The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عشق ارباب

9 عضو

مهتاب با جون دل قبول کرده و یک خونه ی پر از عشق هم ارباب براش درست کرده ... این مجبوری چی بوده که اینطور شایا از سفره عقدی حرف می زنه که مهتاب آرزوی دیدنش رو داشتهکلافه دستی در موهایم کشیدم ...آناهیتا نگاهش را به رو به رو دوخت و به آرومی گفتآناهیتا:خودمم نمی دونم ستاره ...من هنوزم دلم از خانواده ارباب صاف نشده ... هنوز هم همون نفرت توی چشمام هست ... اما با گفته هایی که شنیدم و با حقیقت های جور واجوری که به گوشم رسیده ... نمی دونم چرا این نفرت جاش رو به دلسوزی داده ... دلسوزی به نگاه عاشق شایا... به نگاه معصوم آروینپوزخندی زدم و تلخ گفتم-پس تو از کدوم حقیقت حرف می زنی که می گی می دونیتلخ خندید و نگاهش را به نگاهم دوخت و گفتآناهیتا:اینم نمی دونماز جایم بلند شدم ... و دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم-بلند شو که خیلی پازل ها هست که باید به هم بچسپندستم را گرفت و بلند شد ... رو به رویم ایستاد و گفتآناهیتا:چطور می خوای این پازل هارو به هم بچسپونیراه افتادم و همانطور که به رو به رو خیره شده بودم گفتم-شنیدی می گن دیوار ها گوش دارننگاهش کردم که سرش را تکان داد ... با لبخندی دستش را گرفتم و برای ادامه حرفم گفتم-باید از دیوارهایی که گوشهاشون تیز بوده سوال کرد و حقیقت هایی که اینقدر پیچیده شده پرسیدآناهیتا:یعنی چی ؟از پشت درختی را که دید ساختمون را گرفت بود بیرون امدیم که با اشاره ای به ساختمون که خدمتکارها از این طرف به اون طرف می رفتن گفتم-باید از اینایی که همیشه هستن و گوشاشون رو تیز کردن پرسیدآناهیتا با چشمان گرد شده نگاهش را به خدمتکارها دوخت و گفتآناهیتا:فک می کنی اینا حقیقت رو می گنسرم را به مثبت تکان دادم که با عجله بار دیگر گفتآناهیتا:چطور می تونی به این راحتی این حرف رو بزنیلبخندی زدم و با چشمکی که به او زدم به طرغ حکیمه که دستور می داد رفتم و رو به آناهیتا اشاره ای به قلبم گفتم-چون ایمان دارم به اینپشتم را بهش کردم و بلند تر که خودش بشنود ادامه دادم-چون اینا آدما روزی به قلب مهربون مهتاب ایمان داشتنآناهیتا با قدم های بلند خودش را به من رساند و گفتآناهیتا:فکر کنم یادت رفته که تو ستاره ای درستهحکیمه با دیدنم اخمی کرد و صورتش را برگرداند ... به طرف آناهیتا نگاه کردم و آروم که بشنود گفتم-نه یادم نرفتهآناهیتا رو به رویم استاد و اخم کرده گفتآناهیتا:پس چطور می خوای از این مردم حرف بکشیلبخند دندون نمایی زدم که با چشمان ریز شده نگاهم کرد ... دستی به شانه اش زدم و گفتم-تو برام این کارو می کنیمکثی کردم و با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با صدای جیغ مانند گفتآناهیتا:چـــــــــیدستم

1398/05/15 17:20

را بر روی دهانش گذاشتم و خنده کنان گفتم-درست شنیدیدستم را پس زد و اخم کرده مشتی به بازوم زد و گفتآناهیتا:که بگو این لبخندی که من ازش می ترسم بی خودی نیستبا خنده شانه ام را بالا انداختم و لپش را کشیدم و گفتم-می دونم درست از کارت بر می آییمحکم بر روی دستم زد و با عصبانیتی گفتآناهیتا:حرفش نزن ستاره من کاری نمی کنمدستی به گونه اش کشیدم و با چشمکی به او گفتم-می دونم برای فضولی هم که شده این کارو انجام می دیآناهیتا صورتش را برگرداند و با حالت قهری گفتآناهیتا:حالا من باید چیکار کنمشانه ای بالا انداختم و همانطور که صورتش را به طرف خودم برمی گرداندم گفتم-اینشو تو باید خودت بدونی ... فقط باید نگفتنی هارو منو و تو بدونیم ... بدونیم که در واقع چه اتفاقی برای مهتاب افتاده که تویی که کنارش بودی هم نمی دونیآناهتیا یک تای ابرویش را بالا داد و سرش را تکان داد... لبخندی زدم و همانند او سرم را تکان دادم ... توی این چند سال درست فهمیده بودم چطور می تونم حس فضولیش رو تحریک کنم ... نگاهی به ساختمون کردم ... با دیدن میلاد که کنار پنجره ایستاده بود و به خدمتکارا نگاه می کرد ... دست اناهیتا را از دستم خارج کردم ... میلاد نگاهش را از خدمتکارها گرفت به من دوخت ... خیره نگاهم کرد ... سرم را برای سلام برایش تکان دادم ... دستش را بر روی شیشه ی پنجره گذاشتم و همانند من سرش را تکان داد و بدون نگاه دیگری پرده را کشید ...با تعجب به پرده کشیده شده نگاه کردم...و شانه ام را با بی خیالی بالا انداختم که آناهیتا صورتش را برگرداند و همانطور که زیر لب غر غر می کرد گفتآناهیتا:ستاره این پسره خیلی بد نگاهت می کنهسرم را خم کردم و نگاهش کردم ...با اخمهای درهمش نگاهم کرد که یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم-چت شد یکهو؟آناهیتا با همان اخم صورتم را برگرداند و گفتآناهیتا:سمت چپت رو نگاه کن می فهمی دارم چی می گمراست ایستادم و گوش به حرف نگاهم را به سمت چپ دوختم که ساشا را با اخمهای درهم رفته خیره به خود دیدم ... خیره نگاهش کردم ... نگاهش پر بود از شک ترید... نگاهی که هیچوقت توی نگاه پر از مهر ساشا ندیده بودم ... رفتار ساشا خیلی برایم عجیب بود ...آناهیتا:فک کنم تورو شناختهنگاهم را از نگاه پر از شک ساشا گرفتم و به آرامی گفتم-تو اینطور فک می کنی؟آناهیتاهمانطور که به پشت ایستاده بود گفتآناهیتا:همیشه نگاهم به اونی خیلی بد نگاهت می کنه ... وقتی با شایا سر سفره می خندیدن ... وقتی که حالت بد شده بود ... نگاهش ادم رو می ترسونهسرم را تکان دادم و بدون توجه به ساشا که همه حرکتهایم را زیر نظر داشت رو به آناهیتا گفتم-رفتارش عجیبه ...لحظه ی اول که

1398/05/15 17:20

منو دید حالت شوکه اش رو دیدم ... اما حالا هیچ شناختی از خودش نشون نمی ده ... حتی کاری هم نمی کنه که بدونه من ستاره ام یا نهآناهیتا:از همین چیزش می ترسم ستاره ... شاید اون داره یک فکر دیگه ایی می کنهنگاهم را از نگاه پر از ترس آناهیتا گرفتم و بار دیگر به ساشا چشم دوختم و آروم گفتم-شاید تو راست بگی ولی نگاهش هر چی که داره دوستانه نیستآناهیتا سرش را تکان داد که با صدای شیهه ی اسبی که از نزدیکی شنیده شد هر دو نگاهمان را به عقب برگرداندیم ...با دیدن شخصی که بر روی اسب نشسته بود اخمهایم درهم رفت و صدای خنده ی او به اوج رسید ... قدم های اسب نزدیک و نزدیکتر امد و صدای خنده ی نفرت انگیزش به گوشم نزدیک تر شد که به نفرت یک قدم به عقب رفتم که با گیر کردن پایم میان سنگی در حال سقوط بودم که میان زمین و هوا معلق ماندمساشا:مواظب باشبازویش را گرفتم و نگاهم را به چشمانش دوختم ... دلخوری .. نفرت ... حسی که هیچوقت توی چشمای مهربونش دیده نمی شد را خیلی راحت می شد از ان دید... با قرار گرفتن دست آناهیتا بر روی کمرم نگاهم را از او گرفتم ...که جای هر شک و ترید را گرفته بود و به آناهیتا دوختمآناهیتا:خوبی مهتابسرم را تکان دادم ... صدای پوزخند بلند ساشا لبخند تلخی را بر روی لبانم ظاهر کرد و اخمی بین ابروهای آناهیتا... بار دیگر صدای شیهه ی اسب لبخند تلخم را به اخمی تبدیل کرد و نگاهم را به آن نگاه نفرت انگیزش دوختم ... یوسف با لبخندی نگاهم کرد ... با کشیده شدن دستم نگاهم را از یوسف گرفتم و به آناهیتا دوختم ..به آرامی دستم را از دستش خارج کردم و گفتم-آنی چتهآناهیتا سرش را به عقب برگرداند و با دیدن ساشا که با یوسف صحبت می کرد نفسش را کش دار بیرون داد.... نگاهش را در نگاهم دوخت و به آرامی گفتآناهیتا:هیچ کنار این بشر احساس امنیت نمی کنم ستارهنگاهم را به آن دو دوختم و با دیدن اخمهای درهم رفته ساشا که با یوسف سرم را تکان دادم و گفتم -نگاهش خیلی نفرت انگیزهآناهیتا کلافه دستی به شالش کشید آناهیتا:ازش باید وحشت کرد نگاهی به حالت کلافه اش کردم و لبخندی زدم ... دستش را گرفتم و گفتم-تو چرا خودتو اذیت می کنیآناهیتا بار دیگر نگاهش را به آن دو دوخت و با غمی که آشکارا از صدایش بیداد می کرد گفتآناهیتا:دلم می سوزه ستاره از اینکه همچین پدرهایی هستن که با داشتن بچه ...حتی بچه هاشون رو بغل نمی کنن... یک دست نوازش گونه به سرشون نمی کشن نگاهش را غمگین به چشمانم دوخت و با بغضی در صدایش ادامه دادآناهیتا:برعکسش می رن پی هرزگیشون و یادشون می ره بچه ای دارن که محتاج یک نگاه از پدر مادرشه لبخندی تلخی به صورت زیبایش که غم جایش را گرفته بود

1398/05/15 17:20

زدم و دستش را فشردم-فراموش کن... با این افکار خودت رو آزار نده لبخند تلخی زد و نگاهش را به دستانم دوخت و آرام زمزمه کردآناهیتا:فراموش نمی شن ستاره ...اون زندگی رو نمی تونم فراموش کنم ... نادیده گرفتنم رو نمی تونم فراموش کنم .. پس زده شدنم رو نمی تونم فراموش کنم ..اما می دونی چیه ستارهسرش را بالا گرفت و با محبتی نگاهم کرد و دستش را بر روی گونه ام کشید و با همان آرومی گفتآناهیتا:خوشحالم که پس زده شدم چون منو با تو آشنا کرد ..با مهتاب ... با بابا شهاب ... با مامان سرمه محبتی که خالص بود خالصه خالص دستم را بر روی دستش که بر روی گونه ام بود گذاشتم ...حرفی برای گفتن نداشتم ..تمام احساسم را در چشمان ریختم و به چشمانش زل زدم ... سختی های زیادی کشیده بود... دردی که فقط اون می تونست حس کنه ..درد پس زده شدن ...درد تمام بی مهری ها... نگاهم را از نگاهش گرفتم و یک قدم از او فاصله گرفتم و لبخند آرامی زدم ...که نگاهم به سوسن که بالای تراس ایستاده بود دوخته شد .... سوسن با لبخندی دستش را در موهایش فرو برد و با خنده ی آرومی سرش را تکان داد ... با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کردم...خودش را خم کرد و دست زیر چانه نگاهش را با همان لبخند به جایی دوخت ... نگاهش را دنبال کردم ... با دیدن یوسف که کنارش اسبش ایستاده بود و با همان لبخند کریهش نگاهش به سوسن بود و سرش را بی خود برای ساشا که با اخمی با او حرف می زد تکان می داد .... با تکان خوردن دست آناهیتا جلو چشمانم نگاهم را از آن دو گرفتم و به آناهیتا دوختمآناهیتا:کجایی یکساعته دارم ابراز احساسات می کنم با گیجی نگاهش کردم و همانطور که نگاهم رو به سوسن و یوسف می دوختم گفتم-چــی؟آناهیتا خنده ای کرد و جلوی نگاهم رو گرفت و با همان خنده گفتآناهیتا:چی زدی بالا خواهر جان با اخمی نگاهش کردم که جلوی دیدم را گرفته بود و گفتم-اه آنی درست حرف بزن دیگه آناهیتا با تعجب نگاهم کرد و گفتآناهیتا:چته دیونه از این درست تر نمی تونم صحبت کنم که نگاهم را از او گرفتم و به سوسن دوختم که با ان لباس یقه بازی که پوشیده بود خودش را در به نمایش یوسف گذاشته بود اخمی کردم و گفتم -یک لحظه حرف نزن آناهیتا:اه چرا اینقد اینور اونور نگاه می کنی دستی به موهایم کشیدم و با همان اخم نگاهم را به زیر انداختم و زیر لب زمزمه کردم -یعنی ممکنه آناهیتا سرش را زیر گرفت و در چشمانم خیره شد و با ابرویی بالا رفته گفت آناهیتا:دیونه شدی با خودت حرف می زنی صورتش را با دست کنار زدم و سرم را بالا گرفتم و نگاهم را بار دیگر به آن لبخندهایشان دوختم ... کم کم اخمم جایش را به لبخندی داد و بشکنی زدم و بلند گفتم -خـــــودشهنگاه

1398/05/15 17:20

پر تعجب همه به من دوخته شد...لبخند عمیقی زدم و یک قدم از آناهیتا که همانند بقیه با تعجب نگاهم می کرد فاصله گرفتم و با چشمکی به او پشتم را به او کردم و به طرف وردی ساختمون راه افتادم .... صدایش را از پشت شنیدم آناهیتا:روانی شدی به سلامتی با خنده نگاهش کردم که پشت سرم راه افتاده بود... سرم را تکان دادم ... ایستاد و سرش را با تأسف تکان داد آناهیتا:خدا به خیر بگذرونه دستم را تکان دادم و همانطور که وارد می شدم با خنده بلند گفتم -خیره خواهر جان.... خیره خیره با وارد شدنم آناهیتا نیز وارد شد و دستم را گرفت ... به طرفش برگشتم آناهیتا:حالا کجا می ریدستم را از دستش خارج کردم و گفتم -می رم پیش آروین با تعجب نگاهم کرد که نگاهم را در چشمانش دوختم و با لبخند مطمئنم گفتم -می خوام بازی رو شروع کنم آنیابروهایش بالا پرید و با تعجبی که در صدایش بود گفتآناهیتا:چطور می خوای این بازی رو شروع کنیچشمکی زدم و گفتم-به روش خودشون آناهیتا: چی می گی ستارهخنده ای کردم و یک قدم ازش فاصله گرفتم و دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم-می خوام تا این عقد سر نگرفته همه چی به پایان برسه آناهیتا:ستارهدر چشمانش زل زدم و لبخند خونسردم را زدم -باید تموم بشه آنی هر جوره شده تمومش می کنم آناهیتا ناراحت نگاهم کرد و گفتآناهیتا:من سر در نمی آرم چی می گی پشتم را به او کردم و آروم گفتم-تا آخر هفته وقت دارم توی این شلوغی می تونم خیلی کارا بکنم آناهیتا:شایارو چیکار می کنی ...عقد رو چیکار می کنی تلخ خندیدم و به طرف پله ها رفتم و گفتم -تمومش می کنم ... همه چیو تموم می کنم آناهیتا پشت سرم اومد و دستش را بر روی شانه ام گذاشت و گفت آناهیتا:حالا کجا می ریکلافه از احساسات دگرگونم دستی به موهایم کشیدم و گفتم -می رم آروین رو از اینجا دور کنم بدون اینکه منتظر حرف دیگری از او باشم دستش را پس زدم و از پله ها بالا رفتم ... نفسم را بیرون دادم و به طرف اتاق آروین راه افتادم ... نگاهی به در بسته اتاق شایا کردم و با لبخند تلخی در اتاق آروین را باز کردم .... با دیدن آروین که آرام در رخت خوابش خوابیده بود لبخندی زدم و با قدم های آرام به طرف تختش رفتم ... کنارش نشستم و آرام صدایش زدم -آروین آروین تکانی نخورد ...لبخندی زدم وسرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم -عشق مهتاب نمی خواد از خواب بیدار بشه دستی به پشتش کشیدم ... نفس های آرومش و کش دارش نشون از خواب عمیقش می داد ...آرومتر کنار گوشش زمزمه کردم-آقا آروین بسه خواب دیگه بلند شو آروین بدون تکانی به خوابش ادامه می داد... خنده ای کردم و بر روی گونه اش خم شدم و با خنده گفتم -یک بوس می دم آقا آروین بیدار بشن بوسه ای

1398/05/15 17:20

بر روی گونه اش نهادم که با داغ شدن لبهایم ... با چشمان گرد شده نگاهم را به گونه ی سرخ شده ی آروین و رنگ پریده اش دوختم .... دستم را بالا بردم و بر پیشانی عرق کرده و داغش گذاشتم .... سیخ نشستم و نگاهم را به آروین دوختم ... با یک حرکت پتو را از رویش کنار زدم ... با دیدن بدن لختش و بدن کبودش ... نفس در سینه ام حبس شد ... دستای لرزانم را پیش بردم و آروین را برگرداندم ... با افتادن دست آروین کنار تخت و خونی که از بینی اش خارج می شد ... جیغ خفه ای کشیدم ... و از جایم بلند شدم ... صحنه ی مرگ مهتاب .. از جلوی چشمانم گذشت ... دست بی جون مهتاب که خبر از رفتنش می داد ....مانند فیلمی جلوی چشمانم نقش گرفت... نفسم کند شده بود ... و نگاهم به لبهای آروین که کبود شده بود خشک شده بود ... صدایی به گوشم رسید -کمکش کن با همان نفس های پی در پی و حالت شوک نگاهم را به طرف صدا کج کردم که نگاهم در نگاه اشکی مهتاب گره خورد و لبهای مهتاب از هم باز شد و بار دیگر تکرار کرد -کمکش کن ستاره

با سرازیر شدن قطره اشک از چشمان مهتاب از حالت شوک خارج شدم و دستم را به طرفش دراز کردم که مهتاب محو شد و صورت کبود شده ی آروین جلوی چشمام جان گرفت ... با عجله به طرف آروین رفتم و او را بلند کردم .... با بلند کردنش لبهایش لرزید و بعد از آن بدنش شروع به لرزیدن کرد.... با ترس نگاهم را به آروین دوختم و فریادی از دل کشیدم

-آرویــــــــن بدن کوچک و ضعیفش در آغوشم می لرزید .... با عجله و چشمای اشکی به طرف در رفتم و قبل از آنکه در را باز کنم در باز شد و شایا در چهار چوب در قرار گرفت... با دیدن شایا ...هق هقم بالا رفت ... شایا با تعجب نگاهم کرد .... با داغ شدن بدن آروین بدنم داغ شدم و با صدای بغض داری نالیدم -شـــایا آروینشایا نگاهش را از چشمانم گرفت و با دیدن آروین در آغوشم با تعجب نگاهش کرد... آروین به شدت شروع به لرزیدن کرد ... با لرزیدن او در آغوشم زانوهایم سست شد .... صدای فریاد شایا به اوج رسید شایا:ُســـــتاره دستتو بذار تو دهان آروین میان گریه با تعجب نگاهش کردم که خودش را به من رساند و قبل از آنکه کاری انجام بدهم آروین را از من گرفت و دستش را در دهان آروین گذاشت ... با دیدن حالت آروین جیغی کشیدم ... شایا از جایش بلند شد و بدون آنکه منتظر چیزی باشد به طرف در دوید... با دیدن او که می دود پشت سرش دویدم ... خدمتکارها با تعجب نگاهمان می کردن ... اما بی توجه به نگاهای آنها شایا می دوید و من با اشکهایی که می ریختم پشتش می دویدم .... شایا با عجله از پله ها پایین رفت ... با پیچ خوردن پایم محکم به زمین افتادم ... اما بدون آنکه توجهی به دردی که در پایم پیچیده بود و گرمیه خونی که

1398/05/15 17:21

بر روی پیشانی ام به پایین می آمد ... پشت سر شایا دویدم ...باز صدای فریادش در گوشم پیچید که گفت شایا:مــــاشین نگاهم را به اطراف دوختم ... ساشا که کنار آناهیتا ایستاده بود با تعجب نگاهمان کردن... دوباره فریاد شایا بالا رفت شایا:مــــاشین... این ماشین لعنتی کجاست نگاهم را به اطراف گرداندم ... با پیاده شدن زرین خاتون از ماشینی ...با عجله به طرفش رفتم و فریادی از بغض زدم -شایا ماشین به طرف ماشین دویدم ... و زرین خاتون رو پس زدم و سوار شدم ... شایا در کناری را باز کرد و کنارم نشست ... با دستهای لرزون ... استارت زدم ... و در نگاه پر تعجب همه اشان که شوکه نگاهمان می کردن ... با صدای گوش خراشی ماشین را به راه انداختم .... شایا:تند برو ستاره تند ...با شنیدن صدایش هق هقم بالا گرفتم و پایم را بر روی پدال گاز فشار دادم و نالیدم -چش شده شایا شایا:تشنج کرده با شنیدن صدای لرزانش از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم که با دلهره نگاهش به آورین بود ... و باز صدای هق هقم بالا رفت ... نگاهم را به دستش دوختم که در دهانه آروین بود و از گوشه ی آن خون می اومد ... محکمتر بر روی پدال گاز گذاشتم .... شایا نگاهم کرد و با ناراحتی گفت شایا:گریه نکن ...فرمان را در دستم فشردم و غریدم -حـــرف ... نزن.. حرف نزن اشکهام همانطور از چشمانم سرازیر می شد ... صحنه ی مرگ مهتاب ... مرگ بابا جلوی چشمانم مانند فیلمی رد ... می شد ... نگاهم را به آروین دوختم که هنوز می لرزید و شایا محکم او را به خود می فشرد ... در میان هق هق نالیدم -کمکش کن خدا ... کمکش کن با خشم به چپ پیچیدم که شایا فریاد زد شایا:چیکار می کنی دیونه همانند او فریادی از خشم زدم -لعنتی اربابی و نتونستی یک درمونگاه یک بیمارستان توی این روستای کوفتی بسازی شایا:آروم باش ستاره محکم بر روی فرمان زدم و غریدم -اروم باشم ... از چی آروم باشم لعنتی ... دارم اتیش می گیرم ....بلندتر از قبل فریاد کشیدم -دارم از زور درد ...نتوانستم حرفم را ادامه بدم و هق هق گریه ام اوج گرفت ... دست شایا بر روی دستم نشست ... دستش را پس زدم ... و نالیدم -بسمه ... به علی بسمه گریه ام شدت گرفت و همانطور تند به طرف جایی می رفت که بتونم یک عزیز رو نجات بدم ... میان هق هق گریه صدای غمگین شایا را شنیدم که گفت شایا:گریه نکن ستاره اما من با آن همه دردی که آن جمله را می گفت بلند تر از قبل گریه می کردم ... از دل ... از خاطرهای گذشته ... از مرگ عزیزانی که به چشم دیده بودم شایا:گــــریه نکــــن لعنتی لبم را به دندون گرفتم و نگاهش کردم که محکم بر روی داشبورد زده بود و پاکتی از آن بیرون افتاده بود ... با تعجب نگاهم را به پاکتی آشنا دوختم .... و با پشت دست اشکم

1398/05/15 17:21

را پاک کردم ... که صدای معصوم و زیبای آروین در گوشم پیچید آروین:مهتاب نگاهم را از پاکت گرفتم و به طرف آروین برگشتم که بی حال و بی جون در آغوش شایا افتاده بود و نالیدم -جـــون دل مهتاب اما حرفی از دهانش خارج نشد ... تنها در آغوش شایا ماند ... نگاهم را بالا گرفتم و به شایا دوختم ... شایا غمگین نگاهم کرد و گفت شایا:از حال رفته

1398/05/15 17:21

قسمت 12
کتش را از تن خارج کرد و دور بدن لخت آروین پیچید ... غمگین همانطور که قطره های اشک از چشمانم سرازیر می شد ... نگاهم را به جاده دوختم ... دستانم از زور غم از زور دلهره می لرزید ... همانطور که بدن ضعیف آروین در آغوشم می لرزید ... آب بینی ام را بالا کشیدم و فرمان را در میان مشتم فشردم ... از آروین دور شده بودم ... مقصر من بودم که تنها رهایش کرده بودم ... لبم را به دندان گزیدم تا هق هق گریه ام در نیاید ... با پشت دست اشکهایم را پاک کردم که دست شایا بر روی دستم قرار گرفت و صدایش در گوشم پیچید که گفت شایا:آروم باش ستاره سرم را تکان دادم و نالیدم -نمی تونم شایا باور کن نمی تونم مشتم را دور فرمان محکمتر کردم و ادامه دادم -صحنه ی مرگ عزیزام جلو چشمامه ... دستهای بی جونشون رو می تونم حس کنم ... چشمای بی روحشون که از این دنیای نکبتی بسته می شد رو هنوز به یاد دارم .. شایا دستش را بر روی دستم نوازش گونه کشید که آرام گفتم -چرا تموم نمی شه شایا ...چرا شایا حرفی نزد ... با چشمای غمگینش ... نگام کرد و نوازشم کرد ..بی آنکه حرفی بزند ... بی آنکه کلمه ای از دهانش خارج شود ... نگاهم را به آروین دوختم و با دیدن خون خشک شده کنار بینی اش نفسم را سخت بیرون دادم ... و بار دیگر نگاهم را به جاده دوختم . از دل دعا کردم که باز شاهد دیدن مرگ عزیز دیگری نباشم ****نگاهم به در خطوط قرمز ای سی یو خشک شده بود ... پاهایم را در اغوش جمع کرده بودم و نگاهم به دری بود که نزدیک یک ساعت بود آروین را برده بودن ... یک ساعت سختی که آن طور نگاهم را به آن در خشک کرده بود ... صدای فریاد دکتر هنوز در گوشم بود که بلند گفته بود دکتر:سریعتر ببرینش آی سی یو آن لحظه پاهای خشک شده ی شایا رو دیده بودم که خم شد و بر روی زمین افتاد و گیج نگاهش را به آورین دوخته بود که وارد اتاقی می شد که خاطره ی بدی از آن داشتم از فکر خارج شدم و با نگاهم دنبال شایا گشتم ... با دیدنش که هنوز همانطور شوکه نشسته بود ... اشک در چشمانم جمع شد ... از جایم بلند شدم و با پاهای لرزان کنارش نشستم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم -شایاحرفی نزد ...تنها دستم را گرفت و محکم آن را در دستش فشرد ... خودم را به او چسپاندم و زمزمه کردم -شایا آروین خوب می شه شایا دستم را محکمتر فشرد و به لبانش نزدیک کرد ... و اروم گفت شایا:دلت پاکه دعا کن ...انگشتانم را بوسید ...و زمزمه وار ادامه داد شایا:دعا کن شرمنده نشم با چشمان به اشک نشسته به مردی نگاه کردم که همانند بچه ای در اغوشم پناه اورده بود ... سرم را بر روی شانه اش گذاشتم و اجازه دادم که اشکهایم جاری شود ... دست شایا رو فشردم ...-مطمئنم که چیزیش نمی شه شایا سرش را

1398/05/15 17:21

بالا گرفت و خیره در چشمانم شد ...و آروم گفتشایا:خوب می شهسرش را تکان داد و چندبار زیر لب همان کلمه را تکرار کرد ...آهی کشیدم .... با باز شدن در اتاق آی سی یو هر دو از یکدیگر فاصله گرفتیم و خودمان را به دکتر رساندیم ... دکتر سرش را با تأسف تکان داد ... و گفتدکتر:چه بلایی سر این بچه اومده ؟شایا قدمی جلو برداشت و آروم گفت شایا:حالش چطوره دکتر دکتر بار دیگر سرش را با تأسف تکان داد و گفتدکتر:حالش خیلی بده ..خیلی بد با اون ضربهایی که توی بدنش هست و بدنه ضعیفی که داره نگاه دقیقی به شایا کرد و با همان لحن ادامه داددکتر:شما چرا دکتر ؟شما چرا؟شایا کلافه دستی در موهایش کشید ... کنارش ایستادم ...می دونستم حال شایا خیلی بدتر از اینهاست...حال خودمم هم وقتی اروین را لرزان به یاد می آوردم بهتر از شایا نبود ...کنارش ایستادم و با ناله رو به دکتر گفتم -دکترچه اتفاقی براش افتادهدکتر با دیدن نگاه غمگینم غمگین نگاهم کرد ... یک نگاه شماتت بار همراه با دلسوزی که شاید برای آروینی بود که حالا در آن اتاق بین آن همه دستگاه نفس می کشید... دکتر آهی کشید و گفت دکتر:همراه من بیاینشایا همانطور که کلافه ایستاده بود نگاهی به من کرد ... نگاهش کردم که غم نگاهش دلم را سوزاند و همراه دکتر به راه افتادیم... بعد از گذشتن از راهرویی دکتر در اتاقش را باز کرد ... رو به روی دکتر نشستیم ... دکتر نگاهی به من و شایا کرد و آرام رو به شایا کرد و گفت دکتر:آقای دکتر شما که باید این لرزش هارو بشناسینشایا با حالت کلافه اخم همیشگی اش را به چهره آورد و رو به دکتر کرد شایا:دکتر فقط بگین حالش چطورهبا تأسف سرش را برای شایا تکان داد ...دستی به لبهایش کشید و با ناراحتی گفتدکتر:این بچه از کی سرما خورده شایا سرش را بالا گرفت و نگاهش را به من دوخت ... با ناراحتی نگاهش کردم و نگاهم را از او گرفتم ... منم شرمنده بودم .. شرمنده از تنها گذاشتن آروین ... دکتر باز با تأسف سرش را تکان داد و دوباره پرسید دکتر:این جای کبودی ها رو تن این بچه ...حرفش را کامل نکرد و نگاهش را به من و شایا دوخت ... با ناراحتی و خشم دستانم را مشت کردم و با ناله ای که با یاد آوری بدن کبود شده از دهانم خارج شده بود گفتم -دکتر مهم حاله الانشه بگین چش شدهباز آهی کشید و نگاهش را در نگاه شایا که با اخم نگاهش می کرد دوخت و گفتدکتر:متأسفانه باید بگم که بر اثر سرماخوردگي هاي شديد و ضربه هایی که به بدنش وارد شده دچار عارضه بزرگي دريچه هاي سمت چپ قلبش شده ناباورانه جیغ خفه ای کشیدم.... شایا عصبی نگاهی به من کرد و با اخمی وحشتناک مشتش را محکم بر روی میز کوبید شایا:چی می گی دکتر دکتر نگاهی به

1398/05/15 17:21

شایا کرد و با اخمی همانند او گفتدکتر:خودت بهتر می دونی معنی حرفام چیه شایا از جایش با عصبانیت بلند شد که صندلی به دلیل برخواستن با عجله اش به پشت افتادشایا:چی می گی دکتر دکتر با ناراحتی نگاهش کرد و گفتدکتر:دارم می گم وقت کمی داره شایا شایا دستانش شل شد و ناباورانه نگاهش را به دکتر دوخت ... نفس در سینه ام حبس شده بود ... نگاهم را به لبهای دکتر دوختم دکتر:بدارم با تمام سعیم کاری می کنم که این بچه بتونه از سرما خوردگیش غلبه کنه و بتونه با اکسیژن راحت نفس بکشهنفس کشیدن های سخت شایا را می دیدم اما نگاهم فقط خیره به دکتر بود که بی رحمانه جملاتش را می گفت.... دکتر نگاهش را به من دوخت و به آرامی زیر لب گفتدکتر:متأسفم قطره اشکی از چشمان گرد شده و ناباورانه ام که به دکتر خیره شده بود چکید .... از روی صندلی بلند شدم ... صدای دکتر بارها و بارها در گوشم پیچید که بی رحمانه گفت"متأسفم" ... نفسم را با هق هقی که سکوت اتاق را شکست بیرون دادم .... دکتر غمگین نگاهم کرد و بدون حرف دیگری سرش را به زیر انداخت ....نگاهی به شایا کردم که با تردید نگاهم کرد و گفتشایا:دروغ می گه ... میدونم دروغ می گه دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم خقه شود و نگاهش کرد ... شایا قدمی به جلو امد که قدمی به عقب رفتم و نالیدم -گ...گ..ف..گفت متأسفم با چشمان پر از غم نگاهم کرد و نالید شایا:دروغه ...من می دونم دروغهشایا به طرف دکتر برگشت ونگاهش را با نفرت خیره به چشمان او دوخت و با عصبانیت گفتشایا:بهش بگو دروغ می گی ... بگو فقط یک سرما خوردگیه ساده است دکتر با همان ناراحتی سرش را به زیر انداخت و با افسوس رو به شایا کرد و گفت دکتر:من و تو زمانی همکار بودیم پس بدون دروغی در کار نیست پسرم شایا با خشمی تمام وسایلهایی که بر روی میز بود را به زیر انداخت ...و غریدشایا:د لامصب دروغ می گی....حرف بی خود می زنی... دروغ می گی بی وجداندکتر از جایش بلند شد و نگاهش را به شایا و به من دوخت ...سرم را به طرف شایا برگرداند ...که دیوانوار زیر لب چیزی زمزمه می کرد .... صدایش زدم که غمگین نگاهم کرد ... قدمی به طرفش برداشتم ... دو قدم به عقب رفت...نگاهی به دکتر کرد و با حالتی زار به من نگاه کرد و با صدایی که غم و دلهره با آن شریک بود گفت شایا:دروغه ستاره ...مگه نه با دیدین مرد محکمی که همیشه اخمی به چهره داشت در آن حالت ... هق هقم را بیشتر کرد و بی توجه به حال خودم با غمی گفتم-آروم باش شایابه کسی می گفتم آرام باش که بی راحتی می توانست نا ارومی را در نگاهم ببیند ...شایا سرش را تکان داد و با فریادی که کشید ....صورتش را میان دستانش پنهان کرد و بدون آنکه حرفی بزند از اتاق

1398/05/15 17:21

خارج شد ...صدای کوبیده شدن در به یکدیگر ...با وحشت از جا پریدم ... نگاهم را خیره به در بسته ی اتاق دوختم ... شانه هایم از شدت گریه می لرزید و هیچ برای جلوگیری گریه ام پیش قدم نمی شدم ... دلم می سوخت درد در تمام قلبم پیچیده بود ... حتی به لحظه ای نمی توانستم آن بدن نحیف را از یاد ببرم ... نمی توانستم آن نگاه معصوم را از یاد ببرم که از زور وحشت هیچوقت نوانست آرام بخواد ... و حالا از درد به خوابی می خواست فرو برود ... با حس سنگینی نگاه دکتر نگاهم را به طرفش برگرداندم ... مردی 45 ساله با چشمان غمگینی به من خیره شده بود ... به منی که با ان همه استقامت و محکم بودن ...جلویش گریه می کردم ... جلوی مردمی که با بی رحمی خبری را به گوشم رسانده بود که روح را از تنم جدا کرده بود ... اشکهایم را پاک کردم و غمگین گفتم -دکتر اون چیزیش نمی شه درسته دکتر نگاهی به من کرد و اشاره ای به صندلی رو به رو گفت دکتر:ببشین دخترمبا قدم های لرزان خودم را به صندلی رساندم و بی صبرانه گفتم -تورو خدا بگین می شه کاری کرد دکتربر روی صندلی نشستم ... دستهایش را بر روی میز گذاشت و خیره در چشمانم با لبخند تلخی که به لب داشت گفتدکتر:ببین دخترم سمت چپ قلب همیشه وظیفه اش اینه که اکسیژن رو به تموم بافت های بدن برسونه دکتر سرش را تأسف بار تکان داد و با افسوس گفتدکتر:دریچه قلب این بچه که مهم ترین کار رو انجام می ده ممکنه با این فشارهایی که بهش وارد می شه از کار بیوفتهبا پشت دست اشکهایم را که بار دیگر راه بیرون آمدن پیدا کرده بودن کشیدم و امیدوار گفتم-یعنی راهی برای درمان نیست نمی شه کاری براش کرد دکتر غمگین سرش را به زیر انداخت و گفت دکتر:متأسفانه من فقط می تونم با وسیله چند دارو قلبش رو مستقر نگه دارم سرش را بالا گرفت و همانطور ادامه داددکتر:اما به طور موقت با چشمان اشکی زل زدم توی چشمای دکتر و نالیدم-یعنی چی دکتر... موقت چرا آهی کشید و دستی در موهایش که تارهای سفیدی در آنها دیده می شد کشید و کلافه گفت دکتر:دخترم قلب این بچه ممکنه به دلیلی که گفتم هر موقعه از کار بیوفته ...قلب بچه قلبه ضعیفیه که با یک تلنگر ممکنه هیچوقت نتپه جیغ خفه ای کشیدم و با ناله گفتم-نگین دکتر از این حرفا نزنینبا دیدن حالم شرمده سرش را به زیر انداخت و همانطور که به میزش خیره شده بود با لحن غمگین گفتدکتر:شاید این دو ماه هم برای این بچه کم باشه برای همین هر چه زودتر باید عملش کرد ... چه یک ماهه دیگه چه دوماه دستش را بالا آرود و به لبش کشید و آروم گفت دکتر:هر چه زودتر عمل بشه به نفع این بچه است یعنی ممکنه.... اجازه اندادم حرفش را ادامه بدهد... باورش برایم سخت بود

1398/05/15 17:22

آروین را به همین راحتی از دست بدهم ... محکم بر روی میز زدم و همراه به گریه گفتم-دکتر اون خیلی بچه است ... بچگی نکرده دکتر دکتر با دیدن نگاه پر از اشکم نگاهش را برگرداند و گفت دکتر:دعا کن براش دختر جان فقط دعا که قلبش تا پیدا شدن قلب دیگه دووم بیاره نگاه اشکیم را از او گرفتم و از جایم بلند شدم... فکر نمی کردم حرفای دکتر آنطور بی رحمانه باشد ... طوری که کوه بلند خونسردی ام را شکاند ... با قدم های بی جون از اتاق دکتر خارج شدم ... همانند مسخ شده ها .... از پله ها پایین رفتم و راه خروجی را در پیش گرفتم ... با خارج شدنم ... قطره های خنک بارون بر روی صورتم...نگاهم را بالا گرفتم و به آسمون دوختم ... دل آسمان هم همانند دل من گرفته بود ... مانند همان روز ... همان روزی که مهتاب را از دست دادم ... همان روز بارانی... که مامان بابا را در قبر تنگی فرو بردن .... دستی به گلویم که بغض سنگی در ان نشسته بود کشیدم و قدم هایم را تند کردم ... صورت زیبای آروین جلو چشمانم جان گرفت ... دستان کوچک و تپلش که دستم را می گرفت از جلوی چشمانم گذشت ... قدم هایم تند تر و تند تر شد ....صدای گریه هایش در گوشم پیچید ... گریه آروینی که زیر دستهای آن زن بی رحمانه کتک می خورد و صورت زیباش غرق در اشک می شد ...صدای ناله ی آروین در گوشم پیچید...که با صدای بلند مهتاب را برای کمک کردنش صدا می زد....مهتاب را چندبار زیر لب زمزمه کردم .... قدم هایم لرزید...هماننده چانه و لبهایم که از بغض می لرزید .... زانوهایم از فشار این همه کابوس لرزید ... به زانو در آمدم ... بی توجه به دردی که در زانویم پیچید ...فـــریاد زدم... فریادی از بی رحمیه دنیا ... فریادی از قلب ضعیف آروین .... خدا را صدا زدم ... خدایی که شاید حالا چشمانش را بسته بود ... بسته بود از این همه بی رحمی -خـــــــــــدا !در حال نیاز دستی بر روی شانه ام نشست .... دستی که سرد بود ...همانند قلب بی رحمی که آروین را به آن روز انداخته بود ... نگاهی به دست ظریف آناهیتا کردم و چشمانم را در چشمانش که اشک جمع شده بود دوختم -نباید بمیره ... اون نباید بمیره اشکش بر روی گونه اش جکید و در آغوشم گرفت... همراه با گریه کنار گوشم گفت آناهیتا:آروم باش ... آروممحکم در آغوشش گرفتم ... حضورش دردم را گرم کرد و از دل نالیدم ... از درد نالیدم و فریاد زدم -بچه است آنی ...به مولا بچه استبا هق هق ادامه دادم -نباید بمیره آنی ... نباید بمیره آناهیتا با صدای بغض دارش پشتم را نوازش کرد و اروم گفت آناهیتا:مرگ دست خداست عزیزم آروین هم......با فریادی او را پس زدم ...با خشمی نگاهش کردم و غریدم-نه اون حق نداره ... خدا اینقدر بی رحم نیست ...از جایم بلند شدم ....دستی از

1398/05/15 17:22

پشت در آغوشم گرفت و بهانه ی هر حرکت را از من گرفت .....صدای بغض دار ساشا که کنار گوشم گفت ساشا:خودتو عذاب نده دلم را پر غوغا کرد ... دلم را به درد آورد ... قلبم را از جا کند و همانطور که تقلا می کردم از آغوشش بیرون بیایم ...غریدم -گفت سرماخوردگی شدید ... گفت که ضرب دیدگی ها این بلا سرش اومده بی فایده از تقلایی که می کردم ...محکم به سینه ام زدم و فریاد زدم ..با شرمندگی و افسوس گفتم-مواظبش نبودم ... مواظبش نبودین ساشا با یک دستش دستانم را گرفت و اجازه ی ضربه زدن به خودم را گرفت و ناله گفت ساشا:چیزیش نمی شه باور کن چیزیش نمی شه با هق هق گریه همانطور که از پشت گرفته بودتم گفتم -دوماه... دوماه عمر برای اون کمه بخدا کمه ...برای اون بچه خیلی کمهصورتم را میان دستانم گرفتم ... با یاد آروی این چند روزی که در افکار خودم غرق بودم و یادش نبودم ...بلندتر نالیدم-باهاش بازی نکردم ساشا ... اینقدر تو کارام غرق شدم که اروین رو از یاد بردم ... اون بچه رو از یاد بردم که با غم نگاهش شرمنده ام می کرد ..آناهیتا نیز با من همراه شده بود به هق هق افتاده بود ... ساشا دستانش را شل تر کرد و با صدایی که نامطمئن بود همراه با بغض بود گفتساشا:اون خوب می شه ... باهات بازی می کنه ... باز هم نگاهش رو در نگاهت می دوزه ... او...صدایش لرزید ... صدای ساشا همانند همیشه آرامم نکرد ... با تقلا از آغوشش خارج شدمو سیلی به صورتش زدم و با نفرت غریدم -دروغ می گی .... می دونم دروغ می گی ساشا با ناراحتی دستش را بر روی گونه اش نهاد ...آناهیتا به من نزدیک شد و با گریه بازویم را گرفت ...آناهیتا:نکن با خودت این کار نکن با خشمی بازویم را از دستش خارج کردم -اخه دروغ می گه بی وجدان... داره دروغ می گه دروغی که خودش باور نداره نگاهم را به ساشا دوختم که با چشمان اشکی زل زده بود در چشمانم ... نفرت چشمانم با دیدن نگاهش به غمی تبدیل شد ... اشاره ای به قلبم کردم و با حالت گریه رو کردم به هر دوی انها و گفتم-بهم گفت ... آروین بهم گفت که اینجام می سوزه ...گفت که می سوزه ... نفهمیدم .. منه خری که این همه ادعای فهمیدن می کردم نفهمیدم که از درد قلبش نمی تونه نفس بکشه ... نمی تونه شبا درست بخوابه ... من ابله نفهمیدم که اون موقعه که رفتم بیدارش کنم با آرامش نخوابیده بود ... بلکه از درد قلبش اینطور از حال رفته بودقرهای باران همراه با اشکهایم از صورتم سرازیر می شد ... می لرزیدم ... از درون می لرزیدم ... قلبم می لرزید ... دست اناهیتا بر روی بازویم نشست و صدایش که با گریه همراه بود در گوشم پیچید آناهیتا:آروم باش نگاهش کردم ... یک نگاهی از غمگین .. نگاهی که تمام رنج هایم را به همراه داشت ....سرش را

1398/05/15 17:22

بر روی شانه ام گذاشت .... با هق هقش قلبم را بیشتر به درد آورد -آنی نباید بمیره ... صدای گریه ام با صدای هق هق آناهیتا همراه شده بود ...سخت بود ... سخت بود باور کردن چیزی که نمی خواستم باورش کنم ... خیلی سخت بود -نمی تونم انی نمی تونم تصور کنم که دوماه دیگه ممکنه کنارمون نباشه سخته ...سخته نگاهم را به ساشا دوختم که نگاهش را به ما دوخته بود و گفتم -سخته دیگه صدای تپش های قلب مهربونش رو نشونم ...خیلی سخته برام که باز آب بازی کردنش رو با لبخند و خندهای واقعیش رو نتونم دوباره ببینم ساشا لبش را به دندون گرفت و با دیدن نگاهم بیشتر از ان نتوانست به عادتی که همیشه از او سراغ داشتم با قدم های بلند خودش را به من و آناهیتا رساند و هر دویمان را در آغوش گرفت ...برای اینکه بدون حرف بتواند آراممان کند ... برای اینکه با فشرده شدنمان در میان دستان قدرتمندش همدردی اش را احساس کنیم ... در آغوشش فشرده شدم تا آرامش را در وجود او به خودم مثل همیشه منتقل کنم ...اما آرامش از من دور بود ... احساسات من در اتاقی پنهان شده بود که حالا محتاج به قلبی در بین آدمهایی بود که قلبشان را تمام نیرنگ ها در بر گرفته بود ... حالا آغوش برادرانه اش برایم ارامش نداشت ...... خودم را از آغوشش جدا کردم ... سرد نگاهش کردم ... او مادر همان فرزند بود ... همان مادری که آروین را به این روز انداخته بود .... ساشا با تعجبی که می توانستم به راحتی در چشمانش ببینم ..دست آناهیتا که در دستش بود را از دستش خارج کرد و با بهت در چشمانم خیره شد ... با همان نفرت نگاهم را از او گرفتم ... ساشا قدمی به جلو آمد که بی اراده دو قدم به عقب رفتم ... سرم را بالا گرفتم ... و نگاهش کردم .. نگاهش پر بود از تردید ... از نگرانی ...دستی در موهایش کشید و نگاهی به ساختمون بیمارستان کرد و گفت ساشا:می رم با دکتر حرف بزنم آناهیتا که از حالت دوگانه ی من متعجب شده بود ... با دستمالی که در دستش بود اشکهایش را پاک کرد و رو به ساشا و گفت آناهیتا:منم می آم هر دو نگاهش را به من دوختن ... نگاه بی روحم را از هر دوی آنها گرفتم ... نفس عمیقی را که ساشا کشید به راحتی توانستم بشنوم ... دستم را در دستش گرفت و صدای نگرانش در گوشم پیچید که گفت ساشا:بهتره تو هم با ما بیایی ممکنه سرما بخوری زیر این نم نم باروندستم را از دستش خارج کردم ... نگاهم را در چشمانش دوختم و پوزخندی زدم ... پوزخندی که نگران سرما خوردگی من بود ... منی که از نفرت در حال سوختن بودم .... منی که حالا در این ساعت و در این دقیقه حاضر بودم قلبم را بی درنگ به آروین هدیه کنم .... نگاه م را از او گرفتم ... بدون حرفی به طرف درختی که نیمکتی زیرش قرار داشت

1398/05/15 17:22

حرکت کردم ... ساشا:مهتابچیزی نگفتم ... نخواستم حرفی بزنم ...صدای آناهیتا را از پشت شنیدم که به ساشا گفت آناهیتا:بذار با خودش خلوت کنه بی توجه به سنگینیه نگاه آن دو بر روی نیمکت نشستم و نگاهم را به رو به رو دوختم .... بیمارستان خلوت خلوت بود ... بیمارستانی که یک ساعت با اون روستای کوفتی فاصله داشت .... چشمامو بستم و به نم نم بارونی که بر روی زمین می ریخت گوش سپردم ...بغض راه گلویم را گرفته بود ... نگاه معصوم آروین به یک لحظه هم از دیدگاهم دور نمی شد ... چشمانم را باز کردم و به رو به رو چشم دوختم ... پاهایم را در آغوش جمع کردم و آروم گفتم -باورم نمی شه شایا:منم باورم نمی شه نگاهم را از رو به رو گرفتم و به شایا که حالا کنارم نشسته بود دوختم ... چشمانش برق می زد ... برق غم ... برق اندوه ... همانند چشمان زیبای آروین ... چانه ام لرزید و زل زدم در تک تک اجزای صورتش ... صورتی که بی شباهت به آروین نبود ...چشمامو بستم و با عجز نالیدم ... از این همه شباهت ان دو به یکدیگر نالیدم ... جای خالیش را به راحتی احسای می کردم -سخته شایا خیلی سخته شایا دستش را جلو آورد و بر روی گونه ام کشید ... اشکم را بر روی گونه ام را با انگشت شصتش پاک کرد ...چشمانم را باز کردم ... نگاهش در نگاهم گره خورد ...آرام گفتشایا:گریه نکن ستاره دستم را بر روی دستش گذاشتم...و به رو به رو خیره شدم ...باران تندتر شده بود و هیچکدام از ما نمی خواستیم تکانی بخوریم ...شایا خودش را به من نردیکتر کرد و دستی در موهایش کشید و گفتشایا:برام حرف می زنی ستاره نگاهم را به او دوختم ... نگاهم کرد و دستم را در دستش گرفت ... لبخندی نزدم ... حرفی نزدم و فقط خیره نگاهش کردم ... دلم گرفته بود ..از او ...از خودم ... از همه دنیاشایا:ستارهنگاهم باز غم گرفت... غمی با صدا کردن اسمم از زبان او... -درد سینه ام زیاده شایا نمی تونم برات ازش بگم آهی کشیدم ... آهی سوزناک که قلبم را به آتیش کشید .... دست گرمش را نوازش گونه بر روی دستم کشید و گفتشایا: درد اگر سینه شکافد ، نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگواستخوان تو اگر آب کند آتش غم ، آب شو ، آه مگوهیچوقت آه نکشیدم ...چون می دونستم با آه کشیدن می تونم خودم رو نفرین کنم ... از بچگی یاد گرفته بودم که اینطور باشم ... یاد گرفته بودم که ارباب باشم و اربابی کنم ... هیچوقت بچگی نکردم ..پوزخندی زدم...دستم را در دستش فشرد و ادامه دادشایا:نذاشتن بچگی کنم ... حق نداشتم با همسن و سالهای خودم بگردم .... حق نداشتم بخندم ... باید همیشه محکم می بودم قویی ... چون پسر ارباب بودم باید از همون سن مردم از من حساب می بردن ...باید همه از من پیروی می کردن و دستور می گرفتن نگاهش

1398/05/15 17:22

را به رو به رو دوخت ... لبخند خاصی بر روی لبانش نشست شایا:تنها یک نفر بود که با تمام وجود با تمام مهربونیاش هوامو داشت ... هوای قلبم رو داشتقلبم لرزید ... در دلم غوغایی از این جمله اش برپا شد ... با دیدن لرزش دستانم ... نگاهم کرد لبخند تلخی زد و گفتشایا:عزیزم بود ... پاره ی تنم بود ... آتوسای من پاک بود ... خواهرم فرشته ای بود که منو از همه بدی ها دور می کرد ... اون تنها کسی بود که به من حق زندگی می داد و حق خندیدن ... شایا غمگین نگاهم کرد ... غم نگاهش قلبم را بیشتر از دردی که در آن پیچیده بود به درد آورد شایا:خیلی زود از دستش دادم ستاره ... خیلی زود .. همه دل بستگیم به اون مهربون و دست دلباز بود ... نتونستم برم ...همه خنده هام .. همه لبخندام با اون بود ....همه شیطنتامچشماشو بست:نتونستم نجاتش بدم... نتونستم حرف بزنم و خودمو خالی کنم... تموم این مدت سکوت کردم ... حرف هام درونم اسیر شده بود...به اون فکر می کردم .. به مهتاب ... منم هم مثل تو دیر رسیدم ستاره منم مثل تو دستهای بی جون خواهرم از دستام سر خورد نتونستم کاری کنم ... نتونستم جلوشو بگیرم و بگم نرو آتوسا ... توی این دنیا تنهام نذار... نرو بذار مثل همیشه به زندگی که همیشه آرزو داشتیم لبخند بزنیم ... نرو بذار قلب مهربونت همیشه بتپهچشماشو باز کرد و با حالت عجیبی نگاهم کرد و موهایم را به پشت گوشم برد و آروم گفتشایا:یادته ازم پرسیدی چرا از پزشکی کنار کشیدی سرم را آرام تکان دادم شایا:چون برای کسی که رفته بودم این رشته رو خونده بودم برای همیشه ترکم کرد و این اجازه رو به من نداد تا بتونم درمانش کنم ...تا بتونم کنار خودم نگهش دارم..برای همین کنار کشیدم ... کنار کشیدم از خوبی های دنیا ..از خنده ها از لبخندهایی که لیاقت منو نداشت ...چون وفا نکردم ... به قولم که خودم درمانش کنم وفا نکردمآهی کشیدم ...با سوزی اه کشیدم ... چانه ام را گرفت و با نارحتی در چشمانم به آرومی گفت شایا:می خوای بدونی از کی بدبختیام شروع شد می خوای بدونی چی باعث از بین بردن خنده هام و زندگیم شد .. می خوای بدونی اتوسای من چرا اینطور از زندگی زده شد با دیدن دستهای لرزانش و حالت دوگانه و گیج شده اش دستم را بر روی دستش که بر روی چانه ام بود گذاشتم -شایاشایا نگاهش را از من گرفت و به رو به رو دوخت و بی توجه به صدا کردنم ... نگاهش را به نقطه ای دوخت ...انگار که به گذشته ها برگشته بود شروع کرد به گفتنشایا:همه چی از عشق ممنوعه ی امیر پاشا شروع شد ... برادری که هیچوقت در حقم برادری نکرد ... فقط سکوت کرد ...پوزخندی همراه با خشم زد شایا:آره بدبختیامون از سکوت امیرپاشا شروع شد ...از همون عشقی که پنهون کردکلافه

1398/05/15 17:22

دستی در موهایش کشید و با صدای خشداری گفت شایا:رسم قدیم بود ... یک قولی بین دو قوم مختلف... صلح دو طرف یکی دخترش رو می داد به اون یکی پسر ... این بین باید امیرپاشا یکی از دخترهای سردار رو می گرفت ... امیر پاشا هیچی نگفت ...مثل همیشه سکوت کرد ....نمی شد گفت ناراضی بود چون خودش قبول کرده بود که بره جلو ... همون روزا بود که مدرکم رو گرفته بودم و اماده بودم برای رفتن ... فقط برای آتوسا ... فقط برای خواهری که آرزو داشت زیر دست من بره زیر تیغ جراحی برای قلب مهربون و ضعیفش... چون به من ایمان داشت ... نگاهش را بالا گرفتم و نالیدشایا:چون داداش بی معرفتش رو باور داشت ... برای همین شاه ارباب به خاطر علاقه ی زیادی که به آتوسا داشت راضی شد که منو بفرسته خارج تا بتونم درس بخونم ... تا بتونم از خودم شخصی بسازم تا خواهرم از این مریضی نجات پیدا کنه ... اما تمام محاسباتم بهم ریخت ... همه چی تغییر کرد ... امیر پاشا سر سفره عقد با نامه ای همه چیز رو بهم زد ...اون نامرد فرار کرد...فرار کرد و دختری که با لباس عروس منتظرش با هزار رویا نشسته بود را خورد کرد ... داغون کرد ... دو قوم با هم شده بودن دشمن خونی ... دو دشمنی که تاوان داشتنفسش را سخت بیرون داد و با فشاری که به دستم وارد کرد با ناراحتی گفتشایا: تاوانی که آتوسا برای آبروی خانواده اش داد ... تاوانی که اون رو مجبور به ازدواج با مردی کرد که یک دنیا با زندگیش فاصله داشت ...آتوسایی که یک دنیا مهربونی بود ... آتوسایی که نور چشم پدرش بود واشاره ای به قلبش کردشایا:زندگی داداشش بود ....آتوسا حیف بود ... برای یوسف زیادی بود خیلی زیادی ... نبودم ستاره .. نبودم تا جلوی این تاوان رو بگیرم و بگم من خواهرم رو به هیچ *** نمی دم.. من اونجا نبودم تا جلوی این دشمنی رو بگیرم ... شایا سرش را میان دستانش گرفت و با بغضی که در صدایش بود از دل نالید شایا:وقتی که بر گشتم به جای استقبال شکم بر آمده ی خواهرم رو دیدم و حال مریضش رو ... بارداری براش مثل زهر بود .. چون مساوی بود با مرگش و اون مرگ رو انتخاب کرده بود... قلب ضعیفش تحمل این درد رو نداشت ... آتوسایی که همیشه از زندگی کردن حرف می زد ... برای من از مرگ می گفت ...از جای بهتری می گفت که می خواست بره شانه های استوار شایا لرزید و با صدای لرزانش گفتشایا:دستاشو هنوز میان دستام احساس می کنم ... اون بچه ی نحیف رو هنوز یادمه که آتوسا سپرد دست من .. منه بی وجدانی که امانت داری نکردم .... منه احمقی که خودمو از همه دنیا فاصله دادم ... منی که خنده ام رو با مرگ آتوسا رها کردم و شدم همون اربابی که شاه ارباب می خواست ... همون اربابی که از بچگی یاد داده بودن باشمنگاهم کرد

1398/05/15 17:22

و با ناله گفتشایا:کاش هیچوقت بلندبالا فکر نمی کردم و از آرزوهام نمی گفتم تا آتوسارو اینطور مجبور به راضی کرده شاه ارباب نمی کرد ... شاه ارباب هم با رفتن نور چشمش رفت ... رفت و تنها شدم ... تنها تر از همیشه ... اون برادر نامرد هم بر نگشت ... برنگشت ببینه چه بلایی به سر پدرش در اومد ... چه بلایی به سر خواهر مریض در اومد ... نگاهش را به رو به رو دوخت ... خیره به نقطه ای گفتشایا:از همون روزی که آتوسا خواست تاوان پس بده شاه ارباب اسم امیر پاشا رو محو کرد ... و فقط شایا شد ...پسر بزرگ ارباب شایایی که زندگیش رو با یک آرزوی پوچ از دست داده بود ...کاش هنوز ده سالم بود و برای رفتن پیش قدم نمی شدم و هنوز اونارو کنار خودم داشتم ... آتوسا رو کنارم داشتم...نگاه اشک آلودش را به من دوخت و اشاره ای به قلبش غریدشایا: داغدارم، به معنای واقعی کلمه خسته و عزادارم. دلم براش تنگ شده ... برای مهربونیاش ... برای تمام لحظه های کودکیم دستش را در دست گرفتم که بغض دار گفت شایا:هر کسی رو که دوست داشتم از دست دادم ستاره ... آتوسا ... مهتابی که زندگی کردن رو بار دیگه به من آموخت بی معرفت شد و تنهام گذاشت ... هیچوقت نپرسیدن پس شایا چی ...هیچوقت فکر نکردن دل به خون نشسته شایا چی دستی به گونه اش کشیدم و همراه او به گریه افتادم...گریه ای از غمی که در چشمانش می دیدم ... به دردی که در دلش تحمل می کرد و به عنوان یک مرد نتوانست ان را خارج کند و سکوت می کرد... دو دستم را گرفت.. و نالید ...از خشم ... از دلخوری ... از همان دردی که از او حرف می زد شایا:تاوان چه گناهی رو دارم پس می دم که خدا از سر تقصیراتم نمی گذره ... چه گناهی کردم که خدا داره عزیزامو از من می گیره... آرزو کردن گناه نیست که ... کسی رو خواستن تاوان نیست که لبم را به دندان گرفتم تا جیغ نزنم .. تا حرفی نزنم ... تا نگم شایا داری با این حرفات دیونه ام می کنی ...فریادی زد...فریادی که در دلش سنگینی می کرد شایا:کجای کارم اشتباهه ... کجای دنیا رسمه که باید تاوان گناه تورو دیگری بده... کجای قرآن خدا نوشته که نباید عزیز ترینت رو کنارت نگه داری و تا آخر عمر دوستش داشته باشی سرش را بر روی شانه ام گذاشت و هق هق مردانه اش به بالا رفت شایا:شکستم ستاره ...بعد از رفتن مهتاب خورد شدم ... حالا اگه آروین.....اگه آرون هم بره دیگه چیزی از شایا نمی مونه چیزی از این مردی که همه از غرور از تکبرش حرف می زنن نمی مونه ...می می...اجازه ندادم حرفش را کامل کند دستانم را دورش حلق کردم و همانطور که سرش را بر روی سینه ام می گذاشتم ...با صدایی که در آن گریه همراه بود آرام گفتم -چیزیش نمی شه ... آروین چیزیش نمی شه... کوه غرورت همیشه

1398/05/15 17:23

استوار باقی می مونه ... ارباب شایا ممکن نیست بشکنه شایا دستانش را بالا برد و دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسپاند ... هر دو در آغوش یکدیگر سکوت کرده بودیم ... سکوتی که دردهایمان در آن شریک بود ... شایا آرامم کرده بود ... اما با دانستن زندگیش ... آن غم آشنا را حس کرده بودم... شایا هم داغ دیده بود ..همانند من .. اون نیز شاهد مرگ عزیزانش بود همانند من...او نیز خودش را مقصر می دانست ... از اینکه مواظب خواهرش نبود ... مواظب زندگی اش نبود ...دستم را در موهایش فرو بردم و آروم کنار گوشش غمگین زمزمه کردم-اون موقعه سنی نداشتی ... اون موقعه می خواستی مثل تموم هم سن و سالهات زندگی کنی ... آتوسا همکه لبخند رو بهت هدیه می داد ...آرزوت رو بهت هدیه داد ..تا زندگی کنی و بعد از اون هم بتونی زندگی کنی ...تا بتونی مواظب آروین باشی ...مواظب کسی که از خون اون زن مهربونی بوده که خنده رو بهت هدیه می داده ... از نوه همون مردی بوده که کوه استقامتی همچون شایا رو به مردم روستا هدیه کرده حلقه ی دستانش تنگتر شد ...لبم را به دندان گرفتم تا نتوانم آرامش را به همین زودی از دست بدهم و ادامه دادم-مقصر تو نیستی ... مقصر ارزوهات نیست ... مقصر هیچکس نیست .... تقدیر اینطور خواسته... تقدیر از ما ادما زندگی کردن رو خواسته بین همین آدما ... بین همین مشکلات ...نفسهایش آرام شده بود ... دیگر از آن لرزش خبری نبود .. در آغوشش بودم ... در اغوش مردانه ای که مومن تمام زندگیم بود ... آغوشی که حق من نبود ...اما حالا حامیه تمام غم هایم بود ...-وقتی مهتاب رو از دست دادم حس و حال تورو داشتم ... حس حالی که شاید حالا تو بفهمی ...دلم سوخت ... داغ چندین ساله ام که توی سینه دفن کرده بودم بیرون اومد و دلم رو بد به اتیش کشید ... اما وقتی چشمامو باز کردم ... وقتی دیدم اینا همه حقیقته ... آناهیتا رو کنارم دیدم ... نرگسی رو کنارم دیدم ... یک خانواده ی دیگه رو کنارم دیدم که ازان مهتاب بود اما قبول کردم ... چون دیدم تنها نیستم ... چون دیدم بعد رفتنم مهتاب تنها نبود ...چون تو بودی آروین بود ...نوازش گونه با موهایش بازی کردم و آرام زمزمه وار کنار گوشش ادامه دادم -آروین چیزیش نمیشه ... تو هم تنها نیستی ...اطرافت رو نگاه کن ...ساشا هنوز کنارت ایستاده ... ساشایی حتما" روزی تو نبودی کنار اتوسا ایستاده ...بوسه ی آرامی بر روی سرش گذاشتم و گفتم -کوه استقامت شایا هنوز پا برجاست ...چون شایا چیزی داره که هیچوقت شکست نمی خوره ... قلب پاک شایا جلوی هر شکستی رو می گیره .. جلوی هر به زانو در آمدنی رو می گیره و اجازه نمی ده که کسی به خودش ...خانواده اش و حتی غرورش برخورد کنه ...برای همین شاه ارباب تورو انتخاب

1398/05/15 17:23

کرد .. تورو انتخاب کرد برای بودن ...برای حامی بودنشایا دستانش را شل کرد و سرش را بر روی پاهایم گذاشت و آروم زمزمه کرد شایا:آرومم کن ستاره ... بذار آروم بگیرم.. بذار ارامش داشته باشمخیره شدم در چشمان پر غرورش ...چشمانی که اگر غم داشت ولی می درخشیش ... یک درخشش آرام بخشی که دلم را آرام می کرد ... و گره های بهم خورده ی تمام خونسردیم را به من بر می گرداند... نگاهم را از تاریکی شبش گرفتم و به قطره های باران خیره شدم و گفتم-مهم بودن خوبه شایا ولی تو با مهربون بودنت بهترش کن ...نه اینکه با عذاب تمام مهربونیت رو از خودت دور کنی... در حق آروین من اشتباه کردم ...تو اشتباه کردی ....هر دو اشتباه کردیم اما مقصر نبودیم ...ولی مستحق بودیم ...مستحق تلنگری که به خودمون بیایم و از راه بهتری وارد بشیمنگاهم را از روبه رو گرفتم و در چشمان شایا خیره شدم و با لبخندی که بر روی لبانم ظاهر شده بود به او گفتم -تو حالا اون تلنگر بهت وارد شده ...پس از راه دیگه با یک اتوسای دیگه زندگی کن ...اتوسایی رو که می تونی تو وجود آروین ببینی و حسش کنی .همانند بچه ای دستم را در دستش گرفت و زمزمه وار گفت -فکر می کنی می تونم لبخند مهرباننه ی بر روی لب اوردم و دستم را در موهایش کشیدم و همانند خودش زمزمه وار گفتم -من به ارباب شایا ایمان دارم ... می دونم که می تونی دستی به گونه ام کشید که عمیقتر لبخند زدم و تمام مهربونی هایم را در چشمانم ریختم و گفتم -شاه ارباب بهت ایمان داشت که اجازه داد تو جانشینش باشی ...چون می دونست تو از پس کارهات بر می آیی ... چون می دونست که شایا کشی نیست که قولی بده اما انجام نده چشمانش غمگین شد و اروم گفت شایا:اروین منو می بخشه ؟چشمانم همانند غمگین شد اما لبخند را از لبهایم دور نکردم و گفتم -دل پاک آروین تمام ناراحتیهارو با یک لبخندت پاک می کنه ..چشمامو باز و بسته کردم و با نفس عمیقی که غمم را پنهان کنم ادامه دادم-اون می بخشه ..مطمئنم می بخشه لبخند کمرنگی بر روی لبهایش نشست ... دستش را بالا آورد و موهایم را از کنار صورتم کنار زد...چشمانش باز درخشش آشنا را گرفته بود ...انگشتش بر روی لبهایم کشید ...لبهایم داغ شد ...تنم همانند انگشتانش داغ شده بود ... بی اختیار خم شدم ... بدون آنکه در نظر بگیرم دارم چه کاری انجام می دهم ...بدون آنکه به عاقبتش فکر کنم .... لبهایم را بر روی لبهایش گذاشتم... بدون آنکه به آخرش فکر کنم ... بدون انکه احساس گناه را در دلم راه بدهم ...نفسم در سینه حبس شده بود ... ناباورانه تکیه ام را به دیوار پشت در آی سی یو داده بودم ... هنوز از فرارم نفس نفس می زدم ....فرار از لبها و آغوش امن ...فرار از شایا ... از تمام

1398/05/15 17:23

احساساتی را که در یک بوسه به شایا هدیه داده بودم ... آهی کشیدم و چشمانم را بستم ... هنوز نگاه پر تعجب شایا را می توانستم تصور بکنم ...هنوز سنگینی نگاهش را که فرار کردم را می توانستم احساس کنم ... احساس شیرینی بود ..شیرینی احساسی را که هیچوقت احساس نکرده بود...اما احساس گناهم ان شیرینی را از من دور می کرد ... چشمانم را بستم .... صدای اناهیتا را نزدیک به خودم شنیدم آناهیتا:بهتری چشمانم را باز کردم ... نگاهی به چهره ی به غم نشسته اش... شرمنده شدم ... او ناراحت بود اما من در احساس شیرینی فرو رفته بودم ...احساسی که گناه به همراه داشت ....غمگین سرم را به مثبت تکان دادم ... بدون حرفی نگاهم را از او گرفتم و به رو به رو خیره شدم ..تا اشتیاقم را نبیند ... تا عذاب وجدانی که مانند خوره ای به جانم افتاده بود را نبیندو شرمنده او و حتی مهتاب نشوم ... آناهیتا:بیا بشین خسته می شی نگاهم را از خطوط گرفتم و به آناهیتا دوختم ... برق اشک رو که هر لحظه اجازه فرود آمدن می خواست را راحت می توانستم در چشمانش ببینم .... لبخند تلخی بر روی لبم نشست -آنی آناهیتا نگاهش را به زیر انداخت و با صدای پر از دردی گفتآناهیتا:تو فکر می کنی آروین خوب می شه چتریهایم را به بالا زدم و نگاهی به در بسته اتاق کردم... از دل می خواستم اروین خوب بشه ...این دوماه برای برگرداند آروین یک عمر بود .. یک عمر شادی به همراه داشت ... نفسم را به تلخی بیرون دادم و آرم گفتم -توکل به خدا با شنیدن صدای فین فین کردن آناهیتا ...با چشمان گرد شده به طرفش برگشتم -آنی! آناهیتا با دستمالی که ریز ریز می کرد بار دیگر بینی اش را بالا کشید و بغض دار گفت آناهیتا:دیروز اومد پیشم ...از من می خواست براش نقاشی بکشم ... اما خوابو به نقاشی با اون ترجیح دادم دستی به بینی اش کشید و ادامه دادآناهیتا:آدم بدیم ... خیلی بد که دلشو شکوندم و براش نقاشی نکشیدم قدمی به طرفش برداشتم و دستی بر روی شانه اش گذاشتم و آروم کنار گوشش گفتم-خودتو ناراحت نکن عزیزم ... کسی از یک ساعت بعدش خبر ندارهصورتش را در دستش پنهان کرد و همانطور که سعی در خفه کردن گریه اش داشت گفت آناهیتا:ناراحتم ستاره ...خیلی ناراحتم که حالا به این روز افتاده باز بغض راه گلویم را گرفت ... تصور آروین آنطور در آن حالت ...قلبم را به درد می آورد ...دست آناهیتا را در دست گرفتم و با صدایی که سعی می کردم خونسردی اش را از دست ندهد گفتم -می دونم آروین خوب می شه و از این حال روز می آد بیرون دستم را میان دستانم گرفت و با صدای بغضدارش که نفرت در آن هویدا بود گفت آناهیتا:چطور تونستن با اروین اینطور کنن ...اون بچه که کاری به اونا نداشت ...چطور

1398/05/15 17:23

آدما می تونن اینقدر بی رحم باشن ستاره چطورناراحتی خشم سرتا سر وجودم را در بر گرفت ...این سوال رو همیشه هر لحظه از خودم می پرسیدم ... اما با یاد آوری قلب های بی رحمشان مطمئن می شدم که اینها به کسی که از خودشون باشن هم رحم نمی کنند ... با خونسردی گونه ی نرم و لطیفش را که خیس از اشک شده بود را بوسیدم ..-همه که مثل تو مهربون نیستن عزیزم که دل مهربونی داشته باشن سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی اش به چشمانم خیره شد و گفت آناهیتا:فکر می کنی آروین منو می بخشه؟ چشمامو بستم و نگاهمو ازش گرفتم تا نتونه غم نگاهم رو که جواب این سوالو نداشتم ببینه ...نمی خواستم که اشتیاق ...نفرت رو در چشمانم بخونه ... نمی خواستم اناهیتا هم از این نفرت بهره ای ببره ... سکوت کردم و بی جواب به در بسته خیره شدم...دلم برای آورین تنگ شده بود ... برای لبخند زیبا و خواستنی اش ... برای دستهایی که دور گردنم حلقه می شد و کنار گوشم با صدای زیبایی می گفت -مهتاب جونبا خارج شدن پرستار از اتاق از غمی که در دلم چنگ می زد خارج شدم و نگاهش کردم ... نگاهی که هاکیه تمام دردهایم بود و فقط با دیدنش ممکن بود آرامش قبلیم را که کنار شایا بودم را برایم برگرداند ...با دیدن نگاه خیره اش از جایم بلند شدم و با قدم های لرزان ...رو به رویش ایستادم... لبخند غمگینی زد و گفت پرستار:مادرشی غمگین سرم را تکان دادم ...آروین کمتر از پسرم نبود ...حاضر بودم برای یک بار دیگر صدا کردنش تمام داراییم را به او ببخشم... دستی به شانه ام کشید و اشاره ای به در آی سی یو گفت -دکتر گفت می تونین ببینینش قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد و با سرعت به طرف آی سی یو رفتم ... صدای غمگین آناهیتا رو از پشت شنیدم که گفت آناهیتا:اگه دیدیش بگو خاله آناهیتا پشت در با یک ورقه و مداد رنگی هاش منتظره که نقاشی بکشیم بغض راه حرف زدنم را سد کرده بود که جوابش را بدهم ... دلم بارونی شده بود ...قلبم از هم پاشیده شده بود ....بدون آنکه به طرفش برگردم وارد شدم و با پوشیدن لباس های مخصوص کنار تختش ایستادم ...آروینم بین آن همه دستگاه نفس می کشید... ضربان قلبش به طور منظم "بیب بیب" می کرد پرستاری که دستگاهای اطرافش را چک می کرد رو به من کرد و گفت پرستار:صداتونو می شنوه اما اینقدر بدنش ضعیفه که نمی تونه جوابتونو بده و چشماشو باز بکنه-کی وارد بخشش می کنن پرستار:دکتر گفتن وقتی بیهوشیه کاملش رو به دست بیاره بعد از معاینه وارد بخشش می کنن سرم را تکان دادم و بالا سرش ایستادم ... نگاهی به دستگاهای اطرافش کردم ... بدن کبود شده اش داغ دل و نفرتم را تازه کرد ... با صدای بغض کرده سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم -آروینم ...

1398/05/15 17:23

پسر کوچلوی من دستی به موهای نرم و لطیفش کشیدم و ادامه دادم -ببین منو چقدر ترسوندی ... تو که اینقدر خوابالو نبودی ... مگه نمی آیی بازی کنیم ... بلند شو که می خوام ببرمت با هم آب بازی کنیم سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم که معصومانه چشماش روی هم افتاده بود و دلگیر گفتم -تو ترکم نکن آروین ... تو داییتو ترک نکن ...می دونم بی معرفت بودم ... می دونم قول دادم که مواظبت باشم اما نبودم اشک مزاحمی که از چشمم سرازیر شد را با آستین مانتوم پاک کردم و گفتم-تو با من قهر نکن آروین ...تو قهر کنی دیونه می شم ... قول می دم اونی که این بلا سرت اورده رو تنبیه کنم فقط تو چشماتو باز کن پلکهایش لرزید ... بیب بیب دستگاه مانند سوهانی در روحم بود ... با ناله نگاهی به صورت زیبایش کردم -اینطور تنبیهمون نکن ...ببین خاله آناهیتا پشت در منتظره که با هم نقاشی بکشین ... می گه قول می دم برات نقاشی بکشم ....منم قول می دم کنارت باشم ... قول می دم شبا برات لالایی بخونم ....... فقط چشماتو باز کن و بگو خوبی ... قول می دم دنیارو به پات بریزم و نذارم دوباره اشک بریزی با دیدن آروین که بدون هیچ تکانی آن طور دراز کشیده بود...بغض راه بیرون امدنش را با قطره اشکی که از چشمانم چکید بیرون آمد .... دستمو جلو دهانم گرفتم تا صدای گریه ام به گوشش نرسد و قلب کوچیکش رو به درد نیاورد... تا نشنود ستاره ای را که اینطور قول تنبیه را به او می دهد گریه می کند ... تا نشنود چطور دارم با دیدنش در این حال داغون می شم ... نگاهم را به پرستار دوختم که با ترحم نگاهم می کرد ... سرم را با تأسف تکان دادم و با صدای پر از گریه گفتم -بعضی موقعها ما آدما لیاقت فرشته هایی مثل آروین نداریمبا گفتن این حرفم برای آنکه هق هقم اوج نگیرد از اتاق خارج شدم و با سرعت لباس های مخصوص را خارج کردم و از در بیرون زدم ... آناهیتا با دیدنم جلو آمد ... با صدای پر از گریه رو به او کردم ... همانند من اشک می ریخت ... اما اشکهایم فقط به خاطر آروین نبود ... اشکهایم برای بی رحمی این دنیا بود که اینطور منو سر راه شایا قرار داد ...نگاهی به در آی سی یو کردم و برای خلاصی این بغض با صدای بلند همراه با گریه گفتم-نگفتم آنی چقدر دوستش دارم ...خواستم به طرف در برگردم و تمام احساسم را فقط به آروین بگویم که حالا با دیدنش در آن حالت دارم احساس گناه می کنم ... دارم از زور گناه ...کم می آورم ...آناهیتا بازویم را گرفت و من را در آغوشش گرفت...به خودش فشرد و با هق هق بالا رفته نالید آناهیتا:خودتو اذیت نکن ستاره خودتو اینقدر اذیت نکنگیج شده بودم ... نفرتم به زرین خاتون و احساس گناهی که در من پیچیده بود گیجم کرده بود -پس اونو که

1398/05/15 17:23

اذیت کردن چی ... پس آروینی که به این حال افتاده چی می شه ...پس مهتابی که افتاد سینه قبرستون چی می شه آناهیتا:می سپریمش به خدا با عصبانیت او را پس زدم و با اخمی نگاهش کردم و عصبی غریدم... از خشم ... از بی کسی آروین و مهتاب که زیر مشت و لگدهای آنها له شدن ...-نــــه... باید تاوان پس بدن .. باید تک به تک اونا تاوان پس بدن او را کنارم زدم و با قدم های بلند به طرف انتهای راهرو رفتم و صدا کردن آناهیتا را نشنیده گرفتم که صدایم می کرد .... باز شعله ی انتقام تمام وجودم را در بر گرفته بود ...شعله ای که با دانستن احساسم به شایا و ظلم هایی که به آروین شده بود ...بیشتر شده بود ...اگه من گناه کردم پس مقصر داشت ... مقصری که خودم سزای اعمالشان را می دادم ... از پله ها پایین رفتم .... ساشا و شایا را کنار یکدیگر ایستاده دیدم ... بدون توجه به نگاهای هر دوی آنها راه خروجی را در پیش گرفتم .... صدای آناهیتا را شنیدم که بلند گفت آناهیتا:جلو شو بگیرین قدم هایم را تندتر کردم...حالا که انطور می خواستم از شایا فاصله بگیرم نزدیکی اش را قبول نداشتم ... حالا که آنطور وابسته شده بودم ... قلبم داشت آتیش می گرفت.... از در خارج شدم ...به طرف ماشین شروع به دویدن کردم ... برای یک لحظه هم نمی توانستم ... بدن کبود شده ی اروین را نا دیده بگیرم ... دستهای کبود شده ی مهتاب را از یاد ببرم ... غم چشمان شایا را از بین ببرم ... اشکهایم را پاک کردم ...خوشبختی سهم من نبود ... پس سهم اونا هم نبود ... اونایی که تمام خوشبختی را از من گرفتن ... در ماشین را باز کردم و بدون منتظر شدن به آن سه که دنبالم می آمدن سوار شدم ... شایا خودش را به ماشین رساند... قفل مرکزی را زدم ...تا شایا نتواند در را باز بکند ... چند بار دسته را بالا پایین کرد ...با دیدن در قفل شده... محکم به شیشه ی ماشین زد و غرید شایا:این در لعنتیو باز کنم غمگین نگاهش کردم ... نگاهی به شخصی که سهم من نبود ... سهم مهتابی بود که کسایی از من گرفتن که شایا رو در دلم جا دادن..نگاهم را از او گرفتم و با نفرتی که در صدایم موج می زد گفتم-این در باز نمی شه شایا:نگاهم کن سرم را به طرفش برگرداندم و نگاهش کردم ... آروم بود ... برعکس من اون عین خیالش هم نبود که چه کاری کرده بودم شایا:بیا حرف بزنیم دستانم را دور فرمان مشت کردم ...نگاهی به ساشا و اناهیتا کردم ...اشکهایی که بر روی گونه ای اناهیتا سرازیر می شد ...دلم را آتیش می زد ... باعث این اشکها تنها اونها بودن ... اونایی که شادی را از من گرفتن ...نگاهی به شایا کردم و لبخند تلخی زدم و گفتم -دیگه حرفی برای زدن نیست تنها انتقام حرف اول و آخر رو می زنه اخمی بر روی صورتش نشست ... اخمی که

1398/05/15 17:24