17 عضو
بلاگ ساخته شد.
داستان آنا ، دختری که برای تهیه خرج عمل مادرش تصمیم می گیره خودشو یکسال اجاره بده . یکسال از
زندگیشو در ازای تهیه خرج عمل مادرش به مکس اجاره میده ... غافل از اینکه این قرار داد به اون سادگی که
فکر میکرد نیست ...
ب
2
از زبان آنا :
تنم یک کرده بود .
اما سعی کردم مثل سه تا دختر دیگه ساف بیاستم .
اما از درون میلرزیدم .
تو ذهنم مدام تکرار میکردم .
بخاطر مامان ... بخاطر مامان آنا ... تو میتونی...
این پول خرج عمل و همه هزینه های بیمارستان مامان میشه ...
این تنها راهه .
نگاهم روی چهارتا کابین رو به روم چرخید.
مردی که تو کابین اول بود نگاهش رو من نبود .
قد کوتاهی داشت ... شاید هم قد من ...
اما شکم بزرگ و چهره چندشی داشت .
مرد کابین دوم خیلی قد بلند و هیکلی بود.
با سر کچل و صورتی که جای زخم داشت .
واقعا ترسناک بود.
مرد سوم یه شیخ عرب بود .
اما کابین چهارم چراغش خاموش بود...
شاید کسی داخلش نبود...
دخترای دیگا هم از من قد بلند تر بودن و هم اندام جذاب تری داشتن .
شاید من چهره زیبایی داشته باشم .
اما قدم متوسطه .
کمرم خیلی باریک هست اما باسن و سینه هام خیلی بزرگ نیست .
من یه دختر معمولیم ... من برای جذب مرد ها تالشی نکرده بودم ...
تا امشب ...
امشب که با یه دست لباس حریر بدن نما جلوی این مردا اومدم تا برای یکسال خودمو اجاره بدم ...
اونم به مبلغ 055 هزار دالر ...
البته اگه کسی منو بپسنده ...
سه ماه بود شبانه روز تو رستوران کار میکردم .
هر دو شیفتو خودم وایمیستادم .
اما در آمدم در حد دارو های مام
کاترین اینجارو بهم معرفی کرد...
خودش امتحان نکرده بود.
نمیتونستم امتحان کنه...
چون شرط ورود به این شغل دختر بودنه .
تمام آزمایشات سالمت و چکاپ هارو انجام دادم .
وقتی مطمئن شدن سالمم و دخترم برام دوره آموزش ایستادن ، غذا خوردن و آداب معاشرت گذاشتن .
وقتی از همه موفق بیرون اومدم بهم گفتن چون قدم کوتاهه و اندامم ریزه نصف قیمت بقیه برام قرار داد می
تونن بندن .
میخواستم بزنم زیر گریه ...
اما وقتی مبلغ قرار دادو گفتن و دیدیم برای هدف من کافیه قبول کردم .
اما االن کنار این دخترای لخت و این مردای ترسناک پشیمون شده بودم .
درسته اونام دختر بودن ... اما فکر نکنم اونام مثل من تا حاال هیچ پسری رو نبوسیده باشن ...
نفس عمیق کشیدمو چشمامو بستم .
بالخره یکی از من خوشش میاد... مگه نه ؟!
صدای زنگ یکی از کابینا بلند شد و چشمامو باز کردم .
عدد 3 پایین پنجره کابین اون مرد عرب مشخص شد .
به عدد زیر پام نگاه کردم .
2 ... من دو هستم ...
پشت سر هم دوتا کابین دیگه هم زنگ زدن .
هر دو شماره 1 رو زده بودن .
مردی که مسئول ما بود اومد سمت دختر شماره 1 و گفت
- ربکا ... کدومو ترجیح میدی ؟
ربکا به مرد هیکلی اشاره کرد که باعث شد لبخند خبیثی رو لب هاش بشینه .
شیخ عرب مشغول بوسیدن و ور رفتن با انتخابش بود.
تازه یادم اومد گفته بودن بعد از انتخاب اولیه باید بریم تو کابین تا اونا مطموئن شن مارو میخوان...
پس اینجوری مطمئن میشن ...
وای آنا تو چقدر احمقی ... تو قراره شریک جنسی یه نفر بشی...
معلومه چطوری میفهمه که براش مناسب هستی با نه ...
کف ددستم عرق کرده بود.
دیگه مطمئن بودم کابین 4 خالیه .
لبمو گاز گرفتمو لرمو انداختم پایین
من در برابر دختر دیگه ای که کنارم بود شانس نداشتم .
بدن رنگ پریده من در برابر پوست برونزه و اندام پر اون چیزی نبود.
صدای زنگ کابین یک بلند شد .
میدونستم روش چی نوشته.
اما برای اخرین بار نگاه کردم
چهار... دختر شماره چهار...
نفس عمیق کشیدم ... شاید هفته بعد نوبت من بشه .
با رفتن دختر شماره 4 به سمت کابین اون مرد مردد برگشتم سمت تام ، مسئولمون .
اونم به کابین شماره 4 اشاره کرد .
- برو آنا ... برو ببین قبول میشی ...
مردد رفتم سمت کابین شماره 4 . یعنی کی اونجا بود که میخواست دیده نشه .
موهای تنم سیخ شده بود از ترس ...
