186 عضو
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_156
واسه چی با اون وضعیت پاهات راه افتادی اومدی؟
ارباب پوزخند پر از حرصی زد و وقتی به سرعت بلند شد
و به طرفم اومد وحشت زده یه قدم به عقب برداشتم.
میترسیدم اینبار منو جلوی خانوم تنبیه کنه اما توران به مچ
ارباب چنگ زد و مجبورش کرد همونجا کنارش بمونه.
پاهام درد میکرد اما قلبم بیشتر.
هم بغض داشتم.
هم از بی توجهیش میسوختم وقتی میدیدم ارباب چقدر
خانوم و دوست داره.
من نمیخواستم جای اون زن و بگیرم اما حقم نبود معشوقه
ی مخفی ارباب باشم.
توران خانوم یکم سرش و جلو آورد و گفت:
ارباب که حسابی کفری و عصبی شده بود با
آفتاب؟ ببینمت؟
با عصبانیت
گفت:
-اگه تو حیاط فلکش میکردم میفهمید امروز استراحت کن
یعنی چی؟
-خسرو جان!
دعواش نکن مگه نمیبینی حالشو؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_157
احساس میکردم تمام تنم میلرزه.
احساس میکردم دارم خفه میشم.
خانوم باید پادرمیونی میکرد تا دعوام نکنه؟
احتماال اگه نبود باز میخواست منو تنبیه کنه.
خب،حق داشت.
آخه آفتاب مادر مرده که کسی و نداشت.
اربابم میزد،اونم روش.
کم از اسد و سیما خورده بودم؟
لبم رو گزیدم تا اشک سمجی و که پشت پلکام رژه میرفت
و پس بزنم.
دلم مامانم و میخواست.
بابام اینقدر درگیر کار بود که حتی یادش نمیومد یه دختر
داره.
دلم خیلی تنگ بود.
ارباب شلاقش رو از کنار تخت برداشت و گفت:
تا آخر هفته همینجا تو اتاق خودت بمونه جلو
مواظبش باش بیرون نیاد
_چشم بهرام
ظاهر نشه
واالا با همین شلاق نفسش و میبرم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_158
توران خانوم خیلی سعی میکرد منو به حرف بگیره تا
فراموش کنم.
ولی بغض توی گلوم سنگین تر از این حرفا بود.
یه هفته زندانی شدن و تو اتاق و نمیتونستم تحمل کنم .
وقتی خانوم خوابش برد روی مبل کنار پنجره نشستم و از
پشت پرده به بیرون خیره شدم اما هنوز چند دقیقه نگذشته
بود که حیدر با حوا و بقیه ی خدمتکارا وارد حیاط شدن.
یکم الی پرده رو کنار زدم و متوجه حوا شدم که انگار
ترسیده بود.
با اشاره حیدر دو تا از مردا یه چوب بزرگ و کلفت و
آوردن و حوا رو روی زمین خاکی خوابوندن و پاهاش رو
به چوب بستن.
و بعد هر کدوم یه طرف چوب رو گرفتن و کف پاهای حوا اومد باالا.
میدونستم قراره چه بالیی سرش بیاد و تنم لرزید.
فلک خیلی درد وحشتناکی داشت.
هنوز نگاهم روی حوا قفل بود که ارباب با ترکه ی
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_159
ارباب رحم کنید
من واسه خاطر آبروی شما...
ارباب بهش فرصت نداد و ترکه رو چنان محکم کف پای
زن کوبید که صدای جیغش پرنده ها رو هم ترسوند و از
رو شاخه ها پروند.
اون اربابی رو که حوا رو فلک میکرد رو اصلا
نمیشناختم.
مرد جدی که ابهتش ترس به دل همه میانداخت خیلی با
مردی که با من و توران خانوم وقت میگذروند فرق
داشت.
بی رحم و خشن به نظر میرسید و همه ازش میترسیدن.
وحشت رو میشد توی چشمای خدمتکارا دید .
حتی حیدر هم ترسیده بود و مدام این پا و اون پا میکرد.
حوا هم از درد ضجه میزد.
التماس میکرد.
به غلط کردن افتاده بود اما ارباب با اون ترکه ی ترسناک
کف پاهاش میزد و گریه و التماس دخترش رو که
میخواست مادرش رو آزاد کنه رو هم نادیده میگرفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_160
وقتی تنبیه خودم رو با حوا مقایسه میکردم به این نتیجه
میرسیدم که تنبیه من بیشتر یه نوازش عاشقانه بود.
هر بار که ترکه کف پای حوا رو پاره میکرد و خون راه
میافتاد کف پاهای منم تیر میکشید.
پاهای حوا جوری زخمی به نظر میرسید که شک داشتم تا
یه ماه بتونه راه بره.
باالخره ارباب دست از زدن برداشت
نوک ترکه رو توی یکی از زخم های کف پاش فرو کرد و
گفت:
میشکنم بعد مثل سگ میندازمت تو خیابون
یکبار دیگه از دستورم سرپیچی کنی اول قلم پاهات و
حواست و جمع کن حوا
این چند وقته حساب غلطای اضافه ت داره از دستم در
میره
دیگه داره چوب خطت پر میشه
حوا که به سختی میتونست حرف بزنه گفت:
غلط کردم ارباب جان
_بخدا مثل سگ پشیمونم
این دفعه رو نادیده بگیرید
به بچه هام رحم کنید
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
پارتای امروز تموم شد گلیا حالا شاید شب ک بیکار بودم یه چندتا ب مناسبت ادمین شدنم پارت هدیه بدم چطوره؟؟ 😘😎😍
1403/08/13 17:31سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_161
اون روزا که مهمون داشتیم کار منو توران خانوم فقط
حرف زدن و کتاب خوندن و تعریف خاطره بود.
با ذوق خاصی از آشناییش با ارباب حرف میزد.
تجربه هاش رو با وسواس زیادی واسم میگفت و
میخواست که همه رو تو ذهنم نگه دارم.
تاکید داشت که یروز به دردم میخوره.
هنوز فرصت نکرده بودم بهش بگم که دارم یواشکی درس
میخونم.
شاید اعتماد کامل نداشتم.
میترسیدم به ارباب بگه و دیگه نذاره درس بخونم.
به هر حال درس خوندن دخترا اصال مرسوم نبود و کم
پیش میومد یه ضعیفه حتی تا کالس پنجم درس بخونه.
ارباب جوری ازم زهر چشم گرفته بود که دیگه پام رو
حتی برای خوابیدن هم از اتاق خانوم بیرون نمیذاشتم.
فقط هر دفعه که به دیدن توران میومد دیگه دلم نمیخواست
ببینمش.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_162
من نمیخواستم معشوقه باشم.
نه توران خانوم حقش بود نه من میتونستم بار همچین
حرفی رو بدوش بکشم.
راستش یجورایی حسودی میکردم.
ارباب هر روز قبل از صبحانه و بعد از شام به دیدن خانوم
میومد.
به توران خانوم سر میزد و خیلی باهاش مهربون بود
کل روزشون حرف میزدن.
منم یه گوشه توی خودم جمع میشدم و بهشون نگاه
میکردم.
هر بار که ارباب پشت دست خانوم و میبوسید.
بهش لبخند میزد.
محکم بین بازوهاش فشارش میداد ته دلم میلرزید و چشمام
پر میشد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_163
اون هفته سخت گذشت مخصوصا با بی محلی های ارباب.
اون منو نادیده میگرفت و حتی بهم نگاه هم نمیکرد.
وقتی با مهموناش رفت روستا من باالخره تونستم برگردم
اتاقم.
دلم برای کتابام تنگ شده بود،هر چند توران خانوم اونقدر
کتابای روان شناسی و اصول رفتاری بهم داد تا بخونم که
اصلا نفهمیدم کی هفته تموم شد.
ولی با رفتن ارباب متوجه حال بد خانوم بودم،همش نگاهش
به پنجره بود و آه میکشید.
تصمیم گرفته بودم دیگه به ارباب فکر نکنم،باید باهاش
حرف میزدم یا کال از اونجا میرفتم و پیش خاله م زندگی
می کردم واال نمیتونستم دیگه به خانوم خیانت کنم.
حس بدی داشتم.
حس یه آدم دو رو و خیانت کار.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_164
عذاب وجدان یه لحظه هم دست از سرم برنمیداشت.
ارباب فقط توران خانوم رو دوست داشتو
منو دوستم که نداشت.
حداقل وجدانم رو راحت میکردم.
آخر هفته ها بیشتر به
خانوم سر میزدم تا تنهایی عذابش
نده.
میدونستم چقدر به ارباب وابسته ست،مریضی هم حساس
ترش کرده بود.
جمعه شب وقتی برای شام به اتاق خانوم رفتم ارباب
برگشته و پیش توران بود.
سینی غذا رو روی یه دستم گرفتم و خواستم در رو باز کنم
اما صدای پر بغض خانوم توجهم و جلب کرد:
باز خانوم بزرگ واست دختر لقمه گرفته
_بهش نگفتی هنوز توران زنده ست
بذار سرش و بذاره زمین بعد واسم دنبال زن باش
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_165
صداش جوری دورگه و پر بغض بود که منم گره افتاد
توی گلوم.
اگه میفهمید منم یکی از اون دخترام؟
کردم چه حالی میشد؟
چقدر دلم برای خودمون دو تا میسوخت.
صدای ارباب منو از فکر بیرون آورد.
کالفه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
این حرفا چیه توران؟
_تو فقط حساس شدی
کسی برای من دختر لقمه نگرفته
خودت که میدونی جونم به جونت وصله
چند لحظه سکوت شد و باز صدای خانوم رو شنیدم که
گفت:
خسرو جانم؟من احمقم؟
_مریضم ولی کودن که نیستم
چرا اینجوری میکنی با خودت؟
_هر وقت سرت زن گرفتم اینجوری اشک بریز
مرگ خسرو خون به جیگرم نکن
همینجوری در به درت شدم دیگه نمک رو زخم نپاش
نمیدونم خدا دقیقا کجای زندگی ما وایساده بود،فقط
میدونستم قصه رو داشت بد و ناخوانا مینوشت.
وقتی سکوت برقرار شد تقه ای به در زدم و وارد شدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_167
برو عزیزم
بدون اینکه به ارباب نگاه کنم از اتاق بیرون زدم.
بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود ولی نباید گریه
میکردم.
نباید به دستاشون که تو هم گره خورده بود حسادت
میکردم.
میخواستم.
وارد آشپزخونه که شدم اکرم سینی رو ازم گرفت و گفت:
آفتاب، مادر
_اون سبد و ببر بذار تو انبار
آب دهنم رو قورت دادم و بزور گفتم:
اخه سگا
حیدر بسته،برو مادر ،نگران نباش
حوا بعد از فلک شدن هنوز نتونسته بود برگرده سر کار.
خب حقم داشت،من هنوز نمیتونستم درست راه برم و گاهی
زخما سر باز میکرد و خون میومد.
وضعیت اون که به مراتب بدتر بود.
منم آرزو میکردم هیچ وقت نتونه بیاد و اکرم جاش به امور
خونه رسیدگی کنه.
همیشه شبا از حیاط رفتن میترسیدم.
حتی فانوسی که چند جا آویزون کرده بودن هم نمیتونست
ترسم رو کم کنه
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_168
سبد رو محکم توی بغلم فشار دادم و همون طورکه وحشت
زده به اطراف نگاه میکردم به طرف انبار رفتم.
اون قسمت
حیاط همیشه تاریک تر و ترسناک تر بود.
زیر لب تند تند بسم لله میگفتم تا اجنه جرات نکنن بهم
نزدیک بشن.
ولی ارواح که از بسم لله نمیترسیدن.
سبد رو توی انباری گذاشتم و بعد از اینکه در رو بستم
صدای غر غر یه حیوونی رو پشت سرم شنیدم.
قلبم داشت وایمیساد و چشمام از ترس از حدقه بیرون زده
بود.
وقتی حس کردم داره نزدیک میشه به آرومی سرم رو
برگردوندم و با دیدن 2 تا سگ سیاهی که مال ارباب بودن
روح از تنم پرواز کرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_169
روی نوک پا عقب رفتم و سگا هم به همون ارومی جلو
اومدن.
حتی نمیتونستم جیغ بکشن.
وقتی یکی از سگا پارس کرد و به طرفم خیز برداشت جیغ
بلندی کشیدم و به طرف خونه دوییدم.
وحشت برای یه لحظه م بود،داشتم سکته میکردم.
من از سگا حتی توی قفس میترسیدم وای به حال وقتی که
اینجوری وحشیانه دنبالم کنن.
سگا غرش کنان پشت سرم میدوییدن و من چیزی به قبض
روح شدنم باقی نمونده بود.
جیغ بلندی کشیدم و هنور چند قدم به پله های عمارت مونده
بود که یکی از سگا گوشه ی دامنم رو که تا پایین زانو
میرسید گرفت و من به عقب کشید.
اون یکی هم پام رو از روی کفشی که توی هوا مونده بود
گاز گرفت و کشید.
اما من به سختی پام رو از بین دندوناش بیرون کشیدم.
تلاشم بی فایده بود چون اینبار یکی از سگا پرید
باال،دستاش و روی کمرم گذاشت و منو انداخت روی
زمین.
صدای جیغم بلند شد و چیزی نمونده بود گردنم رو گاز
بگیره که صدای داد ارباب توی حیاط پیچید:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_170
بعد صدای شلیک گلوله باعث شد سگا یکم عقب نشینی
کنن.
تمام تنم میلرزید و فقط پاهای ارباب رو دیدم که از پله ها
پایین اومد.
سریع خودش رو بهم رسوند و من رو که نمیتونستم تکون
بخورم رو دستموگرفت و داد زد:
کدوم گوری هستی
حیدر؟
اینا چرا بازن؟
وقتی به کمکش بلند شدم حواسم نبود کجام.
جایگاهم چیه؟
کسی اطراف مون هست یا نه!
محکم زدم زیر گریه.
صدای غر غر سگا رو کمرنگ نمیکرد.
وحشت زده تر از اون بودم که به چیزی فکر کنم.
خسرو باالخره به حرف اومد و کنار گوشم گفت:
آروم...من دیگه اینجام
هیش...هیش...نترس
حتما سگا فکر کردن یه غذای خوشمزه پیدا کردن
-تو هنوز نمیدونی وقتی سگا جلوتن نباید بدویی؟
اینارم باید بهت بگم؟
من تحمل دعوا نداشتم،طاقتم تموم شده بود.
پام درد میکرد و قلبم از ترس تند میزد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_171
دعوام که کرد دلم پر شد و خواستم بیرون برم که
اجازه نداد:
وقتی صدای پارس سگا بلند شد ارباب باز داد زد
بمون سرجات
و اروم گفت:
حیدر باالخره پیداش شد و زنجیر سگا رو به
همینجا بمون سگا روت حساس شدن
ارباب به موتون قسم یادم رفت
حسن علی تب داشت اوقاتم تلخ بود
قلادشون وصل کرد
اکرم بدو بدو از پله ها پایین اومد و با دیدن وضعیتم گفت :
خدا ذلیلم کنه
_بخدا که نمیدونستم
ارباب از پاش داره خون میاد
خسرو آروم گفت:
وسایل پانسمان و ببر اتاقم
_آب طلا یادت نره
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_172
ارباب بلند شد
بعد از پله ها باالا رفت و وارد عمارت شد.
حاال آروم تر شده بود.
دیگه نه از تاریکی خبری بود.
نه از سگا.
برای همین خواستم از بیرون برم اما اجازه نداد.
وارد اتاق که شدیم اکرم سینی رو روی میز گذاشت و
گفت:
-ارباب جان...تصدق تون بشم
بذارید من
ارباب حرفش رو قطع کرد و گفت:
برو خودم بهش رسیدگی میکنم
_کارای فرداشم بده به یکی دیگه
ارباب من و روی میز گذاشت و بعد از رفتن اکرم روبروم
وایساد.
حاالا بیشتر خجالت میکشیدم. حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم.
موهای کوتاهم و پشت گوشم و زد و با لبخند آرومی گفت
به من گفته بود خرگوش من؟
یعنی خودش و مالک من میدونست ؟
اصلا میدونست واسه اون جمله چجوری ضربان قلبم اوج
گرفته؟
دلم میخواست بازم بهم بگه خرگوش.
چقدرم قشنگ میگفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_173
لبم رو به دندون گرفتم و توی خودم جمع شدم.
وقتی مهربون میشد خیلی دوستش داشتم.
ارباب یکم عقب کشید و گفت:
-خب،حاالا بذار ببینم کجاتو یه لقمه کردن
تا یه ساعت پیش با خودم تکرار میکردم ارباب و دوست
ندارم
و باید از اون عمارت برم اما حاال یجوری محبتش
چسبیده بود کنج دلم که لبخندم پاک نمیشد.
ارباب لیوان آب طلا رو داد دستم و گفت:
-تا آخر بخورش
و بعد جلوم زانو زد و پام رو معاینه کرد:
انگار فقط یه زخم سطحیه
_چیز خاصی نیست
باز میگم فردا طبیب بعد از معاینه توران تو رو هم معاینه
کنه
حال توران خانوم اون روزا بدتر شده بود و صدای سرفه
هاش ناراحتم میکرد.
اون زن به حدی مهربون بود که نمیدونستم خدا چجوری
دلش اومده اذیتش کنه.
با صدای ارباب به خودم اومدم و در حالیکه مچ پام رو
گرفته بود گفت:
ممکن یکم بسوزه ،میخوام که تحمل کنی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد
بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_174
ارباب
پام رو و پانسمان کرد و تموم شد
به طرف کمد رفت.
