The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان خدمتکار عمارت

191 عضو

پارت66
اینو گفت و پیاده شد.
دلم میخواست جیغ بزنم بگم آره اصلا دوست دارم هرغلطی دلم میخواد بکنم به تو و هیچکس دیگه ام ربط نداره.
چندنفس عمیق کشیدم و سعی کردم بغض لعنتیم که تو گلوم لونه کرده بودو پس بزنم.
حق نداشتم جلوی این ماموت ضعف نشون بدم.
نقاب بی تفاوتیم رو به چهره ام زدم و پیاده شدم.
عجیب بود اول هفته بود ولی حسابی شلوغ بود. با زیبا هم قدم شدم و از کنار جاوید که کتشو روی ساعد دستش آویزون کرده بود و دست به سینه کنار ماشین ایستاده بود گذشتم و حتی نگاهشم نکردم.
زیبا: با جاوید خوش گذشت؟
چپکی نگاهش کردم که باعث شد بی صدا بخنده.
_ کوفت من برگشتنی پیاده میرم ولی با خان داداش تو جایی نمیرم.
زیبا: بچه نشو.
غر زدم: ازش بدم میاد‌.
زیبا: داداشم خیلیم مهربونه ولی فقط باید سعی کنی بیشتر بشناسیش.
زبونمو روی لبم کشیدم: من غلط بکنم بخوام این عصا قورت دادرو بشناسم. اینارو ول کن اکران فیلم جدیدم میای؟
زیبا: اره چرا نیام حتما.
_ پس خبرت میکنم.
متوجه ی دختری شدم که با دست نشونم داد بعد که مطمئن شد درست شناخته جلو اومد و درخواست عکس کرد. کم کم دور ورم شلوغ شد و به آفرین اشاره زدم
_ آفرین شما برید من کارم تموم شد میام پیشتون.
آفرین: باشه.
دور شدن بچه هارو دیدم اکیپ پسرهای 17 18 ساله دورم کرده بودن که سر و وضع بامزه ای داشتن و با ادبیات خودشون بهم ابراز علاقه میکردن.
ازم خواستن بینشون بیستم تا سلفی بگیرن....

1402/12/02 04:49

پارت67
چشمم به جاوید افتاد که کمی با فاصله دست به سینه ایستاده بود و شاکی نگاهم میکرد. آقای بداخم جوری ابروهاش تو هم گره خورده بود که شک داشتم دیگه از هم باز میشدن.این چرا نرفته بود؟؟
دورم که خلوت شد سمتم اومد نگاه متعجبم و که دید به جلو اشاره کرد: بچه ها منتظر هستن.
بی توجه بهش راه افتادم قدماشو باهام هماهنگ کرد و شونه به شونم قدم برمیداشت.
دستامو از سرما زیربغلم زدم و سعی میکردم با لبخند جواب طرفدارام بدم.
جاوید شال افتادمو روی سرم کشید خندم گرفت بچه پرو حواسش به همه چی بود.
جاوید: همیشه با مردای غریبه عکس میگیری؟
لحنش بیشتر به نظرم طلبکارانه بود تا سوالی!
سرد جواب دادم: واس من زن و مرد نداره همرو به چشم طرفدارام میبینم.
بیشتر بهم نزدیک شد جوری که شونم به بازوش برخورد میکرد دستشو پشت سرم گذاشت: از اینور باید بریم.
خندم گرفت جوری دستشو دورم قرار داده بود و از بین جمعیت ردم میکرد که انگار قرار بود کسی بهم حمله کنه. جای تعجب داشت برام ما از هم خوشمون نمیومد ولی این چرا مثل کنه امروز چسبیده بود به من؟؟!!!
با دیدن آفرین که کناره مغازه ای ایستاده بود قدم هامو تندتر برداشتم. خسرو داشت آلو جنگلی میخرید.
سهراب با دیدنم بلندگفت: خسرو آلو خشکم بخر ایران خیلی دوست داره.
همین حرف سهراب باعث چشم غره رفتن نامزدش به من شد.
بی تفاوت روبه خسرو گفتم: نه خسروجان نمیخواد بخری.
انگار سهراب چشم غره ی نامزدشو ندیده که باز ادامه داد:ولی تو که عاشق آلو خشکه بودی؟!
با اخم وابرویی درهم براندازش کردم: علاقه ی ادما تغییر میکنه شما که تو این مورد تجربه ام دارید باید خوب این چیزارو بدونید.
منظورم به بهم زدن رابطمون بود و سهراب خوب حرفمو تحویل گرفته بود...

1402/12/03 02:53

پارت68
چشمم به دختربچه ای افتاد که چوب پشمک صورتی به دست داشت.با وجود اون همه ترشیجات من دلم پشمک میخواست.به اطراف نگاه کردم تا جایی که پشمک میفروختن پیدا کنم ولی نبود.
اگه میگفتم من دلم پشمک میخواد خیلی بد به نظر میرسید. انقدر با حسرت به پشمک تو دست دختر بچه زل زده بودم که صدای آفرین نشنیدم آفرین بازومو تکون داد
آفرین: بیا ایران خرید کردیم.
روی تخت نشسته بودیم سرویس چای سفارش دادیم پسرا ام قلیون میکشیدن.
جاوید پرت ترین تخت که اصلا تو دید نبود و پشت درخت ها و بنر تبلیغاتی پنهان شده بود برای نشستن انتخاب کرده بود انقدر هم جدی گفته بود همینجا خوبه که کسی جرات مخالفت کردن نداشت.
نگاه های خیره ی سهراب اذیتم میکرد چند بار تا پشت لبم اومد تا بگم به چی زل زدی؟ ولی جلوی زبونمو گرفتم.
خسرو: این هوا جون میده بریم شمال،قبل عقدما برنامه جور کنیم یه شمال بریم.
جاوید سرتکون داد و ناخنشو روی لبش کشید:آره حتما خیلی وقته تو جاده ی شمال رانندگی نکردم.
خسرو: ایران خانم شماام میایید؟
دستم دور فنجون چایم محکم تر شد:اگه کار نداشته باشم حتما خیلی وقت شمال نرفتم.
سمانه: شمال چیه؟ منو سهراب قراره بریم مالزی بعدشم شاید بریم استرالیا...
بحث این که شمال بهتره یا مالزی در گرفت.
سعی کردم بی نظر بمونم حوصله ی بحث بی خود نداشتم.
من وجاوید سر تخت نشسته بودیم و پاهامو کنار خودم جمع کرده بودم شلوار جینم بالارفته بود و ساق پام مشخص بود سردمم شده بود.
جاوید کتشو کنار من گذاشت نصف کتش روی ساق پای من قرار گرفت کاملا مشخص بود هدفش این بود ساق پای منو بپوشونه.
از کسی که زیردست همایون خان بزرگ شده همچین تعصبی انتظار میرفت ولی این تعصبو برای همه ی زن های دور ورش خرج میکرد.
موقع برگشت هم جاوید دقیقا پشت سر من و زیبا قدم برمیداشت کنار ماشینا ایستادیم.
خسرو گفت: پس از اینجا مستقیم بریم خونه ی ما.
جا خوردم من واقعا ظرفیتم پر شده بود و حوصله ی این جمع و دیگه نداشتم...

1402/12/03 03:24

پارت69
_ پس اگه میشه برای من یه آژانس بگیرید من میرم خونه.
خسرو: ایران خانم آفرین میگه مامان سمن نیست درست نیس شب تنها بمونید.
اخمام در هم شد جغله کارش به جایی رسیده واس من درست و غلط تائین میکنه.
دست به سینه شدم: چرا درست نیس قراره شب لولو بیاد سراغم؟
صدای خنده ی زیبا و آفرین بلند شد و خود خسروام زد زیر خنده:
_ نه منظورم اینه که واس امنیت خودتونم شده بهتره بیایید خونه ی ما امشب،آفرین به مامان سمن خبر داده شما شب میایید خونه ی ما.
نگاه شاکی به آفرین کردم و نگاهشو دزدید:
_ ممنون من فردا باید برم جایی خونه راحت ترم.
جاویدخیلی جدی گفت:من صبح شمارو میرسونم منزل...
بعد در ماشینو باز کرد: بفرمایید بشینید.
داشتم از حرص میترکیدم نواب ها حتی داشتند جای خوابمو هم تائین میکردن.
_ آقای دکتر ممنون ولی...
وسط حرفم اومد: گفتم بفرمایید.
_ولی آقای دکتر من...
جاوید با ابروهای درهم به ساعت مچیش نگاهی انداخت: عرض کردم بفرمایید.
انقدر جدی و محکم بود لحن و نگاهش که دهنم بسته شد سربه زیر سوار شدم.
دلم میخواست یکیو بزنم ولی وقتی این ماموت جدی میشد زیادی شبیه همایون خان میشد.
از خودم لجم گرفت که نمیتونستم حرفمو به کرسی بشونم رفتار دیگه ام نشون میدادم میشد بی ادبی،خب به خاطر آفرین نمیخواستم مشکلی پیش بیاد ولی حتما تو خونه خوشگل از خجالت آفرین خانم در میومدم.
اصلا چه معنی داشت همه چیو به خسرو میگفت؟؟ آلو تو دهن خانم خیس نمیموند.
چند دقیقه ای بود تو ماشین نشسته بودم ولی خبری از حضرت والا نبود آقا دستور میداد سوار بشم بعد خودش غیبش زده بود
در ماشین باز شد و باد سردی داخل ماشین پیچید از سرما به خودم لرزیدم...

1402/12/04 05:05

پارت70
جاوید با چوب پشمکی داخل ماشین نشست و چوب‌و به دستم داد ماشینو روشن کرد.
چقد هوای دخترشو داشت براش پشمک خریده بود آب دهنم راه افتاده بود زشت بود اگه ناخنک میزدم.
جاوید: چرا نمیخوری؟
با تعجب نگاهش کردم: مگه برای نورا نخریدین؟!
جاوید: نه.
چشمام گرد شدن: برای من خریدین؟!
جاوید راهنما زد:مسلما برای خودم نخریدم.
خیره نگاهش کردم،برای من خریده بود یعنی نگاهمو دیده بود این مرد با رفتاراش گیجم میکرد تکلیفمو مشخص نمیکرد باید ازش متنفر میبودم یانه؟
متوجه ی سنگینی نگاهم شد و سرشو کج کرد و نگاهم کرد.
نگاهش انقدر نفوذ داشت که برای اولین بار از نگاه خیره ی مردی بعد مدت ها خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم.
زیرلب زمزمه کردم: ممنون.
جواب نداد منم منتظر جوابش نموندم رفتار امروزشو میتونستم بااین کارش نادیده بگیرم.
جاوید ماشینو درست موازات پیاده رو پارک کرد و ممنونی زیرلب زمزمه کردم.
جاوید دستشو از رو فرمون برداشت وبه طرفم چرخید: من بالا نمیام شما بفرمایید.
سرمو ریز تکون دادم و پیاده شدم وارد راه پله شدم.آفرین و خسرو همراه هم از پله ها بالا میمدن خسرو آفرینو کامل تو آغوشش گرفته بود.
نفسمو بیرون دادن: جغله واس این که آفرینو شب پیش خودش نگهداره منو زابرا کرد.
حقشه امشب نذارم آفرین پیشش بخوابه تا کنف بشه...

1402/12/04 05:27

پارت 71
آفرین همچنان به دزدیدن چشماش ادامه میداد حیف دلم نمیخواست اذیتش کنم وگرنه تمام نقشه های جغله خان رو نقش برآب میکردم و کاری میکردم با خیال آفرین بخوابه نه خودش.
خسرو به هوای این که پدر مادرش خواب هستند درو با کلید باز کرد هنوز درو کامل باز نکرده بود که صدای جیغ بلند نورارو شنیدیم
فریده خانم با دیدنمون خداروشکر کرد.
فریده: پس جاوید کجاس خسرو؟
خسرو به پشت سرش نگاه کرد و با ندیدن جاوید چرخید سمت من: جاوید بالا نیومد؟
قبل از این که بتونم دهن باز کنم دوباره نورا با تموم وجودش جیغ کشید جوری جیغ میکشید که انگار یکی داشت مفصل کتکش میزد.
خسرو: چیشده؟
فریده: جاوید کجاس؟ این بچه هلاک شد.
کیفمو تو دستم جابه کردم: آقای دکتر بالا نمیان چیز بیشتری به من نگفتن.
فریده خانم با تموم شدن حرف من وارفته نگاهم کرد: خسرو بدو اگه نرفته صداش کن بیاد بالا بدو.
_ رفتن. نرو خسرو...
زیبا کفشاشو با صندلاش تعویض کرد: چیشده مامان؟
فریده: این بچه لج کرده به صراطی ام مستقیم نیست جوری جیغ میزنه من میترسم قلبش یهو وایسته.
پشت سر بقیه وارد خونه شدیم. نورا روی تخت زیبا به دیوار تکیه زده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت.
سیروس خان تا دهن باز میکرد حرفی بزنه جیغ میکشید و باباشو میخواست.
سیروس: نورا بابا جان بیا بغلم دخترنازم،مامان جونت برات شیرکاکائو درست کرده.
جواب نورا شد جیغ بلندش و با نزدیک شدن سیروس خان بهش پشت سرهم جیغ کشید و خودشو به گوشه ترین قسمت دیوار چسبوند.
همه با تعجب نگاهش میکردن...

1402/12/05 04:25

پارت 72
غر زدم: ظاهرا قرار نیس امشب بخوابیم.
خسرو:آخه چرا لج کرده؟
فریده: والا مادر جان من کاریش نداشتم از وقتی جاوید پاشو از در گذاشت بیرون این بچه ام شروع کرد به بهونه گیری.لب به هیچی نزده بهونه خرسشو گرفت هرچی گشتم پیداش نکردم زد زیرگریه،خواستم بخوابونمش که بدتر کرد.
زیبا جلوی تخت رو زانوهاش نشست:عمه قربونت بشه بیا بغلم بگو چیشده خوشگلم؟
نورا سرشو با گریه به معنی نه تکون داد.
زیبا که دستاشو باز کرد و خواست بره طرفش باز هم یکی از اون جیغ های بنفشش کشید.
مردک ماموت جای سرک کشیدن تو کار دیگرون یکم روی تربیت بچش وقت میذاشت الان همچین نمیکرد.
خسرو: عمو جون بستنی میخوری؟ بریم باهم بخریم.
جواب نورا به تموم ناز و لوس کردن های عمه و عمو و پدربزرگ و مادربزرگش گریه و جیغ های بنفش بود یکی ام این وسط پیدا نمیشد یه تشری به این بچه بره تا زبون به دهن بگیره.
چند دقیقه ای همین بساط بود هیچکس نتونست بچرو آروم کنه سوزن نورا گیر کرده بود و باباشو میخواست. حضرت والا گوشیشم خونه جا گذاشته بود و معلوم نبود کجا رفته.
در اتاق بغلی اتاق زیبا با ضرب باز شد و کوشا داد زد: نورا خفه شو...
سیروس: ااا دیگه چی؟ کوشا این چه مدل حرف زدن با خواهرته.
کوشا: سرم رفت همش زر میزنه.
همین حرف باعث شد نورا جری تر بشه دیگه مگه ساکت میشد.
کنار آفرین ایستاده بودم سرمو نزدیک گوشش کردم: من سرسام گرفتم نمیشد امروز خودشیرینی نمیکردی واسه آقاتون،امشب مگه میشه با کلی بازی این بچه خوابید.
آفرین لب برچید: به خسرو بگم مارو ببره خونه؟

1402/12/05 04:46

پارت73
خسرو با حرص از اتاق بیرون اومد: ای کله ی پدرت بچه تو به کی رفتی انقد تخسی.
با صدای باز و بسته شدن در و صدای جاوید که پرسید اینجا چه خبره گل از نگاه همه شکوفت.
فریده خانم تند تند گفت: پسرم بیا بیا که این بچه هلاک شد.
جاوید کتش رو مبل انداخت و سمت اتاق رفت و با تحکم دخترشو صدا زد: نورا
همون شد دخترک لجباز ساکت شد و با شنیدن صدای پدرش سمت جاوید پرواز کرد.
به دیوار راهرو تکیه داده بودم و داخل اتاقو دید میزدم جاوید خم شد و دست انداخت زیربغل نورا و بغلش کرد.
نورا دستاشو محکم دور گردن جاوید حلقه کرد و سرشو رو شونه ی جاوید گذاشت.
جاوید با یه دست کمر دخترکش رو نوازش میکرد.
نورا جوری آروم گرفته بود که انگار این بچه همون بچه ی کلی چند دقیقه پیش نبود.
انگار نورا با اومدن جاوید منبع آرامش و امنیت خودشو پیدا کرده بود.
جاوید گونه های خیس نورارو بوسید.جاوید پدر خوبی بود پدربودن تکیه گاه بودن بهش عجیب میومد.
فریده: ای خدا عمرت بده پسرم کاش زودتر میومدی دیگه به چه کنم چه کنم افتاده بودیم.
جاوید با جدیت به نورا نگاهی انداخت: چرا لج کردی باز؟
نورا لب برچید و باهمون بغضش که به خاطر گریه هاش بود جواب داد: بابایی...
جاوید از موضع جدیت خودش کوتاه نیومد:
_ بابایی چی؟ مگه نگفتم از این رفتارت خوشم نمیاد؟
لبای نورا لرزید کم مونده بود باز دخترک بزنه زیر گریه.
_ بدون گریه جواب بده چرا گریه میکردی؟
نورا با همون لبای غنچه شده که به نظرم زیادی خوردنی بود جواب داد: کوشا بهم گفت خفه شو...
خسرو زد زیرخنده: عجب بچه ی جلبیه!!!
پدرصلواتی تو که قبل از این که کوشا بهت چیزی بگه لج کرده بودی.
جاوید: آقا کوشا دیگه نبینم با خواهرت اینجوری حرف بزنیا.
کوشا: آخه همش زر...
جاوید غرید: کوشا.
کوشا سمت اتاق رفت فقط بلده اسم منو صدا بزنه. در اتاق بهم کوبید....

1402/12/05 05:10

پارت 74
نمیدونم زیر گوش دخترش چی زمزمه میکرد که دخترش ریز ریز فقط سرشو تکون میداد.
دروغ چرا ته دلم به نورا حسودیم شد من هیچوقت طعم محبت پدری نچشیده بودم.
نورا محکم گونه ی جاویدو بوسید لب های آقای بداخم به خنده باز شد پس حضرت والا بلد بود بخنده بلد بود مهربون باشه.
وجدانم بیدار شد: بی انصاف نباش ایران،جاوید انقدرها هم بدنیست جز همون روز کذایی هیچوقت تا حالا کاری نکرده که ناراحتت کنه.
جاوید: خرستو کجا گذاشتی؟
نورا: نمیدونم که.
جاوید: بیا بریم ببینیم تو ماشین نیست.
نورا: بستنی ام میخوام باشه؟
جاوید دستمالی برداشت و بینی نورارو پاک کرد: خیلی دختر خوبی بودی؟
نق زد: بابایی...
همه که انگار خیالشون راحت شده بود برگشتن سرکار خودشون.
جاوید سمت اتاق کوشا رفت: پس بذار ببینم کوشا چیزی نمیخواد؟
بین بچه هاش فرق نمیذاشت ولی پدر من هروقت چیزی میخرید فقط ایمانو به حساب میورد. همین چند دقیقه پیش به کوشا تشر رفته بود ولی باز حواسش جمع بود نکنه پسرش چیزی بخواد پس محبت پدری این شکلی بود.
جاوید سرشو از داخل در وارد اتاق کرد و با پسرش خوش و بش کرد.
اگه منم مردی مثل جاوید تو زندگیم بود که میدونستم همیشه پشتم و تکیه گاهمه و اگه همه ی دنیا پشتمو خالی کنن ولی باز اون هست هیچوقت اسم سورج تو شناسنامه ام نمیومد...

1402/12/05 05:27

پارت75
جاوید در اتاقو بست چرخید سمت من برای چند ثانیه کوتاه بهم خیره موندیم نگاهمو گرفتم نمیخواستم متوجه ی حسرت تو نگاهم بشه.
بهم نزدیک شد: تو چیزی نمیخوای؟ منظور وسایل بهداشتیه؟
چشمم به یقه ی پلیورش بود مردک ماموت نه به چندساعت پیش که با حرفاش دلمو سوزوند نه به الان که حواسش بود من مهمونم و شاید به چیزی احتیاج دارم.
لپ نورارو کشیدم: خوشگله خونرو رو سرت گذاشته بودیا !
نورا با سرتقی جوابمو داد: خب بابامو میخواستم.
مگه کسی بود حریف زبون بچه های امروزی بشه لبخند زدم و لپ نورارو دوباره کشیدم: پدرسوخته.
هین بلندی کشیدم و تازه فهمیدم چی گفتم
ای خدا منو بکشه باباش بغلش ایستاده بود و من مورد لطف قرارش داده بودم.
نگاهم بی اختیار سمت جاوید کشیده شد که با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد.
_ چیز منظورم اون نبود یعنی خب شوخی بود.
سعی کردم بحثو عوض کنم: چیزه گفتین چی میخوام اگه میشه سر راه یه مسواک برام بخرید.
اون لبخند گل و گشاد یعنی حرفمو ندیده گرفته بود و ناراحت نشده بود.
نورا رو با یه دست بالاتر کشید: فقط مسواک؟
سرتکون دادم: بله.
خواست از کنارم بگذره که تازه یادم اومد پولش‌و ندادم: آقای دکتر یه لحظه...
منتظر نگاهم کرد.
کیف پولمو بیرون اوردم و یه اسکناس سمتش گرفتم.
ابروهاش درهم شد: گفتی فقط مسواک دیگه؟
اینو گفت و خواست بره که باز صداش کردم:
_ اما اینجوری که نمیشه پولش...
نگاه تندی بهم کرد که ترجیح دادم ساکت بشم.
بد اخلاق الان داشت میخندید آدم نمیفهمید کدوم روشو باور کنه...
برای خواب زیبا بهم یه دست لباس راحتی داد و قرار شد من تو اتاق زیبا بخوابم برام روی زمین جا انداخته بودن.
تقه به در خورد بعدم صدای جاوید بلند شد.
جاوید: زیبا یه لحظه بیا.
زیبا درو باز کرد از لای در دیدم نورا تو بغل جاوید به خواب رفته. جاوید مسواکو به دست زیبا داد.
زیبا: داداش بذار نورا تو اتاق من بخوابه صبح که شما میری بچه تنها نمونه تو اتاق.
جاوید قبول کرد و برای نورا ام کنار من جا انداختن نورا کنار من خوابید.
بعد شستن دندونام از سرویس خارج شدم.
به خاطر باز بودن در اتاق جاوید صداشو که داشت تلفنی حرف میزد شنیدم.
جاوید: اره رفتم دیدمش.
_...
جاوید: چند روز دیگه مشخص میشه.
_...
جاوید: حالا باهاش حرف نزدم ولی دیدمش.
_...
جاوید: عسل لطفا.
_...
جاوید: این مسئله رو فقط خودم حل میکنم.
_....
جاوید:عسل جان...

1402/12/07 03:46

پارت76
پس کسی تو زندگی حضرت والا بود. پس بلد بود از کلمات محبت آمیز استفاده کنه
عسل جان، عجیب بود ولی دلم میخواست این عسل خانم و ببینم.
جاوید: یبار گفتم تصمیم این که چی برای بچه هام خوبه یا نه با خودمه نه *** دیگه.
انقد جدی و تحکم داشت لحنش که من جای عسل خانم حساب بردم.
جاوید: مثل نورا رفتار میکنی.
_...
جاوید: این رفتار در حد تو نیست.
خب حرفمو پس میگیرم حضرت والا اصلا نازکش خوبی نبود.زشت بود اینجا ایستاده بودم و به مکالمه ی شخصیش گوش میدادم بی صدا سمت اتاق رفتم کنار نورا دراز کشیدم.
بی اختیار خم شدم و بناگوش نورارو بوسیدم بوی عطر جاوید زیر بینیم پیچید.
زیر لب غر زدم:خدا لعنتش نکنه خودش نیست بوش همه جا هست اصلا چه معنی داره مرد انقدر به خودش عطر بزنه.
به سقف خیره موندم خنده دار بود تمام این مدت سعی میکردم هرجور شده خودمو از این خانواده دور نگهدارم حالا امشب اینجا خوابیده بودم.
نصف شب با حس اینکه سینم سنگین شده چشمامو باز کردم و تو اون تاریکی متوجه شدم نورا نیم تنشو روی سینم انداخته به سختی تکونش دادم و سرجاش گذاشتمش ولی چند ثانیه نکشید که خودشو سمتم کشید و بازومو بغل کرد تو بغلم گرفتمش و چشم بستم و دوباره به خواب رفتم.
با صدای هق هق آرومی چشم باز کردم هوا روشن شده بود خواب آلود دنبال منبع صدا گشتم با نورای بغض کرده که کنار رخت خوابش چهارزانو نشسته بود روبه رو شدم...

1402/12/07 04:56

پارت77
نیم خیز شدم: جان عزیزم چیشده؟
لب برچید و با مظلومیت با انگشت جاشو نشون داد: جیش کردم.
پتوش کنار زدم رخت خوابش خیس شده بود: قربونت بشم این که گریه نداره از کی بیداری؟! چرا عمه جونتو صدا نزدی؟
نورا آب بینیشو بالا کشید: زدم بیدار نشد.
به زیبا که روی تخت مچاله شده بود نگاهی انداختم نگاه کن رو دیوار کی یادگاری نوشتن بچه تلف هم بشه این خانم خانما مگه بیدار میشه.
بلند شدم. چون تو اتاق زیبا سرویس بهداشتی نبود نورارو بغل کردم و لباس خودمم خیس شد اول صبحی چه برنامه ای داشتیم رفتم سمت اتاق جاوید و در زدم ولی جواب نشنیدم درو باز کردم و نگاه دزدکی به اتاق خواب انداختم جز کوشا که خواب بود کسی داخل اتاق نبود پس این مردک ماموت کجاس؟ خروس خون کدوم گوری رفته؟!
به چهره ی بغض کرده ی نورا نگاه انداختم دلم نیومد اینجوری ولش کنم بچه که مادر نداشت حواسش بهش باشه.
وارد اتاق جاوید شدم و با نورا داخل سرویس بهداشتی شدیم زمین خیس بود این یعنی حضرت والا تازه دوش گرفته بودن.
لباس نورارو در اوردم اب وانو باز کردم و داخل وان گذاشتمش.
سمت قفسه ی شامپوها رفتم شامپو بچه ای که مطمئنا برای نورا بود برداشتم چرخیدم که سمت نورا برم که نمیدونم چی زیر پام رفت و باعث شد لیز بخورم و با سر رفتم تو وان
بالا تنم محکم به لبه ی وان خورد نفسم از درد رفت و اشک تو چشمام جمع شد درد بدی تو قفسه ی سینم حس میکردم.
غریدم: لعنت بهت ماموت فسیل شده.
نورا: ماموت چیه؟
جواب ندادم و با دست قفسه ی سینمو ماساژ دادم.
اخه یکی نیست بگه تورو سننه تو چیکاره ای کاسه ی داغ تر از آش شدی چندتا شکم زاییدی شدی له له بچه ی مردم...

1402/12/07 05:25

پارت78
با شامپو تن و بدن نورارو شستم و زیر لب هرچی فش از بچگی تا الان یاد گرفته بودم نثار جاویدکردم.
مردک معلوم نبود اول صبحی کدوم گوری رفته بود بعد من به خاطر بچه ی حضرت والا نزدیک بود دست و پام بشکنه انقدر لجم گرفته بود که اگه روبه روم بود دوتا کشیده ی آبدار نثارش میکردم.
_ نورا همینجا بمون برم یه حوله ای چیزی پیدا کنم همینجا تو آب بشین باشه؟
نورا: باشه من اب بازی دوست دارم. با دست اب ریخت سمتم لبامو با حرص آشکاری روی هم فشردم.
شروع صبح عالی داشتم من دیگه غلط میکردم شب خونه ی کسی می موندم.
داخل اتاق شدم لباسام کامل خیس و کفی شده بودن از سر و وضع خودم چندشم شد چشمم به پیراهنی که روی تخت افتاده بود خورد بهتر از هیچی بود.
بدم میمد لباس *** دیگه ای بپوشم ولی امروز ناچار بودم.
کوشا روش سمت دیوار بود زود لباسای خیسمو با اون پیراهن مردونه که تو تنم زار میزد عوض کردم دکمه های پیراهنو یکی درمیون بستم لباسای خیسم کنار روشویی گذاشتم و نگاهی به نورا انداختم که بیخیال برای خودش اب بازی میکرد و شعر میخوند.
سمت چمدون هایی که گوشه ی اتاق بود رفتم حدس زدم چمدون صورتی باید مال نورا باشه.
به خاطر درد سینم چشمام پر آب شده بود و همه جارو تار میدیدم و دستامم میلرزیدن
نمیتونستم حوله ی نورارو پیدا کنم کلافه ایستادم در اتاق بی هوا باز شد و با دیدن هیبت جاوید داخل چهارچوب در شوکه شدم انگار اونم از دیدن من با اون سر و وضع شوکه شده بود که چشماش گرد شد.
تازه یاد لباسم افتادم تموم بدنم یهو گر گرفت دو طرف پیراهنو گرفتم بهم نزدیک کردم کمی چرخیدم انگار اونم به خودش اومده بود که نگاهشو از من گرفت و به زمین داد.
آبروم رفته بود نیمه لخت جلوی جاوید ایستاده بودم حالا چه فکرا که نمیکرد.
جاوید به چمدونا اشاره کرد: چیزی میخواستی؟
_ من...
درد سینم یه طرف سر و وضعم یه طرف دیگه باعث شده بود کلماتو گم کنم لبمو محکم گاز گرفتم.
جاوید سرشو بالا اورد فقط به چهرم نگاه میکرد...

1402/12/07 05:51

پارت80
وارد آشپز خونه شد پدرش پشت میز نشسته بود و روزنامه میخوند و مادرش داشت استکان های چای پر میکرد.سلام داد و پشت میز نشست.
فریده: جاوید جان چای که میخوری؟
تکه نونی برداشت: بله میخورم.
پدرش روزنامرو تا زد و روی میز گذاشت: برنامت چیه؟
روی نونش مربا مالید: یه سر میرم دانشگاه باید یه سر به رییس دانشگاه بزنم،بعدم میرم کلینیک پیش محمد امروز فکر نکنم ولی از فردا مشغول به کار میشم.راستی خسرو کجاس؟
مادرش استکانی جلوش گذاشت: خسرو با همایون خان صبح زود رفتن شرکت، پنیرم بخور مادر مال تبریز...
پدرش استکان چای تو دستش چرخوند: یه سر هم شرکت برو،اگه دوست داشتی .
وسط حرف پدرش اومد: درس نخوندم که برم پشت میز بشینم جنسای چینی وارد کنم و قالب کنم به مردم.
پدرش چشم غره ای بهش رفت خندش گرفت: چشم یه سر به عمو میزنم،ولی الویتم اول مدرسه ی کوشا،بعدم باید دنبال خونه برم.
فریده خانم اخمی روی پیشونیش نشوند:وا مادر جان واس چی بری دنبال خونه مگه اینجا بهت بد میگذره؟
لبخند زد: نه مامان جان زیادی ام خوش میگذره فکر کنم یه ده کیلویی اضافه کردم ولی نمیشه بچه ها اتاق شخصی میخوان درست نیس زیاد هم مزاحم شما بشیم.
سیروس: خونه که باید بگیری به خاطر راحتی بچه ها ولی لازم نیست دنبال خونه بری یکی از واحدای بالارو میگم تمیز کنن وسایل بگیر با بچه ها برو بالا اینجوری وقتی سرکاری بچه ها تنها نیستن.
ناخن رو لبش کشید: فکر بدی نیس ولی مگه خسرو با زنش بعد عقد نمیرن بالا؟
مادرش با غصه آهی کشید: نه مادر خسرو پاشو کرده تو یه کفش که میخواد خونه جدا بگیره.مادر تو باهاش حرف بزن شاید به حرف تو گوش بده حتی واس مراسم عروسی ام اجازه نمیده باباش کمکش کنه.
ابروهاش بالا رفت برادرش مستقل شده بود.
سیروس: فریده قبلا راجب این موضوع حرف زدیم بذار هرجور دوس داره زندگی کنه همین که مسئولیت سرش میشه برو خدارو شکر کن.
کوشا وارد آشپزخونه شد و بدون هیچ حرفی پشت میز نشست.طبق معمول مشغول بازی با تبلتش بود...

1402/12/08 04:23

پارت81
غرید: سلامت کو؟
کوشا ابروهاش در هم شد چیزی شبیه سلام زمزمه کرد.هرچی میگذشت رفتارش بدتر از دیروز میشد انگار باهاش لج کرده بود قبلا هم بهش تذکر داده بود خوشش نمیاد سر میز تبلت به دست باشه ولی مگه حرف تو گوش پسرک چموش میرفت.
_ کوشا بذارش کنار صبحونت بخور.
کوشا نفسشو پر حرص بیرون فرستاد و تبلتو روی میز گذاشت.مادرش جلوش استکان چای گذاشت: مادرجان سرشیر هم داریم میخوری کوشا جان؟
کوشا میز صبحانه رو از نظر گذروند: شکلات صبحونه نیست؟
قلوپی از چایش خورد.سعی کرد سکوت کنه
مادرش با ناراحتی گفت: نه مادرجان ما از این چیزا نمیخوریم اونیم که جاوید خریده بود تموم کردین تو این چند روز،پنیر دوست نداری ؟ خامه چی؟
کوشا چینی به بینیش داد پدرش گفت: باباجان هایپر سر کوچه اس برو زود بخر بیا صبحونتو بخور.
کوشا خواست از جاش بلند بشه که با تحکم گفت: بگیر بشین،یه روز شکلات نخوری هیچی نمیشه.
کوشا با حرص آشکاری از جاش بلند شد: من سیر شدم.
غرید: صبحونت تموم میکنی بعد هرجا خواستی میری.
سیروس: جاوید!
دستشو بالا اورد: یه لحظه بابا این دوتا باید یاد بگیرن سرهرچیزی نباید قهر کنند.مگه باتو نبودم..
کوشا استکان چایشو برداشت و تو سینک خالی کرد و روی میز کوبید: صبحونم تموم کردم حالا میتونم برم؟
کوشا سمت اتاق رفت.
زیر لب غرید: *** فقط میخواد منو حرص بده.
سیروس: جاوید این رفتار درست نیس، اینجوری معلومه بیشتر لج میکنه.
دستشو روی صورتش کشید: اخه میدونه من بدم میاد از این رفتار باز لج میکنه هی من هیچی نمیگم بدتر میکنه...

1402/12/08 04:46

پارت82
سیروس: کوشا الان تو یه سنیه که دوس نداره کسی بهش بگه چی خوبه چی بد اقتضای سنشه باباجان،تو هم که بدتر از این دو تا مرغت یه پا داره یه نرمش نشون نمیدی.
پوزخند زد: من بچه های خودمو بهتر از همه میشناسم جدیت نشون ندم دیگه خدارو بنده نیستن اینجوری نگاهشون نکن پدر من همین نیمچه حسابم ازم نمیبردن الان مگه کسی حریفشون بود.
سیروس: درسته بچه باید از بزرگترش حساب ببره ولی نه این که همش رفتارشو بزنی تو سرش باباجان،مثلا اگه میرفت تا سرکوچه چیزی که میخواست میخرید چی میشد؟؟ آسمون به زمین میمد که همچین رفتاری نشون دادی؟؟!
مشکلش این نبود کوشا تا امروز حتی تنها تا دم خونه هم نرفته بود چه برسه تنها تا سر کوچه بره دلشم نمیخواست کوشارو تنها جایی بفرسته.
زیبا که نورارو بغل کرده بود وارد اشپزخونه شد: داداش مگه چی میشه بذاری بره سیما مراقب نورا هست بچه های دخترداییشم هستن به بچه خوش میگذره.
فریده: اره مادر بچه تنها نمیمونه میره اونجا هم سن و سال هاش هستن بازی میکنه.
نورا: بابایی،بابایی...
همون مونده بود دخترشو می سپرد به خانواده ای که حتی چشم دیدنشون هم نداشت.
اخماش درهم شد: گفتم نه یعنی نه.
سیروس: جاوید باید مفصل راجب این مدل زندگی که برای خودت ساختی حرف بزنیم.
دوباره صدای گریه ی نورا بلند شد نون تو دستشو تو بشقاب روبه روش پرت کرد و بلند شد: به من نیمده مثل بچه ی انسان یه صبحونه بخورم.من رفتم نورا شما ام به این رفتارت ادامه بدی دیگه نه من نه تو...

1402/12/10 02:55

پارت83
آخرای پاییز بود هرچی می گذشت به سرمای هوا اضافه میشد ولی این روزا تو دلش گرمای خوش آیندی حس میکرد که13سال پیش سعی کرده بود فراموشش کنه.
13 سال پیش تصمیمی گرفت که تمام زندگیشو تحت شعاع قرار داد میدونست اگه می موند و روی خواستش پا فشاری میکرد با کینه ای که به دل داشت زندگی خودشو و ماه پیشونی و تباه میکرد خاطرات سی سال پیش مگه کمرنگ میشد.
چند ثانیه ای بود به ساختمون دانشکده ی روبه روش زل زده بود.با تعلل پیاده شد و کتشو از صندلی عقب برداشت‌.لندکروز پدرش زیر پاش بود باید فکری بابت ماشین و خونه میکرد پیشنهاد پدرش راجب خونه بد نبود تنها بدیش این بود که باید هر روز با خانواده ی عموش روبه رو میشد و این موضوع خارج از تحملش بود همین امر باعث میشد به فکر خونه ی دیگه ای باشه
با دیدن هر روز سهراب خاطرات ناخوشایندی براش زنده میشد.
دانشگاه طبق معمول همیشه شلوغ و پر از هیاهو دانشجوها بود. حس کرد چقد پیر شده همین چندسال پیش بود که یکی از همین دانشجوها به حساب میمد و تو سرش پر بود از آرزوهایی که الان به همش رسیده بود.حال و هوای زندگی کاریش آفتابی بود و پر از موفقیت.جایی که ایستاده بود حالا آرزوی خیلی از همین دانشجوها بود ولی حال و هوای زندگی خصوصیش سرد و زمستونی بود.
سوار اسانسور شد و شماره طبقه دفتر رییس دانشگاه رو زد .میدونست برای رسیدن به این پست باید با حریف های قدری که سن و تجربه ی بیشتری از او داشتند رقابت کنه
ولی انقدر به خودش مطمئن بود که خیالش از بابت گرفتن پست ریاست دانشکده ی دندانپزشکی راحت بود.
از آسانسور پیاده شد و سمت راهرو منتهی به اتاق ریاست دانشگاه علوم پزشکی راه افتاد.
وارد اتاق کوچکی که میز منشی رییس اونجا قرار داشت شد. منشی مرد جوانی بود که مشغول صحبت با تلفن بود منتظر ایستاد تا مکالمه ی مرد تموم بشه.
مرد همینطور که گوشی تلفن سرجاش میذاشت پرسید: سلام امری داشتید جناب؟
_ سلام خسته نباشید برای دیدن دکتر بیات اومدم میتونم ایشونو ملاقات کنم؟
مرد: وقت قبلی داشتید؟
_ خیر...

1402/12/10 03:32

پارت84
مرد کارتابل رو از روی میز برداشت و بلند شد:متاسفم دکتر انقدر پرمشغله هستند که کسیو بدون وقت قبلی ملاقات نمیکنند میتونم براتون وقت...
میون حرف مرد اومدم: خود دکتر شخصا از من خواستن به دیدنشون بیام.
مرد: جدا با من که هماهنگ نکردن.اسمتون جناب؟
_ نواب هستم،جاوید نواب.
مرد: چندلحظه منتظر بمونید با دکتر هماهنگ کنم.
منتظر ایستاد.مرد بعد مدت کوتاهی از اتاق دکتر بیرون اومد و با دست به اتاق اشاره کرد.
مرد: بفرمایید جناب نواب دکتر بیات منتظر شما هستند.
وارد اتاق شد و دکتر بیات با دیدنش از پشت میزش بلند شد و سمتش اومد و دستشو فشرد.
بیات: به به ببین کی اینجاس،به این زودی ها منتظرت نبودم جاوید جان.
لبخند زد: پس برم بعدا بیام.
بیات: بیا بشین ببینمت.خوشحالم به حرفم گوش کردی و برگشتی.
دکتر بیات دعوتش کرد تا روی صندلی های چرم بنشینه.روبه روی هم نشستند چنددقیقه به احوال پرسی گذشت.
بیات: میدونستم انقدر عاقل هستی که پیشنهادمو قبول میکنی‌.
_ منم باید به خاطر اعتمادی که بهم کردین ازتون تشکر کنم امیدوارم لایق این همه محبت باشم.
بیات: شک ندارم که هستی من به انتخابم ایمان دارم.فقط جاوید جان قبل این که من حکمم و صادر کنم تو یه شرح کامل از عملکرد باید به دست من برسونی،میدونی که رقیب زیاد داری باید بدون هیچ اشتباه و حاشیه ای پیش بری.دکتر ربانی که میشناسی؟
مگه میتونست استاد راهنما بداخلاق خودشو فراموش کنه: بله ایشون به خاطر میارم...

1402/12/11 03:37

پارت85
بیات: خوبه پس بدون رقیب اصلیت دکتر ربانی که دندونم تیز کرده برای این سمت
منتظر کوچکترین لغزش از تو که کنارت بزنه.
پس میخوام حواست و خوب جمع کنی چون من واقعا دلم میخواد تورو توی این سمت ببینم.
ناخن شصتشو روی لبش کشید: تمام سعی خودمو میکنم استاد.
چند دقیقه ای به حرف کار گذشت دکتر بیات قلوپی از چایش خورد: خب جاوید یکم از خودت بگو هنوز تنهایی خبری نیست؟
خندید و تو جاش جابه جا شد:فعلا درگیر کارم.
دکتر بیات تکیه زد به پشتی صندلی : کار خوبه ولی پسرم نباید همه چیزت بشه کار،منو نگاه کن انقدر سرگرم درس و کار شدم تا به خودم اومدم دیدم شصتو رد کردم بدون زن و بچه،تنهایی بد دردیه ادم پیر که میشه به یه همراه هم صحبت احتیاج پیدا میکنه.تو که نصف راهو رفتی دوتا بچه داری مونده بقیه ی راه چرا ازدواج نمیکنی؟
لبخند زد حتی به این مورد فکرم نمیکرد بازکردن پای زن دیگه به زندگیش اصلا ایده ی جالبی به نظر نمیومد.
کدوم زنی حاضر بود بعد ازدواج مسئولیت دو بچرو گردن بگیره توقع زیادی نداشت مادر برای بچه هاش نمیخواست فقط کسیو میخواست که بچه هاش و دوست داشته باشه و مراقبشون باشه بدون جنگ اعصاب با آرامش کنارشون زندگی کنه.
چیزی که میخواست تا امروز تو هیچ زنی ندیده بود ورود یک زن به زندگیش فقط باعث میشد بار مشکلاتش بیشتر بشه.
_ فعلا کسیو که مناسب شرایط زندگیم باشه رو پیدا نکردم.
دکتر بیات خواست حرفی بزنه که تقه ای به در خورد و زن جوانی وارد اتاق شد.
قد نسبتا بلندی نداشت و انقدرها هم زیبا نبود بیشتر جذاب به نظر میومد.لبخند دندون نمایی داشت که ردیف دندون های لمینت شده اش و به نمایش گذاشته بود.
سلام داد و منتظر ایستاد.
بیات: جاوید جان معرفی میکنم سحر بیات برادر زاده ام.
بلند شد و با خوشرویی با برادرزاده ی دکتر سلام و احوال پرسی کرد.
دست سحرو فشرد: خوشحالم از آشناییتون خانم بیات...

1402/12/11 04:04

سلام رفقا با عرض پوزش چند روزی وقت نکردم براتون پارت بذارم🙏😘

1402/12/16 04:23

پارت86
سحر: منم همینطور آقای دکتر عموجان انقدر از شما تعریف کرده بودن که خیلی مشتاق بودم باهاتون ملاقات داشته باشم.
_ دکتر به من لطف دارند.
بیات: حقیقتو گفتم.چرا نمیشینید عمو جان کاری داشتی؟
سحر: بله اومدم بپرسم تیمی که برای کنفرانس دندانپزشکی مسکو میخواستید بفرستید نفراتش مشخص شدن؟
دکتر نگاهشو به جاوید داد:تلفنی راجب این موضوع باهات حرف زدم جاوید به نظرم باید بری.
ابروهاش درهم شد تا حالا بچه هارو تنها نگذاشته بود نمیدونست نورا میتونه یه چند روز بدخلقی نکنه بچه های لجبازش رو بیشتر از هرکسی میشناخت: نمیدونم استاد راجب شرایط زندگی من که خبر دارید،اجازه بدید تو این چندروز خبرشو بهتون میدم.
بیات: درک میکنم ولی اگه توام جز هیت اعزامی باشی خیال من جمع تره جاوید جان.
سحر: آقای دکتر خیلی خوشحال میشم تپ این سفر هم سفرتون باشم باعث افتخار منه.
ابروهاش بالا پرید پارتی بازی همه جا بی داد میکرد ظاهرا اسم برادر زاده ی جناب دکتر از خیلی وقت پیش ها تو لیست اومده بود.متوجه ی نگاه خیره ی سحر و نازدارکردن صداش بود.
سحر هیکل تو پری داشت و این یکی از ویژگیای جذابیتش بود.
سعی کرد مودبانه رفتار کنه:ممنون خانم باعث افتخار من هم هست.
سحر: خب من باید برگردم مزاحم جلسه ی شما هم نمیشم عمو جان بعد ساعت اداری منتظرتون هستم.
سحر اینو گفت و اتاقو ترک کرد.
دکتر بیات برگشت پشت میزش: جاوید جان میخوام یه خواهش ازت کنم.
_ درخدمتم دکتر‌.
بیات: سحر تو کلینیکی که تو با محمد شریکی کار میکنه.قراره همکار بشید البته میتونه کلینیک جدایی داشته باشه ولی خودش هیچ علاقه ای نشون نمیده میخوام که مراقبش باشی و حواست بهش باشه...

1402/12/16 04:43

پارت87
سحر یه زن کم سن و سال نبود این درخواست عجیب و غیر معقول به نظر میومد ولی با جمله ی بعدی تازه متوجه ی منظور پشت حرف دکتر شد.
بیات: اگه بیشتر بشناسیش شاید دیگه فقط به کار فکر نکنی.
فقط لبخند زد جزلبخند زدن کاری از دستش بر نمیومد.نمی تونست رک تو روی دکتر بگه بدش میاد کسی تو زندگی شخصیش دخالت کنه‌.
بعد صحبت های اولیه از دکتر خداحافظی کرد و بیخیال رفتن به کلینیک شد دلش هنوز گیر گریه های نورا بود.بقیه ی امروزو به بچه ها اختصاص میداد بعد که سرش شلوغ تر میشد وقت نمیکرد با بچه ها بیشتر وقت بگذرونه.
&ایران&
به صفحه ی گرد و بزرگ ساعت مچیم نگاهی انداختم عقربه ها ساعت 11 رو نشون میدادن.صبح چند برداشت تو هوای آزاد داشتیم تا بعدازظهر آف بودم چون نزدیک خونه ی زیبا بودم تصمیم گرفتم دعوت نامه های اکران فیلم جدیدم که قولشو به زیبا داده بودم به دستش برسونم از اونجا هم یه سری به آموزشگاه بازیگری که بهارک معرفی کرده بود بزنم.
از ماشین پیاده شدم و از راننده خواستم منتظر بمونه.زنگ درو زدم و خود زیبا درو باز کرد.
برای اینجا اومدن این ساعتو انتخاب کرده بود که حضرت والا خونه نباشه دلم نمیخواست بعد افتضاح اون روز دوباره حتی چشمم به چشمای جاوید بیوفته.یاد پیراهن جاوید افتادم که تو کمدم جا خوش کرده بود اون روز روشو نداشتم پیراهنو به جاوید برگردنم امکان هم نداشت از زیبا بخوام پیراهن برادرش رو بهش برگردونه اصلا میگفتم پیراهن برادرش تو تن من چیکار میکرد؟
زیبا در ورودی باز کرد: سلام بیا تو.
زیپ کیفمو بازکردم: سلام عزیزم نه قربونت باید برم کار دارم .اومدم دعوت نامه هایی که قولشو داده بودم بدم و برم.
زیبا: وای منتظر بودم خواستم زنگ بزنم ببینم چیشد دعوت نامه ها،خسرو هم میاد؟

1402/12/16 05:05

پارت88
پاک نامه هارو دست زیبا دادم: آفرین هرجا باشه خسرو ام هست دیگه.
زیبا خندید و لب پایینیمو با زبونم تر کردم:برای خاله سوسن و همایون خان هم دعوت نامه اوردم تو بهشون بده میدونم نمیان ولی گفتم بیارم یوقت ناراحت نشن.
زیبا: باشه من به دستشون میرسونم.
_ پس من برم خداحافظ.
زیبا: خداحافظ.
پله هارو تند تند پایین اومدم و در آهنی بستم پامو تو پیاده رو نذاشته بودم که لندکروز مشکی پشت ماشین آژانس پارک کرد.با دیدن راننده به شانس نداشته ام لعنت فرستادم خیلی زشت به نظر میومد اگه بی توجه بهش سمت ماشین میرفتم.
جاوید از ماشین پیاده شد حس کردم تو یه لحظه تموم خون بدنم زیر پوست صورتم دوید.فقط امیدوار بودم به خاطر رنگ برنزه ی پوستم سرخی گونه هام مشخص نباشه.
گوشه ی لبمو زیر دندون کشیدم سلامی زیر لب دادم که جوابمو با تکون دادن سرش داد.نیم نگاهی به ماشین آژانس کرد که رانندش پسر جوانی بود که صدای ضبط ماشینو بلند کرده بود ابروهای جاوید بهم گره خورد.
جاوید: اتفاقی افتاده؟
سعی کردم بی تفاوت باشم هرچند سخت بود حتی یادم میوفتاد حضرت والا منو با چه سر و شکلی دیده دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم داخلش نیست و نابود بشم.
_ اوووم، با زیبا کار داشتم با اجازه ی آقای دکتر.
مهلت نداد قدم از قدم بردارم: چه کاری؟
مردک فضول حقش بود بگم اخه به توچه؟
ولی خب زبونمو کوتاه کردم: همین اطراف بودم گفتم دعوت نامه های اکران فیلم جدیدمو بیارم.
دم یکی از ابروهاش بالا پرید: فکر میکردم فقط تو تلویزیون کار میکنی؟
_ نه چند سریال بیشتر کار نکردم.

1402/12/18 04:25

پارت89
خب زشت بود اگه دعوتش نمیکردم یه دعوت خشک و خالی که به جایی بر نمیخورد مطمئنا این آقای دکتر وقت و حوصله ی این که بیاد سینما رو نداشت: خوشحال میشم تشریف بیارید دعوت نامه هارو دادم دست زیبا جان.
ناخن شصتشو رو لبش کشید: باشه میام.
جا خوردم انتظار نداشتم قبول کنه ادامه داد:البته فقط میام که زیبا تنها نباشه.
مثلا میخواست بگه حوصله ی فیلم و این مسخره بازیارو ندارم.
با لبخند کنایه زدم: البته حضورتون منو خوشحال میکنه جناب ولی خسرو هست زیبا انقدر ها ام تنها نیست.
قدم برداشتم که از کنارش بگذرم ولی جاوید با نیم تنش سد راهم شد از کارش یکه خوردم و چونمو بالا دادم.
صورتش با فاصله ی کمی از صورتم قرار داشت آب دهنمو از این همه نزدیکی به سختی قورت دادم: این یعنی دلت نمیخواد من بیام؟
جا خوردم خب انتظار نداشتم جواب کنایمو بده سعی کردم خودمو جمع و جور کنم ولی این همه نزدیکی باعث شده بود دست پاچه بشم.
لب پایینمو زیر دندونم کشیدم و ول کردم:نه اصلا،من که گفتم خوشحال میشم از حضورتون جناب...
با نزدیک شدن ببشترش و برخورده نفسای داغش با صورتم نتونستم جملمو کامل کنم
خیره ی چشمای طوسیش شدم که بیشتر از هرموقعی به نظرم شفاف میومدن.
جاوید تو سکوت وجب وجب صورتمو کاوید
نگاهش در آخر روی لبم باقی موند.حس کردم پشتم تیر کشید نگاهش به قدری معذبم کرد که خیلی کودکانه نگاه دزدیدم و سرمو پایین انداختم.گوشه شالمو بین مشت دستم مچاله کردم.دستش بالا اومد و روی ماه گرفتگی بالای ابروم نشست شکه شده تو جام پریدم و یه قدم یه عقب برداشتم.
دست جاوید هنوز رو هوا باقی مونده بود انگار اونم شکه شده بود از حرکت خودش که ماتش برده بود به خودش اومد و سرفه ی نمایشی کرد.
راننده آژانس: خانم ابطحی چیکار کنم برم یانه؟
نگاهم سمت پسر راننده که آدامس میجوید و به جای این که صورتمو نگاه کنه چشمش مدام روی هیکلم میچرخید رفت.

1402/12/18 05:06

پارت90
دست پاچه لب زدم:چیزه من دیگه، یعنی من باید برم.
جاوید: نه.
انقدر تحکم داشت لحنش که بی اختیار ایستادم.جاوید با سر به ماشین آژانس اشاره کرد: با این ماشین اومدی؟
در جوابش فقط سرمو تکون دادم.
دلم میخواست فقط از این مرد که باعث شده بود اینجوری گر بگیرم تا جایی که میتونستم فاصله بگیرم.
جاوید: با هر ماشینی رفت و آمد میکنی؟
من که هنوز تو حال و هوای چند دقیقه پیش بودم گیج به ماشین نگاهی انداختم:آژانسه.
اخماش درهم شد.این ماشین از نظر من شبیه هرچیزی هست جز آژانس.
اینو گفت و به سمت راننده آژانس رفت و پول راننده رو حساب کرد ماشین حرکت کرد.
شاکی شدم از این که بدون نظر خواستن از من ماشین آژانس رو رد کرده بود: آقای دکتر.
با خون سردی دست به جیب نگاهم کرد.
_من دیرم شده واسه چی ردش کردین ای بابا...
جاوید با دست به ماشینش اشاره زد:میرسونمت سوارشو.
گوشه ی لبمو با حرص جویدم چرا این مرد خودشو انقد محقق میدونست:کارتون خیلی بد بود.
جاوید دستی به موهاش کشید: اتفاقا اینو من باید به تو بگم فکر کنم انقدر بالغ هستی که بدونی نباید سوار ماشین هرکسی بشی.
مردک باید یکی بهش می گفت آخه به تو چه تو این وسط چیکاره ای اصلا نسبتت با من چیه دخالت میکنی مردک ماموت فضول.
جاوید: مگه نگفتی دیرت شده سوارشو.
کیفمو رو دوشم جابه جا کردم:خیلی ممنون ترجیح میدم با تاکسی برم.

1402/12/19 03:41