بودمت؟زن لبخندی زد .. شاید فهمیده بود حرفم رو منحرف کرده بودم از موضوع ....دستی برد و گره روسریش را محکم کرد و گفتزن:چرا خانوم اومدم ..اما با شما رو به رو نشدمسرم را کج کردم و نگاهش کردم و گفتم-چرا؟زن شرم زده سرش را به زیر انداخت و گفتزن:اون ... اون..موقعه ها حالتون خوب نبودسرش را بالا گرفت و با ناراحتی نگاهم کرد و ادامه دادزن:ارباب هم اجازه نمی داد حتی کسی وارد اتاق بشهاز دیدن نگاه ناراحتش ..لبخند تلخی زدم ... از ناراحتی مهتابم حتی یک غریبه هم ناراحت بود ..اما من اون ور دنیا در حال خنده بودم ... شاید مقصر اصلی این بلاها رو خودم می دونستم ... آهی کشیدم و نگاهم را به در دوختم ... برای همین بود که شایا اجازه نمی داد وارد اتاق بشم ... و دیشب هم فقط برای حموم کردن این اجازه رو داده بود .. با قرار گرفتن دست زن بر روی شانه ام ..نگاهم را از در گرفتم و نگاهش کردمزن:خودتونو ناراحت نکنین خانوم معلمدستی به صورتم کشید ... احساس آرامش خاصی در میان دستان تپلوش بود که لبخند آرامشی را بر روی لبانم ظاهر کرد..با دیدن لبخندم گفتزن:همین که قلبت پاک باشه دیگه هیچ مهم نیست دیگران چی می گندستم را بر روی دستش که بر روی صورتم بود گذاشتم ... قبول داشتم حرفشو ..حرفی که همیشه مهتاب می گفت و همیشه اون من بودم که به باد مسخره می گرفتم و اون بود که لبخند می زد و می گفت روزی به حرفم می رسی و از ته دل قبول می کنی ...باز دلم هوای مهتابم را کرده بود ... دلم هوای آغوش پر از مهرش کرده بود ...قدمی از زن فاصله گرفتم که گفتزن:خانوم معلمبا غمی که در چشمان بود نگاهش کردم که با دیدن غم چشمانم با ناراحتی و ترسی که صدایش را به لرزش انداخته بود گفتزن:شرمنده خانوم معلوم ناراحتتون کردملبخند پر از غمی بر روی لبم نشست ... باید من شرمنده می شد ... شرمنده ی روی مهتاب ... نگاهی به در بسته ی اتاق کردم ... باید شرمنده ی شایا هم می شدم ...حق داشت که گفت مثل بچه ها وارد یک بازی شدم که خودم نمی دونستم راه حل دستش چیه تنها جنون انتقام بود که در من شعله ور شده بود ... به مردی فکر نکرده بود که ممکنه زنش رو دوست داشته باشه .. حتی به مهتابم فکر نکرده بودم که ممکنه ناراحت بشه .. تنها به انتقام فکر کرده بودم ...نگاهم را به زن دوختم و گفتم-اسمت چیه؟زن:خانوم بخدا منظوری نداشتم اون حرفارو زدملبخندی زدم .. و به او که با ترس به من نزد شده بود گفت-می دونم عزیزم اسمتو پرسیدم
زن که هر لحظه ممکن بود اشکش سرازیر شود گفتزن:به جان مهدی پسرم خانوم معلم ..از چشمای غمگینتون دلم پر از غم شد می خواستم برای دلگرمی چیزی گفته باشمبا مهروبونی دستش رو گرفتم که اشکش سرازیر شد و
1398/05/15 17:15