بودم دادم ... و خیره شدم در چشمان مردی که عاشقانه می پرستیدم و با لحن سرد حاکی از دل خونم گفتم -با اجازه خود خودم با عصابنیت از جایش بلند شد و فریاد زد شایا:خود تو بی جا کردی با اخمی از جا بلند شدم و همانند خودش فریاد زدم -بهتره حرف دهنتو رو مزه کنی ارباب سرش را تکان داد و با اخمای در هم رفته قدمی به طرفم برداشت و گفت شایا:حالا که مزه کردم ...اما اجازه ای ندادم دست به سینه نگاهش کردم و گفتم -من هم از شما اجازه نگرفتم شایا خنده ی عصبی کرد...نگاهی به ساشا کرد و با همان خنده گفت شایا:ببین خانوم چه شجاع شده به طرفم برگشت و با دو قدم خودش را رساند و بازویم را گرفت شایا:خوب خانوم شجاع گوشاتو باز کن .. با دهان مزه مزه کرده دارم می گم شما هیچ جا نمی ری بازویم را از دستش خارج کردم و با کف دست به سینه اش زدم ... قدمی به عقب رفت ... پوزخندی به لب آوردم و همانند خودش گفتم -بهتره تو هم گوشاتو باز کنی ...من تصمیمی بگیرم عملی می کنم شایا:بازیه بدی داری با من شروع می کنی ستاره پوزخند پر صدایی زدم -من بازی با تو ارباب عزیز نداشتم که بخوام شروعش کنم شایا با عصبانیت به طرفم خیز برداشت ... تکانی نخوردم ... حرکتی نکردم ... گرمی دستان مردی را می خواستم که مردم نبود ... عصبانیت و نگرانی شخصی را می خواستم که می ترسید ... شایا هر دو بازویم را در مشتش گرفت و فشرد شایا:ستاره می خوای حماقت کنی خیره در چشمانش شدم و با همان پوزخند و درد بازویم گفتم -این حماقت رو ترجیح می دم به تمام حماقت های دیگه ام طعنه ی کلامم را گرفت و بازوهایم را بیشتر در مشتش گرفت و فشردساشا:شایا...شایا نگاه اخم آلودش را از من گرفت و به ساشا که نگران نگاهم می کرد دوخت.... با دیدن اخم شایا ... آناهیتا که کنار ساشا ایستاده بود بازوی ساشا را گرفت ...شایا بار دیگر نگاهش را به من دوخت و غرید شایا:خوش ندارم اسم اون مردیکه دیگه رو زبونت بشنوم غمگین نگاهش کردم ... غمگین به تمام غم های دنیا ...چرا داشت از شخصی دورم می کرد که سالها انتظار کشیده بودم ... چرا داشت از شخصی دورم می کرد که هزارها سوال نگفته را می خواستم از او بپرسم ...شایا با دیدن چشمانم فشار دستش را کمتر کرد ...و آروم گفت شایا:من اعتمادی به این مرد ندارم -اما من چشم بسته به این مرد اعتماد می کنم من را به خودش نزدیک کرد ... نزدیک آنطور که گرمی تنش را احساس می کردم ... لرزش تنش را احساس می کردم شایا:حتی بیشتر از من سخته ... سخته دروغ بگی به زندگی که خودت برای خودت ساختی و سعی در فاصله گرفتن از اونی ...سخته دروغ گفتن به شخصی که از نی نی چشمات می تونه درونت رو بخونه .... چشمانم را بستم و زمزمه کردم -حتی بیشتر
1398/05/15 17:43