مهتاب با جون دل قبول کرده و یک خونه ی پر از عشق هم ارباب براش درست کرده ... این مجبوری چی بوده که اینطور شایا از سفره عقدی حرف می زنه که مهتاب آرزوی دیدنش رو داشتهکلافه دستی در موهایم کشیدم ...آناهیتا نگاهش را به رو به رو دوخت و به آرومی گفتآناهیتا:خودمم نمی دونم ستاره ...من هنوزم دلم از خانواده ارباب صاف نشده ... هنوز هم همون نفرت توی چشمام هست ... اما با گفته هایی که شنیدم و با حقیقت های جور واجوری که به گوشم رسیده ... نمی دونم چرا این نفرت جاش رو به دلسوزی داده ... دلسوزی به نگاه عاشق شایا... به نگاه معصوم آروینپوزخندی زدم و تلخ گفتم-پس تو از کدوم حقیقت حرف می زنی که می گی می دونیتلخ خندید و نگاهش را به نگاهم دوخت و گفتآناهیتا:اینم نمی دونماز جایم بلند شدم ... و دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم-بلند شو که خیلی پازل ها هست که باید به هم بچسپندستم را گرفت و بلند شد ... رو به رویم ایستاد و گفتآناهیتا:چطور می خوای این پازل هارو به هم بچسپونیراه افتادم و همانطور که به رو به رو خیره شده بودم گفتم-شنیدی می گن دیوار ها گوش دارننگاهش کردم که سرش را تکان داد ... با لبخندی دستش را گرفتم و برای ادامه حرفم گفتم-باید از دیوارهایی که گوشهاشون تیز بوده سوال کرد و حقیقت هایی که اینقدر پیچیده شده پرسیدآناهیتا:یعنی چی ؟از پشت درختی را که دید ساختمون را گرفت بود بیرون امدیم که با اشاره ای به ساختمون که خدمتکارها از این طرف به اون طرف می رفتن گفتم-باید از اینایی که همیشه هستن و گوشاشون رو تیز کردن پرسیدآناهیتا با چشمان گرد شده نگاهش را به خدمتکارها دوخت و گفتآناهیتا:فک می کنی اینا حقیقت رو می گنسرم را به مثبت تکان دادم که با عجله بار دیگر گفتآناهیتا:چطور می تونی به این راحتی این حرف رو بزنیلبخندی زدم و با چشمکی که به او زدم به طرغ حکیمه که دستور می داد رفتم و رو به آناهیتا اشاره ای به قلبم گفتم-چون ایمان دارم به اینپشتم را بهش کردم و بلند تر که خودش بشنود ادامه دادم-چون اینا آدما روزی به قلب مهربون مهتاب ایمان داشتنآناهیتا با قدم های بلند خودش را به من رساند و گفتآناهیتا:فکر کنم یادت رفته که تو ستاره ای درستهحکیمه با دیدنم اخمی کرد و صورتش را برگرداند ... به طرف آناهیتا نگاه کردم و آروم که بشنود گفتم-نه یادم نرفتهآناهیتا رو به رویم استاد و اخم کرده گفتآناهیتا:پس چطور می خوای از این مردم حرف بکشیلبخند دندون نمایی زدم که با چشمان ریز شده نگاهم کرد ... دستی به شانه اش زدم و گفتم-تو برام این کارو می کنیمکثی کردم و با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با صدای جیغ مانند گفتآناهیتا:چـــــــــیدستم
1398/05/15 17:20