاری خشک و از توی کلبه یکم غذای آماده کردم و خودم و آفتاب خوردیم.


اون دختر بچه انگار طلسمم کرده بود.
میخواستمش.

ارباب خسرو،با اینکه خودش زن داشت و ادعا می‌کرد هیچ زنی نمیتونه از خود بی خودش کنه در برابر یه دختر بچه مقاومت نداشت.

تمام شب هر بار به توران فکر میکردم.
وقتی که صبح شد آفتاب رو برداشتم و راه افتادیم.

باید زودتر از شرش خلاص میشدم والا کار دستش میدادم.

هنوز وارد روستا نشده بودیم که بهرام با افرادش روبروم ظاهر شدن.ـ
بهرام دوست دوران بچگیم بود.
ارباب روستای بالا.
البته که چند سالی ازم بزرگ تر بود اما از نوجوانی برای شکار پایه ثابت بود.
بعد از احوالپرسی نگاهی به افتاب انداخت و گفت:
-ماجرا چیه؟
برق توی چشماش و نگاهش رو روی آفتاب رو دوست نداشتم
اما گفتم:
-خانوم بزرگ لقمه گرفته بود برام
آوردم پس بدمش به بابا ننه ش
-اگه پایه ای بریم

1403/08/11 10:36

شکار؟
-این دفعه رو تنها برو
اومدم برای زهر چشم گرفتن
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_15


بهرام به درختای روی تپه اشاره کرد و گفت:
-موردی نداره ارباب زاده
تا یه ساعت دیگه زیر درخت کهنه میبینمت
و بعد اسب رو هی کرد و خودش و افرادش به تاخت از کنارم رد شدن.

اما نگاه بهرام رو تا لحظه ی آخر روی آفتاب حس کردم.
این اصلا به مذاقم خوش نیومد.

وارد روستا که شدیم اهالی جلوم خم و راست میشدن و با تعجب به آفتاب که توی بغلم فرو رفته بود خیره بودن.

کسی باور نمیکرد ارباب زاده یه دختر بچه رو سوار اسبش کنه و توی روستا بچرخونه تا همه ببینن.
بالاخره با راهنمایی آفتاب به خونه شون رسیدیم.
مثل بقیه ی اهالی خونه ی گلی و قدیمی داشتن که با خشت درست شده بود.
آفتاب رو اول پیاده کردم و بعد خودم پیاده شدم اما حس میکردم اون دختر ترسیده.

رنگ پریده ی صورت و چشماش که دو دو میزد اینو میگفت.

وقتی در آهنی رنگ و رو رفته ی حیاط و زدم به بازوم چنگ زد و پشت سرم پنهون شد.
آفتاب ترسیده بود و منم دلیلش رو خوب میدونستم.

چند لحظه ی بعد در حیاط باز شد و زنی که با چادر یه بچه رو روی کمرش بسته بود در رو باز کرد.
اول با حالت عامیانه ای گفت:
-فرمایش؟
ولی خیلی سریع منو شناخت و به تته پته افتاد:
-ای وای،ارباب زاده شمایید؟
خاک عالم به سرت سیما
ارباب ،تو رو خدا ببخشید،اول نشناختم
قدم رنجه فرمودید، بفرمایید داخل
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_16


از نامادری آفتاب اصلا خوشم نیومده بود.
به نظرم زن دروغگو و زبون بازی میومد.
برای همین به داخل خونه اشاره کردم و گفتم:
-به مردت بگو بیاد

سیما بچه ی روی کولش رو بالا تر کشید و گفت:
-مردم کجا بود ارباب؟
ماه به ماه نمیاد خونه به ذلیل مرده هاش سر بزنه
سیما پیشکش
آخه شهر کار میکنه

و بعد نگاهش به آفتاب که افتاد روی گونه ی خودش کوبید و گفت:
-ارباب زاده پست آورد یتیم مونده؟
اونجا هم نحسی بالا اوردی؟

آفتاب آروم پشتم هق زد و چیزی نگفت.
آروم مچ ظریفش و گرفتم و با اینکه دلم بدجوری براش میسوخت از پشت خودم بیرون کشیدمش و گفتم:
-خودت و جمع کن زن
این بچه رو فرستادی تحفه؟
فکر کردی ارباب زاده میخواد باهاش عروسک بازی کنه؟
-ارباب،آخه خانوم بزرگ...
-ساکت شو...دیگه هم نبینم دختر بچه رو فرستادی عمارت
والا تو رو هم آواره ی شهر میکنم
-روم سیاه ارباب،سیما غلط کرد
فکر میکردم یه نون خور کمتر میشه

آفتاب و که به جلو هل دادم با اون چشمای اشکی که پر از التماس بود بهم خیره

1403/08/11 10:36

شد.
اما من نمیتونستم براش کاری کنم.
دخترک و دست نامادریش سپردم و بعد از اینکه سوار اسب شدم به طرف وسط روستا راه افتادم تا از اهالی زهر چشم بگیرم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_17


ارباب زاده قوی و بزرگ بود.
مثل بابام پیر نبود چون حتی یه تار موی سفید هم نداشت.
من خیلی دوستش داشتم.
با اینکه وقتی باهام از اون کارای زن و شوهری کرد خیلی درد کشیدم.
روژان دختر همسایه بهم گفته بود یه شب که رفته بود آب بخوره دید که بابا و مامانش زیر کرسی از اونکارا میکردن.
واسه منم تعریف کرد و قسمم داده بود که به کسی نگم والا خدا بابام و هم مثل مامانم ازم میگرفت.
وقتی ارباب از پیچ کوچه ناپدید شد یهو موهام کشیده و جیغم به هوا رفت.
سیما من و با موهام توی حیاط کشید و روی زمین پرتم کرد.
بعد همون طورکه به طرف حوض می‌رفت گفت:
-ذلیل مرده ی بی پدر مادر
چه غلطی کردی که ارباب تو رو برگردوند ؟
حتما دستپاچلفتی گری کردی والا خانوم بزرگ گفته بود تو رو عقد میکنه
با چشمای ترسیده خودم و عقب کشیدم و زدم زیر گریه.
از سیما و ترکه ای که همیشه توی حوض می‌خیسوند تا منو باهاش کتک بزنه بدجور میترسیدم.
سیما ترکه رو از توی آب بیرون آورد و در حالیکه به طرفم میومد گفت:
-حرف بزن دختر
تو عمارت چه گهی خوردی که پس فرستادنت
منتظر بودم با ترکه بیفته به جونم اما قبل از اینکه بهم برسه وایساد و با چشمای گرد شده بهم خیره شد.
دهنش مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته شد اما چیزی نمی‌گفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_18


بدنم شل شده بود و از ترس تنم میلرزید.
آخه از اون ترکه ی خیس خیلی میترسیدم، درد داشت.
رد نگاهش رو که دنبال کردم به خونی رسیدم که از بین پاهام راه افتاده بود و لباسا و زمین رو کثیف می‌کرد.
بالاخره سیما به خودش اومد و شروع کرد به گریه و زاری:
-ای خدا ذلیلت کنه که بی ابرومون کردی
بعد ترکه ی خیس و روی تنم کوبید و ادامه داد:
-واسه ارباب....!!
اون ....گرفت؟
حالا چطوری جواب بابات و بدم؟
هم پست فرستادن ،
بعد از این کی میاد تو رو بگیره؟
سیما با ترکه ی خیس منو میزد و نفرین می‌کرد و فحش میداد.
منم از درد توی خودم جمع شده بودم و گریه میکردم.
آخه چرا خدا منو با مامان زرینم نبرد؟
یعنی اینقدر دختر بدی بودم؟
خب معلومه که کسی منو نمیخواست، آخه همه میگفتن نحسم.
از وقتی که به دنیا اومدم مامانم روز خوش ندید و آخر روز تولدم رفت پیش خدا.
منم گذاشت تا سیما هر روز کتکم بزنه شاید عقده هاش وا بشه.
دلم

1403/08/11 10:36

خیلی درد میکرد.اما سوزش جای ترکه ها بیشتر بود.
وقتی یه دل سیر کتکم زد موهام رو گرفت و منو کشون کشون به طرف زیرزمینی برد که همیشه اونجا زندونیم کرد.
بدن بی جونم و از پله ها انداخت پایین و گفت:
-اینقدر همینجا میمونی تا آقاجونت بیاد تکلیف تو روشن کنه
منکه از پست بر نمیام دختره ی خنگ
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_19


بدن بی جونم و بیخ دیوار کشیدم و همون طورکه روی زمین دراز کشیده بودم توی خودم جمع شدم.
من فقط سیزده سالم بود.
هیچی از حرفای سیما نمیفهمیدم.
از کاری که ارباب زاده باهام کرده بود هم همین طور.
از وقتی یادم میومد اهالی روستا و بزرگترا میگفتن ارباب مثل خداست.
هر چیزی بخواد باید همون بشه.
هر کاری بکنه درسته.
رعیت هم فقط باید از دستورات ارباب اطاعت کنه.
خب منم همونکارو کرده بودم،پس چرا سیما کتکم زد؟
چرا بهم گفت ؟
مگه من کار بدی کرده بودم؟
وقتی کمرم و دلم تیر کشید بلند تر زدم زیر گریه.
حالم بد بود و بدنم درد میکرد.
ترسیده بودم.
از سوزش ترکه ی خیس هم هر چی میگفتم کم بود.
باز اینا رو میتونستم تحمل کنم.
ولی اگه بابام از شهر میومد و سیما همه چیز و بهش میگفت منو زیر کمربند میکشت.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی هوا تاریک شده و از سرما استخوانام جیغ میکشید.
با همون حال بد خودم و به طرف وسیله های ته زیر زمین کشیدم و پتوی کهنه ای رو که اون زیر قائم کرده بودم و بیرون آوردم و دورم پیچیدم.
یه تیکه فتیر هم لاش گذاشته بودم واسه روز مبادا.
آخه سیما زیاد منو اینجا زندانی میکرد.
نون خشک با دست تیکه تیکه کردم و به سختی جوییدم.
دلم یه غذای گرم و شیرین میخواست.
مثل حلوای شیره ای که مامانم درست میکرد،بعد پشت بندش چایی میخوردم که بیشتر بهم بچسبه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_20



سه روزی میشد که گرسنه و تشنه توی زیر زمین زندانی بودم و سیما حتی یه بارم نیومد بهم سر بزنه ببینه مرده م یا زنده‌م!
کم کم حس میکردم میخواد منو توی اون دخمه زنده به گور کنه که بالاخره در زیر زمین باز شد و اسد ‌که تنها پسر سیما از شوهر اولش بود در رو باز کرد و از همونجا داد گفت:
-پاشو تن لشت و تکون بده برو بیرون
امشب مهمون دارم
میخوام این کثافتا رو خوب تمیز کنی

و بعد در رو باز گذاشت و رفت‌.
نگاهم روی خونی که روی زمین ریخته بود ثابت موند،اونقدر گرسنه بودم که نای بلند شدن نداشتم چه برسه به تمیز کاری.
به هر بدبختی و عذابی که بود به کمک دیوار از زیر زمین بیرون زدم.
اول باید

1403/08/11 10:36

یچیزی میخوردم و لباسام و عوض می‌کردم،والا از بوی خون بالا میاوردم.
سیما طبق معمول داشت توی حیاط کار می‌کرد.
با دیدنم اخمی کرد و گفت:
-شانس آوردی اسد پا در میونی کرد والا تا اومدن بابات همونجا میموندی
انگار باید از اسد و رفقای اراذل و اوباشش ممنون میشدم،والا معلوم نبود چقدر دیگه باید اونجا میموندم.
سیما جارو رو توی آب حوض زد و ادامه داد:
-اول برو یه چیزی کوفت کن
بعد برو زیر زمین و تمیز کن و برق بنداز

سرم رو به علامت باشه تکون دادم و به طرف خونه راه افتادم که با حرص گفت:
-با این لباسای نجس میخوای بری تو خونه؟
خبرت همه جا رو به گند میکشی
اول برو خودت و بشور
تو طویله آب گذاشتم
به پاهاي بیجونم تکونی دادم و به طرف طويله رفتم ،سیما هیچ وقت اجازه نمی‌داد با خودش و بچه هاش برم حموم،همیشه بهونه می‌آورد که پول نداره و مجبورم می‌کرد توی طويله خودم و بشورم.
بغضم و قورت دادم و وارد طويله شدم.
به خودم قول داده بودم که درس بخونم و خانوم دکتر بشم،میخواستم خودم و نجات بدم و به سیما ثابت کنم من میتونم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_21


**با صدای خنده هایی که مشخص بود حالت عادی ندارن به خودم اومدم و پنجره رو بستم.
دوستای اراذل و اوباش اسد بازم اومده بودن و معلوم نبود اونجا چه خبره.
همیشه برام سوال بود اونجا چکار می کنن که اجازه نمیده بهش نزدیک بشیم.
هر هفته هم سر و کله شون پیدا می‌شد و من باید بساط پذیرایی رو آماده میکردم.
سیما هم کارای پسر عزیز دردونه شو نمیدید و فقط بلد بود به من سرکوفت بزنه.
وقتی اسد سینی چایی رو برد سیما کیسه ی گردو ها رو از توی پستو بیرون آورد و گفت:
-بلند شو بیا کمک کن میخوام گردو بسابم
فردا خواهرم و بچه هاش میان اینجا

من اصلا حوصله ی اون بچه های بی ادب و گستاخ خواهرش اکرم رو نداشتم اونقدر که حرفای زشت و کارای بد میکردن اما جرات اعتراض هم نداشتم.
تمام شب بهش کمک کردم تا گردو ها رو پاک کردیم و سابیدیم تا برای فردا آماده بشه.
اسد هم صبح زود چند تا مرغ سربرید برای داخل فسنجون.
همیشه برای فامیل خودش سنگ تموم میذاشت اما وقتی خاله هام برای دیدن من میومدن کمر درد و بچه ها رو بهونه می‌کرد و یه غذای ساده و دم دستی براشون تهیه می‌کرد.
دم دمای غروب بود و هنوز قوم مغول نیومده بودن که همسایه در خونه مون رو زد و سیما رفت تا ببینه چکار داره.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای سیما رو شنیدم که اسمم و صدا میزد.
فورا چارقدم رو سر کردم و رفتم جلوی در.
سیما ظرفی که توش خورشت قرمه سبزی بود رو به طرفم

1403/08/11 10:37

گرفت و گفت:
برو خورشتا رو یکی کن تا من بیام**
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_22


ظرف قرمه سبزی و ازش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم.
سیما برای خواهرش دو نوع خورشت درست کرده بود،یعنی قرمه سبزی و فسنجون.
ولی تا به حال ندیده بودم خورشت ها رو قاطی کنه.
بیخیال شونه ای بالا انداختم چون اصلا به من ربطی نداشت.
اگه انجام نمی‌دادم کتک مفصلی میخوردم پس بهتر بود که حرف گوش میدادم.
برای همین قابلمه ی قرمه سبزی رو از روی اجاق برداشتم و توی قابلمه ی فسنجون خالی کردم.
بعد با ملاقه خوب هم زدم و قابلمه ی قرمه سبزی رو شستم تا برای شب کار کمتری داشته باشم.
مشغول کار بودم که صدای زلزله های اکرم خانوم خونه رو پر کرد.
بازم اومده بودن و هنوز هیچی نشده دعواشون با خواهر و برادرای کوچیک ترم شروع شده بود.
داشتم ظرفای شام رو اماده میکردم که سیما و خواهرش وارد پستو شدن و من با اینکه اصلا میل نداشتم با اکرم خانوم حال احوال کردم که یهو صدای جیغ سیما خونه رو پر کرد:
-ذلیل مرده،این چیه؟
پس خورشتا کجان؟
با ترس به عقب برگشتم و با دیدن سیما که با ملاقه به طرفم میومد پشت اکرم قائم شدم و گفتم:
-خ...خب خو...خورشتا رو...رو اجاقن
م...مگه خو...خودت ن...نگفتی قا...قاطی کن؟
-ای تو بمیری از دستت راحت شم
من گفتم خورشت همسایه رو با قرمه سبزی خودمون قاطی کن
اکرم که هاج و واج مونده بود طرف خواهرش رفت و گفت:
-حالا حرص نخور خواهر،اتفاقیه که افتاده
الهی بمیرم واست که باید حرص یتیم یکی دیگه رو بخوری

سیما که به طرفم یورش آورد از پستو بیرون زدم و خودم و به طويله رسوندم.
بعد پشت علوفه ها قائم شدم تا دستش بهم نرسه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_23



کارم اشتباه بود،درست.
ولی از قصد نکرده بودم و سیما اینو نمیفهمید.
توی علوفه ها که قائم شده بودم دعا میکردم یادش بره یا اکرم بتونه کاری کنه که کتکم نزنه اما صدای اسد و که شنیدم فهمیدم اینبار سیما خیلی عصبی شده:
-بیا بیرون ببینم وزه خانوم
و بعد صدای در آوردن کمربندش رو شنیدم و ستون فقراتم لرزید:
-اگه خودت بیای قول میدم کمتر بزنمت
ولی وای به حالت خودم پیدات کنم،اون وقت جوری میزنن که ننه ت از قبر در بیاد و نجاتت بده
فهمیدی؟
کمربند رو که توی هوا تکون داد صدای برش هوا باعث شد از ترس قلبم تند تر بکوبه.
اسد رحم نداشت،چند باری زیر دستش کتک خورده بودم و میدونستم چقدر بی رحمه.صدای قدمای و که میشنیدم بیشتر توی علفای خشک فرو میرفتم.
دیگه جایی برای پنهون شدن

1403/08/11 10:37

نداشتم.
وقتی بالای سرم دیدمش داشتم قبض روح میشدم.
کاش حداقل بابام بود تا اسد جرات نکنه بهم چپ نگاه کنه.
کاش یکی میفهمید من هنوز بچه م.
کاش درک میکردن سیزده سال اونقدر یزرگ نشده که اشتباه نکنه.
کاش مامانم زنده بود.
کاش،کاش،کاش...
اسد نیشخند کثیفی به چهره ی ترسیده‌م زد و موهای بلندم رو از زیر چارقد بیرون آورد و دور دستش پیچید.
بعد همون طورکه حرفای زشت بهم میزد منو کشون کشون از طويله بیرون برد:
-بیا اینجا دوزاری
چیزی بهت نگفتم
هر بار هـ.رز پریدی بهت هیچی نگفتم
حالا که آبروی ننه مو خواستی ببری کوتاه نمیام.

اگه ننه م گذاشته بود الان هار نمیشدی
حالا اینقدر میزنمت تا آرزوی مردن کنی

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_24
وقتی اکرم و سیما و بچه ها رو توی ایوان خونه دیدم به دستش چنگ
زدم تا شاید ولم کنه یا بتونم فرار کنم ولی روش تاثیر نداشت.
دلم نمیخواست پیش اونا کتک بخورم.
غرورم میشکست و دیگه نمیتونستم سر بلند کنم ولی اسد اونقدر زور
داشت که من پیشش مثل پشه بودم.
به حوض که رسیدیم منو مثل پر کاه بلند کرد و با موهام توش
انداخت.
اینقدر سبک بودم که مثل یه عروسک باهام رفتار میکرد.
خوب که خیسم کرد منو بیرون کشید و جلوی پاهاي سیما انداخت و
سگک کمربند رو جوری روی تنم کوبید که نفسم قطع شد:
-از ننه م معذرت خواهی کن والا اینقدر میزنمت تا بمیری


هنوز با ضربه ی اول کنار نیومده بودم که ضربه ی دوم رو روی
استخوان کمرم زد.

نمیخواستم گریه کنم،نمیخواستم غرورم بیشتر بشکنه ولی درد خارج از
تحملم بود.

مگه چقدر توان داشتم که بتونم اون همه درد و تحمل کنم؟

هنوز زخم ترکه هایی که سیما بهم زد خوب نشده بود.

نگاه پر ترحم بچه ها و پر از کینه ی اسد و سیما رو میدیدم و از شدت
درد توی خودم میپیچیدم و زار میزدم.

سگک کمربند اونقدر محکم روی تنم فرود میومد که انگار من آدم
نیستم،گوشت و پوست ندارم.

شایدم فکر میکردن که یه تیکه سنگم و باهام اونجوری رفتار میکردن.

اسد اونقدر زد و زد که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی ندیدم.

هیچ صدایی هم نمیشنیدم.

فقط سکوت بود و سیاهی مطلق.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
------------------------------------
#پارت_25

وقتی بهوش اومدم طبق معمول توی زیر زمین بودم.

تنها و کتک خورده و تحقیر شده.

پتوی کهنه م رو دور خودم پیچیدم و از پنجره ی کوچیک و باریک
زیر زمین که تنها منبع روشنایی بود به بیرون خیره شدم.

بچه ها داشتن توی حیاط بازی میکردن و صداشون کل خونه رو
برداشته بود.

دختر

1403/08/11 10:37

کوچیکه ی اکرم دو سالی از من بزرگ تر بود اما مثل بچه ها
توی حیاط بازی میکرد.

اکرم اجازه نمیداد کسی از گل نازک تر بهش بگه .

اون وقت من باید هر روز کلی کار میکردم و اخرش کتک میخوردم.

یاد اون روزی افتادم که ارباب زاده زخمام رو دید و حالش بد شد.

شایدبه خاطر همین منو نخواست.

یا شایدم چون دختر خوبی نبود.

شایدم خیلی زشتم که کسی منو دوست نداشت.

وقتی کنارش بودم از هیچی نمیترسیدم.

یجوری منو محکم بغـ..ل کرده بود که حس میکردم کسی نمیتونه اذیتم
کنه.
ولی اونم مثل بقیه منو نمیخواست.

وقتی سیما بچه ها رو برای ناهار صدا زد ته دلم ضعف رفت.

منم گرسنه بودم ولی حتی مرده و زنده م برای کسی اهمیت نداشت.

از پارچه های کهنه ی توی صندوق برای خودم یه عروسک درست
کردم و محکم توی بغلم فشار دادم و زیر گوشش گفتم:

دوستت دارم و نمیذارم کسی اذیتت کنه-
عیبی نداره که کسی منو دوست نداره ولی من اندازه ی همه ی آدما

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_26


#سه_سال_بعد
جلوی کمد آهنی نشسته بودم و ساک حموم سیما رو که آماده میکردم
که سیما در چوبی اتاق رو باز کرد و گفت:

-تو هم آماده شو باهام بیا حموم

با تعجب سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.

حس میکردم اشتباه شنیدم،اصلا مگه میشد منو با خودش ببره حموم؟

آخرین باری که به حموم روستا رفتم مال زمانیه که مامان طاهره زنده
بود.

وقتی دید همونجا نشستم با حرص گفت:

جمع کن بریم حموم، ظهر شد-
مگه جن دیدی گیس بریده؟
با لکنت گفتم:
آره تو هم قراره بیای حموم فردا شب خاستگار میاد واست-

باز خانوم موتورش گیر کرد-
آ...آ...آخه...م....م...ن
از جام بلند شدم و چند قدم به طرفش رفتم:
حالا حاضر شو بریم دیر شد-
خودت فرداشب میفهمی-
کی...کیه؟

سیما زن عجیبی بود.
پول دوست و بی رحم و دروغگو.
من به هیچ کدوم از حرفاش اعتماد نداشتم.

