The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سفید برفی ارباب

197 عضو

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_97

اون زن چقدر عجیب و غریب بود.
دردش و بی صدا توی خودش دفن میکرد،


مظلوم ترین
فرشته ای که روی زمین پیدا میشد.


با مهربونی دستم رو گرفت و آروم انگشتاش رو توی مرهم فرو کرد.


بعد با مالیمت روی زخم دستم کشید و گفت:
_این مرهم مامانم واسم فرستاده



یادت باشه توی خونه همیشه مرهم داشته باشی
بعد به چه کنم چه کنم نیوفتی


حرفش و نمیفهمیدم.
درک نمیکردم منظورش چیه.


چرا از زخم دست ارباب حرف میزد و از من میخواست


مرهم داشته باشم.
به گمونم هذیون میگفت.


شاید اثر داروهای خواب آورد بود.
وقتی درد دستم آروم گرفت توران خانومو بغلش کردم


منکه مهر مادری ندیده بودم اما توران خانوم مثل مامانم بود.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:10

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_98

مگه حتما باید یه زن بچه به دنیا بیاره تا بهش بگی مامان؟


به نظر من همه ی فرشته های روی زمین اسم شون مامان بود.


عقب که کشیدم با اون چشمای گرد لبخندی زد و گفت:



اگه میدونستم جایزه م یه بوس خوشمزه ست به حوا میگفتم-


اخ که چسبید
هر روز تنبیهت کنه


از حرفش خنده م گرفته بود.
همون طور که کاسه ی سوپ و برمیداشتم گفتم:
ا...اگه شما ه....هر روز واسم مر...مرهم میزدی...دیگه-


سی...سیما...هر روز من و با...با ترکه خی...خیس میزد ناراحت نمیشدم.


قاشق سوپ و جلوی دهن توران خانوم گرفتم و اون بعد از


اینکه سوپ رو خورد با اخم ظریفی گفت:
بعضیا رو خدا با قلب سیاه میافرینه-


چطور دلش میومد
دلیل خلقت شون و نمیدونم


غذا و داروهای توران خانوم رو که دادم کمک کردم دراز
بکشه و بعدش رفتم آشپزخو

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:11

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_99

از حوا هیچ خبری نبود،واالا واسه دیر کردنم کلی غر میزد


و با ترکه ازم پذیرایی میکرد.
ظرفای شام توران خانوم رو که شستم حس کردم دخترا


یجور خاصی بهم نگاه میکنن.
از اونجایی که خیلی خسته بودم ترجیح دادم برم اتاق مو بخابم.


تمام تنم به خاطر ترکه هایی که خورده بودم درد میکرد.


برای همین برای خودم یه لیوان چایی نبات درست کردم و


رفتم توی اتاقم تا یکم استراحت کنم.
غافل از اینکه اونجا آخر ماجرا نبود.


رخت خوابم و که پهن کردم دیگه جون نداشتم برق و


خاموش کنم،همونجا کنار تشک نشستم و چایی نباتم رو یه نفس سرکشیدم.


هنوز ناهار نخورده بودم،شامم که حوا منو فرستاد پی نخود


سیاه و تا برگشتم دیگه از غذا خبری نبود.
اون همه کار فقط با یه وعده که صبحانه خورده بودم.


این هر مردی رو از پا مینداخت.
منکه زیادی جون سخت شده بودم.


چایی رو که خوردم تازه خستگی و درد نشست توی جونم.
استخوون هام زق زق میکردن.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:11

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_100

فقط دستم با اون زخم زشت و قرمز هیچ دردی نداشت.


انگار توران خانوم با مرهمش معجزه کرده بود.
با بدن درد شدیدی که داشتم پاهاي سنگینم رو تکون دادم و


جلوی آیینه وایسادم.
با اون همه درد اصلا خوابم نمیبرد.


آروم آروم لباسام رو در آوردم و همونجا روی زمین انداختم.


هر بار که لباسم روی زخمم کشیده میشد دل ضعفه میگرفتم.


نمیدونم جنس ترکه از چی بود ،خودم فکر میکردم مال


درخت البالوئه اما انگار روش کلی تیغ ریز کار گذاشته


بود که اونجوری تن و بدنم زخم شده بود.
وقتی نگاهم به زخم افتاد بغضم ترکید.


دیگه تحمل نداشتم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:11

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_101

کل بدنم جای زخمایی بود که گوشت اضافه آورده بودن و


دیگه از پوست سفید و بی نقصم اثری نبود.
تو خونه ی بابام سیما و اسد تن و بدنم و مثل گرگ وحشی پاره میکردن.


اینجا هم حوا.
هیچی هم نداشتم که زخمام رو باهاش ببندم.


تازه میخواستم تا لباسم رو بپوشم که در بی هوا
باز شد و قامت ارباب زاده توی چارچوب پیدا شد.


نمیدونستم چرا از اون نگاه سرخ و عصبی ترسیده بودم.



قلبم مثل یه گنجیشک بارون خورده خودش و به در و
دیوار میکوبید.


از شلاق توی دستش وحشت داشتم.
حتما چیزی شده بود.


حتما باز قرار بود آفتاب مادر مرده کتک بخوره.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_102

بعد به دیوار پشت سرم چسبیدم و با جون کندن لب زدم:


اگه اون شلاق چرم روی بدنم کوبیده میشد حتما میمردم.

غ...غلط...ک...کردم

بخدا که دیگه تحمل نداشتم.


کاش منو همون لحظه میکشت،اما نه.


یادم نبود خدا هم منو دوست نداره.


اونم منو فراموش کرده
بود.


ارباب با اون چکمه های سیاه که تا زیر زانوهاش بود جلو
اومد و همون طورکه شلاق رو توی دستش تکون میداد گفت:


منظورش و نمیفهمیدم ولی حتما یکاری کرده بودم که قرار بود کتک بخورم.


شایدم مثل همیشه بیگناه بودم.


و فقط یه کیسه ی برنج میخواستن تا فقط عقده هاشون و روی من
خالی کنن.


اصلا مگه مهم بود چکار کردم یا نکردم؟


منکه باید زیر اون شلاق چرمی اون شب میمردم.


پس اونقدرا فرقی نداشت.


