رفتارش چه معنی داشت ... شایا دستی به گونه ام کشید و گفتشایا:من جلوی خودت همه چی رو درست کردم هر دو با هم خوردیمقاشقی دیگر به طرفم گرفت که فقط نگاهش کردم .. قاشق را به دهانم نزدیک کرد و مجبورم کرد که آن را باز کنم ... بی حال دستم را پیش بردم و بر روی دستش گذاشتم و گفتم-بسه دیگه نمی تونم بخورمشایا:نمی تونی بخوری یا اعتماد ندارینگاهش کردم که پوزخندی به لب آوردم و از جایش بلند شد ... با تعجب نگاهش کردم ... گیچ شده بودم ... از این اخلاقش که رنگ دیگر می گرفت و عوض می شد ... نگاهی به او که در آشپزخانه بود انداختم ... روی مبل دراز کشیدم و باز نگاهم به او که کلافه کنار یخچال ایستاده بود دوختم ... با احساس سنگینی نگاهم ... نگاهش را برگرداند و نگاهم کرد که از سوزش معده چشمانم را به هم فشردم .... صدای قدم های سنگینش را که نزدیک می شد را شنیدم و بعد از او دیگر چیزی نفهمیدم... فقط تنها چیزی که لبخندی بر روی لبم جاری کرد .. گرمی دستی بود که بر روی گونه ام قرار گرفتبا سوزشی که دستم پیچید .. با آخی چشمانم را باز کردم که با تابش نور در چشمان بار دیگر آن را بستم... که دستی بر روی سرم قرار گرفت ... با سرعت چشمانم را باز کردم که شایا را کنارم نشسته بر روی میز کنار مبل دیدم ... با دیدنش نفس آسوده ای کشیدم ... برای اولین بار بود توی این چند روزی که به این روستای کوفتی اومده بودم ... بدون خواب بدی خوابی بودم اما این دلشوره هر احساس بدی را در من منتقل می کرد ... شایا چسپی به دستم زد و از جایش بلند شد که چشم بسته گفتم-صبح شما هم خوش باشهشایا:خیلی وقته دیگه صبحهام خوش نیستچشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ...آنقدر با ناراحتی آن حرف را زده بود که لبخند تلخی بر روی لبم نشست ... درست عین من صبحاش دیگه خوش نبود ... روی مبل نشستم که نفسش را پر صدا بیرون داد و گفتشایا:فکر کنم حالت بهتر شدهنگاهی به خودم کردم ... و تکانی به خودم دادم و سرم را تکان دادم و گفتم-اوهوم آره خوبمشایا:خوبه ... اگه می گفتی نه باید به شب بیداری های بالا سرت شک می کردبا تعجب نگاهش کردم و گفتم-نخوابیدی اصلا"خمیازه ای کشید و شانه اش را بالا انداخت و همانطور که به طرف یکی از اتاق ها می رفت گفتشایا:چه فرقی می کنهکنار یکی از درها مکثی کرد و همانطور که پشتش به من بود گفتشایا:حالا که حالت خوبه یک صبحونه ای درست کنبا این حرفش بدون اینکه جوابی از من باشد ... وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست .... با اخمی به در بسته ی اتاق کردم و زیر لب گفتم-شاید من توانی برای درست کردن صبحونه ندارم ...غر غر کنان از جام بلند شدم که معده ام تیر کشید ... اما تا کی باید اینطور ضعیف باشم ... راست
1398/05/15 17:14