?????
????
???
??
?
#پارت_109
#دانشجوی_مغرور_من
_چیشده؟
در یخچال رو بستم و با قیافه آویزون به سمتش برگشتم و گفتم:
_فقط کمپوت و آبمیوه داخلشه.غذای اینجارو هم دوس ندارم.
خندید و گفت:
_برو برا خودت یچیزی بگیر.
_حالا میرم بعد.
خواستم چیزی بگم که گوشی زنگ خورد.
گوشی مهشید بود.
گوشیش رو از داخل جیبم دراوردم و به صفحش نگاه کردم.
زده بود پیمان.
با دیدن اسم پیمان اخمی کردم که مهشید گفت:
_امیرصدرا کیه؟
باهمون اخم نگاهش کردم و گفتم:
_پیمانِ.
یهو لبخند پهنی زد و باهیجان گفت:
_پیمااانِ،گوشی رو بده ببینم.
هه،انقدری که واسه اون هیجان داشت واسه منی که شوهرش بودم هیجان نداشت.
حرصم گرفت،حسودیم شد.مثل بچه ها گوشی رو گذاشتم داخل جیبم؛انقدر زنگ خورد تا قطع شد.
مهشید طلبکار گفت:
_چرا اینجوری میکنی!گوشیمو بده ببینم.
یه تای ابروم بالا رفت و گفتم:
_چجوری کردم؟لزومی نیست اون پسره به تو زنگ بزنه.
کلافه نگاهم کرد و گفت:
_اون پسره یعنی چی؟پیمان پسرعموی منه،مثل داداش نداشتمه.
تمام مدتی که تو نبودی پیمان کنار من بود.
تو شرایط بد من همیشه سعی میکرد حالمو خوب کنه اونوقت تو اینجوری میکنی.
تمام مدتی که حرف میزد با اخم بهش خیره شده بودم و چیزی نگفتم.
حیف که نباید حرص میخورد.
عصبی گوشی رو از داخل جیبم دراوردم و با سمتش گرفتم و گفتم:
_بیا بگیر زنگ بزن به پیمان.
و نگاه بدی بهش انداختم.
گوشی رو از دستم گرفت و گفت:
_چرا اینجوری میکنی تو؟اونشبم باهاش چت میکردم باز گوشیمو گرفتی.
اصلا الان چرا باید گوشی من دست تو باشه؟
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم و گفتم:
_به همون دلیلی که خودت خوب میدونی.
بعدشم من خوشم نمیاد زنم با مرد نامحرم درارتباط باشه.
_پیمان مثل داداشمه این صدبار.
چیزی نگفتم و از جام بلند شدم که شماره پیمان رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن.
حسابی رو مخم بود این کارش.
به وقتش تکلیف این آقاپیمانم مشخص میکنم.
بعد از اینکه حسابی با پیمان خوش و بِش کردن گوشی رو قطع کرد و گفت:
_بیا اینم گوشی باشه پیش خودت.
بدون اینکه نگاهش کنم گوشی رو ازش گرفتم و گفتم:
_من میرم همین فست فودی بغل یچیزی برا خودم بگیرم و زود برمیگردم.
کاری داشتی به پرستارا بگو.
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم از اتاق زد بیرون.
?
??
???
????
?????
1399/09/27 16:54