وقتی ارباب جلوم وایساد دیگه بیشتر از اون نمیتونستم توی دیوار گم بشم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_103

ارباب کلافه توی اتاق قدم میزد و من هنوز وحشت زده به دیوار چسبیدم.


عذاب وجدانم یه لحظه دست از سرم برنمیداشت.
توران خانوم اگه میفهمید چکار میکرد؟
اگه میفهمید چی...


سرم رو به دو طرف تکون دادم،توران خانوم هیچ وقت نباید متوجه میشد.


وای که اگه میفهمید، خدای نکرده میمرد.
کدوم زنی میتونست تحمل کنه...


اونم درست بیخ گوشش.
ارباب باالخره نفسش رو کلا بیرون فرستاد و بدون


اینکه بهم نگاه کنه گفت بمون تا بیام.


با اینکه جایی برای رفتن نداشتم سرم رو به علامت باشه
تکون دادم و ارباب با قدمای بلند از اتاق بیرون رفت .


میخواستم از اتاق برم بیرون که دوباره برگشت
اما من هنوز دلیل برگشتنش رو نمیدونستم.


در رو که پشت سرش بست یه ترس عجیبی لونه کرد توی دلم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:14

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_104

ارباب صندلی چوبی بغل کمد رو برداشت و کنار رخت خوابم گذاشت.


نگاهش مهربون بود ،مثل یه پدر.
دعواهاش هم به دل مینشست.


وقتی روی صندلی نشست دست روی ی رانش کوبید و گفت.


بیا اینجا ببینمت
ارباب جوری حرف نزده بود که بترسم ولی من میترسیدم.


شایدم خجالت میکشیدم.
با پاهای لرزون جلو رفتم و یه قدم مونده بهش دستم رو


گرفت و مجبورم کرد بشینم.
با خجالت لب گزیدم و چشمام رو پایین انداختم که ارباب از


توی جیبش یه پماد در آورد و بی توجه به ترس و خجالتم
درش رو باز کرد


و یکم روی انگشتش فشار داد.
بعد با احتیاط روی زخم مالید.


زخمم بدجوری میسوخت انگار روش فلفل ریختن.

مثل اون روزی که آتنا رفت و به سیما دروغ گفت که


بهش حرف بد زدم و اون توی دهنم فلفل ریخت.
ولی خیلی زود سوزشم آروم شد.


ارباب کل زخمای بدنم رو با حوصله پماد زد و من کم کم خوابم.


خوابآلود بهش تکیه دادم و توی خواب و بیداری دست و


پا میزدم که حس کردم کنار گوشم گفت:
بهت قول میدم دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:14

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_105

با اینکه هنوز درد داشتم از جام بلند شدم و فورا رختخوابم
و جمع کردم.



و رفتم توی آشپزخونه.
حوصله حوا و غر غر هاش رو نداشتم.


وارد آشپزخونه که شدم دخترش اونجا بود.
داشت صبحانه ی توران خانوم و آماده میکرد.


میخواستم برم و سینی رو از دستش بگیرم که با لحن بدی
گفت:


دست نزن، مامانم گفته امروز خودم صبحانه ی خانوم و
تو برو طويله رو تمیز کن


از اینکه یه دختر توی سن و سال خودم بهم دستور میداد
عصبی میشدم.


دوست نداشتم اونم بهم زور بگه،ولی چاره چی بود؟


منکه نمیتونستم حرف بزنم،چون مادری مثل حوا پشتم نبود.


وسایل تمیز کاری رو از توی حیاط پشتی برداشتم و وارد
طويله شدم.


مشغول کار که شدم حس کردم کسی پشت سرم وایساده


به عقب که برگشتم حوا رو اونجا دیدم ،با اون ترکه ی
ترسناکش.


صورتش هم قرمز بود،جای انگشتای یه نفر روی گونه ش
توی ذوق میزد.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:14

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_106

اون چوب صاف و صیقل داده شده رو چند بار توی دستش
کوبید و گفت:



-حاال کارت به جایی رسیده که چقولی منو به ارباب میکنی
دختره ی سلیطه؟



ترسیده بودم و یه قدم که به عقب برداشتم پام به سطل آب
گرفت و با صدا روی زمین افتاد.



من از اون ترکه میترسیدم.
وحشت داشتم.
طعمش رو بارها چشیده بودم.


حوا ترکه رو روی بازوم کشید و گفت:
تاوان تمام کتکایی رو که ارباب بهم زده رو تو پس میدی


به من میگن حوا نه برگ چغندر
ترکه رو که باال برد و تا خواست روی تنم بکوبه صدای


حسن برو به حوا بگو وسایلم و جمع کنه باید برم روستا

ارباب از توی حیاط به گوشم رسید:
حوا ترکه رو پایین آورد و همون لحظه ارباب وارد شد

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:14

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_107

با دیدن ما سرجاش وایساد و گفت:
-اینجا چه خبره؟


حوا خنده ی دستپاچه ای کرد و گفت:
هیچی ارباب جان
کارای طويله سنگینه اومدم به این دختره کمک کنم


ارباب با همون چشمای عصبی رو بهم توپید:
-مگه نگفتم کارای توران خانوم با توئه؟



پس اینجا چه غلطی میکنی؟
نگاهم بین حوا و ارباب در رفت و آمد بود و با لکنت گفتم

-ح...حوا...خا...خانوم
تو از حوا دستور میگیری یا از من؟


انگار ته قلبم با حرفای ارباب گرم میشد.
اون هوام و داشت.
مواظبم بود.


همون طورکه تو خواب بهم قول داده بود.
جاروی بزرگ رو به ستون چوبی تکیه دادم و با عجله از


طويله بیرون دوییدم و به طرف عمارت رفتم.
وارد آشپزخونه که شدم دختر حوا با اخمای درهم طعنه
زد:


اون از ارباب-
چکار کردی که اینجوری همه طلسم شدن؟


اینم از توران خانوم که خواسته خودت بهش صبحانه بدی

1403/08/13 08:14

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_108

زهره حرف از طلسم و جادو میزد و منی که قلبم برای


توران خانوم جای مخصوص داشت و زندگیم رو براش
میدادم.


اون زن تنهایی کمبود محبت هایی که توی اون 16 سال
داشتم و جبران میکرد.



مادرم بود.
اما حیف که مریضی زمین گیرش کرده و اجازه نمیداد


توی عمارت خانومی کنه.
وارد اتاقش که شدم لبخندی زد و همون طورکه سرفه



میکرد دستش و به طرفم دراز کرد.
کنارش لبه ی تخت نشستم و گفتم: جان...خانوم


از این به بعد خودت بیا
باهات کلی کار دارم


میدونی؟ من دیگه وقت زیادی ندارم باید خیلی چیزا بهت بگم


معنی حرفش رو نمیفهمیدم،وقت برای چکاری نداشت.


توران خانوم به سختی خودش و جا به جا کرد و گفت:


اول اینکه چجوری لباس بپوشی
افتاب،تو دیگه خانوم شدی باید یه سری مسائل و بدونی


خسرو مرد خوبیه،اما عاشق زنای شیک پوش و با کلاسه
اگه باب میلش لباس نپوشی بدخلقی میکنه

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:14

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_109

گیج نگاهش میکردم و توران خانوم ما بین حرفاش سرفه میکرد:


اونجوری نگاه نکن،بعدا میفهمی چی میگم
تو باید خیلی قوی باشی


باید بتونی خدمه رو مدیریت کنی
با دقت به حرفای خانوم گوش میدادم تا مبادا چیزی رو
فراموش کنم.



ساعت ها کنارش مینشستم و اون در مورد عادت ها و


علایق ارباب حرف میزد و بهم یاد میداد چجوری عمارت
و مدیریت کنم.


از خانوم بزرگ میگفت و تاکید میکرد احترامش رو نگه


دارم اما اجازه ندم توی زندگیم دخالت کنه.
از اتاق توران خانوم که بیرون زدم همه ناهار خورده برای
استراحت رفته بودن اتاقاشون.



همه جا ساکت بود.
کسی هم کار نمیکرد.



قانون عمارت سختگیرانه وضع شده بود.
بعد از ناهار دو ساعت وقت خواب و استراحت تعیین شده


و همه باید رعایت میکردن تا برای کار انرژی الزم و
داشته باشن.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_110

اما من اون روز میخواستم از قانون سرپیچی کنم.


وقتی رفتم اتاقم پولی رو که مامان روژان و حقوقی رو که


ارباب توی اون مدت بهم داده رو جمع کرده بودم رو از
توی بقچه م بیرون آوردم.


پولم رو پنهون کردم تا برای روز مبادا ازش استفاده کنم.

و اون روز،روز مبادا بود
از یکی از خدمه شنیده بودم نزدیکی عمارت یه دبیرستان
دخترونه ست.

میخواستم برم و برای سال آخر دبیرستان ثبت نام کنم

،میخواستم درس بخونم.
یواشکی از اتاقم بیرون زدم و با احتیاط از در پشتی
عمارت رفتم بیرون.



هیچ جوره لبخندم جمع نمیشد.
داشتم به آرزوم میرسیدم و میتونستم دکتر بشم.



مدیر و ناظم مدرسه خیلی سختگیرانه رفتار میکردن اما

وقتی به دروغ گفتم که از روستا اومدم خونه ی خاله مو



نمیتونم توی کلاسا حاضر بشم به سختی و با کلی شرط و
شروط قبول کردن.
بعدش بهم گفتن از کجا میتونم کتاب بگیرم و من جوری به



سمت مغازه ی موسیو پرواز کردم که خودمم نفهمیدم کی
به مقصد رسیدم.



وارد مغازه که شدم بغضم رو قورت دادم و سعی کردم از
خوشحالی گریه نکنم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 08:14

رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_111

موسیو لهجه ی جالبی داشت،پيرمرد مرد مهربونی هم بود


و با حوصله کتاب هام رو بسته بندی کرد و پولش رو
گرفت.


کتابایی که خریده بودم رو همونجا توی مغازه تو چارقدم


پیچیدم و با عجله به خونه برگشتم.
تمان مسیر رو دوییده بودم و دیگه نفسم باالا نمیومد.


باید قبل از اینکه حوا و بقیه ی اهل خونه بیدار میشدن
خودم و به عمارت میرسوندم.


از در پشتی وارد حیاط شدم و روی نوک پا از آشپزخونه
گذشتم و وارد اتاقم شدم.


در رو که بستم از خوشحالی چند باری توی گلوم جیغ
کشیدم تا هیجانم رو تخلیه کنم.


کتابا رو روی زمین گذاشتم و چارقدم و باز کردم.
بوی کاغذ نو و کتابایی که هنوز ورق نخورده بودن لبخند
به لبم میآورد.


از بچگی آرزوی کتاب نو داشتم چون همیشه کتابای کهنه
ی روژان رو استفاده میکردم.


آخه منکه پول نداشتم کتاب و دفتر بخرم.
مجبور میشدم دفترای سال قبل روژان رو پاک کنم و توش
بنویسم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_112


دلم میخواست همون لحظه همه شو بخونم و غرق بشم تو


درسایی که عاشق شون بودم اما باید برمیگشتم سرکارم
چون تایم استراحت تموم شده بود.


کتابا رو زیر رختخوابم پنهون کردم و از اتاق بیرون زدم


اما همون لحظه حوا مثل عجب معلق جلوم ظاهر شد.


ترکه ش رو کف دستش کوبید و با نیشخند گفت:
-میشه بپرسم کجا تشریف برده بودی؟


دوباره لکنت اومده بود سراغم و به سختی گفتم:
م...من...منکه...جا...جایی...


حوا که عصبی شده بود نفسش رو بیرون فرستاد
استینم رو گرفت و با خودش برد:


تا دو کلمه حرف بزنه صبح میشه
راه بیفت ببینم
میندازمت تو انباری تا ارباب بیاد و تکلیف تو روشن کنه


یه بار که فلک بشی آدم میشی
ارباب روی قوانین عمارت حساسه و هیچ *** حق
شکستنش و نداره

حوا منو توی انباری انداخت و قبل از اینکه از خودم دفاع
کنم در رو قفل کرد و رفت.


