9 عضو
رفتارش چه معنی داشت ... شایا دستی به گونه ام کشید و گفتشایا:من جلوی خودت همه چی رو درست کردم هر دو با هم خوردیمقاشقی دیگر به طرفم گرفت که فقط نگاهش کردم .. قاشق را به دهانم نزدیک کرد و مجبورم کرد که آن را باز کنم ... بی حال دستم را پیش بردم و بر روی دستش گذاشتم و گفتم-بسه دیگه نمی تونم بخورمشایا:نمی تونی بخوری یا اعتماد ندارینگاهش کردم که پوزخندی به لب آوردم و از جایش بلند شد ... با تعجب نگاهش کردم ... گیچ شده بودم ... از این اخلاقش که رنگ دیگر می گرفت و عوض می شد ... نگاهی به او که در آشپزخانه بود انداختم ... روی مبل دراز کشیدم و باز نگاهم به او که کلافه کنار یخچال ایستاده بود دوختم ... با احساس سنگینی نگاهم ... نگاهش را برگرداند و نگاهم کرد که از سوزش معده چشمانم را به هم فشردم .... صدای قدم های سنگینش را که نزدیک می شد را شنیدم و بعد از او دیگر چیزی نفهمیدم... فقط تنها چیزی که لبخندی بر روی لبم جاری کرد .. گرمی دستی بود که بر روی گونه ام قرار گرفتبا سوزشی که دستم پیچید .. با آخی چشمانم را باز کردم که با تابش نور در چشمان بار دیگر آن را بستم... که دستی بر روی سرم قرار گرفت ... با سرعت چشمانم را باز کردم که شایا را کنارم نشسته بر روی میز کنار مبل دیدم ... با دیدنش نفس آسوده ای کشیدم ... برای اولین بار بود توی این چند روزی که به این روستای کوفتی اومده بودم ... بدون خواب بدی خوابی بودم اما این دلشوره هر احساس بدی را در من منتقل می کرد ... شایا چسپی به دستم زد و از جایش بلند شد که چشم بسته گفتم-صبح شما هم خوش باشهشایا:خیلی وقته دیگه صبحهام خوش نیستچشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ...آنقدر با ناراحتی آن حرف را زده بود که لبخند تلخی بر روی لبم نشست ... درست عین من صبحاش دیگه خوش نبود ... روی مبل نشستم که نفسش را پر صدا بیرون داد و گفتشایا:فکر کنم حالت بهتر شدهنگاهی به خودم کردم ... و تکانی به خودم دادم و سرم را تکان دادم و گفتم-اوهوم آره خوبمشایا:خوبه ... اگه می گفتی نه باید به شب بیداری های بالا سرت شک می کردبا تعجب نگاهش کردم و گفتم-نخوابیدی اصلا"خمیازه ای کشید و شانه اش را بالا انداخت و همانطور که به طرف یکی از اتاق ها می رفت گفتشایا:چه فرقی می کنهکنار یکی از درها مکثی کرد و همانطور که پشتش به من بود گفتشایا:حالا که حالت خوبه یک صبحونه ای درست کنبا این حرفش بدون اینکه جوابی از من باشد ... وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست .... با اخمی به در بسته ی اتاق کردم و زیر لب گفتم-شاید من توانی برای درست کردن صبحونه ندارم ...غر غر کنان از جام بلند شدم که معده ام تیر کشید ... اما تا کی باید اینطور ضعیف باشم ... راست
1398/05/15 17:14ایستادم و به طرف آشپزخونه به راه افتادم ... نگاهی به آشپزخونه کردم ... لبخندی روی لبم نشست ... چقدر این آشپزخونه به نظرم آشنا بود .. اما جای یخچال اشتباه بود .. باید کنار مایکروفر باشه فک کنم جالبتر باشه ... شانه ای بالا انداخت و با زیر لب به من چه ای .. در یخچال را باز کردم و وسایلی را که برای صحانه لازم بود را از آن خارج کردم و هر یک را در یک بشقاب کوچکی قرار دادم که چشمم به تخم مرغ افتاد ... چقدر دلم از اون تخمه مرغ پنیری که پویا برایم درست می کرد می خواست .... نفسم را پر حرس بیرون دادم و دست بردم و دو تخم مرغ برداشتم و مشغول درست کردن تخمه مرغ شدم ... نمی دونم چقدر مشغول به کار بودم که با سنگینی نگاهی به طرف میز برگشتم که شایا را نشسته با موهای خیس بر روی صندلی دیدم ... با ترس دستی بر روی قلبم گذاشتم و گفتمشایا:نمی خوای بپرسی کی بوده نگاهش کردم و قاشق پر سوپ را خوردم و چشمانم را باز بسته کردم و گفتم -اگه می خوای بگی که خودت می گی نیازی به پرسیدن نمی بینم دروغ می گفتم ... کنجکاو بدونم که دشمنم به جز زرین خاتون کی می تونه باشه ... لبخند نایابش را زد و قاشق دیگری را پر کرد و گفت شایا:خوشم می آد باهوشی لبخندش به اخمی تبدیل شد و یک تای ابرویش را بالا داد و گفت شایا:اما اونقدرها نه که بتونی بدون فکر و با عجله یک کار مسخره بکنی با اخمی دهان را از قاشق دور کردم و گفتم -منظورت چیه بدون توجه به من که قاشق را پس زده بودم بار دیگر به دهانم نزدیک کرد و قاشق را در دهانم گذاشت و گفت شایا:منظورم اینه که اون زهر رو من ریخته بودم با این حرفش مایه ی سوپ در گلویم پرید و با چشمان گرد شده نگاهش کرد و از او فاصله گرفتم ... قهقه اش بلند شد ... با تعجب به خنده اش نگاه کردم اگه توی موقعیت بهتری بودم به نرگسی و آناهیتا می گفتم که بیا دیدن به خنده اش انداختم ... اما توی اون موقعیت از خنده اش ترسیدم ... از لحن کلامش وحشت کردم ... شایا با دیدن چشمان کرد شده ام همانطور که می خندید ... قاشقی در سوپ فرو برد و خودش خورد و ضربه ای به بینی ام زد و گفت شایا:نترس من که همسرم رو نمی کشم قاشقی دیگر خورد و گفت شایا:اینطور که باهوش به نظر نمی رسی نیستی دستی به موهایم کشیدم و نگاهش کردم ... این شایا به نظرم وحشتناک می زد ... خواستم بیشتر ازش فاصله بگیرم که کمرم را گرفت و من را به خودش نزدیک کرد و با اخمی در چشمانم خیره شد و گفت شایا:مهتاب فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی که فکر کنی من بخوام به تو صدمه ای برسونم ... صداقت رو می شد از چشماش بخونم ...اما رفتارش چه معنی داشت ... شایا دستی به گونه ام کشید و گفت شایا:من جلوی خودت همه چی رو درست کردم هر
1398/05/15 17:14دو با هم خوردیم قاشقی دیگر به طرفم گرفت که فقط نگاهش کردم .. قاشق را به دهانم نزدیک کرد و مجبورم کرد که آن را باز کنم ... بی حال دستم را پیش بردم و بر روی دستش گذاشتم و گفتم -بسه دیگه نمی تونم بخورم شایا:نمی تونی بخوری یا اعتماد نداری نگاهش کردم که پوزخندی به لب آوردم و از جایش بلند شد ... با تعجب نگاهش کردم ... گیچ شده بودم ... از این اخلاقش که رنگ دیگر می گرفت و عوض می شد ... نگاهی به او که در آشپزخانه بود انداختم ... روی مبل دراز کشیدم و باز نگاهم به او که کلافه کنار یخچال ایستاده بود دوختم ... با احساس سنگینی نگاهم ... نگاهش را برگرداند و نگاهم کرد که از سوزش معده چشمانم را به هم فشردم .... صدای قدم های سنگینش را که نزدیک می شد را شنیدم و بعد از او دیگر چیزی نفهمیدم... فقط تنها چیزی که لبخندی بر روی لبم جاری کرد .. گرمی دستی بود که بر روی گونه ام قرار گرفت با سوزشی که دستم پیچید .. با آخی چشمانم را باز کردم که با تابش نور در چشمان بار دیگر آن را بستم... که دستی بر روی سرم قرار گرفت ... با سرعت چشمانم را باز کردم که شایا را کنارم نشسته بر روی میز کنار مبل دیدم ... با دیدنش نفس آسوده ای کشیدم ... برای اولین بار بود توی این چند روزی که به این روستای کوفتی اومده بودم ... بدون خواب بدی خوابی بودم اما این دلشوره هر احساس بدی را در من منتقل می کرد ... شایا چسپی به دستم زد و از جایش بلند شد که چشم بسته گفتم -صبح شما هم خوش باشه شایا:خیلی وقته دیگه صبحهام خوش نیست چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ...آنقدر با ناراحتی آن حرف را زده بود که لبخند تلخی بر روی لبم نشست ... درست عین من صبحاش دیگه خوش نبود ... روی مبل نشستم که نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت شایا:فکر کنم حالت بهتر شده نگاهی به خودم کردم ... و تکانی به خودم دادم و سرم را تکان دادم و گفتم -اوهوم آره خوبم شایا:خوبه ... اگه می گفتی نه باید به شب بیداری های بالا سرت شک می کرد با تعجب نگاهش کردم و گفتم -نخوابیدی اصلا"خمیازه ای کشید و شانه اش را بالا انداخت و همانطور که به طرف یکی از اتاق ها می رفت گفت شایا:چه فرقی می کنهکنار یکی از درها مکثی کرد و همانطور که پشتش به من بود گفت شایا:حالا که حالت خوبه یک صبحونه ای درست کن با این حرفش بدون اینکه جوابی از من باشد ... وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست .... با اخمی به در بسته ی اتاق کردم و زیر لب گفتم -شاید من توانی برای درست کردن صبحونه ندارم ...غر غر کنان از جام بلند شدم که معده ام تیر کشید ... اما تا کی باید اینطور ضعیف باشم ... راست ایستادم و به طرف آشپزخونه به راه افتادم ... نگاهی به آشپزخونه کردم ... لبخندی روی لبم نشست
1398/05/15 17:14... چقدر این آشپزخونه به نظرم آشنا بود .. اما جای یخچال اشتباه بود .. باید کنار مایکروفر باشه فک کنم جالبتر باشه ... شانه ای بالا انداخت و با زیر لب به من چه ای .. در یخچال را باز کردم و وسایلی را که برای صحانه لازم بود را از آن خارج کردم و هر یک را در یک بشقاب کوچکی قرار دادم که چشمم به تخم مرغ افتاد ... چقدر دلم از اون تخمه مرغ پنیری که پویا برایم درست می کرد می خواست .... نفسم را پر حرس بیرون دادم و دست بردم و دو تخم مرغ برداشتم و مشغول درست کردن تخمه مرغ شدم ... نمی دونم چقدر مشغول به کار بودم که با سنگینی نگاهی به طرف میز برگشتم که شایا را نشسته با موهای خیس بر روی صندلی دیدم ... با ترس دستی بر روی قلبم گذاشتم و گفتم-هـــــی ... کی اومدی تو هوله ای که دور گردنش بود را بر روی سرش نهاد و بدون آنکه جوابم را بدهد شروع به خشک کردنش کرد ... اخمی کردم ... مردیکه بد اخلاق .. تخمه مرغ را در بشقاب ریختم و بر روی صندلی رو به رویش نشستم ... که نگاهی به من کرد وگفت شایا:چایی نداریم اشاره ای به میز کردم و رو به خودش و همانطور که اخمی کرده بودم گفتم -تو روی میز چایی می بینی شایا سرش را به نه تکان داد که لبخندی زدم و همانطور که لقمه را در دهانم می گذاشتم گفتم -پس نپرس داریم یا نداریم اخمی کرد که لبخندی زدم و اخمش بیشتر در هم رفت ... شاد از اینکه حالش را گرفته بود لقمه ی دیگه ای از تخمه مرغم درست کردم که با ریخته شدن عسل بر روی تخمه مرغ های درست شده ام چشمانم گرد شد و نگاهم را به دستی این کا رو کرده بود دوختم و کم کم بالا بردم که نگاهم در نگاه بدجنسش گره خورد ... با ناله گفتم -چی کار کردی شایا شایا شانه ای بالا انداخت و بار دیگر عسل را بر روی تخمه مرغ در بشقابم ریخت و با خونسردی گفت شایا:مگه نمی بینی دارم عسل می ریزم روی تخمه مرغسرم را به مثبت تکان دادم که لبخندی برای حرس دادن من زد و گفت شایا:پس نپرس دارم چیکار می کنم یا نمی کنم با خشمی نگاهش کردم ... داشت حرفای خودم را به خودم می زد ... با همون خشم بشقاب رو به طرفش کشیدم و با صدای ناراحتی گفتم -من از تخمه مرغ عسلی خوشم نمی آد شایا بی توجه به ناراحتی من لقمه ای برای خودش گرفت و در دهانش گذاشت و گفت شایا:اونش دیگه به من مربوط نشست با تعجب با لقمه ی بزرگی که در دهانش گذاشته بود نگاه کردم و گفتم-حالا خفه نشی سرش را تکان داد و لقمه ی بزرگ دیگری برداشت که بشقاب خالی شد ... با حالت زار نگاهی به لقمه اش کردم که وارد دهانش شد .. و اهی کشیدم ... ای زهر باشه توی این تخمه مرغا که تو هم مثل من بیوفتی گوشه ی بیمارستان ... اخمی کردم و از جایم بلند شدم که نگاهم کرد و یک تا ابرویش
1398/05/15 17:14را بالا داد که بی توجه به او سرم را برگرداندم و از آشپزخونه خارج شدم ... به طرف در به راه افتادم و به آن نزدیک شدم که صدای کشیده شدن صندلی را در آشپزخانه شنیدم و بعد از آن صدای شایا که گفت شایا:کجا می ری موهامو بالا سرم جمع کردم و با همون اخم رو بهش گفتم -می خوام برم بدوم اخمی کرد و هوله اش را بر روی میز گذاشت و از آشپزخانه خارج شد و گفت شایا:برای چی بری بدویی -اینجا دارم خفه می شم می خوام برم بدوم اعصابم آروم بشه شایا قدمی به جلو آمد و گفت شایا:فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی که به خاطر یک تخمه مرغ اعصابت خورد بشه عصبی قدمی به او نزدیک شدم که موهایم بار دیگر بر روی شانه ام سرازیر شد ... دستم را مشت کردم و گفتم -چرا حرف زور می زنی می خوام فکرم آزاد باشه بدونم دور و برم چه خبره شایا:با این حالت می خوای بری بدویی که چی بشهنفسم را بیرون دادم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم -حرف از باهوشی می زنی اینطور که دارم می بینی از همون اول هم اینجا هیچ نداشتی اشاره ای به سرم کردم که به طرف خیز برداشت ... من که انتظار این حرکت را از او نداشتم ... جیغ کشیدم و به پشت مبل پریدم ... شایا با دیدن ترسم .. لبخندی روی لبش نشد و خم شد و کیفش را که بر روی میز بود برداشت و راست ایستاد و انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت و گفت شایا:حواست به حرفات باشه من همیشه اینقدر مهربون نیستم حالا که مطمئن شدم برای اذیت کردم اینطور کرده بود با خونسردی لبخندی زدم و گفتم -مثلا" می خواستی منو بترسونی پوزخندی زد و نگاهی به من کرد که هنوز پشت مبل ایستاده بودم و همانطور که به طرف اتاق می رفت گفت شایا:نترسیدی !!با جیغی که کشیدم خنده ی پر صدایی سر داد و وارد اتاق شد ... نه به اون روزا که نمی خندید نه به حالا که فقط یک حرکت کافی بود برای خنده ی آقا ... اخمی کردم و به طرف در رفتم ... دستگیره رو پایین بالا کردم ... اما در باز نشد ... بار دیگه امتحان کردم .. اما باز در باز نشد ... چند باره دیگه امتحان کردم که یاد دیشب افتادم که شایا در رو قفل کرد .. جیغی کشیدم و بلند گفتم-شایا این در چرا قفلهصدایی ازش بیرون نیومد ... اخمی کردم و با قدم های بلند به طرف اتاق رفتم و دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم که در اتاق هم قفل بود ... مشتی به در زدم و گفتم-چرا درو قفل کردیبازم حرفی نزد که مشت دیگری به در زدم ... نگاهی به اطرافم کردم ... یک خونه ی صد متری با یک آشپزخونه اوپن .. و چهار اتاق و با دیزاینه مدرن ... سنتی با هم ...تکیه ام را به کنار دیوار دادم و نگاهی به اطراف کردم ... چقدر این خونه برای من آشنا می زد... با نگاهی به شومینه تکیه ام را از دیوار گرفتم و به طرفش
1398/05/15 17:14رفتم ... نگاهم را به عکس ها دوختم و قدم دیگری برداشتم که کلید در در چرخید ... بدون انکه فرصت کنم یکی از عکسها رو ببینم به طرف در برگشتم که شایا لباسی به دست از آن خارج شد .... نگاهی به او کردم که سرش را بالا گرفت ... چشمامو ریز کردم و به طرفش رفتم و گفتم-چرا درا قفلهبدون اینکه جوابی به من بده لباسها رو به طرفم گرفت و گفتشایا:یک دوش بگیر تا من یک فکری برای نهار می کنملباس هارو از دستش گرفتم و گفتم-نگفتی چرا درارو قفل کردیشایا پشتش را به من کرد و اشاره ای به اتاق کرد و گفتشایا:سمت چپ حموم دستشویی هستش ... هوله..صابون ... همه چی توش گذاشتم که راحت باشیبا تعجب نگاهش کردم و نگاهی به خودم کردم ... نکنه دارم بو می دم داره این حرفارو می زنه .... حتما" بو می دم ... فکر کنم به خاطر این مریضی .. عرقهایی که کردم ... سرم را خجالت زده به زیر انداختم که بدون حرفی از من فاصله کردم و این باور را رساند که واقعا" بو می دم ... با عصبانیت و کلی خجالت وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم و دست برم لباسهامو بو کردم ... بو نمی داد ... دستم را بالا بردم و زیر بغلم را بو کشیدم ... باز هم بویی به بینی ام نرسید .. نفسی پر از حرص کشیدم که با یاد آوری سرما خوردگی ام آه از نهادم بیرون اومد ... بدون اینکه لحظه ای فکر کنم بو نمی دم ... وارد حموم شدم ...نگاهی به وان پر شده از آب که بخاری از آن بیرون آمد کردم و ممنون شایا شدم که همچین کاری برایم کرده بودم .. یکی یکی ... لباس هایم را خارج کردم و در وان خوابیدم ... بدن کوفته ام آروم شده بود... چشمامو بستم و اجازه دادم که بدنم استراحت بکنههوله رو دور موهام پیچیدم و از اتاق بیرون اومدم که نگاهم به شایا افتاد که کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد ... لبخندی زدم و به او نزدیک شدم که بدون اینکه به طرفم برگرده گفتشایا:عافیت باشهلبخندی زدم و کنارش ایستادم و نگاهش را دنبال کردم ببینم داره به چی اینطور خیره نگاه می کنه ..و زیر لب گفتم-سلامت باشینگاهش را از پنجره گرفت و به من دوخت که نگاهش کردم و با همون لبخند گفتم-واقعا" ممنون نیاز با این دوش داشتمسرش را تکان داد و بدون آنکه نگاهش را از چشمانم بگیرد گفتشایا:می دونمهوله رو که روی سرم سنگینی می کرد را برداشتم و دستم را بین موهای نمدارم فرو بردم و با خنده گفتم-چی هست که تو نمی دونینگاهی به لباسهای تنم کردم و با خنده ی بلندی گفتم-واقعا" می دونی این لباسها با چه سختی روی تنم می ایستهقدمی جلو برداشت و دسته ای از موهایم را در دستش گرفت که خنده ام بند آمد و نگاهش کردم ... آروم زمزمه کرد و گفتشایا:اونم می دونمدستش را کنار زدم و قدمی به عقب برداشتم
1398/05/15 17:14که دستم را گرفت و دستش را وارد موهایم کرد و همانطور گفتشایا:خیلی از چیزهارو می دونمخواستم ازش فاصله بگیرم که کمرم را گرفت ومن را به دیوار چسپاند ... دستم را برروی سینه اش گذاشتم و همانند او آروم گفتم-شایا...دستم را که بر روی سینه اش بود را فشرد و موهایم را که حالا مانند حالم پریشان بر روی صورتم ریخته بود را کنار زد و فوتی در صورتم کرد که چشمامو بستم و فشاری به سینه اش وارد کردم که بی فایده بود حتی یک سانتی هم از من فاصله نگرفتم ... صورتش را جلو آورد ... نفس های گرمش به صورتم می خورد و حالم را پریشانتر می کرد ... داغی لبش را بر روی گردنم احساس کردم .... با حالی خراب چشمانم را باز کردم و سعی کردم او را کنار بزنم اما بی فایده بود... لبش بر روی گردنم کشیدم می شد و نفسم در سینه حبس تر .... احساس گناه خیانت سرتاسر وجودم را در بر گرفته بود ... دستم را بالا بردم و شانه اش را گرفتم و از این احساس نالیدم-شایاسرش را بالا آورد و نگاه خمار و قرمزش را در نگاهم دوخت ... شرمنده ی این نگاه پر از خواهش و نیاز بودم ... با ناراحتی نگاهش کردم که سرش را نزددیک آورد ... گرمی نفسهایش به صورتم می خورد ... قفسه ی سینه از هیجان بالا پایین می رفت... چشمامو بستم ...-نـــکـــن شـــایـــابا صدای فریادم با تمام قدرتی که در توانم بود شایا را پس زدم ... نفس نفس می زدم و به قیافه سرخش نگاه کردم... کلافه دستی در موهایش کشید ... زانوهایم می لرزید ... این همه فشار یکجا برام کافی بود ... اخمی کردم .. موهایم را کنار زدم و به طرف در رفتم....این بازی رو شروع کردم بدون اینکه به آخر این بازی فکر کنم ... این بازی رو شروع کردم بدون اینکه احساس یک مرد یک شوهر رو در نظر گرفته باشم ... از گوشه ی چشمم اشک به پایین سرازیر شد که با پشت دست آن را کنار زدم و دستگیره رو گرفتم ... اما باز هم قفل بود ...مشتی به در زدم و رو به شایا غریدم-این لــعنـــتی رو بازش کنشایا:چرا؟مشتی محکم به در زدم و به طرفش برگشتم ... اینقدر خونسرد گفته بود چرا که به لحظه ای جا و مکان یادم رفت ... یادم رفت که من مهتابم برایش نه ستاره ... با قدم های محکم به طرفش رفتم و محکم به سینه اش زدم-چرا؟ چرا؟مشت دیگه ای زدم که شایا قدمی به عقب رفت و پوزخندی زد که فریادی زدم-چرا چون دارم از خودم متنفر می شم ... چون که تا کجاها توی گناه فرو رفتمشت دیگه ای به سینه اش زدم که شایا دستم را گرفت که نالیدم-چون که بسمه دیگه نمی تونم دیگه نمی تونم خیانت کنمشایا دستم را که گرفته بود را به طرف خودش کشید که رخ به رخش شدم ... از چشمانش شله های خشم می بارید ولی پوزخند بر روی لبهایش محفوظ مانده بود ...خیره در نگاهم شد
1398/05/15 17:14و گفتشایا:بازی خوبی شروع نکردیبا تعجب نگاهش کردم که فشاری به دستم وارد کرد و با اخمی به ابرو گفتشایا:اما حالا که شروع کردی باید تا تهش پای این گناهت به ایستیبا یک حرکت من را به طرف شومینه پرت کرد ... نفس توی سینه ام حبس شده بود ... منظور حرفهایش چی بود ... موهای نمدارم را کنار زدم ... زانوم با افتادنم به درد آمده بود... با اخمی سرم را بالا گرفتم که با دیدن عکسهایی که بالای شومینه قرار گرفته بود ... سینه ام از زور بغض بالا پایین رفت ...صدای شایا با عصبانیت در گوشم پیچید که گفتشایا:مهتاب بختیاری... تاریخ وفات ...نفس کشیدن برایم سخت شده بود و با هر کلمه ی شایا نگاهم به عکس های من و مهتاب که بالای شومینه قرار گرفته بود از نگاهم می گذشت ... عکس من مهتاب و آناهیتا ... عکس مهتاب که با لبخندی به دوربین لبخند زده بود ... باز صدای شایا به گوشم رسید که گفتشایا:ستاره بختیاری ... خواهر دوقلوی مهتاب بختیاری ... فوق لیسانس طراحی داخلی دانشگاه بین المللی انگلیس ...اشک در چشمانم جمع شده بود ... نگاهم به عکسی افتاد که مهتاب در آغوش شایا قرار گرفته بود و سرش با لبخندی بر روی سینه ی شایا بود ... این آغوش مطعلق به مهتاب بود نه ستاره با کشیده شدن موهایم به پشت نگاهمو از عکسها گرفتم و به شایا دوختم که با خشمی نگاهم می کرد .... نگاهش آشنا نبود ... دیگه اون نگاه مهربون و نگران نبود... با صدای فریاد شایا چشمانم را بستم که گفتشایا:فکر کردی خرم .... فکر کردی هالومبا فشاری که به موهایم وارد کرد ...مچ دستش را گرفتم ... فریاد دیگه ای زد و گفتشایا:باز کن اون چشمای لعنتی رو که ببینی این شایا خر نیستبدون اینکه چشمامو باز کنم زیر لب نالیدم-شایاشایا:خــــفه شـــو فـــقط خفهچانه ام را گرفت که چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم که فشاری به چانه ام وارد کرد و گفتشایا:فکر کردی اینقدر ابله ام زنم رو با خواهر زنم تشخیص ندمپوزخندی زد و با یک حرکت پرتم کرد ... کلافه دستی در موهایش کشید و غریدشایا:تــــو مـــهتا نیستی ... چشات مهتاب نیست ... رنگ موهات ... حتی بوی تنتقدمی به جلو برداشت که خودم را به عقب کشیدم و گفتم-بذار توضیح بدمشانه هایم را گرفت و از جا بلندم کرد و غریدشایا:مـــی خوای چیو توضیح بدی اینکه زن من ...مهتاب من رفتهسرم را به طرف عکسها برگرداندم ... که ادامه دادشایا:با خودت فکر نکردی که هیچوقت نمی تونی مهتاب باشی ... مهتاب من خیلی وقته رفته ... رفته که تنها بمونم و فراموش کنم موندنش رونگاهم بین عکس ها به لبخند هر دوی آنها در عکسی خیره ماند که صدای پر از بغضش دلم را لرزاندشایا:اون رفت قولش رو یادش رفت نگفت شایا نمی تونه ... نگفت
1398/05/15 17:14شایا چطور می تونه بی چشمهای مهربونش زندگی کنه .... مهتاب من مرده اون مردهچشمامو بستم و اجازه دادم اشکهایم سرازیر شود .. من بعد از گذشت این چند وقت نمی خواستم باور کنم که مهتابم .. خواهر کوچلوی مهربونم رفته ... اما حرفای شایا مانند آورای بر روی سرم خراب می شد .. می دونستم با ادامه دادن حرفهایش ... می شکنم .. فرو می ریزم ...شایا:رنگ چشمهای مهتاب خیلی وقته به روم بسته شده خیلی وقته که....مشتی به سینه اش زدم و او را از خودم فاصله دادم با خشم نگاهش کردم و غریدم و انگشت اشاره ام را تهدید گونه به طرفش گرفتم و گفتم-حق نداری از بی فروغی چشماش حرف بزنی... حق نداری حتی از رفتنش حرف بزنیشایا اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت و کلافه گفتشایا:نکنه فکر می کنی مهتابی آرهاخمهایش به خشمی تبدیل شد و مچ دستم را گرفت و میان دستان قدرتمندش فشرد و غریدشایا:مهتاب رفت حتی نتونستم دستاشو بگیرم بگم کنارتم مهتاب ... نتونستم بگم دنیامو به پات می ریزم ...نتونستم بگم مهتاب دستتون نگاهتو از من نگیرشوکه شدم عصبی شدم ... دستان بی جون مهتاب در نگاهم جان گرفت ... نگاه بسته شده اش مانند فیلمی از جلو چشمانم گذشت ... مهتاب رفته بود ...بی حواسم مچ دستم را از دستش خارج کرد و مشتی حواله ی صورتش کردم که خودم دستم به درد آمد اما خشم از دست دادن مهتاب کم نشد ... شایا با خشمی نگاهم کرد که بار دیگر به طرفش خیز برداشتم که دستم را در هوا گرفت ... با پوزخند پر خشمی نگاهش کردم و با پام به پاش زدم که از درد صورتش در هم رفت و دستم را رها کرد که مشت دیگری به صورتش زدم ... عصبی صورتش را به طرفم برگرداند و بی هوا سیلی به صورتم زد که از سنگینی دستش صورتم به چپ برگشت... اگه نمی گرفتمش مطمئن بودم می افتادم ... یقه ی لباسش رو گرفتم که از سقوطم جلو گیری کنم ... شایا موهایم را در دستش گرفت و غریدشایا:هار شدی داری گاز می گیریخشمگین همانند خودش در چشمانش خیره شدم و غریدم-دارم حقه خواهرمو از نا حق می گیرمشایا سیلی دیگه ای به صورتم زد که مشتی به شکمش زدم که دستانش شل شد ... هر دو عصبی بودیم و دردمون یکی بود و اون هم مهتاب بود ... مهتابی که سایه اش بود اما خودش نبود ... با سکندری که به شایا زدم هر دو به زمین افتادیم ... شوتی به پهلوی شایا زدم که دادی کشید ومشت سنگینش را به شکمم زد که از درد معده و حال مریضم به خودم پیچیدم .. اما کم نیاوردم باز هم به طرفش حمله کردم .... هردو وحشی شده ...شایا:روانیموهایش را کشیدم و داد زدم-روانی هفت جد آباد بی ناموستهمی دونم حرفم خیلی بد بود ... اعصابم خورد بود و هر چی از دهنم در می اومد توجه نمی کردم.... شایا با چشمان به خون نشسته به
1398/05/15 17:15طرفم خیز برداشت و شوتی به کمرم زد که دادی از درد کشیدم و با کشیدن فرش کوچیک زیر پاش نقش زمینش کردم و رو شکمش نشست و مشت دیگه ای به صوردش زدم که با زانوش به کمرم زد و با دردی که در کمرم پیچید من را به طرفی پرت کرد ...روی زمین افتادم ... و نگاهش کردم هردو نفس نفس می زدیم ... یک طرف صورت شایا خونی شده بود ... پوزخندی زدم و دستی به گوشه ی لبم کشیدم .. که شایا بار دیگه به طرفم خیز برداشت که ... به سختی بلند شدم و گلدون روی میز رو برداشتم به طرفش پرت کردم ... جا خالی داد که پشت سرش یک گلدون دیگه پرت کردم که محکم به سرش خورد ... با آخی که گفت .. چشمانم گرد شد .... دستی به پیشونیش کشید که خون می اومد ... فریادی کشید و گفتشایا:کشتمت دختره ی وحشیتلفونی که بر روی میز بود را برداشت و به طرفم پرت کرد... من که انتظار این حرکت رو از شایا نداشتم صورتم را برگرداندم که تلفون به یک طرف صورتم برخورد کرد .. جیغی از درد کشیدم ... اما هردو تازه داشتیم خالی می شدیم ...به طرف دیگه ی خونه رفتم ... سرم گیج می رفت ... اما تا خالی نشم دست بردار نیستم ... بشقاب تزئینی روی میز رو برداشتم به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و از روی میز پرید که جیغی کشیدم و برگشتم که بدوم ... که صدای فریادش توی خونه ی خالی پیچیدشایا:مـــــواظب باشبا برخورد سرم با ستون پشت سرم ... بی حال روی زمین افتادم .. که صدای گرومپ دیگری نگاهم را به طرف دیگر برگرداند که شایا نیز از روی مبل افتاده بود ... دستی به یک طرف صورتم کشیدم که درد می کرد و نگاهم را به سقف دوختم ... هر دو به نفس افتاده بودیم ... دستی به پیشانی ام کشیدم که درد می کرد و به آرامی از جام بلند شدم .. به دلیل درد کمرم تکیه ام را به ستونی که خورده بودم دادم و سعی کردم نفس های آرومی بکشم ... بعد از چند دقیقه نگاهی به شایا کردم که او هم خسته و با سر و صورت خونی تکیه اش را به دیوار داد ... نفسش را بیرون داد که نگاهش کردم و با صدایی که با درد همراه بود گفتم-از کی می دونی ؟نگاهم کرد یک نگاه عمیق ... خواست پوزخندی بزنه که به دلیل مشتی که به دهنش زده بودم از درد اخمی کرد و گفتشایا:از وقتی شناختمتنفسم رو سنگین بیرون دادم و کلافه گفتم-دقیق از کیشایا نیز کلافه با اخمی دستی به موهایش کشید و چشماشو بست و گفتشایا:از روز آتیش سوزیهمانطور که چشمامم به او بود گفتم-تشخیصمون خیلی سخته ...شایا چشمانش را باز کرد و نگاهم کردشایا:سخت نیست ... برای منی که کنار مهتاب بود باهاش زندگی کردم سخت نیست ... رنگ چشمهات ... موهات ... حتی بوی تنت هم مثل اون نیست ... شاید با اولین نظر گول بخورم اما رنگ چشمها توی یک هفته تغییر نمی کنه ...آه از نهادم
1398/05/15 17:15بیرون اومد ... حق با شایا بود ... همه ی حق ها با او بود ...چشمامو بستم و گفتم-چطور فهمیدی که مهتاب ...نتونستم ادامه بدم .. یا نخواستم خودم این حرف رو بزنم و قبول کنم که مهتاب برای همیشه هر دوی مارو تنها گذاشته...صدای پر از بغض شایا رو شنیدم که گفتشایا:من اربابم و مهتاب زن من ... می خواستی از زنم هیچ خبری نداشته باشم از همون اولش می دونستمبا خشم چشمامو باز کردم و پوزخندی زدم که از درد لبم صورتم جمع شد و گفتم-پس چرا کنارش نیودی هـــــانشایا نگاهم کرد و یک تای ابرویش را بالا داد و گفتشایا:شوکه بودم ... از اینکه یکی رو می دیدم همزاد زنم که بین اون بارون داشت می دوید بدون اینکه به عابری نگاه کنه تنه می زد و با حالت گیجی فقط می دوید .. وقتی رسیدم .. نگاهم فقط به جسد سرد و بی روح مهتاب افتاد که توی سرد خونه داشت از سرما یخ می زد ... اون روز بودم ... اما دیده نشدم ... بودم ولی دیر رسیدم ... بودم و مهتاب رو از دور فرو رفته زیر خاروار خاک دیدم ... و همزادی از مهتاب کنار اون خاروار خاک ...کسی که گرچه شباهتی به مهتاب داشت اما مهتاب نبودنگاهش رو به چشمانم دوخت و با نفرتی که در صدایش بود حرفش رو تکرار کردشایا:مهتاب نبود و نخواهد بودبغض کرده نگاه رو از او گرفتم و به طرف شومینه برگرداندم و گفتم-مواظبش نبودیقطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد که شایا پر از خشم گفتشایا:حق نداری از این حرفا بزنی که آتیشم بدی ... مهتاب از جونم بیشتر برام ارزش داشتپوزخندی زدم و نگاه بی حالم را به طرفش دوختم که از خشم نفس نفس می زد و گفتم-تن کبود شده ی جونتو دیدی ...اون شلاقهای که به تن و روحش وارد شده بود رو دیدی ... دستای بی جون کبود شده اش رو دیدیشایا با چشمانی گرد نگاهم کرد که پوزخندی پر صدایی زدم و با نفرت گفتم-آقای ارباب شما از جونت هیچی ندیدی ولی منی که نبودم دیدم ... جای اون شلاقها و کمربندهارو دیدم و تکرار مقررش رو توی تن و روح آروین هم دیدم ... اما شایا یا همون ارباب که از جونش مایه می زاره رو برای جلوگیری از این چیزها ندیدمخیره در چشمانش شدم و با بغض گفتم-من جون دادن روحم رو جلو چشمام دیدم ... دردهاش رو شنیدم ... اما نتونستم کاری کنم ... نتونستی کاری کنیدست لرزانم رو که حالا حلقه رو کف دستم گذاشته بودم رو جلو آوردم و گفتم-من دستهای بی جونش رو توی دستهام دیدم ... احساس کردم .. اما نتونستم دستهای سردش رو گرم کنم و نذارم دستهاش از میان دستهام رها بشه ...شایا با ناراحتی نگاهش به حلقه ی کفه دستم بود کرد که حلقه را به طرفش پرت کردم و نالیدم-مواظب جونت نبودی شایا... مواظب مهتابم نبودی که جلوی حرفهای مردم رو بگیری که توهینی به
1398/05/15 17:15پاکیش نکن ... مواظب خواهر کوچکم نبودی که یکی از امثال تو بی عفتش کنه و مانند چرکی پرتش کنهشایا غمگین سرش را برگرداند ... هق هق گریه ام در گلویم مانده بود و سرباز نمی زد ... نگاهم را بار دیگر به طرف شومینه برگرداندم ... هر دو سکوت کرده بودیم ... تنها صدای هیزم ها....سکوت را می شکست ... هیزم ها مانند قلبم در حال آتیش گرفتن بود ....در سکوتی فرو رفته بودیم که شایا گفتشایا:چرا اومدی اینجا ... چرا ازت خواستم بری نرفتی... برای چی به جای مهتاب اومدینگاهم را به طرفش برگرداندم که نگاهم می کرد و گفتم-برای انتقامشایا نگاهش یخ زد ... سرد شد ... پوزخندی زدم و ادامه دادم-اومدم که پاکی خواهرم رو ثابت کنمشایا با همون نگاه سرد گفتشایا:با انتقام چی رو می تونی ثابت کنی-اون چیزی که تو نتونستی ثابت کنی و به گردن گرفتیجا خورد ... تکون خوردنش رو دیدم ... اما چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم ... نگاهمو به حلقه که کنار پاش افتاده بود دوختم و گفتم-چرا به گردن گرفتی ... به جای اینکه دنبال باعث و بانیش بگردی چرا به گردن گرفتیشایا سردتر از قبل نگاهم کرد و نگاهش را به حلقه دوخت و گفتشایا:چون مقصر بودمپوزخندی زد که زخم لبش سرباز زد و همانطور که خون از گوشه لبش سرازیر می شد گفتشایا:مقصر بودم چون مواظب مهتاب نبودم .... مواظب اون خانوم معلم مهربون نبودم که با هر لبخندش برایم یک دنیا آرزو بود ... مقصر من بودم که گفتم از مدرسه خارج نشه چون بارون گرفت ...رفتم و توی اون مدرسه کوفتی تنهاش گذاشتمبا تعجب نگاهش کردم که غمگین چشمانش رو در چشمانم دوخت و ادامه دادشایا:آره کنارش نبودم نتونستم از جونم مراقبت کنم ... رفتم که برای مدرسه ای که گرمی بخشیده بود گرما بیارم اما وقتی برگشتم ... مهتاب سرد رو دیدم که با یک ناله ای بر روی زمین افتاده بود و به جای خنده اش هق هق گریه اش بود که سکوت کلاس رو در بر گرفته بودشایا سرش را میان دستهایش گرفت ...فهمیده بودم که برگشته به همون روز به همون روز نحسی که روح مهتاب رو با خود برده بود شایا .. با حالت زاری گفتشایا:آره به گردن گرفتم چون ارباب شایا خشک و خشن از بازی با این روزگار کم آورده بود ... دیدن مهتاب در اون حال از من شایا.. یک آدم ضعیفی ساخت یک آدمی که چشمش رو به همه ی مردم حتی خانواده اش بست ... چون غرورم مهتابم رو زیر سوال بردنسرش را بالا گرفت و خیره در چشمانم شد و بلند تر گفتشایا:گردن گرفتم که جبران کنم اما بدترش کردم.... زدم و تنها چیزی که برای من موند ایناشاره ای به حلقه ی کنار پاش کرد و گفتشایا:این حلقه ی خالی از انگشت مهتابمحکم به سینه اش زد و نالیدشایا:من با خودخواهیم مهتاب رو کشتمبا ناراحتی
1398/05/15 17:15نگاهش کردم ... چه بلایی به سر شایا آورده بودن ... حالا معنی اون تغییر حالتهاش رو می فهمیدم ... شایا از درون داغون شده بود ... شایا شکسته بود و کسی برای مرهم دردش نبود ... با مرگ مهتاب نه تنها من بلکه شایا نیز با مهتاب رفته بود ... نگاهم رو از شایا گرفتم و غمگین به رو به رو خیره شدم ... چشمامو بستم که تصوریر مهتاب وقتی در بیمارستان حلقه را کف دستم گذاشت جون گرفت "نذار غم هم خونه اش بشه ... کمکش کن ".. با ناراحتی چشمامو باز کردم و به شایا دوختم که با نگاه غم گرفته به حلقه خیره شده بود ...و صدای مهتاب بود که باز در گوشم طنین انداخت"به جای من زندگی کن ستاره"... آره اومده بودم که انتقام بگیرم و نذارم غم هم خونه ی مردی باشه که خودش رو مقصر تمام دردهای مهتاب می دونست ... اومدم کمکش کنم و اون کمکم کنه ... از درد صورتم ناله ای کردم که سرش را نگران بالا گرفت و نگاهم کرد ... این نگاه آشنا رو دوست داشتم ... این مرد رو که به من امنیت می بخشید دو.... نذاشتم افکارم کامل بشه ... شایا حق من نبود ... مال من نبود ... باز نگاهش کردم و آروم گفتم
1398/05/15 17:15قسمت 7
-کمکم کنبا تعجب نگاهم کرد که لبخند بی جونی زدم و با ناراحتی گفتم-باش که از اخلاق گندت که هر دقیقه ی یکبار عوض می شه بدم می آد اما ازت می خوام کمکم کنیشایا اخمی کرد و گفتشایا:چه کمکی؟-انتقاماخمهایش بیشتر درهم رفت و با خشمی در صدایش گقتشایا:با انتقام به جایی نمی رسی بهتره برگردیلجوجانه ابرویی بالا انداختم و با درد خودم را راست کردم و گفتم-مقصد من از اومدن به اینجا انتقام بود و تنها راه خلاصی از این مقصد جز انتقام چیز دیگه ای نیستشایا پوزخندی زد که ادامه دادم-ازت می خوام کمکم کنی که به مقصدم برسم و برمشایا:خیلی بچگونه فکر می کنی می دونی که با انتقام به جایی نمی رسیباز عصبی شده بودم خشمگین ... با اخمی نگاهش کردم و گفتم-چرا با انتقام به آرامشی می رسم که از خواهرم گرفتن ... به حقی می رسم که از من و خانواده ام محرومش کردنشایا کلافه دستی در موهایش کشید و با ناراحتی گفتشایا:اینجا برای تو امن نیستلبخند خونسردی زدم که با تعجب نگاهم کرد و گفتم-می دونمشایا تکیه اش را به دیوار پشت سرش داد و گفتشایا:از کجا می دونی-از اونجایی که جلوی چشمهای اربابشون زهر به خورد زنش دادنشایا ابرویی بالا انداخت و با پوزخندی گفتشایا:زهر به خورد خواهر زنمروی خواهر زنم تأکید کرد که اخمهایم درهم رفت و نگاهش کردم که با پوزخندی روی لب ادامه دادشایا:اون زهر برای تو نه برای من بودبا تعجب و چشمان گرد شده نگاهش کردم که دستی در موهای آشفته اش کشید و گفتشایا:اون پرتقالی که با دستهای خودم برات آبشو گرفتم مال من بود ... توی اون پرتقال زهر بودنگاهش را به من دوخت ... که پقی زدم زیر خنده ... با خنده ام با دردی که در صورتم پیچید ... خنده ام به آخی تبدیل شد که صدای خنده ی شایا رو در آورد ... با اخمی نگاهش کردم ... تعادل روانی نداشت دیونه ... نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم-انگار اینجا برای تو هم امن نیستشایا:من با بودن اینجا عادت کردمدستم را تکیه به ستون دادم که از جام بلند بشم و گفتم-پس به بودن من هم عادت کنشایا اخمی کرد و گفتشایا:لجبازی نکن دختر از اینجا برو نه جای مهتاب اینجا بود نه جای توبا دردی که در دستم پیچیده بود دستم را در موهایم فرو بردم و گفتم-تا انتقام نگیرم .. پاکی خواهرم ثابت نشه از اینجا نمی رمشایا اخمی کرد و همانند من با سختی ایستاد و گفتشایا:از کجا اینقدر مطمئنی که کمکت می کنمصورتم را به طرفش برگرداندم و لبخند خونسردم زدم و گفتم-از اونجایی که تو به من مدیونی ...
خیره در چشمانش شدم و با همون لبخند لنگان .. لنگان به طرف اتاق به راه افتادم ... سنگینی نگاهش را برروی خودم احساس می کردم ... شایا مواظبت
جون مهتاب رو به من مدیون بود ....می دونستم با این همه سرسختی که در ذاتش بود حتما" کمکم می کرد ... خودم برقی برای این همراهی رو توی چشماش دیدم ... می دونم برای اینکه خودشو ثابت کنه ... برای اینکه بی گناهی خودش رو ثابت کنه..... برای رسیدن به جواب های اون شب بارونی که مهتاب رو توی اون مدرسه تنها گذاشته بود برسه... کمکم می کنه ... تکیه ام را به پنجره دادم و خیره به تاریکی شب شدم ... حالا هم دل من هم دل شایا مثل این شب سیاه پر بود از تاریکی ... بعد از اون جنگ و دعوای چهارساعت پیش هیچکدوم سراغی از یکدیگر نگرفتیم .. شاید منتظر بودیم با خودمون کنار بیایم ...به وقت نیاز داشتیم ... به وقتی که ممکنه از خودمون گرفته باشیم... چشمامو بستم ...و نفسی از آسودگی بیرون دادم ... و باز چشمانم را باز کردم ... با باز کردن چشمانم نگاهم به شایا افتاد که تکیه اش را به درختی داد و به آسمان چشم دوخت ... دستی به چتریهایم کشیدم که جلوی نگاهم را گرفته بود... با یادآوری چشمان غمگین شایا ..لبخند تلخی بر روی لبانم نشست و خیره به آن نقاشیه زیبا که تکیه اش را به درخت داده بود شدم ... شایا حق مهتاب بود ... حقی را که از او گرفته بودن بی آنکه کنار مهتاب باشه .... بی آنکه برای آخرین بار با عشقش خداحافظی کرده باشه .... تکیه ام را گرفتم و به طرف تخت راه افتادم که نگاهم به آینه به خودم افتاد ... من معکوسی از مهتاب بودم ... اما مهتاب نبودم ...به آینه نزدیکتر شدم و دستی به صورت کبود شده ام کشیدم و نالیدم-من معصومیت صورت مهتاب رو نداشتمیک قدم دیگه نزدیک شدم و بلندتر گفتم-من مهربونی نگاه مهتاب رو نداشتمحالا روبه روی آینه بودم و دستم بر روی آینه ... به چه امیدی وارد این بازی شده بودم وقتی من مهتاب نبودم ... ستاره بودم ... کسی که از دنیا چیزی نخواست جز لبخند بر روی لب خانوادش ... با چشمان اشکی نگاهی به چشمانم پشت پرده ی اشکم کردم ...و زیر لب زمزمه کردم-حتی اشکهام هم همانند مهتاب نیستبغض کرده بودم ... بغضی که از کتکهایی که از شایا خوردم نبود ... بغضم از اینکه شایا واقعیت رو فهمیده نبود... بغضم از هیچی نبود ... جز دل شکسته ام ... جز چشمان غمگین شایا ... که در نی نی چشمان هر دوی ما مهتاب رو مطلبید ... مهتابی که دستش از این دنیا کوتاه شده بود... از آینه فاصله گرفتم و دستی به صورت کشیدم ... ناراحت بودم .. غمگین بودم ... یکی از درون فریاد می زد ... فریادی از قلبی که چیزی را می طلبید .... چیزی که برای او نبود چون او مهتاب نبودم .. بار دیگه نگاهی به آینه کردم و لبخند تلخی زدم و زیر لب زمزمه کردم-من مهتاب نیستمعقب عقب راه افتادم که به دیوار رسیدم ... با تکیه ام به دیوار و به پایین
1398/05/15 17:15سر خوردم ... که چشمم به قاب عکس شایا و مهتاب که کنار میز قرار داشت افتاد و تلخ تر از قبل خندیدم و نگاهم را از قاب عکس گرفتم و زیر لب نالیدم-از چی ناراحتی ستاره ... از چی دلت اینقدر پره ... مگه همین رو نمی خواستی مگه نمی خواستی شایا بدونه از این گناه بیای بیرون ... مگه نمی خواستی خودت رو از قید بند مثل همیشه آزاد کنیسرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم ...چشمامو بستم... قطره اشک مزاحم از گوشه ی چشمم به پایین سرازیر شد ... لبخند تلخم به خنده ی تلخی تبدیل شد و زمزمه وار گفتم-آره راحت شدم ... می خواستم شایا بدونه که حالا فهمیدهمحکم به سینه ام زدم ...نزدیک به قلبی که حالا دیونه وار توی سینه می تپید-پس درد این چیه... چرا اینقدر گرفتارم کرده ... چرا اینقدر محکم به سینه ام می زنه و از درد فریاد می زنهباز اون اشک بود که مهمون صورتم شد و حالم را دگرگون کرد ...نگاهم را برگرداندم که باز نگاهم به قاب عکس افتاد... و اون صدا صدای شایا بود که در گوشم پیچید که گفت ..."تو مهتاب نیستی "...با پشت دست اشکم را پاک کردم و از دردم گفتم-آره من مهتاب... نیستم .. هیچوقت هم نمی تونم جای اون رو بگیرمباز صدای شایا در گوشم پیچید که با صدای غمگین و بغض دارش می گفت "بوی تن مهتاب رو نمی دی" ...شقیقه ام را میان دستهام فشردم و بلندتر گفتم-آره بوی تن مهتاب رو نمی دم چــــون مهتاب نیستم ... نمی تونم مهتاب باشممحکم به سینه ام می زنم و فریادی از این درد می کشم-خـــــــــدا ... می شنویی صداشو ... خــفه اش کن ... تورو خدا از تپیدن نگهش داربا هق هق گریه زیر لب نالیدم-نذار به مهتاب خیانت کنم ... نذار این قلب کار دستم بدهباز فریادی از درد کشیدم و بلندتر گفتم-خـــــــدا می شنوییاز هق هق گریه گرمم شده بود .. نفس کشیدن توی هوایی که مهتاب در آنجا بود خفه ام می کرد... خودم را جمع کردم آروم ترهمراه با درد گفتم-نذار گناهکار احساسات پاک بشم... نذار این دل از تپیدن زیادی کاری رو که نباید بکنه انجام بدهباز درد معده ام سرباز زده بود و از درد به خودم می پیچیدم ...یک جیغی از این همه بی رحمی که در حق مهتاب و شایا حتی من شده بود کشیدم ... جیغی از بی رحمی قلبم که حالا در حال آتیش گرفتن بود ... جیغی از سردی کلام شایا که با بغض و عشقی که در صدایش بود در چشمانم خیره شد و گفت .. تو مهتابم نیستی کشیدم که سراسیمه در باز شد و قامت بلند شایا که نفس نفس می زد به چشم خورد ... چشمامو بستم و ناخداآگاه ناله ای کردم که صدای قدمهای سنگینش را شینیدم و صدای نگرانش را که گفتشایا:تو...تو حالت خوبهکاش می شد فریاد بکشم و بگم نه خوب نیستم ... کاش می تونستم بگم احساس گناه سرتاسر وجودم را فرا
1398/05/15 17:15گرفته ... اما نگفتم ... هیچ نگفتم تا از حال خرابم با خبر نشه ... نگفتم چون هنوز از احساس خفه شده ام در سینه مطمئن نبودم ... با احساس دستهای گرمش بر روی بازویم ... خودم را جمع کردم و دستش را پس زدم که باز حرفش رو تکرار کردشایا:حالت خوبهسرم را تکان دادم :اوهومنفسش را بیرون داد که چشمانم را باز کردم و او را با چشمان سرخ شده و آشنا و صورتی درب و داغون بالا سرم دیدم ... با دیدن چشمان بازم .. خودش را کناری کشید که از غم چشمانش .. معده ام از درد تیری کشید ...خودم را جمع تر کردم و از درد نالیدم-آخبا شنیدن آخم باز بالا سرم خیمه زد و با اخمی که به چهره داشت گفتشایا:معلوم هست چه مرگته نمی گینگاهی به شایا می ندازم .. چشاش برعکس لحن خشنش ...پر از نگرانیه ... از جایم بلند می شم و سعی در پنهان صدای لرزانم می گم-خوبمفشاری به معده ام وارد می کنم و راست می ایستم که رو به روم می ایسته و با ابرویی بالا رفته نگاهم می کنه که لبخندی روی لبم می شینه .. شایا با دیدن لبخندم اخمی می کنه و می گهشایا:چرا می خندیدستی به چترهام می کشم و فشاری به معده ام وارد می کنم و می گم-چقدر قایفه ات درب و داغون شدهپوزخنده صدا داری زد و گفتشایا:باید هم بخندینگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم-می خوای با دیدن این قیافه ات نخندم پس می خوای چیکار کنمشایا قدمی به طرفم بر میداره و رو به من و گفتشایا:خودتو توی آینه دیدی که از قیافه درب و داغون من حرف می زنینگاهم باز غم گرفت و با لبخند تلخی نگاهم را از او گرفتم ... و نگاهم را در آینه به خودم دوختم و در دل نالیدم ... آره به خودم نگاه کرده بود .. هزار بار و ملیاردها بار این قیافه ای که شباهت مهتاب رو داشت اما مهتاب نبود رو دیده بودم ... با دردی که در معده ام پیچید ... معده ام را بیشتر فشار دادم و با درد گفتم-آره حاصل دسترنج آقاست که قیافه ام نقاشی شدهشایا:انگار به خانوم هم بد نگذشتهدردم را پشت لبخندم پنهان کردم و با خونسردی نگاهش کردم و گفتم-چرا دروغ بگمقدمی به طرفش برداشتم و ادامه دادم-کلا" خوشم می آد آدمایی مثل تو و خانواده ات رو زیر مشت لگد بگیرم و بفهمونمشون که مهتابم چه دردی کشیدهاخمی کرد .. اخمی که هزارها حرف در آن پنهان بود ... قدمی به جلو آمد و رخ به رخم ایستاد و گفتشایا:چرا سعی داری خودت رو پر از نفرت کنیغمگین لخند تلخی می زنم و پشت به او و گفتم-چون پر شدم از هرچی نفرت و سختیدست گرم شایا بر روی شانه ام نشست که چشمامو می بستم ... بغض بدی راه گلوم رو بسته بود ... با فشاری که به شانه ام وارد می کرد آخی از درد کشیدم که سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفتشایا:از اینجا برو ستارهبا شنیدن اسمم به جای
1398/05/15 17:15مهتاب لبخندی ناخداآگاه بر روی لبانم نشست و دستش را پس زدم و قدمی که از او فاصله می گرفتم و گفتم-چرا می خوای که من برم؟شایا با اخمی که سعی در پنهان کردن حالت چهره اش داشت رو به من کرد و گفتشایا:چون جای تو اینجا نیستکلافه دستی در موهایش کشید و ادامه دادشایا:دیگه وقتی من حقیقت رو می دونم به چه امیدی تو نشستیبا خونسردی روی تخت نشستم و با همان لحن خونسردم گفتم-به همون امیدی که اومدم به این روستای کوفتیشایا قدمی به جلو برداشت و با اخمی گفتشایا:تو با اینکه می دونی من حقیقت رو می دونم خجالت نمی کشی تو روی من نگاه می کنینگاهم را از او گرفتم و به آینه خیره شدم و گفتم-کار اشتباهی نکردم که بخوام خجالت بکشمشایا با پوزخندی پشتش را به من کرد و گفتشایا:برای همین بود خیلی راحت شناختمت که مهتاب نیستینگاهم را از آینه به چشمانم دوختم ... باز هم نگاهم را غم گرفته بود .... باز هم مهتاب نبودنم را به رخم کشیده بود... نگاهم را از آینه گرفتم و به شایا که پشتش به من بود دوختم و گفتم-خوب شد شناختیمبه طرفم برگشت که ابروهایم را به بالا بردم و با لبخندی که سعی در پنهان کردن غمم داشتم رو به او کردم و مسخره گفتم-دیگه تحملت زیادی برام سخت شده بودشایا:از کناره گیرت مشخص بودپوزخند پر صدایی زد ... پوزخندش را تکرار کردم و از جایم بلند شدم و همانطور قدمی به طرف او برمی داشتم گفتم-اگه من کناره گیری می گرفتم حتما" دلیلم این بود که می دونستم تو نمی دونی من مهتابم
رو به رویش ایستادم و خیره در چشمانش شدم و گفتم
اما تویی که می دونستی من مهتاب نیستم چرا این رفتار رو می کردیشایا که از شنیدن حرفم رنگش پریده بود ... دستی در موهایش کشید و گفتشایا:من...منیک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم-آره خود تودست دیگری در موهایش کشید ... نگاهم کرد و گفتشایا:می خواستم خودت اعتراف کنیلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-و شما فکر کردی که این بهترین راهه درست!شایا اخمی کرد و سرش را به صورتم نزدیک کرد و در چشمانم خیره شد و گفتشایا:ببین کوچلو تنها کسی که از این نزدیکی بهش بد نگذشته تو بودیلبخند تلخی زدم و به عقب هلش دادم و موهایم را به پشت گوشم بردم و گفتم-زیادی هوا برت داشته ارباب جونفشاری به معده ام وارد کردم و با همون حالت درد گفتم-از احساس گناه و عذاب وجدان داشتم خفه می شدمشایا نگاهی به دستم که بر روی شکمم بود کرد و گفتشایا:آره می دونم که تو چقدر عذاب وجدان داشتی و از این گناه داشتی خودت رو می باختیبا شنیدن حرف آخرش با عصبانیت نگاهش کردم و یقه اش را با یک دستم گرفتم و با دست دیگرم معده ام را فشردم و گفتم-می دونی چقدر سخته با
کسی که شوهر خواهرت محسوب می شه ...معاشقه کنیشایا مچ دستم را با اخم خشمگینی گرفت و در میان دستانش فشرد و گفتشایا:پس به اینجاش فکر نمی کردیمچ دستم را محکم تر فشرد که صورتم از درد معده و هم از درد فشرده شدن مچ دستم جمع شد ... شایا با فریادی ادامه داد و گفتشایا:یعنی توی دختره ی ابله که حرف از همه چی دونستن می زنی با خودت فکر نکردی وقتی خودت رو جای زنی درجا می زنی باید به وظایف شوهرداری هم برسیبا اخمی که از درد بر روی چهره ام نشسته بود گفتم-اونوقت رو دل نمی کردی خواهر شوهر عزیزشایا سرش را با تأسف برایم تکان داد و بر روی تخت پرتم کرد و با همان تأسف گفتشایا:بچه تر از اونی هستی که مهتاب می گفتمتوجه حرفش نشدم و از درد خودم را جمع کردم که ادامه دادشایا:دختری که مهتاب ازش حرف می زد اینقدر بچه نبود که بی فکر کاری بکنهدردم بیشتر شده بود چشمامو نیمه باز کردم و پوزخندی به صورتش زدم که نزدیکتر آمد و گفتشایا:چیه چرا سکوت کردی حرف حق جوابی ندارهدستش را به طرف بازویم دراز کرد که جیغی از درد کشیدم و محکم به سینه اش زدم ... شایا با چشمانی متعجب نگاهم کرد که مزه ی خون را در دهانم احساس کردم ... از جایم بلند شدم که باز معده ام تیر کشید ومشت دیگری به سینه ی شایا زدم که دستم را میان دست گرمش گرفت و گفتشایا:چیه چرا رم کردیبی حال دستم را از دستش خارج کردم و یقه اش را گرفتم و گفتم-ف..فک نکن که چیزی نمی گم... منلبم را به دندون گرفتم و از درد زانوهایم خم شد که میان راه با دستان قدرتمندش گرفتم .. با صدایی که نگرانی در آن مشهود بود گفتشایا:چته؟با مزه مزه کردن خون در دهانم حالت تهو گرفته بودم ... شایا میان دستانش تکانم داد و گفتشایا:حرفی بزن لعنتیگوشه ی پراهنش را گرفتم و سرم را بر روی سینه اش گذاشتم ... صدای ملودی قلبش رو خیلی واضح می شنیدم ... اما از درد معده چنگی به پیراهنش زدم و نالیدم-معده ام ...از حرکت ایستاد .. به لحظه ای احساس کردم که شایا نفس کشیدن هم یادش رفت ... با صدای ضربه ای سرم را بالا گرفتم و با دیدن شایا که محکم به پیشانی اش زده بود لبخندی روی لبم نشست ... شایا همانطور که زیر لب غرغر می کرد نگاهش را به من دوخت و گفتشایا:تو .. تو داروهاتو نخوردییکی دیگر به پیشانی اش زد و ادامه دادشایا:باید یک سرم هم برات وصل می کردملبخندم به خنده ای تبدیل شد که تازه متوجه نگاهم به خودش شد و اخمی کرد و گفتشایا:تو چرا چیزی نگفتی
با بی حالی و درد معده اشاره ای به صورتم و پای لنگانم کردم و گفتم
-با ... این زد و خوردی که کردیم... فکر می کنی... یادم بودشایا بدون حرف دیگری بر روی دستانش بلندم می کند ... که غمگین نگاهش
کردم ... از اینکه شایا فکر دیگری درباره ام کرده باشد ... احساس بدی داشتم ... از اینکه فکری کرده باشه که هیچوقت نتونم ببخشم خودم رو ...سرم را به گوشش نزدیک کردم آروم کنار گوشش زمزمه وار گفتم-من بی فکر کاری نکردمشایا با اخمی نگاهم کرد و من را بیشتر به خودش فشرد و گفتشایا:فعلا" وقت این حرفا نیستنگاهی به نیمرخ جذابش کردم و لبخند تلخی بر روی لبانم نشست و گفتم-حرف حق جوابی نداره درستهشایا نگاهش را به من دوخت و حرفی نزد .... می تونستم از توی چشماش خیلی چیزهارو بخونم ... اما سکوتش رو بیشتر دوست داشتم ...سکوتش حرفای تلخش نبود ... سکوتش نبود مهتاب را نشان نمی داد ... اما با حرف زدنش یا تلخ بود .. یا اینقدر مهربان که نمی شد از خیلی چیزها گذشت....با قرار گرفتنم بر روی صندلی نگاهم را به زیر انداختم ... تیکه نونی به طرفم گرفت ... با تعجب نگاهم رو به تیکه نون دوختم که گفتشایا:نمی تونم معده خالی بهت دارویی چیزی بدمپوزخندی زدم و گفتم-حسابی حرف و کتک خوردم سیر شدمشایا بی حرف نون را به لبم نزدیک کرد که دستش را پس زدم و ادامه دادم-گفتم سیرم نمی تونم بخورمشایا:من هم نمی تونم معده خالی بهت دارویی بدمباز تیکه نون رو به لبم نزدیک کرد .. که با تمام دردی که در معده ام پیچیده بود محکم به زیر دستش زدم و بلند و با فریاد گفتم-اون قرص های لعنتی رو بدهشایا با عصبانیت تیکه نون رو به دستم داد و روی صندلی رو به رو نشست و گفتشایا:من اون قرصهارو نمی دم تا یک لقمه نخوری فهمیدیمحکم به روی میز زدم و گفتم-مرد حسابی تو چکار به من داری آخه حرفات بس نبودشایا با خشم غریدشایا:ببین من همیشه اینطور آروم نیستم بهتره این تیکه نون رو بخوری-نمی خورمشایا:تا نخوری نمی دمروی صندلی نشستم و تکیه ام را به آن دادم ... هر دو در سکوتی فرو رفته بودیم .. تنها صدایی که شنیده می شد جیرجیرکهایی بود که دوست داشتن سکوت بین ما را بشکنند.. از درد معده لبم را به دندون گرفتم که سنگینی نگاهش را روی خودم احساس کردم ... نگاهم را بالا گرفتم که نگاهش را از من گرفت .. .غمگین نگاهش کردم ... می تونستم نگرانی رو از توی چشماش بخونم ... دستم را به زیر چانه زدم و با همون دردی که داشتم و با تمام غمی که از مرگ مهتاب خانه ی دلم شده بود گفتم-مهتاب برای من عزیز بود ... خبر مرگش خیلی برام سخت بود .. سختر از اون چیزی که فکر می کنینگاهش رو به من دوخت که پوزخندی زدم و گفتم-دارم واست تعریف می کنم که فکر نکنی که دوست داشتم اون رفتارهارو باهات بکنم... تا جواب سکوتم رو با معاشقت چیز دیگری حساب نکنیشایا کلافه دستی در موهایش کشید و رو کرد به من و گفتشایا:ببین من....دستمو بالا بردم و با
1398/05/15 17:15غمی که در صدام بود گفتم-نه بذار توجیحت کنم تا دوباره نگی این ستاره چقدر بچه است و سر کوفت حرفات رو بزنی تو سرم... تو سر منی که همیشه تورو پس زدم اما شما نخواستی این پس زدن رو ببینی و با خودت فکر کردی که داره خوشم می آدشایا با چشمان به خون نشسته نگاهم کرد که با همون پوزخند بر روی لبم با صدای پر از غمی که من را یاد خاطرات از دست دادن عزیزترین کسم می انداخت گفتم-اومدم سوپرایزش کنم ...اومدم که با خودم ببرمشون .... اما یک روز قبل از اومدنم .. موبایلم زنگ خورد و خبری بهم دادن که 13 سال قبلش هم همین خبر رو بهم داده بودن ... خبری که روحم را از تنم جدا کرد و بدون اینکه به فکر فرداش باشم ...خودم رو رسوندم ..اما مثل همیشه دیر رسیدم ... موقعه ای رسیدم که خواهرم پاره ی تنم ... کسی که از جونم براش مایه می زاشتم ...داشت آخرین نفسهاش رو می کشیداز درد معده دستم را دراز کردم و همان تیکه نون را در دهانم گذاشتم و ادامه دادم-می دونی چقدر سخته خودت پر پر شدن خواهرت رو جلوی چشات ببینی اما نتونی کاری بکنی ... می دونی چقدر سخته نتونی کاری کنی که از این دردها خلاص بشهنگاهی به دستم کردم و با ناله گفتم-بی جون شدن دستای ظریفش رو توی همین دستا دیدم ... کسی رو دیدم که همیشه سر می زاشت روی پاهام و می گفت ستاره می خوام زندگی کنم و زندگی بیاموزم ... اما اون روز دستای سردش توی دستم قرار گرفت از من می خواست که بذارم برهنگاه پر از دردم را به چشمانش دوختم و بلندتر نالیدم و گفتم-جونم به جونش بسته بود ...وقتی بابام مهتاب و آناهیتا رو به من سپرد ...همیشه از خودم می گذشتم که فقط یک لبخند چه کوچک روی لباشون ببینم ...اما اون روز با برقی که توی چشمای مهتاب بود ....ولی لبخندش تلخ بود ... صورت مهتابیش کبود بوددرخش آشنای چشمان شایا غم را خانه ی دلم می کند که نگاهم را از او گرفتم و گفتم-دردم اینه که منی که این همه ادعا داشتم همیشه کنارش باشم همیشه هواشو داشته باشم... چطور بی خبر اون طرف دنیا شاد بودم و اینطرف خواهرم با لبخند تلخی فقط نظاره گر بود ..دردم اینه که نتونستم جلوی اون همه ظلمی که در حقش شده بود را بگیرم ... نتونستم کنارش باشم و مثل همیشه حامیش باشمنون رو با بغضی که سعی در سرباز زدن داشتم قورت دادم و تلخ گفتم-منی که عاشق خواهرم بودم تا آخرین نفسهاش نفهمیدم از چه دردی حرف می زد ...نفهمیدم که اون حلقه ای که توی دستم گذاشت و با ناله گفت ..مهتاب باش و زندگی کن .... مال شوهرش بودشایا با تعجب نگاهم کرد که گفتم-واقعا" هم تعجب داره هیچکس هیچی به من نگفت ... می دونیاشاره ای به قلبم کردم و با ناله گفتم-این تو چه خبره .. این تو غوغاست ... غوغا به
1398/05/15 17:15این دلیل که منی که این همه ادعا می کردم همه چی می دونم با مردن خواهرم فهمیدم من هیچی نمی دونم... با رفتن خواهرم فهمیدم چه ظلمی شده .. چه کاری کردن ... من خودم خواستم وارد این بازی بشم ... اما بدون اینکه در نظر بگیرم آخرش چی پیش می آد ...من فقط می خواستم به مقصدم برسم ...می خواستم دلیل اینکه چرا تو از مهتاب خبر نداشتی رو بدونم ... دلیل خیلی چیزهارو بدونمسرم را میان دستام گرفتم و ناله ی تلخ گفتم-تو منو گناهکار کردی بی دلیلسرم را بالا گرفتم و غمگین تر از اون چیزی که در دلم بود گفتم-وقتی به من دست می زدی نمی تونستم حرف بزنم ... یک طرف احساس گناه یقه ام را گرفته بود .. یک طرف هم تو ... نمی تونستم به مردی که به عنوان شوهر خواهر می شناسم بگم من زنت نیستم ...زنت رفته برای همیشه... رفته که تنها بمونیم ...نمی تونستم بگم اینکه رو به روته ستاره است نه مهتاب ... مهتابی که چیزی از ستاره خواست و ستاره نخواست بزنه زیر خواسته ی آخر خواهرش و پاش رو به اینجا گذاشت ... اجازه داد که دیگری هم فکر کنه که مهتاب نمرده و نخواهد مردبا عصبانیت محکم بر روی میز زدم و گفتم-اون موقعه به فکر احساس گناهم نبودم ... به فکر مردی بودم که با شنیدن خبر مرگ زنش می شکست ... به فکر این بودم غرور اون مرد پای مال نشه وقتی بفهمه از زنش بی خبر بوده و زنش از این دنیا رفتهآرومتر با ناراحتی و غم با یادآوری چهره ی زیبای مهتاب گفتم-اون موقعه به فکر این نبودم که باید به وظایف شوهرداری برسم .. اون موقعه به مردی فکر می کردم که خواهرم توی قلبش حکش کرده بود و تا آخرین لحظه .. آخرین نفسهاش هم می گفت ..که نذار غم خونه ی دلش بشه... مردی که نمی دونستم اینقدر کوته فکره که از این حرفا بارم بکنه ... مردی که مهربونی ...عشق و خواستنش رو پشت ...مشت و لگد قایم کرده که بر بگردم بگم شایا اشتباه می کنی من مهتابم ...اما نشدشایا غمگین نگاهم کرد که نگاهم را از چشماش گرفتم و نالیدم-پر شدم از انتقام .. انتقامی که از لکه ی ننگی که به خواهر پاکتر از گلم چسپوندن ... مهتاب از هر گلی پاکتر بود شایا .. دختری بود که همه از مهربونیاش حرف می زدن ... من یادم رفته بود که مهتاب هیچوقت ستاره نمی شه و ستاره هیچوقت مهتاب نمی شه ... گول ظاهرم رو خوردم ولی با خودم فکر نکردم که مقدستر از مهتابم نیستم ...تورو باعث بانی تمام بهم خوردن این پاکی می دونستمبا سوزش معده ام تیکه باقی مونده ی نون را در دهانم گذاشتم و همراه با درد گفتم-ندیده از شوهر خواهرم متنفر بودم چون دلیل اون ننگ اون بود ....چون اون ارباب کوچیکه بود ارباب کوچیکه ای که با دیدن اولین بارش با خودم گفتم محاله همچین کاری کرده باشه ...
1398/05/15 17:15چون چشمهای پر از دردش برایم آشنا بوددستی به سینه ام کشیدم و اشاره به قلبم گفتم-چون هر دو غم داشتیم یا من اینطور فکر می کردم ...برای همین باهات تلخ بودم ... از اینکه می دیدم بی توجه از خواهرم بی خبر بودی ازت متنفر بودمچترهایم را به بالا زدم و موهایم را به پشت گوشم بردم و با لحن تلخی گفتم-می خوام به حقیقت برسم .. به حقیقتی که شاید تویی که این همه ادعای عاشقی و اربابی داری بهم برسونی ...حقیقتی که با هزارتا قصه دارن تغییر می دن ...می خوام به اربابی برسم که غم رو خونه ی دلم کرده و خواهرم رو فرستاده سینه قبرستونسرد نگاهش کردم و ادامه دادم-ازت کمک خواستم ... اما اگه نتونی کمکم کنی می تونم به عنوان ستاره وارد این بازی بشم و گناهکار رو هر جوره شده پیدا کنم... و اون رو به سزای عملی برسونم که با خواهرم همچین رفتاری کردهنفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم-اما حقیقت هایی این بین هست که نمی تونم ستاره رو وارد کنم ... حالا که وابستگی هایی این وسط هست نمی تونم ..ترک کنم و بی توجه بگذرم ..از هرچی حقیقت و وابستگینگاهم را به شایا دوختم که بدون آنکه در چهره اش تغییری ایجاد شود از جایش بلند شد و در جعبه ای را باز کرد و با خارج کرد سرم و چندتا بسته ی قرص به طرف برگشت... بی هیچ حرفی مقابلم نشست و دستم را در دستش گرفت ...مایه ی سردی را بر روی دستم کشیدشایا:به من نگاه کنبا شنیدن صداش بی هیچ حرفی سرم را بالا گرفتم که با سوزش دستم چشمامو بستم وآهی کشیدم و گفتم-فکر نکن ضعفم رو به رخت کشیدم .. نه هیچ همچین خبری نیست ... با ثابت شدن پاکی خواهر از اینجا می رم .. فقط حقیقت رو بدونم و باعث بانیشو به سزای عملش برسونم می رمچشمامو باز کردم و با نگاهی که به چشمان غمگینش انداختم گفتم
-برای همیشه می رم به خدای احد واحد یک لحظه هم نمی شینم و از این بند خودمو آزاد می کنم... از این قید بند آزاد می کنم و می رم که به همه ثابت کنم ..مهتابم بهترین بودقرصهایی رو که از بسته هاش جدا کرده بود را از دستش چنگ می زنم و با لیوان آبی که نمی دونم چطور کی آورده بود ...با یک ضرب سر می کشم ...که شایا از پشت میز بلند شد ... نیم نگاهی به من انداخت و بدون حرفی دیگری به بیرون رفت که آخرین لحظه صدایش را شنیدم که گفتشایا:کمکت می کنملبخندی بر روی لبم نشست ... با شنیدن بسته شدن در فهمیدم که شایا از خانه خارج شده ... احساس آرامی داشتم ... اما هنوز ته دلم چیزی فریاد می زد و قصد خارج شدن داشت ...سرم را بر روی میز گذاشتم و زیر لب نالیدم-تو با ما چه کردی مهتاب*****با سر و صداهایی که اطرافم شنیده می شد .. چشمانم را نیمه باز کردم و با خوردن نور در چشمانم ..بار دیگر آنها
را بستم که باز سر و صدا به گوشم رسید .. پتورا بالا تر کشیدم و به خودم پیچیدم ... داشتم به خواب عمیقی فرو می رفتم که با شکستن چیزی از خواب پریدم و سیخ نشستم ... نگاهم به زنی افتاد که با ترس به اطرافش نگاه کرد و باز به کارش ادامه داد ... با تعجب و چشمان گرد شده به زن چشم دوخته بودم که زیر لب غر غر می کرد... دستی به چشمانم کشیدم و خودم را جلوتر کشیدم که صداش به گوشم رسیدزن:خجالت هم نمی کشن ... دستت بشکنه ارباب ببین با طفلی چکار کردیاز جایش بلند شد و با حالت بامزه ای به گونه اش زد و دستش را بر روی لبم گذاشت و گفتزن:واه واه ...قهرم کردن ..زنش رو گذاشته روی مبل خودش رفته روی رخت خواب خوابیدهسرش را با تأسف تکان داد که برای اینکه جلوی خنده ام را بگیرم دستم را بر روی دهانم گذاشتم ... به گوشه ی سالن که تلفن افتاده بود رفت و اون رو از روی زمین برداشت و به سختی راست ایستاد و گفتزن:کمر نمونده واسم ... از دست این مرداست دیگه زنارو پیر کردنبا خودش ریز خندید و همانطور که سعی در آروم کردن صداش داشت که سعیش بی تلاش بود گفتزن:ولی دست عشق ارباب درد نکنه که دست هرچی مرد رو از پشت بستی و شوهرش رو هم مثل خودش داغون کردهدیگه نتونستم زیادی کنترول کنم و بلند زدم زیر خنده ... خودم بهتر می دونستم ...خنده ام از کلمه ی شیرین عشق اربابی بود که گفته بود ... زن با دیدن من محکم بر روی دهانش زد ... که بلندتر از قبل خندیدم و او با چشمان گرد شده نگاهم کرد ...از خنده نفس کم آورده بودم ...سرم را به زیر انداختم که صدای پر از ترسش را شنیدم که گفتزن:خانوم..خنده ام که کمتر شده بود سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم که شرمنده سرش را به زیر انداخت و گفتزن:انگاری باز با صدای بلند فکر کرده بودمباز خنده ام سرباز زد و رو به او همانطور که سعی در جلوگیری خنده ام می کردم گفتم-خیلی بامزه ای بخدانگاهی به صورت پر و تپلش کردم که به سرخی می زد و با چشمکی گفتم-دمت گرم قبل از اینکه روزم با اخم شایا تلخ بشه با حرفهای بانمکت شیرین شدبا تعجب نگاهم کرد که از جایم بلند شدم که پتو به پایین مبل افتاد ... با تعجب به پتو نگاه کردم ... تا اونجایی که من یادم بود که توی آشپزخونه بودم و انگار همونجا به خواب رفته بودم...نگاهی به زن کردم و گفتم-وقتی اومدی من اینجا خواب بودمزن نگاهی به جایی اشاره کرده بودم کرد و لبش را به دندون گرفت و گفتزن:خانوم معلوم بخدا حواسم نبود که شما خوابینلبخندی زدم و دستی به شانه اش زدم و گفتم-نه عزیزم مهم نیست ...حالا شما جواب منو بده همینجا بودمزن که با دیدن لبخندم دلش گرم شده بود سرش را تکان داد و گفتزن:بله به اینجا که اومدم ارباب گفتن
1398/05/15 17:15بی سر و صدا اینجارو تمییز کنم که شما خوابینبا لبخندی سرم را تکان دادم که ادامه دادزن:گفتن که شما اینکارو کردین چون از کنترول خارج شدیناخمی کردم و به در بسته ی اتاق خیره شدم و گفتم-همینو گفتزن:اوهومدستم را مشت کردم و زیر لبم گفتم-یک کنترولی نشونت بدم ارباب جون که دوباره از این غلطا نکنی
بی توجه به چهره ی پر از اضطراب زن خیره به در اتاق بسته شدم و با حرص شوتی به پتویی که روم انداخته بود زدم ... قدمی برداشتم که به طرف اتاق برم که زن دستم را گرفت و گفتزن:خانوم معلمصداش از اضطراب می لرزید... نگاه اخم آلودم را از او گرفتم و نگاهش کردم ..که با دیدن نگاهم سرش را به زیر انداخت و گفتزن:ارباب خوابهدستم را از دستش خارج کردم و گفتم-این همه کارارو اون کرده ها اعصاب که نداره روانی
به طرف اتاق رفتم ...که صدای قدم های زن را که به خاطر سنگینی وزنش بود را می شنیدم ... در اتاق را باز کردم ... خواستم دادی بکشم ..که با دیدنش آنطور اخم کرده خوابیده بوددهانم باز ماند ... ناخداآگاه دهانم بسته شد و لبخندی روی لبم نشست ... شاید حالا باید می گفت عین بچه ها بخواب رفته ولی شاید جور دیگه ای بود ... توی همون خواب هم با حذبه بود ... قدمی به تخت نزدیک شدم که صدای آروم زن رو شنیدمزن:وای خانم معلم بیدارش نکنیناحرفی نزدم و بالا سرش ایستادم .. خم شدم و با همون لبخند حفظ شده بر روی لبم نگاهش کردم .. شاید وارد شده بودم که داد و فریاد کنم که خودت جای راحتی خوابیدی اما من روی مبل ... اما با دیدن دردی که در خواب نیز از چهره اش مشخص بود ... حرف در دهانم مانده بود ... و تنها حرفی که می تونستم بزنم این بود که...-خوب بخوابیملافه ای که به پایین افتاده بود را برداشتم و بر رویش انداختم ... دستی بر روی صورتش کشیدم و با انگشتم اخمهایش را باز کردم ...چشمامو بستم و بی اراده بوسه ای برروی سرش گذاشتم ... بوسه ای که بدون حس گناه باشه ... بدون آنکه حسی از آشنایی یا حتی خیانت بده .. بوسه ای از همدردی بود ..از همدلی که در دلم برپا شده بود ... با تکان خوردنش سیخ ایستادم ..که لبخندی بر روی لبش نشست و به پهلو چرخید... قدمی به عقب برداشتم ..و همراه زن که لبخندی به لب داشت از اتاق خارج شدیم و آهسته درو بستیم ... دستی به موهام که پریشان بر روی چشمام ریخته بود کشیدم که زن گفتزن:خیلی دوستش داریندستم از حرکت ایستاد ... قلبم شروع به تپیدن کرد ... هزار بار همین سوال رو از خودم پرسیده بودم .. اما به جوابی که رسیده بودم همیشه قانع ام کرده بود که شایا هیچ وقت حق من نبود و نمی تونستم به مهتاب خیانت کنم ...با لبخندی به طرفش برگشتم و گفتم-چرا تا حالا این طرفا ندیده
9 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد