The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

درثابت موند

-به به بچه های گلم مزاحم نباشم؟

چشمم گشادشدرولبخندمنظورداربی بی دهنم بازموندوهیچ حرفی به ذهنم نمیرسید به بی بی بگم

نگارم که بدترازمن خشکش زده بود وهنوزپشت به درایستاده بود هرچندتوانی برای چرخیدن نداشت وتنهاتکیه گاهش من بودم وچه حس خوبیه تکیه گاه بودن برای جسم خسته عشقت

سعی کردم قضیه روجمعوجورکنم

-چیزه...امم...نگارفکرکردشمایین دروبازکردمنودیدهول شدنزدیک بودبیوفته منم پریدم بغلش کردم بعدش....بعد

موندم چی بگم که خود بی بی حرفموقطع کرد

-خودت فهمیدی چی گفتی که من بفهمم؟

یه دستم شونه نگاربوددست دیگموازش جداکردموبه موهام کشیدم وصادقانه گفتم

-نه

تک خنده شیرینی کردوجلواومد دستاشودوطرف شونه نگارگرفت ودستموکنارزد

بالبخندبه چشمهای نگارخیره شد

-خوبی مادر؟ترسیدی؟

همین دوکلمه بی بی کافی بودتاشونه ش بلرزه وسرش روسینه بی بی فرودبیاد صدای گریه ش توسالن پیچیدداغم دردم عذاب وجدانم همه وهمه بیشترشدنوباسری افتاده ودستهای مشت کرده بیرون رفتم

نگار:

بارفتن کیان کمی اروم شدم شایدباخالی کردن بغضم روسینه بی بی ارامش گرفتم

بی بی مثل مادر دستاشولای موهام میکشیدوباجانم جانم گفتناش لالایی جونم شد

سرموبلندکردمووبه چشمهای مهربونش لبخندزدم

-ببخشیدناراحتتون کردم

-اروم شدی دخترم؟

اخ که این دخترم گفتناش چقدربه دل میشینه چندسال بوداین لفظوبااین همه محبت نشنیده بودم

لبخندم پرازدردمیشه وپلکم جوابشومیده نگاهم رنگ رطوبت میگیره وسرم پایین میوفته

-میتونم برم بخوابم؟

-اره مادربیاکمکت کنم

پیرزنی مملوازدردکمروپادردتکیه گاهم شده وپیرزنی که قدرت ازدستای خیلی مردابیشتره وجودش محکمه بادکه هیچی کوهم نمیتونه تکونش بده

خدایابابت این لطفت شکرشکرکه هنوزیکیونگرفتی یکی دیگه پیش پام گذاشتی شکرکه بی بی هست تاالتیام دردام باشه شکر

پلک بستم تابخوابم امامثل همه ی این چندوقت چهره ارتین جلوم ظاهرمیشه ولی این بارنگاهش دلگیره حتمابه خاطربرخوردکیان ازم دلگیره بدکردم نبایدانقدر بی ملاحظه رفتارمیکردم

ارتین شوهرم بود غیرتیم بود همیشه میگفت اینکه خودم حواسم به خودم هست خوشحاله ولی حالا نکنه این خوشحالی ازضعفم باشه

ضعفی که همیشه بادیدن کیان به دلم نشسته

کیان...کیان عشق اولم شایدم عشق اولواخرم دوست داشتنش پس ازارتین مدفون شدتوقلبم اماحالاکه ارتین رفته حالاکه کیان نگاهش لحنش لبخندش حمایت وهمه ی تکیه گاه بودنش فرق کرده ورنگ وبوی مردونگی گرفته ضربان قلبم مثل غنچه هایی که جوونه میزنن داره جوونه میزنه

ومن ازاین

1400/04/29 18:43

روکاناپه ومشغول بافتنش به صورت خرگوشی شدم فرق سرموازوسط بازکردموموهاموبه دودسته تقسیم کردم سمت راستموکامل بافتموحالا نوبت طرف چپمه

