دستش رو بر روی سرم بکشه و بگه"آفرین دخترم"... دستش را به آرامی بر روی سنیه اش گذاشتم ...همانطور که گریه می کردم .. پیشانی اش را بوسیدم و اروم زمزمه وار گفتم
-مواظبم بابا مواظب همه چیز
بوسه ی دیگری بر روی گونه اش نهادم و گفتم
-با خیال راحت بخواب بابایی که خودم هوای همه رو دارم هم هوای خودمصدای فریاد مهتاب که در اتاق پیچبد از بابا فاصله گرفتم و نگاهی به مهتاب کردم که جیغ می کشید ...از بابا فاصله گرفتم و با سرعت خودم را به او رساندم و او را در آغوش گرفتم ... از همون روز از همون روزی که زندگی یک رنگ دیگه ای را به ما نشان داد ... با وجود نرگس جون من بزرگ خونه بودم ... با پولی ارثی که بابا گذاشته بود دیپلمم را گرفتم و از همان موقعه شروع به کار کردم ... نیازمند کار نبودم ولی دوست داشت کار کنم و برای خانواده ام مستقل باشم ... با کمک همسایمان که به تازگی مطبی برای خودش زده بود منشی اش شدم ... و من شدم ستاره ایی که حالا بود...ستاره ای که اومده بود تا انتقام خواهرش رو از این مردم بگیره...با فشاری که به معده ام وارد شد به سختی چشمانم را باز کردم ... با دیدن هوای تاریک باز چشمانم را بستم که صدای آشنایی به گوشم رسید که صدایم می کرد ... چشمانم را به آرامی باز کردم که صدایش را نزدیک گوشم شنیدم
مهتاب:ستاره
!
با شنیدن صدای آشنای مهتاب در نزدیکی ام ....سیخ نشستم و نگاهم را به اطراف دوختم.... هنوز چشمانم پر از خواب بود ... نگاهم را گرداندم که نگاهم به مهتاب با لباس سفیدی پشت درختی افتاد... دستانم شروع به لرزیدن کرد و با بغض زیر لب زمزمه کردم
-مهتاب
مهتاب با آن لباس ابریشمی و سفیدش لبخند مهربانی زد و با غم چشمانش گفت
مهتاب:منتظره!
با دیدن چشمان غمگینش اشک در چشمانم جمع شد و به آرامی از جایم بلند شدم و رو به رویش ایستادم ... رو به روی همزادی که حالا شاید با دیدنش ممکن بود دیونه شده باشم ... قدمی به مهتاب نزدیک شدم که قدمی به عقب رفت و لبخند تلخی زد و گفت
مهتاب:مواظبش باش ستاره
چشماشو باز و بسته کرد و همانطور که میان درختها می رفت بلند تر گفت
مهتاب:هواشو داشته باش
پشت سرش رفتم ... هر چی اون دور تر می شد قدم های من نیز تند تر می شد و پشت سرش می رفتم ...قدم های تند تر شد و شروع به دویدن کردم اما هر چی به او نزدیکتر می شدم او دور تر می رفت ... آنقدر دویده بودم که معده ام شروع به سوزش کرد و ضعف سرتا سر تنم را در بر گرفت .. با دیدن ویلا که رو به رویم بود ... به سختی خودم را به پله های ورودی رساندم ... تکیه ام را به ستون پله ها دادم و نفسم را بیرون فرستادم ..... نگاهی به آسمان سیاه کردم
-کی هوا تاریک شده بود
1398/05/15 17:19