از اونجایی که دیگه توی اتاق ارباب کاری نداشتم از میز
_ش...شب ..ب...بخیر
پایین پریدم و گفتم:
م...من می...میرم. بخوابم
به خاطر حمله ی سگا لکنتم بیشتر شده بود. فکر کنم هیچ
گفتار درمانی نمیتونست درمانم کنه.
ارباب نگاه چپی بهم انداخت و با لحن تندی گفت:
مگه اجازه دادم از میز بیای پایین؟
_بشمار 3 برمیگردی سر جات
حالم خوب نبود و فقط خواب و تنهایی میتونست یکم
روبراهم کنه.
از عذاب وجدان چند روز خواب و خوراک نداشتم.
لج کرده سرم رو باالا انداختم و گفتم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_175
_می...میخوام برم ب...بخوابم
ارباب یه قدم به سمتم برداشت و با حالت نمایشی دستش
رو روی گوشش گذاشت و گفت:
-چی؟ یبار دیگه تکرار کن؟
آب دهنم رو قورت دادم و با سرتق بازی گفتم:
-م...من میخوام ب..برم اتاقم بخوابم
پوزخندی که زد زیادی ترسناک بود.
کلا یادم رفت چی میخواستم و برای چی لجبازی میکردم.
گفت:
یهو ورق برگشت و دلشوره بدی به جونم افتاد.
_یعنی چی
میتونم برم؟
خوبه،میتونی بری
یعنی دیگه منو نمیخواست؟
بهم نمیگفت خرگوش؟
سرم رو پایین انداختم و با ناراحتی بیرون رفتم...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_176
توران خانوم حالش بد شده بفرستم دنبال طبیب؟
سه روزی میشد که تو خونه گرد غم پاشیده بودن
هیچ *** دل و دماغ نداشت و دستمون به کار نمیرفت.
حال توران خانوم هر روز بد و بدتر میشد و طبیب کاری
از دستش برنمیومد.
ارباب میخواست خانوم و ببره فرنگ.
میگفت طبیباش بهترن.
اما طبیب خانوادگی خانوم میگفت جسمش طاقت سفر
طولانی نداره.
هر بار که میرفتم بهش سر بزنم لبخند رو لبش بود.
آروم حرف میزد و نمیذاشت گریه کنم.
اگه خانوم میرفت من دیگه هیچ *** و نداشتم.
دوباره یتیم میشدم.
کنارش دراز میکشیدم و اون با حوصله موهام رو نوازش
میکرد و از خسرو جانش میگفت.
چقدر قشنگ از عشقش حرف میزد.
آدم دل ضعفه میگرفت.
میخواست که مواظبش باشم.
اون مرد و دست من امانت سپرده بود.
مردی که خودش قدرت داشت.
احتیاج به دختر بچه ای مثل من نداشت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_177
وقتی از ارباب خواست قرار عکاسی رو کنسل نکنه مثل
آتیش رو اسفند بود اما از طرفی هم دلش نمیومد قلب
توران خانوم رو بشکنه.
آخر هفته عکاس باشی اومد و توران خانوم به کمک منو
اکرم آماده شد.
حموم بردنش توی حال و اوضاعش سخت بود اما اون زن
کوتاه نمیومد.
اون روز انگار آب زیر پوستش دوییده بود.
موهاش براق شده و صورتش دیگه زرد و پژمرده به نظر
نمیرسید.
قبل رفتن بهترین لباسش رو پوشید و آرایش کرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_178
به خودش عطر زد و سرمه ی چشماش رو جوری کشید
که دل من رو میبرد چه برسه به ارباب.
سرخ آب سفید ابش که تموم شد منو اکرم کمک کردیم
روی پاهاش وایسه.
نمیخواست کمکش کنیم.
بدون اینکه زیر بغلش رو بگیریم قدم برمیداشت و هر
لحظه میترسیدم سقوط کنه.
وارد حیاط که شدیم عکاس باشی زیر درختی که خانوم
عاشقش بود دوربین و سه پایه گذاشته و منتظر بود.
ارباب اخم داشت و توران خانوم رو که دید به طرفش پا
تند کرد.
کمک کرد روی مبل مخصوص خودش بشینه و همون
ژستی رو گرفت که خانوم میخواست عکس اول رو که
گرفتن عکاس باشی منتظر دستور خانوم بود.
توران دستش رو به طرفم دراز کرد و ازم خواست کنار
خسرو وایسم.
مردد به ارباب نگاه کردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_179
من اونجا اضافه بودم اما توران خانوم که دستور میداد
کسی نمیتونست سرپیچی کنه.
کنار ارباب وایسادم و توران خانوم مثل یه ملکه از عکاس
باشی خواست بهترین عکسش و بگیره.
میخواست 3 نفری تو یه قاب باشیم!
بعد از عکاسی توران خانوم حالش بد شد و ارباب همون
طورکه بغلش کرده و اون رو داخل میبرد به حیدر سپرد
بره سراغ طبیب.
همه ترسیده بودیم.
خونی که از دهن و دماغ خانوم بیرون میزد باعث شده بود
وحشت کنیم.
ولی توی اون شرایط دستم رو گرفته بود و با لبخند گفت:
نترس عزیزم
_خسرو شلوغش کرده،من خوبم
نمیتونستم گریه نکنم،حس میکردم مامانم جلوی چشمام داره
پر پر میشه.
ارباب روی تخت گذاشت پیراهنش
پر از خون بود.
دستاش هم میلرزید.
مردی که یه روستا ازش میترسیدن حاال دست و پاهاش رو
گم کرده بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_180
توران خانوم دست ارباب رو گرفت و ازش خواست
کنارش بشینه.
انگشتای استخوانیش رو روی گونه ارباب کشید و گفت:
خسرو جانم،نبینم ترسیدی
_نذار رعیت جماعت بگن واسه یه زن اینجوری شکسته
بل بگیرن
نذار دشمنا ُ
ارباببدون هیچ
حرفی از اتاق بیرون زد.
اون مرد پشتش خمیده بود.
با رفتنش خانوم باز سرفه ای کرد
و خون دهنش رو با
ملاحفه پاک کرد و با اشاره خواست کنارش بشینم:
امشب پیشم بمون، کلی حرف دارم برات
با لگن آب و دستمال تمیز کنارش نشستم و آروم آروم خون
صورتش رو پاک کردم.
دلم میخواست خون گریه کنم.
چرا خدا قشنگ ترین و بهترین بنده هاش رو بیشتر اذیت
میکرد.
حکمتش چی بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
اینم 20 تا پارت 10 تاش هدیه🎁🎁
10 تاهم مال صبح🛌😍😍
بچه ها من روبیکام وصل. نمیشه پارت بزارم قول میدم وصل بشه زود بزارم
1403/08/14 13:36میگم یکی از دوستان اومده پی وی میگه رمان بعضی جاهاش کامل نیست مشکلی داره رمان؟؟(من خودم نرسیدم بخونم هنوز)
1403/08/14 13:37مشکل نداره بعضی جاهاش سانسور شده
1403/08/14 15:04سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_181
وقتی طبیب وارد اتاق شد خانوم اجازه نداد معاینه ش کنه.
آروم گوشی رو پس زد و گفت:
دکتر،بذار این لحظه های آخر اذیت نشم
_خودت خوب میدونی این امپوال اثر نداره
به خسرو بگو زدی
بگو خوبم
بذار امشب آروم بخوابه
طبیب شرمنده بود،اونم بغض داشت.
همه عاشق خانوم بودن.
نگاهش و پایین انداخت و لب زد:
اما ...خانوم
_دیگه خسته م
_لطفا...بذار تموم شه
مرد در حالیکه غم توی چهره ش بیداد میکرد وسایلش رو
توی کیفش گذاشت و بی حرف بیرون رفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_182
خانوم با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
جعبه رو که کنارش گذاشتم درش رو باز کرد و یه
زیر تخت یه جعبه ست،بده بهم
نامه بهم داد و خیره توی چشمام گفت:
-اینو ببر توی اتاقت یه جای امن قائم کن
وقتش که شد خودت میفهمی،بازش کن و بخون
برو به اکرم بگو بیاد کارش دارم
بغضی که توی گلوم بود نمیذاشت نفس بکشم.
چشمام تار میدید.
نفسم باالا نمیومد.
فقط میخواستم از اتاق بیرون برم تا شاید هوا به ریه هام
برسه و دیگه احساس خفگی نکنم.
اکرم که از اتاق بیرون زد جعبه ی خانوم رو توی دستاش
دیدم.
حتما چیز مهمیه که بهش سپرده بود.
اهالی خونه غصه دار بودن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_183
انگار قبل از اینکه اتفاقی بیفته همه داشتن عزاداری
میکردن.
بی حوصله رفتم آشپزخونه و شامش رو از حوا گرفتم.
حوا هم کسل و بی حوصله بود.اما هر بار که زهره رو
دور و برش میدیدم حس بدی بهم دست میداد.
همه برای خانوم نگران بودن اما حوا حواسش بیشتر به
ارباب بود و زهره رو مدام برای بردن قهوه و نوشیدنی و
غیره به اتاقش میفرستاد.
شامش رو که بردم خانوم لب به سوپ نزد.
یکم روی بالش جابهجا شد و خیره به سقف گفت:
دلم کباب بره میخواد آفتاب
_از اون کبابا که حیدر رو آتیش به پا میکرد
قرمه و دویماج
اخ که چقدر دلم نون و ماست چکیده روستا رو میخواد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_184
ماستهای شهری مزه ندارن
پشت دستش رو آروم نوازش کردم و گفتم:
-ایشاال زودتر خوب میشید
میریم روستا...
_حتما بعدش بهش چایی نبات بده
بدون اینکه نگاهش و از سقف بگیره گفت:
خسرو ماست که میخوره سردیش میکنه
عاشق کبابه
ولی سر دلش سنگینی میکنه
زمستونا شکمش زود سرما میخوره و دل درد میشه
براش شال پشمی ببند
حرفاش رو گوش میدادم و چیزی نمیگفتم.
انگار داشت ارباب رو به من میسپرد.
داشت وصیت میکرد.
دم دمای صبح بود که دوباره سرفه هاش شروع شد.
دیگه رمق نداشت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_185
تمام تخت پر شده بود از خون.
از خواب پریدم و خواستم برم سراغ ارباب که
دستش رو
به علامت نه تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم.
نمیتونست حرف بزنه.
دهنش پر از خون برد.
سرم رو نزدیک بردم و به سختی لب زد:
-آب...بهم آب بده
اشکام چکید و گفتم:
_گفتن نباید آب بخوری
خانوم...تو رو خدا...
دهنم بو خون میده-
فقط یکم..یه قاشق
رفتم آشپزخونه و یه پیاله آب برداشتم و برگشتم اتاق خانوم
قاشق رو که پر از آب کردم پیاله رو ازم گرفت و دستش
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_186
رو گذاشت روی صورتم:
-قول بده مواظب خسرو هستی
خانوم...
-قول بده آفتاب
-براش بچه بیار
به سختی لب زدم:
قول میدم
من نتونستم خوشبختش کنم،ولی تو کن
قول بده خوشبختش میکنی
با اینکه نمیدونستم ارباب اصلا منو میخواد برای اینده ش یا
نه ولی بازم لب زدم:
خون توی دهنش رو بیرون ریخت و در حالیکه دستش بدجور میلرزید پياله رو به لباش چسبوند و آب رو یه نفس
سرکشید.
برای اینکه جلوش رو بگیرم دیر شده بود.
لبخند قشنگی زد و گفت:
-آخيش...چقدر تشنه م بود
آرامش توی صورتش،لبخندش،چشمای پر از نورش.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_187
انگار حالش خوب بود.
انگار دیگه مریضی نداشت.
دستم رو گرفت و گفت:
فقط آروم باش،به خسرو بگو خیلی دوستش دارم
اصلا نترس
برو دنبال اکرم
حرفاش کم کم داشت نامفهوم میشد که یهو خون مثل یه
چشمه ی جوشان از دهنش بیرون زد و لخته های خون
همه جا رو برداشت.
دست و پام رو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم.
خانوم داشت جلوی چشمام جون میداد و تشک پر شده بود
از خون.
وحشت زده از اتاق بیرون زدم و شروع کردم به دوییدن.
حوا و اکرم همیشه ساعت پنج بیدار میشد و کار و شروع
میکردن.
با دیدن شون به اتاق خانوم اشاره کردم و در حالیکه
لال مونی گرفته بودم بهشون فهموندم که یه اتفاقی افتاده.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_188
نمیتونستم حرف بزنم.
تا به حال خانوم و اونجوری ندیده بودم.
حوا و اکرم به طرف اتاق دوییدن و چند لحظه ی بعد
صدای جیغ و شیون بلند شد.
قلبم داشت از جا کنده میشد وقتی ارباب
سراسیمه خودش
رو رسوند و خدمه همون طورکه توی سر و صورت
میکوبیدن توی راهرو جمع شدن.
یهو محشر کبری به پا شد.
خانوم برای همیشه رفته بود و آفتاب
یبار دیگه بی مادر
شد.
حیدر فورا رفت دنبال طبیب و وقتی رسید همه رو جز
ارباب و اکرم از اتاق بیرون کرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_189
حوا با دیدنم به سمتم حمله کرد و موهام رو کشید و توی
صورتم کوبید:
این پتیاره به خانوم آب داده
_این قاتله
توی اون شلوغ پلوغی حوا یقه م رو گرفت و منو با خودش
به حیاط برد.
اونقدر ترسیده بودم.
اونقدر عذاب وجدان داشتم که حتی از خودم دفاع نمیکردم.
خانوم بهم یاد داده بود از کسی حرف زور نشنوم ولی به
خاطر مرگش خودم و الیق هر تنبیهی میدونستم.
برای همین به حوا اجازه دادم منو مثل یه مجرم به حیاطی
پشتی ببره.
منو با خودش به طرف یکی از درختا برد و داد زد:
-ممد رضا ،اون طناب و بیار
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_190
پسرک با عجله یه حلقه طناب آورد و گفت:
-میخوای چکار کنی حوا خانوم؟
حوا با حرص منو به درخت کوبید و گفت:
این دوهزاری قاتل توران خانومه
بیا کمک کن ببندیمش
همینجا میمونه تا آقا خودش تکلیف شو مشخص کنه
فعلا مواظبش باش فرار نکنه
چشمام جایی رو نمیدید از بس حوا توی سر و صورتم
کوبیده بود.
لباسایی که خانوم برام خریده بود رو پاره کرده و خون از
گوشه های لبم شره میکرد.
خیلی زود صدای شیون و صدای قرآن بلند شد.
اشکام بند نمیومد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_191
دلم میخواست االان خانوم زنده بود و میرفتم توی تختش
میخوابیدم.
اونم اینقدر از خودش و ارباب میگفت تا خوابم ببره.
ولی دیگه خانوم نبود و آفتاب بی *** تر از همیشه زیر
بارون پاییزی به درخت بسته شده و منتظر ارباب بود تا
برای مرگ خانوم مجازاتم کنه.
صدای رعد و برق که بلند شد بغضم دوباره ترکید و
وحشت زده به اطراف نگاه کردم.
اون شب سگا باز بودن.
صداشون از هر طرف میومد که توی باغ میچرخن.
بارون و رعد و برق هم باعث شده بود بیشتر بترسم.
کاش یکی میومد بازم میکرد.
یا حداقل اگه قرار بود مجازات شم زودتر انجام میشد واال
زیر اون بارون و سرما میمردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_192
دندونام با صدا روی هم کوبیده میشد و گرسنگی باعث
میشد پاهام دیگه جون نداشته باشه.
اون چند روز هیچ *** حیاط پشتی نیومده بود.
خونه هم توی سکوت فرو رفته و صدای قرآن دیگه به
گوش نمیرسید.
نمیدونم چه خبر بود.
همش میترسیدم منو همونجا ول کرده باشن تا بمیرم.
رعد و برقی زیادی نزدیک بود و چنان جیغی کشیدم که با
صدای پارس سگا و غرش آسمون قاطی شد.
وقتی صدای خش خش بلند شد
در حالیکه از ترس
میلرزیدم گفتم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_193
ک...کسی اونجاست ؟
..توروخدا بیا...بازم کن
دا...دارم از سرما می...میمیرم
نگاهم وحشت زده به اطراف بود.
از تنهایی و تاریکی میترسیدم .
تمام تنم درد میکرد ولی هیچ کدوم از اینا اهمیت نداشت.
فقط از روزی میترسیدم که ارباب بیاد و بخواد برای کشتن
توران خانوم مجازاتم کنه.
کاش خدا یه لطفی میکرد و با صاعقه بهم میزد تا بمیرم.
وقتی قد و قامت یه زن از پشت درختا پیدا شد اول فکر
کردم یکی اومده نجاتم بده.
ولی وقتی جلو اومد و تونستم از زیر مشمایی که روی
سرش کشیده بود تشخیص بدم حوا ست ته دلم خالی شد.
اون زن با نفرت بهم خیره شد و یهو چنان سیلی توی
صورتم کوبید که گوشم سوت کشید.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_194
_هر کی تو این 3 روز زیر بارون میموند و گشنگی
بعد آب دهنش رو توی صورتم انداخت و گفت:
تو چرا هنوز زنده ای خانوم؟
میکشید میمرد
دوباره زخم کنار لبم دهن باز کرده بود و طعم خون رو
توی دهنم حس میکردم.
خواستم حرف بزنم که اینبار با ترکه مخصوصش روی
بدنم کوبید و گفت:
ارباب که اومد
اگه زنده بودی خودش تو رو میکشه
صدات و نشنوم
توی اون شرایط برای اینکه حرصش و در بیارم با نیشخند
گفتم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
😍Iسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_195
_ا...َاَرباب عاشقمه
حوا هیستریک خندید و دندون روی هم سابید
_ اخه دردم همینه
ارباب دوست داره
بعد دختر بیچاره من کنار گوشش باید حسرت یه نگاهش و
بخوره
باید تا صبح صدای گریه هاش و بشنوم و روزا بال بال
زدنش برای یه ذره توجه ببینم
الهی مادرش بمیره
بچه م داره ذره ذره آب میشه
دوباره سیلی محکم تری طرف دیگه صورتم که حاالا
خیسی اشک هم به آب بارون اضافه شده بود کوبید و داد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_196
توئه بی بوته از راه نرسیده نمیدونم چه وردی خوندی که
_قاپ ارباب و دزدیدی
توران خانوم فهمیده بود
خم به ابرو نیاورد
ولی خدا جای حق نشسته
خودت با دستای خودت گورت و کندی
ارباب که از روستا برگرده تقاص خون خانوم و ازت
میگیره
بعد زهره میتونه خودش و تو دل ارباب جا کنه
دیگه سر خر نداره
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_197
نه تو ،نه توران
اون زنیکه هم خیلی طول کشید تا َسَقط شد
البته که باید از تو هم ممنون باشم
راه و واسه زهره باز کردی
بعد من میشم خانوم عمارت
پاپتی مثل تو هم نمیتونه کاری کنه ارباب منو فلک کنه
دوباره با ترکه روی تن خیسم کوبید و صدای جیغم توی
باغ پیچید:
_امشب سگا رو باز گذاشتم
به نفعته که خودت بمیری
یحمتل گرسنه
از سرما بود یا ترس نمیدونم.
فقط میدونستم دندونام بهم کوبیده میشد
و بدنم دیگه حس
نداشت.
حوا چند تا لیچار دیگه بارم کرد و باالخره رفت.
بیشترین ترسم واسه روزی بود که ارباب از روستا...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_197
برمیگشت و تقاص مرگ خانوم و حتما ازم میگرفت.
صدای پارس سگا که نزدیک تر شد بغضم ترکید و توران
خانوم و صدا زدم تا بلکه اون به دادم برسه:
خانوم ...تو...تو رو خدا بیا
م...مگه ن...نگفتی مراقبمی
م...مگه ن...نگفتی نمیذاری ا...اذیتم کنن
ت...تو هم م...مثل مامانمی
دی...دیگه دو...دوست ندارم
ح...حوا کتکم ز...زد
ب...بهم گ...گفت
پ...پس چرا ...د...دعواش نکردی؟
دی...دیگه باهات ق...قهرم
از دور سگا رو میدیدم که بهم نزدیک میشدن.
حتی نمیتونستم دیگه جیغ بکشم.
جون نداشتم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_198
فکم قفل شده بود.
توی دلم مامانم و صدا زدم.
اصلا شاید اونقدرا هم بد نبود.
سگا منو میخوردن و بعد میرفتم پیش مامان و توران
خانوم.
اینجا هیچ *** منو دوست نداشت.
همه ازم متنفر بودن.
مگه باهاشون چکار کردم که دلشون میخواست من بمیرم؟
سگا فقط چند قدم باهام فاصله داشتن که چشمام سیاهی رفت
و دیگه چیزی نفهمیدم.
با صدای رعد و برق به بدن خشکم تکون دادم و سعی
کردم چشمام رو باز کنم.
اما اونقدر ضعیف و بی جون بودم که حتی نمیتونستم پلکم
رو تکون بدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_199
با صدای رعد و
برق به بدن خشکم تکون دادم و سعی
کردم چشمام رو باز کنم.
اما اونقدر ضعیف و بی جون بودم که حتی نمیتونستم پلکم
رو تکون بدم.
بدنم درد میکرد و پای راستم بدجوری میسوخت.
حس میکردم گوشتم و کندن.
انگار راست وایساده خوابیدم اونم بعد از این که یه کتک
مفصل خورده بودم.
ناله ای کردم و سرم رو به سختی باالا گرفتم.
هنوز توی حیاط به درخت بسته شده بودم
و بارون تند تر
از روزای قبل میبارید
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_200
درد پام باعث شد توجهم بهش جلب بشه.
وقتی چشمم به خون
روی زمین افتاد فهمیدم که سگا یه
بالیی سرم آوردم.
پایی که درد میکرد و تکون داد و اون موقع بود زخم تازش رو دیدم.
دیگه تحمل نداشتم.
همون طورکه گریه میکردم کمک خواستم.
وقتی ممد رضا از اصطبل بیرون اومد یکم امیدوار شدم.
اما با شرمندگی چشم ازم گرفت و گفت:
بخدا شرمنده م
_حوا خانوم سپرده کسی بهت کمک نکنه تا ارباب بیاد
میگه تو توران خانوم و کشتی
نباید...
با صدای حوا ممد رضا یه قدم به عقب برداشت و گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_201
به حوا نگی باهات حرف زدم
_منو میکشه
بعد با استرس به اطراف نگاه کرد و وقتی حوا رو اون
اطراف ندید آروم گفت:
ولی من دلم برات میسوزه
_نمیدونم چرا فکر میکنم بیگناهی
اگه بتونم شب واست یکم غذا میارم
صداش و در نیاری ها
اون روزا یه حس عجیبی داشتم.
یه حسی شبیه غنچه نیلوفری که توی مرداب منتظر باز
شدن بود.
یه حس شیرینی که توی اون همه گند و کثافت دلیل منطقی
براش نداشتم.
بعضی وقتا زیر دلم خیلی درد میکرد.
گاهی هم تیر میکشید.
گرسنه م بود ولی همش دلم یه چیز ترش میخواست.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_202
مثل لواشکای الو وحشی که مامان روژان با حوصله
درست و تابستونا پهن میکرد رو پشت بوم.
بعد منو روژان
وقتی بعد ناهار خاله میخوابید یواشکی
میرفتیم پشت بوم و بهش پاتک میزدیم.
اخ که چقدر دلم هوای اون روزا رو میکرد.
با درد پام ناله بلندی کردم
دلم میخواست الان خانوم زنده بود میرفتم پیشش تا صبح حرف میزدیم.
چقدر دلتنگی بد بود.
چشمام سیاهی میرفت وقتی ممد رضا در حالیکه اطراف و
میپایید به طرفم اومد.
دیگه نمیتونست رو پاهام وایسم.
یه لقمه نون از زیر کتش در آورد و جلوی دهنم گرفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_203
تند تر بخورش،یواشکی سهم خودم و اوردم
_نمیخوام حوا بفهمه و توی دردسر بیفتم
تو رو ارواح خاک خانوم بهش نگیا
روزگارم و سیاه میکنه
از بوی گوشت کوبیده دهنم آب افتاده بود و خواستم یه گاز
بزرگ ازش بزنم که صدای نحس حوا توی باغ پیچید:
-اونجا چکار میکنی ممد رضا؟
پسرک که رنگش مثل گچ سفید شده بود
فورا لقمه رو زیر
کتش پنهون کرد و گفت:
هیچی بخدا
_اومدم ببینم نمرده باشه
دلت واسه اون مارمولک نسوزه
بیا برو رد کارت دیگه هم دور و برش نبینمت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_204
چشمم موند روی اون لقمه نون که زیر کت ممد رضا
پنهون شده بود.
کاش حداقل یه گاز میزدم.
دلم لک زده بود واسه آبگوشت.
اونم با سبزی خوردن و پیاز.
ممد رضا که بدجور هل کرده بود
اما هنوز یه قدم دور نشده بود که لقمه از زیر کتش لیزخورد و افتاد روی زمین.
حوا نگاه پر غضبی حواله م کرد و گفت:
چجوری راضیش کردی واست غذا بیاره؟
نکنه جادوگری ؟
دندونام محکم بهم میخورد و ممد رضا که اوضاع رو
خطری دیده بود پا
گذاشت به فرار و منو با حوا تنها
گذاشت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_205
حوا یه چوب کلفت از توی هیزما برداشت و گفت:
نفست و میبرم
تا دیگه مردای خونه رو از راه به در نکنی
و بعد اون چوب کلفت و خیس و روی بدنم کوبید.
تنم از سرما ِسر شده بود ولی بازم درد و حس میکردم.
انگار استخونام داشت ترک برمیداشت.
وقتی چوب و توی صورتم کوبید زدم زیر گریه:
-ن...نزن...درد داره
دیگه تحمل نداشتم.فکر کنم دماغم شکسته بود.
خون از گوشه پیشونی و دماغ و دهنم شره میکرد و حوا
همون طورکه فحش میداد چوب و روی دنده هام کوبید.
نمیدونم آخرین بار کجا زد که بیهوش شدم.
فقط میدونستم یه لحظه مرگ و جلوی چشمام دیدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_206
خواب یه پسر بچه کوچولو رو دیدم
دستاش کوچولو و سفید بود و تنش بوی بهشت میداد.
یهو همه جا رنگ خون شد و پسر کوچولو مثل یه قایق که
روی آب شناوره روی اون همه خون شنا کرد و ازم دور
شد.
حس میکردم اون بچه یه تیکه از وجودمه که داره ازم دور
میشه.
گریه کردم و با التماس خواستم که برگرده اما حتی
برنگشت که بهم نگاه کنه.
فقط صدای گریه نوزاد بود که از دور و نزدیک به گوشم
میرسید.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_207
هر چی صداش میزد جواب نمیداد و همش گریه میکرد.
بوی خون هم مشامم و پر کرده بود و سرم اونقدر سنگین
بود
که گریه بچه رو یکجایی از دور دستا میشنیدم.
از خواب که پریدم هنوز توی حیاط بودم.
هوای سرد زیر پوستم نفوذ کرده بود.
صدای رعد و برق
و بارون شدید تن منجمد شده مو به
لرزه مینداخت.
نمیدونم برای چندمین بار بیهوش شده بودم .
مغزم گرومپ گرومپ صدا میداد.
از همه بدتر دل و کمرم بود که درد میکرد.
یه حسی مثل عادت ماهیانه داشتم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_208
زیر دلم تیر میکشید.
کاش ارباب میومد و اون شکنجه رو تموم میکرد.
من راضی بودم به مردن.
ولی خدا صدام و نمیشنید.
اصلا نمیدونم منو میدید یا نه؟
یحتمل نه.
واالا اون همه عذاب طبیعی نبود.
بازم سرفه کردم و تنم به تب نشست.
ِ زیر اون بارون و سرما
داغ داغ بودم.
از پیشونیم حرارت بلند میشد.
خانم بزرگ اصرار داشت حاالا که دیگه توران فوت کرده
توی روستا بمونم.
اما من هنوز کلی کار توی شهر داشتم.
اول باید اونا
رو سر و سامون میدادم تا بتونم برگردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_209
خدمتکارا گفته بودن آفتاب به توران اب داده.
اونم تو شرایطی که
داشت و هزار بار بهش سفارش کرده
بودم یه قاشق بیشتر بهش آب نده.
تازه داشتم میفهمیدم تو استینم مار پرورش دادم.
با اینکه دختر عاقلی به نظر میرسید ولی هنوز بچه
بود،
شاید هم توران رو یه مانع میدید برای رسیدن به من.
نفسم و کلافه بیرون فرستادم و توی جمعیت چشم
چرخوندم
بهرام خان با ارباب چند تا روستا مشغول قلیون کشیدن بود
و در مورد چیزی خیلی جدی حرف میزد.
به خاطر مراسم ختم توران
خونه شلوغ بود و صدای قرآن
خوان تشویشم و بیشتر میکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_210
تمام روستاییا و اربابا و خان های روستاهای مجاور برای
تسلیت اومده بودن و یه لحظه هم وقت سرخاروندن نداشتم.
باالخره بعد از شام مهمونا
به خونه برگشتن و من خسته و
داغون روی مبل وا رفتم.
چشمام رو بستم و پیشونیم و ماساژ دادم بلکه دردش کم
بشه.
خانم بزرگ که کنارم نشست توی جام صاف نشستم.
پیرزن چارقد سیاهش رو جلو کشید و گفت:
اومدم باهات حرف بزنم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
186 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد