The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عشق ارباب

9 عضو

عصبانیت با آن همراه بود ... دیگه خبری از اون آرامش نبود ... محکم به شیشیه زد و غریدشایا:حماقت نکن پوزخندی زدم و استارت ماشین را زدم... ماشین روشن نشد...بار دیگر امتحان کردم ...که شایا از بی توجهی ام با عصبانیت بلندتز غریدشایا:باز داری بچه بازی در می آریبا اخمی به طرفش برگشتم ... کاش می تونست بفهمه دارم چه دردی رو تحمل می کنم ... کاش می تونست بفهمه این نگاه بی توجهش چقدرعصبانیم می کنه... همانند خودش غریدم -آره دارم بچه بازی در می آرم ... دارم کاری رو می کنم که باید خیلی وقت پیشا می کردم شایا:د دختر این یعنی حماقت دیگهبار دیگر استارت زدم ...اما روشن نشد ... با دیدن بی توجهی ام شایا عصبی تر شد و رو کرد به آناهیتا و ساشا با فریادی گفت شایا:برین اون ماشین کوفتی رو بیارین بذارین جلوی این ماشین خنده ی صدادار و عصبی کردم و بلند گفتم -نه شایا ایندفعه نمی تونی جلومو بگیریشایا محکم به شیشه زد و با عصبانیت گفت شایا:لعنتی نمی تونی کاری بکنی باردیگر استارت زدم و غریدم -چرا می تونم ... می تونم زندگیشونو به آتیش بکشونم و اروم زیر لب نالیدم-همونطور که زندگی منو به آتیش کشیدننگاهی به جای خالی آناهیتا و ساشا کردم و بار دیگر استارت زدم که روشن شود اما نشد ....ناامید تر از قبل بار دیگر استارت زدم...مشت محکمی که شایا به شیشه ی ماشین زد از جا پراندم ونگاهش کردم ... شایا همانطور با عصبانیت نگاهم کرد و گفت شایا:ستاره خریت نکن مشکلات رو بزرگتر نکنغمگین همراه با اشکی که در چشمانم جمع شده بود گفتم -این دفعه می خوام خر باشم و با سر برم تو مشکلاتشایا با دیدن نگاه اشکیم دستش را بر روی شیشه گذاشت و با عصبانیتی که سعی در پنهانش داشت گفت شایا:د این راهش نیست دختر بار دیگر استارت زدم و ناامیدانه نالیدم -دیگه راهش چیه شایا ... دیگه راهش اینه که باید یک عزیز دیگه رو اینطور زلیل ببینم.. اینطور با درد ببینم بلندتر فریاد زدم... با فریادی که سعی می کردم دردم را پنهان کنم -هــــــان راهش اینه شایا:اون وقت تو فک می کنی انتقام بهترین راهه لجوجانه استارت را زدم و سرم را تکان دادم -آره بهترین راه برای اینا همون اینتقامه شایا:قرار بود به همدیگر کمک کنیم ستاره با این راه نمی تونی نگاهش کردم و با اخمی رو به او گفتم -کمک چی شایا ...کمک چی وقتی کار از کار گذشته ... وقتی اینقدر تو غرور غرق شدی که ندیدی با آروین چه کردن ... ندیدی که چطور مهتاب رو پر پر کردنبار دیگر زیر لب زمزمه کردم ...تا صدایم را نشنود-ندیدی چطور عاشقت شدم و سوختم شایا نگاهش رنگ دلخوری گرفت و نگاهم کرد ... نگاهم را از او گرفتم و باز استارت زدم ... باز ماشین روشن نشد و

1398/05/15 17:24

ادامه دادم -کدوم کمک شایا وقتی که تو نمی دونی تو خونه خودت چه اتفاقی می افته این حرفها را برای سوزاندن او می گفتم ...اما خودم می سوختم ... خودم اتیش می گرفتم ...شایا با صدای دلخوری گفت شایا:برای همین می خوام تو کمکم کنی ستاره برای همین ازت خواستم که کمکم کنی سرم را بر روی فرمان ماشین گذاشتم و نگاهم را به او دوختم ... به اویی که غمگین تر از من بود ... به اویی که آرامشم بود ... غمگین گفتم -اونا مهتاب رو زدن شایا ... اونا آروین رو زدن ... اما نیومدی که کمکشون کنی ... من نبودم که کمکشون کنم ... هر دومون نبودیم که کمکشون کنیم شایا:پس بیا به هر دومون فرصت بدیم تا بتونیم کمک کنیم نگاهش کردم ... نگاهم کرد ...با غم ..با احساس عذاب و شرمندگی که در چشمانش می خواندم ... پس او هم شرمنده بود ... پس او هم به خاطر یک بوسه آنطور عذاب می کشید... تلخ خندیدم و استارت را زدم ... ماشین روشن شد و لبخند من تلختر و گفتم -اونا باعث عذابت شدن ... باعث عذاب آتوسا ... باعث عذاب مهتابقطره اشکی از چشمانم سرازیر شد... از بهونه های بیخودی ...از بهونه ی نابود کردن باعث بانی ...از بهونه ای که می خواستم خودم را خالی کنم.... نالید-باعث عذاب این طفل معصوم هم شدن ..فرمان را به چپ گرفتم که صدای آروم شایا را شنیدم که گفت -تورو به روح مهتاب قسمت می دم ستاره که نرو
بغض لعنتی که در گلویم نشسته بود با یک جمله ی شایا شکست .. بی رحمانه قسمی را داده بود که راه رفتنم را بگیردو عذابم را بیشتر کند ... سرم را بر روی فرمان ماشین گذاشتم و بلند شروع به گریه کردن کردم ... بی توجه به ماشینی که ساشا جلویم پارک کرده بود زار زدم و نادیده گرفتم التماسهای آناهیتا را که از من می خواست گریه نکنم... زجه زدم و نادیده گرفتم خواهش های ساشا را که از من می خواست اروم باشم ...زار می زدم گریه می کردم ...چون خیانت کردم ... خیانت کردم به مهتابم که عشقش رو به من سپرد ... فرمان را در مشتهایم فشردم و بلندتر از قبل گریه کردم...و نالیدم

-ای خدا من چیکار کردم صدای شکستن شیشه در صدای گریه ام گم شد و دستهای مشت شده ام دور فرمان آزاد شد و در آغوش گرم شایا فرو رفتم و دستهای نوازشگرش که بر روی موهایم کشیده می شد... روحم را آرام کرد اما درد قلبم را بیشتر... این آغوش ازان من نبود ... این ارامش مال من نبود ...از این همه نزدیکی به کسی که خانواده اش اینطور داغونم کردن... دلم به درد آمد ... شایا سرش را به گوشم نزدیک کردو آروم گفت شایا:هـــــیس...گریه نکن عزیزم ...گریه نکن سرم را بر روی سینه اش چسپاندم و همانطور که گریه می کردم نالیدم-سخته شایا به خدا سخته بغضتو نگه داری محکم باشی که کسی از درونت باخبر

1398/05/15 17:24

نشه ... سخته ببینی یکی داره از کنارت می ره اما تو نتوننی کاری کنی شایا:آروم باش گلم ... آروم باشمشتم را محکم به سینه اش زدم و غریدم -چطور آروم باشم ... چطور آروم باشم لعنتی وقتی می بینم اینقدر ضعیفه نمی تونه چشماشو باز کنه ببینه کی بالا سرشه ... چطور آروم باشم وقتی اون ناآرومه و داره از درد به خودش پیچ می خوره... چطور آروم باشم از احساسم که داره سرباز می زنه ...چطور از احساس این گناه آروم باشمشایا محکمتر من را در اغوشش فشرد ... یقه ی لباسش را گرفتم و با گریه گفتم -ببین زندگی چه ناجوانمردانه منو به بازی گرفت ... ببین چطور به زانو درم آورد شایا:نکن این کارو باخودت دختر .. هق هق گریه ام را در آغوشش خفه کردم و نالیدم -نذار آتیش بگیرم شایا ... نذار از ناجوانمردی این مردم بسوزم شایا:نمی زارم ... نمی زارم بسوزی ...خودم هستمکاش می تونستم فریاد بزنم و بگویم ...شایا من دارم می سوزم ... شایا از عشقت که برای من گناهه دارم می سوزم و مردم بهونه است -دارم اذیت می شم .. دارم زره زره خورد می شم شایا ... دارم از بین می رم روی موهایم را بوسید و مهربان گفت شایا:کنارتم ... نمی زارم بادی بلرزونتت -دلتنگم شایا... دلتنگ خودم... دلتنگ مهتاب ...دلتنگ اون روزهایی که می خندیدیم بدون هیچ غمی بودن هیچ دردی ...تنگ اون لحظه هاییم که شیطنت می کردم و مهتاب مثل مادری می اومد گوشمو می گرفت و می گفت نکن این چیزا به تو نمی آد ... دلتنگ داشته ها و نداشته هامم شایا ... دوست دارم فقط برای یکبار برای یکبار هم شده اون روزا برگرده بیشتر کنارش باشم و بگم خواهری غم مهمون تو نیست ...خواهری چیزی که مال توهه هیچوقت مال من نیستبا سوزشی که در دستم پیچید آخی گفتم ... صدای عصبی شایا را شنیدم که رو به کسی گفت شایا:آرومتر چه خبره-شایاشایا دست نوازش گونه اش را پشت کمرم کشید شایا:جون شایاشایا بی رحمانه اینطور در عشقش غرقم می کرد که متنفر می شدم از خودم از دلم ... و شرمنده نگاه معصوم مهتاب می شدم که خیره شد در چشمانم و حلقه اش را در دستم نهاد ...یقه اش را محکم در مشتم گرفتم و نالیدم -دلم گرفته شایا ....دلم اندازه اقیانوس ها گرفته شایا گوشه ی چشمم را بوسید و زمزمه وار گفت شایا:حرف بزن عزیزم از دل گرفته ات ب....صدایش کم و کم تر شد و همه جا را تاریکی گرفت .... همه جا را سکوتی در بر گرفت و صدای شایا محو شد ... و دیگر چیزی نشندیم ...تنها فشرده شدنم را در آغوشش حس کردم و خودم را سپردم به خوابی که یک زره غم به همراه نداشته باشد ... خودم را سپردم به اغوش گرمش تا غمهایم را در آن نادیده بگیرم .... تا برای یک لحظه ام که شده بود آرام باشم .. آرام آرام..با سردردی که در سرم پیچید

1398/05/15 17:24

...دستم را بالا آوردم ..اما با سوزش دستم ...با اخمی تکانی به خودم دادم ... باز سوزش در دستم پیچید...به سختی چشمانم را باز کردم ... با دیدن سقف سفید بالا سرم اخمهایم بیشتر درهم رفت ... سرم را کج کردم با دیدن قطره های سرمی که قطره قطره می چکید ... نفسم را پر صدا بیرون دادم ... سرم به شدت درد می کرد ...چشمامو بستم...سعی در یادآوری لحظه های قبل کردم ...با صدای در اتاق که باز شد...نفسم را بیرون دادم ... حوصله ی هیچ *** را نداشتم ... فقط می خواستم آروم باشم ... و فکرم را آزاد کنم ...با شنیدن قدم های محکم و سنگینی که نزدیک می شد ... او را شناختم ... باز غم مهمان دلم شد ... دوست نداشتم ببینمش ... دوست نداشتم دوباره احساسش کنم .. با قرار گرفتن لبهای گرمش بر روی پیشانی ام ... و دستی را که بر روی سر پاندپیچی شده ام کشید ... همانطور ماندم و هیجانم را در مشت کردن دستم پنهان کردم ...در اتاق بار دیگر باز شد... نفسش را بیرون فوت کرد و با صدای کلافه ای گفت شایا:چی شد ؟صدای قدم هایی که دور می شد را شنیدم و بعد از آن صدای ساشا در گوشم پیچید ساشا:می خواستی چی بشه ... گفتن هر وقت خبری شد بهشون بگین شایا:مثلا" چه خبری ساشا:فکر می کنی یوسف حالا منتظر چه خبریه فاصله اش را از تخت احساس کردم و صدای پر از خشمش را که گفتشایا:اگه همون روزا وقتی بلایی که نباید به سر آتوسا می اورد اجازه می دادین بکشمش هیچوقت آروین به این روز نمی افتاد ساشا:چی می گی شایا آتوسا خودش خواسته باردار بشه ...اون می دونسته که بیشتر از اینا نمی تونه دووم بیاره برای همین آروین رو به ما داده شایا نفسش رو بیرون داد و گفت شایا:اونم به مایی که اینطور از امانتیش امانت داری کردیمساشا:چرا نمی خوای فراموش کنی شایا صدای چوزخندش را شنیدم و صدای بم و غمگینش را که گفت شایا:چی رو می خوای فراموش کنم ... غم چشمان آتوسا رو ...یا عذابی رو که کشید اما برای آبروی خانواده اش دم نزد لایه چشمامو باز کردم و زیر چشمی نگاهم را به آن دو دوختم ... ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهی به شایا کرد که با دستان مشت شده نگاهش می کرد و گفت ساشا:شایا آتوسا اگه حرفی نزد اگه چیزی نگفت چون نمی خواست به گوش تو برسه شایا پوزخندش را تکرار کرد و گفتشایا:تنبیه سختی رو برام گرفتین ... خیلی سخت ... تنبیهی که توی این پنج سال نتونستم باهاش کنار بیام ...با صدایی که سعی داشت آروم باشد غریدشایا:آتوسا زندگیم بود ... پاره ی تنم بود ...نه تنها خواهرم بود ...بلکه..چشماشو بست ... آب دهانش را قورت داد ...بغضی که در گلویش نشسته بود را خیلی راحت می تونستم درک کنم ... بغضی که هنوز با یادآوری مهتاب در گلویم سنگینی می کرد

1398/05/15 17:24

ساشا:آتوسا خ...شایا:بسه ساشا بسه ... اتوسا اگه خودش خواست چون شماها خواستین ... و جلوشو نگرفتین .... توی این ده سال سکوت کرد چـــون مجبور بود ... چشماشو بست و نفسش را به سختی بیرون داد ... بعد از دقایقی چشمانش را باز کرد و در چشمان ساشا خیره شد و گفت شایا:شرمنده ام ...شایا مجد شرمنده است ... شرمنده ی نگاه غمگین خواهرش .. شرمنده ی نگاه معصوم اروین که هزار تا حرف می زد ... شرمنده عذاب دیدن همسرم ...شرمنده ی اون چشماشم که فقط غم ازش می باره ... از چشمایی که اون شیطنت قبل رو نداره ... محکم به سینه اش زد و غرید شایا:من شرمنده ام ..من ...شرمنده ی دلم ..شرمنده ی وجدانم ساشا:شایا...شایا دستش را بالا برد و او را به سکوت دعوت کرد و به آرومی گفت شایا:تاوان پس می دن ...تک به تکشون تاوان پس می دن صدای محکم و پر از خشم شایا ...تنم را لرزاند ... دلشوره ای در دلم پیچید ....زیر چشمی نگاهی به ساشا کردم ...نگاهش ناراحت بود ... نگاه مهربون همیشگی اش ناراحت بود و غمگین ...نفسم را آرام بیرون دادم و چشمانم را بستم ....سکوتی کل اتاق رو در بر گرفت ... هر دو سکوت کرده بودن و حرفی نمی زدن...سکوتی آزار دهنده ... دست گرم شایا بر روی دستم قرار گرفت ... احساس خوبی را در قلبم وارد کرد ...احساس اینکه یک حامی دارم ...اینکه یکی هست که راز چشمامو می فهمه و با من همدردی می کنه ... از گوشه ی چشم نگاهمو به شایا دوختم ...که سرش را بر روی دستم گذاشته بود .... قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ... ساشا با صندلی به شایا نزدیک شد و دستی بر روی شانه ی شایا گذاشت ... شایا سرش را بالا گرفت و در نگاه پشیمون و ناراحت برادرش دوخت ... ساشا لبخندی زد و اشاره ای به صندلی کرد ... ساشا:بشین رو صندلی ...شایا بدون حرفی سرش را تکان داد و صندلی را از او گرفت ..ساشا نگاهی به من کرد و با نفس که کشید چشمانش را بست و آروم گفت ساشا:حالش چطوره؟شایا دستی در موهایش کشید نگاهی به سرمم کرد و دستم را بار دیگر در دستش گرفت و با صدای ناراحتی گفتشایا:بد خیلی بد ..خیلی بد برای دومین بار داشت شکوکه عصبی بهش وارد می شد ساشا:چطور حالش اینقدر بد شد ...شایا:توی این موقعیت می خوای حالش چطور باشه ساشا ... هر چی هست تو خودش می ریزه و اجازه نمی ده که کسی از درونش بدونه ... ساشا نگاهی به شایا کرد

1398/05/15 17:24

قسمت 13
ساشا:دکتر چی گفت شایا:همون حرفایی که شنیدی ...همون حرفای بی خودی ...اینکه باید بیشتر مواظب باشم ... اینکه نزارم اینطور بهم بریزه ...صداش غمگین بود ... صدایی که غم را به دلم راه می داد ... چطور می تونستم با این کارام عذابش رو بیشتر کنم ...با ناراحت کردنش چطور می تونستم راحت باشم ...خم شد و انگشتان دستم را بوسید ... چشمانم را بستم و احساسم را در دلم خفه کردم ... باید تمام احساس هایم را خفه می کردم ..فقط برای من ...فقط برای شایا ... به آرومی دستم را از دستش خارج کردم و به همان ارومی چشمانم را باز کردم و نگاهم را به شایا که غمگین نگاهم می کرد دوختم ... چشمانی که باید قیدش را می زدم ... چشمانی که تمام دنیا دست به دست هم داده بودن که دیگر مال من نباشد ... به سختی چشمانم را از او گرفتم و به ساشا دوختم که با لبخند خسته ای نگاهم می کرد ساشا:بیدار شدی لبخند کمرنگی زدم و سرم را برایش تکان دادم که دوباره گفت ساشا:اینقدر که تو می خوابی بیشترش این خواهر شما مخ منو خورده -حالش چطورهساشا خنده ای کرد و اشاره ای به سرش با حالت شوخی گفت ساشا:اینجاش تعطیله حالا خودت تصور کن چطوره خنده ای کردم و با چشمکی گفتم-اگه تو اذیتش نکنی از تو عاقل تره ساشا خنده ای کرد و نگاهش را به شایا دوخت ... نگاهی به شایا کردم .. سکوتش برایم عجیب بود ... اما نگاهش پر از حرف... ساشا بر ریو شانه اش زد و گفت ساشا:بیا خانومت هم شاده هم سرحال دیگه خیالت تخت شایا پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت از جایش بلند شد ...دست پیش بردم و دستش را گرفتم ... نگاهش را بالا گرفت و نگاهم کرد ... نگاهی شرمنده ... و پر از عذاب ...دستم شل شد و دستش را رها کردم ... دستی که گرمایش برای گرمی من نبود ...قلبم از این همه ناراحتی تیر کشید ... وچشمانم را بستم که صدای قدم هایش را که دور شد و صدای کوبیده شدن در لبخند تلخی را بر روی لبانم ظاهر کرد...ساشا:چش شد ...چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم که با تعجب نگاهش به در بود ... همانند او نگاهم را به در دوختم و آرام گفتم -نمی دونم ساشا سرش را برگرداند و نگاهم کرد ... اما من نگاهم را از در نگرفتم و نگاهش نکردم ... نمی خواستم غمم را *** دیگری از چشمانم بخواند ... چشمانی که رازش را می خواستم از خودم ...از شایا مخفی کنم ... آروم بدون انکه به طرفش برگردم گفتم -می شه بگی آناهیتا بیاد؟نگاهم را از در گرفتم و نگاهش کردم ... نگاهش پر شده بود از همان شک و دو دلی ...اما بر لبانش لبخندی نشست و گفت ساشا:حالا می گم بیاد سرم را با لبخندی تکان دادم ... دستی در موهایش کشید و با همان لبخندی که به لب داشت به طرف در رفت و از آن خارج شد ...با خارج شدنش اجازه دادم که

1398/05/15 17:24

اشکم سرازیر شود ... نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم ... آسمان مه آلود را به راحتی می توانستم ببینم ... قطرهای اشک ...به راحتی راه جاری شدن پیدا کرده بودن ... انگشتان دستم هنوز از بوسه اش در حال آتیش گرفتن بود ... هنوز نفسهای گرم شایا را بر روی صورتم احساس می کردم ... چانه ام شروع به لرزیدن کرد ... از زور گریه نبود ... از زور دردی بود که گناه در ات شریک شده بود ... از زور همان محبتی بود که آروین را به ان روز انداخته بود ...با باز و بسته شدن در اتاق لبم را به دندان گرفتم تا گریه ام به هق هق تبدیل نشود...دستان سرد آناهیتا نگاهم را از پنجره گرفت ...آناهیتا:ستارهنگاهم را در چشمانش دوختم و هق هقم را رها کردم ...-دی...گ...دیگه ..دیگه نمی کشم ...آنی ..آناهیتا دستم را در دستش فشرد و با بغضی که در صدایش بود گفت آناهیتا:نکن این کارو با خودت خواهری ... نکننگاهم را از چشمان غمگینش گرفتم و به سقف دوختم و با هق هق گریه گفتم -نمی تونم آنی ...نمی تونم .. .دارم توی این گناه ...توی این عذاب می سوزم ... نمی خوام قبول کنم که خیانت کردم ... خیانت به خواهری که عشقش رو به من سپرد ...احساس شرمندگی می کنم به آروین ... به خودم ..به مهتاب...به عشق پاک شایا به مهتاب آناهیتا:ستارهنگاهم را از سقف گرفتم و به او دوختم ...با ناراحتی و بغضی که در صدایم بود گفتم-اشتباه کردم آنی ... ستاره برای اولین بار توی زندگیش یک راه رو اشتباه رفت ... راهی رو که نباید می رفتم رو رفتم ...رفتم و توی بازی غرق شدم که به این روز انداختم ... آناهیتا:پس تمومش کن و خودتو خلاص کن تلخ خندیدم وگفتم -نمی تونم ...حالا که توی این بازی غرق شدم نمی تونم ... حالا که اینطور خودمو اسیر کردم نمی تونم آناهیتا غمگین نگاهم کرد ...غمی که من مهمان چشمان زیبایش کرده بودم ...دستش را که در دستم بود فشردم و با همان بغض گفتم -تو منو می بخشی آنی آناهیتا لبش را به دندان گرفت و با ناراحتی نگاهم کرد ... میان گریه و اشک گفتم-شرمنده ی نگاه تو هم شدم ...آناهیتا همراه با اشک سرش را بر روی دستم نهاد و نالیدآناهیتا:اینطور نگو ... اینطور نگو ستاره خودتو بیشتر از اینا داغون نکن -بذار داغون بشم آنی ... بذار از بار عذاب وجدان کم بشه ... بذار این گناهم با داغون کردن خودم کمتر بشه


سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و با ناراحتی گفتاناهیتا:نابود می شی اینطور ستاره از بین می ری خنده ی تلخی کردم و با نگاهی که تمام دردهایم را در آن ریخته بودم گفتم -همین قصد رو دارم ... همین انتظار رو دارم از نگاهش فرار کردم و نالیدم-از این بیشتر باید سرم بیاد ... از این بیشتر باید توی این جهنم غرق بشم ... من خیانت کردم آنی به امانت خواهرم

1398/05/15 17:24

خیانت کردم ... خیانت کردم به نگاه پاک شایا آناهیتا:عشق که گناه نیست تلخ نگاهش کردم و گفتم -گناهه ...گناهه...عشق من به اون گناهه ...عشق من به اون خیانته حرفی نزد و بی هیچ حرفی نگاهش را از من گرفت ... با پشت دست اشکش را پاک کرد ...و از جایش بلند شد ....دستش را گرفتم که دستم را پس زد و با صدایی که عصبانیت در ان پر بود گفت آناهیتا:می خوای بازیه دیگه ای با خودت و احساست شروع می کنی -آره آناهیتا با همان عصبانیت به طرفم برگشت و گفت آناهیتا:خری دیگه خر لبخندی زدم و گفتم -می خوام با خر بودنم چیزایی رو که شروع کردم تمومش کنم آناهیتا با قدم های بلند و محکمش خودش را به من رساند و دستش را بر روی قلبم نهاد و غرید آناهیتا:اینو چی می تونی از تپیدن نگهش داری ... می تونی از هر بار دیدنش تند نزنه ...می تونی جلوی درخشش چشماتو از هر بار دیدنش بگیریدستم را بر روی دستش گذاشتم و با ناراحتی در چشمان عصبی اش خیره شدم و با مهربونی گفتم -نمی تونم نگهش دارم برای همین صداشو خفه می کنم ... جلوی در خشش رو نمی گیرم ولی سعی می کنم دیگه نگاهش نکنم آناهیتا پوزخندی زد و دستم را از دستش خارج کرد ... صورتش را برگرداند ...دو باره دستش را گرفتم و گفتم -آنی من نمی تونم خیانت کنم به امانتی خواهرم نفسش را بیرون داد و نگاهم کرد ... نگاهی که از غم می درخشید ... لبخند خونسردی به لب اوردم که نگاهش را گرفت و لبخند کمرنگی زد و آرام گفت آناهیتا:دیگه این لبخند خونسرد برای من رنگی نداره ستاره خنده ای کرد و مشتی به بازویش زدم و گفتم -آروین چطوره دستی به شالش کشید و ارام گفت اناهیتا:حالش از تو بهتره چشمامو بستم و با همان خنده ی گفتم -خدارو شکر آناهیتا:دو ساعت پیش وارد بخشش کردن ...اما هنوز بدنش ضعیفه ...هوشیاریشو کامل به دست اورده -چقدر دیگه اینجا می مونه اناهیتا نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت آناهیتا:دکتر می گه هر چی سریعتر باید براش قلب پیدا بشه ...بچه است برای همین ممکنه دریچه ی قلب...صدایش از بغض پر شد و نتوانست ادامه حرفش را بزند ... چشمانم را باز کردم و بر روی تخت نشستم ... دستم را بر روی شانه اش گذاشتم و آروم گفتم -توکل به خدا آنی سرش را به طرفم برگرداند و با لبخندی بینی اش را بالا کشید و گفت آناهیتا:توکل به خدا چشمکی به او زدم ... و اشاره ای به سرمی که در دستم بود کرد و گفتم -کی از شر این راحت می شم آناهیتا نگاهی به سرم کرد و با همان لبخند مهربانش سرش را تکان داد و گفت آناهیتا:تموم شده دیگه باید برم به پرستار بگم بیاد از دستت بیرون بیاره سرم را برایش تکان دادم که از جایش بلند شد ... به طرف در رفت ...دستگیره را به دست گرفت.... با مکثی که کرد..به

1398/05/15 17:24

ارامی گفت آناهیتا:ستارهنفسم را به همان آرامی که صدایم زده بود بیرون دادم و از پشت نگاهش کردم-جانم به طرفم برگشت و تکیه اش را به در داد و بدون آنکه نگاهش را به من بدوزد به همان ارامی گفتآناهیتا:یعنی می خوای به عشقت پشت کنی؟ غمگین نگاهش کردم ... نمی تونستم ... نمی تونستم به عشقی که توی قلبم جونه زده پشت کنم... نمی تونستم به دلی که فقط به یک دلیل می زنه پشت کنم ... سرش را بالا آورد و نگاهش را به من دوخت ... تلخ لبخند زدم و نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم ... و با احساسی که در قلبم بود گفتم-راستش رو بخوای نمی تونم ... حالا هم توی دلم هر چی قول به خودم بدم دیگه نگاهش نمی کنم ... اما با دیدنش کارام از دستم خارج می شه ... با هر اخمش دوست دارم دستم رو دراز کنم و با انگشتام اون اخمهای درهمش رو باز کنم ... وقتی که می خنده ...یا لبخند می زنه ناخداآگاه به طرفش کشیده می شم ... نمی تونم انی نمی تونم پشت پا بزنم اما مجبورم ... نگاهم را به طرفش برگرداندم و اشاره ای به قلبم که دیونه وار توی سینه می کوبید نالیدم -این لامصب مجبوره تنها بودن رو بچشه آناهیتا:اگه اونم دوستت داشته باشه چی؟چشمامو بستم تا غم گفتن این جمله رو توی چشمام نبینه ... تصویر شایا از جلوی چشمانم گذشت که آنطور با غرور و عشق زیادی از مهتاب می گفت ... از مهتابی که هم قولم بود ... همسانم بود ... -نگو انی نگو ...شایا قلبش مطعلق به مهتاب بود ..نه یکی که همسانه مهتابه... این حرف رو نگو که کار قلبم از دستم خارج می شه آناهیتا:اما ممکنه..ادامه حرفش را خورد ... انگار که خود او نیز شک داشت که ادامه حرفش حقیقت پیدا کند ... نگاهم را از او گرفتم و به پنجره که آسمان آبی را به راحتی می توانستم ببینم دوختم و گفتم -بعضی موقعه ها چیزای غیر ممکن ...ممکن نمی شه آناهیتا چیزی نگفت ... حرفی نزد ... سنگینی نگاهش را بر روی خود احساس کردم و نگاهم را از آسمان آبی گرفتم و به او دوختم ... اناهیتا با دیدن نگاهم همانند من لبخند تلخی زد و گفت آناهیتا:مهتاب بین ما نیست ستاره اما توی دل ما همیشه زنده است ... مهتاب همیشه توی خاطرات توی یاد ما می مونه اخمی کردم و گفتم-منظورت چیه آناهیتا تکیه اش را از در گرفت ... دستش را به طرف دستگیره پیش برد که دوباره تکرار کردم-آنی منظورت چیه اناهیتا:اینکه تو گناه نمی کنی ستاره ... اینکه ستاره ی مهتاب هیچوقت خیانت نکرده که حالا بخواد به خود مهتاب خیانت کنه ...نفسش را بیرون داد و در را کامل باز کرد و نگاهش را به من دوخت و با همان لبخند گفت آناهیتا:مهتابی دیگه نیست ستاره ...پس تو از هر احساس آزادی که عاشق بشی ... که دوست داشته باشی...عشق تو خیانت نیست

1398/05/15 17:24

محبته...محبت با چشمان پر از بهت نگاهش کردم که بی حرف دیگر از اتاق خارج شد ... دستی در موهایم را که از شالم بیرون زده بود کشیدم ...و با بر خورد انگشتانم به پیشانی باند پیچی شده ام اخمی کردم .... نگاهم را به حلقه ی مهتاب در انگشت سمت چپم دوختم ... صدای زیبا و ظریف مهتاب در گوشم پیچید "نذار غم هم خونه اش بشه "...اما من با کارهام این کارو کرده بود ... منی که شایا من رو امانتی مهتاب می دونست ... غم رو هم خونه ی چشماش کرده بودم ...چطور تونسته بودم این کارو با شایا بکنم ... انگشتان دستم را که شایا بوسه زده بود ...بوسه ای بر آنها با غم گذاشتم و نالیدم-چطور تونستم باعث این دلهره هت باشم شایا چطوربا احساس باد سردی که به صورتم خورد ... بوسه ی دیگری بر روی انگشتانم را که گرمیه بوسه های شایا بر روی ان بود گذاشتم و سرم را بالا گرفتم ...با دیدن شخصی که رو به رویم بود ... نفس در سینه ام حبس شد و انگار که خطایی کرده باشم دستم را زیر ملافه فرو بردم ... با دیدن چشمان غمگین و زیبایش با حس پشیمونی نالیدم -مـــهتابمهتاب با آن لباس سفید و زیبایش با همان غم نگاهم کرد و قدمی به عقب برداشت مهتاب:کمکش کن ...با گفتن این حرف در با عجله باز شد و تصویر زیبای مهتاب محو شد و صورت رنگ پریده و پر از ترس آناهیتا ...در چهار چوب در قرار گرفت ... نگاه پر از بهت و نگرانم را از جای خالی مهتاب گرفته شد و به اناهیتا که نفس نفس می زد دوخته شد... با تعجب به صورتش نگاه کردم و گفتم -آنی با صدایم منتظر تلنگری بود برای فرو ریختن اشکهایش....شانه هایش تکان خورد ... قدمی به عقب رفت و تکیه اش را به دیوار داد... با چشمان گرد شده با تعجب نگاهش کردم که از دیوار سر خورد ...و نالیدمهتاب:ستاره شایا....ادامه حرفش در هق هق گریه اش پنهان شد ... با حالت گیجی نگاهش کردم و با تحلیل حرفش ... دستانم شروع به لرزیدن ...ملافه را با یک حرکت کنار زدم و نگاهی به آناهیتا که می لرزید ...بریده .. بریده گفتم -شا... یا... شــا یا چیآناهیتا:دع..دعوا ... دار...دارن می کش...نتوانست حرفش را ادامه بدهد و هق هقش بالا گرفت ... دلشوره به دلم افتاد ... نگاهی به آناهیتا کردم و نگاهی به سرم ... صدای پر از ترس آناهیتا بارها بارها در گوشم تکرار شد ... پی در پی نفسهای عمیقی می کشیدم ... کنترول هر چیزی از دستم خارج شده بود صدای زیبای مهتاب در گوشم تکرار شدمهتاب:کمکش کن ... کمکش کن ستاره



بدون درنگ بی توجه به صدای هق هق گریه آناهیتا ... سرم را را از دستم خارج کردم ... با سوزشی که در دستم پیچید ...فریادی کشیدم و بی توجه به خونی که از دستم می اومدم به طرف در رفتم آناهیتا:ســـتارهناله اش را بی توجه گرفتم ...از اتاق

1398/05/15 17:24

خارج شدم و شروع به دویدن کردم... شایا از من کمک می خواست نمی تونستم نادیده بگیرم ... همانطور که می دویدم ... نگاهم را به اطراف دوختم ... دستانم را مشت کردم ... نمی دونستم شایا کجاست ... نمی دونستم باید از کجا برم که برسم به مقصدی که شایا انتظارم را می کشید... سر در گم دور خودم چرخیدن آماده اشک ریختن بودم که صدای پچ پچ چند پرستار را شنیدم که کنار پنجره ایستاده بودن -واای نکنه بخواد بکشه بند دلم پاره شد ... زانوهایم لرزید و به انها نزدیکتر شدم ...صدای پرستار دیگری که کنارش ایستاده بود را واضح تر شنیدم که گفت -تا حالا دیوون....هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای فریاد شایا را شنیدم شایا:غـــــرورمــــهانتظار رو جایز ندونستم و پرستار ها رو کنار زدم ... با دیدن شایا که دو نفر دستش را گرفته بودن ... باز شروع به دویدن کردم ... ایندفعه مقصدم مشخص بود ... مقصدم رسیدن به شایا بود ... به شایایی که مهتاب از من خواسته بود کنارش باشم ... از من خواسته بود کمکش کنم ... بدون آنکه گناهی را در نظر بگیرم بدون آنکه عذاب وجدانی را همراه خودم داشته باشم ... تنها من بودم و احساسم به شایا ... گرمیه خون را که از کنار انگشتانم می چکید را احساس می کردم اما ... فکرم فقط رسیدن به مردی بود که همانند یک حامی کنار مهتابم بود ... کنار من بود ... با کف دستم در خروجی را باز کردم ... حالا صدای فریاد های پر از خشمش واضح بود ... صدای که پر شده بود از عصبانیت ... از تمام غرور هایی که در خود ریخته بود شایا:یــــک قـــدم طرفـــش بـــرداری به مـــولا قســـم تمـــام استـــخون های پـــاتو می شـــکنم!!دستی بر روی سینه ام را که از نفس های سنگین و پی در پی ام خارج می شد گذاشتم و نگاهم را به او دوختم ...که رو به مردی آنطور با عصبانیت حرف می زد ... دو نفر بازوهایش را گرفته بودن که حمله نکند.... مرد که حدود چهل سال داشت کنار لبش را با پشت دستش پاک کرد و با اخمهای درهم غریدمرد:بــــاید ببینمش ...باید باور کنم که هست باز صدای فریاد شایا اوج گرفت شایا:چـــرا ببینش ... برای اینکه مطمئن بشی که زنده است ...فریادش بلندتر شد شایا:تـــا دوباره فرمان مرگش رو صادر کنی نفس در سینه ام حبس شد و نگاه پر تعجبم را به شایا دوختم ... فرمان مرگ چه کسی رو صادر کردن ... نگاهم را به مرد دوختم که پوزخندی به لب قدم دیگری به شایا نزدیک شدو با نفرتی گفت مرد:تویی که اینقدر از زندگیش حرف می زنی چرا اونو راهیه این جهنم کردی اشاره ای به ساختمون بیمارستان کرد و ادامه داد مرد:اینجایی رو که زیر سرم خوابیده و باید برای آرومیش آرام بخش بهش زد شایا:خفه شــــو فهمیدی ... خفه شــــو مرد:چرا

1398/05/15 17:25

خفه شم هـــان صدای مرد نیز اوج گرفت و با فریاد گفت مرد:چــــرا ... چــون حقیقت به توی ارباب بچه سخته هــــان قدمی جلو تر رفتم و نگاهم را به ان همه مردهایی که با کت شلوار مشکی پوشیده بودن دوختم .. برای پیدا کردن ساشا نگاهم را به اطراف دوختم ...اما کسی آنجا نبود ... نگاهم را به مرد دوختم ...موهای لخت و قوه ایش را که رده های سفید نیز همراه داشت برایم آشنا بود .. . آن مرد پر از خشم برایم آشنا بود او را جایی دیده بودم ... با همین عصبانیت ... با همین اخمهای درهم ...با صدای فریاد شایا نگاهم را بار دیگر به او دوختم که از خشم کبود شده بود شایا:اجـــــازه نمی دم... اجازه نمی دممرد محکم به سینه ی ستبرش زد و غریدمرد:حـــقمه ...حالیته حقمه ایندفعه نوبت شایا بود که پوزخندش را به لب بیاورد ... خیره در چشمان مرد شد و گفت شایا:از کدوم حق حرف می زنی هــــان پوزخندش پر صدا شد ... سعی کرد بازوانش را از دست آن دو مرد کت مشکی خارج کند که اجازه این کار را به ندادن و باز شایا رو به مرد غرید شایا:ایـــن حق رو سالها پیش از دست دادی ... از دســــت دادی!!مرد:بـــاید ببینمش شایا:نمی زارم حتی یک قدمیش بیای مرد قدمی به شایا نزدیک شد و رخ به رخ او ایستاد ... به دلیل دور بودنم از آنها صدایشان را نشندیم اما صورت درهم رفته شایا را می توانستم به راحتی ببینم ... صورتش از خشم کبود شده بود ... به یک لحظه شایا فریادی از خشم کشید و سرش را بر صورت مرد فرود آورد ...مر بر روی زمین پرت شد ... شایا با پایش محکم به پای مرد مشکی پوشی که بازویش را گرفته بود زد ... و خودش را از بند هر دوی انها خارج کرد و بار دیگر با خشم به طرف مرد حمله کرد که مرد هایی که کت شلوار مشکی پوشیده بودن به طرف شایا حمله کردن ... منتظر بودن را جایز ندونستم و خودم را به آنها رساندم ...با مشتی که به صورت شایا خورد ... صدای تیکه شدن قلبم را به راحتی شنیدم ... مرد از روی زمین بلند شد ... و با پشت دست خون صورتش را پاک کرد و دستی در کتش کرد و چیزی را از کتش خارج کرد پ ... به نزدیکی شایا رسیدم و رو به رویش ایستادم و کلتی که مرد از کتش خارج کرده بود بر روی شقیقه ام نشست... کلی را که باید بر روی سر شایا گرفته می شد حالا بر روی پیشانی ام قرار گرفته بود .... صدای فریاد ها خاموش شده بود ... صدایی از کسی خارج نمی شد ... نگاهم را به کلت که بر روی پیشانی ام دوختم ... با خشمی که از در وجودم رخنه کرده بود ...ترسی نداشتم ... در کنار شایا بودن از مرگ نمی ترسیدم ...پر غرور با دست خونی مچ دست مرد را گرفتم و زل زدم در چشمان پر غرورش ... چشمانی که برایم آشنا بود ... بی حرف زل زدم در چشمانش ... بی آنکه ترسی داشته باشم

1398/05/15 17:25

کلت را بر شقیقه ام نگه داشته بودم و نگاهش می کردم ...نگاه مرد از تعجب پر شد ... پر شد از حسی که هیچ دوست نداشتم در چشمانش ببینم ... با صدای هق هق گریه اناهیتا و فریاد ساشا ..پلک زد... انگار که به خودش آمد ساشا:بختیاری کلتت رو بیار پایین یعنی شلیک می کنم



از گوشه ی چشم نگاهمو به ساشا دوختم که با چند مردی که پشت سرش ایستاده بودمن و همانطور که اناهیتا را در آغوش گرفته بود با کلتی در دست داشت با اخمی نگاهش به مرد بود ... نگاهم را بار دیگر به مرد دوختم ... بدون انکه پلک بزند همانطور با همان حسی که در چشمانش بود زل زده بود در چشمانم .... فریاد شایا نیز به اوج رسید شایا:کلتت رو بیار پایین یعنی حروم اون ملاجت می کنم با گفتن این حرفش کلتی که در دستش بود ...ماشه اش را کشید و آن را کنار پیشانیه مرد گرفت ...دستانم از دور مچ دست مرد شل شد ... رده های خون بر روی مچ دستش به جای مانده بود .. نگاهش رنگ گرفته بود .. ردی از غم ... دستش پایین ... و پایین تر آمد ...اخمهای درهم رفته اش باز و باز تر شد ... شایا به زیر دستش زد و.. کلت از دستش افتاد ... همان مرد هایی که پشت ساشا بودن هر یک دور ما جمع شدن ...تفنگ هایی که در دست مرده ها و مردهای کت مشکی بود همه بالا آمد... و روی یکدیگر نشانه گرفتن و اماده شلیک ... با تعحب نگاهی به اطراف کردم ... هر یک که انجا ایستاده بود ... تفنگ به دست بودن ... با گرمیه دستی که دور بازویم قرار گرفت ... نگاهم را از تفنگ ها گرفتم و گرمای ان دست را به جان خریدم و نگاهم را در چشمانش دوختم ...چشمان نگرانش را در جز جز صورتم دوخت و به آرامی گفت شایا:خـوبیلبخندی روی لبم نشست و سرم را برایش تکان دادم ... دستش را دورم حلقه کرد و با یک دست من را به خودش چسپاند .... با صدای قدمی را که به ما نزدیک شد ... شایا بار دیگر کلتش را بالا گرفت و به طرف مرد گرفت ... مرد نگاهش را به شایا بعد به من دوخت ... لبخند تلخی زد ...صدای کشیده شدن ماشه ها به گوش رسید که مرد که بختیاری نام داشت ... دستش را بالا برد و با تکان دادن سرش ..مردهایی که کت مشکی به تن داشتن تفنگهایشان را پایین آوردن ...اما شایا و ساشا هنوز کلتهایی که در دستشان بود را به طرف بختیاری گرفته بودن .. بختیاری همانطور که نگاهش به من بود دو دستش را بالا برد و گفتبختیاری:می خوام باهاش حرف بزنم شایا:حرفا خیلی وقته زده شده بختیاری:اما خیلی حرفا باید بشنوه تا زات شما رو بشناسهپوزخندی زد... با فشاری شایا من را بیشتر به خودش چسپاند... پی به عصبانیت زیادیش برده بودم با آن فریادهایی که می کشید. .. زیر دندون های کلید شده اش رو به بختیاری غرید شایا:راهت رو بکش برو بختیاری اخمهای

1398/05/15 17:25

بختیاری در هم رفت و نگاهش را خیره در چشمانم دوخت و گفت بختیاری:با من بیا شایا فشاری به بازویم وارد کرد و غریدشایا:اون با تو هیچ جا نمی آد بختیاری:اما باید بیاد پوزخند پر صدای ساشا نگاهم را به طرف اون بر گرداند ... اناهیتا با چشمان اشکی و پر از ترسش نگاهش به من و بختیاری بود ... ساشا کلت را چند بار طرف بختیاری تکان داد و با نفرت گفت ساشا:بایدی در کار نیست آقا بختیاری نگاهی به شایا و ساشا کرد و همانند هر دوی آنها با نفرت گفت بختیاری:حرف و حساب من با شما فنچول اربابا نیست ... حرف من تنها با اشاره ای به من کرد و ادامه داد بختیاری:با اونه ... اونی که باید خیلی چیزها براش روشن بشه با تعجب نگاهش کردم .. من .. من چه حرفی می تونستم با این غریبه داشته باشم ... با نگاهی به چشمانش اخمهایم در هم رفت ... شایا:بهتره راهت رو بکشی بری بختیاری با دیدن اخمهای در هم رفته ام ..لبخندی تلخی زد و نگاهش را به شایا دوخت و گفت بختیاری:این حق منه ساشا بلند خندید ...که پوزخندی روی لبهای شایا نشست و هم صدا با ساشا خندید ... اخمهای بختیاری در هم رفت و نگاهش را به آن دو دوخت ... شایا نگاهی به من کرد ... و نگاهی به بختیاری گفت شایا:خیلی وقته حقی رو که به گردن داشتی از دست دادی جناب بختیاریبختیاری با عصبانیت قدمی به جلو آمد که با شلیک شدن تیری جلوی پای بختیاری ....یقه ی شایا را در مشت گرفتم و به او چشم دوختم که با عصبانیت زیادی نفس نفس می زد ... با شلیکی که زیر پای بختیاری کرده بود ... نبضم تند می زد ... قلبم محکم به سینه ام می کوبید ... شایا با آرامش دستی به بازویم کشید و رو به بختیاری غرید شایا:گفتم که قدمی به طرفش برداری استخونای پاتو شکسته حساب کن بختیاری همانند شایا غرید بختیاری:اون بـــاید با من بیاد !!!شایا:اون هیچ ج....دکتر:ایـــنجا چــه خبرهبا صدای فریاد دکتر شایا سکوت کرد و با خشم زل زد در چشمان عصبیه بختیاری ... دکتر به ما نزدیک شد و نگاهی به آن همه مردهای تفنگ به دست و کلتهایی که دست ساشا و شایا بود با اخمی نگاهی به آنها کرد و با عصبانیت فریاد کشید دکتر:بیمارستان رو با میدون جنگ اشتباه گرفتـــین!!هیچ *** حرفی نزد.. هیچ *** حرکتی نکرد فقط با خشم زل زده بودن در چشمان یکدیگر ...دکتر نفسش را پر صدا بیرون داد و با همان عصابنیت گفت دکتر:اسلحه هاتونو بیارین پایین تا به پلیس خبر ندادم شایا با پوزخندی کلتش را محکم تر در دست گرفت ...که دکتر فریاد بلندتری زد دکتر:مـــگه با شما دوتا نیستم ... بنذازین پایین نگاهمو به دکتر دوختم که با نگرانی و عصبانیت به شایا نگاه می کرد ...نگاهم را بالا گرفتم و به شایا دوختم که با خشم عجیبی به

1398/05/15 17:25

بختیاری خیره شده بود ... ته دلم لرزید ... از عصبانیتش لرزیدم ...ترسیدم از این همه عصبانیت .... دستم را محکم تر دور یقه ی شایا مشت کردم و آروم گفتم -شایاشایا جوابی نداد و ترسم را بیشتر کرد ..فشاری به یقه اش آوردم و نالیدم-شـــایاشایا با همان عصبانیت نگاهش را به من دوخت ... با التماس نگاهش کردم -بریم خیره در چشمانم شد ... در چشمانم التماس را دید ... ترس را دید ... نگرانی را خواند....خشمش آرام و ارامتر شد ... فشار دستش دور بازوم کم شد ...چشماشو بست و نفسش رو بیرن داد ..با این کارش ..کلتی که در دستش بود را آروم پایین آورد .... ساشا نیز همراه او همین کار را تکرار کرد ... دکتر نفسش را پر صدا بیرون داد و با تأسف سرش را برای آنها تکان داد و قدر شناس نگاهی به من کرد و با تأسف رو به آنها گقت دکتر:انتظار از شماها نداشتم نگاهی به بختیاری کرد و با افسوس بیشتری گفت دکتر:شما چرا آقای بختیاری ... شما که بزرگ اینایین بختیاری دستی در موهای قوه ایی لختش کشید که بی اختیار دستم به طرف چتریهایم که جلو چشمانم ریخته بود کشیدم و به بالا بردم نگاه بختیاری به من دوخته شد ... نگاهش رنگ گرفت .. رنگی که.. شایا:بریم ..با این حرفش سرم را تکان دادم و با شایا راه افتادم و مردهایی که با ساشا آمده بودن نیز پشت سرمان ... سرم را به عقب برگرداندم و نگاهم را به بختیاری دوختم ...با نگاه خاص نگاهم می کرد ... نگاهی که آشنا بود... نگاهی دلخور بود اما اطمینان خاطر داشت .. رنگ نگاهش اشنا بود ..آن غریبه برایم آشنا بود... آشنا همانند چشمانی که برایم لمس کردنی بود .. چشمانش درخشید .. درخشش برایم آشناتر بود ... رنگ چشمانش با آن غروری که در ان بود برایم آشنا بود ... آشنایی از هر آشناتر ... درست شبیه چشمانم ....شایا با قدم های عصبی با قدم های سنگین و بلندی که بر می داشت نگاهی به ساشا انداخت که سعی در دادن آبمیوه به آناهیتا بود که رنگش پریده بود ... پوفی کرد و قدم هایی را که برمی داشت متوقف کرد و عصبی دستی در موهایش کشید ... با دیدن همان کلت که پشت کمرش می درخشید ...نگاهم به لحظه ای یاد همان نگاه افتاد ... نگاهی که درست شبیه چشمانم بود ... ان غریبه برایم آشنا بود .. اشنای آشنا...با صدای عصبی شایا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم .... رو به ساشا گفتشایا:اون از کجا فهمیده ؟ساشا که موفق شده بود آبمیوه را به آناهیتا بدهد ...کنارش نشست و خونسرد نگاهش را به شایا دوخت ساشا:نمی دونم ..دستهای شایا مشت شد و با دندون هایی که روی هم می فشرد غریدشایا:این جواب من نبود ساشاساشا نگاهی به شایا کرد و کلافه دستی همانند بردارش وقتی کلافه بود در موهایش کشید و آرام گفت ساشا:حالا که چیزی

1398/05/15 17:25

نشده شایا:چیزی نشده ... نـــشده چیزی!!؟؟ با دادی که زد آناهیتا دستش لرزید...و نگاه پر از ترسش را به شایا دوخت ... می دونستم از دعوا و داد و فریاد خیلی می ترسه ... اما من برعکس اناهیتا من خونسرد بود م....خونسرد و سردرگم ... شایا به طرف پنجره برگشت و همانطور که عصبی زیر لب حرف می زد بلندتر گفت شایا:دیگه چی می خواستی بشه ... جلوی چشمای من اسلحه گرفته جلوی زن من ...می گی چیزی نمی شده.... که مردک بلند شده به من می گه زنت باید همراه من بیاد به طرف شایا برگشت و فریاد زد شایا:به چه حقی ... به چه حقی بلند شده اومده زن منو ... غروره منو با خودش ببره هــــان!!؟؟ساشا:شایا بزرگش نکن .. زنت سالمه و اون هم نتونسته هیچ غلطی بکنه ...ناخداآگاه پورخندی روی لبم نشست ... نگاهمو به شایا دوختم ... اصلا" نگاهم نمی کرد ... اینقدر توی بازیش فرو رفته بود که به یاد نداشت که من زنش نیستم... منی که اینطور با خونسردی دارم نگاهش می کنم ...غرورش نیستم ... چطور یادش رفته که منی که اینجا با این حال جلوش نشستم فقط خواهر زنش بودم ...فقط ستاره بودم نه مهتاب... با سنگینی نگاهی ...نگاهم را از شایا گرفتم و به آناهیتا دوختم که غمگین تر از همیشه نگاهم می کرد .. یک نگاهی پر از مهربانی یا شاید پر از ترحم ... لبخند تلخی زدم و سرم را برایش تکان دادم ... باز صدای فریاد شایا بالا رفت شایا:چطور اینجارو پیدا کرده ...چطور فهمیده که اینجاست !!؟؟ساشا سرش را بلند کرد و نگاهی به من کرد ن...گاهش کردم ...با صدایی که دلهره را می تونستم به آسانی در آن احساس کنم گفت ساشا:اونم حق داره شایابا مشتی که شایا محکم به میز زد ... چشمانم را بستم ... فریاد شایا بالا تر رفت و با نفرتی که در صدایش بود نالیدشایا:خـــوب گوشاتو باز کن ساشا ببین چی می گم .. اون عوضی هیچ حقی ... هیچ حقی روش نداره ...چشمامو باز کردم و با همان لبخند تلخ زل زدم به کف کاشی شده ی اتاق کار دکتر ... چقدر سخته سکوت کنی و نادیده گرفته بشی جلوی کسی که اونطور با غرور از تو دفاع می کرد یا شاید از مهتابش دفاع می کرد .. از عشقش از غرورش دفاع می کرد ... چقدر سخته حرفی نزنی و بپرسی اون مرد غریبه با من یا مهتابی که من باشم چه حرفی داشت ... چرا باید باهاش می رفتم ... چقدر سخت بود خاموش کنی صدای کوبیده شدن قلبت رو که ان طور به سینه می کوبید و از شایا می خواست عصبی نباشد ... فریاد نکشد ...یا شاید از او می خواست که من را نادیده نگیرد و حرف بزند نه فریادآناهیتا:ستاره...سرم را بالا گرفتم و با همان لبخند تلخ نگاهش کردم ...کی کنارم نشسته بود و من حواسم نبود مهم نبود ... فقط می خواستم چیزی نگویم ... انگشت اشاره ام را به طرف لبهایم بردم و به

1398/05/15 17:25

او که آماده حرف زدن بود به سکوت دعوت کردم و باز نگاهم را به شایا دوختم که عصبی قدم می زد و زیر لب با خشم چیزی را زمزمه می کرد...ساشا از جایش بلند شد و به نزدیکی شایا رفت ... دستش را بر روی شانه برادرش گذاشت ... شایا با خشمی دست او را پس زد و باز غرید شایا:همین حالا زنگ می زنی به اون یارو می گی کدوم گوری بوده وقتی بختیاری اینطور اومده اسلحه کشیده ساشا:شایا اروم باش شایا:نمی تونم آروم باشم می فهمی نمی تونم ... من به اون مردیگه الدنگ پول مفت که نمی دم ساشا:زنش نا خوش بودشایا با خشمی یقه ی ساشا رو گرفت و با عصبانیتی که چشمانش را کوچک کرده بود غریدشایا:به درک .. یعنی به خاطر زن اون باید زن من اسلحه رو پیشونیش باشه باز همان پوزخند روی لبم نشست ... آناهیتا دستم را در دست گرفت و فشرد ... نگاهی به دستش کردم که دور انگشتانم گره خورده بود ... باز خونسرد تلخ لبخند زدم ...ساشا دستی بر روی دست شایا که یقه اش را گرفته بود گذاشت و با همان مهربانی زاتیش گفتساشا:مرد حسابی وقتی تو برای زنت اینطور داری بال بال می زنی به اونی که زنش ناخوشه هم فکرد کن شایا سرش را به زیر انداخت...ساشالبخدی زد و به شانه ی او زد و گفت ساشا:کنترول رو اعصابت داشته باش شایا دیدی که مردک نتونست هیچ غلطی بکنه شایا:خونم داره به جوش می اد وقتی اون لحظه رو یادم می آد ساشا:منم به جوش می آد شایا اما رفتارم که اینطور نیست بردار من ...شایا نفسش را بیرون داد خواست حرفی بزند ... در اتاق باز شد ...دکتر که سرش زیر بود بالا گرفت و با اخمی نگاهی به ان دو که کنار یکدیگر ایستاده بودن کرد و با تأسف سرش را تکان داد ... هر دو با شرمندگی سرشان را به زیر انداختن دکتر:واقعا" که ...سرش را بار دیگر تکان داد .... دکتر نگاهش به من افتاد که خیره خیره نگاهش می کردم ...لبخندی به صورتم پاشید و اشاره ایی به باند و چسپی که در دستش بود گفت دکتر:تو خوبی دخترم



سرم را با کلمه ای که دخترم گفته بود با لبخندی تکان دادم ...نگاهی به دستم کرد که خون دور ان خشک شده بود ... با مهربونی گفت دکتر:باید دستت رو زدعفونی کنم ...شایا:زدعفونی...نگاهم را به طرفش برگرداندم ...با تعجب نگاهم می کرد ... حق داشت ... حق داشت اینقدر تعجب کنه ...چون بعد از دو ساعت ...سه ساعت عصبانیت تازه نگاهم می کرد ... نگاهش غمگین بود دلخور بود و عصبی ... با پوزخندی که دکتر زد ...نگاهم را از او گرفتم ...و به دستم که به خاطر اینکه انطور از سرم بیرون کشیده بودم کبود شده بود و خون دورش خشک شده بود دوختم ....دکتر:باید هم تعجب کنی وقتی آقایی به عنوان دکتر تحصیل کرده اینطور اسلحه به دست می گیره و حواسش به خانومش نیست شاید هر

1398/05/15 17:25

کس به جای من بود با شنیدن خانومش گفتن دکتر لذت می برد ...اما برای من لحظه ی تلخی بود ... شیرین نبود فقط مانند قهوه تلخ بود ... صدای قدم های سنگینش که به من نزدیک می شد رو می تونستم بشنوم...احساس کنم ... با بلند شدن آناهیتا ...گرمای عجیبی با نشستنش کنارم احساس کردم ...سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ... نگاهش را از چشمانم گرفت و به دستم دوخت ... دست گرمش را به طرف دست سرد و چندش آورم دراز کردم و ان را در دست گرفت و آهی کشید شایا:چطور نفهمیدم نگاهی به یقه اش کردم که خون خشک شده ام بر روی ان نیز اثر گذاشته بود... لبخند تلخی زدم ...سرش را بالا گرفت و به لبخند تلخم دوخت... کاش می تونستم بگم شایا اون زمان تو حواست به هرجا اگه بود به ستاره نبود .. چون تو نگاهت مهتاب رو به جای ستاره می دیدی که باید کمکش کرد ... باید مانند یک حامی یک تکیه گاه مانند سنگی جلوی ان مرد .. مواظبش می بودی.. ته قلبم خوشحال بودم که مهتاب کسی رو داشت که اینطور ازش حمایت کنه ...اما نیمه دیگر قلبم ناراحت بود غمگین بود ... شایا:چرا بهم نگفتی انقدر صدایش دلخور بود که باز لبخند زدم ... اخمهایش با دیدن لبخندم در هم رفت شایا:من دارم باهات حرف می زنم توی هی داری لبخند می زنی نتونستم جلوی عمیق شدن لبخندم را بگیرم و عمیق لبخند زدم ... دندانهام را برایش به نمایش گذاشتم ...اخمهایش بیشنر در هم رفت .. دست سالمم را جلو بردم و بی هیچ حرف .. بی آنکه آن لبخندم را محو کنم ...انگشتان دستم را بر روی گره ابروهایش کشیدم و اخم هایش را از هم باز کردم و ارام گفتم -اخم نکن ارباب جونی بین ابروهات چین می افته پیری پیرتر نشون می دی شایا چشمانش را بست و لبخندی زد ...قلبم لرزید ..شروع به کوبیدن در سینه ام کرد ...من این لبخند نایاب رو دوست داشتم ... چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ... من این درخشش چشمانش رو دوست داشتم ... شایا:تو پیرم کردی دیگه خنده ی ریزی کردم و سرم را نزدیکتر بردم و ناخداآگاه خم شدم و نوک بینی اش را بوسیدم ...با همان خنده گفتم -پیر بودی ارباب جون خودت بی خبر بودی سعی نکردم خودم را از او دور کنم چون نزدیکی به او باعث آرامشم بود ...اگر چه گناه بود ... اگر چه خیانت بود ... اما اون بالایی این قلبم شاهده که نگاهم پاک بود .. هر حرکتم به طرف او ناخداآگاه بود و بدون غرز.. شایا خنده ارام و مردانه ای کرد و نوک بینی ام را بین دو انگشتش گرفت و به همان آرامی گفت شایا:ای شیطون هر دو خندیدیم .. خنده ای که واقعی بود ...با صدای سرفه ای به خودمان آمدیم ... نگاهی به آن سه نفر کردم که با لبخندی نگاهمان می کردن ... لبخندی زدم ... کنار شایا بودن همه ی هوش حواسم را برده بود ... و همه جلوی

1398/05/15 17:25

چشمانم نا پدید شده بودن ... فقط من بودم و شایا و ان لبخند و خنده ی نایابش... دکتر با بتادین و وسایلی که در دستش بود ....به سمت شایا گرفت دکتر:بیا پسره ی خل بگیر دست خانومت رو پانسمان کنشایا سرش را تکان داد و دستم را در دستش گرفت ... با دیدن دستم اخمهایش درهم رفت و بار دیگر سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و گفت شایا:حق دارم بهت می گم بچه ایندفعه اخمهای من بود که در هم رفت ..دستم را از دستش بیرون کشیدم و با همان اخم گفتم -من بچه نیستم شایا شایا خنده ای کرد و بار دیگر دستم را در دستش گرفت و بتادین را روی پنبه ریخت و با ته خنده ای که در صدایش بود گفت شایا:ببین عین بچه ها رفتار می کنی بعد انتظار داری بچه نباشیبا حالت گفتنش که عین یک پدر فرزندش را توجیح می کرد خندیدم و نگاهش کردم .... سرش را بالا گرفت و خیره در چشمانم با همان لحن دل نشین و صدای بمش گفت شایا:ممکنه به سوزه و دردت بگیره چون زخمت هنوز تازه است چشمانم را باز و بسته کردم و چشمکی به او زدم ....باز همان لبخند نایابش را زد ... باز زمان و مکان از یادم رفت .. دوباره فراموش کردم که سه چشم خیره به من و او هستن ... با سوزشی که در دستم پیچید آخی گفتم ... نگران سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ... لبخندی زدم و با صدایی که می لرزید گفتم-اگه این بچه می خواد خودش رو لوس کنه باید کیو ببینه صدای خنده اش که به گوشم رسید ... لبخند شادی را احساس کردم و صورت زیبای مهتاب پشت سرش را دیدم که با چشمان به اشک نشسته آنطور خیره شده بود به من .. با اطمینان خاطر چشمانش را باز و بسته کرد و با لبخند افسانه ایش محو شد.. صدای زیبای شایا به گوشم رسید که گفت شایا:همیشه از این بچه بازی ها بکن تا چشمات بدرخشه سرم را به زیر انداختم و نگاهم را به دستش که نوازش گونه سعی در پاک کردن دستم داشت دوختم ... دوختم تا نبیند که ان درخشش از عشقش است ... تا نبیدن وقتی می خندد چه غوغایی در دلم برپا می کند ... کاش می فهمید که من فقط برای او بچه ام .. برای او که می دانستم برای مواظبت از امانتی مهتاب نازش را نیز می کشد ... با کنار رفتن موهایم از روی صورتم سرم را بالا گرفتم و به او که با لبخند نگاهم می کرد لبخند زدم ...لبخندی که یک دنیا برایم ارزش داشت و ممنونش بودم که هیچ آن بوسه را به رویم نمی آورد ... من بیشتر از اینها ممنون این مرد اخمو بودم که انطور با لبخند نگاهم می کرد*****

دکتر در ماشین را بست و پدرانه خم شد و از پنجره نگاهم کرد که آروین را آنطور در اغوش گرفته بودم ..دستی به سرم کشید و آرام گفت دکتر:مواظب خودت و این کوچلو باش چشمامو باز و بسته کردم و همانطور که پشت آروین را نوازش می کردم با تمام

1398/05/15 17:25

اعتماد به نفسی که داشتم گفتم

-خیالتون راحت ایندفعه دیگه اجازه نمی دم با این حال بیاد سراغ شما دکتر:امیدوارم بار دیگه برای چیز بهتری بیاد سراغم بوسه ای بر پیشانی آروین نهادم که معصومانه همانطور که انگشتم را در مشتش گرفته بود گفتم -آره دکتر آروین رو دوماه دیگه شاید هم کمتر می آرمش تا سالم با خودم ببرمش سرم را بالا گرفتم و با اشکی که در چشمانم جمع شده بود زل زدم به دکتر و گفتم -می خوام حالا ببرمش که بگم ارامشی هم هست ولی به زودی می آرمش تا بدونه زندگی هم هست با باز و بسته شدن در و قرار گرفتن شایا کنارم ...دکتر که بغض را در چشمانم دیده بود خم شد و سرم را پدارنه بوسید و ارام کنار گوشم که فقط من بشنوم گفتدکتر:می دونم این کارو می کنی چون تنها تویی که بعد از این همه سال تونست خنده رو مهمون لبهای شایا بکنه از من فاصله گرفت و نگاهی به شایا کرد که با اخمی نگاهمان می کرد و با تحدید گفت دکتر:ببین پسر جون مواظب دخترم باش دیگه نبینم از این خبرها باشه منظور خبرهاش رو فهمیدم از آمدن بخیتاری و ان کلتهایی بود که حالا در داشبورد بود ...شایا سرش را تکان داد و با بوقی ماشین را راه انداخت ... نگاهی به شایا کردم که با آرامش در حال رانندگی بود و نگاهم را به بیرون دوختم ... بعد از اینکه شایا دستم را پانسمان کرد من و آناهیتا را از اتاق به بهانه آروین که بیدار شده بیرون کرد و خودش به تنهایی با شایا و ساشا شروع به بحث کرد .. صدای داد و فریاد هایش هنوز که از اتاق بیرون اومدیم می شنیدم ..اما کنجکاوی نکردم ...چون اگر حرفی بود باید جلوی ما زده می شد ... اما با آن دلشوره ایی که داشتم نمی خواستم صدای داد و فریاد هایشان بشنوم ... یا چیزی را بشنوم که هیچ دوست نداشتم حال و هوای شیرینم عوض کند ...بار دیگر نگاهم را به شایا دوختم می دونستم سکوت کرده ... سکوت کرده که حرفی از ان مرد غریبه زده نشه و این برایم عجیب بود که شایا هیچ دوست نداشت من از آن مرد بدانم مردی که جشمانش شبیه چشمانم بود و نگاهش رنگ نگاهم را داشت ...پر غرور و پر از... شایا:ساکتی لبخندی زدم و به اخمهایش چشم دوختم و گفتم -از جذبه ی اخمت ترسیدم برای همین سکوت کردم شایا با مهربونی نگاهم کرد و با لبخند محویی که روی لبش نشسته بود گفت شایا:تو و ترس این که بعیده چشمکی زدم و با خنده گفتم -خوبه تو از نترسیدنم حساب می بری شایا مردانه خندید و سرش را تکان داد و بار دیگر به رو به رو خیره شد که با بوقی که ساشا زد ...از ما سبقت گرفت ... با دیدن اناهیتا که با اخمی به رو به رویش خیره شده بود از کنارمان گذشت خنده ای کردم و گفتم -معلوم نیست باز این دادشت چیکار کرده با ابروی

1398/05/15 17:25

بالا رفته نگاهم کرد و با گیچی گفت شایا:ساشا ..ساشا چیکار کرده اشاره ای به ماشین ساشا که جلوتر از ما بود گفتم -ندیدی چطور اخمهای آناهیتا درهم بود شایا:خوب این چه ربطی به ساشا داره مشتی به بازوش زدم و با تأسف گفتم -ای خدا تو چرا از دنیا پرتی شایا شایا خواست حرفی بزند که دستم را بر روی دهانش گذاشتم و با خنده گفتم -اصلا" تو هیچی نگی من فکر می کنم تو عاقل تری ارباب جون شایا با خنده دستم را از بر روی دهانم کنار زد ..و همانطور که دستم را گرفته بود باز به رو به رو خیره شد ... اگه بگم دلم پر از شادی بود دروغ نگفته بودم ... کنار این مرد من شاد بودم و پر از شادی و نشاط ... این مرد برایم عزیز بود ... مهر و محبتش اگر چه به عنوان امانتی مهتاب به من بود باز هم برایم لذت بخش بود ... شایا:خسته نشی با تعجب نگاهش کردم که اشاره ای به آروین که در آغوشم به خواب کرد ...دستی بر روی سر آروین کشیدم و با لبخندی گفتم -این همه روز برای دیدنش بال بال زدم که حتی برای یک لحظه ام شده بغلش کنم سرم را بالا گرفتم و با لبخندی که از حضور هر دوی انها که کنارم بودن بر روی لبم نشسته بود ادامه دادم -انتظار داری خسته بشم و این لحظه ای رو خدا بهم داده رو به خستگی ترجیح بدم دستش را دراز کرد و موهایم را از توی صورتم کنار زد و با مهربونی گفت شایا:خیلی دوستش داری نه سرم را تکان دادم -آره خیلی اهی کشید و با غمی که در صدایش بود گفت شایا:کم گذاشتم واسش ستاره خیلی کم ... حتی وقتی به اینکه داشتم اروین رو از دست می دادم فکر می کنم قلبم می ایسته ..من از امانتیم درست مواظبت نکردم و این منو شرمنده می کنه ..شرمنده می کنه از اشکهایی که برای آروین ریختی ..شرمنده می کنه از نگاه معصوم آروین دستم را بالا آوردم و بر روی بازویش گذاشتم که با لبخند تلخی نگاهم کرد -خدا یک فرصت دیگه داده برای جبران کردن ...پس به آینده فکر کن که باید از امانتیت محافظت کنی ...که برای اون باید زندگی پر از آرامش بسازی ..نه اینکه شرمنده باشی و باز دوری کنی دستم را بار دیگر در دست گرفت و بوسه ای بر روی آن نهاد گفت شایا:ممنون که هستی لبخندی زدم و صدای کوبیده شدن قلبم را و بوسه ی گرمش را بر روی انگشتان دستم را نادیده گرفتم ... می دونستم بی قصد بوسیده تا محبتش را نشان بدهد ... نباید معنی دیگری به آن می دادم ... نباید اجازه می دادم قلبم آنطور در سینه ام بتپد ... شایا فقط برایم ..شوهر خواهر بود ... یعنی مرد مهتاب یعنی عشق مهتاب نه ستاره

شایا:ستارهسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ... نوازش گونه دستش را جلو آورد و بر روی گونه ام کشید.. و به ارامی گفت شایا:دو باره هیچوقت اینطور نباش ..وقتی

1398/05/15 17:25

کنارمی می دونم می تونم ازهمه چی مقابله کنم ... قدرت عجیبی داریلبخندی زدم و دستم را بر روی دستش گذاشتم -تو بدون من هم می تونی از کارات بر بیایی جواب لبخندم را با لبخند مردانه ای داد و به رو به رو خیره شد ... درخشش حلقه در دستش غمی را در دلم بر پا کرد ... اما حالا وقت غم نبود ... دیگه ضعیف بودن برایم معنی نداشت ...باید سخت می شدم ..مثل خودشون ..مثل شایا که سخت بود در برابر تمام احساساتش ...دربرابر تمام اون چیزایی که در خودش پنهان می کرد ...آهی کشیدم که گرمی دستش را بر روی دستم احساس کردمشایا:چرا آه می کشی نگاهم را از حلقه اش گرفتم و به دستش که بر روی دستم قرار گرفته بود دوختم ...همانطور که دستم را گرفته بود ...دستش را بالا آورد و چانه ام را گرفت ..بالا اورد ... نگاهش را خیره در نگاهم دوخت شایا:چیزی شده سرم را برایش تکان دادم و نگاهم را به رو به رو دوختم -می ترسم این سوال رو بپرسم جواب درست حسابی گیرم نیاد شایا:تو سوالتو بپرس کی هست که درست جواب نده سرم را به طرفش برگرداندم و مظلوم گفتم -قول می دی عصبی نشی لبخندی زد و بینی ام را بین دو انگشتش گرفت و گفت شایا:پس قصد داری عصبیم کنی ابروهامو بالا دادم ... دستی به شالم کشید و سرش را تکان داد شایا:بپرسنفسم را با استرس بیرون دادم ... این سوال از وقتی از امیر پاشا گفته توی سرم رژه می ره اما از اینکه از او سوال کنم در توانم نبود ... با قرار گرفته دستش روی دستم ...پرصدا نفس حبس شده از استرسم را بیرون دادم و گفتم -تو گفتی امیر پاشا فرار کرد درسته؟فشرده شدن دستم بین دستانش اخمی را بین ابروهایم ظاهر کرد ... نگاهی به او انداختم ...با اخمی به رو به رو خیره شده بود ...شایا:خوب...-پس چرا به ثروت بابات پشت پا زد ... برای چی به عشقش نرسید با پوزخندی که زد دستم را رها کرد و فرمان را محکم در مشتش گرفت و گفت شایا:اینارو از کجا می دونی سرم را به زیر انداختم و شروع به بازی با دکمه ی کت اروین کردم و به آرامی بی توجه به سوالی که پرسیده بود گفتم -چطور وقتی اون عاشق بوده و به عشقش نرسیده سر سفره عقد به خاطر یکی دیگه فرار کرده و به ثروت شاه ارباب پشت پا زده ...مگه اون پسر بزرگ شاه ارباب نبود پس دلیلش چی بود نگاهم را به شایا دوختم با دیدن صورت سرخ شده از خشمش و فک منقبض شده اش ...با ترس و تعجب نگاهش کردم -شــایاشایا دست لرزانش را بالا اورد و انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشتشایا:هـــیس.. حرف نزن غمگین نگاهش کردم که نگاهش را به رو به رو دوخت ... سرم را برگرداندم و به بیرون از پنجره خیره شدم ... نباید این سوال رو می پرسیدم... نباید حالا که آروم بود و مهربون شده بود از اون این سوال

1398/05/15 17:25

مسخره رو می پرسیدم ... با شنیدن نفسهای سنگین و پی در پی از عصبانیتش ...بیشتر در خودم فرو رفتم ... به طرفش برگشتم ...و نگاهم را به نیمرخش دوختم ...چرا یک سوال اونو اینطور بهم ریخته بود ...دست سرم را پیش بردم و بر روی دستش که بر روی فرمان بود گذاشتم -شایاچیزی نگفت ...حتی برنگشت تا نگاهم کند ... دستش را فشردم و شرمنده گفتم -ببخشید فقط می خواستم بدونم ...هنوز حرفم کامل نشده بود که ماشین را به گوشه ایی هدایت کرد و به طرفم بر گشت ...با دیدن اخمهایش و چشمان به خون نشسته اش ...آروین را به خود فشردم و خیره شدم در چشمانش ... ترسیده بودم ...از شایا و این چشمان به خون نشسته ترسیده بودم ... اما نمی دونم چه چیزی مجبورم می کرد که بودم چه اتفاقی افتاده و چه بلایی به سر خانواده ارباب اومده ...برایم مهم شده بود ... بعد از دیدن ان مرد غریبه و از من می خواست که باهاش برم ...این معماهایی که در سرم بود برایم مهم شده بود ...چون همه حرفایی که به گوشم رسیده بود یا واقعیت نداشت یا هم که اتفاق دیگری افتاده بود ... تنها کسی که می تونست حقیقت رو به من بگه همین مردی بود که رو به روم نشسته بود و با چشمان به خون نشسته نگاهم می کرد شایا:می خوای با این سوالها به کجا برسیهمانطور که در چشمانش خیره بودم گفتم -می خوام به حقیقت برسم شایا:اون وقت فکر می کنی من به تو حقیقت رو می گن سرم را چندبار تکان دادم -آره می دونم که تو حقیقت رو می گی پوزخندی زدشایا:اون وقت چرا اینطور فکر می کنی دستم را که پس زده بود باز جلو بردم و همانطور که به چشمانش زل زده بودم گفتم -چون تنها تویی که بی هیچ ترددی می تونم بگم بهش اعتماد دارم

رنگ نگاهش عوض شد ... لبش کش رفت ... نفس های سنگینش آروم شد ...با بوق ماشینی هر دو نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم و به رو به رو به ماشین ساشا چشم دوختیم ..با چراقی که ساشا داد ..شایا بوقی زد و باز ماشین را به راه انداخت ... سکوت بدی در ماشین پیچیده بود و پشیمانم کرده بود از سوالی که پرسیده بودم ... سرم را تکیه به صندلی ماشین دادم و به بیرون خیره شدم که صدایش سکوت ماشین را پر کرد شایا:درسته اون به عشقش نرسید با سرعت سرم را به طرفش برگرداند که گردنم به درد آمد ...خیره نگاهش کردم ... صورتش آرام شده بود و از اعصبانیت قبل خبری نبود ...کلافه دستی در موهایش کشید و ادامه داد شایا:حالا که فکر می کنم می بینم شاید مقصر ما و قوانین مسخرمون بود که این اتفاق ها افتاد نیم نگاهی به من انداخت و برای ادامه ی حرفش بار دیگر دستم را که بر روی سر آروین قرار داشت گرفت شایا:نمی دونم چطور به گوشت رسیده که این اتفاق ها افتاده اما حقیقت این بود که امیر پاشا

1398/05/15 17:25

توی سن نوزده سالگی عاشق یکی از رعیتهاش شده بود .. یکی از دو طبقه پایین تر از طبقه ی ما ... شاید به خاطر همون روزها بود که امیر پاشا هیچوقت برام برادری نکرد .. -چرا به عشقش نرسید ؟لبخند تلخی بر روی لبش قرار گرفت و به تلخی گفت شایا:وقتی کسی بمیره چطور می تونه بهش برسه جیغ خفه ای کشیدم و با چشمان گرد شده نگاهش کردم و بریده بریده گفتم -کــ...کش.. کشتنش سرش را تکان داد ...دستش را فشردم و با ناراحتی گفتم -اخه چطور ... همینطوری که نمی شه کسی رو کشت شایا شانه اش را بالا انداخت و با ناراحتی گفت شایا:منم نمی دونم ستاره ..من وقتی این اتقاق ها افتاده اینجا نبودم ...بعد از مرگ عشق امیر پاشا ...از هم می پاشه همه رو مقصر این اتفاق می دونه برای همین سکوت می کنه ... دیگه کاری به کار کسی نداشت -بعد امیر پاشا چی شد ... چطور کنار اومد سرش را به طرفم برگرداند و با پوزخندی گفت شایا:امیرپاشا هیچوقت کنار نیومد آهی از دل شکسته ی امیر پاشای عاشق کشیدم ..شایا دستم را نوازش کرد و ادامه داد شایا:شاه ارباب ..بابا جون رو می گم خیلی دنبالش گشت ...برعکس من که اون رو مقصر می دونستم ... بابا جون خودش رو مقصر این اتفاق ها می دونست ...هیچ وقت نفهمیدم چرا این وسط عشق امیر پاشا کشته شد ...بابا جون می گفت راضی می شدم بگیرتش اما باید از اینجا می رفت ... برای همیشه می رفت ...-چه بد شایا باز لبخند تلخی زد و گفت شایا:بدتر این اون بود که امیر پاشا با داشتن ان همه ثروت همه چیز رو رها کرد و برای ثابت کردن دیگران که ثروت هیچ براش مهم نیست ...دختری رو که سر سفره رها کرد هم یک چیزی بود که به ثبت برسونه ...رفت و تمام تهمت هارو به دوش گرفت ... برای همین شاه ارباب بدون خواست قلبیش امیر پاشا رو از تمام بندها رها کرد ..تا بره پی زندگیش ...تا زندگی کنه بی اسم و رسم -اما چه فایده که هیچ وقت به عشق ممنوعه اش نرسید شایا با شنیدن لحن غمگینم مهربون به طرفم برگشت و لبخند زد شایا:تو چرا ناراحت می شی چی داشتم بگم ...بگم اینکه درکش می کنم چون عشق من هم ممنوعه است و اگه روزی از دستش بدم منم همراهش می رم ... چقدر سخت بود عشقت پر پر بشه اما تو هنوز نفس بکشی و کاری نکنی... -ناراحتم چون امیرپاشا بی *** و تنها ... توی این دنیای به این بزرگی به امید برگشت عشق از دست رفته اش داره جون می ده نگاهی به شایا کردم که همانند من غمگین به رو به رو خیره شده بود ...و اروم گفتم -چرا اینقدر از امیر پاشا متنفری شایا صورت رنگ پریده اش را به وضوح می تونستم تشخیص بدم ... می دونستم ته دل از بردارش هر طور شده حمایت کرده ...اما با رفتن اتوسا همه ی تلخی ها رو گردن امیر پاشا انداخته ... اون از امیر پاشا

1398/05/15 17:25

دلخور بود نه متنفر ... شایا کلافه دستی در موهایش کشید و حرفی نزد ...-چند سال از امیر پاشا کوچیکتری ؟بدون آنکه نگاهم کند آروم گفت شایا:ده سال -پس تو اونجا بودی وقتی امیر پاشا عاشق شده بود آره...شایا سرش را به آرامی تکان داد و گفت شایا:آره بودم .. هم من بودم .. هم آتوسا بود ... هم ساشا -چی شد شایا پس چرا اینطور رهاش کردی ...پوزخندی زد و به تلخی گفت شایا:انگار یادت رفته ستاره من پسر ارباب بودم ... مرد بودم ... باید مردونگی می کردم ... باید اربابی می کردم .. دقیقا" منو امیر پاشا هم همین کارو می کردیم...پر سوز اهی کشیدم و دستم را بر روی دستش گذاشتم و با مهربانی همراه با غم گفتم -تو کاری کردی که از تو خواستن شایا مقصر تو نبودی شایا نگاهی به صورتم کرد و سرش را تکان داد شایا:بذار ادامه ندیم ستاره این یاد آوری ها برای من تلخهسرم را غمگین تکان دادم و به رو به رو دختم ... دلم می سوخت از این همه بی رحمیه دنیا ... یعنی اینقدر امیر پاشا زجر کشیده بود ... درست مثل من با بودن عشقم به نزدیکیم زجر می کشیدم ... امیر پاشا که گناه نکرده بود عاشق شده بود .. عاشق یک رعیت .... امیر پاشا از اون دیوی که شایا ازش ساخته بود برای من الگو شده بود ... الگوی یک عاشق ... نگاهم را به تاریکی شب دوختم ... شاه ارباب چه زجری کشیده بود از دوری بچه هاش .. اتوسا امیر پاشا و در اخر شایا... با گرم شدن دستم توسط بوسه ی شایا ..چشمانم را بستم و لبخندی بر روی لبم نشست

1398/05/15 17:25