#داستان_قباد_و_صنم ?
ولی نیمه های شب با صدای شیون عزیزه از خواب پریدیم، من و صنوبر نفهمیدیم چطوری خودمون رو به طبقه ی پایین برسونیم؛ خان بابا علیرضا رو گرفته بود روی دستشو فریاد می زد ماشین رو روشن کنین،
هندل بزن زود باش بچه ام داره از دستم میره.
ولی از کبودی صورت و بدن بی حال علیرضا همه فهمیده بودن که اون دیگه توی این دنیا نیست ,
روزها و شب های بدی رو گذروندیم و مرگ اون بچه اثر بدی روی همه ی ما گذاشت؛
عزیزه یک آن اشک چشمش خشک نمی شد و در حالیکه ماتم گرفته بود زیر رگبار متلک ها و سرزنش های عمه خانم تاب میاورد.
اون پیر دختری آبله رو بود که با ما زندگی می کرد و تقریبا همه کاره ی خونه ی ما بود.
عزیزه مادر من نبود، ولی هیچکس جز منو و ننه آغا نمی دونست که من این راز رو می دونم.
1400/07/26 19:37