یعنی انقدر زشته که نمیخواست دیده بشه .
در کابینو باز کردم که بوی عطر مردونه ای ریه هامو پر کرد .
تو نور کمی که از شیشه کابین میومد تو تازه تونستم سایه یه مردو ببینم .
روی صندلی اما عقب تر از جایی که بقیه نشسته بودن ، نشسته بود.
فقط تا کمرش قابل تشخیص بود و صورت و کتفش تو سیاهی مطلق غرق بود.
با ورودم گفت
- بیا بشین اینجا .
پاهاشو باز کرد و به زمین بین پاش اشاره کرد .
با ترس رفتم بین پش نشستم که کمر شلوارشو باز کرد و گفت
- ببینم چیزی هم بلدی .
دهنم خشک شده بود.
باید میگفتم بلد نیستم ...
باید میگفتم اولین بارمه ...
اما نمی خواستم این فرصتو از دست بدم ...
هر روز حال مامان بدتر میشه ...
لبمو تر کردمو چشمامو بستم .
از زبان مکس :
کالفه بودم .
اینجور انتخاب شریک جنسی و اجاره دخترا برا مردایی بود که طور دیگه نمیتونن کسیو داشته باشن .
اما من فقط بخاطر خالص شدن از دست لکسی مجبورم اینهمه هزینه کنم.
تام برای اینکه هویتم مخفی بمونه کلی پول بیشتر ازم گرفت و نمیخواستم با انتخاب یکی از اون دخترو بهش
بهونه بدم که گرون تر باهام حساب کنه .
منتظر موندم تا آخرین دختر ...
هرچند از بین اون چهارتا اگه قرار بود کسی همراهیم کنه ، همین دخترو ترجیح میدادم .
چون کامال متضاد لکسی بود.
اندام ظریف و پوست فوق العاده سفید.
چشم و ابروی مشکی با لبای کوچیک اما پر .
آره این دختر در ظاهر چیزی بود که کامال با لکسی متضاد بود...
این بهترین گزینه من بود.
میدونستم وقتی میان تو کابین باید امتحانش کنم .
قبال نیومده بودم اینجا اما متیو تمام مراحلو گفته بود.
اگه این نقشمون موفق میشد برای همیشه از شر لکسی خالص میشدم ...
شر کسی دیگه ای هم رو سرم نمیموند.
یه قرار داد یه ساله بود و وقتی تموم میشد این دختر میرفت و دیگه حق نداشت به من نزدیک شه .
چی بهتر از این .
اومد بین پام نشت و خیره به تنم شد .
میتونستم ازش بخوام بیاد بغلمو ببوسمش ...
اما نمیخواستم از اول نرم باشم ... نمیخواشتم یه اشتباهو دوبار تکرار کنم و کسیو پر رو کنم .
لبشو تر کردو آروم سرشو آورد جلو .داغی لبش رو تنم نشستو باعث شد آب دهنمو سخت قورت بدم .
فکر نمیکردم انقدر بهش حس نشون بدم .
کامال مشخص بود وارد نیست.
اما همین ناواردیش هم لذت بخش بود .
سرشو گرفتمو فشارش دادم به خودم که هق زدو ولش کردم .
خم شد رو زمینو به سرفه افتاد .
بلند شدمو کمر شلوارمو بستم .
خیلی این دختر کار داشت تا بتونه به من لذتی بده ...
از زبان آنا:
خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم .
گلوم میشوخت و چشمام پر از اشک شده بود.
از همه بدتر نمیدونستم انتخاب شدم یا نه ...
در کابین باز شد و با نوری که اومد تو چشمامو پوشوندم .
تام با پوزخند گفت
- آنا ... برو لباس بپوش و بیا دفترم .
با دبدن بی حس بلند شدمو رفتم سمت کمد لباسا .
تیشرت و شلوار جینمو پوشیدم.
موهامو پشت سرم بستمو تو آینه نگاه کردم .
چشمای آبیم خیلی بی فروغ بود .
درست از روزی که سرطان مامانو فهمیدم نه خواب درست حسابی داشتم نه خوراک .
شاید اگه انتخاب شم نجات پیدا کنیم ...
یکم ریمل به مژه هام زدمو لبامو هم یکم رنگ دادم .
بخاطر پوست روشنم نمیتونستم زیاد آرایش کنم چون زود شبیه دلقک ها میشد .
کتونیمو پوشیدم .
کوله وسایلم که لباس فرم رستوران توش بودو انداختم رو دوشم و رفتم سمت دفتر تام .
آروم در زدم که گفت
-بیا تو
- سالم... گفتین بیام دفترتون
- بیا بشین آنا
رو به رو میزش نشستم که گفت
- هرچند من فکر نمیکردم نظر مکسو جلب کرده باشی ... اما گویا شانس باهات یار بوده .
مکس... پس اسمش مکس بود . شانس با هام یار بوده ... یعنی منو میخواد...
تام ادامه داد
- حاال اگه تو هم موافقی این قرار دادو امضا کن که از فردا شروع به کار کنی
به کاغظی که جلوم گرفت نگاه کردم .
از فردا شروع به کار کنم ؟!
کاغذو برداشتمو شروع به خوندن کردم .
قرار داد همراهی جسمی و جنسی ...
آب دهن تلخمو قورت دادمو بقیه رو خوندم .
