The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?
#پارت_109
#دانشجوی_مغرور_من

_چیشده؟

در یخچال رو بستم و با قیافه آویزون به سمتش برگشتم و گفتم:

_فقط کمپوت و آبمیوه داخلشه.غذای اینجارو هم دوس ندارم.

خندید و گفت:

_برو برا خودت یچیزی بگیر.

_حالا میرم بعد.

خواستم چیزی بگم که گوشی زنگ خورد.
گوشی مهشید بود.
گوشیش رو از داخل جیبم دراوردم و به صفحش نگاه کردم.
زده بود پیمان.
با دیدن اسم پیمان اخمی کردم که مهشید گفت:

_امیرصدرا کیه؟

باهمون اخم نگاهش کردم و گفتم:

_پیمانِ.

یهو لبخند پهنی زد و باهیجان گفت:

_پیمااانِ،گوشی رو بده ببینم.

هه،انقدری که واسه اون هیجان داشت واسه منی که شوهرش بودم هیجان نداشت.
حرصم گرفت،حسودیم شد.مثل بچه ها گوشی رو گذاشتم داخل جیبم؛انقدر زنگ خورد تا قطع شد.
مهشید طلبکار گفت:

_چرا اینجوری میکنی!گوشیمو بده ببینم.

یه تای ابروم بالا رفت و گفتم:

_چجوری کردم؟لزومی نیست اون پسره به تو زنگ بزنه.

کلافه نگاهم کرد و گفت:

_اون پسره یعنی چی؟پیمان پسرعموی منه،مثل داداش نداشتمه.
تمام مدتی که تو نبودی پیمان کنار من بود.
تو شرایط بد من همیشه سعی میکرد حالمو خوب کنه اونوقت تو اینجوری میکنی.

تمام مدتی که حرف میزد با اخم بهش خیره شده بودم و چیزی نگفتم.
حیف که نباید حرص میخورد.
عصبی گوشی رو از داخل جیبم دراوردم و با سمتش گرفتم و گفتم:

_بیا بگیر زنگ بزن به پیمان.

و نگاه بدی بهش انداختم.
گوشی رو از دستم گرفت و گفت:

_چرا اینجوری میکنی تو؟اونشبم باهاش چت میکردم باز گوشیمو گرفتی.
اصلا الان چرا باید گوشی من دست تو باشه؟

چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم و گفتم:

_به همون دلیلی که خودت خوب میدونی.
بعدشم من خوشم نمیاد زنم با مرد نامحرم درارتباط باشه.

_پیمان مثل داداشمه این صدبار.

چیزی نگفتم و از جام بلند شدم که شماره پیمان رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن.
حسابی رو مخم بود این کارش.
به وقتش تکلیف این آقاپیمانم مشخص میکنم.
بعد از اینکه حسابی با پیمان خوش و بِش کردن گوشی رو قطع کرد و گفت:

_بیا اینم گوشی باشه پیش خودت.

بدون اینکه نگاهش کنم گوشی رو ازش گرفتم و گفتم:

_من میرم همین فست فودی بغل یچیزی برا خودم بگیرم و زود برمیگردم.
کاری داشتی به پرستارا بگو.

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم از اتاق زد بیرون.

?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:54

?????
????
???
??
?
#پارت_110
#دانشجوی_مغرور_من

°مهشید°

درد قلبم خیلی خیلی کم شده بود اما هنوز یه دردای کوچیکی رو حس میکردم.
پرستارا غذام رو اوردن و خوردم‌ اما هنوز امیرصدرا برنگشته بود.

حسابی حوصلم سر میرفت از روی تختم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
وقتی باد خنک توی صورتم میخورد حس خوبی بهم دست میداد و باعث میشد خنده روی لبم بیاد.
از خدا خواستم بهم کمک کنه و از این به بعد یه زندگی پر از آرامش بهم بده.
میدونستم خدا حواسش به منه؛اما ته دلم نگران بودم،نگران اون عکسا و اون پیام.
باید دربارش با امیرصدرا حرف میزدم.

نمیدونم چقدر اومد اما با صدای جیر جیر در به خودم اومدم و از کنار پنجره رد شدم.
امیرصدار بود،بااخم نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:

_چرا از جات بلند شدی !؟

شونه بالا انداختم و گفتم:

_حوصلم سرمیرفت.

_ببخشید یکم دیر کردم دنبال یه جیگرکی بودم واست جیگر بخرم.

متعجب گفتم:

_برای من؟

در اتاق رو بست و غذا رو روی میز کنار تختم گذاشت و گفت:

_بله برای خانوم خوشگلم.

ناخودآگاه لبخند محوی روی لبم اومد که از چشمش دور نموند.
نگاهمو ازش دزدیدم و به سمت تختم رفتم.

_امیرصدرا باید باهات حرف بزنم.

سرش رو از داخل یخچالی که جز کمپوت و آبمیوه داخلش چیزی نبود دراورد.

_باشه عزیزم صبرکن بببینم این تو چی هست بعدش من دربست درخدمت شما.

خندیدم و دوباره از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم:

?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:54

?????
????
???
??
?
#پارت_111
#دانشجوی_مغرور_من

_گرسنته؟

سرش رو به به سمتم برگردوند و گفت:

_نه دلم آبمیوه میخواد.

قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم:

_اینا واسه منه ها نه تو.

دوتا آب پرتقال دراورد و یکیش رو به سمت من گرفت و گفت:

_خب عشقم تو که اینهمه نمیخوری.
میخوام کمکت بدم زود تمام بشن.

از این همه تهیر ناگهانیش یه تای ابروم بالا رفت و با چهره خنثی نگاهش کردم که گفت:

_چیزی شده؟

آبمیوه رو به سمتش گرفتم و گفتم:

_بگیر اینم خودت بخور من میل ندارم.

_بیجا.

دستمو گرفت و به سمت تخت برد و آبمیوه رو برام باز کرد و داد دستم.
پوکر نگاهش کردم و گفتم:

_میگم میلم نیست.

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_میلم نیست و نمیخوام نداریم .

نیش‌خند صداداری زدم و گفتم:

_ماجرا چیه؟مهربون شدی،پیشم میمونی،برام آبمیوه باز میکنی.
من همون مهشیدم ولی تو همون امیرصدرا نیستی.
نیازی نیست تظاهر کنی که نگرانمی و دوستم دارم،همونی باش که بودی.

و روی جام دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم و چشم هام رو بستم که صداش به گوشم رسید:

_منو نگاه کن.

اهمیتی ندادم‌که صداش دوباره به گوشم رسید:

_گفتم منو نگاه کن.

بازم اهمیتی ندادم که یهو پتو از روم کنار برداشته شد ومجبورم کرد به سمتش برگردم.
بااخم بهش خیره شدم و گفتم:

_چته؟

_من تظاهر میکنم نگرانتم!؟

?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:54

?????
????
???
??
?
#پارت_112
#دانشجوی_مغرور_من


حرفی نزدم که ادامه داد:

_حیف حالت بده...حیف.

_نیاز نیست نگران حال من باشی حرفتو بزن.

کلافه دستی میون موهاش کشید و نفس عمیقی کشید وبازدمش رو صدادار بیرون فرستاد و با صدای نسبتاً آرومی گفت:

_چپ افتادی بامن!

بدون اینکه نگاهی بهش بندازم‌گفتم:

_هه،خودت باعثشی.

صدای نفس‌های عصبیش قشنگ به گوشم میرسید،اما چیزی نمیگفت.
به سمتش برگشتم و خواستم حرفی بزنم که به معنای "ساکت شو" دستش رو بالا گرفت و خودش به حرف دراومد:

_من یه مَردم،غیرت دارم،وقتی همچین عکسایی از زنم میبینم حالم بد میشه.
میتونی درک کنی اینو؟
هرچقدر تو درست و راست گفته باشی ولی بازم من حالم بد میشه و رگ غیرتم بدجوری باد میکنه.

حرفاش برام جالب بود،دَم از غیرت میزد.
هه،برای منی که با بی غیرتی تمام رهام کرد و رفت.
حالا بعد چند سال برگشته و منو دوباره به عقد خودش دراورده و تازه برام دَم از غیرت هم میزنه.
توی سکوت بهش خیره شده بودم و حرفی نمیزدم،حوصله بحث باهاش رو نداشتم،میخواستم از این به بعد اولویت زندگیم خودم باشم،من عاشق امیرصدرا بودم و جوونی و عمر خودم رو بخاطرش نابود کردم.
چه شب‌ها که تاصبح بخاطر نبودش اشک ریختم و گریه کردم.
چه روزها و شب هایی که دختر و پسرهای کنار هم رو میدیدم و حسادت میکردم‌ که چرا الان من و امیرصدرا نباید کنار هم باشیم.
اما حالا همون امیرصدرا دوباره شوهرم شده و کنارمه و داره دَم از غیرتی میزنه که هیچوقت برای من درست خرج نشد.
کلافه رو ازش گرفتم که گفت:

_حرف دلت رو بزن،نریز توخودت.

?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:55

?????
????
???
??
?
#پارت_113
#دانشجوی_مغرور_من

هه،حرف دلم.
انگار خریدار داشت که بخواد بزنم.
چیزی نگفتم که دوباره خودش به حرف اومد.

_چرا هیچی‌نمیگی؟خب حرف بزن.

_خوابم میاد،میخوام بخوابم.

از روی صندلی که کنار تخت بود بلند شد و اومد نزدیک کنارم نشست.
دستمو توی دستش گرفت که فورا از دستمو رها کردم.

_چته مهشید؟چرا اینجوری میکنی!؟

بغضم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
کمی سرجاش جا به جا شد که دیدم روم خم شده؛ شکه نگاهش کردم وگفتم:

_چیکار میکنی امیرصدرا!

دلم نمیخواست جلوش وا بدم‌.
نفس عمیقی کشید و کلافه تر از قبل و به دروغ گفتم:

_گفتم بروعقب،به قلبم فشار میاد.

وقتی حرف قلبمو وسط کشیدم عقب کشید و فورا از روی تخت بلند شد و دستی میون موهاش کشید و گفت:

_یکم میرم داخل محوطه بیمارستان هوام عوض بشه.

چیزی نگفتم،اونم بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از اتاق بیرون زد.
کلافه از جام بلند شدم و روی تخت نشستم.
ناخودآگاه لبخند زدم و به چند ثانیه پیش و بی جنبه بازی های قلبم فکر کردم.

نگاهم سمت جیگر های روی میز تختم گفتم.
لب برچیدم و زیر لب غر غر میکردم.
بیچاره اینهمه گرسنش بود اینهمه دنبال جیگرکی گشته بود پاشد رفت پایین.
از اون سمت پیش خودم گفتم:رفته غذاشو خورده سیرِ سیرِ اینارو برامن گرفته بود.
هوفی کشیدم و خواستم بلند بشم و منم برم کنارش داخل محوطه باز بیمارستان که در اتاق باز شد و خودش برگشت.



?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:55

?????
????
???
??
?
#پارت_114
#دانشجوی_مغرور_من

یه تای ابروم بالا رفت و گفتم:

_نرفته برگشتی!

خیلی جدی جواب داد:

_ناراحتی برگردم.

_نه،خواستم بیام پیشت.

به سمتم اومد و گفت:

_لازم نکرده تو فقط باید استراحت کنی.

و نگاهش خورد به جیگر هایی که روی میز بود.

_اینا که هنوز همینطوری اینجا گذاشتن.

دهن کجی کردم و گفتم:

_خب چیکارشون کنم؟

یجور ناامیدانه بهم خیره شد و به سمت ظرفی که داخلش جیگر ها بود رفت وهمونطور که برشون میداشت و به سمتم میومدگفت:

_خانومم یه تیکه از اینو برمیداری میزاری داخل نون بعد میزاری داخل دهنت ؛بعدشم با دندونای مثل مرواریدت به قطعات نا مساوی تبدیلش میکنی بعدشم اگه زحمت نیست قورتش بده بره پایین.

هم از دستش خندم گرفته بود هم دلم میخواست بکشمش با اخم تصنعی که روی صورتم بود گفتم:

_اِع خوب شد گفتیااااا من نمیدونستم.

لقمه ای به سمتم گرفت و گفت:

_بگیر بخور جون بگیری.

رو گرفتم ازش.

_نمیخوام.

_دِ آخه نمیخوام یعنی چی؟

چیزی نگفتم که لقمه رو سرجاش گذاشت و به طرفم اومد و کنارم نشست.

_مشکلت بامن چیه مهشید؟هرچی هست بگو.من آمادم که بشنوم،یعنی حقمه که بدونم.

نیش خندی زدم و گفتم:

_من حرفامو قبلا بهت زدم.

گردنش رو چرخوند و کاملا نگاهم کرد و گفت:

_اما من یادم نمیاد تو هیچ‌وقت حرفاتو کامل به من زده باشی.

لب پایینم رو به دندون گرفتم و کمی فشار دادم.
نفس نفس میزدم و دلیلش رو نمیدونستم.
حالم بد بود...
عصبی بودم...
از همه بدتر دلم از همه گرفته بود.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که اشکای مونده داخل چشمم سرازیر شدن.
صدای شکه امیرصدرا به گوشم رسید.


?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:55

?????
????
???
??
?
#پارت_115
#دانشجوی_مغرور_من

_مهشید گریه میکنی!
آخه چته تو ،چرا حرف نمیزنی.

چشم‌هام رو باز کردم و با پشت دست اشکای روی صورتم که سالهاست مهمون چشم هام هستن رو پاک کردم و سر به زیر گفتم:

_هیچی،چیز خاصی نیست.

دستش رو زیر چونم قرار داد و صورتم رو به سمت خودش برگردوند و با انگشت شصتش گونم رو نوازش کرد.
توی چشم‌هاش زل زدم.
چیزی جز عشق نمیدیدم.
چیزی جز آرامش نمیدیدم.
نمیدونم چیشد که یهو خودم رو توی آغوشش پرت کردم و زدم زیر گریه.
فقط گریه میکردم.
هیچی نمیگفت فقط نوازش میکرد.
بعد چند ثانیه منو کمی فاصله داد وگفت:

_مهشید تورو به همون خدایی که میپرستی بسه،داری دیونم میکنی،نمیتونم ببینم اینجوری اشک بریزی من هیچ کاری نمیتونم بکنم.
تورو به جون آقاجون که میدونم از همه بیشتر دوسش داری اینجوری گریه نکن.
برای قلبت بده.
اگه بودن من اینجا اذیتت میکنه همین الان زنگ میزنم مامان بیا جای من‌.
فقط تو آروم باش.

سرم رو بهش تکیه دادم و گفتم:

_نیاز نیست،توباشی بهتره.

دست سردم رو میون دستش قرار داد و دست آزادش روی آروم روی بازوم بالا و پایین میکرد.

_امیر صدرا.

_جونم.

_من خیلی بدبختم مگه نه؟

چیزی نگفت.

_هه،پس توهم اینو قبول داری که من خیلی بدبختم.

منو از خودش دور کرد و مجبورم کرد که روی تخت دراز بکشم.
گفت:

_تو خوشبختی چون زن منی.

خندیدم که دوباره خودش به حرف اومد:

_امشبو فقط استراحت کن فردا مفصل حرف میزنیم.

_اما من الان میخوام حرف بزنم،حالم بده.

_تا نیم ساعت پیش باید التماسش میکردی به حرف بیاد حالا...

به حالت قهر رو ازش گرفتم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:56

??کلی پارت براتون گذاشتم??

1399/09/27 16:56

ولی بجاش فردا پارت نریم??شرمنده همگی

1399/09/27 16:56

دوووووووستون دارررررم???

1399/09/27 16:57

?????
????
???
??
?


#پارت_116
#دانشجوی_مغرور_من

_اوکی برو.

_اووووو چه واسه من قهر میکنه،من میخوام خودت خسته نشی و ..

همون لحظه پرستار اومد داخل و حرف امیر صدرا نصفه موند.
مشغول وصل کردن سرم بود که نگاهش کردم و گفتم:

_این برا چیه؟

_عزیزم تجویز دکترته.

چیزی نگفتم که بعد از وصل کردن سرم از اتاق بیرون رفت.

نگاهم رو به سقف دوخته بودم و به آینده نامعلومم فکر میکردم.
امیرصدرا هم مشغول بازی با موبایلش بود و دیگه چیزی نگفت.
نفس عمیقی کشیدم که درد کوچیکی داخل قلبم حس کردم.
شاید آخرای عمرم بود.
شاید زندگی منم داشت به پایان میرسید که قلبم انقدر ناسازگاری میکرد.

○○○○○○○○○○○○○○○○

بعد از اینکه دکتر چکم کرد یه عالمه سفارش کرد که اصلا نباید حرص بخورم و استرس داشته باشم و یه مدت فقط آرامش باشه و آرامش.

سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.
لپم که سرد میشد حس خوبی بهم دست میداد.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که نگاهم به بستی فروشی اون سمت جاده افتاد.
بدجوری هوس کردم.دودل بودم توی بیانش اما دلو زدم با دریا و گفتم:

_میشه برام بستنی بخرید؟

نگاه عمه و آقاجون روم کشیده شد و امیرصدرا هم از داخل آینه نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:

_بله که میشه.

و به محض سبز شدن چراغ دور برگردون رو پیچید و رفت اون‌سمت و ماشین رو روبروی مغازه پارک کرد.
از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد و در سمتم رو باز کرد که سوالی نگاهش کردم.

_پیاده شو دیگه.

و رو با آقاجون و عمه گفت:

_قیفی بخرم یا چی؟

آقاجون و عمه گفتن که تازه یه عالمه صبحانه خوردن چیزی نمیخوان.
نگاهمو به امیر صدرا دوختم و گفتم:

_من چرا پیاده بشم دیگه؟

_که هرچی دلت خواست بگی برات بخرم.

_نمیخواد،خودت برام یچیزی بخر.


?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:15

?????
????
???
??
?
#پارت_117
#دانشجوی_مغرور_من

_پاشو مهشید.

حرصی گفتم:

_امیرجان نمیتونم خودت برو.

آقاجون که تاحالا ساکت بود کمی به عقب برگشت و رو به من گفت:


_مهشیدجان دخترم،پاشو با شوهرت برو.

نگاهم رو به قیافه عمه دوختم که با مهربونی به من و امیر صدرا چشم دوخته بود.

از ماشین پیاده شدم و همراه امیر صدرا وارد مغازه شدیم.
کلافه به امیرصدرا گفتم:

_چرا انقدر اصرار میکنی من باهات بیام وقتی میدونی حال ندارم و خستم.

_اگه بخوای زانوی غم بغل بگیری و همش ماتم زده به همه جا زل بزنی تا ابد حالت همینه و من به عنوان شوهرت اینو نمیخوام.

نیش خندی زدم که گفت:

_انقدرم واس من دهنتو کج نکن.
بیا انتخاب کن ببین چی میخوای.

بعد از اینکه هرچی خواستم خریدم و خوردم از مغازه زدیم بیرون.
دستی به شکمم کشیدم و گفتم:

_واییی امیر چقدر خوردم،دارم میترکمممم.

با لبخند نگاهم کرد و گفت:

_حالا رفتی خونه ناهار سبک تر بخور.

بعد از اینکه رسیدیم خونه رفتم داخل اتاق مشترکم با امیرصدرا.
نگاه کلی به اتاق انداختم که صدای امیرصدا از پشت سر به گوشم رسید.

_اجازه هست بیام داخل.

از جلو در کنار رفتم که اومد داخل اتاق و در رو بست.
به سمت تخت رفت و روی تخت نشست و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

_لنتی تمام تنم کوفتس.

وسایلم رو گوشه ای از اتاق گذاشتم و با شرمندگی گفتم:

_ببخشید،توهم این چندروز بامن هم خسته شدی؛هم عصبی.

توی جاش نیم خیز شد و گفت:

_مهشید توزنمی اینو میفهمی؟میتونی قشنگ درکش کنی؟

چیزی نگفتم که از جاش بلند شد و پیراهنش رو از تنش دراورد و پرت کرد وسط اتاق و به سمت حمومی که داخل اتاق بود رفت.

پیراهنش رو برداشتم و یه گوشه گذاشتم.
لباس‌های استفاده شده خودم رو هم کنار پیراهن امیرصدرا گذاشتم تا بعد بشورم.
لباس هامو با یه دست لباس تمیز و راحتی عوض کردم تا امیرصدرا از حموم بیاد و من برم.

چند دقیقه ای گذشت که امیر صدرا از حمام بیرون اومد.


?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:15

?????
????
???
??
?
#پارت_118
#دانشجوی_مغرور_من

نگاهی به سرتاپاش انداختم.
حسابی تمیز شده بود.
موهای خیس و ژولیدش که روی صورتش افتاده بود جذابیتش رو چند برابر کرده بود.

_خانوم تمام شدمااا.

و لبخندی تحویلم داد.
رو ازش گرفتم و به شوخی گفتم:

_کی تورو نگاه کرد حالا.

و فورا حولم رو برداشتم و رفتم داخل حموم یه دوش آب گرم گرفتم.
خیلی سرحال نبودم و این عادی بود.
باید استراحت میکردم.
وقتی از حمام اومدم بیرون امیر صدرا سرش توی گوشی من بود و بااخم به صفحش زل زده بود.

_چیزی شده؟

بدون اینکه نگاهم کنه "نه" آرومی گفت و گوشی رو برداشت.
بااخم به روبرو زل زده بود که رفتم و کنارش نشستم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_پاشو موهاتو خشک کن سرما نخوری.

بی ربط به حرفش گفتم:

_کی بود؟

_چی کی بود؟

آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_منظورن چیشده که بااخم زل زده بودی به صفحه گوشیم.

به سمتم چرخید و تار موی جلوی چشمم رو پشت گوشم گذاشت و گفت:

_هیچی عشقم،تونیاز نیست فکرتو با این چیزا مشغول کنی.

_اما این موضوع به من ربط داره پس باید بدونم.

چیزی نگفت که دوباره گفتم:

_اصلا گوشیمو بده.
نیازش دارم.

خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:

_برات یکی دیگه میخرم؛فعلا اینو میخوام.

چیزی نگفتم و از جام بلند شدم و موهامو خشک کردم.
تمام مدت سر امیرصدرا داخل گوشیم بود و یه اخم شدید مهمون پیشونیش بود.


?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:15

?????
????
???
??
?
#پارت_119
#دانشجوی_مغرور_من

چند ساعتی میگذشت و امیرصدرا خواب بود.
نگاهی به ساعت انداختم 3ظهر بود.
بعد از خوردن ناهار آقاجون رفت پیش یکی از دوستای قدیمیش که اینجا زندگی میکرد.
عمه و امیر صدرا هم خوابیده بودن.

از فرصت استفاده کردم و رفتم سر کت امیرصدرا و یواشکی گوشیم رو برداشتم.
رمز گوشیم رو زدم که دیدم رمز رو عوض کرده.
شکه به صفحه گوشیم خیره بودم.
این بشر چقدر پروعه رمز گوشی خودمم عوض کرده بود.

عصبی گوشی رو سر جاش گذاشتم و داروهایی که دکتر برام نوشته بود رو خوردم و رفتم دراز کشیدم.
به ثانیه نکشیده خوابم برد.

○○○○○○○○○○○○○○○○

_آقاجون خب من و امیرصدرا هم میام.

_نمیشه دخترم و امیرصدرا اینجا باشید من و همتا برمیگردیم.
یمدت که گذشت و حال و هوات عوض شد با امیرصدرا برگردین؛که ایشالا دیگه برید سر خونه زندگی خودتون.

به امیرصدرا چشم دوختم که بیخیال پا روی پا نشسته بود و فوتبال نگاه میکرد‌.
ناامید ازش چشم گرفتم و به عمه چشم دوختم.

_عمه شما یچیزی بگید دیگه.
اصلا مگه امیرصدرا نباید بره سرکار؟
یا اصلا خود من باید برم دانشگاه اینجوری بخوام پیش برم این ترمو افتادم.

_دخترم به صلاح خودته بمونی.

_آخه چه صلاحی؟

عمه خواست چیزی بگه که امیرصدرا به حرف اومد:

_مهشید چقدر غر میزنی.
خب باید بمونیم دیگه،آب و هوای اینجا بهتره،تمیز تره.

?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:16

?????
????
???
??
?
#پارت_120
#دانشجوی_مغرور_من

حق به جانب گفتم:

_مگه تو کار نداری؟مگه من درس ندارم.

_نه کار اصلی من خارج کشوره و درآمد خوبی ازش دارم.
اینجا رو فقط واسه تفریح میومدم حالا یمدت زنگ زدم و گفتم نیستم و جایگزین یکی رو بجام بیارن‌.
توهم نگران دانشگاهت نباش من همه چیو برات ردیف میکنم.

به حالت قهر ازجام بلند شدم و گفتم:

_اینجور که معلومه شما همتون دست به یکی کردین منو اینجا نگه دارید.
منم اصلا نمیتونم اینجا بمونم.

آقاجون لبخندی به روم زد و گفت:

_بشین دخترم.

کلافه دوباره نشستم که گفت:

_چرا لج میکنی عزیزم تو اینجا بمونی برای خودت بهتره.
هم بیشتر با امیرصدرا وقت میگذرونی هم اینکه حال و هوات عوض میشه.
وقتی هم برگشتی برات یه سوپرایز خوب دارم.

_خب الان میام همین الان سوپرایزم کنید.

_نمیشه دخترم،توهم بگوچشم میمونم خیال من و عمت رو راحت کن.

نالیدم:

_آخه آقاجون...

_آخه نداره.

لب برچیدم و به حالت دلخوری گفتم:

_خب حداقل شما و عمه بمونید.
من اینجا با امیر صدرا چیکار کنم؟

_مهشید بابا امیرصدرا شوهرته.

عمه هم پشت بندش گفت:

_آقاجون راست میگه امیرصدرا همسرته.
باهاش اینجا چیکار کنم یعنی چی مهشید جان.

یهو از کوره در رفتم و عصبی شدم.
نیش خندی زدم و گفتم:

_هه،چطور چندسال پیش که طلاقم داد شوهرم نبود حالا شوهرم شده؟

عمه و آقاجون توی سکوت بهم خیره شده بودند.
امیرصدرا از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و گفت:

_چی میگی براخودت مهشید!
صدبار بهت گفتم اون چندسال پیشی که دم به دیقه دربارش حرف میزنی و میکوبونیش تو سرمن.
من به اجبار ازت جدا شدم،مجبور بودم که جدابشم ازت.

?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:16

?????
????
???
??
?
#پارت_121
#دانشجوی_مغرور_من

_بروبابا هی اجبار،اجبار،اجبار.
مسخرس واقعا.
شما حتی برای من توضیحم ندادین.
یهو بعد چند وقتم سر و کلت پیدا شد و منو دوباره عقد خودت کرد.

همونجور که نگاهم بین هرسه تاشون رد و بدل میشد ادامه دادم:

_یکی این وسط نپرسید مهشید تواصلا میخوای دوباره کنار امیرصدرا باشی.
اصلا دوسش داری.
اصلا کنارش آرامش داری.
یکی پیدا نشد از من بپرسه.
منم آدمم،صبر منم حدی داره.
دختر 18ساله چند سال پیش نیستم‌ دیگه .
جوونی که نکردم حداقل بذارید که مدت کوتاهی که کنارتونم یکم حالم خوش باشه.
نگفتم همشاااا فقط یکم.
نگرانم نباشید بااین قلبی که من دارم خیلی دووم نمیارم زود از شَرَم راحت میشید.

و از جام بلند شدم و خواستم برم داخل حیاط ویلا که صدای آقاجون مانع شد:

_مهشید.

برنگشتم.

_طلاقتو از امیرصدرا میگیرم.

صدای متعجب امیرصدرا به گوشم رسید.

_آقاجون.

قلبم به تپش افتاد.
به سمت آقاجون برگشتم و نگاهمو بهش دوختم که از جاش بلند شد و چند قدم بهم نزدیک تر شد.

_مگه همینو نمیخوای؟
طلاقتو میگیرم بعدش میفرستمت یمدت خارج.

چیزی نگفتم نگاهمو به امیرصدرایی که عصبی و نگران به من و آقاجون چشم دوخته بود،دوختم.

خواستم لب باز کنم که امیر صدرا گفت:

_مهشید زن منه بخوادم طلاقش نمیدم.

آقاجون به سمت امیرصدرا برگشت و گفت:


_حرفای مهشید درست بودن،تو بهش تحمیل شدی و این اشتباه من بود.

من اینو نمیخواستم،من امیرصدرا رو دوست داشتم.
به وضوح بالاپایین شدن قفسه سینه و نفس نفس زدنای عصبیش رو میدیدم.
آقاجون حرف خودش رو میزد و امیرصدرا فقط یک کلمه میگفت که منو طلاق نمیده.
حوصله این بحث رو نداشتم واسه همین به حرف اومدم.

_آقاجون من نمیخوام از امیرصدرا جدا بشم.
من فقط...

_توفقط چی دخترم.؟

امیرصدرا اومد و کنارم ایستاد و گفت:

_ببین مهشید سگم نکن،بااعصابمم‌بازی نکن بالا بری پایین بیای هیچ رقمه نمیتونی ازم جدا بشی پس‌..

_بسه امیرصدرا بذار ببینم چی میگه.

نگاهمو به عمه که آروم اشک میریخت دوختم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:16

?????
????
???
??
?
#پارت_122
#دانشجوی_مغرور_من

_آرامش،من آرامش میخوام.
چیز زیادیه عمه؟

عمه از جاش بلند شد و به سمتم اومد و بغلم کرد زد زیر گریه که اشکای منم سرازیر شد.

_نه دختر قشنگم،آرامش حق توعه.

بعد چند ثانیه آقاجون من و عمه رو از هم جدا کرد و با لبخند گفت:

_بسه گریه زیاد خوب نیست.

و رو به من گفت:

_ما میریم،تواینجا باامیرصدرا بمون.
فرصت خوبیه.
وقتی برگشتی همه چیز اونجوریه که تومیخوای.
تواین مدتم اگه امیرصدرا اذیتت کرد به خودم میگی.

_چشم.

بعد از رفتن عمه و آقاجون من و امیر موندیم فقط.
بازم حرف زدم بازم درد دلمو گفتم هیچکس درست درک نکرد.
شاید اشتباه من این بود که از امیرصدرا دوری میکردم.
شاید تنها کسی که میتونست خوب درکم کنه اون بود.
شاید...

داشتم سریالی که جدید پخش میشد رو نگاه میکردم که امیرصدرا اومد و کنارم نشست.
صدای تلویزیون رو کم کردم که گفت:

_چقدر دلت پر بود.
خدایی فاز آقاجون چی بود یهو گفت طلاق.
بجون مهشید اعصابم یهو بهم ریخت یعنی هرکی غیر آقاجون بودا دهنشو سرویس میکردم.

خندم گرفت،واسه اینکه یکم حرصشو دربیارم گفتم:

_منم تورودروایسی گفتم که نمیخوام ازت جدا بشم وگرنه میدونی که...

پرید وسط حرفمو گفت:


?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:16

?????
????
???
??
?
#پارت_123
#دانشجوی_مغرور_من

_دِ آخه من طلاقت دادم کی میاد بگیره تورو.

و روشو برگردوند و ریلکس به تلویزیون چشم دوخت.

عصبی مشتی به بازوش زدم و گفتم:

_فکر کردیییی.
همین مدتی که نبودی من انقدر خاستگار داشتم.
خودم نمیخواستم ازدواج کنم وگرنه حالا بچه داشتم.

چپ چپ و نگاهم کرد و گفت:

_غلط کردن اومدن خاستگاری تو.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

_حالا که پسندیدن و اومدن.

پوکر نگاهم کرد و گفت:

_مهشید یچیزی بهت میگما بااعصاب من بازی نکن.

بلند زدم زیر خنده و از جام بلند شدم که گفت:

_شام بریم بیرون؟

همونجور که داشتم داخل یخچال سَرَک میکشیدم تقریبا داد زدم:

_نه عمه واسمون شام درست کرده.

شیر رو دراوردم و یه لیوان برای خودم ریختم و خوردم.
حسابی حوصلم سرمیرفت.
امیر صدرا اومد داخل آشپزخونه و گفت:

_نظرت چیه بریم یه دوری بزنیم.
بیرونم یچیزی میخوریم،غذایی که مامان درست کرده رو بردار واسه ناهار فردامون.

از خدا خواسته قبول کردم و فورا رفتم طبقه بالا داخل اتاقمون و لباس‌هامو با یه دست لباس بیرون عوض کردم و همراه امیرصدار از ویلا بیرون زدیم.

■■■■■■■■■■■■■■■■

کمی پنجره رو کشیدم پایین که امیرصدرا گفت:

_بکش بالا سرمانخوری.

_نه خوبه مراقبم.

و بعد یه مکث کوتاه گفتم:

_راستی آقاجون و عمه رسیدن؟

_آره قبل از اینکه بزنیم بیرون زنگ زدن بهم.

لب ساحل کنار زد که گفتم:

_مگه قرار نبودبریم رستوران؟

نگاه مهربونش رو بهم دوخت و گفت:

_حرف دارم،اول یکم حرف بزنیم بعدش میبرمت یه رستوران خوب.

از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساحل رفتیم.
کنار امیرصدرا روی زیرانداز که پهن کرده بودیم نشستم و گفتم:

?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:17

?????
????
???
??
?
#پارت_124
#دانشجوی_مغرور_من

_آماده شنیدنم.

دستی میون موهای تقریبا مرتبش کشید و نگاهشو به دریا دوخت و گفت:

_وقتی ازدواج کردیم،وقتی خانوم خونم شدی،بااینکه سن زیادی نداشتی خوب بلد بودی دیوونم کنی.

لبخندی زدم و گفتم:

_کجا من واسه تو دلبری میکردم،من اصلا دلبری کردن بلد بودم؟

نیم نگاهی بهم انداخت و دوباه نگاهشو به رو به رو دوخت.

_آره،خودت متوجه نبودی اما با تک‌تک کارهات هرلحظه بیشتر دل منو میبردی و منو بیشتر خاطرخواه خودت میکردی.
فقط خدا میدونه من چقدر دوست داشتم.
وقتی اون ماجرا پیش اومد تنها راه ممکن همین بود،راستش فکر میکردم اگه طلاقت بدم میتونی منو فراموش کنی و برای خودت یه زندگی نو بسازی حتی فکر میکردم خودمم میتونم بعد یمدت فراموشت کنم،فراموش که نه چون امکان پذیر نبود.
ولی شاید میتونستی کمرنگ تر بشی.
اما نشد.
کمرنگ تر که نشدی هیچ،هرلحظه بیشتر از قبل عاشقت میشدم.
کنار زنی زندگی میکردم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم.
بچه رو بزرگ میکردم که برادرم بود ولی بابا صدام میکرد.
هربار که بهم میگفت زجر میکشیدم.
اون زن جلوم زندگی میکرد و زجر میکشیدم.
چون حق من توبودی.
من چوب ندونم کاری یکی دیگه رو خوردم و خودم و تورو بدبخت کردم.
قبول دارم،حقت این بوده که واقعیت رو بدونی شاید اگه اون زمان واقعیت رو میدونستی بهتر میشد اما....
نشد...

ببخش منو مهشید،تو تمام این مدت تو بودی و تو بودی و تو...
عشق من فقط تویی مهشید.
حاضرم بمیرم ولی یه خار به پات کم نره.
مهشید من میخوامت،تو تمام زندگی منی،به همون خدایی که میپرستی با درد کشیدنت درد میکشم،باخوشحالیت خوشحالم.
شاید ظاهرم اینارو نشون نده ولی اینجوره.
بخدا اگه میشد قلبمو درمیوردم و میدادم به تو که دیگه اینجوری درد نکشی.

من اگه الان اینجام واسه اینه که جبران کنم،جبران گذشته ای که برات خرابش کردم.
اومدم که برات یه زندگی خوب بسازم نیومدم که اذیتت کنم یا باهات لج کنم،توزن منی ،زندگی منی.
من بیجا میکنم بخوام اذیتت بکنم.
این موردیم که پیش اومده بهم حق بده.
میدونم تند رفتم یکم ولی دست خودم نبود.
بهم یه فرصت بده،بذار خودمو بهت ثابت کنم.
خواهش میکنم ازت مهشید.
بذار باهم یه زندگی خوب و خوش بسازیم.
بخوا منو،بخوا که من باشی،بخوا و بذار خوشبختت کنم،بهم این فرصت رو بده مهشید.

تمام مدت توی سکوت به صورت جدیش زل زده بودم و با دقت به تک تک حرفایی که میزد گوش میدادم.
به سمتم برگشت که نگاهمون بهم گره خورد.
لبخند محوی زد و دوباره به حرف اومد...


?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:17

?????
????
???
??
?
#پارت_125
#دانشجوی_مغرور_من

_بهم این فرصت رو میدی مهشید!؟

چرا نباید میدادم؟چرا نباید دلمو باهاش صاف میکردم وقتی داشت صادقانه باهام حرف میزد؟
تمام چیزایی که اون میخواست رو منم میخواستم.
منم خواهان یه آرامش بود،خواهان یه اتفاق خوب،من مردی که کنارم بود رو دوست داشتم،شاید ازش دلگیر بودم ولی خواهانش بودم.

_باید یه قولی بهم بدی.

فورا گفت:

_هرچی باشه قبوله.

_ببین امیرصدرا خوب من میشناسی دختری نیستم که اهل یچیزایی باشم با این اتفاقی که افتاد میدونم دیدگاهت نسبت به من فرق کرد و...

پرید وسط حرفم و گفت:

_من فقط عصبی شدم،شاید یه فکرایی کردم اما بعدش فهمیدم زنم از برگ گل پاک تره،اون عوضی هم که همچین غلطی کرده رو پیدا میکنم و پدرشو درمیارم،فقط یکم صبر کن.
درضمن دیدگاهمم اصلا نسبت بهت فرق نکرد.

زبونم رو روی لب پایینم کشیدم تا از خشکی در بیاد.

_امیرصدرا بهم قول بده،قول بده که این‌دفعه مثل دفعه پیش نشه.

نگاهش رو بهم دوخت و قاطع جواب داد:

_قول میدم.

°پیمان°


از ماشین پیاده شدم و به پنجره اتاقش چشم دوختم،چراغ اتاقش روشن بود.
ولی گوشیش خاموش بود.

هم عصبی بودم هم کم کم داشتم نگرانش میشدم.
نیم ساعتی جلوی خونشون دوباره منتظر ایستادم و بعد نیم ساعت دوباره به گوشیش زنگ زدم.
روشن شده بود...
اما انقدر بوق خورد تا قطع شد.
چندبار پشت سرهم زنگ زدم اما بازم همین وضع.
یهو چراغ اتاقش خاموش شد.
هه پس بگو جواب منو نمیده.
عصبی سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم به سمت مغازه حرکت کردم.
پشت دَخل نشسته بودم خداروشکر امروز مشتری زیادی نداشتم،چون اصلا حوصله نداشتم،فقط اومدم اینجا که خانوادم حال زارمو نبینن.

گوشیم زنگ خورد.
به امید اینکه نگین باشه فورا به صفحه چشم دوختم اما نبود...
کلافه هوفی کشیدم و تماس رو وصل کردم.


?
??
???
????
?????

1399/09/29 18:17

?????
????
???
??
?
#پارت_126
#دانشجوی_مغرور_من


_بله دنیز

_کجایی تو مهمان داریمااا زود پاشو بیا خونه.

_منتظر من نباشین آخر شب میام.

و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از جانبش باشم گوشی رو قطع کردم.
از مغازه زدم بیرون و درش رو قفل کردم.
سوار ماشین شدم الکی تو شهر دور میخوردم.
نگاهی به ساعت ماشین انداختم.
8شب رو نشون میداد.
تقریبا 3ساعتی الکی چرخ خوردم.
نزدیک یه فست فودی پارک کردم و برای خودم یه ساندویچ خریدم و خوردم.

خواستم دوباره برم در خونه نگین و اینبار زنگ خونشون رو بزنم که گوشیم زنگ خورد.
خودش بود.
فورا تماس رو وصل کردم:

_کجایی تو؟چرا جوابمو نمیدی؟

_خوبی پیمان!

_هه...دارم میگم چرا جواب منو ندادی؟

_باید ببینمت پیمان.

_کجا؟

_بیا دنبالم یجایی میریم.

فورا به سمت خونشون حرکت کردم و بعد گذشت نیم ساعت رسیدم.
به گوشیش یه تک زنگ زدم که اومد دم در.
سوار شد.
اما مثل همیشه شاد نبود....

مشکوک نگاهش کردم که گفت:

_حرکت نمیکنی؟

شکه نگاهم میکرد...
یه تای ابروم بالارفت.

_نگین خوبی؟

_برو پیمان،زودتر حرکت کن.

شونه ای بالا انداختم و بی هیچ حرف دیگه ای به سمت پارک حرکت کردم.
بعد از اینکه ماشینم رو پارک کردم همراه نگین به سمت یکی از صندلی ها رفتیم و نشستیم.
چیزی نمیگفت.

_نگین داری نگرانم میکنی،دِ بگو چت شده.

نگاهش رو بهم دوخت.
یهو اشکاش شروع به ریختن کردن.
با دستای سردش دستامو توی دستاش گرفت و زار زد.
هر لحظه تعجبم داشت دوبرابر میشد.

_عشقم آروم باش،اینجوری گریه نکن.
بگو ببینم چیشده.

یکم ازم فاصله گرفت و همونجور که هق هق میکرد بریده بریده گفت:

_پ..یمان..من بای‌..د ازدواج...کنم.


?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:45

?????
????
???
??
?
#پارت_127
#دانشجوی_مغرور_من


چی میشنیدم!
ازدواج!
نگینِ من!
عشق من!
کسی که قرار بود خانوم خونم‌بشه!
انگار قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بودن،فقط زل زده بودم به صورت غرق در اشکش.
دوباره خودش به حرف اومد:

_مامانم میگفت پسر یکی از همکارای باباست.
باباهم حسابی راضیِ.
چیکار کنیم پیمان.

آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.
حس میکردم فشارم بالا زده.
دستی توی صورتم کشیدم و پشت چشم‌هامو مالیدم.
دوبارا نگاهمو به چهره نگرانش دوختم.

_بگو"نه"

نالید:

_گفتم،یکبار نه،چندین بار گفتم.
دلیل میخواد،میگه چرا؟
میگه براچی؟
چی بگم من؟

_خب خودم و خودت رو به خانوادت بگو.

رو ازم گرفت و گفت:

_رفتار مامانت رو یادت رفته؟

آه از نهادم بلند شد.
وقتی نگین رو به مامان معرفی کردم با بدترین شکل ممکن نگین رو رد کرد.

شونه هاش رو گرفتم و‌گفتم:

_چیکار مامانم داری؟من میخوامت.

_وقتی مامانت مخالف باشه چطور میخوای بیای خاستگاری من؟

کلافه تر از قبل گفتم:

_من هرجور شده میام تو فقط رد کن اینارو که اگه چیزی بشه طرفو میکشم.
میدونی شوخی ندارم.

از جاش بلند شد و اشکای روی صورتش رو پاک کرد وگفت:

_من باید تا کی با این حرفات زندگی کنم؟
تاکی باید صبرکن؟
الان 5ساله که وضعم همینه فقط امید الکی میدی.
پیمان آخر این هفته خاستگاری منه.
یا تاآخر این‌هفته خانوادت رو راضی کن یا به من یه خبری بده که بدونم تکلیفم چیه یه خاکی توسرم بریزم.

از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم:

_یعنی چی؟
یعنی اگه تاآخر هفته نتونم کاری کنم تو...

پرید وسط حرفم و گفت:


?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:45

?????
????
???
??
?
#پارت_128
#دانشجوی_مغرور_من

_من باید تکلیف خودمو بدونم.

چیزی نگفتم.
کلافه بودم.

_بریم مغازه اینجا من یه آب معدنی بخرم حالم خوش نیست.

نگران گفت:

_چیشده؟

_حس میکنم فشارم بالا زده.

به سمت مغازه رفتیم و یه آب معدنی خنک خریدم.
روی چمنا دراز کشیدم که نگین اومد کنارم نشست.

_سرتو بذار روی پام.

از خدا خواسته سرمو روی پاش گذاشتم و نگاهمو بخش دوختم.
دستشو لای موهام برد و شروع کرد به نوازششون.

_میدونی چیه پیمان.
پیش خودم میگم میرم به این یارو جواب مثبت میدم همه چی تمام میشه.
از یه طرف میبینم نمیشه.
من تورو میخوام.
دلم میخواد باتوباشم.
حس بدیه،سردرگمم،فشار رومه.

اون حرف میزد و من فقط یچیز توی ذهنم بود.
چیزی که آیندش نامعلوم و مبهم بود.
یک ساعتی میگذشت و من و نگین دنبال راه حل بودیم که گوشیش زنگ خورد.

_جانم.

_.....

_باشه چشم.

_....

_گفتم که چشم تا 1ساعت دیگه خونم.

_.....

_اوکی خدافظ.

بعد از اینکه تلفنش رو قطع کرد گفت:

_پاشو پیمان باید بریم.

از جام بلند شدم و باهم به سمت ماشینم رفتیم و به سمت خونه نگین حرکت کردیم.
دم در وقتی خواست پیاده بشه بهش گفتم:

_نگین بمون برام،همیشه مال من باش،نذار کسی جدامون کنه.

لبخند محوی زد و گفت:

_تومیدونی که من دوست دارم.
دوست نداشتم اینهمه به پات نمیموندم.
ولی پیمان من تو بد موقعیتی هستم تو باید...

وسط حرفش پریدم و گفتم:

?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:46

?????
????
???
??
?
#پارت_129
#دانشجوی_مغرور_من

_همین الان که برگشتم خونه با مامان حرف میزنم.
نگران نباش.

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

روی تختم دراز کشیده بودم و به نگین فکر میکردم.
سَرَم هم حسابی درد میکرد.
از جام بلند شدم و از داخل کشوی کمدم یه ژلوفن برداشتم و خوردم.

از اتاق زدم بیرون که دیدم مامان و دنیز مشغول صحبت کردن هستن.
خوب گوشامو تیز کردم.
درباره مهشید و امیرصدرا حرف میزدن.
دیگه داشت حالم از خواهر خودمم بهم میخورد یه آدم چقدر نامرد آخه.
مگه اون دختر چیکارش کرده بود.
نیش خندی زدم و گفتم:

_چرا دست از سر مهشید بر نمیدارین؟
خودتون خسته نشدین از بس دم به دیقه دربارش حرف زدین.

و دنیز رو شخصاً مخاطب خودم قرار دادم و گفتم:

_چرا انقدر بدجنسی؟
این‌همه به دختر بدبخت حرف زدی هیچی بهت نگفت.
اونوقت هنوزم ازش میگی.

پشت چشمی برام نازک کرد و رو به مامان گفت:

_بجای اینکه سمت خواهرش باشه.
طرف یه دختر بی پدر و مادره.

یهو از کوره در رفتم و گفتم:

_دهنتو ببند دنیز.
اون دختری که تو ازش حرف میزنی سگش به تو شرف داره.

مامان یهو بلند شد و گفت:

_این چه طرز حرف زدنه،خجالت نمیکشی پیمان؟
دنیز خواهر توعه نه اون دختره.

خنده عصبی کردم و گفتم:

_ولی همون دختره که شما و دنیز دم به دیقه ازش حرف میزنید زمین تا آسمون با خواهر خودم فرق داره.
بدی ندیدیم ازش.
ولی خواهر خودمون چی؟
کسی که از گوشت وخون خودمونه بهمون نارو میزنه.

حرفم رو بریدم و نفس عمیقی کشیدم که صدای عصبی دنیز به گوشم رسید.


?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:46

?????
????
???
??
?
#پارت_130
#دانشجوی_مغرور_من

_جالبه،واقعااا جالبه.
شما همتون حرف اون دختره خراب رو باور میکنید اما حرف من که...

_چی میگی‌ دوباره برا خودت دنیز؟
چرا نمیخوای قبول کنی کار کثیفی که انجام دادی رو؟
چرا نمیخوای قبول کنی که مقصری؟

صدای نیاز بود.
نگاهمو بهش دوختم که ادامه داد:

_انتظار داشتم از هر کسی درد بخورم ولی از خواهر خودم نه.

مامان به سمت نیاز رفت و گفت:
_اشکال نداره دخترم گذشت هرچی بود بهش فکر نکن.
انقدر خودتو عذاب نده،اصلا بهتر اون پسره درحد تو نبود.

نیاز نیش‌خندی زد و گفت:
_حتما در حد خواهرم بود.

مامان سعی کرد حرف نیاز رو نشنیده بگیره.
رو کرد به سمت من گفت:

_همینو میخواستی؟
دوباره دوتا خواهرو به جون هم انداختی.

خنده عصبی کردم و گفتم:
_هه،من اینارو به جون هم انداختم؟
شماهم شبیه دنیزید اصلا دنیز خود خود شماست.
همیشه باید همون‌چیزی بشه که خودتون میخواین.
عادت دارید آدم هایی که باب سلیقتون نیستن رو خورد کنید.

صدای دنیز بلند شد:

_خجالت بکش پیمان،این چه طرز حرف زدن با مامان.

اهمیتی بهش ندادم و به مامان نزدیک شدم و گفتم:

_من الان نیومدم اینجا که درباره خزعبلاتی که دنیز عادت داره زر زر کنه حرف بزنم.
احترام شماهم واجبه،مادرمی وظیفه هرچی گفتی بگم چشم.
ازتون الان یه خواهش دارم.
میخوام برام برید خاستگاری.

صدای خوشحال نیاز به گوشم رسید:

_واااای من فدای داداش خوشگلم بشم.

اما مامان جدی بهم زل زد و گفت:

_خاستگاری!؟

_بله خاستگاری،خاستگاری نگین.

یه تای ابروش رفت بالا و به حالت بدی گفت:

_فکر کردم بعد اون ماجرا دیگه نگینی نباشه.

_آدم از کسی که عاشقشه نمیگذره.

دنیز اومد کنارمون ایستاد و کنجکاو گفت:

_چخبر شده؟ماجرا چیه.

و سوالی من و مامان رو نگاه کرد.
نیش‌خندی بهش زدم و گفتم:

_به تو هیچ ربطی نداره.

و رو به مامان ادامه دادم:

_هروقت، وقت کردی لطفا بیا داخل اتاقم باهم حرف میزنیم.

و از آشپزخونه زدم بیرون و دوباره رفتم داخل اتاقم.
کلافه گوشیم رو برداشتم از نگین پیام داشتم.
از طریق واتس‌ اپ عکسش رو‌ برام فرستاده بود و زیرش نوشته بود:

"قلب من متعلق به توعه،تا بینهایت هم واسه تو میمونه و میزنه♡
پیمانم دوست دارم○♡"


?
??
???
????
?????

1399/10/02 10:46