قسمت 14
شایا:بهش فک نکن ستاره -پس تو چرا به این چیزا فکر می کنی لبخند مهربانی زد و موهایم را که بر روی صورتم ریخته بود را کنار زد به آرامی گفت شایا:من با این فکرا زندگی می کنم ستاره ... به اینا فکر می کنم تا به چیز خوبی برسم دستم را جلو بردم و بر روی گونه اش کشیدم و گفتم -بهش فکر نکن شایا .. شاید روزی کنار اومدی با خودت دیدی هیچ *** حتی تو این وسط مقصر نبوده و نیست شایا:من هنوز با احساساتم با این فکرا کنار نیومدم لبخندی زدم و با مهربونی گفتم -می دونم ...چون قبل از این تو بودی که از من بد امیر پاشا رو گفتی ...اما حالا توی صدات یک مهربونیه خاصی از این برادری که برات برادری نکرد می بینم ... شایا:نمی دونم ستاره ..هم ازش متنفرم ..هم اینکه نیستم موهایش را که بزرگتر از روزهای قبل شده بود را بهم ریختم و با شیطنت گفتم -بهش فک نکن ارباب جونی عقل نداشته ات رو از دست می دی خنده ای کردم ...با تأسف و مهربانی سرش را تکان داد و با همان لبخند به رو به رو خیره شد ...نگاهم به نیمرخش دوختم ... خانواده ی ارباب برای من یک نفرت بودن ..اما حالا برای من شده بودن یک دنیا مهربونی ...دنیایی که خود آنها از آن فراری بودن ... امیر پاشا با عاشق شدنش ... آتوسا با تاوان پس دادنش بدون انکه شکایتی داشته باشد ... ساشا با مهربونیاش و شایا با اون روح پاکش ...نمی تونستم متنفر باشم ... این خانواده چیزی برای نفرت نداشت ... شایا:ستاره نگاهم را از او نگرفتم و منتظر نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد ...همانطور که نگاهش به رو به رو بود بینی ام را گرفت و گفت شایا:اینطور نگام نکن حواسم پرت می شه خنده ای کردم و نگاهم را به رو به رو دوختم و آروم گفتم -خانواده تو دوست دارم شایا .. مهربون و در عین حال خشنن ... خیلی وقتها دلم می خواد منم یک خانواده داشتم ..یک دنیا مهربونی داشتم ... اما وقتی بر می گردم به گذشته ها ...وقتی بر می گردم به مامان بابا که کسی دور اون دوتا قبر ... وقتی می بینم اغوش مهربونی نبود که مهتاب کوچلو یا حتی آناهیتا رو توی آغوش بگیره ...دلم می گیره ... دلم از این مردم ...از خانواده ای که دارم اما هیچ وقت نبودن می گیره ... از اون روزها می گیره وقتی مهتاب رفت زیر شش متر خاک اما کسی نبود سرم رو بذارم رو شونه اش بگم دیدی خاله .. یا حتی بگم دیدی عمو بی *** شدم ..دیدی تنها بهونه ی نفس کشیدنم رو از دست دادم شایا دستی بر روی بازوم کشید که با همون مهربونی ولی با غم به طرفش برگشتم -اما این آخرین روزها خوشحالم شایا برای مهتابم چون تو بودی ..خانواده ات اگر چه بد بودن اما بودن ... یک پسوندی به اسم خانواده کنار مهتابم بود ...می دونم اگه روزی من نباشم ...اگه روزی
1398/05/15 17:26