The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?
#پارت_131
#دانشجوی_مغرور_من

از دیدن پیامش ناخودآگاه لبخند عمیقی روی چهرم نشست.
شاید با پیامش ته دلم قرص شد،ازاینکه متعلق به منِ.
نگاهی به عکسش انداختم.
یه دختر ساده با قلب مهربون بدجوری دلمو برده بود.
گوشی رو نزدیک صورتم اوردم و عکسش رو بوسیدم.
بعد از اینکه جوابش رو دادم و یکم باهم چت کردیم؛گوشی رو کنار گذاشتم و خواستم استراحت کنم که صدای نیاز از پشت در اومد.

_پیمان بیداری!
میشه بیام تو.

توی جام نیم‌خیز شدم و گفتم:

_آره عزیزم بیدارم بیا داخل.

آروم در اتاق رو باز کرد و با لبخند اومد داخل.

_درو بذار روهم.

در رو روی هم گذاشت و به سمتم اومد و روی صندلی که داخل اتاقم بود نشست و گفت:

_از کی تاحالا داداشم عاشق شده و ما خبر نداریم.

لبخندی به این کنجکاویش زدم.
از بچگی نیاز رو خیلی بیشتر دنیز دوست داشتم.
نیاز و مهشید واقعا خواهرانه کنارم بودن.
مهشیدی که خواهرم نبود خیلی اوقات از یه خواهر برام بهتر بود.
اما دنیز....
صدای نیاز از افکارم دورم کرد:

_باتوبودماااا پیمان خان.
پس دیگه عاشق میشی به خواهرت نمیگی.

و چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:

_نشد که بگم،وگرنه حتما میگفتم.

پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:

_این نگین خانوم کی هست حالا؟
کجا باهاش آشنا شدی؟
چند وقته میشناسیش؟

لبخند محوی زدم و شروع کردم:

_چند سالی میشه که میشناسمش.
دختر آروم و خوبیه،بیشتر از اینکه دنبال پول و ماشین و این حرفا باشه دنبال اینه که الکی دوسش نداشتم،عشقم بهش واقعی باشه.

نیاز چشماشو ریز کرده بود و با دقت به حرفام گوش میداد.

_یه روز که رفته بودم‌ خونه آقاجون تا مهشید رو ببینم برای اولین بار نگین رو دیدم.

نیاز چشماش گرد شد و با تعجب زیاد و تقریبا داد مانند گفت:

_نگییییین!!!!!
دوست صمیمی مهشید.
واااای خدای من باورم نمیشه.

_آروم باش نیاز چته!؟

خنده روی لبش بیشتر شد و گفت:

_آره پیمان؟؟؟نگین دوست مهشید؟

دستی میون موهام کشیدم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:47

?????
????
???
??
?
#پارت_132
#دانشجوی_مغرور_من

_آره

از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و گفت:
_باورم نمیشه.
میشناسم نگین رو.
چندباری که با مهشید رفته بودن بیرون منم باهاشون بودم.

و پشت چشمی برام نازک کرد و ادامه داد:
_دارم براش،نگو خانوم با داداش من بوده و من هیچ خبر نداشتم.

بالبخند نگاهمو بهش دوختم و گفتم:

_خودم خواستم که کسی چیزی ندونه.
اینجوری بهتر بود.

فورا گفت:
_یعنی مهشید هم نمیدونه؟

کلافه هوفی کشیدم و گفتم:

_آره،اونم نمیدونه.
چند ثانیه‌ای توی سکوت گذشت که گفت:

_مامان مخالفه؟

بااوردن اسم مامان و رد کردن نگین به بدترین شکل آه از نهادم بلند شد که نیاز متفکر گفت:
_پس مخالفه!دلیل مخالفتش چیه؟

دستامو تو هم قلاب کردم و نگاهمو به نیاز دوختم و گفتم:

_باورت میشه خودمم نمیدونم دلیلش چیه!
فقط میگه مخالفم،اولین باری که نگین رو دید و بهش گفتیم که قصدمون چیه به بدترین شکل ممکن با نگین برخورد کرد.
باورت میشه حتی یمدت محلم نمیذاشت تا فراموشش کنم؟
اونم فقط بخاطر مامان.
حق میدادم بهش.
مامان به بدترین شکل ممکن باهاش حرف زد و بهش توهین کرد ولی یه کلمه هم بد جواب نداد.

نیاز ابروهاشو بالا داد و لبش رو کمی جمع کرد و گفت:

_حالا با این اوضاع میخوای چیکار کنی؟

ناامید گفتم:

_آخر هفته احتمالا خاستگاریشه،خانوادشم راضی هستن.

نیاز شُکه گفت:


?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:47

?????
????
???
??
?
#پارت_133
#دانشجوی_مغرور_من

_یعنی چی خاستگاریشهههه؟؟؟
مگه تورو نمیخواد؟

ناامید نیش‌خندی زدم و از نیاز رو گرفتم و گفتم:

_آره منو میخواد ولی آخه تا کی میتونه منتظر من بمونه؟
منی که مادرم به بدترین شکل ممکن پسش زده.
نمیتونه که تا آخر عمرش همینجوری بمونهت.

_چی میگی واسه خودت پیمان!
یعنی انقدد راحت میخوای ازش بگذری؟

از جام بلند شدم و به دیوار کنار در اتاق تکیمو زدم.
جوری که دقیقا روبروی نیاز بودم.
لبخند تلخی به روش زدم و گفتم:

_میگی چیکار کنم؟

عصبی گفت:

_میگی چیکار کنم جواب من نیست.

_نیاز من خودمم نمیدونم باید چیکار کنم.
میگم بدون مامان برم فقط بابارو ببرم.
میبینم نمیشه بابا نمیاد یعنی مامان نمیذاره.
بخوام تنها برم بازم نمیشه.

میگی چیکار کنم.؟
به ذهنم هزار تا فکر رسید که تهش پوچی بود.
بی‌آبرویی دختری بود که میخوامش.
پس قیدشو زدم.

نیاز از جاش بلند شد و با سمتم اومد و گفت:

_داداشِ خوبم،فدات‌بشم،خودم درستش میکنم،خودتو نگران نکن یه عالمه راه هست.
بنظرم بهتره مهشید هم بدونه اون میتونه کمکمون کنه هرچی نباشه با نگین صمیمی تر از منه.

هوفی کشیدم و گفتم:

_آره اتفاقا تو فکرش بودم،فردا خودم بهش زنگ میزنم.

نیاز پاشد و چشمکی نثارم کرد و خواست از اتاق بزنه بیرون که یهو دوباره اومد داخل اتاق و در رو بست.

سوالی نگاهش کردم که گفت:

_وای خوب شد یادم اومد.
امروز هرچی زنگ زدم گوشی مهشید جواب نداد.
نگران شدم زنگ زدم به عمه.
گفت که خودش و آقاجون برگشتن.

پریدم وسط حرفش:

_مهشید و امیرصدرا پس چرا برنگشتن؟

سَری تکون داد و گفت:


?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:47

?????
????
???
??
?
#پارت_134
#دانشجوی_مغرور_من

_مهشید قلبش اذیت میشه اونجا.
اِکو و این چیزا ازش میگیرن.
بخاطر اینکه حال و هواش عوض بشه موندن.

نگران گفتم:

_من که با مهشید حرف زدم چیزیش نبود.
اصلا چیزی نگفت.
نکنه صداش بی‌حال بود واسه اون بود.

با دست توی پیشونیم زدم و گفتم:

_لعنتی،چرا متوجه نشدم،چرا چیزی نگفت.

_حالا فردا خواستی بهش زنگ بزنی حالشم بپرس.
مراعات حالشم بکن.
فقط به گوشی امیرصدرا باید زنگ بزنی گوشی خودش دردسترس نیست.

_اوکی.

بعد از رفتن نیاز کلافه گوشیم رو چک کردم و یکم خودم رو سرگرم کردم و بعد از نیم ساعتی بالشت و پتوم رو از روی تخت برداشتم و روی زمین پهن کردم.

دلم میخواست روی زمین بخوابم.
آلارم گوشیم رو تنظیم کردم و بالای سرم گذاشتمش و با فکر به نگین و آینده پیش رومون گرفتم خوابیدم.



°امیرصدرا°

با برخورد نور آفتاب به چشمم آروم لای چشم‌هام رو باز کردم.
دستم رو مقابل چشمم گرفتم و به کنارم نگاهی انداختم.
مهشید آروم خوابیده بود.
ناخودآگاه لبخند روی لبام اومد.

سرم رو توی موهاش فرو بردم و بو کشیدم.

چقدر برام شیرین و خواستنی بود.

تکون آرومی خورد و چشماش نیمه باز شد و باصدای خواب‌آلود و گرفته ای گفت:

_امیر.

_جونم،صبحت بخیر عزیزم.


?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:48

?????
????
???
??
?
#پارت_135
#دانشجوی_مغرور_من

_دلم تنگ شده بود برای خوابیدن ،واسه بیدار شدن کنارت.
خیلی دلم تنگ بود.

لبخندی زدم و گفتم:

_اینجوری خودتو لوس میکنی نمیگی من بی‌جنبه میشم کار دست جفتمون میدم.

یهو ازم فاصله گرفت و پوکر نگاهم کرد‌.
از قیافش خندم گرفت‌..
همونجور که میخندیدم گفتم:

_والا مگه بده خانومم؟

عصبی به سمتم اومد اخم مصلحتی کرد گفت:

_اول صبحی اذیت میکنی؟

گفتم:
_خیلی دوست دارم.

نگاهم کرد...
فقط نگاه....
با ی صورت خنثی....
بی هیچ حسی......
فقط نگاهش بین تمام اجزای صورتم رد و بدل میشد.

تو دلم به خودم نیش‌خندی زدم و خودمو لعنت کردم که ولش کردم.
اگه نرفته بودم جواب دوست دارم گفتنم یه نگاه بی‌حس نبود.

توی افکار بَدم غرق بودم.

?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:48

?????
????
???
??
?
#پارت_136
#دانشجوی_مغرور_من

داشتیم صبحانه میخوردیم که گوشیم زنگ خورد....ناشناس بود.
فورا جواب دادم.

_سلام

_سلام آقاامیر خوبی؟

_ممنون شما؟

_داداش نداشتی؟پیمانم.

تا اسمش رو شنیدم اخم‌هام توی هم رفت.

_اها شناختم،کاری داشتی؟

_بی‌موقع که مزاحج نشدم.

اه،حوصلشو نداشتم اینم همش حاشیه میرفت.
نگاهمو به مهشید کنجکاو دوختم و لب زدم.

_نه بفرما.

_راستش بامهشید کار داشتم.
مثل اینکه گوشی خودش دردسترس نیست.
مجبور شدم به تو زنگ بزنم.

نگاهمو به مهشید دوختم.
صدای منتظر پیمان توی گوشم پیچید.

_الو..
_گوشی دستت.
و گوشی رو دادم دست مهشید.

°مهشید°

امیر صدرا گوشی رو سمتم گرفتم.
سوالی نگاهش کردم که چیزی نگفت و از جلوم بلند شد.
گوشی رو کنار گوشم گرفتم.

_بله.

صدای پیمان توی گوشم پیچید.

_مهشید خودتی!
حالت خوبه؟
چرا بهم نگفتی رفته بودی بیمارستان؟

نگاه کوتاهی به امیر صدرا که داشت زیر چشمی نگاهم میکرد انداختم و جواب پیمان رو دادم.

_نیاز نبود،الکی نگرانت میکردم که چی بشه.

_من و تو این حرفارو باهم نداریم مهشید؛باید بهم میگفتی.

لبخندی زدم و یه دونه گردو داخل دهنم گذاشتم و همونجور که میخوردم گفتم:

?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:53

?????
????
???
??
?
#پارت_137
#دانشجوی_مغرور_من

_حالا دفعه بعد ایشالا.

و خندیدم که صدای عصبیش توی گوشم پیچید.

_بسه ببینم دختره لوس.

چند دقیقه‌ای مکث کرد که گفتم:
_پیمان چیزی شده؟

_باید باهات حرف بزنم.
_درباره چی؟اتفاقی افتاده؟

_نه،چیزی نشده ولی باید باهم حرف بزنیم.

از جام بلند شدم و خواستم برم داخل حیاط برم که صدای خشن امیرصدرا توگوشم پیچید.

_کجا؟

نگاهی بهش انداختم و به پیمان گفتم:
_گوشی دستت چند لحظه.

گوشی رو پایین اوردم و رو به امیرصدرا گفتم:

_میخوام با پیمان حرف بزنم.

نیش‌خندی زد و گفت:

_اونوقت نمیشه اینجا حرف بزنی؟

_بیرون راحت ترم.

_هه،نکنه حرفاتون خصوصیه من نباید بشنوم.

عصبی از حرفاش بهش چشم دوختم و دوباره گوشی رو نزدیک گوشم اوردم و به پیمان گفتم:

_پیمان عزیزم من خودم چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم.

_اوکی پس منتظر تماستم.
مراقب خودت باش.

_باشه،فعلاخدافظ.

_خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و به سمت امیرصدرا گرفتمش و گفتم:

_این حسادتت نسبت به پیمان رو درک نمیکنم.

قدم بلندی برداشت و به سمتم اومد.
نگاهشو بهم دوخت و خونسرد گفت:

_اون چیزی نداره که من بخوام بهش حسادت کنم.

از کنارش رد شدم و گفتم:

_آره مشخصه حسادت نمیکنی.

بازوم رو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند و گفت:

_من فقط بدم میاد انقدر باتو صمیمی.

ازش رومو گرفتم و نیش‌خند صدا داری زدم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:53

?????
????
???
??
?
#پارت_138
#دانشجوی_مغرور_من

_از بحثای تکراری متنفرم،قبلا هم بهت گفته بودم که پیمان برام مثل یه برادر.
فقط همین.
نه کمتر،نه بیشتر.

هوفی کشید و دستشو زیر چونم قرار داد و صورتم رو به سمت خودش برگردوند و گفت:

_باشه عزیزم،ببخشید من یکمی زیادی حساس شدم،دلم نمیخواد کسی..

پریدم وسط حرفش و گفتم:

_امیرصدرا من میدونم تو غیرت داری،از یه چیزایی بدت میاد،ولی واقعا پیمان پسر بدی نیست.
برام مثل یه برادر خوبِ.
الانم بریم بقیه صبحانمون رو بخوریم.

بعد از خوردن صبحانه و درست کردن یه ناهار سردستی گوشی امیرصدرا رو ازش گرفتم و با پیمان تماس گرفتم.
بعد از خوردن چند بوق جواب داد.

_الو،سلام
_سلام،خوبی؟
_شکر بخوبیت توخوبی؟

فورا رفتم سر اصلا مطلب.

_چی میخواستی بهم بگی؟

تک خنده ای کرد و گفت:

_راستش یکم سخته بگم برات و میدونم وقتی بفهمی ازم دلخور میشی اما به کمکت نیاز دارم.

کنجکاو تر از قبل گفتم:

_زودباش بگو ببینم دیگه؛مردم از نگرانی.

_نگران نباش،فقط...

_فقط چی؟بگو دیگه.

_مهشید من عاشق شدم.

هیچی نگفتم،ناخودآگاه لبخندی روی لبم اومد.
دوباره صدای پیمان توی گوشم پیچید.

_مهشید؟

به حرف اومدم:

_پیمان درست شنیدم؟توعاشق شدی؟
عاشق کی؟

همون لحظه یهو در اتاق باز شد و امیرصدرای عصبی اومد داخل.
اینجور که مشخص بود فال‌گوش ایستاده بود.
اصلا حواسم پِی حرفای پیمان نبود،فقط داشتم به این فکر میکردم که شوهرم چقدر به من بی اعتماد.
اومد و روی تخت نشست و زل زد بهم.
اخم بدی کردم و نگاهمو ازش گرفتم و به پیمان گفتم:

?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:53

?????
????
???
??
?
#پارت_139
#دانشجوی_مغرور_من

_پیمان ببخشید ولی اصلا حواسم پیشت نبود.

فورا گفت:

_مهشید جان اگه کار داری بذار یه موقع دیگه حرف میزنیم.

پرده رو کنار زدم و پشتم رو به امیرصدرا کردم و گفتم:

_نه بگو ،یه لحظه فقط حواسم پرت شد.
خب بگو ببینم عاشق کدوم بدبختی شدی؟

صدای شادش توی گوشم پیچید:

_نگین،هم‌دانشگاهیت،دوست صمیمیت.

به عصب برگشتم و تقریبا داد زدم:

_چییییییییی؟؟؟؟نگییییین؟
باورم نمیشه.

پیمان اونور خط بلند بلند میخندید و امیرصدرا متعجب به من زل زده بود اما من فقط فوشش میدادم.
خوب که خالی شدم و یکم از حرصم فروکِش کرد با لحن عصبی و حق به جانبی گفتم:
_نخند ببینم،برا اون نگین خانومم دارم،حالا دیگه عاشق پسرعموی من میشه و نمیگه.
اینجوریاس دیگه آقا پیمان؟؟؟
بااااشهههه من که برمیگردم تهران به خدمت جفتتون میرسم.

پیمان که تاحالا ساکت بود و میخندید و هیچی نمیگفت صدای شادش توی گوشم پیچید.
_باشه،توهروقت خواستی به حساب جفتمون برس،اصلا دوتا طلبت خوبه؟
فقط به کمکت احتیاج دارم مهشید.

اخمی کردم و کنجکاو پرسیدم:
_اتفاقی افتاده؟
_داره ازدواج میکنه.

اینبار صدای غمگینش توی گوشم پیچید.
چی میشنیدم ازش!
نگین؟! ازدواج؟
چطور من خبر نداشتم.
نگاهم رو از امیرصدرایی که تمام مدت بهم زل زده بود گرفتم و به پیمان گفتم:

_پیمان باورت میشه من از همه جا بی‌خبرم؟
خواستمم برگردم آقاجون اینا نذاشتن.
اصلا از خود نگین هم خبر ندارم.


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:54

?????
????
???
??
?
#پارت_140
#دانشجوی_مغرور_من

تمام ماجرارو برام تعریف کرد.
گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتمش.
کنار امیرصدرا روی تخت نشستم.
_چیشده؟

فقط نگاهش کردم،یک کلمه هم جوابش رو ندادم.
تابی به چشماش داد و از جاش بلند شد.
یه دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و دست دیگش رو به دیوار تکیه داد.
_ببین مهشید من خوش...

پریدم وسط حرفش و گفتم:
_اگه قراره همون حرفای تکراری رو بزنی لطفا نزن.
چون اصلا حوصله ندارم.

و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
_باید برگردیم؛من کار دارم نمیتونم اینجا بمونم.

نیش‌خندی زد که از چشمم دور نموند.
_بخاطر پیمان میخوای برگردی؟

از جام بلند شدم و رفتم و مقابلش ایستادم و با قلدری تمام گفتم:

_آره،بخاطر‌ پیمان و صمیمی ترین دوستم نگین.
مشکلی داری تو؟

ازم فاصله گرفت و به سمت چمدونش رفت و همونجور که سرگرم وسایل بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

_آره،باسرتاپاش مشکل دارم،وضعیت تو برای من خیلی مهم‌تره،توقلبت مریضه،هوای اونجا برات آلودس.
اینجا باشی بهتره برات.

_من اینجا باشم بدتر میشم.

دستی توی صورتش کشید و لب پایینش رو عصبی گاز گرفت.
این حرکاتش برام آشنا بود.هروقت میخواست عصبانیت خودش رو کنترل کنه از این کارا میکرد.
به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم و گفتم:

_امیرصدرا چرا اذیت میکنی؟

سرش رو به سمتم چرخوند و حق به‌جانب گفت:

_من اذیت میکنم!!
دِلامصب دارم میگم اینجا باشیم بهتره،بخاطر خودم نمیگم که همش واس خاطرتوعه.

سعی کردم از یه راه دیگه وارد بشم.
به سمتش رفتم و دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم:

_آخه عشقم،وقتی پیمان،که برام از برادر بهتره بهم نیاز داره نرم؟
نامردی نیست؟پیمانی که همیشه تو بدترین شرایط جز اولین نفرهایی بوده که کنار من بود.
اونوقت من الان نباید توبدترین شرایطش باشم؟
تازه یه طرف قضیه صمیمی ترین دوستم هست.
آخه من چجوری میتونم بی‌تفاوت باشم؟

دستم رو میون دستش گرفت و گفت:


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:54

?????
????
???
??
?
#پارت_141
#دانشجوی_مغرور_من

_خانوم خوشگم من که نمیگم بیخیال باش.من فقط میگم بیشتر از بقیه باید به‌فکر خودت باشی.
یادت که نرفته همین چند روز پیش بود بستری بودی،تو تازه مرخص شدی،قلبت ناراحته،باید مراقبش باشی.
نباید حرص بخوری،عصبانیت خودِ خودِ سَمِ واست اما تو اصلا عین خیالت نیست.

لبخند شیطونی زدم و گفتم:
_یعنی توبه پیمان حسودی نمیکنی؟

و چشمکی نثارش کردم.لبخند محوی زد و گفت:
_نه،چرا به اون باید حسادت کنم.

شونه بالاانداختم و گفتم:
_کلا از این وضعیت خسته شدم.
نمیتونم اینجا بمونم دلم میخواد برگردیم تهران.

_آخه...

وسط حرفش پریدم:
_امیرصدرا ترو خدا نه نیار اینجا بدتر از اذیتم.

_باشه قول نمیدم ولی بهش فکر میکنم.

و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
_نظرت چیه امشب بریم یه دوری بخوریم؟

لبخندی زدم و گفتم:
_خیلیم عالیه.

□□□□□□□□□□□□□□□□□

توی سکوت نشسته بودیم و به دریا خیرا بودیم.
توی اون تاریکی وقتی صدای دریا به گوشم میخورد حس خوبی بهم دست میداد.
امیر صدرا سرش تو گوشی بود.
گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم:

_اوردیم بیرون که سرت تو گوشی باشه؟
_نه عزیزم.

و بعد یه مکث کوتاه بدون هیچ مقدمه ای گفت:

_مهشید عوض شدی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی!

نفس عمیقی فرستاد و بازدمش رو عمیق بیرون فرستاد و گفت:

_هیچی،هروقت خسته شدی بگو برگردیم.

نگاهم رو بهش دوختم ولبام رو آویزون کردم و گفتم:

_چرا بحثو عوض میکنی؟راحت حرفتو بزن.

پاهاش رو جمع کرد و همونجور که نگاهش به روبرو بود گفت:

_دیگه مثل قبل نیستی،حس میکنم بزور باهامی.
دیگه اون شور و حال سابق رو نداری،دیگه مثل قبل نمیگی،نمیخندی.
باهام شاد نیستی.

نفس عمیقی کشیدم و روی زیرانداز که پهن کرده بودیم دراز کشیدم و به آسمون زل زدم.

?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:54

?????
????
???
??
?
#پارت_142
#دانشجوی_مغرور_من

_امیرصدرا میدونی همه چی خیلی یهویی شد.
من دوست دارم،عشقِ زندگیمی، دلم میخواست دوباره کنارت باشم.
ولی همه چی همیشه برای من تحمیلی بوده.
هیچی هیچوقت اون چیزی نبوده که من میخواستم.

_وَ منم برات تحمیلی بودم.

توی سکوت شب بهش زل زدم.
شاید یه تحمیل دوست داشتنی بود.یکی که کم‌کم وابستش شدم یکی که یهو تمام زندگیم شد اما یهو نابودم کرد،خوردم کرد.
همونی که میخواست امیرصدرا شوهر من بشه خواهان طلاقم شد "آقاجون"
سکوتم طولانی شده بود.
امیر صدرا کنارم دراز کشید و گفت:

_پس تحمیلی بودم.
اونموقع که تازه برای اولین بار به عقدم دراومده بودی.
یه دختر کم سن و سال با احساسات فوق العاده ظریف.
بهت حسای خوبی داشتم.

خنده صداداری کرد و ادامه داد:

_یادته اون اول اولا چقدر جدی بودم،زیاد محلت نمیذاشتم.

نگاهمو بهش دوختم و پشت چشمی براش نازک کردم که با آرامش تمام و اون خنده زیبایی که روی صورتش بود ادامه داد:

_توهمیشه همه دنیای من بودی،به خیال خام خودم میخواستم گربه رو دم حجله بکشم فکر کنی خونه شوهر قرار نیست هرکاری بکنی.
تازه از خونه آقاجون بودن سخت تره.

به افکار بامزش خندیدم و گفتم:

_واقعا واسه این بود؟

_آره،همش همین.

نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم که صداش رو کنار گوشم شنیدم.

_مهشید چته؟

از جام بلند شدم که امیر صدرا هم به تبعیت از من بلند شد و کاملا به سمتم برگشت

_خب نگفتی!
_چیو؟
_اینکه چته؟اینکه چرا اینهمه غمگینی،اینکه چرا اون شادی قبل تو چهرت نیست.
یعنی تمام اینا واسه همون چیزیه که گفتی؟

نگاهم رو به روبرو دوختم و چند ثانیه‌ای به دریا زل زدم.
سرم رو روی سینش گذاشتم.
ناخودآگاه اشکی از چشمم سرازیر شد.
دلیل اشکی که سرازیر شده بود رو نمیدونستم...

?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:54

?????
????
???
??
?
#پارت_143
#دانشجوی_مغرور_من

_امیرصدرا یکاری کن زندگیم از این یکنواختی دربیاد.
خستم...خیلی خسته....دنیا توسرمه.

گفت:
_آخه چرا دردت بجونم؟

چیزی نگفتم،فکرم شدیدا مشغول اون فرد ناشناس بود.
این بی‌اهمیتی امیر صدرا برام عجیب بود.
سکوتم که طولانی شد امیر صدرا نگران گفت:

_مهشید خوبی؟
_آره،راستی امیر از اون ناشناس دیگه خبری نشد؟

خیلی جدی جوابم رو داد:
_قرار شد دیگه تو کاری به اون قضیه نداشته باشی.

ازش کمی فاصله گرفتم و با گِله گفتم:

_خب آخه مگه میشه؟
_آره میشه.

مثل بچه هایی که میخواستن با مادرشون لَج کنن گفتم:
_اصلا من گوشیم رو میخوام.

نوک‌بینیم رو کشید و گفت:
_فردا برات یه خط جدید میگیرم.
دیگه چی؟

ناامید نگاهی بهش انداختم و نالیدم:
_خب آخه چرا هیچی بمن نمیگی؟این مسئله بمنم مربوطه من باید بدونم.

_باشه بوقتش مهشید دیگه ادامه نده.

وقتی دیدم خیلی جدی داره جوابم رو میده و تمایلی به ادامه نداره شونه ای بالا انداختم اصلا بهتر خودمو درگیرش نمیکنم.

_حالا چرا قهر میکنی؟
جوابی ندادم که دوباره به حرف اومد:
_گرسنت نیست؟

خیلی گرسنم بود ولی پشت چشمی برای امیرصدرا نازک کردم و گفتم:
_نه.

_ولی من خیلی گرسنمه پاشو بریم یه گشتی بزنیم ببینم چی گیر میاد بخریم.

از خدا خواسته بلند شدم.
همونجور که زیر فرشی رو جمع میکرد گفتم:

_فردا برمیگردیم دیگه؟
_کجا؟
_تهران دیگه.
_فکرامو میکنم.
_اه چقدر فکر چرا اذیت میکنی امیر؟من فردا باید برم پیش پیمان.

همونجور که به سمت ماشین میرفت گفت:
_پیمان و دوستت از سلامتیت برات مهم ترن؟
_من نگفتم سلامتیم مهم نیست ولی..

وسط حرفم پرید و گفت:
_ولی نداره مهشید هوای اینجا برای تو بهتره.همش یمدت اینجاییم قرار نیست برای همیشه بمونیم که.

سوار ماشین شدیم...امیرصدرا ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
کمی به سمتش برگشتم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:55

?????
????
???
??
?

#پارت_144
#دانشجوی_مغرور_من

_قول میدم مراقب خودم باشم.
بیا برگردیم فردا.

نگاهی کوتاهی بهم انداخت و دوباره نگاهشو به روبرو دوخت.
با حرص گفتم:
_امیر با تو بودما.
_بااااشههههه،باااش،فردا برت میگردونم.
برو ببین چخبره ولی وای بحال اون پیمان اگه حالت بد بشه.

لبخند زیر پوستی زدم،خوب اخلاقشو میدونستن اگه الان میخندیدم عصبی تر میشد.
با ذوق به آسمون چشم دوختم؛بالاخره راضی شد برگردیم...


°دنیز°

رفتم داخل اتاقم و در رو محکم بهم کوبیدم.
تف به مهشید،حالم ازش بهم میخورد‌‌.
فورا گوشیم رو برداشتم و شماره یاسر رو گرفتم...بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
_بله خانوم.

عصبی با صدایی که سعی در کنتراش داشتم گفتم:
_خانومو مرض،خانومو درد ،خانومو درد بی‌درمورن ،مرتیکه عوضی من پول مفت ندارم با توبدم.

_خانوم تروخدا آروم باشید بگید چیشده منم بدونم.

_به اون شماره اون پیام هارو فرستادی؟

_آره خانوم چیزایی که گفتید رو مو به مو اجرا کردم.

کلافه دستم رو کوبیدم به دیوار...از دردی که به دستم وارد شده بود صورتم رو مچاله کردم و گفتم:

_خب چیشد؟جوابی نگرفتی؟
_نه خانوم،اگه جوابی میگرفتم که بهتون میگفتم،تازه اون خط دوروزی میشه که دیگه خاموشه.
_گوش به زنگ باش.

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم گوشی رو قطع کردم.
دختره چِش سفید حتما چیزی به امیرصدرا نگفته بود.
اگه امیرصدرا میدونست امکان نداشت پانیذ الان اینجا بود و با داداش خنگ من میرفت بیرون.
طول و عرض اتاق رو کلافه طی میکردم و با خودم فکر میکردم.
انواع اقسام فکرها به سرم زد ولی هیچ کدوم بدرد نمیخوردن.
کلافه از اتاق زدم بیرون که دیدم مامان طبق معمول مشغوله خودشه.
نیاز هم که بیرون بود.
رفتم داخل آشپزخونه و بعر از خوردن یه چیز سَردستی دوباره برگشتم به اتاق.
روی تخت دراز کشیدم و نگاهم به سقف بود.
لنتی چرا هیچی به ذهنم نمیومد.
دوباه از جام بلند شدم و به سمت کمد لباس هام رفتم و یه دست لباس شیک و سِت برداشتم و پوشیدم از اتاق زدم بیرون.

_من دارم میرم بیرون.

و بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم سویچ ماشینم رو برداشتج و از خونه زدم بیرون.


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:55

خودم گرفتم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:55

?????
????
???
??
?
#پارت_145
#دانشجوی_مغرور_من

کنار یاسر روی نیمکتای پارک نشسته بودم.
_خانوم حالا میخواین چیکار کنید.

متفکر گفتم:
_دِ اگه تو کارتو درست انجام میدادی وضعیت ما الان این نبود.
_خانوم من که هرکاری شما گفتین رو انجام دادم.
الانم چیزی نشده شما خودتونو اذیت نکنید میتونید.....

با دیدن متین و دوستاش داخل پارک چشمام از تعجب گرد شد..دستم‌ رو به معنای سکوت جلوی یاسر گرفتم که ساکت شد.
خودش بود...متین....اون عاشق *** بهترین گزینه بود.
متین عاشق و دیونه ی مهشید بود ویجورایی شریک خانوادگی ما.
اون زمان رقیب اصلی امیرصدرا بود.
یکی که تا پای جون مهشید رو میخواست ولی آقاجون به بدترین شکل ردش کرد و مهشید رو به عقد امیر‌صدرا دراورد.
یمدت پاپِی امیرصدرا بود ولی بعد یمدت دید کاری ازش برنمیاد رفت و دیگه خبری هم ازش نشد.

لبخند خبیثانه ای زدم و از جام بلند شدم و به یاسر گفتم بمونه منتظرم.
به سمت متین رفتم و سلام کردم.
به سمتم برگشت...نه تنها خودش بلکه تمام دوستاش هم نگاهشون روی من بود‌.
اما نگاه من فقط و فقط روی مردی بود که خدا خدا میکردم عطش انتقام داشته باشه.

با متانت تمام سلام کردم که جواب آرومی بهم داد و گفت:
_شما؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:

_نیاز نجم،دخترعموی‌ مهشید همسر امیرصدرا.

یهو رنگ نگاهش تغییر کرد و بین ابروهاش جمع شد و گفت:

_تو!اینجا!

_خیلی اتفاقی دیدم گفتم بیام یه سلامی بهت بکنم.

اینبار لبخندی زد و گفت:
_کار خوبی کردی؛چطوره بریم یجایی حرف بزنیم.

بهتر از این نمیشد از خداخواسته گفتم:
_مشکلی ندارم.

رو کرد به دوستاش و گفت:
_بچه ها شما برید من خودم بعدا میام.

یکی از دوستاش اومد نزدیک و داخل گوشش چیزی گفت که بااخمی مصلحتی پسش زد و اومد کنارم و گفت:
_بریم.

کمی قدم زدیم که گفت:
_ماشین همراهتونه؟

بااینکه همراهم بود گفتم:
_نه.
خندید و گفت:
_پس با ماشین من بریم.

توی مسیر به یاسر پیام دادم و گفتم که بره و منتظر من نباشه.
ماشینو بعد برمیگشتم میوردم.


نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_خب آقامتین چخبر؟ ازدواج نکردی؟

نگاه کوتاهی بهم انداخت و نیش‌خندی زد و به تمسخر گفت:

_نه بابا کی به من زن میده.
وقتی حاجی دختر نازکردشو نمیده دیگه کی میده.

توی دلم به مهشیدی که براش یه عالمه نقشه کشیده بودم خندیدم یه آشی برات بپزم که یه وجب روغن روش باشه.

_حتما قسمت نبوده.

_بیخیال بابا،کدوم قسمت،حاجی میخواست دخترش به اون مرتیکه برسه.

خندیدم و گفتم:
_امیرصدرا رو میگی؟

_آره خود عوضیش،اگه نبود الان مهشید مال من بود،البته ببخشید دارم بد فامیلتو جلوی تو میگم.

قیافه محزونی به

1399/10/04 08:55

??????
?????
????
???
??
?

#پارت_146
#دانشجوی_مغرور_استاد

_هی چی بگم راحت باش.

زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_انگار دل پری داری!
نیش‌ خند صدا داری زدم و گفتم:
_چی بگم والا.
دیگه چیزی نگفت منم حرفی نزدم تا به انتخاب خودش به سمت یکی از بهترین کافی‌شاپ ها رفتیم.

مقابلم نشسته بود و توی سکوت که فقط موزیک ملایمی پخش میشد اطرافش رو دید میزد.
لبخند مصلحتی زدم و گفتم:
_اوممم خب یکم از خودت بگو چخبر چیکارا میکنی؟
تلفن همراهشو روی میز گذاشت و نگاه گیراش رو بهم دوخت و همین جور که لبخند جذابی تحویلم میداد گفت:
_بیشتر درگیر کار کردنم 6ماه ایرانم 6ماه اونور.
یه تای ابروم بالا رفت و گفتم:
_اوه عالیه پس حسابی درگیر کاری.
_آره یه جورایی،تو بگو برام از خانوادت از برادرت پیمان چه خبر؟ خوب اونو یادمه بچه بامرامی بود‌.
با عشوه خاص خودم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_خوبه اونم مشغول کارهای خودشه.
مکث کوتاهی کرد و با دودِلی گفت:
_از مهشید چخبر؟ خوش بخته با امیر صدرا؟
لبخند موفقیت آمیزی زدم...درست دست گذاشت رو هدفم.
مهشید و امیرصدرا....دستامو توی هم قلاب کردم و نیش خندی زدم و گفتم:
_الان فعلا انگاری مشکلی بینشون نیست.
چشماشو ریز کرد و موشکافانه نگاهی توی صورتم انداخت و گفت:
_مگه مشکلی بود؟
تکیه به صندلی دادم و گفتم:
_بیخیال متین جان اونا دیگه نباید برای تو اهمیتی داشته باشه بخصوص مهشید درسته یه بار از امیرصدرا جدا شد. اما دوباره با خریت تمام امیرصدرا رو قبول کرد.
عشق کورِش کرده.
_چی گفتی تو!؟ امیرصدرا و مهشید از هم جدا شده بودن؟
قیافه سوالی به خودم گرفتم و گفتم:
_آره جدا شدن یه بار چطور؟
نیش‌خند صداداری زد و لیوان قهوش رو برداشت و مقداریش رو خورد و گفت:
_چرا جدا شدن؟ مهشید اونو نمیخواست؟
_اِی بابا دختر عموی من انقدر *** بود که بعد طلاقش بعد چند سال همین چند وقت پیش دوباره به عقدش دراومد.
زیر لب چیزی با خودش گفت که متوجه نشدم.
تویِ دلم خدا خدا میکردم که همه چیز خوب پیش بره.... تنها امید من برای نابودی مهشید و رسیدن به مردی که از بچگی رسیدن بهش آرزوم بوده متین بود.
مقداری از کیکم رو برش زدم و باهاش مشغول شدم که متین گفت:
_نگفتی! چه مشکلی داشتن که از هم جدا شدن؟
مقداری از موهام که جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و چشم‌هام رو داخل حدقه پیچ دادم و گفتم:
_چه اهمیتی داره!؟ مهم این بود دختر عموی من دوباره خر نشه که شد.
دستی به صورت اصلاح شدش کشید و گفت:
_لطفا بگو دلیلش رو برام مهمه.
_هی چی بگم امیرصدرا دیگه مهشید رو نخواست خواهان طلاق بود.
چشم‌هاش درشت شد و یه تای ابروش بالا

1399/10/04 08:56

رفت...
_چی؟ امیرصدرا مهشید رو نخواست؟
مگه میشه؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_متین خان دست شما دردنکنه دیگه یعنی میگید من دارم دروغ تحویلتون میدم؟
?
??
???
????
?????
??????

1399/10/04 08:56

?????
????
???
??
?

#پارت_147
#دانشجوی_مغرور_من

_نه خدایی نکرده قصد جسارت نداشتم،فقط یکم برام عجیب بود.
حالا چرا خواهان طلاق بود؟

وااااای باورم نمیشد،همه چی داشت خوب پیش میرفت،هرلحظه کنجکاو تر میشد و این یعنی هنوزم اون دختره‌ی احمقو میخواست.
مهشید خانوم باید منتظر یه انتقام سخت باشی.
جوری نابودت کنم که روت نشه سرتو تو فامیل بلند کنی.
نگاهمو به متین دوختم و گفتم:

_چرا انقدر درموردشون سوال میپرسی؟
بیخیال؛گذشته ها گذشته..

نیش‌خند عصبی کرد و گفت:
_برای من هنوز نگذشته،من هیچیم از امیرصدرا کمتر نبود،کمتر نبود که شاید بیشترم بود.
ولی به بدترین شکل ممکن پس زده شدم.

_خب دیگه هر آدمی حق انتخاب داره و انتخاب مهشید امیرصدرا بود.

سرش رو به طرفین تکون داد و لبش رو تَر کرد و گفت:
_از کدوم حق انتخاب حرف میزنی؟
ببخشیدا ولی آقاجونتون گفت که باید زن اون مرتیکه بشه.
این کجاش حق انتخابه.

_خب حتما خودشم میخواسته که مخالفت نکرده.

تکیشو به صندلی داد و زیر لب بروبابایی گفت.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_امیرصدرا عاشق یه زن دیگه شد ازدواج کرد و بعدش رفت خارج.
بعد چند وقت برگشت ایران با همون زن البته با یه بچه بعد یه مدت کوتاه که اینجا بود اون زن رو طلاق داد.
و خیلی یهویی دوباره خبر عقدش با مهشید رو ما شنیدیم.
همین....متوجه شدی حالا.

_مهشید راضی بود؟

نیش‌خندی زدم و گفتم:
_حتما راضی بوده که تا همین دیروز با امیرصدرا شمال بوده.
البته نمیدونم دقیق اینا همه حدسیات منه.

وقتی نگاه متفکرشو روی خودم دیدم گفتم:
_بیخیال توهم دیگه فکرشو نکن.

لیوان قهوش رو برداشت و قبل از اینکه ازش بخوره گفت:
_اگه پای مهشید وسط نبود دودمان امیرصدرا رو به باد میدادم.

چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
_یعنی انقدر مهشید رو دوست داشتی؟

_همش بحث مهشید نیست،مهشید 50درصد ماجراس..
_وَ 50درصد بقیش؟
_بقیش بماند یه حساب و کتاب شخصیه.

شونه ای بالا انداختم که دوباره گفت:
_مجردی؟

قاچی به کیکم زدم و لبخندی زدم و گفتم:
_آخه به من میاد متاهل باش!

خنده جذابی کرد و گفت:
_نه ببخشید سوال احمقانه ای بود.

بعد از یه سری حرف‌های عامیانه باهم از کافه زدیم بیرون.
متین منو تا در خونه رسوند وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم گفت:



?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:56

?????
????
???
??
?


#پارت_148
#دانشجوی_مغرور_من

_میشه دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم؟

نگاه گیرایی بهش انداختم ...دقیقا همون چیزی که من میخواستم...اما باید مراقب باشم که لو نرم و خواهان نباشم،بخاطر همین گفتم:

_چطور؟
_همینجوری،خوشحال میشم با خانوم متشخص و محترمی مثل شما رفت و آمد داشته باشم.

و کارتی از جیب پیراهنش دراورد و به سمتم گرفت و ادامه داد:

_این کارت منه،شماره موبایل و شرکت و محل کارم هست.
خوشحال میشم دوباره ملاقاتتون کنم.

لبخندی زدم و چیزی نگفتم که دوباره به حرف اومد:
_اگه مایل باشید فردا بیاین شرکت ما،شرکت خوب و بزرگیه خوشحال میشم نشونتون بدم.

این اشتیاقی که همین اول کاری داشت بهم نشون میداد خیلی منو به هدفم نزدیک تر میکرد.
کمی عشوه اومدم و پیچ و تابی به گردنم دادم و گفتم:

_حالا که اینهمه اصرار میکنید چشم.

لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_پس امشب منتظر تماستون هستم تا بهم اطلاع بدین چه ساعتی میاین.

_حتما.

خداحافظی کوتاهی کردیم و از ماشین پیاده شدم.
وارد حیاط خونه شدم.
قبل از اینکه وارد بشم گوشیم رو دراوردم و شماره یاسر رو گرفتم:

_بله خانوم؟
_کجایی؟
_هرجا که شما امر کنید.
_میتونی بیای در خونه ما سویچ ماشینو بدم بهت بری برام ماشینو بیاری؟
_بله خانوم تا 1ساعت دیگه اونجام.

نگاهی به ساعتم انداختم تا اون موقع دیر وقت میشید اگه بابا یا پیمان متوجه میشدن گیرمیوفتادم.
بخاطر همین بیخیال شدم و گفتم:

_نمیخواد خودم فردا میارمش.
_خانوم خب اگه نیاز دارید بیارم...
_نه گفتم،فقط اگه پیامی از طرف مهشید اومد فورا به من بگو.
_چشم خانوم،امر دیگه‌‌ای نیست؟
_نه

و گوشی رو قطع کردم...وارد خونه که شدم طبق معمول هرکس مشغول کارِ خودش بود.
خواستم برم داخل اتاقم که صدای بابا مانع شد:

_تاحالا کجا بودی دنیز؟

به عقب برگشتم و قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:
_بااجازتون با چنتا از دوستای قدیمیم رفته بودیم کافه،جاتون خالی خیلی خوش گذشت.

سری تکون داد و رفت.
نفس آسوده ای کشیدم و فورا رفتم داخل اتاقم و خودمو روی تخت پرت کردم و به امروز فکر کردم...
به شانسی که بهم رو شده بود..
آخ که اگه همه چیز اون‌جوری که میخواستم پیش میرفت همه چیز عالی میشد.

با متین حتما به خواستم میرسیدم.
برای چند لحظه چشم‌هام رو بستم و نابودی مهشید رو تصور کردم،دختری که از بچگی ازش متنفر بودم...
کسی که باعث شد امیرصدرا ازم دوری کنه...
با وجود اون هیچوقت من به چشم نمیومدم.
نذاشتن امیرصدرا هیچوقت دنیزی رو ببینه‌...اما اینبار کاری میکنم که همه چیز اونی بشه که من میخوام.

سرخوش از جام بلند شدم و لباس هام

1399/10/04 08:56

رو عوض کردم و گوشیم رو برداشتم و کارتی که متین بهم داده بود رو از داخل کیفم دراوردم و شمارش رو داخل گوشیم سیو کردم...


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:56

ساعت جلوی در شرکت متین بودم.


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:57

?????
????
???
??
?

#پارت_149
#دانشجوی_مغرور_من

اول وارد تلگرام شدم و پروفایل هاش رو نگاه کردم.
لنتی عجب عکسایی گذاشته بود....بعر از اینکه خوب قیافشو آنالیز کردم نگاهی بع آخرین بازدیدش انداختم...آنلاین بود.
تایپ کردم...

_سلام،دنیز نجم هستم.
فورا سین کرد و جواب داد:
_سلام خوبی؟
_ممنون بخوبیت،ببخشید مزاحم شدم.
_خواهش میکنم شما مراحمی،اتفاقا منتظرت بودم...دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم.
_پیام دادم بگم که فردا ساعت 9میام شرکتتون مشکلی که نیست؟
_نه خیلیم عالی‌.
_ممنون پس من برم بخوابم که فردا سرحال بیام اونجا.
_منتظرتون هستم.
_ممنون،شب خوبی داشته باشید.
_شب بخیر.

نِتِ گوشیم رو خاموش کردم و روی حالت پرواز گذاشتمش و ساعتش رو برای 7صبح کوک کردم...

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

رفتم جلوی آینه و نگاهی به سرتاپام انداختم.
همه چیز عالی بود....گوشی و کیفم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق زدم بیرون.

_به به میبینم شال و کلاه کردی!

صدای نیاز بود...از وقتی که مهشید زیرآبمو زده بود باهام بد شده بود...از قبل هم رابطه چندان خوبی نداشتیم اما از بعد اون ماجرا دیگه بدتر شد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
نیش‌خندی زد و گفت:
_هه،با این تیپی که تو زدی خدا میدونه میخوای بری کجا و چه غلطی کنی.

عصبی به سمتش رفتم و خواستم فحشی نثارش کنم که صدای مامان مانع شد.

_دنیزززز

نگاه چپی به نیاز انداختم و به سمت مامان برگشتم.
_کجا داری میری؟
_بااجازتون با یکی از دوستام میخوام برم خرید بعدم با بچه ها برنامه داریم احتمالا تا عصر نمیام.
_خوبه،مراقب خودت باش.

و دوباره رفت داخل اتاقش...خداروشکر زیاد اهل گیر دادن نبود...و این برام همیشه یه نکته مثبت بود.
به سمت نیازی که هنوز اونجا ایستاده بود و با نیش خند نگاهم میکرد برگشتم و گفتم:

_اَمر دیگه باشه؟
زیز لب گمشویی گفت و از جلوی چشمام رفت.
برو بدرک، یه بلایی سرتون بیارم که یاد بگیرین چطوری باید بامن رفتار کنید و بفهمید من کیم.
سرخوش از خونه زدم بیرون که یهو یادم اومد ماشینم خونه نیست.

لعنت به این شانس....
تاکسی گرفتم و آدرس پارکی که دیروز با یاسر رفته بودیم رو بهش دادم.
نگاهی به پارک نسبتا خلوت انداختم..
206آلبالویی رنگم رو از دور دیدم.
خداروشکر سرجاش بود.
لبخند دندون نمایی زدم و به سمتش رفتم و دزگیرش رو زدم و سوار شدم.

پشت چراغ قرمز ایستاده بودم...از داخل کیفم کارتی که متین بهم داده بود رو دراوردم و نگاهی به آدرس انداختم.
با سبز شدن چراغ به راهم ادامه دادم و بعد از گذشت تقریبانیم

1399/10/04 08:57

?????
????
???
??
?

#پارت_150
#دانشجوی_مغرور_من

خیلی خانومانه و باوقار روی صندلی نشستم.
متین دقیقا صندلی مقابلم نشست و لبختد دندون نمایی زد و گفت:

_واقعا از اینکه اینجا میبینمت خوشحالم.
فکرنمیکردم دعوتم رو بپذیری و بیای.

کیف دستی کوچیکم رو روی میز مقابلم گذاشتم و دست راستم رو روی دست چپم گذاشتم و با آرامش و با صدایی آروم و بدون هیچ گونه خشمی گفتم:

_راستش برای خودم جالب بود ببینم کجا کار میکنی و مهم تر از همه معاشرت با دوست خوبی مثل تو برام خیلی ارزشمنده.

_لطف داری بمن.

از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت و تلفن رو برداشت و رو به من گفت:
_چای یا قهوه؟
_قهوه.

بعد از سفارش دوتا قهوه برگشت سرجاش.
_انتخابتون رو تحسین میکنم،من به شخصه یکی از طرفدارای سرسخت قهوه هستم.

با اینکه خیلی علاقه ای به قهوه نداشتم و صرفاً فقط بخاطر اینکه پرستیژم رو حفظ کنم سفارش داده بودم برخلاف میلم گفتم:

_چقدر عالی! من خودم عاشق قهوه هستم، معمولا مرتب میخورم و یجورایی معتادش هستم.

خندید و گفت:
_پس انگار تواین مورد سلیقمون مشترکه.

تنها به زدن لبخندی اکتفا کردم که گفت:
_میدونم درخواست غیرمنطقی میخوام ازت بکنم،میدونم انجام چیزی که ازت میخوام سخته و ممکنه بگی نه ولی دلم میخواد شانستم رو امتحان کنم.

وااااییییی باورم نمیشد اول کاری میخواست از من خواستگاری کنه،اوووف....
یهو ذهنم سمت امیرصدرا پرکشید...پسری که عاشقش بودم.....
چطور میتونستم با وجود اون به یه نفر دیگه بله بدم.

نگاهم رو به متین دوختم و میون حرفش پریدم و گفتم:
_راستش درحال حاضر من قصد ازدواج ندارم.

یه تای ابروش پرید بالا و صورتش رو جمع کرد و قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت:
_ازدواج!!

برای یه لحظه خودم رو باختم...نکنه منظورش این نبوده باشه.
وای خاک تو سرت دنیز چه غلطی کردی.
آب دهنم رو قورت دادم و لبخند ملیحی زدم و ترجیح دادم حرف نزنم.
سرم رو انداختم پایین که صدای جدیش به گوشم رسید.

_فکر کنم اشتباه برداشت کردین ید بهتره بگم بیانم اشتباه بود.
من میخواستم ازتون خواهش کنم یجوری شرایط رو بوجود بیارید تا بتونم مهشید رو ببینم.

سر بلند کردم و با چهره‌ای خنثی نگاهش کرد.
هه مهشید...هرجا میرم باید اسم لعنتیش باشه..
حالم از این بشر بهم میخورد.

_مشکلی نیست بالاخره پیش میاد.
و بعداز یه مکث کوتاه دوباره گفتم:
_چرا انقدر مشتاقی زنی رو ببینی که شوهر داره؟
مهشید الان دیگه متاهل.

خواست چیزی بگه که صدای در مانع شد.
_بیا داخل.

مردی سینس به دست اومد داخل و فنجون های قهوه رو جلوی من و متین گذاشت و بعد از کسب اجازه از متین از اتاق رفت

1399/10/04 08:57

بیرون.


?
??
???
????
?????

1399/10/04 08:57