186 عضو
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_211
با اینکه خسته کلافه بودم.
با اینکه فقط یه گوشه دنج
میخواستم تا یکم فکر کنم با
اینحال دندون روی جیگر گذاشتم و گفتم:
در مورده؟
_درمورد زن و زندگیت
چند ثانیه مکث کرد تا حرفاش و سبک و سنگین کنه و بعد
ادامه داد:
توران زن خوبی بود اما مریضی امونش نداد برات وارث بیاره
دندون روی هم سابیدم و از جا بلند شدم:
ما این بحث و صد بار کردیم
و به نتیجه نرسیدیم
تمومش کن مادر من
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_212
ما این بحث و صد بار کردیم و به نتیجه نرسیدیم
_حاالا که دیگه بهونه نداری
به نتیجه نرسیدیم چون تو نمیخواستی
منم برات یه دختر خوب نشون کردم که بعد از چهل...
خون خونم و میخورد و بی توجه به کلفت و کنیزای دورم
داد زدم:
-باز واسه من دختر لقمه نگیر
اونقدر بی غیرت نیستم که کفن زنم خشک نشده برم زن
بگیرم
خانم بزرگ بی توجه به عصبانیتم از جاش بلند شد و
عصاش و روی زمین کوبید:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_213
_من دختر حشمت خان و برات نشون کردم
و قرارم گذاشتیم
و بعد از چهل میریم خواستگاری
یه بار حواسم بهت نبود و رفتی
یه زن مریض و نازا
گرفتی
این دفعه نمیذارم
نیشخند هیستریکی زدم و در حالیکه یقه پیراهنم و باز
میکردم
تا یه ذره هوا به ریه هام برسه گفتم:
نذار قید همه چیز و بزنم و دیگه پا توی این روستا نذارم
_مادرمی، تاج سرمی
احترامت واجب
ولی این یکی و شرمنده
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_214
با مشتای گره خورده از خونه بیرون زدم.
حتی هوای آزاد هم
نمیتونست خلق تنگم رو بهتر کنه.
نفس کم آورده بودم.
مریضی و مرگ ناگهانی توران کمرم و خم کرده بود.
فردا برمیگشتم شهر.
اول باید تکلیف آفتاب و روشن میکردم.
اون دختر بیخ گوش خودم زنم رو کشته بود و نمیشد نادیده
ش گرفت.
درسته دکترا قطع امید کرده بودن ولی حضورش دلم و
گرم میکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_215
حاضر بودم زندگیم و بدم تا دوباره سالمت ببینمش.
شبانه برای خداحافظی رفتم سر مزار توران.
زنی که عاشقانه
میپرسیدمش حاالا زیر خروارها خاک
خوابیده بود.
دستم و روی خاک سردش کشیدم و یادم اومد که چقدر
برای مردن وسواس داشت.
اینکه تن و بدنش
خوراک حشرات بشه از بزرگ ترین
دغدغه هاش محسوب میشد.
چقدر غیر قابل باور بود.
حتی فاتحه روی زبونم جاری نمیشد.
وقتی از مزار برگشتم صبح شده بود.
به اون خلوت چند ساعته نیاز داشتم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_216
حیدر و اکرم و بقیه خدمتکارا آماده رفتن بودن.
بعد از خداحافظی با
خانوم بزرگ راهی شهر شدیم.
راهی خونه ای که دیگه تورانی توش منتظرم نبود.
بعد از حدودا 10 روز برگشته بودم به خونه ی خودم.
ولی دیگه هیچی مثل قبل نبود.
انگار توی عمارت گرد مرگ پاشیدن.
با رفتن توران زندگی هم تموم شده بود.
اقوام و دوستانی که توی شهر داشتیم به محض اینکه خبر
برگشتنم از روستا رو شنیدن
برای تسلیت اومدن و هنوز
خستگی راه در نرفته خونه پر از مهمون شد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_217
خسته بودم و احتیاج داشتم چند ساعتی توی سکوت
بخوابم،اما توران شدیدا به مهمان داری و احترام بهشون
تاکید میکرد.
برای همین تحمل کردم و دندون روی جیگر گذاشتم.
از آفتاب هم خبری نبود،حتما توی آشپزخونه خودشرو
مشغول کرده بود تا جلوی چشمم نباشه.
حدودا نیمه های شب بود که با وجود بارون شدیدی که
میبارید باالخره مهمونا رفتن و خونه خالی شد.
هنوز توی سالن بودم
که حوا و دخترش زهره برای سر
سلامتی اومدن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_218
وقتی بلند شدم تا به اتاقم برم حوا فورا گفت:
ارباب تا شما لباس عوض کنید
میگم زهره براتون قهوه
بیاره خستگی راه از تن تون در بره
اگه خواستید حمام و آماده کنه و براتون لباسم بذاره
دستی تکون دادم و گفتم:
الزم نیست اول میرم اتاق توران
چیزی نیاز داشتم خبر میکنم فعال مزاحم نشید
حوا و دخترش که به نظر میرسید دمق شدن دیگه پاپیچم
نشدن.
امور خونه رو به حیدر سپردم و به طرف اتاق توران راه
افتادم.
اول باید یکم آروم میگرفتم تا بتونم برم سراغ قاتل زنم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_219
قدمای سنگینم راه رو طولانی تر میکرد.
کاش هنوز بود و
وقتی میرفتم تو اتاقش با خسرو جانم
گفتنش اون لبخند جادوییش خستگیم و در میکرد.
اما وارد اتاقش که شدم تخت خالیش سیلی محکمی توی
صورتم کوبید.
لبه ی تخت نشستم و روی تشک دست کشیدم.
چقدر سرد بود.
عادت نداشتم بیام خونه و توران رو
نبینم.
ساعت ها روی اون تخت
حرف میزد.
از آینده میگفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_220
از بچه هایی که قرار بود برام بیاره.
روزای خوشمون و مرور میکرد.
آفتاب هیچ وقت بخشیده نمیشد.
اون دختر تمام حال خوبم و ازم گرفته بود.
از جا بلند شدم تا برم سراغش که تقه ای به در خورد و
چند لحظه بعد اکرم با صندوقچه کوچیکی وارد اتاق شد.
سوالی بهش نگاه میکردم که صندوقچه رو کنارم روی
تخت گذاشت و گفت:
_ارباب جان
این صندوقچه رو خانوم روز آخر بهم دادن تا بدم به شما
تاکید داشتن بعد از مرگ شون وقتی برگشتید خونه بهتون بدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_221
این امانت شما
اگه با من کاری ندارید برم آشپزخونه؟
دستم و روی قسمتای منبت کاری شده کشیدم و سعی کردم
قوی باشم.
توران حتی به اینکه صندوق کی به دستم برسه برنامه
ریزی کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و
با اینکه نفسم به سختی باالا میومد در
جعبه رو باز کردم و اولین پاکت رو برداشتم.
به تاریخ...:
خسرو جانم سالم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_223
یه دختر لاغر و ریزه میزه با موهای کوتاه اومد عمارت
اره،درست فهمیدی
آفتاب و میگم
برای اولین بار که دیدمش حس خاصی بهش نداشتم
برام یه خدمتکار معمولی بود مثل بقیه
ولی اون شبی که حوا دستش رو
با ترکه زده بود چیزی رو
توی نگاهت دیدم که فقط برای خودم بود
یه غیرت مردونه
یه نگاه نگران
که توش جرقه های کوچیک توجهم و جلب
کرد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_224
دروغ چرا اون شب تا صبح گریه کردم.
حسادت داشت ذره ذره وجودم و میخورد
غصه دار بودم
برای خودم
برای تو
برای بچه هایی که هیچ وقت به دنیا نیومد
تا منم طعم مادر
شدن و بچشم
برای مریضی که با نامردی
خط کشید روی خوشبختیم
شایدم چشم بدخواها دنبال زندگیم بود،نمیدونم!
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_225
بگذریم...
فردای اون روز آفتاب بازم اومد
و فردای دیگه ش
و تمام فرداهای بعد
منم توی سکوت تماشاش کردم
از همون روز فهمیده بودم
این همونیه که میتونم خسرو رو
با خیال راحت بهش بسپارم و برم
خیلی سخت بود دل کندن
از تویی که وجودم بودی
ولی با اومدن افتاب خیالم راحت شد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_226
بعد آموزشش دادم برای اینکه بتونه خانوم عمارت ارباب
خسرو باشه و همه چیز و خیلی زود یاد گرفت
در ظاهر یه دختر ظریف و شکننده ست
اما در باطن یه زن قوی و باهوش و ذکاوته
فقط باید یکم بزرگ تر بشه
کارام تموم شد وقت رفتنم رسید
دیگه باید تنهات میذاشتم
تا به زندگیت برسی
من بال پروازت
و میبستم
توران برات قفس ساخته بود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_227
وقتی ازش خواستم بهم آب بده قبول نمیکرد اما قسمش دادم
به جون تو
وقتی چشماش دو دو زد فهمیدم
اونم خاطرت و میخواد
بعد با خیال راحت قلبت و سپردم بهش و آب و نوشیدم
اخ که از عسل شیرین تر بود
حرف اخر و بزنم
یه وقت بابت مرگم به اون بچه سخت نگیری که حلالت
نمیکنم
من آفتاب و به تو ،تو رو به آفتاب سپردم
لطفا اون بچه رو خوشبخت کن و خودتم
خوشبخت شو
که این تنها آرزومه
از طرف توران
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_228
نامه های توی صندوقچه زیاد بود اما اون جوراب پشمی
کوچولو و جغجغه مثل خار کاری کرد اشک توی چشمان
نیش بزنه
توران اونو برای بچه مون خریده بود.
همون روزایی که تازه ازدواج کرده بودیم.
ولی وقت عزاداری بیشتر نداشتم.
صندوقچه رو زیر بالش
توران گذاشتم و از اتاق بیرون
زدم.
باید میرفتم سراغ آفتاب.
حاالا که واقعیت و میدونستم باید تکلیف دلم
و روشن
میکردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_229
به اتاقش که رسیدم بدون اینکه در بزنم وارد شدم،میخواستم
یهویی گیرش بندازم و از دیدن تعجب و دلتنگی و ترسی
که توی چشماش موج میزد لذت ببرم اما کسی اونجا نبود.
نفس کلافه ای کشیدم و از اتاق بیرون زدم.
چقدر برای دیدنش بیتاب بود.
به طرف آشپزخونه پا تند کردم تا شاید اونجا پیداش کنم.
یه خلوت دو نفره میخواستم و کلی حرف و یکی شدنی که
احتیاج داشتم.
وارد آشپزخونه که شدم حوا لبخند پت و پهنی زد و گفت:
ارباب جان...شما چرا اومدید زهره داشت براتون چایی میآورد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_230
میگفت ارباب خسته ی راهه
با دستای خودش براتون باقلوا درست کرده
زهره با لیوان چایی به طرفم اومد و گفت:
ارباب...واسه شما ...
اخمی کردم و بی توجه به چشمای دخترک که با دیدنم
برق میزد رو به حوا پرسیدم:
پس آفتاب کجاست؟
_چرا نمیبینمش
زهره با ناامیدی به مادرش نگاه کرد.
حوا اما لبخند پر غروری زد و در حالیکه بادی به غبغب
مینداخت بی توجه به سوالم گفت:
-ارباب جان بعدا
به اون دختره رسیدگی میکنید
فعلا بشینید
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
10 تا دیگم اخر شب میزارم✨✨✨💜🩷
1403/08/14 19:51سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_231
مغزم تیر میکشید.
نمیفهمیدم چی میگه و
در مورد چی حرف میزنه.
یه قدم به طرفش برداشتم
و در حالیکه با چشمای ریز شده
و مشکوک بهش نگاه میکردم گفتم:
دوباره تکرار کن چی گفتی ؟
حوا به دخترش اشاره کرد تا سینی رو روی میز بذاره و
بعد همون طورکه لبخند میزد با حالت پیروزمندانه ای
گفت:
ارباب جان...
_تا حوا هست شما نگران نباشید
دختره باعث مرگ توران خانوم شد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_232
بهش آب داد
فکر کرد میتونه فرار کنه
شما هم که عزادار بودید
ولی خودم حقش و گذاشتم کف دستش
فقط مونده شما با یه لگد بندازیدش بیرون یا تحویلش بدید به
ژاندارمری
دستام و مشت کردم و قبل از اینکه به طرفش یورش ببرم
حیدر وارد آشپزخونه شد.
کتی که روی سرش انداخته خیس بود
به خاطر بارونی که
اون هفته شبانه روز میومد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_233
دستاش و با بخار دهنش گرم کرد و با حالت نگران و
سرزنش گری گفت:
بچه ست...هر خطایی کرده
_ارباب...به خداوندی خدا که اون دختره گناه داره
از سر نادونی بوده
شما بزرگواری کن ببخش
من شفاعتش و میکنم
به من ببخشیدش
فقط...
گوشام زنگ میزدن و درک حرفای حیدر برام سخت بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_234
شبیه آدمای منگ راه رفته رو برگشتم و جلوی حیدر
وایسادم.
وقتی با اون چشمای خشمگین و دریده بهش نگاه کردم یه
قدم به عقب برداشت و یکه خورد.
بازوش رو گرفتم و با
تمام عصبانیت توی وجودم تکونش
دادم و گفتم:
-چی میگی واسه خودت؟
درست حرف بزن ببینم اینجا چه خبره؟
دختره کیه؟
در مورد کی حرف میزنی؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_235
حیدر که ترسیده بود یه نگاه به حوا انداخت و یه نگاه به
من.
اب دهنش رو به سختی قورت و داد و با لکنت گفت:
-آ...آفتاب و... میگم... که...که حیاط پشتی بستیدش به
درخت!
ارباب جان من قصد جسارت ندارم اما...
این هفته اگه بودم
نمیذاشتم به اون حال بیفته
ارباب...طفل معصوم خیلی بچه ست
حرفای حیدر توی مغزم اکو میشد.
معلوم بود که آفتاب بچه ست.
هنوز 16 سالش بود و خوب و بد و تشخیص نمیداد.
با اون سن و سال کم عذاب نکشید که.
چرا حیدر فکر میکرد
بلایی سرش بیارم؟
اصلا
اونجا چه خبر بود؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
بود اینقدر مریض و
زخمی و کتک خورده نبود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_236
در حالیکه از شدت عصبانیت چشمام از حدقه بیرون زده
بود
نگاهم به طرف حوا چرخید و داد زدم:
-تو چه .. .خوردی زنیکه؟
تو چه غلطی کردی؟
و بعد به طرفش یورش بردم.
گیساش و گرفتم و بی توجه به گریه و زاریش روی زمین
کشیدمش
و با خودم به طرف حیاط پشتی بردمش.
حیدر و دخترش هم دنبالم اومدن
و توی اون بارونی که
تبدیل شده بود به سیل
به طرف درختی رفتم که حیدر
اشاره کرده بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_237
وقتی آفتاب و دیدم که اونجوری به درخت بسته شده و
سرش رو شونه ش افتاده دستم شل شد.
حوا رو همونجا ول کردم و داد زدم:
حیدر،این مادر و دختر و ببر تو طويله زندانی کن
وای به حالت فرار کنن
دوییدم به طرف آفتاب.
حتی مهم نبود بارون زیر لباسم نفوذ کرده.
به درخت که رسیدم فقط یه چیزی توجهم و جلب کرد
صورت کبود دخترکم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_238
بدن بی جونش و لباسای پاره ش.
دستام رو جلو بردم و آروم اسمش و صدا زدم:
-آ...آفتاب؟
جوابم رو نمیداد،حتی سرش رو هم بلند نمیکرد.
با احتیاط صورتش
و بین دستام گرفتم و یکم بلند
کردم.احساس میکردم الانه که استخواناش بشکنه.
چطور تونسته بود همچون بلایی سرش بیاره.
وقتی گرمای دستم و حس کرد
پلکاش تکون خورد و قطره
های اشک از بین شون
سر خورد و روی گونه هاش
ریخت.
بعد صدای ضعیفش قلبم و آتیش کشید:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_239
لحن مظلومش.
اشکایی که سیل شده بود.
تن یخ زده ش.
کبودی و ورم صورتش.
دلم و میلرزوند.
تازه داشتم میفهمیدم
چقدر این دختر ریزه میزه ی مظلوم و
دوست دارم.
به خودم لعنت فرستادم که بهش بی توجهی کردم.
دیگه وقت دست دست کردن نبود.
آفتاب اصلا وضعیت خوبی نداشت.
دختری که توران دست من سپرده بود اینقدر مریض و
زخمی و کتک خورده نبود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_240
لحن مظلومش.
اشکایی که سیل شده بود.
تن یخ زده ش.
کبودی و ورم صورتش.
دلم و میلرزوند.
تازه داشتم میفهمیدم
چقدر این دختر ریزه میزه ی مظلوم و
دوست دارم.
به خودم لعنت فرستادم که بهش بی توجهی کردم.
دیگه وقت دست دست کردن نبود.
آفتاب اصلا وضعیت خوبی نداشت.
دختری که توران دست من سپرده
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_242
حیدر به سرعت دور شد و من دختری که دیگه جونی توی
بدنش
نمونده بود رو به طرف عمارت دوییدم
من اینجام...طاقت بیار
آفتاب اگه سر تو و بچه بلایی اومده باشه دخترش و
جلوی چشماش آتیش میزنم
قول میدم
افتاب؟ صدام و میشنوی؟
فقط یچیزی بگو دلم آروم بگیره دختر
آفتاب ساکت بود.
مثل تموم روزایی که کتک خورد و دم نزد.
مثل تموم روزایی که آدما عقده هاشون و سرش خالی
کردن
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_243
حاالا هم مظلومانه خاموش شده بود.
دخترک 16 ساله تنش
یخ زده و چشماش دیگه
نمیخندید.
دلم میسوخت که حتی یه بارم نشد شکایت کنه.
وارد خونه که شدم
اکرم و صدا زدم و به طرف اتاق خودم
راه افتادم.
اکرم با دیدن آفتاب توی صورتش کوبید و گفت:
-خدایا توبه،کی این بالا
رو سر این بچه آورده
از بین دندونای کلید شده غریدم
:
-حوا
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_244
آفتاب و روی تخت گذاشتم و به طرف کمد رفتم.
قبل از اینکه قیچی رو بردارم بهش گفتم:
هر چیزی هم لازمه آماده کن طبیب داره میاد
برو براش یه دست لباس تمیز بیار
اکرم روی بدن آفتاب خم شد و در حالیکه صداش میلرزید
گفت:
-ارباب ...آفتاب حامله ست؟
قیچی رو توی لباسش انداختم و سرم رو تکون دادم:
نمیدونم...
_فقط خدا بهمون رحم کنه
این بچه چه هیزم تری بهش فروخته بود آخه...
مادرش بمیره
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_245
و بعد از اتاق بیرون رفت و منو با آفتاب تنها گذاشت.
لباساش و قیچی کردم اما دیگه داشتم دیوونه میشدم.
تمام تنش کبود و زخمی بود و من بی غیرت داشتم توی
روستا
سر زن گرفتن با مادرم بحث میکردم.
دیگه طاقت نداشتم.
گفتم:
-به خداوندی خدا میکشمش
تو فقط خوب شو
تو فقط چشمات و باز کن
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_246
دیگه برام مهم نبود خدمه منو ببینن
و دارم برای بیدار شدنش
خودم و به آب و آتیش میزنم.
حتی غرورم اهمیت نداشت.
نمیتونست در عرض 10 روز دو تا زنی رو عاشقشون
بودم رو از دست بدم.
شاید اصلا حسم به آفتاب عشق نبود اما جوری برام عزیز
شده
بود که خودمم باورم نمیشد.
تو اون لحظه فقط آفتاب برام مهم بود
و بچه ای که حاالا
حس میکردم دیگه وجود نداره.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_247
بچه ای که سال ها حسرت داشتنش و خورده بودم.
وقتی اکرم اومد و کمک کرد لباساش و تنش کنم با گریه
گفت:
_ناراحت نباشیدا
ارباب جان...درد و بالتون دو پمپی بخوره تو سر اکرم
ماشاالله جفت تون جوونید
بازم میتونید بچه دار شید
چیزی نگفتم و سکوت کردم.
من اون بچه رو با مادرش با تموم وجود میخواستم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_248
وقتی طبیب وارد اتاق شد نگاهی به آفتاب انداخت و گفت:
_چیشده
ماجرا رو که براش تعریف کردم مچ دستش رو گرفت و
گفت:
لطفا چند لحظه بیرون باشید باید معاینه ش کنم
_من جایی نمیرم
_دکتر کارت و کن
دکتر صمدی سال ها دکتر توران بود و حاالا داشت آفتاب و
با وسواس خاصی معاینه میکرد:
_خدمتکارت چه جونوری بوده که تونسته همچین بالیی سر
این بچه بیاره؟
نگاهم سمت صورت درهم آفتاب رفت.
روی پیشونیش عرق نشسته
و ناله ریزی ازش شنیده
میشد.
زیر لب گفتم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_249
اگه بچه طوریش شده باشه مادرش و به عزاش مینشونم
دکتر با تاسف سری تکون و ملحفه رو روی پاهای آفتاب
جابه جا کرد.
دستش با احتیاط الی پاهاش رفت و حین معاینه اخم داشت
و چیزی از چهره ش نمیشد میفهمید تا باالخره کارش تموم شد
و در حالیکه دستش رو که آغشته به بود رو پاک
کرد و گفت:
متاسفانه بچه مرده و دیگه نمیشه کاری کرد
به جز زخمای و کبودی ها
_ولی حال مادر خوبه
سرمای شدیدی خورده و بدنش ضعیف شده
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRسِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_250
حدودا یه هفته بیشتره که غذا نخورده
برای همین باید تقویت بشه
مخصوصا با خونی که از دست داده...
حرفای دکتر مثل طبل توی گوشم کوبیده میشد و من درست
ده روز بعد از مرگ توران حاالا برای بچه ای عزا داری
میکردم
که از خون خودم بود.
دیگه حرفای دکتر و نشنیدم و همون طورکه از اتاق بیرون
میرفتم رو به اکرم داد زدم:
اکرم...حواست به آفتاب باشه تا من برگردم
انگار دیوونه شده بودم وقتی زیر اون بارون شدید به طرف
طويله رفتم.
حتی حیدر هم نمیتونست جلوم رو بگیره.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
پارتای امشب تموم شدااا😘☘️🌈
♥شبتون بخیرررر خوشگلا🌙🌙🌙🌈💖🧡
سلام سلام 👋 👋
پارت دارم اونم چه پارتاییی
رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_251
خشم و عصبانیتی که توی وجودم
میشد تا بتونم غم از دست
دادن بچه ای که سال ها حسرتش
رو خورده بودم و فراموش کنم.
آفتاب میتونست قشنگ ترین و مظلوم ترین مادر دنیا بشه.
حاالا چطور باید توی چشماش نگاه میکردم و میگفتم که به
خاطر من این بلا سرت اومده؟
وارد طويله که شدم حوا و دخترش رو دیدم که حیدر محکم
به ستون بسته بود.
نیشخندی به چهره ترسیده و گریون دخترش زدم و با چاقو
طناب رو پاره کردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_252
حوا فورا روی زمین زانو زد و همون طورکه پام رو
چنگ زده بود با التماس گفت:
-ارباب...به روح توران خانوم به خاطر خودتون...
پشت دستم و محکم توی دهنش کوبیدم و داد زدم:
-قسم نخور
به خاطر من بچه مو کشتی؟
حوا که انگار یهو روح از تنش بیرون رفته بود لب زد:
_بچه؟
جوابی بهش ندادم و بجاش موهای دخترش رو توی مشتم گرفتم و در حالیکه دنبال خودم میبردم
طنابی که از دیوار
آویزون بود برداشتم و وارد حیاط شدیم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_253
دخترک جیغ میزد و گریه میکرد ولی فقط ضجه های
دخترکم دلم و به درد میآورد.
حوا هم دنبال مون میومد و میخواست دخترش رو از
چنگم در بیاره ولی رو به حیدر داد زدم:
حیدر...بگیرش
همونجا نگهش دار
وای به حالت بیاد جلو
بعد دخترش رو روی زمین ول کردم و سر طناب رو گره
زدم.
زهره عقب عقب میرفت
دخترک تقریبا هم سن و سال آفتاب بود.
چهره ی با نمکی
داشت و همیشه سعی می کرد خودش رو بهم ثابت کنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_254
حوا بین دستای حیدر گریه و زاری میکرد و صدای جیغ
خوشگراش زهره توی حیاط عمارت پیچید.
اما گوشم نمیشنید.
کر شده بودم.
تصویر آفتاب و حرفای دکتر داشت مغزم و سوراخ میکرد.
حتی بارون و سرما هم نمیتونست آتیشم و خاموش کنه و
پشت سر هم با اون طناب زمخت گره خورده روی تن
دخترک میکوبیدم.
تا شاید دردی که توی سینه م حس میکردم فروکش کنه.
حوا التماس میکرد و خودش رو به زمین میکوبید .
زهره جیغ میکشید و خدمه زیر بارون با دلسوزی به اون
مادر و دختر نگاه میکردن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_255
منم دیوونه شده بودم.
تا به حال رعیت جماعت
و زیاد فلک کرده
بودم اما اون
شب فرق داشت.
میزدم تا برای بچه م گریه کنم و انتقام خودم و مادرش و
بگیرم.
قلبم تیر میکشید وقتی یادم میومد زیر این بارون از دست
اون زن کتک خورده
و بچه شو از دست داده.
اونقدر زدم و زدم تا باالخره حیدر دستام رو گرفت و بهم
فهموند زهره از حال رفته.
در حالیکه هنوز خشمم فروکش نکرده بود سراغ حوا رفتم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_256
گیسش رو گرفتم و روی زمین کشیدم و داد زدم:
کارت به جایی
رسیده که بچه منو میکشی ؟
بلایی به سرت بیارم که سگ
از دستت نون نگیره
خودت و کاری ندارم میمونی اینجا و کلفتی میکنی
هر کاری میکردم دلم آروم نمیگرفت.
ِ اون روزا یه
کابوس تلخ دردآور...
ِیه بی نفسی یه
مطل زجر آور...
یا یه زنده به گورری پر عذاب و تجربه میکردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_257
حوا آتیشم زده بود برای همین میخواستم آتیشش بزنم.
شنیده بودم پدر و مادرا حاضرن خودشون هر عذابی و
تحمل کنن ولی خار به پای بچه شون نره.
وقتی عذابی که اون دختر زیر بارون کشیده بود جلوی
چشمام زنده میشد جنون به سرم میزد.
اینبار شروع کردم به زدن حوا
و صدای جیغ های
گوشخراشش توی باغ میپیچید.
اونقدر زدم تا اونم بی هوش کنار دخترش افتاد.
طناب هنوز توی دستم بود
که اکرم بدو بدو جلو اومد و
گفت:
تصدق تون ...برید باالا سرش الان به شما احتیاج داره
ارباب...مشتلق بده آفتاب بهوش اومده
این بهترین خبر توی اون روزای کوفتی بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_259
#سی_روز_بعد
صدای گریه و شیون مادر و خواهرای توران خانوم یه
لحظه هم قطع نمیشد.
اونا هم داغ دار بودن چون فرشته ای مثل اون زن رو از
دست دادن و دیگه هیچ وقت برنمیگشت.
روی مزار سردش دست کشیدم
و بعد از خداحافظی باهاش
از جام بلند شدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
اکرم خاکی رو که روی لباس مشکیم نشسته بود رو با
دست تمیز و بهم اشاره کرد کنار خانوم بزرگ وایسم و
تنهاش نذارم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_260
اون روزا خیلی حسو حال خوبی نداشتم خیلی ناراحت بودمو خودمو سرزنش میکردم
ازم میخواست که خودم و توی دل پیرزن جا کنم.
اما اون شمشیر و از رو بسته بود.
حتی اگه به ارباب نزدیک میشدم واکنش نشون میداد.
باالخره بعد از مراسم
چهلم از مزار توران خانوم برگشتیم
عمارت.
چند روزی میشد رفته بودیم روستا تا برای مراسم خانوم
اونجا باشیم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_261
یعنی کلا نقل مکان کرده بودیم به عمارت اربابی و دیگه به
شهر برنمیگشتیم.
هنوز کلی مهمون توی خونه بود و ارباب دستور داد کنار
خانوم بزرگ بمونم و یه لحظه هم ازش دور نشم.
نمیدونستم چی توی سرشه؟
اون میون یه چیزی خیلی ازارم میداد.
تمام مدت نگاه بهرام
خان رو روی خودم حس میکردم و
نمیتونستم به کسی چیزی بگم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_262
با حالت
توی چشمام خیره میشد.
مخصوصا وقتی برای خداحافظی جلو اومد و روبروی
خانوم بزرگ وایساد.
به خانوم بزرگ تسلیت گفت و یکم در مورد خوبیهای
توران حرف زد اما گاهی نگاهش میخ چشمام میشد و بهم
زل میزد.
حتی از اون پیرزن هم خجالت نمیکشید.
کم کم داشتم کلافه میشدم
که اکرم به دادم رسید و من با
خودش برد تا با مادر توران آشنا بشم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_263
اکرم زن زرنگ و با سیاستی بود و هیچکاری و بی دلیل
انجام نمیداد.
مادر توران هم مثل دخترش فرشته و مهربون بود.
جوری با مهربونی باهام رفتار میکرد که انگار دختر
واقعیشم.
بعد از رفتن مهمونا به دستور ارباب خانواده توران خانوم
با احترام رفتن خانه ولایتیی تا استراحت کنن.
خانوم بزرگ رو به من و خدمه گفت:
برید بیرون میخوام با ارباب خصوصی حرف بزنم
منم مثل بقیه خواستم اتاق رو ترک کنم که ارباب اجازه نداد...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_264
_بمون آفتاب، باهات کار دارم
به ناچار موندم و خانوم بزرگ در حالیکه چشم غره بدی
بهم میرفت روی مبل مخصوصش نشست و بدون مقدمه
رو به ارباب گفت:
در مورد دختر حشمت خان چه تصمیمی گرفتی؟
دیدی که چقدر سنگین و رنگین رفتار میکرد
ارباب با خونسردی پا رو پا انداخت و گفت:
_هیچی...بهتون چند باری گفتم
من تصمیم ندارم با اون دختر ازدواج کنم
با شنیدن حرفاشون نگران به ارباب نگاه کردم.
انتظار
شنیدن همچین چیزی رو نداشتم.
خانوم بزرگ بهش توپید:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_265
پس میخوای تا کی عذب بمونی؟
-تا آخر
هفته
تصمیم دارم با
آفتاب ازدواج کنم
توی اون لحظه چیزی رو که میشنیدم باور نداشتم.
حتی نمیتونستم به گوشام اعتماد کنم.
حس میکردم توی یه خواب شیرینم.
یه هاله طالیی دورم افتاده بود و اکلیالی ریز توی هوا
پرواز میکردن.
خانوم بزرگ چشمای عصبی شو بهم دوخت و گفت:
-این رعیت در شأن خانواده ما نیست
باید دختر خان یا ار...
خسرو ابروهاش باالا پرید و گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_266
یادت که نرفته آفتاب و خودت برام لقمه گرفته بودی
الان در شأن ما نیست؟
اون موقع فرق داشت
زنتم که مریض بود میتونه همچین کاری کنه
ولی باید یه زن اصیل بگیری
ارباب صورتش سرخ شده بود و نفسای بلند و کشدارش
شدت عصبانیتش رو به رخ میکشید.
از دعوای مادر و پسر میترسیدم.
نمیخواستم به خاطر من دعوا کنن.
توران خانوم خیلی چیزا از اخلاق خانوم بزرگ بهم گفته
بود.
رگ خوابش رو میدونستم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_267
برای همین از جام بلند شدم و جلوش زانو زدم.
دستای سفید و تپلش
و توی دستم گرفتم و به آرومی و
شمرده شمرده گفتم:
خانوم بزرگ...تو رو خدا حرص نخورید واسه فشار خون تون خوب نیست
باور کنید تا شما نخواید من با ارباب ازدواج نمیکنم
منکه مادر ندارم
شما جاش برام مادری کنید
هر دستوری بدید من اجرا میکنم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_268
بگید نه...از عمارت میرم
چون شما فقط خوشبختی ارباب و میخواید
خانوم بزرگ که حاالا عصبانیتش فرو کش کرده بود چشم
غره ای بهم رفت و گفت:
تو هنوز خیلی بچه ای نمیتونی...
خانوم بزرگ شما که میدونید به خاطر حوا من تازه بچه م مرد
قول میدم غذای مقوی بخورم تا زود سر پا شم
اگه سر پا نشدم
خودم دختر حشمت خان رو
واسش خاستگاری میکنم،خوبه؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_269
خانوم بزرگ زن سختگیر و سیاست مداری به نظر میرسید
اما باید قلب مهربونش و از وسط اونا بیرون میکشیدی.
با اینکه اولش مخالف سر سخت این ازدواج بود اما
باالخره منو به عنوان عروسش قبول کرد.
خیلی زود بساط عروسی به پا شد.
به دستور ارباب آرایشگر و خیاطی که برای توران خانوم
کار میکردن اومدن عمارت و مهمونا از تمام روستاهای
اطراف دعوت شدن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے
اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_270
اکرم شد ندیمه مخصوص منو و همه چیز افتاد روی دور
تند.
خبر عروسی توی تمام آبادی ها پیچید
و شک نداشتم تا
حاالا به گوش بابا و سیما و اسد رسیده.
نمیدونستم چه واکنشی نشون میدن.
سیما اگر میفهمید زن ارباب شدم
حتما دندون تیز میکرد
برای ثروتی که سهمش نبود.
حاضر بودم همه چیزم و بدم
و وقتی خبر به گوششون
رسید اونجا باشم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_271
اون آدمای پول پرست و طماع فقط زر و اسکناس و
میشناختن.
معلوم نبود از مش قربان چقدر تیغ زدن و پولشو باالا
کشیدن
ارباب مقرر کرد هفت شبانه روز عروسی به پا بشه و
الحق که برام سنگ تموم گذاشت.
باورم نمیشد تمام سختی هام تموم شده.
با اینحال هر چی به روز عروسی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_272
نزدیک تر میشدیم دلم
بیشتر مثل سیر و سرکه میجوشید.
همش میترسیدم یکی مانع این
خوشبختی بشه.
آرایشگر باالخره کارش تموم شد
و تور رو که روی
سرم ثابت کرد اکرم
در حالیکه اشکش رو با گوشه
روسری پاک میکرد چند بار به میز کوبید و با خوشحالی
گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_273
_بزنم به تخته مثل ماه شدی
خوشبخت بشی،این حقته
ارباب و هم خوشبخت کن تا روح توران خانوم آروم بگیره
بغضم که هر لحظه بزرگ تر میشد داشت میترکید که دستم
و گرفت و با مهربونی گفت:
گریه نکن مادر
_آرایشت خراب میشه
اصلا گریه تو همچین روزی شگون نداره
همون لحظه تقه ای به در خورد
و ارباب به اتاق وارد
شد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_274
ارباب که متوجه ترسم شده بود رد نگاهم
و دنبال کرد تا به
سیما و اسد و بابام رسید.
بابام چشماش بغض داشت.
خیلی وقت میشد ندیده بودمش
،انگار 20 سال پیرتر به
نظر میرسید.
با خجالت از پله ها باالا اومد و اون دو نفرم پشت سرش.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_275
اسد خیلی بد نگاهم میکرد
انگار فقط منتظر بود
تا بهم حمله کنه و باز با اون کمربند
لعنتیش منو بزنه.
جلوی جایگاه بابام با شرمندگی بهم نگاه کرد و گفت:
-بابا اینقدر ازم دلگیر بودی که حتی عروسیت دعوتم
نکردی؟
خسروگفت:
-پدر افتابی،احترامت
واجب
امشبم جاش نیست واالا طور دیگه ای باهات برخورد
میکردم
-فقط بگو چطور تونستی یه بچه رو دست نامادری بسپاری
شرمنده م ارباب...میدونم خطا کردم
یعنی یبارم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_276
ارباب...به اون خدایی که میپرستی من براش مادری کردم
از افتاب توقع نداشتم همچین کنه!
ولی ایراد نداره
اون هنوزم دختر ماست
حاالا هم خانوم عمارت ارباب زاده شده و افتخار ما شده
دخترم هیچ وقت پدر و مادر و خواهر و برادرش و
فراموش نمیکنه
ارباب بجای من پوزخندی زد و گفت:
-مادر؟
تف به روت بیاد زن!
تو خجالت میدونی چیه؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_277
د اخه زن کدوم مادری
بچه 7 ساله رو
میزنه؟
کدوم مادری بچه 13 ساله رو تو زیر زمین زندانی میکنه؟
کدوم مادری دختر 16 ساله شو
هر روز کتک میزنه و میندازه تو زیر زمین
و در آخر به صورت برافروخته اسد
نگاه کرد و از بین
دندونای کلید شده غرید:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_278
سیلی که بابام توی صورت اسد کوبید
حتی یه ذره از
زجری که کشیده بودم رو جبران نمیکرد.
اسد و سیما که رنگ شون پریده بود
هیچ وقت نمیفهمیدن
چه بالیی سرم آوردن.
بابا با چشمای از حدقه در اومده
به سیما توپید:
-تو با امانت من چکار کردی زن؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_279
این بود رسمش؟
بد کردم پسرت و خونه م راه دادم؟
بشکن این دست که نمک نداره
بعد تو با جیگر
گوشه م همچین کردی؟
راه بیفتید
بریم اگه دخترم ما رو با خفت و خواری
از خونه ش
بیرون نکرده از خانومیشه
مثل مادرش دلش پاکه
و بعد رفت و منو با یه دنیا
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_280
غصه تنها گذاشت.
اگه ارباب نبود هیچ *** نمیتونست
جلوی اشکام رو بگیره.
ولی فقط دیدن روژان و مادرش
میتونست کام تلخم و
شیرین کنه.
مادر روژان
با اشاره ارباب اکرم با یه سینی که
روی چیزی که توش
گذاشتن مخمل قرمز انداخته بودن
جلو اومد و اونو به
طرف مامان روژان گرفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_280
وقتی با تعجب و سوالی هر دو به ارباب نگاه کردیم
خسرو
با
همون جذبه که عاشقش بودم گفت:
-فقط برای تشکر
کاری که شما براش کردید کسی نکرد
اگه نبودید الان افتاب کنار من نبود
بالخره عروسی تموم شد و بعد از اون همه سختی و عذاب
انگار خدا بالخره منو دیدو رنگ آرامش به زندگیم پاشیده بود.
ارباب کنارم نشست و .....
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_281
مراسم باالخره با خوشی ها و خستگی
هاش تموم شد
و من باالخره تونستم یکم استراحت کنم.
خانواده توران خانوم
هم برگشته بودن شهر.
مادرش زن خیلی خوبی بود
و ازم خواست جای دخترش
مواظب خسرو باشم.
میگفت ارباب براشون عزیزه
و حاال منو جای دخترشون
میبینن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_282
از اسد و سیما و بابام هم دیگه خبری نبود اما بهرام خان
توی تموم شبای عروسی بین مهمونا حواسش بهم بود.
شایدم من اینجوری احساس میکردم. چون یه شب
همه بهرام خان و میشناختن.
میدونستن چه آدم کثیفیه.
ولی بعید میدونستم حاالا که زن ارباب شدم بخواد
بهم حتی
فکر کنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_283
برای همین سعی می کردم نادیده بگیرمش.
شاید باید به خسرو میگفتم.
شاید باید از احساس بدم و نگاه های بدش هم میگفتم.
اما سکوت کردم و نادیده ش گرفتم.
بعد از عروسی کم کم
به امور خونه مسلط شدم.
حوا هنوز جز خدمه بود
اما دیگه مقام و منصبی نداشت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_284
مثل یه خدمتکار معمولی باهاش رفتار میشد.
خانوم بزرگ هم
گاهی بهم سخت میگرفت اما به دل
نمیگرفتم.
چون مادر شوهرم محسوب میشد و خسرو تایید میکرد
احترامش و نگه دارم.
دلتنگی به ماشین تکیه دادم و به ارباب نگاه کردم که به
حیدر دستورات لازم و میداد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_285
تا در نبودش حواسش به همه
چیز باشه.
دلم میخواست مثل بچه ها اینقدر گریه
تا منو با خودش
ببره یا پشیمون بشه و عمارت بمونه.
بارون تازه شروع شده بود و منو دلتنگ تر و بی قرار تر
میکرد.
خسرو
وسایلش رو توی جیپ جاساز میکرد گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_286
_مواظب خودت و خونه باش
دیگه سفارش نکنم
آفتاب
من تا آخر هفته برمیگردم
به اطراف نگاهی انداختم تا کسی نباشه و
بعد با لحن پر التماسی گفتم:
اصلا دلتون میاد آهویی مثل من
و ول کنید برید
نمیشه من باهاتون بیام شکار؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے
اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_287
هنوز نفهمیده بودم چی گفتم
که ارباب سر باالا گرفت و از ته دل خندید.
منم خندهم گرفت
اما گیجی و تعجب خیلی زود خنده م رو
محو کرد.
نمیدونستم اونایی که صدای جذابی دارن خنده هاشون هم به
همون جذابی و خوش آهنگیه.
و عجیب تر اینکه
نمیدونستم این آدم جدی این قدر راحت
میخنده.
راستش تا حاالا خنده شو ندیده بودم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_289
-اهو خانوم...بذار برگردم خودم شکارت میکنم
گونه هام از خجالت سرخ شده بود وقتی اونجوری گفت
نچ کلافه ای کشید و گفت:
من یه دختر مثل خودت میخوام
که وقتی بارون میشینه رو
مژه هاش اين قدر دلبر بشه
گوشه چشمش پر از خط های جذابی بود که من برای هر
چروکش میمردم!
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_290
وقتی سوار ماشین شد و از حیاط بیرون زد مثل یه بچه یتیم
که زیر بارون مونده و سر پناهی نداره به راهی که رفته
بود خیره شدم.
هنوز هیچی نشده دلم براش پر میزد.
با دیدن حوا که وارد حیاط شد
تازه به خودم اومدم.
صورتش گرفته و چشماش قرمز بود.
با تنفر بهم نگاه کرد و گفت:
-دلت خنک شد؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_291
الهی که به زمین گرم بخوری
الهی یه چشمت اشک باشه یه چشمت خون
الهی ...
نفرینای حوا دلم و بد کرده بود.
جوری که یهو دلشوره بدی
به جونم افتاد و شروع کردم به
عق زدن.
پای یه درخت خم شدم و محتویات معده م و باالا آوردم.
کاش حوا میرفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_292
کاش میفهمیدم چرا اینقدر ازم متنفره،منکه کاری بهش
نداشتم.
اگه ارباب دخترش و میخواست مگه من میتونستم کاری
کنم؟
بی حال به طرف عمارت راه افتادم و اکرم با دیدنم سیلی
محکمی پشت دستش کوبید و گفت:
چرا رنگت پریده مادر
خدا مرگم بده
شلوغش نکن ،من میرم
یکم استراحت کنم لطفا مزاحم نشوهیچی نیست
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------
#پارت_293
بی حال و بی حس خودم و از پله ها باالا کشیدم.
هنوز هیچی نشده دلتنگ خسرو بودم،بدجور دلم براش تنگ شده بود
اصلا حالم طبیعی نبود.
تا به حال اینجوری واسش
بغض نکرده بودم.
در رفتن از دست اکرمم
اصلا کار راحتی
186 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد