The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عشق ارباب

9 عضو

گم شایا کار اشتباهی نکردمشایا خنده ی هیستریکی کرد و باز از روی صندلیش بلند شد و فریاد زد شایا:کاری نکردی کاری نکردی ...آخه دختر من به تو چی بگم اون مرد به روت اسلحه کشیدهمحکم به پیشانی اش زد و غریدشایا:دقیق اینجا دست به سینه به مبل در اتاق کارش تکیه دادم و گفتم -دیدی که نه اسلحه داشت و نه هم به قول خودش کسی همراهش بود شایا کلافه دستی در موهایش کشید ... طول عرض اتاق رو رفت و باز ایستاد با خشمی رو به من کرد و گفتشایا:چرا نمی خوای بفهمی اون خطرناکه به خون..وسط حرفش پریدم و گفتم -از چی می ترسی شایا این همه داد و بیداد برای چیهشایا مشتش را محکم بر روی میزش زد و غریدشایا:نگرانم می فهمی نگرانتم بلایی به سرت نیادمشت دیگری زد و بلندتر گفتشایا:عین این بچ...با تقه ای که به در خورد شایا سکوت کرد و نفسش رو پر حرص بیرون داد و با همان صدای خشن اجازه ی ورود داد شایا:بفرمایین در باز شد و صورت شاد و مهربون نوید در چهار چوب در ظاهر شد ..هنوز نفهمیده بودم این مرد کیه و از کجا اومده ... نوید رو به شایا کرد و با صدای مهربون و خونسردی گفتنوید:بابا شایا چته صدات تا اون پایین می رسه شایا با اخمی نگاهش کرد ...دور زد و بر روی صندلی اش نشست... اشاره ای به من کرد و پر حرص گفتشایا:بیا تو نوید بیا تو به این خانوم بگو متوجه بشه ... من که هر چی گفتم حرف خودش رو می زنه اخمی به شایا کردم و گفتم -تو بیشتر از اینکه حرف بزنی فقط داد زدی شایا:مـــــهتاببا صدای پر تحکمش اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم ...اما من ستاره بودم ...ستاره ای که حالا لج کرده بود و دوست نداشت زوری بالا سرش باشد ...با غیض صورتم را برگرداندم که صدای خنده ی نوید در اتاق پیچید نوید:اینو راست می گه شایا از وقتی من پایین بودم فقط صدای دادت به گوش می رسید شایا محکم به میز زد و باز با صدای بلندی گفت شایا:می گی چیکار کنم هان ... اصلا" مواظب نیست ... توی بیمارستان که کلت کشید روش حالم صاف اومده به زن من کارتش رو می ده خانوم هم بلند می شه کارت رو می گی....برگشتم نگاهم رو به نگاهش دوختم که حرفش را خورد و نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت ... نوید کنارم نشست و نگاهی به من که هنوز به شایا نگاه می کردم ... آرام با لحن پر از شیطنت گفت نوید:اینطور نگاهش نکن کم می آره بدبختنیم نگاهی به نوید کردم ... با نگاه مهربونی نگاهم کرد و با محبت گفت نوید:حق بده عصبی باشه ...اون برای حمایت تو حاضره از جونش بگذره ...نگرانهپوفی کردم و گفتم -نگرانی تا این حد اون فقط یک کارت بهم داد نوید لبخند دیگری زد و گفت نوید:از کجا معلوم این کارت چیزهای دیگه ای به دنیال نداشته باشهاخمی کردم.. نمی دونم چرا

1398/05/15 17:27

احساس می کردم نوید زیادی مهربونه یا می خواد فضولی کنه ...برای همین گفتم -مثلا" چیشانه اش را بالا انداخت و گفت نوید:اونو دیگه خودت تعیین می کنی نفسم رو بیرون دادم ... این پسر جدید با این لبخنداش برام عجیب بود از جام بلند شدم...هنوز قدمی بر نداشته بودم که صدای پر تحکم شایا در اتاق پیچید شایا:کــجا؟با تعجب نگاهش کردم ... با اخمهای درهم نگاهم می کرد... حرفی نزدم .. غرق شدم در نگاه عصبیش ... نگران بود ... چرا بابت اون مرد ... بابت بختیاری ... در دلم پوزخندی زدم ... چرا باید نگران باشه اون مرد شهرام بختیاری هیچوقت به من صدمه نمی رسوند ... شایا نگاهش را از من گرفت و رو به هر سه ی آنها گفتشایا:می شه مارو تنها بذارین نوید لبخندی زد و سرش را تکان داد ... اما ساشا و آناهیتا با نگرانی نگاهم کردن ... با نگاه اطمینان بخشی سرم را تکان دادم و رو به آناهیتا گفتم -برو می ترسم آروین بیدار بشه از تنهایی بترسه چه توجیه مسخره ای برای بیرون رفتن بی خودشان ...هر سه بدون آنکه حرفی زده باشن از اتاق خارج شدن ... فقط من مانده بودم و شایا ...شایایی که حالا نگاهش آرام شده بود ...اما می تونستم شعله های خشم را نیز در آن ببینم ... نگرانی اش برای من بود یا مهتاب ... لبخند تلخی زدم و نگاهش کردم و آرام گفتم-اون صدمه ای نمی رسونه شایا:از کجا می دونی ستاره ...از کجا می دونی که نخواد بهت صدمه ای برسونه نگاهم را از او گرفتم و از پنجره به بیرون دوختم ... مطمئنم شایا می دونست ... می دونست شهرام بختیاری کیه ... پوزخندی زدم و گقتم-چون می دونم که بی آزارهصدایش را که پر بود از نگرانی نزدیک به خود شنیدم شایا:به این مرد نمی شه اعتماد کرد ستاره ...بختیاری با ما دشمنن هر چیزی رو برای نابودی من یا حتی خانواده ام می کنن اخمهایم درهم رفت ... خانواده ...چه معنی داشت این خانواده نام ...پسوند جالبی بود اما ...باز صدای گریه دختر بچه در گوشم پیچید ... باز صدای پچ پچ های بی خود در گوشم طنین انداخت ... باز دست نوازشگر شخصی را بر روی سرم احساس کردم ...شایا:ستارهبا شنیدن صدایش کنار گوشم از جا پریدم و پر از ترس نگاهش کردم ... شایا نگران نگاهم کرد و موهایم را که جلوی نگاهم را گرفته بود کنار زد و گفت شایا:ترسیدی چشمامو بستم و به آرامی باز کردم -آره توی فکر بودمشایا:متوجه شدم چون چند بار صدات زدم جوابم رو ندادی دستی به گونه ام کشید و آرومتر گفت شایا:نگرانتم ستاره ...خیلی آروم شدی این منو می ترسونه غمگین نگاهش کردم ...اونم فهمیده بود ...اونم فهمیده بود که آروم شدم ...اما چرا اینطور تغییر رفتار می داد ...شایا برام غریب بود ..شناختش برام سخت بود ... شایا:چی شده ستاره

1398/05/15 17:27

...آناهیتا می گه باید از خونسردیت ترسید ...حالا من دارم واقعا" می ترسم این شایا برایم عجیب بود ... این چند وقتی که کنارش بودم اخلاقش در حال عوض شدن بود ... دیگه از اون آدم مغرور خبری نبود ... از اون شایا که همه اش اخم به چهره داشت خبری نبود ...آروم و با حالت گیجی گفتم-شایالبخند کمرنگی زد شایا:جانم لبخند تلخی بر روی لبم نشست ...داشتم چیکار می کردم ... این همون شایاست ...همون شایا عشق مهتاب ...هیچیش عوض نشده بود ..همون غرورو تو صداش بود ...هنوز همون اخم در بین ابروهاش بود ... قدمی به عقب برداشتم ... دستش از روی گونه ام برداشته شد .. عمیق نگاهش را در چشمانم دوخت ..دستم را بر روی گونه ام که از داغی دستش داغ شده بود گذاشتم و با ناراحتی گفتم -دلم برای مهتاب تنگ شد دلیل آروم بودنم رو گفتم ..دلیل خونسرد بودن بی موقعه ام.....صدای نفس های سنگینش لبخند تلخی را بر روی لبم ظاهر کرد ... حقیقت بود دلم برای خواهرم تنگ شده بود ... بعد از دیدن بختیاری احساسم شدیدتر شده بود ... دلم برای خواهری تنگ شده بود که حالا عشقش شده بود گرمای قلبم ...دستهای گرم شایا بر روی شانه ام نشست ... پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند شایا:ستارهسرم را بالا آوردم ... چشم تو چشم شدیم ...چشمانش حرف می زد .. فریاد می زد که او نیز دل تنگه... دلتنگ عشقش..عمیق نگاهش کردم ...پر از محبت و دلتنگی که صدای زیبایش در گوشم نوازش گونه گفتشایا: طالب پروازم مقصدم چشمان تو ...یاس پرپرگشته ام....مرهمش دستان تو...بودنم با بودنت معنای دیگر میدهد....حال من خوش میشود...با آن لب خندان توناخداآگاه لبم به لبخندی باز شد ... با دیدن لبخندم شایا نیز لبخند مهربانی زد دستی در موهای بیرون امده از شالم کشید و با مهربونی که کم می شد در او دید گفت شایا:این همون ستاره ای که می شناسم ...این همون دختره قویی و محکمی هستش که توی سختی هاش هم می خنده لبخند می زنه ...لبخندی واقعیآروم شده بودم ... شایا درست منو شناخته بود ...لبخند واقعیمو می شناخت ...اما من نمی شناختمش ...من این مردی که رو به رویم ایستاده بود و آرامم می کرد را نمی شناختم ....من را در آغوشش کشید ... چی می خواستم جز آرامش اغوش این مرد ...این مردی که هنوز برام شناخته نشده بود ... حلقه ی دستم را دورش محکمتر کردم...اگر چه داد می زد ...اگر چه زیاد نگرانم بود ...اما این مرد مرهمم بود...شایا نفسش را بیرون داد .... نزدیک گوشم گفت شایا:تو هیچوقت لبخندت رو ترک نکن ستاره ...هیچوقت اگه می گفتم زیباترین جمله ای بود تا حالا از کسی شنیدم دروغ نبود ... این مرد این شایا منو با ضربان قلبش آروم می کرد ... منو به معنای واقعی از هر فکر خارج می کرد ... بدون آنکه

1398/05/15 17:27

بدووم ... بدون آنکه خودم را خسته کنم... بدون آنکه به انتقام فکر کنم ..سرم را در گردنش فرو بردم و بعد از یک نفس عمیقی گفتم -ممنونم شایاصدای آرام خنده ی مردانه اش به گوشم رسید و لبخند شادی را بر روی لبهام قرار داد..آرومتر از قبل و با شادی که در صدایم مشخص بود گفتم -تو هم بخند شایا خنده هدیه ی برای دوری از غمهاست شایا نوازشگونه دستش را به پشتم کشید و با صدای بمش گفتشایا:نه به اون دعواهامون نه به حالا خنده ای کردم و به کمرش مشت زدم .... از من جدا شد و عمیق در چشمانم خیره شد ... ناخداآگاه روی پنجه پاهام بلند شدم و نوک بینی اش را بوسیدم ...بی بهونه بوسیدم ... بی منظور و قدردانه ... خنده ای کردم و نگاهم را به شایا دوختم ... با دیدن نگاه خیره اش بر روی خودم ... لبخندی زدم و ابرویی بالا انداختم و با نازی که در صدایم انداخته بودم به همان آرومی گفتم -چیه ارباب جو...هنوز حرفم تموم نشده بود که گرمی لبهایش را بر روی لبم احساس کردم ...بوسه ی آرومی که بر روی لبم نشست ...از من فاصله گرفت و نگاهم کرد ... نگاهش می درخشید ...ستاره ای در چشمان مشی اش می درخشید ...چشمانش خمار شد ... و باز بر روی لبهام خم شد ...گرم شده بودم ... گرم گرم .....لبهایش آرام بر روی لبهایم کشیده می شد ....دستان گرمش دور کمرم حلقه شد ...گرمی دستی که نوازش گونه کمرم را به بازی گرفت ....چشمانم را بستم و دستم را بالا بردم و موهایش را به بازی گرفتم ....من را به خودش چسپاند ...بوسه اش عمیق بود ... عمیق و پر از احساس ... لبهایش را از روی لبهایم برداشت ...نفس کم آورده بودیم ...چشمانم را به آرامی باز کردم و نگاهش کردم ...با دیدن نگاهم ..لبهای داغش را بر روی چشمانم گذاشت ...چشمانم را بوسید...عمیق و پر از محبت ...فشاری به کمرم وارد کرد ...و باز لبهای گرمش بر روی لبهایم قرار گرفتم ... مخالفت نمی کردم ... مخالفت نمی کرد ...دستش بر روی کمرم به حرکت در آمد ... به خودم لزریدم ... محکمتر به خودش فشارم داد ....با گازی که از لبم گرفت ...با شیطنت لبخندی زدم ... هر دو نفس نفس می زدیم ...اما باز عمیقتر لبهایم را به بازی گرفت ..و همراهم همانطور که لبش بر روی لبم بود ..لبخند زد .... آرام پر از عشق گفتشایا:مـــهتابلبخند از روی لبم محو شد ...دستانم از حرکت ایستاد ....چشمانم از هم باز شد ... دستانم لرزید...حس شیرینم به تلخی تبدیل شد ... صدای مهتاب ..مهتاب گفتنش در گوشم تکرار شد ... قلبم از کوبیدن دست کشید ... یخ شدم...سنگینی حلقه را بر روی انگشتم احساس می کرد....صدای شکستن قلبم درونم را بیدار کرد ...اما شایا بی توجه به خشک شدنم هنوز لبهایش بر روی لبهایم بود ...بغض در گلویم نشست ...و یک صدا در گوشم تکرار می شد ...گناه

1398/05/15 17:27

و مهتاببا تمام قدرت پسش زدم ... اشکم بر روی گونه ام چیکید.... با دیدن اشکم که بر روی گونه ام سرازیر شد به خودش آمد ... با تعجب به من به چشمانم خیره شد ... نگاهش عجیب شده بود ...انگار به یاد آورده بود که مهتاب نیستم ستاره ام....غمگین ...پر از غم چشم دوختم در چشمانش و نالیدم -گناهه ...خیانته دستم را بر روی دهانم گذاشتم که صدای هق هقم خارج نشودم ... تازه به یاد افتاده بودم که داشتم خیانت می کردم ... تازه به یاد آورده بودم که شایا شوهرم نیست ...داشتم گناه می کردم ...خودم باعث شدم شایا قدم جلو برداره برای این گناه ...قدمی به طرفم برداشت ... دستم را جلو آوردم و با صدای خفه ای از بغض نالیدم -جلو نیا ...جلو نیا شایا غمگین نگاهم کرد...غمگین و پر از بهت شایا:ستارهآهم همراه با قطره اشک دیگری از چشمانم سرازیر شد ... حالا فهمیده بود من ستاره ام ..ستاره ...مهتابش نبودم .. من مهتاب نبودم مهتابی که شایا آنطور با عشق او را می بوسید ...آنطور عمیق او را نوازش می کرد ... با پشت دست اشکم را پاک کردم و نالیدم..با درد ...با غم.-مقصرم ...مقصرمآره مقصر بودم ... من خودم به شایا نزدیک شده بودم... چطور فراموش کرده بودم یک دختر نباید اینقدر به مردی نزدیک بشه ... چطور فراموش کرده بودم که این مردی که عشقم بود صاحب قلبش خواهرم بوده ... هق هقم به بالا رفت ... چه غلطی کردم ... داشتم چه غلطی می کردم ...بدون توجه به نگاه غمگین شایا از اتاق بیرون رفتم ... با حالت دوو به طرف پله ها رفتم ... هنوز گرمی لبهاش رو احساس می کردم ... محکم بر روی لبم زدم ... با این برخوردم محکم از روی پله ها افتادم ...اما با افتادنم در آغوش شخصی ...لعنت فرستادم به خودم...کاش می افتادم ...کاش می افتادم و با ضربی شدنم بار این گناهم کم می شد ...با چشمان اشکی سرم را بالا آوردم... باز خیره شد در نگاه غمگین میلاد ونالیدم-چرا ؟چرا میلاد ؟میلاد با تعجب نگاهم کرد ... حرفی نزد ..دستش را پس زدم و نگاهی به اطراف کردم ... باید می رفتم ... اینجا ..خفه می شدم ... دستی به طرف یقه ی لباسم بردم و شالم را باز کردم ... نگاهم را به اطراف دوختم ...چرا راه فرار نداشتم ... چرا راهی برای خارج شدن نداشتم ...با قرار گرفتن دستی بر دور بازوم نگاهم را به میلاد دوختم ... بی انکه نگاهم کند ..بی انکه حرفی بزند من را با خودش کشید ... مقاومت نکردم و با او همراه شدم ...اشکهایم هم بی بهانه سرازیر می شد ... همانطور که با کمک میلاد کشیده می شدم وارد جنگل شدیم .. جنگلی که یکبار شایا من را به آنجا آورده بود ... با یاد آوری شایا هق هق گریه ام بالا رفت ... میلاد غمگین نگاهم کرد ... اشک در چشمانش جمع شد ...سرش را به زیر انداخت و با قدم های بلند تر

1398/05/15 17:27

من را در جنگل فرو برد ...خسته از هق هق زیادی بازویم را از دستش خارج کردم و به درخت تکیه دادم و بلند تر گریه کردم و نالیدم -چه غلطی کردم ...داشتم گناه می کردم ...خــــدا تکیه اش را که کنار داد احساس کردم ..اما بی توجه به او باز نالیدم -مقصر خودمم ...خودمم که یادم رفته بود مسلمونم ..که یادم رفته بود نباید اینقدر نزدیک بشم ...مقصر خودم بودم که فرت فرت می رفتم تو آغوشش دستم را از روی صورتم کنار زدم و به میلاد چشم دوختم که همپایم اشک می ریخت ونالیدم -به خدا محتاج یک آغوش بودم ... عاشقشم دوستش دارم ...اما نمی خوام سو استفاده کنم ..خدام شاهده که بی منظور بود ...خدام شاهده که آغوشش رو فقط فقط برای امنیت می خواستم نه نیاز محکم به سینه ام زدم -منه صاحب مرده نفهمیدم که اینا گناهه.... نزدیکی به یک مرد یک گناه کبیره است ...یادم رفته بود ..بخدا یادم رفته بود میلاد زانوهام خم شد ...او همراهم خم شد ... به زانو نشستم و با مشت به زانوم زدم و پر از غم نالیدم -حقم بود ..حقم بود با آوردن یک اسم که با وجودم بسته است اینطور خورد بشم ..اینطور به خودم بیام ببینم داشتم چیکار می کردم .. به خودم بیام و بفهمم نباید بی دلیل توی آغوش یکی رفت و بوسید ... صورتم را باز در دستهام گرفتم و بلند فریاد زدم -خـــــدا غلط کردم ...خــــدا صدای خورد شدنش رو شنیدم ... صدایهق هقم اجازه نداد ...اجازه نداد که طلب بخشش کنم ... اجازه نداد که توبه کنم .... من مقصر بودم ...شایا مقصر نبود ..شایا مرد بود پر از نیاز ...اون من بودم باید که می فهمیدم مردی که در یک اتاق باهاش می خوابم ..مردی که من به عنوان حامی در آغوش می گیرم یا حتی می بوسم نیازهایی داره ... نیازهایی که منه خواهر زن نمی تونم برآورده کنم ...نمی تونم با گناه به مردی تکیه کنم که عاشقانه از صمیم دل دوستش دارمآخ ممکن بود شایا چه فکرهایی درباره ی من بکند ... نرگس جون از این اتفاق می ترسید که می گفت توی یک اتاق نباشین ... از همین اتفاق می ترسید که می گفت بیا بریم ... چرا منه ابله نفهمیدم ...چرا وقتی شایا آنطور من را در آغوش می کشید کنار نمی کشیدم ... چرا با بوسه ی شایا اینطور خودم را باختم ...حقم بود ...حقم بود که اینطور با آوردن اسم مهتاب بشکنم ...حقم بود ...حقم بود که صدای خورد شدن تمام قلبم را بشنوم ..شایا بیدارم کرده بود ..از یک خواب عمیق و پر از رویا بیدارم کرده بود ... سرم همراه با گریه خم شد ...و بر روی شانه ی میلاد نشست ... و آروم همراه با بغض گفتم -می دونی میلاد گناه کردم میلاد حرفی نزد از او ممنونم که حرفی نزد ... می خواستم با یکی حرف بزنم برایم مهم نبود او میلاد باشد یا حتی زرین خاتون ..فقط دوست داشتم

1398/05/15 17:27

حرف بزنم .. حتی اگر یک غریبه باشد ...خسته ام خسته ..آنقدر خسته که فقط به مرده ها احتیاج دارم...فقط به مرده هااین من بودم که صورتم را میان دستانم پنهان کردم و زار زار گریه ام در میان این درختها پنهان شد ...هیچکس نبود که بگه گریه نکن ..هیچکس نبود که بگه اینطور زار نزن ...فقط میلادی بود که اجازه می داد زار بزنم و خالی کنم این بغض لعنتی رو که نگه داشته بودم و حق سرازیر شدنش را نمی دادم نمی دونم چقدر گذشته بود ...اما هر چقدر که گذشته بود حالا اشکام خشک شده بود و همانطور که سرم بر روی شانه ی میلاد بود با سکوت به صدای جیک جیک پرندها گوش می کردم ... اما چیزی ته دلم هنوز بود که خارج نمی شد ... صدای فین فین کردنهام قطع شده بود و دستمال میلاد در دستم بود ... میلاد که بی هیچ شناختی از او از خیانتی گفته بودم که برایم سخت بود یاد آوریش ... نفسم را با آهی بیرون آوردم ... صدای میلاد رو شنیدم میلاد:آروم شدی صداش غم داشت ... این پسر مارموز صداش پر بود از غم ...حرفی نزدم ..اجازه دادم فکر کند که آروم شدم ...با بلند شدنش ..سرم را از روی شانه اش برداشتم ... نگاهم هنوز به رو به رو بود ... دستش را دراز کرد ... نگاهی به دستش و بعد به خود او کردم ... اشاره ای به دستش کرد ...باز نگاهم را به دستش دوختم ... دستش برعکس صورت صافش ...پر بود از پوسیدگی دستم را دراز کردم و در دستش گذاشتم ... دست لطیف میان دستان پوست پوستی او باعث آزارم نشد ..بلکه یک حسی وارد کرد ... حسی مانند شک ...بی حرف باز دنبالش کشیده شدم ...نه من حرف می زدم نه او فقط کشیده می شدم ... منو از جنگل خارج کرد .. حالا دره ای رو به روم بود ... دره ای با عمقی بلند ... دره ای که صدای شرشر آب رو به راحتی می تونستم کنارش بشنوم ... بی آنکه بترسم ..دستم را از دستش خارج کردم و لبه ی پرتگاه ایستادم ...دقیقا" کنارم ایستاد ... بی حرف ..بی آنکه نگران افتادنم باشد ... دستانش را از هم باز کرد و آروم گفت میلاد:داد بکش ..به تموم بدیها ...به تموم اون حسها ...خالی کن دلت رو از هر چی بغض منم به حرفش گوش کردم ..مانند یک ربات ..دستانم را باز کردم همانند او و همراه با بغض فریاد زدم ...فریادی به اسم تنها معبودم -خـــدا...خــــدا ...خــــدانه یکبار ...نه دوبار ..نه سه بار... چندین بار صداش زدم و میلاد همراهم صدا زد ... دیگه بغضی نبود ..با هر خدا صدا کردنم ...قطره اشکی سرازیر می شد و من آروم... آروم تر می شدم .. آروم تر از روزهایی که مرگ مهتاب رو باور نمی کردم ... آروم تر از گرمی اغوشی که شایا برایم همیشه باز گذاشته بود ...سکوت کردم و پی در پی نفس عمیق کشیدم-گاهی تو زندگی آدما رازهایی هست که فقط مال خودشونه ، مال خود خودشون ، وقتی

1398/05/15 17:27

برداشتنشو برای دیگران تعریفش کردن دیگه راز نیست ، دیگه مال اونا نیست ، دیگه هیچ حسی نسبت بهش ندارن ؛ حتی دیگه تو فکرشون هم مال اونا نیست ، تلاشم دیگه فایده ای نداره ، هیچ فایده ای ... !!! چیزهایی هست که هیچ *** نمیفهمدشون ، چیزایی که مخصوص یه آدم خاصه ، فقط برای اون آدم تعریف داره ، همون تعریف اصلی ، بقیه هر چی میگن تعبیره ، تفسیره ، همین !!لبخند روی لبم نشسته بود ... بی هیچ سوال یا حرفی به حرفام گوش می داد با چشمان بسته ... نگاهی به طرفش کردم ... نمی دونم چرا توی این حالت زار میلاد سر راهم قرار گرفته بود ..اما ممنون بودم ...واهمه ای نداشتم که حقیقت بدونه ...بذار اینم بدونه مگه قرار نبود یک روزی همه بدونن چرا اون ندونه ... با سنگینی نگاهم میلاد نگاهم کرد ..نگاه این مرد برایم عجیب بود ... شفاف انگار که گناهی کرده بود و هر لحظه هر دقیق داشت تاوان اون گناه رو می داد میلاد:داستان واست بگمهمانند بچه ها سرم را به مثبت تکان دادم ... بی مورد بی جهت این مرد جوون رو به عنوان همدرد قبول کرده بودم ..شاید چون شکست خوردم ... شاید چون کسی رو می خواستم ناشناخته به حرفام گوش بده ... میلاد نگاهش را از من گرفت و به عمق پرتگاه چشم دوخت ...لبخند زیبایی بر روی لبش نشست و آروم مانند خواننده قصه اش را شروع کرد میلاد:یکی بود ..یکی نبود ... جز خدا هیچی نبود ..زیر این طاق کبود...نه ستاره ..نه سرود ...نگاهی به من کرد و با همون لبخند با شیطنت گفتمیلاد:عموصحرا تپلی با دوتا لپ گلی خندیدم ...شادمانه خندیدم ..همراهم خندید و ادامه دادمیلاد:عمو صحرا پسرات کو.....لب دریان پسرام...دخترای ننه دریارو خواطرخوان پسرامافکارم کشیده شد به بچگی هام به اون روزها که دست نوازش گونه ای موهایم را می بافت و برایم می خوند ..همانند میلاد اما با صدای زنونه ..با صدای پر از محبت میلاد: می خونن - آخ که چه دلدوز و چه دلسوز میخونن!...دختران ننه دریا کومه مون سرد و سیاس...چشم امیدمون اول به خدا بعد به شماست باز لبخند زدم وباز اون قدیما زمان بچگی هام جلو چشمام جان گرفت ...موهای خرگوشی و بافته شده ام را ربان قرمز می بست ...دستهاش همراه با صداش می لرزید ... لبخندی در همان بچگی هام زدم و دستان لرزانش را بوسیدم ... و صداش همراه با بغض همراه شد ... اما برعکس صدای میلاد که دل انگیز می خوند به گوشم رسیدمیلا:کوره ها سرد شدن ...سبزه ها سرد شدن....خنده ها درد شدن هر دو خندیدم پر از درد انعکاس صدای خنده امان در آن پرتگاه پیچید ..میلاد ادامه دادمیلاد: یکی بود ..یکی نبود ... جز خدا هیچی نبود ..زیر این طاق کبود...نه ستاره ..نه سرود ...سکوت کرد ...همراه با لبخند سکوت کرد ... نگاهم را

1398/05/15 17:28

از او گرفتم ...و با تمام آرامش حاصل از گذشته ها از پرتگاه فاصله گرفتم ... تازه به خودم امده بودم ... یک شکست من ..یعنی سرپا بودن من ..حالا وقتش بود ..همونطور که مهتاب اون روز به من خارج از همون اتاق توی خواب گفته بود ..حالا وقتش بود ... باید پازل هارو به هم گره می زدم ..باید خودم رو به واقعیت می رسوندم ... به واقعیت ... نفرت و انتقامسرحالتر ازقبل همانطور که برای میلاد داستانی را تعریف می کردم ..به ساختمون نزدیک شدیم ... دروغ چرا هنوز از دیدن شایا واهمه داشتم ...اما می دونستم مقصر من بود و شایا هیچ تقصیری به گردن نداشت ... با صدای خنده ی میلاد ...با لبخندی موهایم را کنار زدم و نگاهش کردم میلاد:خیلی عجیبه من که از خلقتش شک کردمسرم را تکان دادم و با شادی گفتم -فقط باید ببینش تا بدونی دار...هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پر تحکم و بمش به گوشم ..رسیدشایا:کیو باید ببینهقلبم شروع به تپیدن کرد ... خنده از روی لبهای میلاد محو شد ... بدون آنکه نگاهی به شایا کرده باشم ...لبخندی زدم و دستی به چترهایم کشیدم و گفتم -هیچی با میلاد درباره شخصی حرف می زدیم ...میلاد نگاهم کرد ..لبخند کمرنگی زد و با تکان سر به من و شایا زیر لب با اجازه ای گفت و رفت ... نگاهی به رفتنش کردم ...و آرزو کردم کاش نمی رفت تا با شایا تنها نمونم ...شایا:ستاره..صداش ملایم نبود ..آروم نبود ..بلکه خشن بود ... نگاهم را به طرفش برگرداندم ...اما نگاهش نکردم و با لبخندی گفتم -بله !!شایا:نگام کن صداش پر بود از خشونت ...شاید به دلیل همان بوسه ها ...تلخ لبخند زدم ... کاش می شد بگم شایا من اشتباه کردم تو خودتو اذیت نکن ...من با کارهام اجازه دادم این حرکت سر بزنه تو مقصر نیستی اما برعکسش سکوت کردم ..سکوت کردم تا وقتی تمام قدرت و تحکمم رو پیدا کردم ..این حرفارو بهش بزنم ..با قدمی که به طرفم برداشت دو قدم به عقب رفتم شایا:ســـتاره!!!اینبار صداش پر بود از تعجب ...پر بود از احساسی که نمی دونستم تحقیر بود یا چیز دیگه ..حق داشت ..حق داشت تعجب کنه ..چون من کسی نبودم از شایا که قدمی جلو برداره دو قدم عقب برم ...اما تصمیم رو گرفته بودم ..و سرسخت سر تصمیم ایستاده بودم که نزدیک نشم ...تا دوباره نبازم خودم رو ..سرم را بالا گرفتم و بدون نگاه به چشمانش با لبخندی گفتم -خیلی خستمه باید برم سر بزنم به نرگسیبا همان تعجب قدمی به عقب برداشت ...شاید اون هم فهمیده بود بهترین راه برای من و او فاصله است ..خنده ی بی خودی کردم و با قلبی داغون با حالت دوو وارد ساختمون شدم ...وارد شدنم همانا برخوردم با ساشا شد ... ساشا:هووو کجایی دیوونهبی خود بی جهت خندیدم ... دستش را که بازوهایم را گرفته بود که

1398/05/15 17:28

نیوفتم پس زدم و با انگشت اشاره ام ضربه ای به بینی اش زدم ...و گفتم -هووو تو کلات بی ادبساشا با تعجب نگاهم کرد ... از کنارش گذشتم ... همین تعجب رو می خواستم ..همین نگاه رو می خواستم ... می خواستم بهم شک کنه ...می خواستم ساشا هم بدونه که من همون ستاره ام ستاره دوستش ...دوستی که دستش در دست پویا بود همیشه ...پویای که از او خواستگاری کرده بود ...باید یک زنگ به پویا هم بزنم ..برای تکمیل کاری که می خوام انجام بدم ...محافظت از آروین با وارد شدن یکباره ام در اتاق نرگس جون که با موبایل مشغول صحبت بود با تعجب نگاهم کرد ... خنده ای کردم و در اتاق را بستم ... و به آن تکیه دادم ..نرگس جون اخمی کرد و با کسی که حرف می زد گفت نرگس جون:من بعد باهات تماس می گیرم گوشی را قطع کرد و بر روی تخت پرت کرد ...با اخمی نگاهم کرد ... ابرو بالا انداختم و با لبخند دندون نمایی گفتم -جــونم نرگسی با جذبه ی نگاهت نکش مارو با همون جدیت نگاهم کرد و گفت نرگس جون:این چه طرز باز کردن در اتاقه شانه ای بالا انداختم و قدمی به طرفش برداشتم و با لب و لوچه ای آویزون همانند بچه ای گفتم -نرگسی اخم نکن دیگه نرگس جون تغییری به حالتش نداد ... دستهامو بهم گره زدم و شروع به تاب دادن خودم کردم ...-دلت می آد نرگسیلبامو غنچه کردم و نگاهش کردم ..لبش کش رفت و لبخندی روی لبش نشست ...خنده ای کردم و گونه اش را محکم بوسیدم ...خنده ی پر صدایش در اتاق پیچید و من را پس زد ...همانطور که گونه اش را از تف مالیم پاک می کرد گفت نرگس جون:گمشو گمشو دختره ی دیونه من که باهات قهرمبا قهرم گفتنش خنده ای کردم و محکم در آغوشش گرفتم ..-آی من قربون اون قهرم گفتنت برم جیگر که اینطور منو دیونه خودش کرده نرگس جون باز خنده ای کرد و من را از خودش فاصله داد و بر روی تخت نشست ...کنار پاش نشستم و سرم را بر روی آن گذاشتم ...نرگس جون دستش را وارد موهایم کرد و شروع به بازی با آنها کرد ...احساس خوبی بود یکی همانند مادر ..همانند یک خواهر آنطور بی دلیل نوازشت کند ..بی پرسش ..بی بهونه-نرگسینرگس جون:جونم-منو می بخشیدستش از حرکت ایستاد ...سرش را خم کرد و نگاهم کرد نرگس جون:حالت خوبه چرا ببخشم ؟لبخندی زدم و آرام گفتم -به خاطر اینکه بی خبر بودم ازت ..به خاطر اینکه بی معرفت بودم نرگس جون خم شد و پیشانی ام را با محبت بوسید و آروم گفت نرگس جون:ستاره ی من هیچوقت بی معرفت نیست لبخندی زدم ..دستش را گرفتم و بوسه ای بر روی آن گذاشتم ..-جبران می کنم نرگسی به تمام اون روزهای بی خبری جبران می کنمباز هم لبخند مهربونش زینت بخش لبهایش شد ... دستی در موهایم کشید و با محبت گفت نرگس جون:می دونم ستاره ..فقط تویی که

1398/05/15 17:28

جبران تمام لحظات رو می کنی ... سرم را تکان دادم و سرم را برگرداندم ..اهی کشیدم و گفتم -نرگسی تو به من ایمان داری نرگس جون:من تمام ایمانم به تو و کارهاته ستارهچشمامو بستم ... به اوج رفتم ..خوشحال بودم یکی هست که به من به کارهام ایمان داره... از جایم بلند شدم ... و راست ایستادم ..چشمامو به چشمای پر از تعجب نرگس جون دوختم و گفتم -درست می کنم نرگسی همه ی اون چیزهارو که باید درست بشه درست می کنم نرگس جون با تعجب بیشتری نگاهم کرد... لبخندی زدم نرگس جون:ستاره می خوای چیکار کنی دستی در موهایم کشیدم و شانه ای بالا انداختم ...نمی دونستم می خوام چیکار بکنم ..اما به گفته یکی این بهترین راهه ... بی حرف از اتاق بیرون اومدم که اناهیتا را دست به سینه تکیه به دیوار خیره به خودم دیدم ... ریز نگاهش کردم و با لبخندی به طرفش رفتم ...می دونستم آناهیتا بهترین همکار و همراه می تونست باشه

1398/05/15 17:28

قسمت 16
آناهیتا:هـــووم چیه چرا اینطور نگام می کنی چشمامو ریزتر کردم و عمیق تر نگاهش کردم ...اخمهایش در هم رفت و تکیه اش را از دیوار گرفت آناهیتا:ستاره می زنم تو سرتا همانند او دست به سینه ایستادم و لبخندی زدم ... لبخندی از روی شیطنت ..از روی کاری که می خواستم با او بکنم ...آناهیتا یک تای ابرویش را بالا داد و با تعجب نگاهم کرد ...چترهایم را از جلوی چشمانم کنار زدم و با همون لبخند رو به او گفتم-باید اون کاری که قبلا" بهت گفتم رو انجام بدیمآناهیتا چشمانش را از لبخندم گرفت و مشکوک پر تردید نگاهم کرد آناهیتا:کار کدوم کار لبخند دندون نمایی زدم ...با دیدن این حالتم ...اناهیتا هر دو ابروهایش را بالا داد آناهیتا:چه کاری قرار بود با تو بکنم که اینقدر ذوق داری واسش راست ایستادم ... نگاهم را به اطراف دوختم که کسی نباشد ...با نبودن کسی سرم را به طرف آناهیتا که با تعجب نگاهم می کرد ...خم کردم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم-دزدی از او فاصله گرفت و باز همان لبخند دندان نما را به لب آوردم ...اناهیتا با دیدنم با چشمان گرد شده نگاهم کرد آناهیتا:چـــــی دزدیبا دادی که آناهیتا زد ...جلوی دهانش را گرفتم و پس گردنی محکمی به سرش زدم -کــــوفت چرا اینقدر بلند می گی آناهیتا با اخم های درهمی پسم زد و با عصبانیت گفت آناهیتا:معلوم هست چی می گی ستاره اینبار نوبت من بود که اخمهایم را درهم کنم ...نگاهم را خیره به چشمانش دوختم و گفتم -آنی اون صدای جیغ جیغوتو رو بده پایین آناهیتا دست به سینه ایستاد و با همان اخم گفت آناهیتا:خوب بنال گوشم با توهپوفی کردم و دستم را به شالم کشیدم و در چشمانش خیره شدم -ببین آنی من و تو نزدیک یک ماه دو ماهه که اومدیم اینجا اما هر وقت یک قدم می خوام بردارم برای انتقام ..یک چیزی داره جلومو می گیره ..متوجه می شی که دارم چی می گم سرش را با اخمی های درهم تکان داد و گفتآناهیتا:خوب اینش چی به دزدی قدمی به او نزدیک شدم و دستش را گرفتم -ببین خواهر جان باید یک قدم بردارم ...من و تو برای همیشه که نمی تونیم اینجا بمونیم ...یک روز که باید همه بفهمن مهتابی در کار نیست اخمهایش رفته رفته باز شد ... سرش را به زیر انداختآناهیتا:خوب درست می گی ...اما دزدی!!؟؟سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ...لبخندی به روش زدم -تو قول همکاری دادی آنی ...تو که به من اعتماد داشتی آناهیتا دستم را در دستش گرفت و خیره در چشمانم شد آناهیتا:بعد از اون خدایی که اون بالاست نگاهمون می کنه به تو اعتماد دارم ستاره این رو خود تو هم می دونی دیگه چی به جز این دلگرمی احتیاج داشتم ...گونه اش را بوسیدم ... مهربان لبخندی زد ...چشمکی زدم و گفتم-پس

1398/05/15 17:42

پایه ایی دیگهاناهیتا با شک و تردید سرش را تکان داد و با ناله گفت آناهیتا:معلوم نیست چی توی اون سرت ریخته شده اما قبوله با شادی خنده ای کردم و دستانم را بهم زدم -ای ول می دونستم پشتم رو خالی نمی کنی اناهیتا خنده ای کرد و به من که با شادی نگاهش می کردم ..با تأسف سرش را تکان داد آناهیتا:همچین ذوق کرده انگار می خواد قله فتح کنه خنده ای کردم و نفسم را پر صدا بیرون داد ...هر دو تکیه امان را به دیوار دادیم و به رو به رو خیره شدیم آناهیتا:خوب باید کجا رو زیر رو کنیم چشمامو بستم و حلقه ی در دست چپم را به بازی گرفتم ...لبخند تلخی بر روی لبم نشست ... با گرم شدن لبهایم چشمانم را با عجله باز کردم ... نگاهی به اطراف کردم ... با نبودن کسی نفسی به راحتی کشیدم و دستم را بر روی لبم گذاشتم ... دروغ نبود ..اون حس لمس لبهایش بر روی لبم شیرین بود همراه به تلخی...اینقدر برایم تلخ و شیرین بود که هر لحظه ..هر دقیق به یاد مب آوردم آناهیتا:ستاره سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم -جانمآناهیتا با تعجب نگاهم کرد و با نگرانی گفت آناهیتا:تو چرا رنگت اینطور پریده دستش را جلو آورد و بر روی پیشانی ام گذاشت و ادامه داد


آناهیتا:حالت خوبه لبخندی زدم و دستش را پس زدم ..و آروم گفتم -می شه بریم تو حیاط می ترسم اینجا حرف بزنیم کسی بشنوه آناهیتا سرش را به مثبت تکان داد ...لبخندی زدم و جلوتر از او حرکت کردم ... نگاهم را به حلقه دوختم ..شرمنده مهتاب بودم ... شرمنده اون چشمای معصوم و اعتمادی که اناهیتا ...حتی نرگس جون به من داشت ... سرم را بالا گرفتم... شرمنده شایا هم بودم ...می دونستم اون هم حالش خرابتر از منه اما بروز نمی ده همانند من که می خواستم پشت لبخندم همه چیز رو پنهان کنم نگاهی به آناهیتا کردم که همانطور که در فکر بود کنارم راه می رفت ...توی دار این دنیا فقط اون بود که می دونست حسم به شایا چیه ...فقط اون و خدای بالا سرم می دونست احساسم داره خفه ام می کنه ...داره از درون خوردم می کنه ... من به هیچ چشم داشتی به شایا نزدیک شدم ..بدون اینکه فکر کرده باشم اون یک مرده ..بدون اینکه فهمیده باشم ..جلو رفتمو توی آغوش اون مرد ...مرد خواهرم نزدیک شدم ...و بار گناه رو به دوش خریدم ...مقصدم چی بود و به کجا خطم شد ..پوزخندی زدم و از ساختمون خارج شدم ... شاید همین راه حل بود که به خودم بیام ..به خودم بیام و تموم کنم اون چیزی که اینا شروع کردن و فکر کردن با مرگ مهتاب تموم شده ...سردی دست آناهیتا بر روی دستم نگاهم را خیره به نگاهش کرد ... هر دو بر روی نیمکتی نشستیم و نگاهمان را به درختهای بلند و سرسبز دوختیم ...تکیه ام را به صندلی داد و پایم را بر پای دیگری

1398/05/15 17:42

گذاشتم آناهیتا:ستاره نگاهم را از درختها گرفتم و به او دوختم ...نگاهش به درختها بود اما می دونستم از تن صداش تشخیص بدم که چیزی نگرانش کرده ..دست سردش را در دست گرفتم و با لبخندی گفتم -چی شده انی آناهیتا نگاهش را از درختها گرفت و به من دوخت و آروم گفت آناهیتا:دارم می ترسم ستاره ...از اینجا از این مردمای مارموزشون که هر یک یک داستان دارن دستش را فشردم و به همان آرومی که حرف زده بود گفتم -از چی این مردم می ترسی ... این مردم که کاری به من تو ندارن چشمانش غم گرفت ...خیس شد از اشکهایی که سعی در پنهان آن داشت آناهیتا:چرا ستاره این مردم اگه کاری به ما نداشتن ...پس چرا مهتاب رو از ما گرفتن ..ما که کاری به کار کسی نداشتیم تحمل آن نگاه غمگین رو نداشتم که با سوالهایی که جوابش رو نداشتم نگاهم می کرد ...لبخند تلخی زدم و دستش را که هنوز در دستم بود فشاری به ان وارد کردم و آروم و با اطمینان گفتم -درست می شه انی ..بهت قول می دم که درستش کنم ...نگاهم را به او دوختم و ادامه دادم -اما خواهری نمی تونم مهتاب رو برگردونم ...نمی تونم برش گردونمصدام می لرزید ..باز بغض کرده بودم ... باز یاد مهتاب و گناهم افتاده بودم ... نفسم را پر صدا بیرون دادم و با همان صدای لرزان گفتم -اما کسی که مهتابم رو به اون روز انداخت رو به خاک می زنم اینو بهت قول می دم ...لبخندی بر روی لبش نشست...دلگرم شده بود ..همانند من که با کنار من بودنش دلگرم بودم ...دستم را به پشت نیمکت تکیه دادم و باز فکرم به آن ملف رفت ... ملفی که در ماشین زرین خاتون دیده بودم ...خیلی چیزها برایم مبهم بود که می خواستم درستش کنم و پازل هارو بهم گره بزنم آناهیتا:ستارهخنده ای کردم و نگاهم کردم -باز چی شد آناهیتا ریز خندید و نگاهم کرد ...مظلوم گفتآناهیتا:این دیگه کنجکاوی آخریهبا لحن مظلومش خنده ام پر صدا تر شد ...گونه اش را گرفتم و محکم کشیدم -بگو تا بدونم باز فضولیت چیه اخمی کرد و محکم بر روی دستم که گونه اش را گرفته بودم زد ..آناهیتا:اولا" فضولی نه کنجکاوی ..دوما" ...منتظر نگاهش کردم ...نگاهش را از من گرفت و مشغول بازی با دستش شد ...مشکوک نگاهش کردم -دوما"...؟؟آناهیتا نفسش را به سختی بیرون داد و با دلهره ای که در صدایش بود گفت-بختیاری کیه ؟لبخندی روی لبم نشست ... منتظر این سوال بودم ...خیلی وقته منتظر این سوال بودم ... چشمامو بستم ...صورت معصوم مهتاب در چشمانم جان گرفت ...باز دست نوازشگر مهربان و پدارانه ای را بر روی سرم حس کردم ... نقش چشمان شهرام بختیاری در نگاهم پررنگ تر شد ...آناهیتا:فهمیدی ستاره چی گفتم چشمانم را باز کردم و سرم را تکان دادم که بی صبرانه باز

1398/05/15 17:42

پرسیدآناهیتا:اون کیه ستاره... می دونم می شناسیش ..تنفر شایا از یک مرد خیلی بی خوده..چرا فقط به تو اینطور نگاه می کنه دست به سینه نشستم و نگاهم را به او دوختم که کلافه شده بود ...چطور آناهیتا نگاه مشتاق بختیاری رو به خودش ندیده بود ... نگاهی که پر بود از افسوس ..پر بود از خواستن ....آهی کشیدم ...آناهیتا نگاه خیره اش را در چشمام دوخت و نالید آناهیتا:بهم بگو اینجا چه خبره اون مرد کیهدستی به شالم کشیدم و با خونسردی تمام گفتم

اون کسیه که اجازه نمی ده صدمه ای به من و تو برسه حقیقت را گفته بودم ...بختیاری حامی ام بود ...حامیه زمان پنج سالگی هام ..شش سالگی هام ...آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با حالت گیچی گفت آناهیتا:اون غریبه چرا باید بخواد همچین کاری بکنه-چون اون از هر غریبه ای برامون آشنا تره گیج تر از قبل نگاهم کرد ..حالت گیجش را دوست داشتم ...لبخندی به لب اوردم و محو صورتش شدم... با دیدن لبخندم ..آرام و ملایم پرسید آناهیتا:اون کیه ستارهنگاهم را از او گرفتم و به درختها دوختم ...اون کی بود ...به راستی که بختیاری کی بود ....اون کسی بود که دلیلی برای امدنش آورده بود ...و دلیل های دیگر هم به همراه داشت ... دست در جیب بردم و کارتش را لمس کردم ...کارتی که من را به او می رساند ... کارت را از جیبم خارج کردم و به طرف آناهیتا گرفتم .. اناهیتا با تعجب به کارت نگاه کرد ...لبخندی زدم و گفتم -اینو می دم به تو ..هر وقت فهمیدی وقتشه بهش زنگ می زنیم آناهیتا:اماانگشت اشاره ام را به طرف بینی ام بردم و آروم گفتم -هیــــس اون بیشتر از من به تو مدیونهباز هم با تعجب نگاهم کرد ... اما من برعکس او بودم ...همه چیز را آسان می دیدم ...آسان همانند دیدارمان با شهرام بختیاری ...کسی که چشمانش همانند چشمانم بود و درد نگاهش همانند چشمان اناهیتا ...پوزخندی بر روی لبم نشست ... باز صدای گریه های دختر بچه ...بچ بچ های اطرافیان در سرم پیچید ...و باز دستهای کوچلو و مهربون مهتاب بر روی دستهای لرزان دختر بچه نشست و با صدای مظلوم و مهربونش که گفت "ما دوستیم دوستها هیچوقت از هم ناراحت نمی شن"...پوزخندم به لبخندی تبدیل شد و نگاهم را به دور دستها دوختم و زیر لب نالیدم -چی به روزت اومده خواهری با قرار گرفتن دست سرد اناهیتا بر روی شانه ام با لبخند تلخی نگاهش کردم .. لبخند غمگینی زد و ارام گفت آناهیتا:هر کاری می کنیم تا بفهمیم چی به روزش اومده سرم را تکان داد و نفسم را به راحتی بیرون دادم ... حلقه را در انگشتم چرخواندم ...لبخندی زدم ...آناهیتا:خوب نگفتینگاهم را از حلقه گرفتم و به او دوختم -چیو؟اناهیتا شانه اش را بالا انداخت و با خونسردی گفت

1398/05/15 17:42

آناهیتا:دزدی رو خنده ای کردم و گفتم-کنار اومدی با دزدی پساناهیتا هم همانند من خندید و سرش را تکان داد و گفت اناهیتا:چیکار کنم با تو گشتن کنار اومدنم دارهخنده ی بلند تری کردم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم که گفتآناهیتا:زهرمار ..نه به او خونسردیت نه به این خنده ی بی دلیلت سرش را تکان داد و کارت در دستش را در جیبش قرار داد و به طرفم برگشتآناهیتا:جدا از این حرفا ...باید کجا رو بدزدیم اون اتاق رو پیدا کردی با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و گفتم -حالا داری عین این دزدا فکر می کنی ها خواست حرفی بزند که وسطش پریدم و گفتم -وقت زیاد ندارم واست توضیح بدم چون که ساشا داره به طرفمون می آد ...اما بگم که اتاق رو پیدا نکردم ...اما چیز دیگه ای پیدا کردم که باید بریم اونجا دزدی ...با نزدیک شدن ساشا ...لبخندی زدم و خودم را به آناهیتا چسپاندم و کنار گوشش به آرامی گفتم -دزدی توی اتاق یوسفازاو فاصله گرفتم ... با دیدن چشمان گرد شده اش ...لبم را گاز گرفتم تا خنده را سر ندهم ... شوکه شده بود....تنفرش را از یوسف می دانستم ...نگاهی به ساشا کردم که با تعجب به آناهیتا نگاه می کرد و خنده ام را مهار کردم ... با تأسف به آناهیتا نزدیک شدم و با خنده شروع به ماساژ دادن شانه اش کردم-نفش بکش...نفــــس های عمــــیقساشا با نگرانی نگاهش را به آناهیتا که با چشمان گرد شده به زمین نگاه می کرد دوخت و گفت ساشا:لازمه که به شایا بگم بیاددیگه نتونستم جلوی خنده ی بلندم را از این حرف ساشا بگیرم بلند زدم زیر خنده ...آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و با آرنجش محکم به پهلوم زد ...و رو به ساشا با اخمی گفتآناهیتا:لازم نکرده من از همتون سالم ترم ساشا نفسی به راحتی کشید و لبخندی به لب آورد و گفت -خوب خدارو شکر همیشه بهتر و سالم تر باشیلبخند دندون نمایی از حرفش زدم و با ذوق نگاهی به آناهیتا کردم که با اخمی عمیق به ساشا با چشمان ریز شده خیره شده بود ... مشتی به بازویش زدم و با خنده گفتم-همچین نگاهش می کنی انگار جونتو ازت گرفته



ساشا:صدرصد به زودی می گیرم با خنده نگاهی به ساشا کردم که با محبت به آناهیتا خیره شده بود ...آناهیتا پوزخندی زد .... دست به سینه نشست و تکیه اش را به نیمکت داد و بی تفاوت گفتآناهیتا:اینا عادت دارن جون همه رو می گیرنطعنه اش به واضحیه نیش کلامش بود ... ساشا اخمهایش درهم رفت و با لحنی که در حال کنترولش بود گفتساشا:منظور آناهیتا شانه اش را بالا داد و خیره در چشمان ساشا با تندی گفت آناهیتا:این شما اربابا باید بدونین چیکار به جون ما دارین-آنی با دست ساشا که من را به سکوت دعوت کرد نگاهم را به ساشا دوختم ...پوزخند پر صدایی

1398/05/15 17:42

زد و رو به آناهیتا گفت ساشا:آنی خانوم حرفی هست رک بگو آناهیتا از جایش بلند شد و باز شانه اش را با بی خیالی بالا انداخت و گفت آناهیتا:بیشتر ترجیح می دم معمایی حرف بزنم تا رکهر دو گارد گرفته بودن و با اخمهای درهم نگاهشان به یکدیگر بود ... دلخوری اناهیتا برایم عجیب بود ..همینطور اخمهای درهم رفته ی ساشا .....قدمی که ساشا به طرف آناهیتا برداشت من را به خودم آورد ... بین هر دوی آنها قرار گرفتم و با دستم جلوی یک قدم دیگر برداشتن ساشا گرفتم و ملایم گفتم -ساشا آروم باش....ساشا ایستاد ..ایستاد و دلخور و با لبخند غمگینی نگاهی به آناهیتا کرد ...نگاهش را در تک تک اجزای صورت آناهیتا گرداند و خیره در چشمانش متوقف شد ... آناهیتا سرد و با اخمهای در هم رفته نگاهش می کرد ..بی حرف ..بی گلایه ...ساشا با دست کنارم زد ...و بازوهای آناهیتا را گرفت ... با چشمانی گرد شده نگاهم را به آن دو دوختم ...-ساشا...هیچی نگفت ..حرفی نزد ...فقط خیره شد در چشمان آناهیتا ... اخمهای اناهیتا رفته رفته باز شد و با ناله رو به ساشا گفت آناهیتا:ولم کن اما ساشا تکانی به خود نداد ..حتی من هم تکانی نخوردم که ساشا را از آناهیتا دور کنم ... قدمی به عقب رفتم که آناهیتا باز ناله کردآناهیتا:گفتم ولم کن ساشا آناهیتا را به خود نزدیک تر کرد ...با بسته شدن چشمان آناهیتا ....ساشا بازویش را رها کرد ... آناهیتا که از قفسی آزاد شده باشد ... قدمی از او فاصله گرفت ... اما ساشا با یک حرکت دستش را گرفت که ناله ی آناهیتا به صدای بلندی تبدیل شدآناهیتا:ول کن دستمو لـــعنتی ساشا:چرا این همه نفرت ...چرا این همه غم توی این چشماست ...دستانم را مشت کردم ... او نیز دیده بود ... او نیز غم چشمان شاد آناهیتا را دیده بود ... نگاهم را به آناهیتا دوختم که با صورتی سرخ شده سرش به زیر بود و سعی در در آوردن مچش از دست ساشا ...ساشا نگاهی به من کرد که غمگین نگاهم به آناهیتا بود و گفت ساشا:نه فقط این تو هم نگاهت اینطوره اما با بودن شایا رنگ عوض می کنه نگاهم را از او گرفتم و به حلقه ی در دستم دوختم .... ساشا:اینجا چه خبره ...یک اتفاق هایی داره می افته ...با پوزخند پر صدایی که آناهیتا زد سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ... نگاهی به دستش در دست ساشا کرد و با یک ضرب بیرون آورد ... با نفرت به ساشا نگاه کرد و با سیلی که به صورت ساشا زد ...مهر سکوت را شکست ... ساشا با تعجب و لبخندی دست بر روی گونه اش کشید و نگاهی به آناهیتا کرد و گفت ساشا:راحت شدی ..آروم شدی ...مشت شدن دستهای آناهیتا را دیدم اما حرف نزدم ... این چیزی بود بین او و ساشا ...حق نداشتم دخالت کنم ... حق نداشتم که وسط حرفهای آنها باشم ...پشتم را به

1398/05/15 17:42

آنها کردم و قدمی برداشتم ...باید اجازه می دادم که آناهیتا با خودش کنار می اومد ..با این نفرت که می دونم از کجا سرچشمه می زنه... قطره اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر می شد را پاک کردم و قدم دیگری برداشتم ساشا:ستاره نفس در سینه ام حبس شد ... قدم هایم ایستاد ... قفسه ی سینه ام به سختی بالا پایین می رفت ...درست شنیده بودم ... ساشا گفت ستاره... با سرعت به طرفش برگشتم ...تا مطمئن بشم تا مطمئن بشم که صدام زده ... ساشا با چشمان اشکی نفسش را بیرون داد ... با دیدن چشمان گرد شده ی آناهیتا به خودم لرزیدم ...نگاهم را بار دیگر به ساشا دوختم ..ساشا قدمی به طرفم برداشت و به آرامی باز گفت ساشا:ستاره!!

قدمی که امده بود را به عقب رفتم... تلخ خندید .... تلختر از مزه ی دهنم که بغض راه گلویم را گرفته بود .ساشا:می دونستم خودتی ... می دونستم ...آناهیتا:چی می گی واسه خودتبازوی ساشا را گرفت و او را پس زد ... قدمی به طرفم نزدیک آمد .... ساشا مچ دست آناهیتا را گرفت و آروم گفت ساشا:اون شب رو یادته آنی خانوم ... همون شبی که هر دو توی ماشن بودیم و تو از غم مهتاب می گفتی ... از شیطنت دختری می گفتی که توی ایطالیا پفک نداشت بخوره ... از محکمی دختری می گفتی که من چهار سال کنارش بودم ...چهار سال تمام عین یک دوست کنارم بود ... دختری که یک ساله دوستش رو بی خبر گذاشته رفته ایطالیا ساشا نگاهی به من کرد و نالید ساشا:آخه بی انصاف این بود دوستیت ... این بود از اون دوست بودن که حرف می زدی ... یکسال رفتی نگفتی ساشا نگران می شه باید خبرات رو از پویا می گرفتم ...همانطور که مچ دست آناهیتا را در دستش گرفته بود قدمی به منی که شوکه نگاهش می کردم ...نزدیک شد و ادامه داد ساشا:من باید تورو اینجا ببینم ستاره ..اینجایی که خونه ی منه ...اینجایی که برادر من ...الگوی من راست راست توی چشمام خیره می شه به من می گه مهتاب زنمه ... پس ستاره دوست من این وسط چیکارست هــــان ..تـــو ایـــن وســط چیکاره اییبا دادی که زد ...تلنگری بود برای ریختن اشکهای آناهیتا بر روی گونه اش . از شوک در آمدن من ... غمگین به ساشا چشم دوختم و نالیدم-ساشا من...ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و وسط حرفم پرید ساشا:تـــو چی هــان .. تو چی ... فک کردی نمی شناسمت هـــان ...آخه ابله من و تو چهارسال عین یک حامی برای هم توی غربت بودیم ... از نگاهت از رفتارت می دونستم خودتی -ساشاساشا:ساشا چی هـــان ...می خوای مثل همیشه توجیه کنی ...چی شدی ستاره ...این اسم مهتاب به تو نمی آد ... تو اون ستاره نیستی با دیدن اشکی که از چشمانش سرازیر شد ...بند دلم پاره شد ... من چه کردم با تو ساشا ... ساشا با سرسختی با پشت دست اشکش را پاک کرد و

1398/05/15 17:42

نالید ساشا:می دونی چقدر سخته خواهر داشته باشی ... و یک سال ازش بی خبر باشی ...بعد به عنوان زن داداش کنارت ببینی ... می دونی چقدر سخته از تنها دوستت دروغ بشنویی که مهتابه ستاره نیست ... دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم بالا نرود آناهیتا با دیدن حالتم ...بازوی ساشا را گرفت همراه با بغض نالید ...آناهیتا:تمومـــش کــن...ساشا غرید ..مانند زمانی که دلخور بود ... مانند زمانی که از غمش برای من که ستاره بودم می گفتساشا:نـــه تمومش نمی کنم... باید بدونم این اینجا چیکار می کنه ... باید بدونه ...وقتی دوبار خواهرت رو از دست می دی چه حسی داره ...باید بدونه دل آدم چقدر می سوزه زانوهایم خم شد ... ستاره ی محکم جلوی چشمان ساشا به زانو در آمد ...زانویی که خیلی وقت بود خم شده بود ... حالم خراب بود ..خرابتر از حرفهای ساشا.... آناهیتا جیغ خفه ای کشید.... با چشمان اشکی سرم را بالا گرفتم و همانند او غریدم -آره من ستاره ام ... همینو می خوای بدونی ... آره خودشم ...منه بی معرفت همون ستاره ام که توی غربت کنارت بود ... همون شخصم که تو داری در به در دنبالش می گردیصورتم را میان دستانم پنهان کردم و با حالت زار ادامه دادم -چیو باید بدونم وقتی داغم تازه است ... چیو باید احساس کنم وقتی دلم داره آتیش می گیره ... هـــانسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ... با دیدن شایا پشت سرش باز نالیدم و فریاد زدم -چیو باید من ابله احساس کنم وقتی احساسات خواهر پاکتر از گلم رو به بازی گرفتن هـــان دستم را بالا آوردم و حلقه ی در دستم را بالا گرفتم و نالیدم -اینو می بینی ... این حلقه ای که توی دستای من سنگینی می کنه ... می بینی ارباب ساشا ... این حلقه ی اسارت خواهرم بود ... حلقه ی عشق خواهر که راهی قبرستونش کرد ...راهی خاروار خاکی که حالا راحت با روحی سرگردون توش خوابیده ... آره منه ستاره مهتاب شدم فقط ...فقط برای این حلقه می فهمی ....مـــی فــهمی لعنتی هق هق بلند گریه آناهیتا قلبم را به درد آوردآناهیتا:ستاره!!دستم را پایین آوردم و نگاهم را به حلقه دوختم و نالیدم -نه بذار بگم آنی ...بذار به این بی معرفت بگم که ساشا چقدر دنبالت گشتم ... گشتم دنبالت که بهت بگم دارم از انگلیس می رم ایطالیا ...چون بهترین کار گیرم اومده ...همون کاری که تونستم با پویا شریک بشم و تورو شریک کنم ...اما این بی معرفت نبود ..باز نبود که اولین نفر باشه که خبر خوب رو بشنوه ...سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمان غمگین ساشا شدم و ادامه دادم -یادته ساشا وقتی صدای خواهر نازنینم رو می شنویدم چقدر ذوق می کردم ...حتی وقتی شماره اش رو روی صفحه موبایلم می دیدملبخند تلخی زدم و باز نگاهم را به حلقه دوختم

1398/05/15 17:42

و نالیدم -می دونی چطور بهترین روز زندگیت می تونه بدترین روز باشه وقتی یک تماس از شماره خواهرت با صدای بغض کرده بیاد که بگه ...پاره ی تنت تصادف کرده ...زندگیت تصادف کرده و لحظه های آخر عمرش رو داره برای کنار تو بودن نفس می کشه چانه ام لرزید ... صدایی از هیچکدامشان بیرون نمی آمد ...نمی خواستم حرفی زده بشه ...می خواستم آخرین بغضم را بشکنم و راحت کنم خودم را.... برگشتم به همان روز همان روزی که پویا حلقه به دست کنارم زانو زد و صدای زنگ موبایلم تمام خوشی را از من گرفت ... صورت زیبای مهتاب در نگاهم جان گرفت که آروم همراه با بغض گفتم-وقتی در اتاق رو باز کردم ...در اتاق کوفتیه بیمارستان ... مهتاب اون وسط بین دستگاه ...با رنگی پریده با درد ...آه نمی دونی چقدر درد داشت ... چقدر اون روز دلم سوخت ... قلبم آتیش گرفت وقتی بهم گفت ظلم شده بهش ...وقتی به من گفت زیر بار کتک بوده ... سرم را بالا گرفتم و دستم را بر روی قلبم گذاشتم و نالیدم

-هنوزم اینجا درد داره وقتی می شنویی که خواهرت رو بی عفت کردن ... اینجام درد می گیره هروقت به گوشم می رسه به خواهرم یک بی وجدان تجاوز کرد محکم به سینه ام زدم و بلندتر فریاد کشیدم -درد می کنه بی معرفت... می سوزه وقتی خودت زندگیت رو بذاری توی قبر و نفهمی چه بلایی به لبخند مهربون خواهرت اومده ....چه بلایی به سر گل سر سبدم اومده صورتم را میان دستانم پنهان کردم و همراه با هق هق گفتم-اومدم... اومدم سوپرایزش کنم... اومدم بگم مهتاب برگشتم .... اما اون سوپرایزم کرد ساشا اون با رفتنش ...سوپرایز بزرگی برام بود ....مــهتابم رفت ساشا... رفیق دبستانیم .. هم قولم ... همراهم ... هم یارم رفت ساشا ..رف...صدای هق هقم در سینه ی گرم و برادرانه او گم شد ... گم شدم در هق هق مردانه و هق هق دلسوزانه آناهیتا ... صدای پر از بغض ساشا کنار گوشم ...مانند نوایی برای دل سنگینم بود ساشا:چه کردن با تو ستاره ..چه به روزت اومده دستانم را باز کردم و لباسش را در چنگ گرفتم و نالیدم ...همراه با هق هق ...همراه با درد -خوردم کردن ساشا ... پاره تنم رو گرفتن ازم ... مـــهتابم رفت ساشا من را سخت به خودش فشرد ... سخت و پر درد ... ساشا:آروم باش خواهری ...آروم باشو اون زمان بود که چه راحت آروم شدم ... آروم شدم در آغوش سخت مردی که به عنوان برادر یار و همیارم بود ... هق هقم ...کم و کم تر شد بغض چند ماهه ام ریخت ... باور کردم رفتن مهتابم را ...باور کردم که مهتابی کنارم نیست ... خواهرم دیگر کنارم نیست ...خورد کردم بغض چند ماهه ام را برای آرومی ..برای رسیدن به مقصد....****

دستی به موهای لخت آروین کشیدم و نگاهی به ساشا کردم که در فکر فرو رفته بود .. لبخندی به روش

1398/05/15 17:42

زدم و گفتم -اینا همه ی اون چیزی بوده که با اومدن به اینجا و رفتن مهتاب پیش اومده کلافه دستی در موهایش کشید و به آرامی گفت ساشا:اما مامان من چطور مم...می دونستم براش سخت بود ...سخت بود باور اینکه مادرش مهتابم را به باد کتک گرفته ... هر چه بود مادرش بود ... ساشا با غم نگاهم کرد و گفت ساشا:باورم نمی شه ستاره باورم نمی شهحرفی که ان سه ساعتی که کنار هم بودیم را گفته بود ... باورش سخت بود همانطور که من رفتن مهتاب را باور نمی کردم ... به بزرگی همان باور بود ... نگاهی به آروین کردم که با تعجب نگاهم می کرد ... می دونستم با نام ستاره بر روی مهتابش بی گانه اس... خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و نگاهم را به ساشا دوختم -از بیمارستان ورقه ی پزشک قانونیه آروین رو گرفتم به دلیل ضرب و شتم ... من با چشمای خودم هم دیدم آناهیتا پایش را بر روی پای دیگری گذاشت و همانطور که چایی اش را هورت می کشید گفت آناهیتا:می تونم چندتا از کارگرا رو به قول شما رعیت هارو بیارم که دیدن همچین بالایی سر آروین و حتی مهتاب اومده ساشا نگاهی به آناهیتا کرد و گیچ سرش را تکان داد ... نگاهی به آناهیتا کردم که با لبخندی خیره به ساشا بود ...لبخندی روی لبم نشست ... دوست نداشتم نفرت رو توی چشمای آناهیتا به ساشا ببینم ...این وسط ساشا بی گناه بود و بی خبر از همه جا ...نگاهی به اطراف کردم ...خبری از شایا نبود .. بعد از اون گریه طولانی وقتی از آغوش ساشا بیرون آمدم ...شایایی کنارم ندیدم و این برایم عجیب بود ... شاید هم به دلیل اون بوسه ...آهی کشیدم و نگاهی به اروین کردم که در حال خوردن شیرش در لیوان بود ....لبخندی زدم ... با صدای ساشا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ساشا نگاهش را به آناهیتا دوخت و به آرامی به آناهیتایی که لبخندش را اخمی در بر گرفته بود گفت ساشا:برای همینه اینقدر از من متنفری آناهیتا بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت آناهیتا:ازت متنفر نیستم ...ساشا:پس این رفتارات چه معنی دارهآناهیتا پایش را بر روی پای دیگر گذاشت و گفتآناهیتا:دلیل نداره جز اینکه از شما اربابا بدم می آدساشا ابرویی بالا انداخت و آهان بلندی گفت و رو به آناهیتا کرد ساشا:آنی خانوم والا من از اون ارباب خوب خوباشم آناهیتا پوفی کردم و با اخمی گفت آناهیتا:می دونی آقای ارباب خوب مشکل خاندان و این روستای شما اینکه که همه اربابن ...خوب و بدش رو کسی نمی دونه ساشا:حالا شما یک لطفی به ما بکن مارو خوب بدونآناهیتا:نـــوچ باید ثابت کنی بعد ساشا از شیطنت اناهیتا خنده ی غمگینی کرد و گفتساشا:اونوقت چطور به شما بانوی عزیز ثابت کنم آناهیتا نگاهی به من کرد ...لبخندی به روش زدم ... با

1398/05/15 17:42

لبخندی پاسخم را داد و رو به ساشا با اخمی شمرده گفتآناهیتا:اینکه بگی ارباب کوچیکه این وسط کیه ساشا ابرویی بالا انداخت .. و اخمهایش را در هم کرد ... دهانش را باز کرد ... حرفی بزند ...اما حرفی نزد و دستش را بر زیر چانه برد ..آناهیتا سرش را تکان داد و با تأسف گفت آناهیتا:همینه دیگه توی ارباب قلابی هم نمی دونی ارباب کوچیکه کیهبا گفتن این حرفش خنده ای کردم و نگاهی به ساشا کردم که سعی در پنهان لبخندش را داشت کردم ... می دونستم می دونست که آناهیتا با ارباب قلابی گفتنش سعی در عوض کردن جو متشنج داشت...ساشا شانه ای بالا انداخت و گفت ساشا:من چه می دونم اخه ..این ارباب کو...هنوز حرف ساشا تموم نشده بود که شایا وسط حرفش پرید شایا:من می دونم ...نگاها همه به طرف شایا که بالای سر آروین ایستاده بود برگشت ... نگاهی به صورت خسته اش کردم و لبخندی زدم ... شایا خم شد .. گونه ی آروین را بوسید و بدون نیم نگاهی به من روی صندلی کنار ساشا...نشست ساشا:تو می دونی شایا سرش را به مثبت تکان داد ... آناهیتا و ساشا راست نشستن و نگاهشان را به شایا دوختن

ساشا:کی هست این ارباب کوچیکه شایا سرش را به طرف آروین برگرداند و لبخند خسته ای به لب آورد و آروم گفت شایا:ارباب کوچیکه جلوتون نشسته...نگاهی به صورت بهت زده ی آن دو کرد و ادامه دادشایا:ارباب کوچیکه آروینه -چــــی؟با صدای یکصدای آناهیتا و ساشا خنده ام گرفت و نگاهشان کردم که با تعجب به آروین چشم دوخته بودن ... آروین که نگاه آن دو را به خودش دید ...خودش را به من چسپاند ... ساشا با اخمی نگاهش را از آروین گرفت و به شایا دوخت ساشا:شوخیت گرفته شایا شایا لیوان چایی ام را برداشت و بدون توجهی به من آن را به لب نزدیک کرد و گفت شایا:نه شوخی در کار نیست آناهیتا خم شد و نگاهی به شایا کرد که با خونسردی چای اش را می خورد و گفت آناهیتا:این چطور ممکنه ...یعنی آروین با مهتاب.... مسخره است شایا نگاهی به آناهیتا کرد و با لحن تلخی حاکی از چایی بدون قندش گفت شایا:مسخره نیست شایعه است باز هر دو یکصدا عجولانه گفتن-یعنی چی؟لبخندی به لب آوردم و به آرامی همانطور که موهای آروین را نوازش می کردم گفتم -یعنی اینکه ارباب کوچیکه در کار نیست ...همه نگاها به طرف من برگشت ... با همان لبخند خونسرد نگاهشان کردم و گفتم -درسته اربابی این کارو کرده اما ارباب کوچیکه نبوده ..ساشا سرش را تکان داد ساشا:باز هم من نفهمیدم منظورت چیه نفسم را بیرون دادم و با نیم نگاهی به شایا که چای اش را مزه مزه می کرد گفتم -اون شب بارونی اتفاقی افتاده که مهتاب می دونه و دو نفر دیگه شایا نگاهم کرد ...باز لبخند زدم اما تلخ به دلیل سردی

1398/05/15 17:43

نگاهش .... رو به ساشا و آناهیتا که نگاهم می کردن لبخند دیگری زدم..آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و با عجله گفت آناهیتا:تو می خوای دقیق چی بگی پوفی کردم و دیدی در اطراف زدم ... خوشحال بودم که ساشا مارا جایی اورده بود که راحتر بتوانیم حرفایمان را بزنیم و کسی نتواند بشنود ... نگاهی به قیافه های منتظر آنها کردم و آرام و شمرده گفتم -ببینین اینجا یک خبرهایی هست که خود ارباب شایا هم خبری نداره پوزخند پر صدای شایا لبخند تلخم را بیشتر کرد شایا:اونوقت تو می دونیبدونی آنکه نگاهش کنم و به حرفش توجهی کنم... نگاه در صورت آن دو که حالا با رفتار من و شایا پر تعجب شده بود ادامه دادم -ببینین اون شب بارونی هر اتفاقی افتاده دو نفر می دونن کی بوده... اون شخص اون ارباب کیه ...یک نفر می دونه یا شاید دو نفر و خود مهتاب ساشا:می خوای چی بگی ستاره نفسم را بیرون دادم و دستی بر سر آروین کشیدم و آروم گفتم-آروین می دونه اون شخص کی بوده ...ارباب کوچیکه داستان ما سکوت بدی در آن زمان همه جا را در بر گرفته بود ... نگاهای همه بر روی اروین بود جز نگاه یک نفر ... ان یک نفری که نگاهش بر روی من سنگینی می کرد و سرمای بدی را در بدنم منتقل می کرد ... سرم را بالا گرفتم و بی توجه به آن نگاه به ساشا و آناهیتا که با بهت نگاهشان به آروین بود چشم دوختم و گفتم -می تونم بگم که این بلاهایی که بر سر آروین اومده ممکنه به همون دلیل باشه ساشا با عصبانیت از جایش بلند شد و با صدای بلندی رو به من کرد و گفت ساشا:چی می خوای بگی ستاره که مامان من می تونه همچین بلایی سر نوه اش بیاره خونسرد بی آنکه لبخندم را از روی لبم بردارم رو به ساشا کردم و گفتم -منم نگفتم مامانته ساشا:پس منظور این حرفت چیه که همین بلا سر آروین اومده تکیه ام را به صندلی دادم و با همان لبخند گفتم -پس خودتم باور داری که مامانت آروین رو به باد کتک گرفتهساشا:من منظورم این نیست شایا:پس منظورت چیه ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهش را به آسمان سیاه و پرستاره ی بالا سرش دوخت و نالید ساشا:نمی دونم ... نمی دونم خیلی چیزهارو نمی دونم آناهیتا:خیلی چیزها هست ماهم نمی دونیم باز سکوت بدی پیچید ... نمی دونم چرا توی اون لحظه اون مکان آرومه ... آروم بودم ... آناهیتا رو به من کرد و گفت آناهیتا:پس حرف دوستم راست بود که می گفت آروین چیزی رو دیده که نباید می دید سرم را تکان دادم..-اوهوم... کاری که گفته بودی رو روی آروین که خواب بود امتحان کردم و یک چیزهایی فهمیدم نگاه های هر سه نفرشان به من دوخته شد ... آناهیتا از روی صندلی بلند شد و با اخمی نگاهم کرد و گفت آناهیتا:پس تو چرا چیزی به من نگفتی ؟شانه ای

1398/05/15 17:43

بالا انداختم و خونسرد گفتم -چون وقتی چیزی دستگیرم نشده چی بگم آناهیتا و ساشا مشکوک نگاهم کردن ... می دونستن چیزی فهمیدم و نمی خواستم بگم ... نگاهی به شایا کردم ... با دیدن نگاهم پوزخندی زد و گفت شایا:آره متوجه هستیم ساشا با تعجب نگاهی به شایا و من کرد و بی توجه به نگاه تعجب آورش گفت ساشا:ستاره من تورو نشناسم باید بمیرم آناهیتا دست به سینه کنار ساشا ایستاد و با ابروهای درهم گفت آناهیتا:یک چیزی فهمیدی که اینقدر خونسرد لبخند می زنی دستانش را مشت کرد و با صدای پر از عصبانیت غرید آناهیتا:می خوای چه غلتی بکنی که نمی گی هــــان-می خوام برم ملاقات بختیاری هر سه نفرشان سکوت کرده و پر تعجب نگاهم کردن ... با صدای بلند خنده ی شایا نگاهم را به او دوختم که عصبی می خندید و لبخند خونسردی زدم ...ساشا با دیدن خنده ی عصبی شایا لبخندی زد و رو به من گفت ساشا:شوخی خوبی بود شانه ای بالا انداختم -نه ساشا شوخی نیست شایا لیوان چای در دستش را محکم بر روی میز کوبید و با سعی در کنترول در عصبانیتش رو به من گفت شایا:نمی خوای بگی که جدی می گی نگاهی به آناهیتا کردم که با تعجب نگاهم می کرد و گفتم -دقیقا" دارم جدی می گم لبخندی به آناهیتا زدم -اما بعد از اینکه آنی آماده باشه اخمهای ساشا در هم رفت قدمی جلو آمد و پر عصبانیت گفت ساشا:آماده برای چی ستاره همانطور که نگاهم به آناهیتا بود ...سرم را خم کردم و آروم ..خونسرد بی توجه به بهت آناهیتا ...بی توجه به عصبانیت ساشا و شایا گفتم -آماده برای دیدار با شهرام بختیاریآناهیتا با همان نگاه بر روی صندلی اش نشست ...بی حرف بی انکه حرفی بزند ...نشست و دستش را در جیبش برد ... ساشا دستم را در دستش گرفت و خیره در چشمانم شد ... چشمانش مثل همان روز ها پر شده بود از مهربانی ...از حسی آشنایی به نام محبت خالصانه ساشا:لج کردی ستاره سرم را تکان دادم و همانند خودش گفتم -لج نکردم ساشا ساشا:پس این کارا چیه ستاره...این مخفی کردنها چیه دستم را بالا آوردم ..بر روی گونه اش گذاشتم و زمزمه کردم -می خوام به آرامشی که از من گرفته شده برسم ساشا ساشا با همان لبخند دستش را بر روی دستم که بر روی گونه اش بود گذاشت و با مهربانی گفت ساشا:با دیدار با بختیاری ...با دیدار با اون مردی که سخت از ما از خاندان ما متنفره آهی کشیدم ... چطور باید می گفتم ... چطور می گفتم بختیاری نمی تونه به ما صدمه برسونه ...چطور می گفتم که اون شخص اون مرد نمی تونه حتی فکر به صدمه رسوندن ما بکنه ... نگاهم را به چشمان نگران ساشا دوختم -من به اون مرد اعتماد دارم ساشا غمگین دستم را پس زد و از جایش بلند شد ... دستی در موهایش کشید و گفت

1398/05/15 17:43

ساشا:این ریسکه نمی تونم بذارم شما دوتا برین آناهیتا:چرا؟نگاهم را از ساشا گرفتم و به آناهیتا دوختم که با اخمی به چهره به ساشا نگاه می کرد ...آناهیتا:چرا نمی تونی بذاری ساشا به طرف آناهیتا رفت ... کنارش نشست و گفتساشا:اون مرد خیلی خطرناکه ..ممکنه رفتن شماها هم نقشه ی جدیدشه آناهیتا نگاهش را از ساشا گرفت و به شایا که با عصبانیت نگاهم می کرد دوخت آناهیتا:چرا اینقدر از این مرد متنفرین ... مردی که هیچ شناختی از ما نداره اما حرف از حق می زنه شایا لبخند تلخی زد ...نگاهی به چشمان غمگین آناهیتا ...اشاره ای به من کرد و گفت شایا:خواهرت می دونه که تصمیم گرفته بره دیدار بختیاری آناهیتا نگاهش را به طرف من برگرداند ... پر از سوال نگاهم کرد ... پر از حسی که در من هم بود ... لبخندی به او زدم که سرش را تکان داد و آروم گفت آناهیتا:ستاره بی خود حرفی نمی زنه سرش را بالا گرفت و با نگاهی به من و با لبخندی که اعتماد خاصی به من وارد می کرد گفت آناهیتا:بهم فرصت بده فکر کنم سرم را تکان دادم که ساشا کلافه از جایش بلند شد و رو به آناهیتا غرید ساشا:فکر چی ..هـــان فکر چی آناهیتا با خونسردی من سرش را بالا گرفت و گفت آناهیتا:فکر دیدار با شهرام بختیاری پوزخندی بر روی لبهای ساشا نشست و رو به برادرش با همان پوزخند گفت ساشا:اینارو می بینی شایا می خوان فکر کنن بعد برن به دیدار با اخمی به من و آناهیتا نگاه کرد و با صدای بلند غرید ساشا:چرا نمی خواین بفهمین اون مرد خطرناکه ...اون مرد ع..

آناهیتا:اگه بخوای اون حرف رو بگی من می دون و تو ارباب با تعجب به آناهیتا نگاه کردم که با اخمی ایستاده بود و به ساشا نگاه می کرد .... ساشا با دیدن گاردی که آناهیتا گرفته بود لبخندی غمگینی زد و سرش را تکان داد و آروم گفت ساشا:آنی خانوم من نگرانتونم ...آناهیتا با همان اخمای درهم رفته مانند هر دوی آنها پوزخندی زد آناهیتا:شما نگران خودت باش ما می تونیم از خودمون مواظبت کنیم ساشا:آنی...آناهیتا وسط حرف ساشا پرید و با همان اخمهای درهم رفته نگاهش را به من دوخت آناهیتا:هر وقت بگی می آم بریم دیدار بختیاریلبخندی زدم ... نگاهی به آناهیتا و بعد به شایا کردم و سرم را برایش تکان دادم ...ساشا نگاهم کرد ...دهانش را باز کرد حرفی بزند که صدای پوزخند شایا آن اجازه را به او نداد ..نگاهم را به شایا دوختم ... با نگاه سرد خیره شد در چشمانم و با همان پوزخند بر روی لب گفت شایا:داره واسم جالب می شه دیدار با بختیاری خم شد ...دستی به چانه اش کشید و با اخمهای درهم ادامه دادشایا:اون وقت با اجازه ی کی..من که همچین اجازه ای ندادم تکیه ام را به صندلی که بر روی آن نشسته

1398/05/15 17:43