The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

من و تو باهم 💏زیر بارون ☔

4 عضو

#نهال_94


هزاران بار گوشیم زنگ خورد و اس ام اس اومد
ولی جواب نداد....

سایلنت کردم و زدمش توشارژ...
خودمو توحموم انداختم ...
دوش اب داغو باز کردم...دونه دونه لباسامو از تنم خارج کردم...

میخواستم تنمو از گناه بشورم...سیاه بخت شدم....
همه امیدام یک دفعه روی سرم اوار شد
کل بدنم رو نه یک بار نه دو بار چندین بار با صابون شستم

هق هقم فضای حموم رو پر کرده بود...
نگاهم به تاید افتاد...سریع برداشتمش و تو مشتم ریختم
به بدنم میکشیدم و هق میزدم....
پوست بدنم میسوخت و قرمز شده بود....
سریع دوشو روی خودم گرفتم و به کفایی که روی زمین میریخت نگاه کردم....
اروم لب زدم
برید....گناه منم باخودتون ببرید...بی عفتیه منم ببرید....

از حموم بیرون اومدم...نفس عمیقی کشیدم که صدای پچ پچ بابا و مامان به گوشم خورد...

بابا_جدی میگی؟
مامان_اره بابا...خود روشا اومد بالا دعوتمون کرد شب بریم پایین ... باید هرچه زودتر عروسی کنن

بابا_اقاجون اگر بفهمه خون به پا میکنه...

هوووف اینا داشتن درباره رادین و بارداریه روشا می گفتن....
میخواستم دیگه بهش فکرنکنم...شبم نمیرم پایین...
باید مامانو یه جوری بپیجونم...

لباس خواب صورتی سرهممو تنم کردم

موهام رو سشوار کشیدم...لاک صورتی هم به ناخن دست و پام زدم...
گوشیم رو برداشتم....بدون خوندن پیام ها همرو پاک کردم...
شماره رادینم اسمشو از شاهزاده من به پسر عمو تغییر دادم....
از اتاقم بیرون رفتم و روی کاناپه لم دادم...

شبکه های ماهواره رو بالا پایین کردم که صدای مامان مثل آژیر خطر توگوشم پیچید...

مامان_به به....تر گل ورگلم کردی که دخترم
پاشو که شب جشن داریم...
قدم نو رسیده توراه داریم

کلافه گفتم
من نمیام...خودمم میدونم چه خبره...صبح من و دایان فهمیدیم...
وای خیلی سرم درد میکنه مامان...میشه یک مسکن بهم بدی...

مامان بی توجه به بقیه حرفام سریع کنارم نشست و گفت
چی شده عزیزم...چرا سرت درد میکنه
حالت خوبه؟

از روزی که سکته کرده بودم خیلی بهم اهمیت میداد و نگرانیش بیشتر شده بود...

مامان_میخوای من بمونم خونه پیشت ؟

نهال_نه مامان جان...زیاد که فاصله نیست
شما چند تا پله میری پایین همین...

1398/05/16 21:45

مامان بعد از دادن مسکن با بابا رفتن پایین...
منم مسکنو انداختم تو ظرفشویی...

روی کاناپه دراز کشیدم که صدای زنگ خونه بلند شد...

1398/05/16 21:45

#رادین_95


کلافه دستمو بین موهام کردم و به تبریکایی که بهم میگفتن لبخند زورکی ای میزدم...

روشا بهم نگاه کرد و اروم لب زد
میدونم خیلی زود بود...ولی خب...
خودت باعث این وضع شدی

از حرف زدنشون متنفر بودم...مخصوصا الان میخواستم استخونای گردنشو تو دستم خورد کنم
تا دهنشو ببنده...ولی حیف...حیف که هنوز زوده

با لرزیدن گوشیم توجیبم سریع وارد اتاقم شدم
اسم جواد روی صفحه خودنمایی می کرد...

با استرس اتصالو زدم
رادین_الو...سلام جواد ...چخبر؟

جواد_اروم بابا...یکی یکی...
اولا سلام پدر جوان...

رادین_اه جواد مضخرف نگو...بگو ببینم چی شد

جواد_حدست درسته...تا هفته دیگه همه اسناد و برات روی سی دی میریزیم ...

از بهت و هیجان زبونم بند اومده بود...
باورم نمیشد بالاخره راحت میشم
رادین_مرسی جواد...مرسی....
برات جبران میکنم به مولا

سریع گوشیو قطع کردم و خودمو توبالکن انداختم...
چندتا نفس عمیق کشیدم و رو به آسمون لبخند ژکوند زدم

رادین_دمت گرم خدا....

دستی به لباسم کشیدم و اروم وارد جمع شدم
رو به زن عمو کردم و گفتم
نهال پس کو؟
چرا نیومد؟

زن عمو_یکم سردرد داشت...موند استراحت کنه!

رادین_پس من براش کمی کیک و شربت میبرم
البته یک کاریم باهاش دارم

سینی اماده کرده رو برداشتم که روشا مثل عجوزه خودشو وسط انداخت...

روشا_صبرکن عزیزم منم میام...

با حرص نگاهش کردم ولی از رو نرفت و جلوتر از من بیرون رفت....


ایندفعه حالتو میگیرم عجوزه...
دنبالش بیرون اومدم و از پشت لباسشو کشیدم
رادین_هوی....کی به تو گفت بیا که دنبال من راه افتادی هان؟

روشا_وا رادین...عزیزم...

رادین_بس کن...من یک کار خصوصی دارم باهاش...میفهمی؟
لطفا از سرراهم برو کنار...مزاحم خلوتم نشو...

1398/05/16 21:46

روشا_ولی...من نمیخوام از دستت بدم
اون هواییت میکنه رادین...
خواهش میکنم...بذار من باهات بیام...
نمیتوام بچم لطمه بخوره...
بهم خیانت نکن....

بهش تنه ارومی زدم و از کنارش رد شدم...
رادین_ادم خیانت کردن نیستم
خیالت راحت...حالا برو

به سرعت خودمو جلو در خونه عمو انداختم...

ضربان قلبم اوج گرفت...
عشقم....دختردوست داشتنیم...
خانوم من...پشت این در نشسته

زنگو فشردم که تو کسری از ثانیه در باز شد...

تا لب باز کرد که چیزی بگه پیش قدم شدم و رفتم تو ....

رادین_هیش...نیومدم که چیزی بگم و چیزی بشنوم....
برو بشین....

به حرفم گوش داد و بااون لباس خواب سرهمیه صورتیش خیلی خواستنی شده بود...


@PeranSs_Ko

1398/05/16 21:46

#نهال_96


روی مبل نشستم
از استرس بدنم یخ زده بود
دستامو توهم قفل کردم و روی پاهام گذاشتم

نگاهم بین تی وی و دستام در گردش بود
صدای پاهاش که به طرفم می اومد استرس و هیجانمو بیشتر می کرد....

چرا نمیشه دوستت نداشت...
چرا نمیشه جلوت بی تفاوت بود...
موجود لعنتیه دوست داشتنیه دست نیافتنی....
اوووف عجب جمله ای خلق کردم....

رادین_خوبی؟

نهال_چی...ا.رهـ خوبم...

رادین_توفکرچی بودی...
نهال_هیچی!
رادین_عه...هیچی نبود و اینقدر توحس بودی که ابروهاتو بالا مینداختی و لباتو غنچه میکردی...

نفسمو فوت کردم نه ازکلافکی بلکه از هول شدن...

نهال_فکرای شخصی...توقع نداری که بگم بهت...
البته باید کم کم یاد بگیری...
شاید صاحب یک دختر بشی و همچین روزی و توسن و شرایط من باشه...نه؟

باید بفهمی به می فکرمیکنه دیگه!
یهو کسی فریبش نده...دخترونگیهاشو ازبین نبره...احساساتشو به بازی نگیره...

رادین_نهال من به تو دروغ نگفتم...
احساساتتو به بازی نگرفتم...

خنده پر ازحرصی کردم و با عصبانیت گفتم
کی با توبود؟
مگه من تورو گفتم هان؟
من دارم درباره دختر ایندت صحبت میکنم

تو یک حرکت محکم دستامو گرفت

نهال_اه ولم کن...

رادین_چقدر سرده دستات!


نهال_اره...شوفاژ خونه عشق و احساسم سوخته...گرما نداره..
دستتو بکش یخ نزنی!

رادین_خودم شوفاژ خونتو سوزوندم...
خودمم سر و پاش میکنم
زندش میکنم نهالم...

داشت با حرفاش باز دیوونم می کرد...
باز میخواست سستم کنه...میخواست بازیم بده ک سوءاستفاده کنه...
زنش حاملست خب...تختش خالیه آره آره...
لعنت به تو که عشقو به بازی گرفتی....

با برخورد لبش به چونه ام به شدت به عقب هولش دادم و سریع از جام بلند شدم

1398/05/16 21:46

از عصبانیت نفس نفس میزدم
نهال_گمشو از خونه ما بیرون
دیگه نمیخوام ببینمت...
تنهایی دیگه دور من نیا...ازت متنفرم...
هرچی حس تنفر داشتم و توچشمام ریختم
زل زدم بهش و با داد گفتم
دیگه اسم نهالو روی زبونت نیااار....

@PeranSs_Ko

1398/05/16 21:46

رادین_امشب اومدم که یه چیزایی رو برات توضیح بدم

نهال_لازم نیست...من همه چیزو میدونم
یعنی همه چی مشخصه...
نترس منم اول و اخر مال خودتم...
با کاری که باهام کردی کسی نمیتونه بگیرتم

رادین_خیلی لجبازی....
شب بیا توبالکن...منتظرتم


@PeranSs_Ko

1398/05/16 21:46

#نهال_97

پشت کردم و به طرف اتاقم رفتم که بازوم کشیده شد
تو آغوش خوب و گرمش افتادم...

ولی نمیخواستم دیگه این آغوش برام مسکن و ارامش بخش باشه

خودمو جلو کشیدم ولی محکم نگهم داشت
لبای داغشو به لاله گوشم چسبوند و زمزمه کرد

اروم باش پرنسس من...خانوم کوچولو...
اهوی چموش...

داشتم نرم میشدم...رام میشدم...
که باز ازم لذتشو ببره
با تمام وجودم داد زدم که سریع هولم داد تواتاق و در قفل کرد...
از اتاق خوابم محال بود صدام بیرون بره

باترس بهش نگاه کردم که به طرفم اومد

نهال_هوی کجا...برو بیرون...
چی میخوای ازجونم

رادین_خودتو...خودتو میخوام
چشمای عاشقت...زبون شیرینت...
دستای نوازش گرت...
محبت دوست داشتنیت...
لبخندای امیددهندت....
روحیه و ارامش زندگیمو میخوام
چیز زیادیه؟

تک خنده عصبی ای کردم و گفتم
اهان...که روی تختت بخوابم و باهات یکی بشم
فردا صبحم بگی ببخشید نهال...پوزش میخوام
اشتباه شد...به همین راحتی نه؟

رادین_نه....نهال توروخدا این فکرارو درباره من نکن....
من واقعا میخوامت...
ایناهمش یک سری سوتفاهمه...
بزودی حل میشه...بهت قول میدم

تویک حرکت به دیوار چسبوندم و لبشو به لبام چسبوند
به شدت و پر حرارت میبوسید
بادستم سعی می کردم پسش بزنم
ولی زور من کجا و زور اون کجا....

لبشو به گردنم کشید و میمکیـ.ـد

ضعف و سست شدنم روی گردنم بود و به خوبی بلد بود...
ناله ای کردم و سرمو جا به جا کردم که باز لبامو اسیر کرد....
با دستم پهلوهاشو چنگ زدم که با یک گاز ریز از لبام سرشو عقب کشید...

رادین_الان اینجا اومدم تا عشقمو بهت ثابت کنم
نه تختمو پرکنم پرنسس بداخلاق...

با سستی که از تو داشت از پا مینداختم از زیر دستش خودمو بیرون کشیدم و قفل درو باز کردم

سریع خودمو به سینی رسوندم و کمی از کیک رو تودهنم گذاشتم.....

رادین_نهال..میخوامـ
نهال_لطفا از خونمون برو بیرون...

1398/05/16 21:46

#نهال_98


از خونه که خارج شد به طرف موبایلم رفتم و شماره ساغرو گرفتم...

بعد ازچندتا بوق زدن باصدای گرفته ای جواب داد
نهال_سلام خوبی؟
ساغر_ممنون...چی شده؟
نهال_ای بیشور...مگه باید چیزی بشه تا بهت زنگ بزنم

ساغر_اخیرا فقط باید دعوایی جدایی و چیزی باشه تا تو یاد من بیوفتی دیگه...

نهال_حالا تیکه ننداز...نمیدونی که چه وضعی دارم بخدا...
ساغر شب میای خونمون؟
ساغر_نه...دو هفته دیگه عیده
میخوام فردا بعد از مدرسه برم خرید...

با چشمای گرد به حرفای درهمش گوش میدادم ...
نهال_حالت خوبه؟
با صدای بغض داری لب زد
نه...خوب نیستم نهال...

نهال_نهال بمیره که اینقدر حواسم پرت شده و از خواهرم غافل شدم
چی شده ساغر....
ساغر_عرشیا..
نهال_عرشیا چی؟مرده...تصادف کرده
فلج شده...چش شده

ساغر_داره میره خارج
نهال_عه به سلامتی...
پسر خالت داره میره خارج تو گریه میکنی؟
نکنه عاشقشی کلک

با سکوتش متوجه حرفم شدم..عاشقش شده؟

نهال_ساغر...الو؟
ساغر_بیا اینجا...دارم میمیرم نهال

گوشیو قطع کرد و منو تو بهت فرو برد...
سریع لباسامو عوض کردم و به طرف خونه ساغر راه افتادم

*....*...***...***...***

با غم تو بغلم کشیدمش و سرشو بوسیدم
چقدر من و ساغر بدشانسیم...
یا تو عشق و عاشقی همیشه این اتفاقا میوفته
نمیدونم....
عاشق شده بود و حالا عشقش به راحتی به خاطر موقعیت شغلی داشت ترکش می کرد....

نهال_اشکال نداره خواهری....
یک حکمتی هست لابد....غصه نخور
مثل من خودتو نابود نکن

ساغر_نهال دارم میمیرم...من بخاطرش دست از کسی که مجنونم بود دست کشیدم
حالا اون به راحتی منو فراموش میکنه...باورم نمیشه نهااال

نهال _لیاقتتو نداره...
همونجوری که رادین لیاقت منو نداشت....

اروم هولش دادم روی تختش تا کامل دراز بکش....

1398/05/16 21:47

پتوشو بالا کشیدم و اروم پیشونیشو بوسیدم

نهال_امشب تا صبح گریه کن...
خودتو خالی کن...ولی از فردا بجنگ....
باز شب گریه کن...دلتنگی کن...
غرورتو حفظ کن....

اروم از خونشون بیرون اومدم و زیر اخرین بارون های زمستونی شروع به قدم زدن کردم

ساعت یازده بود...
مثلا میخواستم برم پیش ساغر تا اتفاقات و حرفای امشبو فراموش کنم ....

غم تو دلم بیشتر شده بود....چقدر دلم واسه شاد بودن و هیجان پیغامای عاشقانه رادین تنگ شده بود...

واسه دیدارای یواشکی شبانمون...
آغوشای گرم پر ازعشقمون...

با بوق ماشینی از پشت سرم ترسیده ازجام پریدم
بدون نگاه کردن به عقب سرعتمو بیشتر کردم


@PeranSs_ko

1398/05/16 21:47

#نهال_99


وارد کوچه خودمون شدم که ماشین جلوی پام ترمز کرد
دو تا پسر بودن که با حرفای زشت و رکیکی ترس به جونم انداختن
صدای داد دایان به گوشم رسید
دایان_نهاااال

سریع به سمتش حرکت کردم که دستم از عقب کشیده شد
نهال_هیییین...ولم کن
کمممک...

دایان_مردتیکه حروم زاده...
یخه ام از دست اونی که اسیرش بودم زاد شد و خودمو توپیاده رو انداختم

دایان درگیر شده بود و بهم فحش میدادن
با ترس و گریه از جام بلند شدم و از پشت لباس دایانو چنگ انداختم و عقب کشیدمش

با هق هق لب زدم
دایان ول کن بیا بریم

چشمای ابی براقش توشب میدرخشید
دستاشو دور صورتم گذاشت
دایان_توخوبی....سالمی؟
این وقت شب تو خیابون چیکار میکنی اخه...

تا خواستم جوابشو بدم نگاهم به پشت دایان کشیده شد که یکی از اون مزاحما با چاقو نزدیک شد و به دایان حمله کرد...

نهال_دایان پشتــــــت!

با تموم شدن حرفم دایان چرخید که چاقو محکم تو پهلوی راستش فرو رفت
با ترس جیغای پی در می میکشیدم و با دستم دایانو گرفته بودم

دایان_هیس اخ....اروم باش نهال...

نهال_وای خدا لعنتم کنه ....دایان توروخدا ببخش
کمممکک...ـ

با جیغام همسایه ها بیرون ریختن و دور دایانو گرفتن
سریع با گوشیم شماره اورژانسو گرفتم

دایان_نـ..ـهـال...

نهال_هیس....حرف نزن توروخدا...
صبرکن ارژانس برسه....

دستمو گرفت و به لبش نزدیک کرد
اروم بوسید...
دایان_خیلی نگرانت شدم...خداروشکر که سالـ..ـمی...

نهال_دایان....دایاااان
اه کجاست این امبولانس لعنتی....
دایان گفتم حرف نزن....هق هقم بیشتر شد و دستمو از دستش بیرون اوردم
که خونی شده بود......
عذاب وجدان داشت خفم می کرد

*...*...***...***...***

دنبال دکتر دوییدم و با گریه گفتم
ای بابا..یه چیزی بگید خب...
دارم دق میکنم....

1398/05/16 21:47

دکتر ازبالای عینکش نگاهم کرد و گفت
چجوری این اتفاق افتاد؟

نگران لب زدم
یه ساعت پیش برا توخیابون مزاحم ایجاد شد
اومد کمکم کرد تا غفلت کردیم با چاقو زدنش...

دکتر_چه نسبتی باهاش داری؟

نهال_مهمه؟
دکتر_اره...باید اینجا اجازه عمل رو یکی از نزدیکانش بده

دلم هری ریخت...
نهال_عمل؟

دکتر_اره..ـمتاسفانه به کلیه هاش آسیب رسیده و باید سریع عمل کنیم...

نهال_وای وای....
مـ..ـن نامزدشم...میتونم اجازه بدم؟

دکتر_بله...بفرمایید داخل اتاقم
بعدشم برید صندوق حساب کنید خرج عمل رو
هرچه سریع تر باید اقدام کنیم...


@PeranSs_Ko

1398/05/16 21:47

#نهال_100

با سردردشدیدی چشمامو باز کردم که مامان با هول به طرفم دویید

مامان_خوبی نهال ؟
دختر چرا یک خبرندادی...دق مرگ شدیم

دستمو روی سرم گذاشتم و بی توجه به حرفای مامان گفتم
دایان کو؟
خوبه؟

مامان_اون خوبه ...تویی که حالت خوب نیست عزیزدلم...
دکتر میگه خیلی ضعیف شدی

نهال_مامان...مامانم
دایان خوبه؟میخوام ببینمش
دیشب خیلی حالش بد بود...توروخدا

مامان_باشه باشه...

ازپشت شیشه زل زدم بهش...بیهوش بود
دکتر می گفت همه چیزش نرماله...
خطر رد شده و ضدعفونی هم شده

دلم اروم گرفت...عذاب وجدان داشت دیوونم می کرد...
بخاطر من اینجوری شد...

با لبخند امیخته با بغض به طرف صندلی رفتم و نشستم

دکتر_فردا به بخش منتقل میشه
بعد هم اگر حالش خوب باشه مرخصش میکنیم

زن عمو_ممنونم...ایشالا همیشه خبرای خوش بدید

...***...***...***....***...***

بعد از حموم و مرتب کردنم از اتاقم بیرون رفتم که چشمم به رادین افتاد

رادین_سلام

نهال_سلام پسرعمو...
از قصد پسرعمو رو تاکید کردم که حد خودشو بدونه
اروم کنار مامان نشستم
مامان_من برم برات یک دمکرده بیارم
رنگ به رو نداری عزیزم

مامان وارد اشپزخونه شد که رادین از نبودش استفاده کرد و طعنه گفت
خیلی حالت بده ها....
بخاطر دایان اینجوری شدی؟
دوسش داری؟نظربهش پیدا کردی
حسی چیزی ؟هوم

سرمو عقب کشیدم تا نفساش بهم نخوره
نهال_اگر حرف نزنی نمیگن لالی....
میوه بخور پسرعمو...


@PeranSs_Ko

1398/05/16 21:47

#نهال_101


رادین نگاه غضبناکی بهم کرد و تهدیدوار لب زد
وای به حالت دورش بپلکی...
آتیشت میزنم نهال....به والله که میکشمت

دلم زیر و رو شد از حسادتش...
داشت به دایان حسودی می کرد و این خوشحالم می کرد....
یعنی هنوز بهم حسی داره....

نفسمو اه مانند بیرون فرستادم که همزمان شد با بیرون اومدن مامان از اشپزخونه

رادین از جاش بلند شد و رو به مامان گفت
مرسی زن عمو...ایشالله بهتر باشی نهال جان..

مامان_کجا...چیزی نخوردی که...
بشین پسر

رادین_نه دیگه...ممنونم...
بااجازه برم کاردارم کمی...

چیزی نگفتم و ازپشت به اندامش چشم دوختم...
مرد دوست داشتنی من....
هنوزم میخوامش ودوستش دارم

دلم میخواست زمان می ایستاد و من نگاهش می کردم....محو چشمای مشکیش میشدم....
تولبخندش غرق میشدم...

تو یه لحظه از جام بلند شدم و باصدای بلندی گفتم
وایسا...
اگر میشه چند لحظه بیا داخل اتاقم یه کاری باهات دارم

با حرفم مامان و رادین به طرفم چرخیدن
مامان_چه کاری مامان...
نهال_بعدا میگم بهت مامان جان

رادین_اگر زیاد واجب نیست باشه یه وقته دیگه...

نهال_واجبه رادین...لطفا
سریع در اتاقمو باز کردم و تعارف کردم وارد بشه

سری تکون داد و وارد شد
درو پشت سرم بستم و به طرف تختم رفتم
نشستم و بهش خیره شدم...

رادین دستاشو تو جیبش کرد و ابروشو بالا انداخت
خب؟
چیکارم داشتی

نهال_هیچی...
رادین چشمای مشکیشو گشاد کرد
رادین_هیچی؟عجبا
پس من رفتم
فعلا

نهال_نه...
دلم برات تنگ شده بود...برای نگاه کردن بی فکر...
برای لبخندامون...
برای چشمات....

1398/05/16 21:47

نم اشکو توچشمام حس کردم ولی برای جلوگیری از ریزششون هیچ تلاشی نکردم

اروم نم نم روی گونه هام پایین ریختن
رادین بی هیچ حرکتی خیره به لبهام بود و حرفامو گوش می کرد

صدام از بغض می لرزید و با لبایی که از اشک خیس شده بود
گفتم
دلـ..ـم بـرای آغـ..ـ...ـوشــت تنـگـ شده
آغوش مـ.ـردرویاهـام

خرسی که برام خریده بود رو از روی تخت چنگ زدم و توبغلم گرفتم
سرمو تو سینه پشمالوی خرسم فرو برودم که به شدت عقب کشیده شد و عطر رادین تو مشامم پیچید....

سرمو به سینه اش فشرد و اروم لب زد..
منم تنگ شده!

گریه ام بیشتر شد و پهلوهاشو چنگ انداختم
هق هقمو توگردنش رهاکردم

دستشو دور کمرم حلقه کرد و جاهامونو عوض کرد
روی تخت نشست و منو روی پاهاش نشوند...

رادین_میدونی خیلی لاغرشدی...

دماغمو بالا کشیدم
نهال_ زشـ.ت شـ.ـدم؟

رادین_تو قشنگ ترین دختردنیایی جلوی چشمام...
باچشمای تارم نگاهش کردم و لبمو داخل کشیدم
دستمو روی ته ریشش کشیدم و اروم سرمو جلو بردم
لبم یک سانتی لباش بود که تقه ای به در خورد
هول کرده از روی پاهاش پایین پریدم

1398/05/16 21:48

#نهال_102


مامان_رادین جان روشا دم در منتظرته!

دماغمو بالا کشیدم و با دستم اشکامو پاک کردم
به طرف اینه رفتم...کمی پنک روی گونه هام زدم تا رنگ و روم طبیعی بشه

رادین_ببخشید نهال....یهو از دستم خارج شد کنترلم....
ببخش دخترعمو...

سریع از اتاق بیرون زد...
اشکی که مجددا میخواست روی گونه ام راه پیدا کنه رو پس زدم
نهال_چرا اینقدر احمقم...چرا اینقدر نفهم و بیشورم
یه ذره دیگه خودم و کنترل میکردم اینجوری وا نمیدادم
اه لعنت به این دل...
لعنت به تو رادین...

&سه روز بعد&

کاسه سوپ رو برداشتم وبه طرف دایان گرفتم
نهال_نخورده بودی...داغش کردم برات اوردم
باید بخوری ....ضعیف شدی

دایان_اونشب کجا بودی ؟

نهال_اون شب رو فراموش کن...
منو ببخش...من باعث شدم این بلا سرت بیاد....

دایان_پرسیدم ازت اونشب کجا بودی همین!

نهال_خونه دوستم بودم...حالش خیلی بدبود
وای اصلا فراموش کردم سراغشو بگیرم...

دایان_تو کسی رو دوست داری؟
یا کسی دوستت داره‌‌؟

اخمامو توهم کشیدم و گفتم
کی همچین حرفی زده؟

دایان_د سوالمو با سوال جواب نده

نهال_نخیر...همچین چیزی نیست

دایان_مطمئن؟

نهال_اره...ازخودم مطمئنم...

دایان_باش...حرف تو برام سنده نه دیگران

مشکوک لب زدم
کسی چیزی بهت گفته؟

دایان نگاهشو دزدید و با لبخند گفت
نمیخوای این سوپ رو بدی بخورم ؟
ازدهن افتادا...

سینی رو جلوش گذاشتم که دستمو گرفت
دایان_من مریضم...ضعیف شدم
خودت دهنم کن

1398/05/17 23:52

#رادین_103


با سرخوشی به فیلم نگاه کردم
بالاخره موفق شدم مدرکو پیداکنم
روی شونه جواد زدم و گفتم
دمت گرم...ایشاالله که جبران کنم برات..

جواد_قربونت داداش...کی میخوای نشونشون بدی

رادین_بزودی...خیلی زود!
باید اول جواب ازمایش روشا بیاد...

جواد_خود روشا فهمیده؟
رادین_نه...میخوام همشونو سورپرایزکنم
مخصوصا اون عمه بدجنس و ذات خرابمو...
تازه میفهمم چرا شوهرش طلاقش داده...

جواد خنده بلندی کرد و به طرف اشپزخونه رفت
منم بلند شدم و با یک خداحافظی سریع از خونش بیرون زدم

به سرعت به طرف شرکت روندم
یک جلسه خیلی مهم داشتم
وارد شرکت شدم که با صدای منشی سرم به طرفش چرخید
منشی_ببخشید قربان
پدرتون تشریف اوردن....رفتن داخل اتاقتون
منتظر شماهستن

رادین_بسیار خب....موردی نداره
وسایل پذیرایی رو اماده کن بیار دفترم
منشی_چشم

در و باز کردم که مامان از پشت میزم بلند شد و به طرفم اومد
تعجب کردم...
رادین_اینجا چه خبره؟

مامان بی توجه بهم پیشونیمو بوسید و رو به بابا گفت
ماشاالله...هزارماشالله...
پسرام دارن سر و سامون میگیرن...
این همه خوشحالی رو یک جا حس نکرده بودم بخدا...

عجبی زمزمه کردم و کیفم و روی میزم گذاشتم

رادین_نمیگید چی شده که اومدید اینجا

مامان_میخوام تو اسرع وقت تو و روشا ازدواج کنید و برید توخونه خودتون
تا نوه خوشگلمم به دنیا بیاد
دوم اینکه امشبم میریم برای دایان خواستگاری...

کم کم لبام کش اومد و سِگرمه هام جاشو به تعجب داد

رادین_جدی؟دایانم میدونه؟

بابا_آقا رو باش....خود شاه داماد پیشنهاد کرده ....بعد خبرنداشته باشه

رادین_اصلا باورم نمیشه...دایان و ازدواج کردن

مامان_مگه چشه بچم...آقایی واسه خودش

رادین_داره حسودیم میشه ها...عه...
حالا کی هست این دختره بخت برگشته

1398/05/17 23:52

مامان با خنده تو قفسه سینـ.ـم کوبید
مامان_نهال...باورت میشه؟
از اول که اومد ایران فهمیدم چشمش گرفتتش...
الهی قربونشون برم....ماشاالله چقدر بهم میان
الانم بدو بدو بریم خونه
برادر دامادی
امشب خواستگاری...اونا رو دست تو دست هم بذاریم
بعدشم تاریخ ازدواج تورو مشخص کنیم
بدو پسرشاخ شمشادم

روی صندلی وا رفتم...تنم گر گرفت...
از عصبانیت..از ترس...
ترس از دست دادن نهال...
چجوری ممکنه...من خودم زنش کردم
چجوری میتونه با کسی دیگه ازدواج کنه
این امکان نداره.....
نهال مال منه...

با برخورد دست بابا به شونه ام از فکر بیرون اومدم و با گیجی گفتم
چی...

بابا_معلومه کجایی تو؟
پاشو دیگه...نترس داداشت دوماد میشه ولی تنهات نمیذاره...پاشو مرد گنده
داری پدر میشیا

پوزخندی به حرفش زدم و دستمو بین موهام کشیدم

رادین_شما برین من تا یک ساعت دیگه میام خونه

مامان_خب الان بیا بریم

بابا_ولش کن...گفت میاد دیگه
بیا بریم
ما رفتیم بابا...زود بیا

کلافه سرمو بین دستام گرفتم
خدایا خودت میدونی من چقدر نهالو میخوام

خواهش میکنم ازمن نگیرش...توروخدا


@PeranSs_Ko

1398/05/17 23:52

#رادین_104


نگاهمو به دایان دوختم...
سرخوش نگاهش روی نهال میچرخید و گه گاهی یه لبخندی روی لباش مینشست...

با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و تند تند پاهامو تکون میدادم
نهال بهم نگاه کرد
چشماش پر از نگرانی و ترس بود...

یک جور عجیبی نگاهم می کرد...
روشا بازوم رو فشرد...
حس تنفرم نسبت بهش بیشتر شد...دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم اگر توعه لعنتی نبودی الان عشق من چایی واسه غیر ازمن نمیاورد.....اونم کی؟
کسی که مثل برادرم بوده و هست...
کسی که الگوی من تو زندگیم بوده....

گوشیمو دراوردم و شروع کردم به نوشتن
نهال...بیا بالا تواتاقت کارت دارم...

سند کردم براش و گوشی رو توجیبم گذاشتم
روشا مثل کَنه بهم چسبیده بود....پسش زدم و زمزمه وار زیرگوشش لب زدم
اینقدر به من نچسب...اعصاب ندارم
بخاطر بچتم که شده یک امشب رو ازمن فاصله بگیر...

روشا_بچمون رادین!

رادین_خفه شو

با ببخشیدی به جمع خودمو از دید قایم کردم و اروم از خونه بیرون زدم
به طرف واحد خودمون رفتم

من نمیذارم این ازدواج سر بگیره...نهال مال منه...
شده باشه میگم که باهاش رابطه داشتم و اون دیگه دختر نیست....اره...

سریع از بالکنش بالا رفتم و خودم رو به اتاقش رسوندم....
اروم پشت کمد خزیدم و نشستم تا نهال بیاد...

گوشیمو در اوردم و شمارشو گرفتم...
با صدای گوشیش روی میز لعنتی ای گفتم و تماس رو قطع کردم

نهال_بفرمایید...
در اروم باز شد و صدای قدماشون به گوشم رسید
اومده بودن باهم خلوت کنن...
خون جلو چشمامو گرفته بود...
بقران اگر دستت بهش بخوره دایان خونتو میریزم...اون دختر مال منه!خانوم منه!

نهال_خب...

دایان‌_چرا خجالت میکشی...من همون دایانم...
فقط الان اومدیم باهم صحبت کنیم...نقاط مشترکمون رو بهم بگیم
اگرلایق باشم بشم دایانت...اصلا دوست داری مرد زندگیت دایان باشه؟فقط تونگاه؟

مردتیکه شیرین زبون....شیطونه میگه پاشو گردنشو خورد کن...

نهال_نمیدونم واقعا....چی بگم...
اخـ.ـه...یهویی شـد!

دایان_قول میدم خوشبختت کنم
نهال؟

نهال_بله؟

1398/05/17 23:52

دایان_دوستت دارم...خیلی زیاد...
نگاه کردن بهت ارامش میده...بودن باهات زندگی رو خیلی متفاوت نشون میده
توبرای من روحیه ای....
چشمات برام توالماس براقن...


@PeranSs_Ko

1398/05/17 23:53

#نهال_105


از حرفاش هیچ حسی نداشتم...مثل رادین حرفای قشنگ میزدولی برام هیجان نداشتن...
دلم از حرفاش غنج نمیرفت...به خاطر این حسم ازش خجالت میکشیدم....
نمیتونم به عنوان شوهرم روش حساب کنم....

تا قبل ازاین لحظه فکر می کردم مثل رادین راحت ازدواج می کنم و رادین رو به دست فراموشی میسپارم....

ولی خیلی ابلهانه بود فکرم.....نمیتونم...
نمیتونم رادین رو فراموش کنم و راحت با کسی دیگه اینده ام رو شریک بشم...

سرمو بالااوردم برای دادن یک جواب قانع کننده که چشمم به رادین افتاد که پشت کمد پنهان شده بود....

قدرت تکلمم رو ازدست دادم....
با من من گفتم
آخـ..ـه...

دایان_نهال حرفتو راحت بگو...
من دوستت دارم...توچی؟
میخوای منو؟

با ترس به رادین نگاه کردم که نگاه کدرشو ازم گرفت...
به حالت متاسف سرشو تکون داد...

نهال_باید فکرکنم...ببخشید دایان...

دایان_میدونم...هرچقدر میخوای فکرکن...
ولی امیدوارم حسم دوطرفه باشه...
ناامیدم نکن...

از استرس تنم خیس از عرق شده بود و دستام میلرزید...

با دایان پایین رفتم که همه چشم انتظار بهمون نگاه کردن

بابا_چی شد بابا جان؟

دایان_نهال جان میخوان فکرکنن...منم گفتم مشکلی ندارم...ایشالله تصمیم خوبی بگیرن...

بابا خندید و گفت باشه...
ولی مبارکه...بیاید دهنتون رو شیرین کنید
عروسی روشا و رادین هفته دیگست...


@PeranSs_Ko

1398/05/17 23:53

#رادین_106


قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین افتاد....
اگر نهال این حالم رو میدید؟
مردونگیم زیر سوال می رفت؟
نه...کی گفته مردا گریه نمیکنن...مگه مردا عاشق نمیشن...مگه دل تنگ نمیشن...مگه دلشون بهانه گیر نمیشه...
ناز و نوازش مخصوص دختر ها نیست
ما مرداهم نیاز داریم....مثل من...
مثل من که الان بی قرار اغوش گرم و تنگ نهالم...

قفل گوشیم رو باز کردم و وارد گالری شدم...
گالریم پر ازعکساش بود....
دلم آتیش گرفت وقتی جلوی خودم دایان بهت ابراز عشق و علاقه کردم....

دایان برات دنیا رو گلستان میکنه..میدونم...
ولی من چکار کردم...
من لعنتی نابودش کردم....تو سن کم باعث شدم سکته بزنه....
دلم جای خلوت و دور از هیاهو میخواست...

چطوری میتونه فراموشم کنه؟من که نتونستم...من لعنتی نتونستم...

صورتم رو با کف دستم تمیزکردم تا جای اشکام نباشن...
با باز شدن در سریع از جام بلند شدم و با دیدن چهره قرمز نهال عقب گرد کردم به سمت بالکن

نهال_صبرکن...رادین...

رادین_چیه؟بله رو دادی؟مبارکت باشه
خوشبخت بشی...

خواستم برم بیرون که گفت
رادین....چرا اینجوری میکنی
اگر دایان تواتاق می دیدت چی؟خیلی کاربچگونه کردی

لب زدم
ترسیدی از دست بدیش؟مگه میدونه توزنی؟
میدونه به دستت من زن شدی؟
میدونه زودتر مال من شدی؟هوووم
میدونه روح و قلب مال منه و جسمت مال اون میشه؟

@PeranSs_Ko

1398/05/17 23:53

#نهال_107


داشت بی ابروییم رو تو سرم میکوبید...
داشت نداشتن بـ.ڪارتمو به رخم میکشید...

هجوم بغض به گلوم باعث شده بود که لال بشم ....قدرت حرف زدن نداشتم...

سکوتمو که دید یک قدم جلو اومد و باصدای کنترل شده ای گفت
اره؟ د حرف بزن...بگو که نمیدونه...بگوووو

به زحمت لب باز کردم و گفتم
میدونه...اره...من همه چیز رو بهش گفتم...
میدونه تو ازم سوءاستفاده کردی
بهش گفتم که عاشقش شدم...
عشقمون دو طرفست...از زندگیم برو...
برو با زنت و بچه تو راهت خوشبخت باش

تو چشم هام زل زد و تو یک حرکت سیلی سنگینی به صورتم زد ....
بابهت دستمو روی گونه ام گذاشتم...
چشماش یه جوری بودن...انگار شرمنده و ناراحت بود....

دستشو مشت کرد و بدون هیچ حرفی از بالکن به طرف اتاقش رفت که گوله گوله اشکام از چشمام پایین ریخت

خودمو روی تخت پرت کردم و باهق هق لب زدم
زد...زد...رادین منو زد....
ارههه زد.....
رادین میدونی منو زدی؟...نهالو؟
همون که پرنسست بود....همون که اشکاش شیشه ی عمرت بود....اخ که چه به ناحق سیلی اب داری حوالیه صورت من کردی...

مثل جنین توخودم جمع شدم و کم کم به خواب فرو رفتم...

باصدای مامان اروم چشمامو باز کردم...

مامان_دختر اخه چه وقته خوابه....
مهمون اون پایینه...پاشو...