زنگ واحدبلندمیشه نگاهی به ساعت میندازمولبخندمیزنم حتمابی بی خسته شده زودتربرگشته اخه بیست دقیقه س رفته هرروزنیم ساعتیوقدم میزنه خب بهتره من اون خونه نباشه دلم میپوسه

موهای سمت چپوازادرهامیکنموعصاهامم دستم میگیرم به سمت درمیرمو درهمون حال صداموبلندمیکنمومیگم

-اومدم عشقم صبرکن الان میرسم

بالبخنددروبازمیکنم امانگاهم روی پای کسی که جلوی درایستاده ثابت میمونه

نگاهم ازپاهاش بالاکشیده میشه وبه چشمهاش میرسه بالبخندی محو خیره شده به صورتموموهام

یه لحظه میفهمم توچه شرایطی هستم وای بلندی میگمو میام بچرخم برم داخل خونه که عصاازدستم میوفته

روی پاشنه پای سالمم چرخیدموپشتم بهشه ولی دردتمامه پاوبدنمومیگیره تیرکشیدنش به مغزم میرسه ی پاموبلندمیکنموتابیام به خودم بیام کنترلموازدست میدم نزدیک بودباصورت پخش زمین بشم که بادستایی که دورکمرم حلقه میشه بین راه متوقف میشم


کیان:

یه لحظه بادیدنش تواون وضعیت جاخوردم البته یکم قبل تروقتی ازپشت درگفت اومدم عشقم جاخوردم

تااومدم حرفشوتجزیه تحلیل کنم دیدم باموهایی که یه طرفشوخرگوشی بافته ویه طرف موهاشوازاددورش ریخته جاخوردم ی تیشرت وشلوارک توخونه ای سفید که روش عکس توت فرنگی داشت پوشیده بود دقیقاشکل خرگوش شده فقط یه لبخندکم داره تادندونای خرگوشیش ازعالم دلبری کنن محوصورت ماهش شده بودم اونم چندلحظه ماتش برد ولی انگارتازه فهمید کی پشت دره وتوچه وضعیتیه که بدون توجه به پای گچ گرفتش چرخیدتاازتیررس نگاهم فرارکنه

ولی تاخواست قدمی برداره به جلوپرت شد پاهاش تحمل وزنشونداشتن طبیعیه چون هنوزخیلی مونده تاجوش بخوره ومثل اولش بشه

باسکندری خوردنش هول شدموتنهاراهی که به ذهنم رسید عملیش کردم سریع دستموبه سمتش درازکردم دورکمرباریکش حلقه کردم ناخداگاه بی اراده حلقه دستم تنگ ترشد سرم ب جلوکشیده شد وموهاش صورتمو به بازی گرفتن

شایدبهترین حسی بودکه تاحالاتوعمرم داشتم چشمموبستمویه نفس عمیق کشیدم عطرعشقمونفس کشیدم نه باهوس بلکه باعشق باعطش باعطشی که انگارهمیشه همراهمه وسیرابم نمیکنه

زمان متوقف شده به حرکت دراومدتقلای جسم نحیفشوزیردستم حس کردم لبخندرولبم نشست شیطنت تووجودم زنده شدسرمونزدیک گردنش بردم

-کجافرارمیکنی؟نمیخوای عشقتویکم تحویل بگیری؟

-چی میگی براخودت؟ولم کن عشق کدومه؟من فکرکردم بی بی اومده

سرموبیشترخم کردموصورتمومماس

1400/04/29 18:43

ضربان ازاین تنگی نفس ازاین لرزش دستوپاهمه ی جون میترسم

خیلی میترسم


روزگارمیگذره زمین بدون مکث میچرخه دنیای منم درحال چرخشه گچ پامو بازکردم یه هفته به فیزیوتراپی رفتم باکمک کیان وبه حساب کیان البته باخم بهم قول داد ازحسابم کم کنه بی بی برگشته شمال اصرارداشت بمونه منم تحمل دوریشونداشتم امامجبورم تحمل کنم مجبورشدم ازش خواهش کنم برگرده برگرده و به زندگیش برسه تاوان تنهایی منونباید یکی دیگه پس بده اونم بی بی بااین همه سن وسال باهزارخواهش قبول کردبره هزارسفارش کردورفت