اون زن ازم کینه به دل داشت و حاال شک نداشتم کاری
میکرد که ارباب فلکم کنه.
از فکر اون شالق به تنم لرز افتاد.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_113

شنیده بودم ارباب هر کسی رو که فلک میکرد تا سه هفته
نمیتونست روی پاهاش وایسه.


گوشه ی انباری توی خودم جمع شدم و به در نگاه کردم.


منتظر بودم حوا بیاد و منو ببره پیش ارباب تا فلکم کنه.
استرس بدی به جونم افتاده بود.


اگه ارباب میفهمید از عمارت رفتم بیرون تا کتاب و دفتر
بخرم و درس بخونم حتما اجازه نمیداد.


کاش

1403/08/13 13:09

حوا اتاقم رو نمیگشت و کتابا رو پیدا نمیکرد.


کاش حداقل یه صفحه از کتابا رو میخوندم تا داغ شون به
دلم نمونه


اونقدر فکر و خیال کردم تا شب شد.
حتما تا االن شام توران خانوم رو داده بودن و ارباب هم
برگشته بود خونه.



موقع شام هم به ارباب گزارش داده بود و فردا توی حیاط
فلک میشدم.


هر کاری میکردم نمیتونستم صداهای توی مغزم رو
خاموش کنم و استرسم بیشتر میشد.



هنوز با خودم کلنجار میرفتم که باالخره در باز شد و حوا
با بدجنسی نیشخند زد و گفت:

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_114

با بدجنسی نیشخند زد و گفت:
-بلند شو پت پتو،ارباب توی اتاقش منتظرته


اونقدر فشار و تحمل کرده بودم که هر لحظه ممکن بود
بغضم بترکه.



ولی نمیخواستم جلوی حوا گریه کنم.
برای همین بی تفاوت از کنارش رد شدم و به طرف اتاق
ارباب رفتم.



با هر قدم تپش قلبم اوج میگرفت و یه چیزی مثل خوره
توی مغزم جولان میداد.



به اتاق ارباب که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در حالیکه
آماده میشدم برای یه فلک جانانه تقه ای به در زدم.



صدای ارباب که توی گوشم پیچید حس کردم عصبانیه.
نمیدونم چرا از صداش وحشت کردم.



دیگه نفس عمیق هم نمیتونست ارومم کنه.
به ناچار وارد اتاق شدم و ارباب رو دیدم که کنار میز


وایساده بود و برای خودش نوشیدنی میریخت.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:



صداش یجوری بود،انگار داشت میگفت بیا جلو تا
بیا جلو آفتاب
تنبیهت کنم.
نفسم رو حبس کردم و چند قدم به جلو رفتم.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_118

سر میز صبحانه روم نمیشد به ارباب نگاه کنم و همش
چشم میدزدیدم.


دیشب باهاش یه چیز جدید و کشف کرده بودم.
تا صبح چیزی تو شکمم باالا و پایین میشد.



هنوزم که بهش فکر میکردم گر ميگرفتم.
ولی وقتی وارد اتاق توران خانوم شدم اوضاع فرق کرد.


حاالا جور دیگه ای خجالت میکشیدم.
حس یه آدم خیانت کارو داشتم.


توران خانوم اون روز از همیشه مریض تر و بیحال تر
به نظر می رسید.



چشماش جوری قرمز شده بود که انگار تمام شب گریه
کرده.



کنار تختش روی نگاه کردن به چشماش و نداشتم.



سرم رو پایین انداختم و منتظر دستور شدم.
توران خانوم مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_119

_منو نگاه کن آفتاب
در حالیکه لبم رو به دندون گرفتم سرم رو بلند کردم


توران خانوم چند لحظه توی چشمام خیره شد.
بعد سرش رو برگردوند و توی

1403/08/13 13:09

داشتم ولی میدونستم دارم به توران خانوم خیانت
میکنم.
خانوم گفت:


ببین چجوری لپاش گل انداخته، عزیزم-
خسرو این دختر خیلی بکره


اینجوری بیشتر خجالت میکشیدم.
ارباب نگاهش روی گونه های سرخم قفل شد و دیدم که


سیبک گلوش باالا و پایین شد.
نفس کم آورده بود.


درست مثل من.
توران خانومم دست بردار نبود:
فقط به خودم رسیدگی میکنه


به حوا بسپار دیگه آفتاب حق نداره تو آشپزخونه کار کنه
نشنوم بهش کار گفته


نمیخوام دستاش خراب بشه
ارباب سری تکون داد و رو بهم گفت:
منو خانوم باید یکم تنها باشیم

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_125

میام و خودم وظایف تو بهت میگم
انگار ارباب داشت منو میفرستاد دنبال نخود سیاه.


منم از خدام بود.
اون فضای سنگین و نمیتونستم تحمل کنم.



از اتاق که بیرون زدم نگاه خدمتکارا و پچ پچ هاشون رو
میشنیدم و این اذیتم میکرد.



اونا فکر میکردن من جادوگرم و ارباب و توران خانوم
رو طلسم کردم.



وارد اتاق که شدم جلوی آینه ی روی دیوار وایسادم و به
خودم نگاه کردم.



چقدر عوض شده بودم.
زیر پوستم اب دوئیده بود و لبخندم پاک نمیشد.



انگار خوشبختی به خونه ی منم سر زده بود.
توی فکر بودم که در باز شد و ارباب وارد اتاق شد.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_130

چند روزی میشد که خونه شلوغ بود و هر *** یکاری
میکرد تا مهمونی درست برگذار بشه.


مهمونایی که از روستا میومدن کسی نبودن جز دوستای ارباب


که آخر هفته باید ازشون پذیرایی میکردیم.
حوا تمام خدمه رو بسیج کرده بود و تدارک اومدنشون رو
آماده میکرد.



حتی برخالف دستور توران خانوم و ارباب از منم کار
میکشید.



با اینکه میونه ی خوبی باهاش نداشتم اما از اینکه روی
جزئیات هم حساسیت بخرج میداد و همه چیز و به بهترین


نحو مدیریت میکرد خوشم میومد.
منم با کار کردن مشکلی نداشتم.خودمم دوست داشتم کمک
کنم.



اون روز توران خانوم اصال حال خوبی نداشت و همش
سرفه میکرد.


از همیشه زرد تر و بی جون تر به نظر
میرسید.


طوری که حتی حرف هم نمیتونست بزنه.
دکتر شب قبل معاینه ش کرده بود و ارباب بعد از رفتن


دکتر ناراحت و گرفته رفت توی اتاقش و دیگه بیرون
نیومد.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_131

دلم برای ارباب و توران خانوم میسوخت.
عشق شون قشنگ بود اما انگار چشم بدخواها دنبال


خوشبختی شون بود که اونجوری بال سرشون نازل شد.


براش نذر کرده

1403/08/13 13:09

بودم و هر وقت که بیکار میشدم به نیت
خوب شدنش قرآن میخوندم.



با شنیدن صدای خنده ها و شوخی های مردونه از فکر


بیرون اومدم،مهمونا رسیده و صداشون کل عمارت رو
برداشته بود.



توی سالن گال رو توی گلدون میذاشتم که ارباب از پله ها
پایین اومد و با دیدنم اخم پررنگی روی صورتش نشست.



شلاقش رو به طرفم گرفت و بهم توپید:
-تو اینجا چکار میکنی؟
کی گفته کار کنی؟



برو تو اتاق خانوم و تا نگفتم بیرون نیا
من بیچاره بین ارباب و حوا گیر افتاده بودم.


از تنبیه های ارباب بیشتر میترسیدم.
چون هر بار که منو مشغول کار میدید دعوام میکرد و
برعکس اون،حوا وقتی بیکار میدید.



از شانس خوبم حوا اون حوالی نبود برای همین یواشکی
از زیر کار در رفتم.



وارد اتاق که شدم خانوم بدون اینکه نگاه شو از بیرون
بگیره آروم زمزمه کرد:
-بیا اینجا آفتاب

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_132

گونه های استخونیش از همیشه لاغرتر و لباش مثل روح
سفید به نظر میرسید.



کنارش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم.
خانوم توی تب میسوخت و چشمای خمارش نشون از
وضعیت بدش بود.




با دیدن حال و روزش بغض کردم اما نمیخواستم گریه
کنم.



اون فقط به روحیه نیاز داشت
با صدای ضعیفی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:


خسرو عاشقه بچه ست
قرار بود یه دوجین بچه بیاریم
و بعد لبخند تلخی زد و دوباره به بیرون خیره شد.


پشت دستش رو نوازش کردم و گفتم:
ه...هنوزم دیر ن...نشده
زو...زود خوب میشید و کلی بچه میارید


خانوم جوری به پنجره زل زده بود که انگار صدام رو
نمیشنید،


زبونش رو به سختی روی لبای خشک و ترک
خورده ش کشید و اینبار زمزمه کرد:



میخواستم خوشبختش کنم
بهش بچه بدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_133

بغضم رو قورت دادم و چند باری پلک زدم تا گریه
نکنم،

بعد به ارومی دستش رو فشار دادم تا حواسش و بده
بهم:


شما ...با...باید قوی باشید-
ا...اگه ارباب حرفاتون ب...بشنوه ناراحت میشه


به امید...خدا خیلی زود خو...خوب میشید
بعد کلی بچه میارید


دی...دیگه اون موقع آفتاب و ف...فراموش میکنید
خانوم لبخندی زد و خیره به درخت سبز تو حیاط گفت:



-دلم لک زده زیر درخت عکس بگیرم
ولی...


چند لحظه سکوت کرد و در حالیکه هر لحظه صداش
بیشتر تحلیل میرفت ادامه داد:



نذار هوایی بشه-
بجای من کلی بچه بهش بده
نذار جز تو چشمش زن دیگه ...



کلمات آخر کامال نامفهوم بود و متوجه نمیشدم چی میگه.
انگار داشت هذیون میگفت.



دستش رو زیر لحاف گذاشتم و همون

1403/08/13 13:09

لحظه دختر حوا در
رو آروم باز کرد و گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_134

خانوم خوابیده بود برای همین با خیال راحت تنهاش گذاشتم


بیا مامانم کارت داره
و وارد آشپزخونه شدم.
حوا که به شدت عصبانی بود به وسایل پذیرایی اشاره کرد


و گفت:
این گدا گدوله ها که یه دست لباس درست حسابی ندارن ابروی ارباب میره


تو برای پذیرایی برو تا دیر نشده
حوا دستور رو صادر و من با اینکه مایل نبودم باید اطاعت
میکردم.



چون پای مهمونای ارباب در میون بود نمیخواستم کم و
کسری باشه و خسرو ابروش بره.



برای همین وسایل پذیرایی رو برداشتم و با احتیاط وارد
حیاط شدم.



مردا توی آالچیق نشسته
کباب بره رو بپا کرده بود.


بوی کباب همه جارو برداشته بود
اصلا یه پای سور و سات خان و خانزاده ها همین بود.


اما ارباب فقط روی صندلی مخصوص خودش نشسته و
نوشیدنیش رو مزه مزه میکرد.


صدای خنده و شوخی های مردونه شون هم برام تازگی
نداشت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

اینجا باشین عشقای من یادتون نره عضو بشین😍🤍
"لینک قابل نمایش نیست"

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_135


سلام زیر لبی گفتم و ارباب با اینکه تمام تلاشش رو می
کرد آروم باشه و ابرو داری کنه بهم توپید:


در حالیکه سرم از اون بیشتر توی یقه م فرو نمیرفت
غیر از تو کسی نبود بیاد برای پذیرایی؟



جواب دادم:
-حوا
ارباب اجازه نداد حرفم رو کامل کنم و شلاقش رو محکم
به پوتینش کوبید:



-برو تو بگو یکی دیگه رو برای پذیرایی بفرستن
دلم گواه بد میداد.


از لحن ارباب میتونستم تشخیص بدم که اوضاع اصلا
خوب نیست.



چشم زیر لبی گفتم و از آالچیق که بیرون زدم
وارد خونه که شدم دیگه صحبت هاشون رو


نشنیدم و خودم
رو به آشپزخونه رسوندم.


حوا با دیدنم به سینی آجیل و تنقالت اشاره کرد و گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_136

،سردی مون کرد-
اینم ببر،نگن ارباب کباب و خشک و خالی بهمون داد


نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
ارباب دستور دادن یکی دیگه رو بفرستید



حوا مثل همیشه میخواست درشت بارم کنه که
حید پشت سرم وارد آشپزخونه شد و گفت:


-چکار میکنی حوا؟
چرا اینو فرستادی واسه پذیرایی؟
گور خودت و کندی زن


یکی دیگه رو بفرست که ارباب به خونت تشنه ست
و بعد رو بهم توپید:



تو هم برو اتاق توران خانوم تا بعد ارباب به حسابت برسه
منو حوا بهم نگاه کردیم.



جو سنگینی بین مون موج میزد و هر دو

1403/08/13 13:09

میدونستیم چی در
انتظار مونه.



حوا برای اینکه جلوی خدمه کم نیاره گفت:
-من واسه خاطر آبروی ارباب...


-حاال هر چی...
ارباب دستور داده بود این دختره...
اصلا به منچه،شما دو نفر با خود ارباب طرفید


غلط اضافه کردید فلکم میشید
و بعد سرش به سمت من چرخید و داد زد:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

حذفیات کانال عضو بشین حتما قشنگام😍🤍
"لینک قابل نمایش نیست"

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_137

باز که تو اینجایی؟
برو گیس بریده


فقط دیگه این طرفا ظاهر نشو که ارباب به خونت تشنه
ست



به قول معروف یه پا داشتم،یه پای دیگه قرض کردم و به
طرف اتاق توران خانوم دوییدم.



اگه اونجا میموندم ارباب باهام کاری نداشت.
باید توران خانوم و واسطه میکردم واالا تیکه بزرگم میشد
گوشم.



فلک خیلی وحشتناک بود.
وقتی ارباب حسین علی رو فلک میکرد دیده بودم به سر
پاهاش چی اومده.



وارد اتاق که شدم خانوم هنوز خواب بود.
بی صدا روی مبل کنار پنجره نشستم و از پشت پرده ی



توری دیدم که اکرم برای پذیرایی رفت.
از استرس زیاد افتاده بودم به جون ناخن هام.


وقتی طعم خون و توی دهنم حس کردم تازه متوجه شدم


تمام پوست اطرافش رو هم جوییدم.
با صدای توران خانوم باالخره به خودم اومدم:

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 13:09

رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_138

_کی اومدی
سرم رو که برگردوندم اخم غلیظی روی ابروهاش نشست



-چرا رنگت پریده؟
نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم:


-ارباب میخواد ف...فلکم کنه
توران خانوم اشاره کرد کنارش روی تخت دراز
بکشم.


تشکش گرم و نرم بود و بوی خوبی میداد.
انگار نه انگار که اون زن مریض بود.



بعد بهم قول داد که با ارباب صحبت میکنه و نمیذاره فلک
شم.



اونقدر موهام رو نوازش کرد و حرفای خوب دم گوشم
گفت که باالخره خوابم برد.



وقتی بیدار شدم خانوم شامش رو خورده بود و من اصلا
متوجه نشدم.

خانوم به ساعت اشاره کرد و گفت:
خسرو دیگه امشب نمیاد
پیش رفیقاش میمونه


با خیال راحت برو اتاقت بخواب
فردا صبح که اومد در موردش باهاش حرف میزنم


بغضم رو که هر لحظه بزرگ تر میشد قورت دادم و گفتم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_139

حاال برو.نگران چیزی هم نباش
قول؟
_قول


دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بعد از تخت پایین رفتم.
توران خانوم خندید و گفت:



-اینجوری دلبری میکنی مگه میتونه فلکت کنه؟
جوابش رو ندادم و با احتیاط از اتاق بیرون زدم.


هیچ *** توی راهرو نبود برای همین خیالم راحت شد.


امیدوار بودم ارباب تا آخر هفته پیش دوستاش بمونه و


وقتی برگشت یه ضربه بخوره توی سرش و همه چیز از
یادش بره.
با اینکه میدونستم خیلی بدجنسم ولی بهتر از فلک شدن به
نظر میرسید.


روی نوک پاهام به طرف اتاقم راه افتادم،انگار اومده بودم
دزدی.


اما از جلوی یکی از اتاقا که رد میشدم دستم کشیده شد و
محکم پرت شدم...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_140

هنوز گیج بودم و نمیدونستم چه اتفاقی افتاده.

فقط توی اون تاریکی متوجه شدم عطر تن اون مرد برام
آشنا نیست.


قبل از اینکه جیغ بکشم دستش رو جلوی دهنم گذاشت و جوری محکم فشار داد که نفسم به شماره افتاد.


با اون حرکت تقریبا لال شدم و وقتی به طرف خم شد
ضربه ی نهایی رو زد:
آروم باش...فقط میخوام یکم حرف بزنیم-
هیش!

اون مرد کسی نبود جز بهرام خان.
مردی حدودا 50 ساله بود.


آب دهنم رو قورت دادم و تازه داشتم میفهمیدم چرا ارباب دستور داده بود توی اتاق توران خانوم بمونم.

خودم رو عقب کشیدم و تقلا کردم ازادم کنه.

اما همون طورکه منو به طرف خودش میکشید گفت:

-دست و پای الکی نزن
مگه نمیدونی من کیم؟

بهرام خان،خان ده بالا
خسرو بفهمه فلکت

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے

1403/08/13 16:27

اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_141

ترسیده و درمونده بودم که مغزم کار نمیکرد.


فقط برای رهایی ناخن هام رو توی گوشت دستش فرو کردم و چنگ انداختم.

بهرام خان خنده ای کرد و گفت:


وحشت زده بازم ناخن هام رو توی گوشتش فرو کردم ولی انگار اصلا حس نمیکرد.

حالم از اون مرد بهم میخورد و دلم میخواست روش بالابیارم.


ارباب منو میکشت.


دیگه فلک نمیکرد یه راست مینداخت تو بشکه ی قیر داغ.


شروع کردم به جیغ و داد ولی صدام پشت دستش خفه میشد.

و به گوش کسی نمیرسید.


چیزی نمونده بود بهم نزدیک بشه که صدای داد ارباب توی راهرو پیچید:


-اکرم...آفتاب و بفرست اتاقم
اکرم فورا گفت:

خانوم گفتن به محض اومدن برید اتاق شون!

ارباب،ببخشید
کار فوری دارن

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_142

فعلا آفتاب و بفرست بیاد .


صدای عصبانی ارباب لرز به تنم مینداخت.


اگه میفهمید چی شده پوستم رو میکند.


اکرم که هل شده بود گفت:


الان میرم دنبالش-
چشم ارباب جان


با کوبیده شدن در و صدای وحشتناکی که ایجاد شده بود.


بهرام دستاش یکم شل شد و من از فرصت استفاده کردم.


مثل ماهی از زیر دستش سر خوردم و به طرف در دوییدم.


بر خلاف تصورم بهرام خان دنبالم نیومد و از همونجایی که وایساده بود گفت:


ولی دفعه ی بعد اینقدرا بهت راحت نمیگیرم!


این دفعه رو جستی ملخک


و من به سرعت برق و باد از اونجا بیرون زدم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_143

وارد اتاق خودم که شدم قلبم داشت از سینه بیرون میزد.


استرس اینکه وقتی از اتاق بیرون زدم کسی منو ندیده باشه


باعث شد به در تکیه بدم و بزنم زیر گریه.


انگار دردسر دنبال من بود.


بهرام خان اصلا چجوری به خودش اجازه داد همچون حرفایی بهم بزنه.


شاید منو با هــ..رزه ها اشتباه گرفته بود.


ارباب اگه از ماجرا چیزی میفهمید خیلی عصبانی میشد و
بزرگ ترین تیکه که ازم باقی میموند گوشم بود.


دستم رو جلوی دهنم گرفتم


تا کسی صدای هق هقم رو
نشنوه و با قدمای لرزون خودم و به تخت رسوندم و روش نشستم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_144

همون لحظه اکرم در رو باز کرد و با اخم گفت:


همه جا رو زیر و رو کردم واسه پیدا کردنت


تو اینجایی دختر؟


ارباب کارت داره برو اتاقش


وقتی چشمای ترسیده م رو دید پوفی کشید و گفت:

ولی ارباب با تو کاری نداره-

تو و حوا امروز گور خودتون و

1403/08/13 16:27

کندید
حوا که از همه چیز خبر داشت نباید تو رو میفرستاد


حکمن فردا تو حیاط فلکش میکنه
بغضم و قورت دادم و گفتم:


-خاک به سرم


اکرم خانوم،نمیشه بگی من خوابیدم؟


به ارباب دروغ بگم؟


پاشو دختر جون، پاشو واسه من دردسر درست نکن !!


ایشاالله که خیره
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_145

جلوی در اتاق این پا و اون پایی کردم و بالاخره در زدم.


هر چه زودتر ماجرا تموم میشد بهتر بود.


صدای خشک ارباب وقتی اجازه ی ورود داد ترسم رو بیشتر میکرد:


در رو باز کردم و وارد اتاق نیمه تاریک شدم!!

بیا داخل ..

سلام ارومی که شک داشتم خودمم شنیده باشم سرم رو پایین انداختم.


صدای قدماش و که شنیدم از ترس به در چسبیدم.

ولی صداش بیشتر دلهره به جونم انداخت:

لبم رو گزیدم و تا خواستم معذرت خواهی کنم.


به موهام چنگ زد و سرم رو بالا گرفت.

که سر خود شدی،ها؟


چشمای به خون نشسته ش رو که دیدم.

قلبم یکی در میون میزد.


سرم رو به واسطه ی موهام بالا کشید و گفت:

کیه-


امشب بهت درسی میدم که تا آخر عمر یادت بمونه!!

ارباب!

ولی انگار خون جلوی چشمای ارباب رو گرفته بود.

به موهام دوباره چنگ زد و منو با خودش به طرف میز برد و گفت:

امشب جوری ادبت کنم که حساب کار دستت بیاد!


باید تو رو هم مثل حوا فردا توی حیاط فلک میکردم...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_146

از ترس به خودم لرزیدم اما ارباب حتی بهم نگاه هم نمیکرد.


رگ گردن و شقیقه ش بیرون زده بود و تند و با صدا نفس میکشید.


به میز که رسیدیم وادارم کرد روی زمین دراز بکشم.


طوری که بدنم روی زمین بود و پاهام رو به هوا.


تا اون لحظه فقط ترس توی وجودم بود.

ولی وقتی که یکی از ترکه ها رو از توی گلدون پای دیوار برداشت وحشت و
استرس سلول به سلول تنم و در بر گرفت.


توی اون حالت که پاهام رو به سقف بود.

ارباب بالای سرم وایساد و بی حس بهم نگاه کرد و گفت:


میخوام کل عمارت بفهمن دستور ارباب زمین بیفته چه تاوانی داره!!


امشب هر چقدر بخوای میتونی جیغ بزنی !!

ترکه باعث شده بود بعد از چند روز دوباره به لکنت بیفتم.


به سختی آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:


-غ...غلط ...کردم...ارباب

خسرو سرش رو تکون داد و گفت:


ولی،کافی نیست-

ترکه روکه کف پاهام کشید ناخن هام رو توی پنجه جمع کردم اما...


ترکه عقب رفت و تند و بیرحمانه ضربه ی اول زده شد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_147

دیگه تحمل نداشتم

1403/08/13 16:27

و کف پاهام میسوخت.
کاش توران خانوم میتونست بیاد و نجاتم بده،


ارباب که
دیگه من و نمیدید،حتی التماس هام رو نمیشنید.
نمیدونم ضربه چندم بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و پاهام
رو جمع کردم


-یبار دیگه تکون بخوری من میدونم و تو
دستام رو جلوی دهنم مشت کردم و آروم هق زدم.


من نمیخواستم ارباب رو ناراحت کنم ولی حاال اون عصبی
بود و دیگه دوستم نداشت.



پیشونی ارباب خیس عرق بود و رگ دستاش هر لحظه
ممکن بود بترکن.


من *** هم از شدت گریه به سکسکه افتاده بودم.
وقتی بهرام خان منو کشید


فهمیدم چرا ارباب تاکید داشت توی اتاق بمونم.
برای همین بهش حق میدادم تنبیهم کنه.



اما دیگه طاقت نداشتم.
کف پاهام میسوخت و رنگ خون رو روی ترکه که میدیدم
وحشتم بیشتر میشد.



به سختی و در حالیکه هق
میزدم با سکسکه گفتم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_148

هیع...ارباب...درد هیع...میکنه
تورخدا... نزن


ارباب که تازه متوجه من شده بود چند لحظه بهم خیره شد


و یهو با عصبانیت ترکه رو کوبید به میز.
ترکه که از وسط نصف شده بود رو روی زمین انداخت


و یه دستش رو به کمرش زد و با دست دیگه موهاش رو باالا


فرستاد و چند تا نفس عمیق کشید تا آرامشش رو به دست
بیاره.



بعد به طرفم خم شد و آروم پاهام رو پایین آورد:
خیلی خب،دیگه تموم شد
_گریه نکن


باید بلند شی راه بری واال خون کف پاهات لخته میشه
به دستش چنگ زدم و با گریه گفتم:



نه...نه...توروخدا
_به روح ما...مامانم دی...دیگه دختر خوبی میشم-
قو...قول میدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_149

شب قبل اونقدر درگیر آفتاب بودم که یادم رفت به توران
سر بزنم.



رسیدگی به پاهاش وقت زیادی نگرفت و به اکرم سپردم



کمک کنه برگرده اتاقش، در حالیکه بعد از اون تنبیه
سنگین منتظر یه ذره محبت از طرفم بود.



اینو از توی چشماش میخوندم اما توی شرایطی نبودم که
بتونم بهش آرامش بدم.



اون همه خشم هنوز تخلیه نشده بود.
آفتاب که به اتاقش برگشت تا خود صبح راه رفتم و فکر
کردم.



من نگاه کثیف بهرام خان رو میشناختم.
خوب میدونستم چه اتفاقی میوفته



وقتی نگاهش رو روی افتاب دیدم فهمیدم
جدیدی پیدا کرده.


اون مرد نون و نمک نمیشناخت، گربه کوره بود.

╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_150

امین خونه م نمیشد.
در حالیکه ادعای رفاقتش گوش فلک رو کر میکرد.



تا زمانی که توی عمارت بود باید یکی رو میذاشتم تا

1403/08/13 16:27


مراقبش باشه.




هنوز نمیدونستم آفتاب کجای زندگیم قرار داره!
با وجود توران نمیشد هیچ اسمی روی رابطه مون گذاشت.




معشوقه اصلا برازنده ی اون دختر نبود.
در هر صورت.


هر اسمی که رابطه مون داشت.
هر حس پنهونی که بین مون شکل گرفته بود.
اصلا اهمیت نداشت.


اون دختر مال من بود.
آماده که شدم از اتاق بیرون زدم.



قبل از رفتن سر میز صبحانه باید به اتاق توران سر
میزدم.


میدونستم شب قبل میخواد پادرمیانی کنه تا به آفتاب کاری
نداشته باشم برای همین بهش سر نزدم.




توران قادر بود تمام حرص و اتیشی رو که توی وجودم
زبانه میکشید رو با یه جمله خاموش کنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 16:27

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_151

وارد اتاق که شدم با این که بیدار بود خودش رو به خواب
زد،قهر بود و باید از دلش در میآوردم.



واالا تمام هفته بدخلقی میکرد.
کنارش نشستم و در حالیکه صورت رنگ پریده ش رو



نوازش میکردم گفتم:
-توران خانوم؟
شوهرت اومده نمیخوای بهش سالم کنی؟




وقتی جوابی نداد لبخند زدم و کنار گوشش گفتم:
با شمام-
خانوم خانوما



خوب نیست آدم به شوهرش بی محلی کنه
بدون اینکه چشماش رو باز کنه با صدای خواب آلود و
دورگه جواب داد:



خوب نیست آدم زنش و بپیچونه آقای شوهر
مریضی بیش از حد الغر شده بود رو بین بازوهام گرفتم و
گفتم:




_باید تنبیه میشد
اگه میومدم جلوم رو میگرفتی
به طرفم چرخید و در حالیکه چشماش بدجوری شاکی بود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 17:30

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_154

بغضم رو قورت دادم و از اتاق بیرون زدم.
با اینکه ارباب دستور داده بود اون روز رو استراحت کنم



اما دلم طاقت نمیآورد کسی جز خودم صبحانه ی توران
خانوم و بده.



برای همین بی توجه به اخم و َتخم کردن های حوا سینی
صبحانه رو برداشتم و راه افتادم.



اونم توی بد دردسری افتاده بود و من رو مقصر میدونست.
سعی ميکردم موقع راه رفتن پاهام رو جمع کنم تا فشار



کمتری بهش بیاد ولی بازم فایده نداشت.
از اونجایی که درد پاهام حواس واسم نذاشته بود بدون در



زدن وارد اتاق شدم و ارباب روبا توران
خانوم دیدم.
دستم مشت شد.



نفسم به خس خس افتاده و بغض تا چشمهام باالا اومد.
صدای خانوم توی گوشم پیچید و گیج و دل شکسته قدم


جلو گذاشت:
همونجا جلوی در سرم رو پایین انداختم و زیر لب
ببخشیدی زمزمه کردم.
من مزاحم خلوت شون شده بودم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_155

واقعا کار خوبی نکرده بودم که بدون در زدن وارد شدم و
هر لحظه منتظر بودم ارباب دعوام کنه.



اما در عوض توران خانوم با دیدنم لبخندی زد و گفت:
-بیا جلو عزیزم



چرا اونجا وایسادی؟
زیر چشمی به ارباب نگاه کردم و لنگان لنگان جلو رفتم.



قلبم مچاله شده بود
قطره اشک سر زده از گوشه چشمام رو پس زدم و میز



صبحانه توران خانوم و روی تخت گذاشتم.
راستش، از حسادت داشتم میمردم.



اصلا حالم خوب نبود.
ارباب مال توران خانوم بود


به سختی هوا رو بلعیدم و در حالیکه سعی ميکردم صدام
نلرزه گفتم:



-با من کاری ندارید خانوم؟
توران خانوم سرفه ای کرد و گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 17:30

بزرگی
وارد حیاط شد.


خدمه به احترام ارباب تعظیم کردن و حوا به التماس افتاد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/13 17:30