میدونستم اگر نرم مامانم اتیش به پا میکنه...
حوصله غر غر کردناش رو نداشتم

سریع از جام بلند شدم که با هین بلند مامان چشمام گرد شد

مامان_خدا مرگم بده...صورتت چرا کبود شده؟

با یاداوریه سیلی رادین بهم گز گز کردنش رو یاد اوری کردم

اروم دستمو روی لپم گذاشتم و لب زدم
چیزی نیست
در کمد خورد توصورتم.....
چه دروغ چرتی گفتم...

مامان_در کمد؟
در کمد چجوری صورتتو کبود میکنه؟

با حرص گفتم
اخه مادر من پس یکی خوابونده توگوشم؟
منم با دایان بودم....لابد دایان زده؟
خب مگه باهم نیومدیم پایین؟

سالم بودم که...من اومدم میخواستم یه تنوع لباس بدم که اینجوری شد...
ازبس درد داشت روی تخت خوابیدم که جدی جدی به خواب رفتم

1398/05/17 23:53

#رادین_108

با زنگ خوردن گوشیم لعنتی زیر لب گفتم
سیگارمو از پنجره پرت کردم بیرون و با عوض کردن لباسم...
از واحدمون بیرون زدم....
هنوز دستم گز گز می کرد...خیلی محکم سیلی به صورتش زدم...خدا لعنتم کنه...
کاش این دستم بشکنه...

باکلافگی وارد خونه عمو شدم که روشا زودتر ازهمه به طرفم اومد

روشا_کجا بودی عزیزم...
نگاهی به صورتش کردم...شاید میتونستم اون سیلی رو به صورت روشا بزنم...
شایدهم بهتر بود به حرف نهال گوش می کردم و میرفتم دنبال زندگیم....

شاید همین رو‌شا برام زن زندگی بشه...
روشا_رادین خوبی؟

رادین_چـ..ـی...اره...اره خوبم...
کنارش زدم و رفتم سمت میز...کنار دایان نشستم که به شونم کوبید

دایان_هی کجایی داداش...
خیلی توفکری...اینجا حرف از عروسی و ازدواج توعه...بعد خودت اقا داماد نیست...

رادین_بیخیال دایان...حس و حالش نیست...

دایان_رادیـ...
نذاشتم حرفی بزنه و اروم ولی با تحکم گفتم
بس کن...اصلا حوصلشو ندارم

بشقابمو برداشتم کمی غذا برای خودم خالی کردم که نگاهم به نهال افتاد...

نگاهم روی صورتش خشک شد...
قرمزی گونه اش به وضوح پیدا بود ولی با کرم و پنکک سعی در پنهان کردنش داشت....

تپش قلبم بالا رفت....دلم میخواست تو بغلش بگیرمش و به خودم فشارش بدم
اینقدر جای سیلی رو ببوسم تا درد و کبودیش از بین بره....

سنگینی نگاهمو احساس کرد که نگاهش به نگاهم گره خورد....

نگاهمو ازش نگرفتم...نمیخواستم ...
میخواستم علاقه و عشقمو از چشمام بخونه...
بفهمه و جواب منفی به دایان بده...

نهال_ببخشید...

همه توجه ها به سمتش جلب شد...
خودم کنجکاو تر ازهمه بودم...به لباش چشم دوختم...
با حرفی که زد دلم ریخت....

1398/05/17 23:53

#نهال_109

مثل سگ پشیمون بودم از حرفی که زدم...
این چه تصمیم عجولانه ای بود که گرفتم...

عصبی وارد اتاقم شدم و خودمو توبالکن انداختم....

نگاهم به بالکن پایینی کشیده شد...
باحرفی که زدم نگاه ناباورشو روی خودم حس کردم...
نم اشک توچشماش واقعی بود....
بعد هم گفت تاریخ عروسیشو جلوتر بندازن که کسی موافقت نکرد و گفتن اول نامزدی نهال....

لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه...لعنــت...
کنار دیوار سرخوردم....
هی خدا چرا اینجوری شد...خراب کردم...
امشب گند زدم....
من چطوری پا تو زندگی دیگه ای بذارم...
دایان عشقش به من واقعیه....
من که بهش حسی ندارم...

باصدای موزیک و صدای زمزمه ای گوشام تیز شد

‌&رادین&

گوشیمو برداشتم و خودمو روی صندلی توبالکنم پهن شدم....

اهنگو پلی کردم....چشمامو روی هم فشار دادم...اخ چطوری از دست دادمش...
خودم خواستم؟خودم باعث شدم؟
نه...

شروع کردم به خوندن بااهنگ

دیدی چی شد
دیدی قلبم گرفت
دیدی دنیا... تورو ازمن گرفت
دیدی آخر...بی تو بغضم گرفت...
دیدی چی شد...دیدی چی شد...
نگرانم....
بی تو چیزیم بشه
یکی نیست که بگه این مرد چشه...
من و دردت به جنون میکشه ...
دیدی چی شد ....دیدی چی شد ...
من زود رنجـم....غصه میخورم فقط
باشه عشقم...دیگه می برم ازت
سازش کردم ....با هرسختی ...
خواهش کردم...اما رفتــی!....
من زود رنجـم....غصه میخورم فقط
باشه عشقم...دیگه می برم ازت
سازش کردم ....با هرسختی ...
خواهش کردم...اما رفتــی!...

توکه بااین دل ما بد کردی...
بگو پس چی رو رعایت کردی...
تو که هرجوری باشی باز میخوام...
برو دوراتو بزن...من اینجام
نگرانم که یه وقت زود نیای دیر کنی
من و با غصه ی دیوونگیات پیر کنی
من زود رنجـم....غصه میخورم فقط
باشه عشقم...دیگه می برم ازت
سازش کردم ....با هرسختی ...
خواهش کردم...اما رفتــی!

1398/05/17 23:53