کرد ... منتظر اخمش بودم ولی برعکس انتظارم با شیطنت رو کرد به من و گفت
شایا:برای خودت فیلمی هستیا
با دهانی باز نگاهش کردم که خنده ی دیگری سر داد و از اتاق خارج شد ...حالت زاری به خودم گرفتم و نگاهی به عکس روی عسلی به مهتاب کردم و اشاره به سرم گفتم
-بخدا شوهرت دیونه است
با خودم خنده ای کردم و از اتاق خارج شدم که شایا رو به نیره دست در جیبش کرد و چیزی را در دست او گذاشت که نیره با چشمانی که می درخشید ...نگاهی به شایا کرد و با بغضی که در صدایش بود گفت
نیره:خیر ببینی ارباب
حرفش به دلم نشسته بود ..قدم هایم را به طرف آنها برداشتم که نیره با نگاهی به من با لبخندی که شادی اش را نشان می داد گفت
نیره:خوشبخت بشین
و برای جلوگیری از اشک ریختنش ما را ترک کرد و وارد آشپزخانه شد ... با لبخندی نگاهم را از آشپزخانه گرفتم و به شایا دوختم که اخم کرده بود ... نفسم را پر حرص بیرون دادم ... می دونستم این بی ذوق باز اخمی می کنه... یک ایـــشی گفتم و با پای لنگان به طرف خروجی به راه افتادم ...با خارج شدنم قاسم از ماشین خارج شد ...با دیدن من با ترس سرش را به زیر انداخت و گفت
قاسم:سلام خانوم معلم
سلامی زیر لب گفتم ...که دستی بر روی شانه ام نشست و صدای شایا را کنار گوشم شنیدم که رو به قاسم گفت
شایا:کسی که چیزی نفهمید
قاسم سرش را بالا گرفت و رو به شایا کرد و گفت
قاسم:سلام ارباب ...نه کسی چیزی نفهمید ولی ...ارباب ساشا همه اش سراغ شما و خانوم معلم رو می گرفتنشایا سرش را تکان داد و رو به رویم ایستاد ..با اخمی نگاهم کرد و بدون آنکه حرفی به من بزند به قاسم گفت
شایا:خبر خاص دیگه ای نیست
دست برد و شالم را بر روی سرم درست کرد که قاسم گفت
قاسم:برای دلیلی که گفته بودین ...رفتم تحقیق کردم و پوست پرتقال رو هم به متخصصی که سفارش داده بودین نشان دادم
شایا اخمهایش بیشتر درهم رفت و به طرف قاسم برگشت و با صدایی که عصبانیت در آن بیداد می کرد گفت
شایا:اینجا جای این حرف نیست بریم تو ماشین
قاسم شرمنده ببخشیدی گفت و سوار ماشین شد با سوار شدن قاسم مشتی به بازوی شایا زدم و همانطور که به طرف ماشین می رفتم با حرصی که در صدایم به دلیل عصبانیت بی خود شایا بود گفتم
-خودت گفتی خبر خاصی نشده بعد دعواشم می کنی
در عقب رو باز کردم و به طرف شایا که دست به سینه نگاهم می کرد برگشتم و گفتم
-بار دیگه سوالاتو توی ماشین بپرس تا رو سر مردم داد نزنی .
صورتم رو جمع کردم و با حالت تحدید انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم و گقتم
-فهمیدی ارباب جون
شایا اخمی کرد که با همون اخمی که به چهره داشتم صورتم را برگرداندم و سوار ماشین شدم ... .نگاهی به
1398/05/15 17:17