قول دادم به زودی برم دیدنش قبول نکرد ازکیان قول گرفت منوببره پیشش کیانم بالبخندی درحالی که سرشو پایین می انداخت چشم غلیظی گفت

اونوقت بودکه لبخندرولبای بی بی نشست ودلش هوای رفتن گرفت اون موقع بودکه نگاه منظوردارش قلبمونشونه گرفت

امروزبعدمدتهابرگشتم شرکت شرکتی که برام پرازخاطره س خاطرات خوب وگاهی تلخ

خاطره بامردی که قراربودهمه کسم بشه خاطره خراب کردن لباس سفید رنگش صورتی کردن لباسش لج ولج بازی باهاش

قدمهای سستمو به سمت اتاقم میکشونم بابازکردن در هجوم عطرشوحس میکنم

چشامومیبندموخاطرهام دوره میکنم

چندبارپشت این درغافلگیرم کرد؟یه بار دوباره ده بار شایدم صدبار

چندباربه این کارش خندیدم؟خیلی خنده هایی ازته دل همراه باچشم غره

چندباردستش کمربندحلقه کمرباریکم شد؟چنددقیقه یواشکی حرفاش به گوشم نشست

سرموبه درتکیه دادموچشماموبستم صداش توگوشم پیچید

الان میرم دوربین این کیان فضولوخراب میکنم دیگه نتونه مارودیدبزنه

نمیدونی چقدرازداشتنت خوشحالم

دیگه نمیذارم تنهاباشی

تموم این مدت صداهاروتوخونه تحمل میکردم حالام توشرکت دوباره صدای مهربونش لرزه به تنم انداخته

دلم براش تنگ شده....برای همه خوبی ها و محبتای خالصانش....دلم نمیخواد به اخرین مکالممون فکر کنم...دلم نمیخواد به رفتنش فکر کنم...نمیخوام بازم متهم بشم...

فقط میخوام به خوبیاش فکر کنم...به عشقش...به صداقت نگاهش....

چشم باز میکنمو میزشو نشونه میگیرم....با دست خاک روشو پاک میکنم

تو این مدت اتاق خالی بوده...هرقدرم که مستخدم اینجارو تمیز کرده باشه...بازم بخاطر خالی بودنش خاک گرفته...

نگاهم روی صندلیش میشینه...و لبخند رو لبم...

چرخ میخوره و با شوخی صدام میکنه

-هیی..اهای اهای خانوم خوشگله...بابا یه نگاه به پات کن زیر پاهات دله

شعر به این پرمحتوایی برات سرودم..بهم میگی مسخره؟بابا احساساتت منو کشته

سرم گیج میره...دستمو ستون میز میکنم...چشممو روی هم فشار میدم...نمیتونم....دیگه نمیتونم...بستمه...خدایا

1400/04/29 18:43

بستمه...

منه تاابدسیاه پوش دیگه طاقت ندارم

صدای دراتاق میاداعتنانمیکنم قدمهای پرشتاب کسی تواتاق پژواک میکنه چشم بازنمیکنم کسی اسمموصدامیزنه جواب نمیدم صداش اشناست نگرانه بی قراره میل به بازکردنودیدن شخص صاحب صدا بیشتراز میل به چشم فروبستن به واقعیته

پنجره تاریک دنیاموبازکردمو انباربه جای اینکه به تاریکی بازشه به جمگلی سبزوامیشه وجلوی چشمم سبزه خیلی سبز

نگاهم میچرخه ابروهای گره خوردش اشناترازصداشه

نگاه نگرانش پرازالتماسه وخالی ازغرورهمیشگیشه

مغزم فعال میشه صداروتشخیص میده وفرمان به عمل میده فقط همین یه جمله

-منوازاینجاببرکیان

کیان:

بااین حرفش دلم ریش شد شایدخنده دارباشه این حرفویه مردبزنه ولی واقعامامرداهم مثل زنهاازدیدن صحنه ای ضعف میکنیم وکم طاقت میشیم

به نگاه نگرانش خیره میشم دردتونگاهش بیدادمیکنه نمیتونم بی تفاوت باشم دلم میخواد سرشوروشونه م بذارم بگم منم تکیه گاه تکیه کن بهم که بارمشکلات خمت نکنه اماافسوس افسوس که این کارم نمیتونم بکنم باید ببینموکاری ازدستم برنیاد شایدمجازات تمام گناهان من اینه

اینکه عشقت توپرتگاه باشه ونتونی دستشومحکم بگیری وگرفتن دستش ممنوع باشه

نمیتونم کنارگوشش بگم نترس اروم باش من اینجام

فقط میتونم اخم کنموسری تکون بدم ودیگه اینکه ورودشوبه این اتاق ممنوع کنم

به اتاقی که کلی خاطره باعشقش داره

حتماباهرباردیدن اتاقش فکروذهنش به سمت اون میره هنوزدلش برای اونه

منوبگوکه بااین کارم میخواستم به خودم نزدیکش کنم منوبگوکه هنوز باخودمودلموعشقم تعارف دارم

گاهی ماادمهاکاری میکنیم که صدپشت بعدمون تاوان میدن وگاهی هم بانکردن کاری حسرت میخوریم

منم بادودل بودنم برای نگار باعث ی عمرحسرت برای خودم شدم

انقدرتوغرورم خوردشدم وغرق تملق گویی اطرافیانم شدم که شاه ماهی زندگیم ازدستم سرخورد دریغ ازیک جومعرفت که شاه ماهیوازماهی های اطراف مرداب تشخیص بده

افسوس که فکرکردم زندگی مرداب لجن گرفته ای که دختراماهی های اطرافشن ماهی هایی که مردنونبایدبذاری مسمومت کنن فقط باهاشون بازی کردم تاسرگرم بشم انقدرسرگرم شدم که وقتی خدا یه شاه ماهی خوش اب ورنگ دسنم داد ترسیدم دستموبازکردم وسر دادم سمت دیگری خود خودکرده ام

کمی فکرکرده م وجرقه ای توذهنم روشن شد بااین فکرافسوس به گذشته هاروپس زدم فعلاوقت دامن زدن به حسرتهانیست بایدحالودریابم که اینم ازدستم داره میره نمیتونم بازوشوبگیرم وبه طرف صندلی ببرمش ولی میتونم که صندلی روبه کنارش بیارم

همین کاروکردم بالحنی

1400/04/29 18:43

باصورتش کردم

-ازکی تاحالا بی بی شده عشق شماوماخبرنداریم؟نمیتونی حرفتوپس بگیری خرگوش خانم

صدای پرعجزش دلمولرزوند بیدارم کرداگاهم کرد

-داری اذیتم میکنی کیان

ب خودم اومدم سرموعقب کشیدم دستاموول کردم کمرموصاف کردموفشارخفیفی به شکمش دادم تابتونه صاف شه کمی به خودش حرکت داد کمرشوجمع کردوشکمشومنقبض کردتافاصله روبیشترکنه

موهای پخش شده روی صورتشوکنارزدموبهش خیره شدم

-منظوری نداشتم

هنوزخیره بودونگاهش هوس پراب شدن داشت خواستم حرف دیگری بزنم که باصدای بی بی صدوهشتاددرجه چرخیدمونگام به درثابت موند

-به به بچه های گلم مزاحم نباشم؟

چشمم گشادشدرولبخندمنظورداربی بی دهنم بازموندوهیچ حرفی به ذهنم نمیرسید به بی بی بگم

نگارم که بدترازمن خشکش زده بود وهنوزپشت به درایستاده بود هرچندتوانی برای چرخیدن نداشت وتنهاتکیه گاهش من بودم وچه حس خوبیه تکیه گاه بودن برای جسم خسته عشقت

سعی کردم قضیه روجمعوجورکنم

-چیزه...امم...نگارفکرکردشمایین دروبازکردمنودیدهول شدنزدیک بودبیوفته منم پریدم بغلش کردم بعدش....بعد

موندم چی بگم که خود بی بی حرفموقطع کرد

-خودت فهمیدی چی گفتی که من بفهمم؟

یه دستم شونه نگاربوددست دیگموازش جداکردموبه موهام کشیدم وصادقانه گفتم

-نه

تک خنده شیرینی کردوجلواومد دستاشودوطرف شونه نگارگرفت ودستموکنارزد

بالبخندبه چشمهای نگارخیره شد

-خوبی مادر؟ترسیدی؟

همین دوکلمه بی بی کافی بودتاشونه ش بلرزه وسرش روسینه بی بی فرودبیاد صدای گریه ش توسالن پیچیدداغم دردم عذاب وجدانم همه وهمه بیشترشدنوباسری افتاده ودستهای مشت کرده بیرون رفتم

نگار:

بارفتن کیان کمی اروم شدم شایدباخالی کردن بغضم روسینه بی بی ارامش گرفتم

بی بی مثل مادر دستاشولای موهام میکشیدوباجانم جانم گفتناش لالایی جونم شد

سرموبلندکردمووبه چشمهای مهربونش لبخندزدم

-ببخشیدناراحتتون کردم

-اروم شدی دخترم؟

اخ که این دخترم گفتناش چقدربه دل میشینه چندسال بوداین لفظوبااین همه محبت نشنیده بودم

لبخندم پرازدردمیشه وپلکم جوابشومیده نگاهم رنگ رطوبت میگیره وسرم پایین میوفته

-میتونم برم بخوابم؟

-اره مادربیاکمکت کنم

پیرزنی مملوازدردکمروپادردتکیه گاهم شده وپیرزنی که قدرت ازدستای خیلی مردابیشتره وجودش محکمه بادکه هیچی کوهم نمیتونه تکونش بده

خدایابابت این لطفت شکرشکرکه هنوزیکیونگرفتی یکی دیگه پیش پام گذاشتی شکرکه بی بی هست تاالتیام دردام باشه شکر

پلک بستم تابخوابم امامثل همه ی این چندوقت چهره ارتین جلوم ظاهرمیشه ولی این بارنگاهش

1400/04/29 18:43

پرازلطافتتونگرانی بهش گفتم بشینه

نگاهی به صندلی ونگاه به من کردوبالبخندقدرشناسی نشست

گاهی ادم بدون اینکه لیوان اب خنکی بخوره باانجام کاری تموم وجودش خنک میشه مثل الان من که نگاه نگارازصدتاشربت خنک برای من شیرین تروخنک تربود

-اتاق کارتوعوض میکنم اینجامنتظرمیمونی تاترتیب کاراروبدم یامیای بیرون؟

-چشمموبه روی دنیامیبندموانکارمیکنم دنیاوجودنداره باچشمهای بسته میشینم تابیاین

ازحرفش خوشم اومدنه ازبستن چشم به روی دنیا ازاینکه گفت تامن بیام چشماشومیبنده ودنیارونمیبینه اینکه وقتی من هستم چشماشوبازمیکنه ودنیارومیبینه یعنی میشه امیدواربود؟

حتمامیشه خدایی که روزروشنوبه شب تارتبدیل میکنه حتمامیتونه دل تاریک نگارمنوروشن کنه

پس واگذارمیکنم به خودش

لبخندرضایت بخشی رولبم میشینه وبااطمینان پلکموروی هم فشارمیدم

ونگاه سیری ناپذیرموازنگاهش میگیرم وازاتاق بیرون میرم


دلم میخواد گوش کنم ... اما میگه نه !

دلم سراپا گوشه ... اما عقلم .... فرمان کر باش به تمام سیستم بدنم

داده ....

نگاهم لرزان شده و تو تنم زلزله راه افتاده ..

دستش رو دستگیره ی در نشست .... کمی بلندی قدش خم شد ....

نگاهش تو نگاهم نشست ...

ترسیدم ... از شنیدن نشیده هایی که نباید شنید ...

من زنم ... زنی از نسل آفتاب ... از جنس حریر ... از تبار خورشید ...

به استقامت کوه !

زنی که نباید به نجوای هیچ کسی به جز شوهرش گوش بده ...

نگاهش نباید منزل نگاهی غیر از شوهرش باشه ...

به در نگاه کردم و به دست قفل شده اش روی دستگیره ...

قبل از اینکه حرفی بزنه لب باز کردم .... باید از این حصار و این نزدیکی

خانمان برانداز رها بشم ...

- ببخشید ... میشه برید عقبتر !

با تعجب نگاهم کرد .... مثل ادم های گنگ در حل کردن یه معمای

هوشی ... یه معمای سخت ...

به خودش نگاه کرد و قد صاف کرد ... کمی عقب کشید ... دستش

چنگ شد تو موهاش ...

شاید روزی دوست داشتم دست من اینکار و میکرد ... اما حالا ....

فکرشم خیانته !

چشم بستمو نفسمو بیرون دادم ... گردن بلند کردمو قبل از اینکه

فرصت حرف زدن پیدا کنه با گفتن با اجازه داخل واحدم شدم و درو

بستم ....

شاید تو مرام کیان اینکارم بی ادبی بود .... ولی تو مرام کویر نشین

خودمون بهترین کار بود ....

نباید بشنومو سردرگم بشم ...

نباید به دلم اجازه ی پیشروی بدم ....

نباید خلاف جهت موج های دریا شنا کرد ....

نباید با روزگار همگام بود ... برای دودل شدن دیر شده ... کیان خیلی

قبلتر از امروز فرصت داشت ...

اگه دلش با من بود زود اعتراف میکرد ....

بعضی وقتها حس شیشم ما زنها خوب کار میکنه .... امروزم یکی از

1400/04/29 18:43

دلگیره حتمابه خاطربرخوردکیان ازم دلگیره بدکردم نبایدانقدر بی ملاحظه رفتارمیکردم

ارتین شوهرم بود غیرتیم بود همیشه میگفت اینکه خودم حواسم به خودم هست خوشحاله ولی حالا نکنه این خوشحالی ازضعفم باشه

ضعفی که همیشه بادیدن کیان به دلم نشسته

کیان...کیان عشق اولم شایدم عشق اولواخرم دوست داشتنش پس ازارتین مدفون شدتوقلبم اماحالاکه ارتین رفته حالاکه کیان نگاهش لحنش لبخندش حمایت وهمه ی تکیه گاه بودنش فرق کرده ورنگ وبوی مردونگی گرفته ضربان قلبم مثل غنچه هایی که جوونه میزنن داره جوونه میزنه

ومن ازاین ضربان ازاین تنگی نفس ازاین لرزش دستوپاهمه ی جون میترسم

خیلی میترسم


روزگارمیگذره زمین بدون مکث میچرخه دنیای منم درحال چرخشه گچ پامو بازکردم یه هفته به فیزیوتراپی رفتم باکمک کیان وبه حساب کیان البته باخم بهم قول داد ازحسابم کم کنه بی بی برگشته شمال اصرارداشت بمونه منم تحمل دوریشونداشتم امامجبورم تحمل کنم مجبورشدم ازش خواهش کنم برگرده برگرده و به زندگیش برسه تاوان تنهایی منونباید یکی دیگه پس بده اونم بی بی بااین همه سن وسال باهزارخواهش قبول کردبره هزارسفارش کردورفت