جلو شرح وظایف خالی بودو فقط یه جمله نوشته بود
اطاعت کامل از تمام دستورات.
به تام نگاه کردمو پرسیدم
- اطاعت از همه دستورات یعنی چی ؟
- یعنی همین که گفتی
- خب شامل چیا میشه ؟
- همه چی آنا ... فکر میکنی برا چی اینهمه پول می گیری .
بدنم سرد سرد بود.
دارم چیکار میکنم .
اگه مامان بفهمه چنین قرار دادی دارم امضا میکنم هیچوقت منو نمیبخشه ...
خدای من ...
اگه امضا نکنم مادری برام نمی مونه که نگرانم باشه ...
سر تکون دادمو خودکارو از تام گرفتم .
امضا کردمو دادم بهش .
برگه رو بررسی کرد و گفت
- 355 هزارتا به حساب کارتت تا یه ساعت دیگه واریز میشه .
- بقیه اش چی ؟
- صد تا بعد سه ماه اول و صد تا بعد سه ماه دوم .
- اما تام... تو میدونی برای هزینه بیمارستان من به کل این پول احتیاج دارم .
- آنا تو شرح قرار داد این بود . همه پولو که اول نمیدن .
شوکه بهش خیره شدم ...
- مامانم تا شیش ماه دیگه نمیمونه تام ...
اشکام راه افتاد... حاال چیکار باید میکردم ...
تام کالفه دستی تو موهاش کشید که موبایلش صدای کوتاهی داد.
به صفحه نمایشش گوشیش نگاه کردو گوشیشو چک کرد .
بعد رو به من گفت
- باشه 405 تارو میریزم برات ... اما بیشتر نمیتونم ... 05 تای بعدی اخر سال بعد تموم شدن قراردادت .
با اینکه بازم ممکن بود کم بیاریم.
اما سر تکون دادموبا صدایی که بغض نمیذاشت بلند شه تشکر کردم .
تام سر تکون داد و گفت
- آدرس خونتو دادم. فردا 7 صبح میان دنبالت .
بازم سر تکون دادمو بلند شدم .
اشکامو پاک کردمو گفتم
بریم ادامه پارت.....
1403/09/01 08:05مرسی واسه همه چی .
- خواهش میکنم ... مواظب خودت باش .
تام آدم بدی نبود . درسته خیلی تمسخر میکرد و گاهی واقعا غرورمو شکست .
اما با توجه به شغلش نمیتونست جور دیگه باشه .
از دفتر و شرکت تام زدم بیرون و یه راست برگشتم رستوران .
احتماال فردا نتونم به شیفتم برسم . برای همین تصمیم گرفتم فردارو مرخصی بگیرم .
اما امیدوارم از پس فردا بتونم طبق برنامه ام برم رستوران .
درسته این 055 تا کلی از مشکالتمونو حل میکنه ... اما باید به کارم ادامه بدم تا خرج زندگی مامان تامین شه .
وقتی رسیدم رستوران حسابی تایم شلوغی بود .
رفتم لباس هامو عوض کردمو خودمو رسوندم آشپزخونه .
سر آشپز با دیدنم داد زد
-آنا... دیگه بهت مرخصی نمیدم ... اینا همه سفارشارو اشتباه بردن .
خندیدمو کارمو شروع کردم .
دو ساعتی میشد که سر پا بودمو مدام از سرویس این میز به میز دیگه میپریدم که کاترین رسید .
تا تنها پیدام کرد پرسید
- چی شد آنا ؟
- یکی قبولم کرد ... فردا میاد دنبالم
- جدی ؟ یهنی دیگه نمیای اینجا سر کار ؟
- میام بابا . فردارو فقط نیام
- دیوونه مگه طرف میذاره بیای اینجا سر کار
- چرا نذاره . اون که 24 ساعته به من احتیاج نداره
- وای آنا تو خیلی خلی . اینهمه پول نداده که فقط شبا باش باشی ...
از حرف کاترین دلم پیچید ...
یعنی فردا چی میشه .
منتظر ادامه حرفاش نموندمو رفتم دنبال سفارش میز بعدی .
ساعت 0 عصر بود. دیگه توان ایستادن نداشتم .
شیفتمو تحویل دادمو رفتم بیمارستان .
هزینه عمل و مراقبت های بعدش رو واریز کردمو بعد رفتم پیش مامان.
دلم میخواست زودتر بهش بگم که قراره به زودی درمانش شروع شه ...
از زبان مکس :
وقتی آنا اومد که با تام صحبت کنه من پشت شیشه آینه ای دفتر تام ایستاده بودم.
اینم یکی از مراحل انتخاب بود .
اینجا اگه طرز حرف زدن و برخورد طرف مناسب نبود یا پیام میدادن که نمیخوان .
یا مثل من پیام میدادن ...
میخوام ...
میخوام و مبلغ بیشتری بهش بده .
این پیامی بود که من دادم .
وقتی راجب عمل مادرش گفت نتونستم ساکت بمونم .
مادر عزیز ترین موجود زندگی منه ...
تو نور اتاق تام تازه تونستم ببینم چشماش آبی روشنه .
قبلش فکر میکردم طوسیه ...
اما آبی ...
اونم با پوست روشن و چشم و ابرو مشکی ...
ترکیبه خوبی بود.
بازم یه تفاوت بزرگ با چشمای سبز لکسی ...
بعد قرارم با تام رفتم پیش متیو.
عکس و مشخصات آنارو بهش دادم .
غروب بهم زنگ زدو گفت همه چی عالی پیش رفته و این دختر راست کار ماست .
دستی تو موهای خیسم کشیدمو دراز کشیدم رو تخت.
دوش آب گرم جشممو آروم کرده بود اما روحمو نه .
این مدت جنگ و دعوا و دادگاه با لکسی خیلی عذابم میداد.
ساعد 15 شب بود.
صبح باید میرفتم دنبال آنا
کلی هم جلسه و کار داشتم .
خدا کنه دختر پر دردسری نباشه .
به قیافه اش میخورد که آروم باشه .
اگه لو میرفتم دوست دختر اجاره ای گرفتم برای شهرت و نقشه ام با لکسی خیلی بد میشد .
اما اگه لو نمیرفتیم ...
عالی بود ...
با این فکرا خوابیدم .
از زبان آنا :
تا دیشب از پیش مامان بیام خونه ساعت شد 11
اول باور نمیکرد که یه دوست پولدار داشته باشم که حاضر شده باشه این هزینه ها رو بهم قرض بده .
اما انقدر گفتم تا باور کرد .
کلی هم اصرار کرد یه روز حتما دوستمو ببینه .
دو دلم به دروغای خودم میخندیدم .
اما راضی بودم که مامان خوشحال و امیدواره .
وسایلمو جمع کردم .
دوش گرفتمو خوابیدم .
جز چند دست لباس و لباس زیر چیز دیگه ای برنداشتم .
چیز زبادی هم نداشتم که بخوام بردارم .
صبح با زنگ ساعتم بیدار شدم.
تازه دست و صورتمو شسته بودم که موبایلم زنگ خورد .
شماره نا شناس بود.
مردد جواب دادم
- بله ؟
- آنا ...
صدای مردونه و گرمی که اسممو گفت باعث شد یه لحظه بی حرکت شم .
آروم گفتم
- بله
- پایین منتظرتم .
اینو گفتو قطع کرد .
صدای مکس بود...
اگه صداش انقدر مردونه و داغ بود... یعنی چهره اش چه شکلی بود .
با استرش آماده شدم .
کیف کوچیکی که از وسیله هام پر کرده بودمو گرفتم دستتمو رفتم پایین.
از ساختمون رفتم بیرون که با دیدن لیموزین مشکی جلو خونه شوکه ایستادم .
لیموزین مشکی ... اونم تو محله ما ...
هیچی االن همه همسایه ها دارن منو نگاه میکنن.
راننده ریموزین پیاده شد و برام سر تکون داد.
زیر لب سالیم کردم که در ماشینو برام باز کرد و کیفمو از دستم گرفت . تشکر کردمو سوار شدم
همون عطر مردونه ریه هامو پر کرد و اینبار تو نور صورتشو دیدم .
مطمئن بودم ابروهام از پیشونیم زده بیرون
زیر لب گفتم
- مکسول الکس ؟!
واقعا این مرد خوش تیپ جلو من همون مکسول الکس معروف صاحب سه تا کمپانی ماشین بود ؟!
نکنه اشتباه سوار شدم .
خیلی جدی نگاهشو ازم گرفت و رو به راننده گفت
- حرکت کن جیم .
بعد بدون اینکه نگام کنه گفت
- پس منو میشناسی .
دهنم همچنان باز بود .
مگه میشه کسی ماکسول الکس رو نشناسه ...
حتی اگه اسمشو ندونه انقدر رو در و دیوار و مجله ها عکسش هست که حتما دیده ...
عکسش ...
با اون دختره ...
زیر لب گفتم
- اما شما که دوست دختر دارین !؟
بعد از حرفم پشیمون شدم ... نکنه منو برا خودش نمیخواد .
خواستم جملمو اصالح کنم که با همون لحن جدی و دستوری گفت .
- آره ... دارم ... اونم توئی ... ما باید یه سری چیزارو با هم هماهنگ کنیم .
مغزم هنگ کرده بود .
من قراراه دوست دختر ماکسول الکس باشم ...
اما اینجوری که همه میفهمن !
شاید دوست دختر مخفیش قراره باشم .
یهو برگشت سمتم که سریع دهنمو بستمو چندبار پلک زدم .
پوست برنزه .
موهای جو گندمی .
چشمای سبز
اندام ورزیده .
نه ... نه... این احمقانه است که اون بخواد جایی با من حضور پیدا کنه .
یه دختر عادی که قدش 5.16 بیشتر نیست
تو چشمام خیره شد و گفت
- من به هیچ وجه تحمل تحمل سه تا چیزو ندارم . پس از همین اول میگم این سه موردو ببینم جدا از اینکه
بد میبینی ... قرار دادتم کنسل میکنم .
با ترس سر تکون دادم که گفت
- نافرمانی... دروغ ... حرف بی جا
بازم سر تکون دادم که نگاهشو ازم گرفت . دکمه کنارشو زد و شیشه سیاهی بین قسمت مت و راننده باال رفت .
با باال رفتن شیشه آروم گفت
- حاال بیا اینجا بشین .
به صندلی رو به رو خودش اشاره کرد .
برای اولین بارم بود سوار چنین ماشینی میشدم .
فضا داخلش از اتاق منم بزرگتر بود.
رو به روش نشستم که سر تا پامو برانداز کردو گفت
- از لباس اسپرت بدم میاد .
یعنی دقیقا چیزی که من پوشیده بودم. تیشرت و شلوار جین .
نگاهش رو سینه ام ثابت شد و گفت
- تیشرتتو در بیار
- اما...
- مورد اول که گفتم بدم میاد چیه ؟
سر تکون دادمو تیشرتمو در آوردم .
از خجالت خیره شدم به پنجره . میدونستم از بیرون مارو نمیبینن...
اما سخت بود برام لخت شدن جلو یه نفر
لباس زیرم کرمی رنگ بود .
نگاهش رو تنم ثابت شد و گفت
- اونم در بیار...
با دستای سرد قفل لباس زیرمم باز کردمو آروم از رو شونه هام کنار دادم که پاهاشو باز کردو گفت
- خوبه ... حاال بیا بشین رو پام .
نفس کشیدنم نا منظم شده بود .
آروم بلند شدمو نشستم رو پاش .
کمرمو گرفتو منو کشید سمت خودش .
دستاش داغ بود.
شایدم من زیادی سرد بودم .
آروم دستشو رو کتفم کشیدو از روی ستون فقراتم پایین برد .
موهامو نفس عمیق کشید و دستاش اومد سمت سینه ام .
دستشو قاب سینه ام کرد و آروم شروع به نوازش کرد .
تنم داغ شده بود و نفس کشیدنم نا منظم .
کنار گوشم گفت
- خوبه ... با هام راه بیا آنا... صدای آهتو بشنوم ...
یه دستشو رو شکمم کشید و برد سمت کمر شلوارم .
مچ دستشو گرفتمو زیر ل گفتم
- خواهش میکنم
گردنمو بوسیدو گفت
- نافرمانی آنا... تحملش نمیکنم ...
اما دستشو و ل نکردم .
زیر لب گفتم
- نمیخوام اولین بارم اینجوری باشه ...
- منم نمیخوام آنا ... حاال باهام همکاری کن .
دستشو با فشار از دستم جدا کرد و دکمه شلوارمو باز کرد .
از زبان مکس :
وقتی بدن سفیدشو رو به رو خودم دیدم نتونستم جلو خودمو بگیرم .
وقتی نشست رو پام حالم از نرمی بدنش بد تر شد .
نمیخواستم اینجا یه رابطه کامل داشته باشیم .
اما نمیتونستم جلو خودمم بگیرم .
با وجور مخالفتش دستمو وارد شلوارش کردم .
داغ بودو نم دار.
نرم شروع گردم به نوازشش .
خیلی محتاط بودم که پرده اش آسیب نبینه ....
میخواستم کامل برام بمونه تا حسش کنم .
دست دیگه ام هم بیکار نبود.
لبشو گاز گرفته بود تا صداش در نیاد
پاهاشو جمع کرد تا جلو حرکت دستمو بگیره
اما حرکت دستمو بیشتر کردم .
بالخره آهش بلند شد و مثل مار تو بغلم پیچید .
میدونستم اگه ادامه بدم خیلی زود به آخر خط میرسه .
اما نزدیک خونه بودیم .
دستمو از تو شلوارش در آوردمو با دستمال کاغذی پاک کردم .
چشماشو باز کرد.
حسابی خمار بود .زدم رو باسنشو گفتم
- برو لباستو بپوش ... رسیدیم... بقیه اش رو خونه ادامه می دیم .
با خجالت از رو پام بلند شد و رو به روم نشست
خواست لباس زیرشو بپوشه که گفتم
- نمیخواد . فقط تیشرتتو بپوش .
با چشمای گرد نگام کرد که سر تکون دادم براش .
اونم اطاعت کردو فقط تیشرتشو پوشید .
وقتی لباس هاش مرتب شد .
درو باز کردم تا پیاده شه .
موقع پیاده شدن نظرم به قوس کمر و پشتش جلب شد .
لبخند رو لبم نشست
با اینکه ریزه میزه بود .
اما تو زنانگی چیزی کم نداشت .
از زبان آنا :
نمیدونم چه بالیی داشت به سرم میومد.
حال خودمو نمیفهمیدم .
انقدر خمار شده بودم که مغزم کار نمیکرد.
وقتی بهم گفت بلند شم از رو پاش چند دقیقه طول کشید بفهمم چه خبره .
فکر نمیکردم انقدر به لمسش حساس باشم...
به خونه رو به روم خیره شدم.
خونه نبود ... قصر بود ...
مسلما هم باید اینجوری می بود .
اینجا خونه مکسول الکس اولین میلیونر زیر 35 ساله ...
نفس عمیق کشیدمو همراه مکس رفتم سمت خونه .
وارد ساختمون که شدیم انقدر بزرگ بود که هنوز چشمم همه جا نگشته بود به پله ها رسیدیم .
پله های بزرگی که با کفپوش های چوبی و براق میرفت به سمت طبقه بالا
چیزی نگفتم که انگشتشو زیر سینه ام کشیدو برد سمت کمرم . چرخیدو انگشتشو رو باسنم گشید و گفت
- بیا اینجا .
نشست رو تخت و منو چرخوند و گفت
- خم شو ببینم پشتت هم آکبنده یا بهم انداختن .
نفس هام بریده بریده شده بود .
آروم خم شدم .
دو طرف باسنمو گرفتو شروع به بررسیم کرد .
انگشتشو که پشتم گذاشت نفسم رفت .
فشاری وار کرد که از درد جیغ کشیدم .
تو گلو خندید و گفت
- خوبه ...
انگشتشو برد پایین تر و گفت
- حسابی آماده ای ....
با دستش شروع به بررسی جلوم کرد و گفت
- ایناهاش... یه پرده کامل و سالم ... خیلی خوبه ...
یهو بلند شد و موبایلشو در آورد
با دست بهم اشاره کرد بخوابم رو تخت و شماره گرفت .
خوابیدم رو تخت که با دست اشاره کرد پاهامو باز کنم .
هم زمان به تلفن گفت
- استفان ... جلسه صبحمو کنسل کن ... من تا ظهر نیستم .
منتظر جواب اون طرف نموند و قطع کرد . گوشیشو پرت کرد رو پا تختی و شروع کرد به باز کردن دکمه های
پیراهنش ...
از زبان مکس :
نمیخواستم جلسمو کنسل کنم .
اما حالت نگاه و بدن آنا طوری بود که وسوسم کرد یکم باهاش ور برم .
برا همین خواستم لخت شه .
میخواستم ببینم شب چه چیزی در انتظارمه .
اما وقتی خم شد و نگاهم به سفیدی و خیسی تنش افتاد بی نهایت تحریک شدم .
سریع لباس هامو در آوردمو تمام مدت از تن آنا و بین پاش چشم بر نمیداشتم .
با اون بدن رنگ پریده بین رو تختی تیره مثل یه نقاشی تحریک کننده شده بود .
نگاهش رو بدن من چرخید .
وقتی شورتمو بیرون آوردم چشماش گرد شد و نگاهشو رو تنم برداشت .
به چشمام نگاه کرد .
تازه متوجه شد خیره بهش بودم .
گونه هاش گل انداختش سرخ تر شد و لبشو گاز گرفت
آروم گفتم
- چیه ... ترسیدی ؟
بدون حرفی فقط سر تکون داد
خندیدمو گفتم
- نترس لذتش بیشتره ...
چند برگ دستمال گاغذی برداشتمو رفتم رو تخت .
بین پاش نشستمو دستمال ها رو روی رو تختی و زیر آنا گذاشتم .
سوالی بهم نگاه میکرد که گفتم
- نمیخوام رو تختی با خونت نابود شه .
دوباره چشماش گرد شد و دهنش نیمه باز شد .
خیلی خوب بود. حرکاتش و رفتارش واقعا بکر بود.
یه دختر دست نخورده کامل .
پاهاشو رو کتفم انداختمو گفتم
- خودتو شل کن آنا ... بذار زود تمام شه .
سر تکون داد.
یکم خودمو به خیسی بین پاش مالیدمو یهو کامل فشار دادم .
لذت بخش بود این تنگی اولیه .
جیغ کوتاهی کشید و رو تختیو چنگ زد .
خودمو بیرون کشیدم که آخ دردنا کی گفت .
خونی شده بودم .
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم .
صحنه رو به روم خیلی جذاب بود.
دوباره با فشار خودمو واردش کردم که جیغ درد ناک اما آروم تری کشید.
خم شدم روشو با سرعت و قدرت ضرباتمو ادامه دادم .
کم کم شروع به ناله های پر لذتی کرد که بیشتر تحریکم میکرد .
خیلی تنگ بود . ازش سیر نمیشدم .
از زبان آنا :
مکس به نفس نفس افتاده بود
وقتی سایزش رو دیدم فهمید که خیلی درد میکشم .
اما قابل تحمل بود.
بین پام قرار گرفتو خیلی راحت کارشو کرد.
حتی منو نبوسید .
چه انتظار احمقانه ای آنا... این یه رابطه عاشقانه نیست .
حتی اگه منو میبوسید اون بوسه از رو عشق نبود.
پس چه بهتر که نبوسید.
درسته دیگه درد نداشتم و واقعا لذت بخش بود.
اما حس خوبی نداشتم .
حس یه زن خراب که بخاطر پول هم خوابه میشه تو وجودم بود.
اما تو سرم مدام تکرار میکردم .
بخاطر مامان ... بخاطر عمل مامان .
انگار خسته شده بود .
ازم جدا شد و منو چرخوند .
یه لحظه فکر کردم میخواد از عقب واردم کنه اما اینکارو نکرد
دوباره وارد جلوم کرد و ادامه داد.
پشت گردنمو بوسیدو گاز ریزی از کتفم گرفت.
نمیدونم چقدر طول کشید. تو حال خودم نبودم که داغیشو تو خودم حس کردم .
بی حرکت روم افتاد . بدونه اینکه حتی ازم جدا شه .
انقدر خسته و بی رمق شده بودم که خوابم برد .
از زبان مکس :
آنا عالی بود
خیلی وقت بود انقدر لذت نبرده بودم .
با اینکه هیچ کای برام نکرد اما فقط تنش انقدر لذت بخش بود.
وقتی چرخوندمش فکر کردم میخوام از عقب باهاش رابطه برقرار کنم .
از سفت کردن تنش فهمیدم .
درسته به زودی این کارو میکنم .
اما امروز هوسشو نداشتم .
بالخره حرکت آخرو زدمو خودمو خالی کردم.
بدون اینکه خودمو ازش بیرون بکشم همونطور که روش بودم خوابیدم .
اونم بی اعتراض و نق زیرم آروم گرفت
بالخره بعد مدت ها یه رابطه بدون جیغ جیغ و تو آرامشو تجربه کردم .
یه ساعتی تو اون حال خوابیدیم که از روش کنار رفتم.
کنارش دراز کشیدمو کشیدمش تو بغلم .
حسم میگه آنا میتونه عروسک آروم من باشه .
چون بی تعتراز از پشت اومد تو بغلم .
حتی وقتی یه دستمو بردم بین پاس مخالفت نکرد .
آروم شروع به نوازشش کردمو ملحفه رو کشیدم روی هر دومون.
حرکات دستمو نرم ادامه دادم .
می خواستم قبل جلسه یه بار دیگه رابطه داشته باشیم.
از زبان آنا :
عادت به خوابیدن تو روز نداشتم .
اما با حرکت دست مکس از یه خواب بدون رویا بیدار شدم .
منو کشید تو بغلش و از پشت بغلم کرد .
مخالفتی نکردم .
چون من اینجام برای همین کار .
حتی وقتی دستشو برد دوباره بین پام با وجود اینکه درد داشتم بازم چیزی نگفتم .
دستشو نوازش وار زیر شکمم و بین پام می کشید.
پشتم حس میکردم دوباره تحریک شده .
شونمو آروم بوسید که تمام تنم مور مور شد .
لبشو برداشت و با فاصله دوباره کتفمو بوسید .
انگار از اینکار لذت بورد
چون دمرم کرد رو تخت و موهامو داد کنار .
شروع کرد به بوسیدن کتفم و پایین رفتن .
رسیده بود به کمرم که یه آه کوچیک از بین لبم در رفت .
تو گلو خندید و منو برگردون .
تنمو برانداز کرد .
انگار میخواست تصمیم بگیره از کجا شروع کنه .
به صورتم نگاه نمیکرد و نگاهش رو سینه هام بود .
خم شد رومو بوسه ریزی رو نوک سینه ام زد .
رو سینه دیگه ام رو هم بوسید و آروم زبونشو رو نوکش کشید .
یهو نگاه کرد و با دیدن من که غرق لذت بودم لبخند مغرورانه ای رو لبش نشست.
دوباره خم شد و نوک سینه دیگه ام رو زبون زد .
به خودم لرزیدم که وزنشو انداخت رو تنمو نوک سینمو کامل وارد دهنش کرد .
دوست داشتم لذت نبرم اما خیلی لذت بخش بود.
به حدی که بی اختیار آه کشیدم .
خیلی ماهرانه سینه هامو میخورد و میبوسید و با هر دو سر گرم بود.
بی اختیار بازو هاشو گرفتمو دست کشیدم .
یه لحظه مکث کرد .
انگار حرکت من شوکه اش کرد .
دستمو از بدنش دور کردم که نگاهم کرد و گفت
- راحت باش آنا ...
نگاهمون به هم گره خورده بود .
نرم اومد باال تر و به لبام خیره شد .
چشمامو بستم .
با اینکه مطمئن نبودم میخواد منو ببوسه یا نه ...
از زبان مکس :
من آدم اهل معاشقه ای نبودم .
شاید گاهی برای سر گرمی و تنوع ...
اما بیشتر مواقع به معاشقه قبل رابطه اهمیت نمیدادم.
عجیب بود اینبار هوس کرده بودم .
اونم بعد یه رابطه کامل .
مردد بودم لباشو ببوسم یا نه .
دوست ندارم وقتی می بوسمش باهام همراهی نکنه .
اما وقتی چشماشو بست نتونستم جلو خودمو بگیرمو لبمو گذاشتم رو لبش .
خیلی نرم بود .
لب پایینشو مکیدم که دستش از رو بازم اومد باال ترو دور گردنم حلقه شد .
از حرکت نرم دستاش رو تنم خوشم اومد .
خودمو بین پاش جا به جا کردم که باهام همراهش کرد و پاهاشو برام باز کرد .
همینجور که لباش شکار من بود خودمو واردش کردم .
آه عمیقی گفت و لرزید .
کم کم حرکاتمو شدید کردم .
دشتش رفت تو موهامو اینبار آه های پر از لذتش عمیق تر شد .
چرخیدمو نشوندمش رو خودم .
دستشو گذاشت رو سینه ام و نشست روم
چشماش حسابی خمار بود .
کمرشو گرفتمو گفتم
- خودت یکم ادامه بده ...
آروم شروع کرد .
حرکت سینه هاش با هر ضربه اش خیلی تحریک کننده بود .
کمر فوق العاده باریکش تو این حالت که نشسته بود باریک تر به نظر میرسید .
رون پاشو دست کشیدمو باسنشو تو دستام گرفتم .
دیگه نا نداشت .
خوابید رو سینه ام و آروم زمزمه کرد
- دیگه نمیتونم .
باسنشو تو دستم فشار دادمو خودم شروع کردم .
از زبان آنا :
اینبار که بیدار شدم تنها بودم .
نوری که از پنجره افتاده بود تو اتاق خیلی زیاد بود .
معلوم بود ظهر شده .
سریع نشستم رو تخت ... به مامان زنگ نزده بودم .
خبری از مکس نبود.
خواستم بلند شم که در اتاق باز شد .
با ترس ملحفه رو کشیدم دور تنم که یه خانم میان سال با لباس سفید مشکی خدمه وارد شد .
لبخندی به من زد و گفت
- نهارتونو آوردم خانم .
سینی که دستش بود رو گذاشت رو پا تختی و نگاهم کرد
- میخواین حمام رو براتون حاضر کنم
با خجالت خودمو جمع کردمو گفتم
- نه مرسی ...
- چیزی الزم ندارین ؟
- نه ممنون
یکم تو سکوت بهم خیره شدیم که اون خانم گفت
- من بِس هستم .
سر تکوندادمو گفتم
- منم آنا هستم ....
مشکوک نگاهم کرد و گفت
- تو از اونا نیستی نه ؟
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم
- کدوما ؟
سر تکون داد و گفت
- مهم نیست . کاری داشتی کافیه دکمه کنار تختتو بزنی آنا . امشب یه مهمونی مهم هست آرایشگر ساعت 7
میاد برای آرایشت .
- مهمونی مهم ؟
سر تکون داد
- اما من لباس مهمونی نیاوردم
دوباره ابروهاش رفت باال
- فکر کنم او کمد به اندازه کافی لباس مهمونی سایز تو باشه .
خودمو رو تخت جمع و جور کردمو گفتم
- خب مال من نیستن که
متفکر سر تکون داد و رفت سمت در و گفت
- نه تو از اونا نیستی ... این لباسا مال تو هستن تا وقتی که اینجایی
سوالی به رفتنش نگاه کردم
دروبستو منو با سواالم تنها گذاشت
تمام بدنم درد می کرد
اولین کاری که باید بکنم یه دوش بود.
از رو تخت بلند شدم اما ملحفه هنوز دورم بود .
کیف لباسام نبود .
گوشیمو برداشتمو به مامان زنگ زدم .
اما جواب نداد .
به بیمارستان زنگ زدم پرستار گفت مامانو بردن برای آزمایش های قبل عمل .
باید میرفتم پیشش .
پرستار گفت احتماال پسفردا عمل میکنه .
باید پیشش باشم .
ساعت 2 بود.
اگه زود دوش بگیرم میتونم قبل ساعت 7 مامانو ببینمو برگردم .
رفتم سمت حمام که بیشتر یه یه اتاق بزرگ شبیه بود تا حمام .
نتونستم در برابر وان بزرگش مقاومت کنم
شیر آبو باز کردمو سینی که بس آورده بودو با خودم بردم حمام .
حاال که امکانات هست چه خوبه ازش یکم استفاده کنیم .
از زبان مکس :
برای اولین بار بود بعد رابطه انقدر راحن خوابیده بودم .
دوست نداشتم بلند شم .
اما حیف که کار تو زندگی من حرف اولو میزنه .
اما تمام مدت تو جلسه ذهنم پیش بدن آنا بود.
االن چیکار میکنه
یعنی بیدار شده .
نمیخواستم انقدر زود تو رسانه ها با آنا دیده بشم .
اما امشب یه مهمانی مهم خیریه بود
نمیتونستم تنها برم
چون اگه تنها میرفتم بازم لکسی خودشو میرسوند
این دام همیشگیش بود.
خودشو میرسوندو جای دوست دختری که دیگه نبود غالب می کرد
اما اینبار دیگه نمیتونست .
اینبار آنا تو بغل من بودو منتظر بودم قیافه متعجب لکسیو ببینم ...
از زبان آنا :
بعد اینکه دوش گرفتم و نهارمو خوردم
حوله ای پیچیدم دور خودمو اومدم بیرون .
در کمد لباس هارو باز کردم که کیف وسایلمو دیدم .
تو کمد پر از لباس های رنگارنگ بود
حتی لباس زیر و چند ست کفش .
چیزای قشنگی بودن
اما برای من نبودن.
لباس های خودمو رو طبقه پایین کمد چیدم و یه تیشرت آبی آسمانی و شلوار برمودای آبی پوشیدم.
کتونی هامو هم پام کردمو آماده شدم برم مالقات مامان
از اتاق رفتم بیرون .
تقریبا میدونستم کجا باید برم .
از پله ها داشتم میرفتم پایین که صدای یه مرد خشکم کرد
- خانم ... کجا تشریف میبرین ؟
آروم برگشتم سمت صدا
یه مرد مسن با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید خیلی اتو کشیده ایستاده بود
آب دهنمو قورت دادمو گفتم
- میرم بیرون
ابروهاشو باال انداخت و گفت
- اما آقای الکس نگفتن شما قراره برین بیرون .
- ام ... نگفتم به ایشون ... میخوام برم مالقات مادرم ... نمیدونستم باید به ایشون بگم
صدای بس از سمت دیگه اون سر سرای بزرگ شنیده شد
- چیزی شده متئو ؟
- گویا اینجا مشکلی هست بس
از خجالت تمام تنم داغ شده بود.
نمیخواستم روز اول دردسر درست کنم .
اما باید مامانو میدیدم .
معذب گفتم
دوست دختر اجاره ای😉
17 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد