نگاهی به ستاره شکست خورده در آینه کردم و در جواب آناهیتا با صدای گرفته ای گفتم -مواظبم ...دستم را جلو بردم و دستی به آینه که تصوریم در آن کشیده شده بود دست کشیدم و زیر لب زمزمه وار نالیدم -چه کردی با خودت ستاره ... چه کردی با دلت
جواب نداشتم ..برای این سوالهای آسان جوابی نداشتم ... دلم را بخشیده بودم .. بخشیده بودم به شخصی که یادش ..قلبش ...مطعلق به بهترین بهانه ی زندگیم بود ...مهتابم بوددستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم از دهانم خارج نشود ... آب را باز کردم ... و نگاهم را به آن دوختم ... صدای "مـتأسفم" گفتن های شایا در گوشم تکرار می شد ... اون متأسف بود ... همانند من ... همانند قلبم که درش را برای عشق به او باز کردم ...مشتی آب به صورتم زدم و خندیدم ... خنده ی تلخ همراه برای فراموشی... خندیدم همراه با نفرت به احساس خودم .... خندیدم با درد ...همراه با حسی گناه در سرتاسر وجودم ... همانطور که آرام می خندیدم ...مشت های آب را مانند سیلی به صورتم می پاشیدم ... تا خالی بشم ... خالی بشم با حس با او بودن و فکر نکنم ..به گرمی و نگرانی و ترسش آهی کشیدم و آب را بستم ... نگاهی به ستاره ی خونسرد در آینه کردم ... می ترسیدم با این رنگ عوض کردنهام ..دیوونه بشم ... خود واقعی ام را فراموش بکنم .. لبخند تلخی را به لب آوردم ... خیلی وقته فراموش شدم .. از همان روزی که مهتاب زندگی اش را شایایش را به من بخشید ...نفس عمیقی کشیدم و هوله ای را که آویزان بود را به صورتم کشیدم ... و همانطور از حمام خارج شدم ... با دیدن اناهیتا که معصومانه کنار آروین به خواب رفته بود ... لبخند واقعیی و مهربانی به لب آوردم .. هوله را دور گردنم انداختم .. با لبخند دیگری به ان دو ..صندلی مطالعه در اتاق را کنار کشیدم و پشت میز نشستم ... دستی در جیب شلوار مشکی و جیب دارم کردم و عکس مهتاب و شایا را بیرون کشیدم ...تاب مشکی رنگم را بالا زدم ... و از پشت کمرم ...ملف را بیرون کشیدم... عکس و ملف را بر روی میز گذاشتم و نگاهم را به آن دو چیز دوختم چراغ میز مطالعه را روشن کردم ... از جایم بلند شدم ..و چراغ اتاق را خاموش کردم ..تا آن دو به راحتی بتوانند بخوابند و بار دیگر پشت میز نشستم ... با انگشت ..دستی به عکس شایا و مهتاب کشیدم و با لبخند تلخی که بر روی لبم بود زمزمه کردم -اون فقط مطعلق به توه مهتاب عکس را وارانه کردم ...تا نبینم ... نبینم و حسادت نکنم به کسی که من را با او آشنا کرده بود... به طرف ملف رفتم ... ملف را در دست گرفتم ... سنگین بود ..و معلوم بود که ورقه های زیادی در این ملف هست ... موهایم را با کشی که به مچ دستم بسته شده بود را بالا سرم جمع کردم... لبم را به دندون گرفتم و ملف را
1398/05/15 17:44