?????
????
???
??
?
#پارت_131
#دانشجوی_مغرور_من
از دیدن پیامش ناخودآگاه لبخند عمیقی روی چهرم نشست.
شاید با پیامش ته دلم قرص شد،ازاینکه متعلق به منِ.
نگاهی به عکسش انداختم.
یه دختر ساده با قلب مهربون بدجوری دلمو برده بود.
گوشی رو نزدیک صورتم اوردم و عکسش رو بوسیدم.
بعد از اینکه جوابش رو دادم و یکم باهم چت کردیم؛گوشی رو کنار گذاشتم و خواستم استراحت کنم که صدای نیاز از پشت در اومد.
_پیمان بیداری!
میشه بیام تو.
توی جام نیمخیز شدم و گفتم:
_آره عزیزم بیدارم بیا داخل.
آروم در اتاق رو باز کرد و با لبخند اومد داخل.
_درو بذار روهم.
در رو روی هم گذاشت و به سمتم اومد و روی صندلی که داخل اتاقم بود نشست و گفت:
_از کی تاحالا داداشم عاشق شده و ما خبر نداریم.
لبخندی به این کنجکاویش زدم.
از بچگی نیاز رو خیلی بیشتر دنیز دوست داشتم.
نیاز و مهشید واقعا خواهرانه کنارم بودن.
مهشیدی که خواهرم نبود خیلی اوقات از یه خواهر برام بهتر بود.
اما دنیز....
صدای نیاز از افکارم دورم کرد:
_باتوبودماااا پیمان خان.
پس دیگه عاشق میشی به خواهرت نمیگی.
و چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:
_نشد که بگم،وگرنه حتما میگفتم.
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_این نگین خانوم کی هست حالا؟
کجا باهاش آشنا شدی؟
چند وقته میشناسیش؟
لبخند محوی زدم و شروع کردم:
_چند سالی میشه که میشناسمش.
دختر آروم و خوبیه،بیشتر از اینکه دنبال پول و ماشین و این حرفا باشه دنبال اینه که الکی دوسش نداشتم،عشقم بهش واقعی باشه.
نیاز چشماشو ریز کرده بود و با دقت به حرفام گوش میداد.
_یه روز که رفته بودم خونه آقاجون تا مهشید رو ببینم برای اولین بار نگین رو دیدم.
نیاز چشماش گرد شد و با تعجب زیاد و تقریبا داد مانند گفت:
_نگییییین!!!!!
دوست صمیمی مهشید.
واااای خدای من باورم نمیشه.
_آروم باش نیاز چته!؟
خنده روی لبش بیشتر شد و گفت:
_آره پیمان؟؟؟نگین دوست مهشید؟
دستی میون موهام کشیدم و گفتم:
?
??
???
????
?????
1399/10/02 10:47