The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عشق ارباب

9 عضو

نگاهی به ستاره شکست خورده در آینه کردم و در جواب آناهیتا با صدای گرفته ای گفتم -مواظبم ...دستم را جلو بردم و دستی به آینه که تصوریم در آن کشیده شده بود دست کشیدم و زیر لب زمزمه وار نالیدم -چه کردی با خودت ستاره ... چه کردی با دلت



جواب نداشتم ..برای این سوالهای آسان جوابی نداشتم ... دلم را بخشیده بودم .. بخشیده بودم به شخصی که یادش ..قلبش ...مطعلق به بهترین بهانه ی زندگیم بود ...مهتابم بوددستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم از دهانم خارج نشود ... آب را باز کردم ... و نگاهم را به آن دوختم ... صدای "مـتأسفم" گفتن های شایا در گوشم تکرار می شد ... اون متأسف بود ... همانند من ... همانند قلبم که درش را برای عشق به او باز کردم ...مشتی آب به صورتم زدم و خندیدم ... خنده ی تلخ همراه برای فراموشی... خندیدم همراه با نفرت به احساس خودم .... خندیدم با درد ...همراه با حسی گناه در سرتاسر وجودم ... همانطور که آرام می خندیدم ...مشت های آب را مانند سیلی به صورتم می پاشیدم ... تا خالی بشم ... خالی بشم با حس با او بودن و فکر نکنم ..به گرمی و نگرانی و ترسش آهی کشیدم و آب را بستم ... نگاهی به ستاره ی خونسرد در آینه کردم ... می ترسیدم با این رنگ عوض کردنهام ..دیوونه بشم ... خود واقعی ام را فراموش بکنم .. لبخند تلخی را به لب آوردم ... خیلی وقته فراموش شدم .. از همان روزی که مهتاب زندگی اش را شایایش را به من بخشید ...نفس عمیقی کشیدم و هوله ای را که آویزان بود را به صورتم کشیدم ... و همانطور از حمام خارج شدم ... با دیدن اناهیتا که معصومانه کنار آروین به خواب رفته بود ... لبخند واقعیی و مهربانی به لب آوردم .. هوله را دور گردنم انداختم .. با لبخند دیگری به ان دو ..صندلی مطالعه در اتاق را کنار کشیدم و پشت میز نشستم ... دستی در جیب شلوار مشکی و جیب دارم کردم و عکس مهتاب و شایا را بیرون کشیدم ...تاب مشکی رنگم را بالا زدم ... و از پشت کمرم ...ملف را بیرون کشیدم... عکس و ملف را بر روی میز گذاشتم و نگاهم را به آن دو چیز دوختم چراغ میز مطالعه را روشن کردم ... از جایم بلند شدم ..و چراغ اتاق را خاموش کردم ..تا آن دو به راحتی بتوانند بخوابند و بار دیگر پشت میز نشستم ... با انگشت ..دستی به عکس شایا و مهتاب کشیدم و با لبخند تلخی که بر روی لبم بود زمزمه کردم -اون فقط مطعلق به توه مهتاب عکس را وارانه کردم ...تا نبینم ... نبینم و حسادت نکنم به کسی که من را با او آشنا کرده بود... به طرف ملف رفتم ... ملف را در دست گرفتم ... سنگین بود ..و معلوم بود که ورقه های زیادی در این ملف هست ... موهایم را با کشی که به مچ دستم بسته شده بود را بالا سرم جمع کردم... لبم را به دندون گرفتم و ملف را

1398/05/15 17:44

باز کردم ...با وارانه کردن ملف تمام محتویاتس بیرون ریخت ....با افتادن عکسی در برابر نگاهم ... نفس در سینه ام حبس شد ...ملف خالی شده را رها کردم ...دست لرزانم را جلو بردم ...این خال بر روی گردن را می شناختم ...خالی که بر روی گردن من هم بود ... عکس را بالا گرفتم و خیره شدم ... خیره شدم به مهتاب لختی که دست مردی بر روی قفسه ی سینه اش قرار گرفته بود ...با بلند کردن آن عکس ...عکس دیگری جلوی چشمانم ظاهر شد ...عکسی از لبهای مردی که بر روی گردن مهتاب خودنمایی می کرد ...قطره ی اشک بر روی گونه ام سرازیر شد و نگاهم خیره ماند به چشمان به اشک نشسته ی مهتاب در عکس که التماس می کرد ... که خواهش می کرد...تمام عکس ها را با خشونت و بغض بالا آوردم ... پر بود ...پر بود از عکسهای مهتاب زخم خورده ... پربود از اوضاع بدتر و لباسهای دریده شده اش از حیوانی که اسم خودش را مرد گذاشته بود ... دستانم لرزید ...عکسها از بین دستانم رها شد و نگاهم خیره به عکسی ماند که مهتاب در کنار بختیاری با لبخندی ایستاده بود ... تصویر زیبای مهتاب در نگاهم جان گرفت که ...در حال گریه در ماشین نگاهش به ملف بود ...همین ملفی که حالا در دستانم قرار گرفته بود ...دستانم را مشت کردم و نگاه دیگری به عکسها کردم ... لبم را به دندان گرفتم و از جایم بلند شدم ... با دستان لرزان تمام وسایل را به زیر انداختم ... تمام عکسها به زیر پایم ریخته شد ... و خودم زانو زدم ... زانو زدم بین آن همه عکس و زیر لب نالیدم ..-چــــرا.؟.. چـــرا دستم را بر روی دهانم گذاشتم و عکسی که مطعلق به بختیاری و مهتاب بود را بالا آوردم ... نگاهی به دست بختیاری کردم که بر روی گونه ی مهتاب نشسته بود و غریدم -چـــرا ؟..چرا کمکش نکردی ...با صدای فریاد آخرم... آناهیتا با ترس از جایش بلند شد و نگاهام کرد .. با دیدن آن ستاره ی به زانو در آمده تعجب کرده بود ... تلخ خندیدم ...آناهیتا با تعجبی که در صدایش بود آرام صدایم کرد آناهیتا:ستاره!!با چشمان اشکی زل زدم به اناهیتا ... میان گریه خندیدم و با دست اشاره ای به عکسها کردم و نالیدم -آناهیتا مهتابم... خواهرم پتو را کنار زد و همانطور که نگاهش خیره به من بود از روی تخت بلند شد ...مکثی کرد و خیره به عکسها شد ... به عکسهایی که زیر پایش از خار بودن خواهرش می گفت ... از عکسهایی که مهتابم بین دستان گرگی التماس می کرد ...زانوی آناهیتا همانند زانوهایم لرزید ... لرزید و فرود آمد ...فرود آمد در بین عکسهایی که فریاد می زد ..عکسهایی که ترحم در آن بیداد می کرد ...با دستان لرزانم اشاره به عکسها کردم و نالیدم -می بینی آنی ... می بینی داره با جسم خواهرم چیکار می کنهفریاد بلندی زدم-مـــی بــینی

1398/05/15 17:44

با روحـــش چیکار می کنن دستان آناهیتا همانند دستانم لرزید ... همانند قلبم که زار می زد دستانش می لرزید ... دست لرزانش را دراز کرد و عکسی را که شانه ی برهنه ی مهتاب را به نمایش گذاشته بودن به دست گرفت .......بی آنکه حرکتی کند ... بی آنکه حرفی بزند خیره به عکس شد ...لبم را به دندان گرفتم ...تا هق هقم خارج نشود..تا گریه ام همانند نگاه مهتاب پر التماس نشود چانه اناهیتا لرزید ...قطره اشکش بی آنکه پلکی بزند از گونه اش از روی گونه اش سر خورد...بر روی عکس افتاد... دستش را دراز کرد...همانطور که چیز نامفهومی زیر لب می گفت ... عکس دیگری در دست گرفت ... با دیدن عکس خندید و نگاهم کرد ... اشاره ای به عکسی که در دستش بود کرد و باز خندید ..با همان خنده سرش را بالا گرفت و نگاهی به من گفت آناهیتا:ستاره نگاهش پر التماسه نگاه کن ...بلند تر خندید و عکس را به طرفم پرت کرد ...اشاره ای به عکس دیگر در دستش کرد و همانطور که می خندید گفت آناهیتا:اینجارو ببین ... چطور دندون های این شخص رو تنش مونده ...عکس را پرت کرد و بغض کرده میان خنده گفت آناهیتا:ببین نگاه مهتاب درد گرفته ... نگاهی به اشکهای آناهیتا که بی امان از چشمانش خارج می شد کردم ...با درد ...با بغض نگاهیبه تمام عکس ها کرد وصورتش را میان دستانش گرفت و هق هقش به هوا رفت...نالید ..از دیدن عکس های نفرت انگیز میان هق هق گریه نالید آناهیتا:ببین مهتاب چقدر شکست خورده ... می بینی ستاره ..این مهتابه

شانه هایم از بغض از گریه ..از هق هق اناهیتا ...از دردی که در صدای بود لرزید...عکسها را پس زدم و در آغوشش گرفتم ... در آغوشش گرفتم و به خودم فشردمش ...گرفتمش تا نلرزد ... همانند من نلرزد و نشکند .... دستش را از روی صورتش برداشت و دستانش را دورم حلقه کرد ... همراه با هق هق نالید ... همراه با درد نالید آناهیتا:ستاره ببین اون بی انصاف ..اون بی انصاف خواهش رو توی چشمای خواهرم ندید حلقه ی دستش را تنگتر کرد و بلندتر نالید آناهیتا:بـــبـــین مهتابم براش خــــواهش کرده دستی به پشت کمرش با دستهای لرزان کشیدم ... حلقه ی دستش را شل کرد و آرامتر نالید آناهیتا:التماس کرده ستاره ..ببین مهتاب التماس کرده سرم را بر روی شانه اش گذاشتم ... هر دو گریه کردیم ... گریه ای از درد ...گریه از دل به خون نشسته ام بعد از دیدن این عکسها ... نگاهی به یکی از عکسها کردم که نیمرخ ان مرد را به راحتی می توانستم ببینم و با خشمی که در من به وجود آمده بود کنار گوش آناهیتا زمزمه کردم -به خاک سیاه می کشمش ...کاری می کنم بدتر از اینا جلوی پام التماس کنه ...موهای آناهیتا را نوازش کردم وعکس را در مشتم گرفتم و با نفرت گفتم -کاری می کنم که

1398/05/15 17:44

از مرد بودن خودش هزار بار آرزوی مرگ کنه آناهیتای لرزان را به خود فشردم و با درد گفتم -همونطور که مهتاب رو به خواهش کردن مجبور کرده ....اونو به هزار بار خواهش کردن مجبور می کنم آناهیتا سرش را میان اغوشم پنهان کرد و بغض دار گفت آناهیتا:ستاره ...دستم را پشت کمرش کشیدم و اجازه حرف را به او ندادم-هیــس عزی......حرفم با دیدن خط زیبای مهتاب که بر پاکت نامه ای نوشته شده بود از یاد بردم ...و با تعجب و اشکهای در هم رفته به پاکت نامه خیره شدم..... آناهیتا را از خود فاصله دادم و چهار زانو به طرف پاکت نامه رفتم ... با دستهای لرزان پاکت نامه را بالا آوردم که با خط زیبای مهتاب بر روی آن نوشته شده بود "برای تو"آناهیتا کنارم نشست و هر دو چشم دوختیم به نامه ... نامه ای که کنارش لخته ی خونی قرار گرفته بود ... دستم را بر روی نوشته کشیدم و آرام و تلخ زیر لب زمزمه کردم-همیشه دست خطش از من و تو بهتر بودبی خود خندیدم ..در آن موقعیت ... در آن حس نفرت فکر کردن به یک چیز از گذشته ها ...تلختر از هر چیزی بود که می توان به آن فکر کرد ... دست سرد آناهیتا بر روی دستم نشست ...نگاهی به صورت خیس از اشکش کردم و با چانه ی لرزان نالیدم -آنی خط مهتابه قطره های اشک پشت سر هم از چشمان آناهیتا سرازیر شد ... پاکت نامه را برگرداندم ...مشخص بود یکی قبل از من هم این نامه رو باز کرده ..با پوزخندی به طرف آناهیتا نگاه کردم و گفتم -یکی این نامه رو باز کرده آناهیتا:یعنی چی نامه را کج کردم و به طرفش گرفتم و با صدایی که از گریه خشدار شده بود گفتم -این نامه قبلا" باز شده ...نگاه کن آناهیتا نامه را در دست گرفت و دستی به پاکت نامه کشید ... لبخند کجی بر روی لبش نشست و در پاکت نامه را باز کرد ..پوزخندی بر روی لبهای هر دوی ما نشست آناهیتا:چه کثیف هم بوده این شخص که با آب دهانش چسپوندهنفسش را بیرون داد و نامه را به طرفم گرفت ...لبخند تلخی زد و خیره به پاکت نامه گفت اناهیتا:تو بازش کن نگاهم را به نگاه غمگینش دوختم ...اشک در چشمانش جمع شد ...نگاهی به عکس های اطرافش کرد ...دستم را بر روی شانه اش گذاشتم -آنی آناهیتا نگاهش را از عکسها گرفت نگاهم کرد ..لبخندی زد ..قطره اشک از چشمش سرازیر شد و نامه را به طرفم گرفت آناهیتا:این حق توه که بدونی ..لبخندش تلخ شد و به ارامی ادامه دادآناهیتا:فقط تو همانند او لبخند زدم ...دستم را دور شانه اش حلقه کردم و به آرامی همانطور که نامه در دست هر دوی ما بود با بوسه ای بر روی گونه اش گفتم -حق هر دوی ماست مهربان خواهرانه به هم خیره شدیم ..بی توجه به عکسهایی که دلمان را خون می کرد ..هر دو به یکدیگر لبخند زدیم و نامه را باز کردیم ...

1398/05/15 17:45

آناهیتا آرام دستش را بر روی نوشته های مهتاب کشید و همراه با بغض زمزمه کرد آناهیتا:دلم واسش تنگ شده ستارهغمگین نگاهش کردم و همانند او زمزمه کردم -منم دلتنگم آنی به تمام اون روزهایی که من شاد بودم و مهتاب اینجا غمگین ...دلتنگم سرش را بالا گرفت ...شرمنده و متأسف نگاهم کرد آناهیتا:مقصرم مگه نه

لبخندی زدم ... نامه را بر روی زمین گذاشتم و صورتش را میان دستانم گرفتم ... پیشانی اش را بوسیدم و آرام گفتم -هیچکی مقصر نیست ..نه من ..نه تو نگاهم را از او گرفتم و به نامه دوختم... نمی خواستم از چشمانم بخواند که حرفم برای خودم واقعیت ندارد... من خودم را مقصر می دانستم ... مقصر این بلاهایی که به سر مهتاب آمده بود ... اگر نمی رفتم ... اگر کنار مهتاب می موندم ...هیچوقت مهتاب را از دست نمی دادم ... هیچوقت داغش به دلم نمی نشست...دستم را دراز کردم ... دارز کردم به نامه ای که هیچوقت فکر نمی کردم ممکنه زندگیم رو عوض کنه و من را به طرف واقعیتی بفرسته که هیچ انتظارش نداشتم ..واقعیتی که تلختر از هر واقعیت دیگر می توانست باشد.نگاهم را به نامه دوختم و آن را باز کردم...با شتیاق نگاهم را به نوشته های مهتاب دوختم و زمزمه وار برای خودم و آناهیتا شروع به خوندن کردم "شایا....نمی دانم این نامه را باید به عنوان چه کسی بنویسم؟ شوهر م، دوست، هم اتاقی یا هر چیز دیگر.. تو خودت هر چه دوست داشتی، بگو. اما فقط خواهش می کنم نامه را تا انتها بخوان... نمی دانم این نامه به دست تو می رسد ..یا کسانی که قصد جان من یا حتی تو را دارند ...اما از صمیم قلبم می خواهم که این نامه به دست تو برسد تا بدانی دنیا دست چه کسی است...می دانم تو هم مثل من اگر پایش بیفتد با دیدن این عکسها خودت را به آب و آتش می زنی تا بگردی ..تا بگردی دنبال آن یار بی معرفتی که زندگی ات را به آتش کشید و زندگی من را از هم پاشید...و چشمانم را پر از نفرت کرد می دانی دوست مهربانم ..شایا...آدم بعضی وقت ها دوست دارد سرش کلاه برود... کلاه گشادی که تا چشم هایش را بپوشاند .....تا فقط برای این که دنیا را نبیند. وقتی زن و شوهرهای جوان و خوشبخت را می بینم، لااقل تا یک هفته مثل دیوانه ها هستم...چون من برایت جز یک هم اتاقی ...جز یک دردسر چیز دیگری نبوده ام ....چون همسری را که می خواستی برای تو ای مهربانم نبوده ام ...من آن نبوده ام که در آغوش گرمت قرار بگیرم و به آرامش برسم ..بلکه شخصی بوده ام که حراص داشتم از اغوش مردی که زندگی اش را به پایم ریخت ... ترس داشتم از خوابهایی که زندگی ام را از هم پاشید مردمشنیده ام که تو هم گاهی همین حس را داری، نپرس که از کجا شنیده ای؟! کلاغ ها همه جای دنیا پرواز می

1398/05/15 17:45

کنند... دیشب وقتی مثل همیشه روی مبل خواب بودی و نگاهم به اخمهای درهمت در خواب بود با خودم فکر می کردم که شاید اگر این جا نباشم، همه راحت شوند. شاید پیش پای تو هم راهی به سوی آسایش و خوشبختی گشوده شود....شاید دیگر خوابهایت خراب کابوسهای شبانه ام در آغوش مرد دیگری نباشد ......برای این که با توجه به شرایط کنونی من برای تو جز مزاحمت و مغشوش کردن وضع زندگی ات هیچ حاصلی ندارم. من قدرت تحمل خوبی ندارم. از حق شناسی لبریز شده ام. می خواهم توی خیابان ها فریاد بزنم که به مردی بد کرده ام که مثل فرشته ها بود. لب های من خاموش است و نمی توانم به تو بفهمانم که چه قدر در مقابل تو خودم را حقیر و کوچک می بینم. دلم می خواهد معنی حرف هایم را بفهمی. من هنوز هم دوستت دارم. نه به این خاطر که به من کمک می کنی، نه به این دلیل که دورا دور مراقب ام هستی و من این را می دانم، نه به این خاطر که گناه دیگری را به گردن گرفتی و تحملم کردی ... نه به خاطر اینکه تمام شایعات را به دوش گرفتی تا ثابت کنی پاکم ...بلکه به خاطر اینکه دوستت دارمهر چند هیچ وقت عادت نداشتم که این حس را به زبان بیاورم و می دانم که تو چه قدر رنج کشیدی. چه قدر انتظار کشیدی در شنیدن یک دوستت دارم که من نگفتم و من بد کردم..من به تو به زندگی ام بد کردم ... اطرافیان از باهام بودنمان بد کردن... ببخشید. این نامه نه منت کشی است...نه تحقیر کردن توی بهترین.. فقط یک اعتراف نامه است. یک دریچه رو به احساسات زنی که شوهرش را دوست داشت اما قدرش را ندانست... و اجازه نداد شوهرش حامی اش باشد ... اجازه نداد هم اغوشش باشد یک خواهش نامه است برای مراقبت از خودت ...برای مراقبت از حسادتهای اطرافیان به خودت... اعتماد نکن شایا ... به آن کسی که کنارت هست .. به ان *** که کنارت هست اعتماد نکن ...دنیا پر از بی اعتمادی شده استچه می شد آن اشتباه ها را نمی کردی یا من آن اشتباه ها را نمی کردم؟!... چه می شد هر دو اشتباه نمی کردیم ...کاش هیچوقت بین راهت قرار نمی گرفتم ... اما این ملاقات برنامه ریزی شده ی من و تو ...زندگی هر دوی مان را از ما گرفت چقدر سخت است اعتماد کردن به کسانی که آخر می دانی زندگی ات راخانواده ات را از تو گرفته ان .اما من باز اعتماد کردم .اعتماد کردم به مردی که تو از آن سخت متنفری .اعتماد کردم به مردی که همیشه آرزوی من بود او را بار دیگر ببینم و بشناسم . اما تو ترسیدی ..مثل همیشه ..مثل هر وقت ترسیدی که بلایی به سرم بیاورند و تو باز بشکنی اما من به عموم ..به عمویی که همانند پدرم بود ...اعتماد کردم مهربانم خیلی از حقیقتها هست ..خیلی از حقیقتهایی که هیچ انتظار نداشتم ..هیچ انتظار آن را

1398/05/15 17:45

نمی توانی داشته باشی .دنبال آن حقیقت برو .نمی خواهم مردی که به من زندگی داد را گناهکار بدانند . می خواهم بروی تا بدانی که تو مقصر مرگ هیچکس نیستی ..تو هم بازیه جدیدی هستی برای آنهایی که از بودنت حسادت می کنن..تو هم بازیچه ی دستانی هستی که من را بازیچه قرار دادشایا..دوست مهربانم ..همدرد شبانه ام خواهشی از تو دارم ...مراقب خواهر هایم باش ..مخصوصا" مواظب ستاره ام .اجازه نده که بداند .اجازه نده که بداند که مهتابش درهم شکسته است ..نداند که کسی را که غرورش می داند با دانستن حقیقتی آنطور از هم پاشیده است .چون می داند او می آید ..او می آید که حق خواهرش را بگیرد ..اما نمی دانم که حقیقت می شکندش ..که حقیقت او را نیز همانند من نابود می کندچقدر دلم برای او تنگ است همسفرم .برای حامی بودنش. برای آن خونسردی اش .می دانم او بهتر از من از آناهیتا مواظبت می کند .چون او قویی است .قویی مانند یک حمایتگر .مواظبش باش همانند من نشکند شایا.مواظبش باش همانطور محکم استوار بماندحقیقت را در جایی پنهان کرده ام که فقط تو می دانی ...آنجا من و تو آرام بودیم ..آنجا من و تو بی دغدغه .بی حرفی از مردم .بی اخمهای اطرافیان آرام بودیم.حقیقت را به تو می دهم که بدانی تو بزرگوارترین همسر.بزرگوارترین دوست.حتی برادر هستیآخرین آرزویم .آخرین خواسته ام .خوشبختی ات است زندگی کن و زندگی کردن را بیاموز مرد من" نامه تمام شده بود و من نگاهم خشک شده بود به نوشتهای مهتاب .نوشته هایی که از اشکهای مهتاب خیس و خشک شده بود ... آه چقدر دلم تنگش بود ... حتی در نامه اش نگرانی اش را به من و آناهیتا می گفت ... خواهرم مظلوم بود ..مهتابم مهربان بود ودلشکسته با صدای هق هق آناهیتا نگاهش کردم ... بینی اش سرخ شده بود و صورت معصومش خیس از اشکهای غم دیده اش برای از دست دادن مهتاب ... دستش را در دست گرفتم ..محکم در دستم فشردم ...مهتاب من را محکم شناخته بود ...من را حمایتگر دانسته بود ...نمی تونستم ..حالا توی این موقعیت نمی توانستم ...ضعیف باشم ..نمی تونستم از حقیقتی که مهتاب را شکانده بود کنار بکشم و چشم ببندم به آن چیز که برایش به اینجا امده بودم از جایم بلندش شدم و آناهیتا را با خود بلند کردم ... اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و با اخمی های درهم نگاهی به نامه و عکسهای بر زیر پایم کردم و پر قدرت گفتم -ازت می خوام ضعیف نباشی آنی آناهیتا:ستار...وسط حرفش پریدم و آرام گفتم - آناهیتا ...من باید برم دنبال حقیقت ..حقیقتی که مهتابم را از من گرفت آناهیتا دستم را فشرد و آرام زمزمه کرد



آناهیتا:تا آخرش هستم.. با هم می ریمنگاهش کردم ...نگاه او نیز آرام شده بود ... نگاهی

1398/05/15 17:45

که حالا بعد از خوانده نامه سخت شده بود ....نگاهم را از او گرفتم و به عکس مچاله شده به کنار پایش دوختم ...همان عکسی که نیمرخ آن مرد نزدیک به همه ی ما را نشان می داد ...پوزخندی زدم و همانطور که نگاهم به عکس بود آرام گفتم -اینو مطمئنم که هیچ مدرکی دست این بی وجدانها نیست سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به آناهیتا دوختم ...با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت آناهیتا:می ریم دنبال حقیقت ..اگه حقیقت پیش اینا نیست ..ما پیداش می کنیم دستی به چتریهایم کشیدم و نگاهم را به عکس مهتاب و شایا که کنار هم ایستاده بودم دوختم ... حالا به بزرگواری شایا رسیده بودم .. به بزرگواری ارباب مارموزی که هیچکس ..از غمش نمی دانست جز ..هم اتاقی اش ..همسفرش ..یا حتی همسرش ...روی زمین چهار زانو نشستم و عکس را در دست گرفتم و به آرامی گفتم -باید بدونم که چه اتفاق هایی داره می افته صدای آناهیتا را که مشغول جمع کردن عکس ها بود از کنارم شنیدم که گفت آناهیتا:چطور می خوای بری دنبال حقیقتعکس بختیاری و مهتاب را بلند کردم و به طرف آناهیتا گرفتم و زمزمه کردم -بعد از ملاقات با خان عمونگاهی به آناهیتا کردم که خیره به عکس شده بود و آرام زمزمه کردآناهیتا:اون نگاهای آشناشناش ..اون...غمگین نگاهش را از عکس گرفت ... کنارش نشستم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم -آنی سرش را بالا گرفت ...غمگین لبخند زد و به ارامی گفت آناهیتا:بازم می خوان دورم کنن ستاره ... -آنــی ..آناهیتا دستش را بر روی دستم گذاشت و غمگین تر از قبل گفت آناهیتا:هنوز طعنه هاشون تو گوشمه ستاره ..هنوز نگاهی تحقیر آمیزشون یادمه دستم را بر روی دهانش گذاشتم گونه اش گذاشتم و آرام گفتم -نه من ..نه تو ..اون دختر بچه های پنج ساله نیستیم آنی قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد ... با انگشتم ..اشکش را گرفتم آناهیتا:می ترسم ستاره..از اینکه دیگه نب....میان اشکهایش خنده ای کردم و پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاندم و آرام گفتم -هستم آنی ..هیچ وقت پشتتو خالی نمی کنم کنارتم تا آخرش آناهیتا:مثل همیشه میان آن همه غم و درد خنده کردم ... به زمان بچگی هایمان ... به زمان بچه بودنمان و با اطمینان گفتم-مثل همیشه خواهری ..مثل همیشه اناهیتا نیز میان غم خندید ... خندید و هر دو نگاهمان را به عکس دوختیم ...به عکسی که آناهیتا از آن حراص داشت ...اما من برای دیدار به او لحظه شماری می کردم ...می دانستم ...خان عمو نیز حقیقتی می داند که باید به من بگوید ... حقیقتی از این ملاقات که مهربانانه دستش بر روی گونه ی مهتاب بود ...حقیقتی که عمویم به من مدیون بود *****

خمیازه ای کشیدم و تکیه ام را به نیمکت دادم و نگاهم را به آناهیتا که با

1398/05/15 17:45

آروین بازی می کرد دوختم ... خنده های بلندشان لبخندی را بر روی لبانم ظاهر کرد ... خوشحال بودم می خندید ..بعد اون شب نفرت انگیز که عکسها را دیدیم و نامه را خواندیم ... خوشحال بودم که از حالت افسرده اش بیرون آمده و در حال خندیدن بود ...دست به سینه نشستم و پایم را بر روی پای دیگری گذاشتم ... هنوز می ترسیدم ..می ترسیدم عکسها و نامه را به شایا بدهم ... شایایی که در این یکهفته حتی نگاهم نمی کرد ... لبخند تلخی بر روی لبم نشست و نگاهم را به آن دو دوختم سخته مردی که انطور قلبم برایش می زند بی توجهی کنم ..سخت تر از اون چیزیه که آن مرد نخواهد جواب سلامت را هم بدهد ...به چه دلیل ...به دلیل عاشقی ...یا به دلیل گناهی که می خواستیم انجام بدیم ..نفسم را به سختی بیرون دادم و به آسمان خیره شدم نامه ی مهتاب هنوز جلوی چشمام بود ...نامه ی به اشک نشسته اش ... نمی دونم از کی گله کنم ....از کدوم قست ...از کدوم بی معرفتی گله کنم که خواهرم را گرفت ...مهتابم را از من گرفت ...اما شایا را به من بخشید ..شایایی که از من فرار می کرد ... شایایی که حالا دوست نداشت نگاهم کند با انگشت شصتم حلقه را لمس کردم و چشمانم را بستم ... اون چه جایی بود که مهتاب و شایا احساس آرامش می کردن ... اون حقیقتها کجاست که مهتاب نتونسته بود توی نامه ازش حرف بزنه ... با صدای خروسی ...اخمهایم در هم رفت و چشمانم را باز کردم ...نگاهم را از آسمان گرفتم و به آناهیتا که ریز ریز می خندید دوختم و پر حرص گفتم-زهر انار...مگه بهت نگفتم دست به گوشی من نزن آناهیتا خنده ی بلندی کرد و همانطور که آروین را بر روی تاب می گذاشت بلند و پر خنده گفت آناهیتا:جان تو آبجی اگه من به اون گوشیت دست زده باشم با صدای کر کننده ی زنگ گوشی بدون آنکه جواب آناهیتا را بدهم ...با اخمی گوشی را کنار گوشم گذاشتم و صدایم را صاف کردم ...صدای آشنایی در گوشم پیچید -همیشه گفتم قبل از جواب دادن صداتو صاف کن دختربا تعجب گوشی را فاصله دادم و بار دیگر آن را کنار گوشم گذاشتم و با دلتنگی ..اسمش را پر احساس صدا زدم-پـــویـــا!!



صدای نفسش را که بیرون داد به وضوح شنیدم ... و صدایش را که گفتپویا:اینطور صدام نکن ستاره ..هواییم نکن لبخندی زدم ...لبخندی از شنیدن صدای آشنا و لحن صمیمی اش ...-فک...فکر نمی کردم دیگه صداتو بشنوم پویامکثی کرد .. باز نفسش را بیرون داد و گفتشپویا:وقتی بد از دو ماه بهم زنگ زدی دلم می خواست هر چی توی دلم سنگینی می کنه رو بارت کنم ...اما وقتی صدای پر از بغضت که از من خواست کمکت کنم ...دلم نیومد... دلم نیومد قید کمک کردن کسی رو که همیشه کمکم می کرد بزنم نگاهی به آروین کردم که با آن صورت رنگ پریده اش

1398/05/15 17:45

در حال خنده بود و گفتم -می دونم تو تنها کسی هستی که می تونم اعتماد کاملی بهش داشته باشم پویا:خوشحالم که مثل همیشه بهم اعتماد داری-منم خوشحالم که زنگ زدی آهی کشید و با صدای نگرانی گفت پویا:نمی تونستم بی خیال باشم ستاره ..وقتی داستان رو برام گفتی و اتفاقهایی که افتاده نتونستم دلخور باشم ازت ...بعد از شنیدن پیامت دست به کار شدم و متأسف شدم برای از دست دادن مهتاب آه تلخی کشیدم ولبخندی به لب آوردم و آروم گفتم -گفتن رفتی مسافرت ...مجبور شدم پیام صوتی برات بذارم پویا:بی معرفت تو که می دونی من برای هر *** وقت نداشته باشم برای تو دارم نفسم را به سختی بیرون دادم ...می دونستم ..می دونستم که همیشه برای من وقت داره ..اما قدرت اینکه همه ی حقیقت رو بگم را نداشتم ...قدرت شنیدن بی معرفت بودن را از دهان او نداشتم ..آه دیگر کشیدم و غمگین گفتم -کمکم می کنی پویا صدای خنده اش ...خنده ای را بر روی لبانم ظاهر کرد پویا:من اینجام ستاره ...همونجایی که تو هستی خنده از روی لبهایم ماسید ..با مرور حرفش خنده ی گیجی کردم و با لحن مسخره ای گفتم -یعنی چی ..شوخی می کنی پوفی کرد و با ناله گفتپویا:اوووف نمی دونی ستاره ...از فرودگاه مهرآباد تا حالا فقط توی ماشینم .... می دونی با چه زوری یک ماشین گیر آوردم تا رسیدم به این روستا ...چقدر این ساشای بدبخت رو کچل کردم به خاطر رسیدن به اینجا ..تا بیام خانوم رو ببینم ...اون وقت تو داری می گی شوخـــی می کــــنی نفسم در سینه حبس شد .. لبخندم به لبخند پهنی تبدیل شد و با اشتیاق گفتم -پویـــاصدای خنده ی پویا در گوشم پیچید و صدایش که پر احساس گفت پویا:جون دل پویا -کـــجایی دیــوونهصدای خنده اش با صدای خنده ام هماهنگ شد ... آناهیتا با تعجب نگاهم کرد ...با خنده از جایم پریدم و راست ایستاد ... بلندتر گفتم -کـــجایی پـــویـــاپویا:بیا کنار دری که من رو به تو برسونه ستاره صداش پر بود از احساس ..پر از صمیمیتی که از من دور رفته بود ... گوشی را به طرف آناهیتا که نگاهم می کرد پرت کردم و خودم شروع به دوویدن کردم .. بی آنکه توجهی به "ستاره..ستاره" کردن آناهیتا بکنم ..به طرف مقصدی که گفته بود به راه افتادم ... به طرف کسی که... توی آن زمان ..در پنج سال قبل و حال ...کنارم بود ... مونسم بود ... از در اهنی خارج شدم ... صدای خنده هایش به گوشم رسید دیدمش ... مردی که همیشه خندان بود ... مردی که غمم را به او می گفتم ... دوستی که برای من به زانو در امده بود ... سخت نفس می کشیدم .. سینه ام از دویدن ..از اشتیاق بالا و پایین می رفت .. با دیدنم ..عینک دودی اش را از چشمانش برداشت و با شوق نگاهم کرد پویا:ســـتــاره!!دستانش را برای در

1398/05/15 17:45

اغوش کشیدنم باز کرد ... خندیدم ..همراه با اشکی که از چشمانم سرازیر می شد خندیدم و به طرفش دویدم ... دویدم که در حصار دستانش گیر کنم ... ساشا از پویا فاصله گرفت ...خودم را در آغوشش انداختم ....صدای خنده ام با صدای خنده اش سکوت آنجا را پر کرده بود دستانش را دور کمرم حلقه کرد و محکم من را به خودش فشرد ... بو کشید عمیق و پر صدا پویا:آخ ...ســـتاره ..ســتاره حلقه ی دستش را تنگتر کرد و خندید ... خندید به یاد آن روزهایی که التماس می کرد در اغوشم بگیرد ...اما من اخم کرده از او فاصله می گرفتم ... بغض دار سرم را به کنار گوشش بردم -دلم برات تنگ شده بود پویــا ...دلم تن...بغضم با فشاری که دور گردنش وارد کردم را خوردم ...پویا لبش را نزدیک گوشم آورد زمزمه وار گفت پویا:خیلی منتظر این روز بودم ..خیلی ...اما طور دیگه تصورش می کردم ستاره ..طور دیگه من را از خودش فاصله داد و صورتم را بین دستانش گرفت ..غمگین گفت پویا:چیکار کردی با خودت ستاره ..این بغض تو ص...لبخندی زدم و دستم را بر روی لبش گذاشتم ...-حالا که هستی همه چی خوب می شه ...حالا که اومدی باری از دوشم کم می شه

اشکی را که از چشمم سرازیر شده بود را با انگشت سبابه اش پاک کرد و بوسه ای بر روی پیشانی ام گذاشت... پر احساس ...پر از شوق خواستن ...پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و با خنده و حالت شوخی گفت پویا:حالا که تو احساسات غرقیم کاش لباتو می بوسیدم خنده ای کردم و مشتی به سینه اش زدم -شما خیلی بی جا می کنی عزیزم پویا:جــــون عزیزمت توی حل..شایا:مزاحم نباشیم با شنیدن صدای پر از خشم شایا ...پویا حرفش را خورد و هر دو به طرف شایا که با اخمی نگاهمان می کرد برگشتیم ... ساشا با خنده سرش را به زیر انداخت و به شانه ی شایا زد ...پویا دستش را دور شانه ام حلقه کرد و قدمی به طرف شایا که برزخی و پر از خشم نگاهمان می کرد ...دستش را دراز کرد پویا:باید شایا باشیشایا بدون انکه اخمهایش را از هم باز کند ...بدون آنکه توجهی به پویا داشته باشد ...لبخند عصبی زد ...و خیره در چشمانم شد ...به راحتی می توانستم ..دلخوری را در چشمانش ببینم ...دلخوری که در چشمان من نیز بود ...همانند خودش پوزخندی زدم و نگاهم را از او گرفتم ...اما با کشیده شدن دستم با تعجب نگاهم را برگرداندم و به چشمان خشمگینش خیره شدم من را به خودش چسپاند و نزدیک گوشم گفت شایا:حق نداری ســـتار...حق نداریبا تعجب او را پس زدم و نگاهش کردم ...حق چه چیزی را نداشتم ... از کدام حقی شایا حرف می زد ...حقی که نداشتم ...آهی کشیدم و پوزخندی زدم....دستم را بین مشتش گرفت و با همان اخمها به پویا چشم دوخت و گفت شایا:شما هم باید پویا باشین ..شریک و دوست ساشا و

1398/05/15 17:45

ستاره بر روی شریک و دوست تأیید کرد که لبخندی بر روی لبانم نشست ..شایای حسادت می کرد ...حسادت می کرد از نزدیکی ام به پویا..همانطور که دستم در مشتش فشرده می شد ...نگاهم را به ساشا و پویا دوختم که با لبخندی خیره به ما بودن ....پویا با همان لبخند سرش را تکان داد و گفت پویا:بله برای همین ..برای رفع دلتنگیم به بعضیا اومدم اشاره ای به من کرد و با خنده نگاهی به شایا کرد که با اخم و عصبانیت نگاهش می کرد ... خنده ایی کردم ... با فشرده شدن دستم در مشت شایا ...با اخمی بازوی شایا را گرفتم و زیر لب زمزمه وار نالیدم -شـــایــابدون انکه اخمهایش را از هم باز کند نگاهم کردشایا:هوووماخمی کردم و آرام گفتم -دردم گرفتم پوزخندی زد و فشار دیگری به دستم وارد کرد ... با لبهای بهم فشرده شده نگاهش کردم ....آناهیتا:ســـلام با صدای آناهیتا ..با تقلا دستم را از دست شایا خارج کردم و محکم با پا به پایش زدم ...صورتش از درد درهم جمع شد ...لبخندی به آن همه بی توجهی که به من در این یک هفته کرده بود زدم و به طرف آناهیتا برگشتم ...با خنده ساختگی بی توجه به شایا رو به پویا اشاره ای به آناهیتا کردم و با ذوق گفتم -پویا اینم آناهیتا پویا خنده ای کرد و با ابروهای بالا رفته ...با آن چشمان آبی اش قدمی به طرف آناهیتا برداشت پویا:پس شما اون آناهیتایین که همه ازش تعریف می کردنبا گفتن آخرین کلمه اش نیم نگاهی به ساشا کرد و دستانش را از هم باز کرد و به طرف اناهیتا قدم برداشتپویا:ســـلام آنـــی خانوم هنوز قدمی به آناهیتا نزدیک نشده بود تا آناهیتا را در آغوش بگیرد...که ساشا با دست یقه ی لباسش را گرفت و او را نگه داشت ... با اخمی نگاه به پویا کرد و گفتساشا:پویا جان کنترول کن خودتو پویا دست ساشا را پس زد و با خنده ای که بر روی لبهایش نشسته بود باز به طرف آناهیتا راه افتاد و با مسخرگی گفت پویا:بذار سلام دوستانه بکنم ...ساشا:بیا وایسا سرجات اینجا ایرانه از این سلام دوستانه نمی کننپویا اخم کرده ایستاد و گفتپویا:ااا پس چطور ستاره دوستانه بغلم کرد شایا با اخمهای درهم نگاهم کرد ... بی توجه به اخمش اخمی کردم و به ساشا چشم دوختم که به پویا چشم ابرو می آمد ....ساشا:پویا جان گیر نده پویا دست ساشا را از یقه اش پس زد و با چشمان گرد شده گفت پویا:کجاشو گیر دادم ...ستاره رو بغل کردم دیگه لبخند دندون نمایی زد و با چشمکی به من ادامه دادپویا:اونم چه بغل کردنی از این همه شیطنتش خنده ای کردم وسرم را با تأسف برایش تکان دادم ...ساشا با نیم نگاهی به اخم شایا کرد و با پشیمونی گفت ساشا:ستاره فرق می کنهپویا خنده ای کرد و به طرف آناهیتا قدم برداشت و با ذوق گفت

1398/05/15 17:45

پویا:پس انی خانوم هم فرق نمی کنه

1398/05/15 17:45

قسمت 18
دستانش را از هم باز کرد که باز ساشا...یقه اش را گرفت و او را به کنار خودش کشید و با حرصی گفت ساشا: آنی خانوم نه ... آناهیتا خانومپویا:جــــونساشا مشتی به بازوی پویا زد و زیر لب غریدساشا:ای کوفت و جــــون خندیدم ... از بحث آن دو بعد از یک هفته از دل خندیدم و آناهیتا همراهم خندید ... با دستان شایا که دور شانه ام حلقه شد ... با لبخندی نگاهش کردم ... ابروهایش با خشم در هم بود ...اما نگاهش ...نگاهش شیرین بود ... نگاهی که بعد از یک هفته به من می دوخت ...نگاهی که منتظرش بودم ...دستم را بر روی دستش که بر روی شانه ام بود گذاشتم و با خنده اشاره ای به اخمهایش گفتم -چته شایا کلافه دستی در موهایش کشید و حرفی نزد ... دوست داشتم از او بپرس ...چرا بی توجه بود ...چرا نگاهم نمی کرد ..اما سکوت کردم ... من توجهی حالایش را قبول داشتم ... گذشته مهم نیست ..مهم الانش است که آن طور همانند حامی دستش را دورم حلقه کرده است ... شایا با احساس سنگینی نگاهم ...نگاهم کرد و همانطور اخم کرده گفت شایا:چیه؟لبخندی زدم ..و بعد از یک هفته دستم را جلو بردم ... با انگشتانم اخم هایش را باز کردم ... لبخند کمرنگی روی لبش نشست ..با محبت گفتم -اینطور بهتره لبخندش عمیق تر شد و خیره شد در نگاهم... دروغ بود اگر نگویم دلتنگشم بودم ... حاضر بودم هزار گناه را به دوش بگیرم ...اما باز دلتنگ این نگاه این لبخند نایاب بر روی لبهایش باشم ...دست شایا بالا آمد ...و بر روی گونه ام نشست ... آرام چیزی زیر لب زمزمه کرد...نگاه دیگری در چشمانم کرد و از من فاصله گرفت ... با فاصله گرفتنش ....نگاهم غم گرفت ....نگاهش غم گرفت ...هم خوشحال بودم که از من فاصله گرفته است هم ناراحت ... نمی دانستم قلبم چه می خواهد ... نزدیک بودنش را یا دور بودنش را ... شایا پشتش را به من کرد ...همانطور که قدم های بلند بر می داشت با صدای لرزانی گفتشایا:باید با نوید ..برم به چند زمین سر بزنم ..مهمونو ببرین داخل رفت بدون انکه به نگاه دلتنگم نگاهی بندازد و ببیند که ستاره همیشه در برابرش ضعیف است ... با صدای اعتراض پویا به طرفش برگشتم و نگاهش کردم پویا:ای بابا این داداشت چرا گفت مهمون دستش را بر روی شانه ای ساشا گذاشتپویا:نمی دونه که من صاحب خونه ام ساشا خنده ای کرد و او را کنار زد ... چمدان کوچک پویا را که کنار ماشین گذاشته شده بود را برداشت و رو به پویا گفت ساشا:خیلی پرویی پویا ...گمشو برو داخل پویا شانه اش را بالا انداخت و همانطور که به طرف آناهیتا قدم برمی داشت گفت پویا:حالا من گفتم تو باور نکن من که حقیقت می گمساشا باز خندید ..پویا شانه ی آناهیتا را که با خنده نگاهش می کرد گرفت و به راه افتاد ... ساشا با

1398/05/15 17:45

اخمی نگاهش کرد و با تأسف سرش را تکان داد و غرغر کنان کنارم ایستاد و گفت ساشا:گفتم خوشم نمی آد ها ببین چطور دستشو روی شونه اش گذاشته با خنده ی روی لبم نگاهش کردم و دستم را دور بازویش حلقه کردم و گفتم -تو که می دونی هیچی تو دلش نیست همه اش به خاطر عادت خارجیشه هر دو به راه افتادیم ...ساشا همانطور اخم کرده به آن دو که جلوتر راه می رفتن نگاه می کرد گفت ساشا:می دونم می شناسم ...اگه چیزی تو دلش بود که خفه اش می کردم با صدای بلند خنده ی اناهیتا ساشا قدم هایش را تندتر کرد و با حرص گفت ساشا:نگاه ...نگاه باز داره مزه می ریزه خنده ی پر صدایی کردم و نگاهش کردم ... لبخندی بر رویم زد و نگاهم کرد ... همان نگاه برادرانه ... دستم را از دور بازویش کنار زد و ان را در دست گرفت و به آرامی گفت ساشا:چند وقتی بود که صدای خنده های هر دو تون رو نشنیده بودم اشاره ای به خنده هایم کرد و مهربانه ادامه دادساشا:مخصوصن خنده های تو لبخند غمگینی زدم و سرم را به زیر انداختم ...به آرامی گفتم -فهمیدن بعضی از چیزها ..بعضی از احساسا ..دست کار آدم می ده ساشا:چه اتفاقی افتاده ستاره ... چرا اینقدر آروم شدی سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ... می تونستم بهش اعتماد کنم ... به دوستی که هیچ وقت پشتم را خالی نکرد ... اما ..اما مهتاب گفته بود به نزدیکترین *** هم اعتماد نکن ... پس چرا من اعتماد داشتم به این شخص که مادرش خواهرم را به باد کتک گرفته بود.. آهی کشیدم و نگاهم را از او گرفتم -هیچی نشده ساشا بزرگ شدم نگاهی به ساختمان کردم و ادامه دادم -آدما این اتفاقها ستاره ی بی خیال رو بزرگ کرد فشاری به دستم وارد کرد و مجبورم کرد که نگاهش کنم... خیره شدم در چشمانش ..لبخندی به لب آورد و گفت ساشا:شایا نگرانته ... از خونه خودش فراری شده که تو راحت باشینگاهش را از من گرفت ...به آناهیتا و پویا که منتظر ایستاده بودن چشم دوخت و گفت


ساشا:نمی دونم چی شده ... نمی دونم چه اتفاقی بین تو و شایا افتاده ..نمی پرسم ..سوال هم نمی کنم چرا تو آناهیتا اینقدر آروم شدین ... اما فقط یک چی بهت می گم بار دیگر نگاهم کرد و لبخندی زد و آرام ادامه دادساشا:هستم ستاره ..حتی اگه بخوای بزرگترین گناه رو انجام بدی ..یا انجام دادی کنارت هستم ..همینطور که شایا کنارت هست پشت پرده ی اشک زل زدم به او ..به اویی که قول یک تکیه گاه را به من می داد و به آرامی گفتم -کمکم کن برم ... کمکم کن شایا بذاره من برم ساشا کلافه نگاهش را از من گرفت و به زمین دوخت و آرام گفت ساشا:ریسکش زیاده ستاره ..نمی تونم بذارم شما دوتا حتی باتونو توی خاک بختیاری بذارین رو به رویم ایستاد و دلخور گفت ساشا:این یک هفته شایا

1398/05/15 17:45

خواب نداشت ستاره ... از اینکه لجبازی کنی بی خبر بری پیش بختیاری ..خواب و خوارک نداره ... دیدمش چطور داره خودش رو مجبور می کنه تا نگاهت نکنه ... از خونه فرار می کرد خودش رو سرگردم چیز های بی خود می کرد ..نگاهم را از او گرفتم و به تابی که تکان می خورد دوختم ...ساشا چانه ام را گرفت و به طرف خودش برگرداند و گفت ساشا:یک چیزی داره هر دوتونو داغون می کنه ستاره ... من امروز از چشمای مشتاق هر دوتون خوندمپوزخندی زدم و سرم را به زیر انداختم و آرام گفتم -اون داره از من فرار می کنه ساشا ..داره از من فاصله می گیره ساشا سرش را زیر گرفت تا درست بتواند صورتم را ببیند و با لبخندی گفت ساشا:اون از خودش داره فرار می کنه ... رفتن سر زمین بهونه بود ..اون باز می خواست بره جایی که همیشه می ره با تعجب سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ...-کجا ؟لبخندی زدم ...شانه ای بالا انداخت و به طرف آناهیتا و پویا به راه افتاد و بلند گفت ساشا:از خودش بپرس ستاره ...خیلی چیزهارو باید از خودش بپرسی از پشت نگاهش کردم ...لبخندی بر روی لبم نشست ... آرامم کرده بود ..با پرسهایش ...با چیزهایی که می دانست اما نمی پرسید ... کنار آناهیتا و پویا رسید و با همان لبخند به طرفم برگشت ساشا:چـــرا ایـــستادی پویا اخم کرده نگاهم کرد و همانند ساشا بلند گفت پویا:بـــیا دیگه مردم از خستگی خندیدم .. بی خیال و با خیالی راحت خندیدم و به طرفشان قدم برداشتم ... به طرف آن سه نفری که نگاهشان ...رفتارشان ... برایم صادق بود ... و مرهمی بود برای قلبم که هیچوقت تنها نیستم ... هیچوقت .پویا دستم را گرفت و غر غر کنان وارد ساختمان شد ... با دیدن ساختمون سوتی کشید .پویا:اااا اینجارو ...برای خودش کاخیته با اخمی به طرف ساشا که در گوش آناهیتا چیزی می گفت برگشت و غرید پویا:توی خر اینقدر پولدار بودیو به من هیچ نگفتی آناهیتا با اخمی ساشا را کنار زد و با پرویی رو به پویا گفت آناهیتا:در خر بودن ارباب ساشا که شکی نیستاخم های ساشا درهم رفت و نگاهی به آناهیتا کرد ... پویا با تعجب نگاهی به من و ساشا کرد و گفت پویا:بــــه ساشا می بینی آنی خانوم هم تورو شناخته ساشا با همان اخم چمدان پویا را به طرفش پرت کرد و با حرص گفت ساشا:آناهیتا خانوم و بدون آنکه منتظر جوابی از پویا باشد جلو تر راه افتاد ... پویا خم شد و چمدانش را برداشت و با تأسف گفتپویا:بی ادب رسم مهمون نوازی رو از یاد برده دست آناهیتا بر روی شانه ای پویا نشست ...اناهیتا لبخند کمرنگی به او زد آناهیتا:شما که مهمون نیستی صاحب خونه ای آقا پویا پویا با ابروهای بالا رفته با تعجب نگاهش کرد پویا:جــــان آناهیتا شانه ای بالا انداخت و بدون

1398/05/15 17:45

جواب به او وارد سالن شد ... پویا به طرف من که ریز ریز می خندیدم برگشت و با تعجبی که در صدایش بود گفت پویا:این دوتا چشونه دستش را گرفتم و همانطور که او را به طرف سالن می کشیدم با خنده گفتم -ما هم توی کار این دوتا موندیم پویا خنده ای کرد . دستم را در بین دستش فشرد و هر دو وارد سالن شدیم ... با دیدن همه که انجا نشسته بودن ...لبخندی زدم ... پویا چمدانش را کنار پایش گذاشت و بلند و با شوق گفت پویا:ســــلام بر اهـــل خانه با صدای بلند او ..دستم را از دستش خارج کردم و از او فاصله گرفتم ... نزدیکی ام با پویا ممکن بود برای آنها پر سوال باشد ... نگاهم را برگرداند و به دنبال آروین چشم دوختم ... با دیدنش که کنار پدرش آنطور در صندلی اش فرو رفته بود لبخندی زد... با دیدن لبخندم ..از صندلی ازش جدا شد و با دوو به طرفم دوید ... به زانو نشستم و دستم را برای در آغوش کشیدنش باز کردم ... خنده ی شاد و سر مستی کرد و با یک پرش خودش را در آغوشم پرت کرد ... خنده ای کردم و او را بلند کردم و به آرامی گفتم -مگه نگفتم بده این کارا می کنی قلب ضعیفش تند می زد .. تند همانند گونجیشکی ...او را به خود فشردم ...و گونه اش را بوسیدم ... با احساس سنگینی نگاه پویا به طرفش برگشتم ... پویا نگاهی به چشمانم انداخت و قدمی نزدیک شد و دستش را بر روی سر آروین کشید و به آرامی گفت پویا:این آروینه سرم را برایش تکان دادم ... چشمان آبی اش رنگ غم گرفت و زمزمه وار برای خودش گفت پویا:چطور دلشون می آد لبخند تلخی زدم و به آروین که از دیدن یک غریبه من را به خودش چسپانده بود ...بوسه ای زدم ...ساشا به پویا نزدیک شد و دستش را بر روی شانه ای او گذاشت و رو به جمع که به پویا خیره شده بودن گفت ساشا:این دوستم پویاست که گفتم نگاهی به پویا و خانواده اش کرد ساشا:پویا این اینم خانواده ام پویا با لبخند گشادی نگاهی به جمع کرد ... خنده ای از لبخندش زدم و همانطور که از کنارش می گذشتم آرام گفتم -ببند نیشتو می فهمن مشنگی پویا لبخندش ر جمع کرد که خنده ی من و ساشا به هوا رفت ... ساشا دستش را بر روی سر آروین کشید و بوسه ای بر روی سرش نهاد ... نگاهی به من کرد و گفت ساشا:داره چرت می زنه نگاهی به آروین کردم که با چشمان خمار شده به دایی اش خیره بود و با لبخندی گفتم -تا پویا با همه آشنا می شه من آروین رو می خوابونم ساشا و پویا سرشان را تکان دادن ... با لبخندی با اجازه ای زیر لب گفتم و از سالن خارج شدم ... به طرف پله ها به راه افتادم .. همانطور که در گوش آروین پچ پچ می کردم و او را می خندادم ..قدمی بر روی پله ی اول گذاشتم ...با کشیده شدن دستم به عقب ...آخی به دلیل زخم بازویم گفتم و به طرف شخصی که دستم

1398/05/15 17:45

را کشدیده بود برگشتم ... با دیدن پوزخند زرین خاتون ...اخمهایم درهم رفت و نگاهش کردم ...-فرمایش پوزخندی به لب آورد و اخمی میان ابروهایش نشست و گفتزرین خاتون:بیا کارت دارم آروین از ترس خودش را در آغوشم پنهان کرد ...همانند زرین خاتون پوزخندی زدم و دستم را از دستش به شدت بیرون کشیدم -فعلا" وقت ندارم دستی پشت آروین کشیدم و بی توجه به زرین خاتون ...قدم اول را بر روی پله گذاشتم که باز دستم را گرفت ...نفسم را پر صدا بیرون دادم و نگاهش کردم زرین خاتون:بهتره با من بیایی با خشونت دستش را پس زدم و زیر لب غریدم -بایدی در کار نیست قدمی به جلو امد ... موهای جلوی چشمانم را کنار زد و با آرامشی که از او بعید بود آرام گفت زرین خاتون:بهتره بیای چون دستش را دراز کرد که بر سر آروین بکشید ...دستش را با خشونت گرفتم و نگاهش کردم -چـــون...دستش را از دستم بیرون آورد و با همان آرامش قبل و اخمی به چهره گفت زرین خاتون:چون فکر نکنم بخوای به خواهرت صدمه ای برسه دستم نیمه راه از حرکت ایستاد و با خشم و نفرتی نگاهش کردم .-با خو...وسط حرفم پرید و با اخمی گفت زرین خاتون:اینجا جای حرف زدن نیست اخم هایم عمیقتر شد و شدت نفس کشیدنم از حرص بیشتر... لبخندش را به لبش حفظ کرد و گفت زرین خاتون:بیا با هم حرف می زنیم دستم را مشت کردم و با چشمانه پر از کینه زل زدم در چشمانش .. چشمانی گرچه همانند چشمان ساشا بود ..اما بویی از مهربانی نبرده بود... پوزخندی زدم -باشه ...سرش را تکان داد زرین خاتون:می بینم باهوش شدی ... همرام بیام راه افتاد...پشت سرش راه افتادم ..اما با فشرده شدن تیشرتم در دست آروین ..قدم هایم ایستاد و نگاهم را به او دوختم ..که با ترس عرق کرده بود ...دستی به سرش کشیدم و آروم گفتم -چی شده عزیزم آروین سرش را به سینه ام چسپاند ..و با صدای لرزان نالید-نــریــم...آروین رو مـــی زنـــنسرم را بالا گرفتم و به زرین خاتون که ایستاده بود چشم دوختم... با دیدن نگاهم نگاهش را از آروین گرفت و نگاهم کرد ... لبانش به لبخند عمیقی تبدیل شد و با افتخار نگاهم کرد ...سرم را با تأسف برایش تکان دادم و دستی بر روی سر آروین کشیدم -نترس عزیزم تا من هستم کسی نمی تونه اذیتت کنه اما آروین بی توجه به لحن تسکین دهنده ام بیشتر به خودش لرزید و با ترس گفت آروین:آروین می ترسه ..نمی شه ..آروین از این اتاق می ترسه دستم را مشت کردم و به زرین خاتون چشم دوختم ...گوشه ی لبش کج شد ....شانه اش را بالا انداخت و پشتش را به من کرد و گفت زرین خاتون:این توله رو ببر هر جا می خواد ...خودتم بیا طبقه پایین ...سمت چپ...اتاق خودم بدون حرف راهش را کج کرد و وارد سالن دیگری از خانه شد ... عصبی

1398/05/15 17:45

دستی بر پشت آروین کشیدم و از پله ها بالا رفتم ... نفسهایم عصبی خارج می شد ... آروین دستش را دور گردنم محکمتر کرد که آروم گفتم-آروم باش عزیزمقلب کوچکش محکم به سینه اش می کوبید ... دستی به سرش ...کشیدم ... از اینکه به آروین توله گفته بود عصبی بودم ... عصبی از اینکه آناهیتا را می خواست وارد بازی کثیفش بکند ... ..در اتاق را باز کردم... به طرف تخت رفتم ... آروین را بر روی تخت گذاشتم و دستان حلقه شده اش دور گردنم را باز کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم ... قطره اشکی از چشمان مشی اش سرازیر شد ....با انگشتم اشکش را گرفتم و آروم گفتم -وقتی من هستم از هیچی نترسبوسه ای بر روی پیشانی اش نهادم و او را بر روی تخت خوابندم ...ملافه را بر روی او کشیدم آروین:همیشه پیش آروین می مونی غمگین ..همانطور که سعی در پنهان عصبانیتم داشتم ...دستی به موهای لختش کشیدم و با لبخندی گفتم -آره عزیزم ...من همیشه پیش اروین می مونم بوسه ی دیگری بر روی سرش نهادم و با قدم های بلند از اتاق خارج شدم ...با بسته شدن در اتاق تکیه ام را به آن دادم و به زمین خیره شدم ...نگاهی به دستهای لرزانم کردم ... هنوز آن نیمرخ آشنا جلوی چشمانم بود ...نیمرخ آن مرد نفرت انگیزی که خواهرم را بی عفت کرد و زندگیمان را ویران نرگس جون:ستاره!!نگاهم را از دستانم گرفتم و به نرگس جون چشم دوختم ... با نگرانی نگاهم می کرد ...باز نوشته مهتاب در نگاهم جان گرفت ... به نزدیکترین *** هم نباید اعتماد کرد ...نرگس جون:ستاره چی شد !!خیلی چیزها شده بود ... خیلی اتفاقها افتاده بود ...اما چرا پنهان کاری ...چرا این همه بی اعتمادی.... دستی به موهایم که جلوی چشمانم را گرفته بود کشیدم و از در تکیه ام را گرفتم ... جواب همه سوالها را داشتم و نداشتم ... دست نرگس جون بر روی شانه ام نشست ... لبخند تلخی زدم و دستم را بر روی دست او گذاشتم-هیچی نیست نرگسیبا همان نگرانی همیشگی اش در چشمانم خیره شدنرگس جون:اینطور به نظر نمی آدلبخند دلگرمی به لب آوردم و دستش را فشردم-هیچی نیست نرگسی فقط از اینکه حال آروین اینطوره ناراحت شدلبخند شیرینی به لب آورد ... دستش را نوازش گونه بر روی صورتم کشید ...نرگس جون:دلم روشنه عزیزم هیچیش نمی شهبوسه ای بر روی گونه اش نهادم و قدمی از او فاصله گرفتم و با همان لبخند به لب گفتم-آره حق با شماست هیچیش نمی شهپشتم را به او کردم و اخمهایم را درهم بردم ... مطمئن بودم که هیچ صدمه ای به آروین نمی رسه ... اما باید او را از اینجا از این روستا ...حتی از این کشور دور می کردم ...چه قانونی ..چه با شکایت و کشیدن پلیس به این خانه ی نفرت انگیز دور می کردم...با قدم های بلند به طرف پله ها رفتم ...با دیدن

1398/05/15 17:45

آناهیتا که از پله ها بالا می آمد ... به قدم هایم افزودم و همانطور که از پله ها پایین می رفتم گفتم-آنی مواظب آروین باش تا بیامآناهیتا با تعجب برگشت و نگاهم کردآناهیتا:کجا می ریپایین پله ها ایستادم و به طرفش برگشتم ... چشمانش معصومانه می درخشید ... چطور ممکن بود به زرین خاتون اجازه بدهم که به او صدمه ای برساند ... به تنها کسی که برایم مانده بود و جانم به جانش بسته بود ...لبخندی به لب اوردم ... شالم را به پشت بستم و گفتم-می رم یکی رو سر جاش بنشومنمچشمکی به دهان نیمه باز او زدم و به راهی که زرین خاتون رفته بود رفتم ... سالنی که کسی در ان رفته آمد نمی کرد ... و راهش به طرف خروجی راه داشت ... از کنار خروجی ساختمان رد شد و به سمت چپ پیچیدم ... دستم را در جیب بردم و همانطور که برای خودم تک تک اتاق ها را نگاه می کردم ...قدم هایم با دیدن اتاقی ایستاد ... اتاقی با دری مختلف ...با دستگیره ی گرد ... اتاقی آشنا و نیمه باز ... باز خواب مهتاب در نگاهم جان گرفت که اشاره اش را به اتاق می کرد و شخصی موهایش را می کشید ... به طرف در قدمی برداشتم ... باز خواب در نگاهم جان گرفت که مهتاب چیزی را در جلوی شخصی انداخت ...به در نزدیک شدم و از در نیمه بازش نگاهی به داخل اتاق انداختم ... شخصی که پشت میز در اتاق نشسته بود ... تصویرش واضح و واضح تر شد ...زیر لب با دیدن آن صورت دلنشین و فریبنده زمزمه کردم-این ممکن نیستقدمی از در فاصله گرفتم ... فاصله گرفتم تا نبینم ..نبینم آنچه را که حقیقت داشت ... آنچه را که برایم واضح می شد ... همیشه لبخندش مهربان بود ... همیشه در نگاهش دلگرمی بود ...اما چطور ممکن بود ...چطور ممکن بود او که نمی توانست ... نمی توانست با آن حالش کاری انجام بدهدنگاهی به پاهایم کردم ...نگاهای دلسوزش را به آروین به یاد آوردم و سرم را بالا گرفتم و به در نیمه باز چشم دوختم ... باز نوشته مهتاب در نگاهم جان گرفت ... به اطرافیان نباید اعتماد کرد ...حتی به نزدیکترین *** ....هنوز در شوک بودم ...در شوک آن چهره ی دلنشین که پشت میز نشسته بود ... دستی بر روی شانه ام نشست ...به عقب برگشتم ...با دیدن میلاد ...نیمرخ مرد در نگاهم جان گرفت ... اخمهایم در هم رفت و با خشمی دستش را پس زدم ... میلاد با لبخند غمگین نگاهم کرد... در نگاهم نفرت را خواند و آرام گفتمیلاد:اینجا چیکار می کنیدستانم را مشت کردم و صورتم را برگرداندم-فک نکنم به تو ربطی داشته باشهقدمی به طرفم برداشت ..قدم آمده را به عقب برداشتم ....دستم را بالا بردم و او را نیمه راه متوقف کردم ... تمام نفرتم را در چشمانم ریختم و نگاهش کردم ... نگاهش پر شد از تعجب پر شد از ترس ...باید هم می ترسید ... چون بازی را

1398/05/15 17:45

که اینها شروع کرده بودن را می خواستم به پایان برسونم ... به پایان خط...پوزخندی به لب آوردم و خیره شدم ... خیره شدم به چشمانی که حرف از معصومیت نگاهش می زدم ...میلاد:مهت...هنوز حرفش کامل نشده بود که در اتاق باز شد ... زرین خاتون و بعد از آن رخساره خدمتکار شخصیه فرح بانو خارج شد ...با دیدن رخساره که به طرف میلاد رفت ..پوزخند بر روی لبم عمیق تر نشست ...رخساره:میلاد خان چند لحظه می آین باهاتون کار دارمپوزخند پر صدایی زدم ... چه لفظ قلمی می اومد ... میلاد باز غمگین نگاهم کرد ... سرم را با تأسف برایش تکان دادم و نگاهم را از آن دو معشوق گرفتم و به زرین خاتون دوختم که مشکوفانه نگاهمان می کرد ... اخمی کردم و با عصبانیت گفتم-اگه حرفی نداری من برمنگاه مشکوفانه زرین خاتون به اخمی تبدیل شدزرین خاتون:دیر کردی-فک نکنم باید توضیح بدملبخند عصبی زد ...نگاهی به رخساره و میلاد که نگاهمان می کردن ...اشاره ای به اتاق کناریه اتاق آشنا کرد و عصبی گفتزرین خاتون:بیا تو این اتاقبی حرف پشتش را به من کرد و وارد اتاق شد ... برگشتم ..نگاهی به میلاد و رخساره کردم و باز پوزخند زده پشتم را به آنها کردم و با قدم های بلند خودم را به اتاق رساندم و وارد آن شدم

زرین خاتون:در رو ببند



در اتاق را بستم و نگاهی به او کردم ... اتاق مجلل و شاهانه که یک طرفش تخت و طرف دیگرش همانند پذیرایی بود ... نگاهم به شومینه افتاد که حکیمه با انبر در حال کنار زدن هیزم های در شومینه بود ... خیلی وقت بود حکیمه رو ندیده بود ... شالم را محکم کردم و نگاهم را از حکیمه گرفتم و به زرین خاتون دوختم -فرمایش زرین خاتون بر روی مبل نشسته پایش را بر روی پای دیگری گذاشته نگاهم کرد و اشاره به رو به رویش کرد زرین خاتون:بشینلبخندی زدم و به طرف شومینه رفتم و تیکه ام را به کنار آن دادم -شما بفرمایین زرین خاتون پوزخندی زد دستش را بر روی کوسن کنارش گذاشت و خیره در چشمانم شد زرین خاتون:خودت که می دونی برای چی اینجایی نگاهی به حکیمه کردم که بی خود در آن اتاق بود... با همان لبخند خونسرد بر روی لب گفتم-نه منتظرم تو به من بگی اینجا چیکار می کنم زرین خاتون نگاهی به حیکمه کرد و سرش را تکان داد ...حکیمه که منتظر این حرکت بود بلند شد و از کشوی کنار تخت ..پرونده ای را بیرون آورد و به زرین خاتون داد ...زرین خاتون با عصبانیت پرونده را گرفت و بر روی میز انداخت زرین خاتون:این چیه نگاهی به پرونده انداختم و شانه ای بالا انداختم و گفتم -ماشالا سواد دارین بگین این چیهزرین خاتون با عصبانیت پایش را از روی پای دیگری برداشت و محکم بر روی میز زد زرین خاتون:انگار تشنه ی اون شلاقها و

1398/05/15 17:46

کمربندهایی برای کنترل عصباینتم ..همان لبخند خونسرد را زدم و دست به سینه نگاهش کردم ... نگاهی که اگر چه خونسرد بود اما پر بود از نفرت ...پر بود از ناله ی مهتاب و جسم کبود شده اش ...زرین خاتون:توی علف بچه رفتی برای من پرونده ی پزشک قانونی آوردی محکمتر بر روی میز زد و ادامه داد زرین خاتون:توی عوضی رفتی از من شکایت کردی لبخندم عمیق تر شد و با همان خونسردی نگاهش کردم ... دروغ چرا لذت می بردم ... لذت می بردم از چشمان ترسیده و پر از خشمش ...پای چپم را بالا بردم و به دیوار تکیه دادم و خیره در چشمان زرین خاتون گفتم -بهت گفتم آروین رو وارد این بازی نکن دستی به موهایم کشیدم -نگفتم زرین خاتون دستانش را مشت کرد و با نفرت در چشمانم زل زد ... نگاهم را به پرونده دوختم و به یاد اوردم ..به یاد آوردم آن روزی را که آروین در آغوشم بی جان افتاده بود ... به یاد آوردم آن روزی را که یک قدمی تا مرگ رفته بود ... به یاد آن تن لرزان و کبود شده اش ... چشمانم را به موهای رنگ شده اش دوختم -گفتم اگه کاری می کنی بلایی به سرت در می آرم که به عزا بشینی نگاهم را به چشمانش برگرداندم -گفتم مگه نه زرین خاتون:پس مواظب خواهرت باش دندانهایم را بهم فشردم ... می دانست ..او می دانست چطور باید عصبی ام کند ... سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به قاب عکس بزرگی از ساشا.. سوسن و اتوسا کنار هم دوختم .... عصبانیتم فروکش رفت ... نگاهم را به زرین خاتون دوختم و گفتم -به جای من یکی دیگه ازش مواظبت می کنه زرین خاتون:پس یادت رفته اون یکی که می گی از خونه منه لبخند عمیقی زدم -اینم می دونم که از جنس تو نیست زرین خاتون با عصبانیت از جایش بلند شد ...تکیه ام را از دیوار کنار شومینه گرفتم و کنار شومینه دو زانو نشستم و نگاهی به زرین خاتون گفتم -بهتره بشینی با هم معامله کنیم زرین خاتون:شکایتت رو پس بگیر انبر را برداشتم و شروع به دست بردن در شومینه کردم ....-نه هیچ وقت زرین خاتون:مهتاب نذار که زندگیت از اینی که هست بدتر بشه نگاهم را از شومینه گرفتم و نگاهش کردم -اما من به همین زندگی قانع ام زرین خاتون:نیستی ..من خودم می دونم نیستی اما تو حق نداری ..حق نداری که ای...با خشمی بلند شدم و نگاهش کردم ...اخمهایم از نفرت در هم بود ...از آن بدن های کبود شده ... غریدم -از کدوم حق حرف می زنی ...هـــان ...از کدوم ...از قلب اون بچه که بعد از دو ماه اگه قلبی گیرش نیاد می افته سینه قبرستون مثل دخترت ... هــــا از اون حق زرین خاتون با قدم های بلند خودش را به من رساند و رخ به رخم ایستاد زرین خاتون:اسم دختر منو بر روی زبون کثیفت نیار پوزخندی زدم و خیره شدم در چشمانش و با نفرت گفتم -پس اسم

1398/05/15 17:46

خواهر منو روی اون زبون نجست نیارمحکم بر روی سینه اش زدم و او را پس زدم ...به لبه ی مبل خورد و بر روی آن افتاد ..با خشمی بالا ی سرش ایستادم و غریدم -گفتم این بچه رو وارد این بازی نکن که به خــــاک سیاه می نشونمت ... نـــگفتم حکیمه:دخ...با خشمی به طرف او برگشتم و بلندتر از قبل غریدم -تو یکی خـــفه شو خشمگین بودم و پر از نفرت پر از نفرتی که با فهمیدن چیزهایی که نباید می فهمیدم فهمیده بودم ..با همان خشم به طرف زرین خاتون برگشتم و انگشتم را با تحدید به طرفش گرفتم -دور خواهر من و بخصوص آروین خط سرخ می کشی پوزخندی زد و راست بر روی مبل نشست و گفت زرین خاتون:قول نمی دم اشاره ای به پرونده کردم و با همان خشم زل زدم در چشمانش و گفتم -پس منتظر منم باش مادر شوهر عزیز راست ایستادم و نگاهش کردم ... به اویی نگاه کردم که از خشم می لرزید ...درست مانند زمانی که خواهر من زیر دستهای او از درد می لرزید و کسی نبود که به او بفهماند اونم آدم بود ... نگاهم را از او گرفتم و به شومینه دوختم -می خوام باهات معامله کنم صدایی از زرین خاتون شنیده نشد .. به شومینه نزدیک شدم و نگاهم را به بالا ی شومینه به عکسهایی که از ساشا و سوسن و اتوسا بود چشم دوختم ...می خواستم به چه چیزی معامله کنم ... معامله ای از زندگی خودم ..یا او زرین خاتون:چه معامله ای -معامله ی زندگی اروین به طرف زرین خاتون برگشتم و چشم دوختم به او که با تعجب نگاهم می کرد زرین خاتون:یعنی چی -خیلی مسخره است اما به شرطی می تونم شکایت رو پس بگیرم که بذاری آروین بره از جایش بلند شد و با اخمهای در هم رفته نگاهم کرد زرین خاتون:کجا بره؟-جایی که مطعلق به اونجاست ...بین انسانها زرین خاتون:درست حرفاتو بزن دخترنفسم را پر صدا بیرون دادم و با لبخند خونسردی نگاهی به شومینه کردم و گفتم -اینجا هم من هم تو می دونیم که از آروین خوشت نمی آد ...از آروینی که خون خودته ...یا هم نیست زیر چشمی نگاهش کردم ...رنگش پریده بود و منتظر نگاهم می کرد -دارم باهات معامله می کنم ..معامله زندگی آروین و حق سکوت من زرین خاتون:حق سکوت در برابر چی؟سرم را بلند کردم و نگاهی به قاب عکس آتوسا کردم -در برابر اتفاقی که برای آتوسا افتاده صدای قدم های بلندش را از پشت که به من نزدیک شد شنیدم .... بازویم را گرفت ...و من را به طرف خودش برگرداند زرین خاتون:چی می خوای بگی دختر هیچ اتفاقی برای آتوسا نیوفتادهپوزخندی زدم-مطمئنی بازوی زخمی ام را در مشتش فشرد ...از درد اخمهایم در هم رفت و چشم دوختم در چشمان پر از نفرتش زرین خاتون:خفه می شی و هیچی نمی گی -قول نمی دم بازویم را با خشونت از دستش خارج کردم و زل زدم در

1398/05/15 17:46

چشمانش ... درست شده بود عین خود او ...همان شخص بی احساس و مخفی کار ... لبخندی به چشمان ترسیده اش زدم -چی می گی وارد معامله می شی یا نه سرش را به طرف حکیمه برگرداند که با اخمی نگاهم می کرد و آرام گفت زرین خاتون:قبوله حکیمه :خانوم جان...زرین خاتون دستش را بالا برد و حکیمه را به سکوتی دعوت کرد ...زرین خاتون:باید چیکار کنم سرم را تکان دادم ... تکیه ام را به کنار شومینه دادم -تا وقتی که اروین رو از اینجا نفرستادم ...مواظبش باش ..هم مواظب اروین هم آناهیتا پوزخندی بر روی لبش نشست ...اخمهایم را در هم بردم و نگاهم را به انبر که بین هیزم ها بود دوختم و گفتم-اگه ببینم غمی توی چشمای هر دوی اونهاست ..یا حتی صدمه ای بهشون رسونده ..قول نمی دم که شایا حقیقت رو ندونه ... حقیقت آتوسا ...حقیقت بچه ام رو که کشتی و بچه ی اتوسا که می خوای بکشیشسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم -حالا فکر کن...شایا به حرف من گوش می ده یا مادر خونده اش که تن همسر و خواهر زاده اش رو کبود کرده زرین خاتون رنگ پریده و ترسیده نگاهم کرد ... قدمی به عقب رفت و بر روی مبل نشست ...نفسهای عصبی و تند حکیمه را به راحتی می شنیدم ... نگاهی به او کردم ... خوابهایی برای او نیز داشتم ...لبخند دندون نمایی به حکیمه زدم ...با اخمی صورتش را برگرداند و نگاهی به زرین خاتون کرد و گفتحکیمه:خانوم جان شما که نمی خواین به حرفای این دختر گوش بدین -چرا که نه..حکیمه قدمی به طرفم برداشت و انگشتش را با تحدید به طرفم گرفتحکیمه:تو چطور جرئ...-هـــیس آرومتر باز داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی نگاهی به حکیمه کردم که از خشم می لرزید و لبخند خونسردی زدم ...دستی به چترهایم کشیدم و نگاهم را به زرین خاتون دوختم ...او نیز می لرزید اما از خشم نبود ...از ترسی بود که از رنگ پریده اش می توانستم به راحتی ببینم ... به خود حرکتی دادم و به طرف در راه افتادم -درست فکراتو بکن ... خیلی حقیقتها هست که شایا باید بدونه ...اما می سپرم دست خودت که وارد معامله می شی یا نه لبخندی زدم و بی آنکه به عقب برگردم ...دستگیره را در دست گرفتم و آروم گفتم





-شما که نمی خواین اون اتفاقی که به گل سر سبدتون افتاده برای ساشا نیز بیوفته در اتاق را باز کردم و از آن خارج شدم ... با دیدن ساشا که با اخمهای درهم به طرف اتاق می امد لبخندی زدم و با ابرو ی بالا رفته نگاهش کردم ....به طرفش رفتم و رو به رویش ایستادم ...ساشا از بالا تا پایین نگاهم کرد ...ابروهایم با این کارش بالا پرید -هوووم قابل پسندم یا نه ساشا:توی اون اتاق چیکار می کردی شانه ای بالا انداختم -یک گپی با مادر شوهر عزیزم داشتم او را پس زدم و از کنارش گذشتم که

1398/05/15 17:46

پشت سرم راه افتادساشا:شما دوتا سایه همدیگرو با تیر می زنین ...-خوب که چی ساشا:که اینکه تو توی اتاق اون چیکار می کردی ستاره ایستادم و به طرفش برگشتم ... نگاهی به اطراف و به او کردم و با اخمهای درهم رفته گفتم -اولا" ستاره صدام نکن تو مکان عام بعدشم قدمی به طرفش برداشتم -مگه نه اینکه تو آناهیتا سایه همو با تیر می زنین پس چطور اون چغولی منو کرده ساشا دستی در موهایش کشید و کلافه گفتساشا:یعنی چی؟شانه ای بالا انداختم و باز پشتم را به او کردم -یعنی اینکه وقتی تو آناهیتا می تونین توی دو دقیقه همدیگرو تحمل کنیم منو مادرشوهرم چرا نه ساشا نفسش را صدادار بیرون داد و همانطور که به طرف خروجی می رفت گفت ساشا:با تو حرف زدن فایده نداره همون شایا بهتر می تونه باهات کنار بیاد -یعنی چی ایستاد و به طرفم برگشت که دست به کمر زده نگاهش می کردم ساشا:یعنی اینکه خواهرت نگرانت بود و از اروین شنیده بود که می خوای بری پیش مامان من -نگرانیش بی دلیله ساشا قدمی به طرفم برداشت ساشا:از چه نظر می گی ستاره ...مگه تو نبودی که می گفتی اون بلا رو سر خواهرت اورده پس حتما با...حرفش را ادامه نداد و صورتش را برگرداند ...به طرفش رفتم و دست بر روی شانه اش گذاشتم ... صدای خنده های بلند آناهیتا و پویا را از بیرون می توانستم بشنوم ...می دونستم باز پویا معرکه گرفته ... شانه ی ساشا را فشردم و همانطور که ارام از کنارش می گذشتم گفتم -اینو می دونم که اون زنی که مادر توه ...هیچ وقت بی دلیل کاری نمی کنه ساشا:یعنی چی ؟دستی به موهای جلوی دیدم کشیدم و نگاهش کردم ... نگاه مهربانش غمگین شده بود ... می دانستم خیلی سخت بود که فکر کنی مادرت ...کسی که هیچ بدی در حقت نکرده ...به دیگران بد کند ...لبخندی زدم -یعنی اینکه خیالت بابت مادرت راهت باشه بی آنکه حرف دیگری بزنم به بیرون رفتم از ساختمان خارج شدم و به طرف آن دو که کنار آلاچیق دوره کرده بودن نزدیک شدم ... پویا همانطور که ستون را گرفته بود با خنده گفتپویا:اوهکی آنی خانوم نمی دونین که در به دری به خاطر این آبجیت یعنی چی آناهیتا:یعنی چی؟پویا:یعنی سرت رو بکنی تو گل و خودت رو ندیده بگیریهر دو با صدای بلند خندیدن ... سرم را با تأسف برای پویا تکان دادم و با پس گردنی که به آناهیتا زدم ...رو به پویا گفتم -کم مزه بریز بی نکم که حرفت خنده نداشت پویا چشمکی به آناهیتا زد پویا:مهم خنده ی آنی خانوم بود که خندید...مگه نه آنی خ...هنوز حرفش تمام نشده بود که با پس گردنی که ساشا به سرش زد با خنده بر روی صندلی نشستم و با چشمک شیطونی رو به پویا گفتم -خوب پویا چی می گفتیپویا همانطور که پش گردنش را می مالاند با اخمی

1398/05/15 17:46