از ماجرای اون خاستگاری هم بوی خوبی به مشام نمیرسید.

از اونجایی که بابا هفته ی پیش رفته بود شهر و حالا حالا برنمیگشت
معلوم بود سیما قرار خاستگاری رو از طرف خودش گذاشته بود.

شب مراسم که رسید سیما حتی اجازه نداد دست به سیاه و سفید بزنم.

من و توی اتاق فرستاد تا آماده بشم و خودش حیاط رو آب و جارو و
وسایل پذیرایی رو آماده کرد.

دلم میخواست بدونم خاستگار کیه؟ آخه منکه از در بیرون نمیرفتم تا
کسی رو ببینم.

صدای یاالله یاالله رو که شنیدم آروم پرده رو کنار زدم و با دیدن مش
قربان و خواهرش اخمام توی هم رفت.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے

1403/08/11 10:37

اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_27


همونجا نشستم و توی فکر فرو رفتم.
مش قربان و خواهرش

وارد ایوان شدن و سیما و اسد به
استقبال شون رفتن و با کلی تعارف وارد خونه شدن.


صدای گپ زدن و تعارف تیکه پاره کردن شون به گوشم میرسید


و از چاپلوسی سیما و اسد در عجب بودم.
سیما گفته بود میان خاستگاری.


اما تا اونجایی که یادم میومد مش قربان زنش اونقدر مریض بود که

نمیتونست راه بره و سالها زمین گیر شده
بود و دو یا سه ماه پیش فوت کرد.


همه جا نقل قول مریضیش پیچیده بود و پیش هر دکتری که
بردن افاقه نکرد.


سه تا پسر داشت که همگی ازدواج کرده و دختراش هم
همه رفته بودن خونه ی بخت.


نوه ای نداشت که به سن و سال من بخوره.
نمیفهمیدم برای کی اومدن خاستگاری؟


خواهرش هم فقط 6 تا دختر داشت.
توی ده میگفتن بطول دختر زاست و شوهرش تو حسرت پسر مونده.


آخرش هم یواشکی سرش زن گرفته بود اما از شانس بدش


اون زنش هم دختر زا از آب درآمد و بیچاره از اینجا
مونده و از اونجا رونده شد

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_28

اصلا فکرم به جایی قد نمیداد.
حدودا نیم ساعت گذشته بود که بلاخره در باز شد و سیما


چادر سفیدی روی سرم انداخت و گفت:
خودم همه چیز و آماده کردم برو چایی بریز بیار برای مهمونا


مواظب باش چایی توی سینی نریزه نمیخوام بگن
دخترشون دست و پا چلفتیه


-ای...اینا وا... واسه چی اومدن؟
مش...مش ق...قربان که ..


تا چهار تا کلمه بگه سه ساعت طول میکشه
بجنب صبح شد


خدا منو مرگ بده از دست تو
سیما که غرولند کنان رفت سینی چایی رو آماده کردم وارد اتاق مهمون شدم.



اربابزاده


وارد اتاق که شدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بدون
لکنت سلام کنم

:
بزرگای مجلس جواب سلامم رو دادن و همگی ساکت شدن.


جو اتاق و دوست نداشتم.
همه چیز خیلی عجیب و غریب بود.


مش قربان و خواهرش نگاه خریدارانه ای بهم انداختن و


خواهرش زیر لب چیزی خوند و به طرفم فوت کرد.


با اشاره ی سیما جلو رفتم و سینی رو جلوی مش قربان گرفتم

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_29

وقتی چایی رو تعارف میکردم پیرمرد بازم نگاه ازم نمیگرفت.


با اون کلاه سیاه که از مشهد خریده و همیشه سرش بود
سنش بیشتر به نظر میرسید.


صورت آفتاب سوخته ای داشت و دستای ترک خورده ش


نشون میداد چقدر توی مزرعه و باغ کار میکنه.
شنیده بودن کلی هم گاو و گوسفند داره.


بازم با اشاره ی سیما کنارش نشستم و خواهر مش قربان
گفت:


آفتابم که ماشالله مثل

1403/08/11 10:37

پنجه ی آفتاب خوشگل و ترگل ورگله-


خب،ظاهرا داداشم که دختر و پسند کرده
حاال اگه شما صالح بدونید..


مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
اگه خدابخواد یه عقد کوچیک و بی سر و صدا بگیریم و-


فردا برای عقد مناسبه؟
آفتاب و ببریم خونه ی خان داداشم


البته که داداشم سنگ تموم میذاره براش
ایشاهلل که سفید بخت میشه


با چشمای گرد شده و به چشمای هیز مش قربان نگاهی


انداختم.
اون زن چی میگفت؟

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_30

مش قربان اومده بود برای من خاستگاری ؟
اونم منی که فقط 16 سال سن داشتم؟


یه پیرمرد که یه پاش لب گور بود؟


اربابزاده
حس کردم دارن منو میذارن توی قبر.
اکسیژن نبود.


ریه هام تیر میکشید.
گلومم مثل کویر خشک و برهوت شده بود.


تا خواستم بلند شم یا اعتراض کنم سیما از پهلوم چنان نیشگونی گرفت


که حرفم یادم رفت.
انگار دستش گاز انبر بود.


اسد هم مثل همیشه برزخی بهم نگاهی انداخت و نا محسوس


روی کمربندش دست کشید تا حساب کار دستم
بیاد.


همون شد که لال مونی گرفتم.
منو داشتن میدادن به یه پیرمرد!
بدون اینکه نظر خودم و بخوان.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_31

یه دختر 16 ساله با یه پیرمرد 80 ساله.
چه زوج خوشبختی.


به قول بطول حتما سفید بخت میشدم.
گره روسری مو شل کردم تا بتونم نفس بکشم.


این حتما خواب بود.شک نداشتم.
اسد شبیه یه کفتار پوزخند زد و رو به مش قربان گفت:


الوعده وفا ...شیر بها و مهر ابجیم و که از قبل تعیین شده-


خب مشتی
ایشالله کی قراره بدی؟
اونا داشتن سر من معامله میکردن:


میدم طبق قول و قرارمون-
البته،آفتاب خانوم روز عقد بله رو که بده مهرش و یجا


اینم شیر بها که حق مادری سیما خانومه
و بعد چند دسته پول از توی جیبش بیرون آورد و جلوی سیما گزاشت


حق مادری سیما؟
چه حرف خنده داری.


سیما کی در حقم مادری کرده بود که خودم خبر نداشتم.
شایدم در مورد کتکا و زخم زبونش حرف میزدن.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_32

نگاهم قفل اون بسته های اسکناس شده بود.
مش قربان داشت منو پیش خرید میکرد.


چه ارزون منو فروخته بودن.
فقط چند صد هزار تومن ناقابل.


سیما با تک خنده ای پوال رو برداشت و زیر چادرش
پنهون کرد:


دختر باید یروز بره خونه بخت-
منکه راضیم، خدا ازتون راضی باشه


من فقط زحمت بزرگ کردنش و کشیدم
هر کاری میکردم دیگه نمیتونستم حرفاشون و تحمل کنم.


چقدر حالم و

1403/08/11 10:37

بهم میزدن.
میخواستم روی اون آدما باال بیارم.


داشتن منو جلوی چشمای خودم میفروختن و حتی جرات


نداشتم اون سینی چایی رو توی مالج مش قربان بکوبم.


با اون خنده های کثیفش.
سیما گردنم حق مادری داشت؟


پس اون همه کتک و کی به من زده بود؟
پس لکنتم تقصیر کی بود؟


زخمای روی تنم و کی گردن میگرفت؟

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_33

کدوم مادری بچه شو به یه پیرمرد که یه پاش لب گور بود
میفروخت؟


باید یه راهی پیدا میکردم تا خودم و بکشم.
اسد هم اون میون با دمش گردو میشکست.


معلوم نبود بهش چه وعده ای داده بود که اونقدر کیفش
کوک بود.


مش قربان شروع کرد حرف زدن.
بهم میگفت که خوشبختم میکنه.


میگفت که چقدر مال و اموال داره.
میگفت که برم خونه ش فقط خانومی میکنم.


ولی من صداش رو مثل وز وز پشه میشنیدم.
پیرمرد رو اگه ول میکردی همونجا مال
خودش میکرد.


آخه یکی نبود بگه سر پیری و معرکه گیری؟
از بچه ها و نوه هاش خجالت نمیکشید؟


میترسیدم لب باز کنم و با اون لکنت نتونم حرفی بزنم و
خودم و مضحکه کنم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_33

برای همین مثل اسفند رو آتیش بودم تا وقتی که اونا رفتن.


به محض اینکه پاشون و از در بیرون گذاشتن داد زدم و
گفتم:


-با...با...ا...اجا...زه...ک...کی...
اسد موهام رو از روی چارقدم چنگ زد و گفت:
-راه بیفت ت


ِ
پ تو
ِ
پ
با این زبونت همینکه مش قربون راضی شد بگیرتت برو
خدا رو شکر کن


تازه دخترم که نیستی
حتما میخواستی پسر بهرام خان بیاد
حرف اضافه هم بزنی با سگک کمربند سیاه و کبودت میکنم


سیما گفت:
یه لک بیفته باید جواب پس بدیم-
کتک نزنیا، ندیدی مرتیکه چجوری نگاش میکرد


بذار سالم تحویلش بدیم
فعال بندازش زیر زمین تا فرار نکنه


فردا اقدس میاد واسه بند انداختن
وقتی منو توی زیر زمین انداخت و در رو بست با گریه


بهش مشت کوبیدم و حرف زدم:
-و...ولم...ک...کنید

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_34

ب...بذارید...ب...برم
از لکنت حالم بهم میخورد


حتی نمیتونستم دو تا کلمه حرف بزنم
آخه اون بخت سیاه چی بود که نسیب من شد.


همون طورکه گریه میکردم سراغ وسیله ها رفتم تا طناب
پیدا کنم و خودم و بکشم.


وقتی طناب پوسیده رو پیدا کردم چشمام برق زد.


ولی بدبختی توی اون خراب شده چیزی نبود که خودم و
دار بزنم.


خسته و عاصی روی زمین نشستم و هق زدم.
گریه کردم واسه بدبختیم.


واسه تنهاییم.

1403/08/11 10:37


واسه بچگیم که هیچی ازش نفهمیدم.
قلبم درد میکرد.


تیر میکشید.
انگار یه عالمه رنگ سیاه ریخته بودن توش.
آرزوم این بود که درس بخونم و دکتر بشم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/11 10:37

اعضا بره بالا ادامه پارتارو میزارم دوستان

1403/08/11 10:41

nini.plus/kannasjsijwnwsnisjxn

1403/08/11 12:24

دخترا دست ب دست کنید 250 نفر بشیم 30 تا پارت هدیه میزارم

1403/08/11 12:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خوندین عشقام؟؟؟؟

1403/08/11 22:43

nini.plus/gaperoman

1403/08/11 22:44

گپمونم عضو شین 💘

1403/08/11 22:44

پارت داریم گل منگولیا 😂بالا باشین,,,,

1403/08/11 23:50

رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_35

با هزار تا بدبختی کتاب از دوستام ميگرفتم و شبا یواشکی
درس میخوندم.


اگه اسد یا سیما میفهمیدن اونقدر کتک میخوردم تا خون باال
بیارم.


من توی اون خونه حکم کلفت و داشتم.
فقط وقتی که بابام میومد یکم رنگ خوشی و میدیدم.


حاال داشتم مرگ آرزوهام و به چشم میدیدم.
حتی بابام سر سفره ی عقد نبود که ببینه دخترش و دارن میدن


به یکی که حتی از خودش خیلی بزرگ تره.
یه پیرمرد.


اونقدر به حال خودم گریه کردم که نفهمیدم کی صبح شد.


سیما در زیر زمین و باز کرد و گفت:
آدمیزاد شی-


بلند شو بلقیس اومده صورتت و بند بندازه یکم
فقط وای به حالت پیش زنا آبغوره بگیری یا


چیزی بگی که
ابرومون بره
بخدا که بعدش با اسد طرفی


بی حس تر از روزای قبل بلند شدم و رفتم دنبال بخت
سیاهم.


دیگه برام مهم نبود منو میخوان بدن به یه پیرمرد.
حتی مهم نبود منو فروختن.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_36

فقط دیگه نمیخواستم کتک بخورم.
سگک کمربند خیلی درد داشت،استخوانام و میشکست.


اسد یجوری میزد که انگار دشمنش بودم.
اسد که توی حیاط بود با دیدنم شلوارش رو تا شکم باال


کشید و با توپ و تشر گفت:
تازه باید خوشحال باشی که مش قربون قبول کرد تو رو-


حرف ننه مو خوب گوش میدی و دردسر درست نمیکنی
بگیره


واالا توی روستا هیچ *** نمیگرفتت و باید مینداختیمت تو
دبه ترشی


و بعد سرش و نزدیک آورد و کنار گوشم با لحن ترسناکی
گفت:


ترسیده بودم،از دیدن اون کمربند کوفتی مو به تنم سیخ-


شیر فهم شد چی گفتم یا با کمربند شیرفهمت کنم؟
میشد.


بارها ضرباتش رو نوش جان کرده بودم.
زیر لب زمزمه کردم:
-شی...شیر ف...فهم شد

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_37

خوبه ای گفت و یه پس گردنش بهم زد و از حیاط بیرون رفت.


اونقدر ازش پس گردنی خورده بودم که همیشه گردنم درد میکرد.


نامرد محکم میزد.
خیلی محکم.


سیما عین میرغضب باالی سرم وایساد و مجبورم کرد


لباس شیری رنگی که تازه واسم دوخته بود و تن کنم و


بعد از اینکه آبی به دست و صورتم زدم باهاش رفتم.


همشم سفارش میکرد مواظب رفتارم باشم.
میگفت همه ی دخترای روستا آرزو داشتن زن مش قربان بشن.


چون خیلی پول دار و ثروتمند بود.
میگفت بعد از اون توی پول دست و پا میزنم و میتونم


بهشون کمک کنم تا زندگی راحت تری داشته باشن.


در اصل سیما منو به چشم یه کیسه پول میدید و فکر میکرد


بعد از ازدواج مش قربان

1403/08/11 23:50

تمام پول و دارایی شو به پای من
میریزه و من میتونم به سیما بدم

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR.

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_38

قتی وارد اتاق شدم بلقیس و بقیه ی زنا شروع کردن به


ِکل کشیدن و با داریه و تنبک،
زدن و رقصیدن.


انگار عروسی ننه شون بود.
نمیفهمیدم اینا از چی خوشحال بودن؟


اصلا واسه کی جشن میگرفتن؟
واسه من؟


واسه آفتاب مادر مرده؟
پس چرا من عزادار بودم و دلیلی واسه خوشحالی نداشتم.


کم کم زنای روستا دور هم جمع شدن و زدن و رقصیدن.


کل کشیدن و سرم نقل و نبات ریختن.
هر کی هم از راه میرسید


بهم تبریک میگفت و برام
آرزوی خوشبختی کردن.


بلقیس هم صورتم و بند انداخت و سرخاب سفید آبم کرد.


اونقدر انگشت روی گونه هام کشیده بود تا سرخ بشه که
پوستم رفته بود.


همشم ازم تعریف میکرد،از پوست سفیدم میگفت و از
موهای قشنگ و پر پشتم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_39

از جسه توپرم میگفت حرفاش دو پهلو و
منظور دار به نظر میرسید.



وقتی پچ پچ میکردن و از مش قربان حرف میزدن که

قراره یه دختر بچه رو بگیره دلم میخواست بالا بیارم.


اونا بیشتر از مش قربان خوشحال به نظر میرسیدن.


وقتی از اون پیرمرد میشنیدم

دلم میخواست هر چی فحش بلدم نثارشون کنم.


چجوری دلشون میومد؟
یعنی حال خرابم و نمیدید؟


حتی فکر کردن بهش حالم و خراب میکرد.
اینکه با یه پیرمرد ازدواج کنم.


اینکه زنش بشم خیلی خجالت میکشیدم
با چه زبونی باید میگفتم من نمیخوام زنش بشم.


من ازش متنفرم.
من هنوز بچه م و کلی آرزو دارم.


دلم میخواد درس بخونم و خانوم دکتر بشم

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_40

بعد از ظهر همون روز قرار بود برام خلعتی بیارن.

لباس عروس و طلا و آیینه شمعدون!

که همه به سلیقه ی دختر بزرگه ی مش قربان از شهر خریداری شده بود.


انگار خیلی وقت پیش قول و قرار ها رو گذاشته بودن که همه چیز اماده بود.


والا یه روزه که نمیشد.


اصلا مگه رسم نبود که برای خرید عقد و عروسی خود عروس و ببرن؟

آخ... یادم نبود.


من که عروس نبودم، عروسک بودم و حق انتخاب نداشتم.


خودشون میبریدن و میدوختن و تنم میکردن.


فقط من باید توی مراسم حضور میداشتم تا خاله زنکا حرف در نیارن.

که بگن عروس نخواه بود زن باباش به زور داد.


و بعد میرفتم برای شب عروسیم

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR.

سِفّيـــد بَـــرّفــے

1403/08/11 23:50

اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_41

چه کلمه ی بدی، شب عروسی.
بیشتر شبیه شب اول قبر بود.


باید برام مراسم ترحیم میگرفتن.
وقتی روژان اومد یکم ته دلم گرم شد.

تنها آدمی بودد که
توی اون شرایط دیدنش لبخند روی لبم میآورد.


اون بهترین دوستم بود.
همیشه کتاباش و میداد درس بخونم و هوام رو خیلی داشت.


مادرشم همین طور.
کنارم که نشست دست یخ زده م رو گرفت و گفت:


-افتاب ،یه چیز بپرسم راستش و میگی؟
سرم رو که به عالمت آره تکون دادم با بغض پرسید:


-از اینکه زن مش قربون بشی خوشحالی؟
پوزخندی زدم و با بیچارگی گفتم:


-ن...ظر... خو...خودت چی...چیه؟
بغضش رو قورت داد و گفت:


-آفتاب...فرار کن
چرا موندی؟ نمیفهمی دارن میدنت به یه پیرمرد؟


نمیفهمی داری بدبخت میشی؟
مگه نمیخواستی درس بخونی دکتر شی؟ پس چی شد؟

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_42

نیشخندی که زدم دست خودم نبود،دوستم چه خوش خیال بود.


دور نشسته بود و میگفت لنگش کن:
روژان به اطراف نگاه کرد و آروم کنار گوشم پچ زد تا-


آ...آخه ک...کجا رو...دا...دارم ب...برم؟
کسی نشنوه:


بعد واسه خودت کار پیدا کن-
مگه خالت شهر نیست؟ برو پیش اون


مامانم گفت اینا رو بهت بگم
اون خیلی واست گریه کرد میگفت دیشب خواب مامانت و دیده


همش نگرانت بود
مامانم میگه مرده آگاهه، میدونه دارن بچه شو میدن به پیر مرد


تو رو خدا آفتاب...فرار کن
من و مامانم بهت کمک میکنیم


با چشمای اشکی بهش نگاه کردم،مامانم واسم گریه میکرد؟

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_43

اونم میدونست داره چه بلایی سرم میاد؟
اگه بود که نمیذاشت کسی اذیتم کنه

،نمیذاشت منو بدن به یه
پیرمرد.


با حرفای روژان یه روزنه ی امید توی قلبم روشن شد.


تا خواستم حرفی بزنم سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت:


مامانمم یکم پول بهت میده-
من وسیله هات و جمع میکنم


هر وقت دکتر شدی بهش پس بده
فردا قبل از اینکه عاقد بیاد فراریت میدم اماده باش.


میخواستم بیشتر باهاش حرف بزنم تا دلم قرص بشه اما


وقتی سیما رو جلوی خودم دیدم یهو همه چی از ذهنم پرید.


یهو یادم اومد من با چه آدمایی زندگی میکنم


،چطور باید از
دستشون فرار میکردم؟


اونم از دست همچون مادر و پسری.
سیما اخمی کرد،انگار میدونست ما در مورد چی حرف میزنیم.


خم شد و کنار گوش روژان تشر زد:
-این دو سه روز دور و بر عروس ببینمت به ننه ت میگم

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے

1403/08/11 23:50

اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_44

اون دیگه متأهل شده و تو مجردی
برو پیش بچه ها بشین


سیما زن زرنگی بود،هیچ *** نمیتونست بهش کلک بزنه.


دلم میخواست به حال خودم زار بزنم.
مگه بدبخت تر و بد شانس تر از منم پیدا میشد؟


دستام بدجوری یخ زده بود و بدنم حس نداشت.


یه کور سوی امیدی توی قلبم روشن شده بود و سیما فورا خاموش کرد.


بعد از رفتن روژان ،سیما جوری که انگار داره لباسم و


مرتب میکنه نیشگون محکمی از پهلوم گرفت و گفت:


نوکت و بچینه-
یه بار دیگه ببینم با یکی جیک جیک میکنی میدم اسد


تا فردا شب تحمل کن تحویلت بدم به شوهرت بعد هر غلطی دلت خواست بکن

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_45

من حوصله ی دردسر ندارم مش قربون و ننداز به جونم فهمیدی گیس بریده؟


سرم رو به علامت آره تکون دادم و یه قطره اشک از


گوشه ی چشمم سر خورد و روی گونه م افتاد:
-آبغوره نگیر واسه من ارایشت بهم میریزه


چقدر سنگدل بودن اون آدما.
چقدر مظلوم و بی دفاع بودم.


حتی فکر به اینکه پیش یه پیرمرد باشم به اندازه ی کافی زجر آور بود

بودن باهاش که دیگه هیچ.
حاال سیما هی نمک روی زخمم میپاشید.


توی اون هیری ویری یاد اون شبی افتادم که با ارباب زاده


بودم و لبخندم ناخواسته کش اومد.
با اینکه بچه بودم

و هیچی نمیفهمیدم ولی میدونستم دلم یه
چیز دیگه ای میگه


یکی که درکم کنه و دوسم داشته باشه ،نه یه پیرمرد با دندون مصنوعی.


یه مرد واقعی باشه ،و قوی

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR.

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_46

نه یه مرد چروکیده که یه پاش لب گور بود و من باید نگه دارش میشدم.


هر چی بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر عصبی میشدم و به جنون میرسیدم.


اون روز خیلی روز شلوغ و نحسی بود.
مهمونا که رفتن دیگه نای نشستن نداشتم.


خسته بودم و دلم میخواست چند روز کامل بخوابم ولی قبل


از اینکه برم توی اتاق و لباسم و عوض کنم اسد اومد و سیما بهش اشاره کرد.


هنوز معنی اشاره رو نفهمیده بودم که اسد بازوم و گرفت و


منو کشون کشون برد و انداخت توی زیر زمین:
از فردا شب تو میدونی و شوهرت


امشبم همینجا میخوابی تا فکر فرار به سرت نزنه

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_47

و بعد نگاهی به سر تا پام انداخت و برگشت در رو ببنده


که یهو پشیمون شد و راه رفته رو برگشت.
یجور خاصی بهم نگاه میکرد و قدماش کوتاه و آروم بود.


وارد زیر زمین که شد و در رو بست فهمیدم فکرای

1403/08/11 23:50