قول دادم به زودی برم دیدنش قبول نکرد ازکیان قول گرفت منوببره پیشش کیانم بالبخندی درحالی که سرشو پایین می انداخت چشم غلیظی گفت

اونوقت بودکه لبخندرولبای بی بی نشست ودلش هوای رفتن گرفت اون موقع بودکه نگاه منظوردارش قلبمونشونه گرفت

امروزبعدمدتهابرگشتم شرکت شرکتی که برام پرازخاطره س خاطرات خوب وگاهی تلخ

خاطره بامردی که قراربودهمه کسم بشه خاطره خراب کردن لباس سفید رنگش صورتی کردن لباسش لج ولج بازی باهاش

قدمهای سستمو به سمت اتاقم میکشونم بابازکردن در هجوم عطرشوحس میکنم

چشامومیبندموخاطرهام دوره میکنم

چندبارپشت این درغافلگیرم کرد؟یه بار دوباره ده بار شایدم صدبار

چندباربه این کارش خندیدم؟خیلی خنده هایی ازته دل همراه باچشم غره

چندباردستش کمربندحلقه کمرباریکم شد؟چنددقیقه یواشکی حرفاش به گوشم نشست

سرموبه درتکیه دادموچشماموبستم صداش توگوشم پیچید

الان میرم دوربین این کیان فضولوخراب میکنم دیگه نتونه مارودیدبزنه

نمیدونی چقدرازداشتنت خوشحالم

دیگه نمیذارم تنهاباشی

تموم این مدت صداهاروتوخونه تحمل میکردم حالام توشرکت دوباره صدای مهربونش لرزه به تنم انداخته

دلم براش تنگ شده....برای همه خوبی ها و محبتای خالصانش....دلم نمیخواد به اخرین مکالممون فکر کنم...دلم نمیخواد به رفتنش فکر کنم...نمیخوام بازم متهم بشم...

فقط میخوام به خوبیاش فکر کنم...به

1400/04/29 18:43

اون

بعضی وقتهاست ....

از همون وقتهایی که این حس فعال شده و میگه کیان میخواد راز نگاه

برملا کنه !

رازی که اگه بشنوم لرزیدن پام حتمیه ... پس همون بهتر که نشنیدم!

آدم اگه حس کنه ممکنه بلغزه باید محل لغزشو ترک کنه ...

وقتی خودمونو بشناسیم و بدونیم ظرفیتمون چقدره .... بهتره فرار و

بر قرار ترجیح بدیم ....

لباسمو عوض کردم ...

دلم بی قراره ... ناآرومه ..

قدمام به سمت در کشیده شد ... دستم رو دستگیره نشست ...

چشم بستمو به خودم مهیب زدم بس کن نگار !

درو باز نکردم اما نتونستم جلوی خودم و بگیرم و از چشمی نگاه نکنم

....

هنوز جلوی در بود ... همونطور ایستاده بود ... با دستهای مشت شده

... با سری افتاده ...

با ترکی که روی کمرش دیده میشد ... شایدم غرور بیش از اندازه اش

ترک برداشته ..

پشتم به در چسبید و اشک مهمون چشمام شد ...

- خدایا صبرم بده ... خودت تمومش کن ... خلاصم کن !

بی اختیار به حمام کشیده شدمو با لباس زیر دوش آب ایستادم .....

صبح آرتین اومد دنبالم ... امروز یکم گرفته ام ... به شوخی های آرتین

فقط لبخند میزنم ...

باهم وارد شرکت شدیم .... آرتین بچه های شرکتو به شیرینی دعوت

کرد و شام بعد از شرکت ....

نامزدیمونو اعلام کرد و جلوی همه دست دور شونه ام حلقه کرد ...

با خجالت به تبریکهاشون پاسخ دادم و خودمو از حصار دستهای آرتین

جدا کردم ... آروم به سمت اتاقمون رفتم ...

جلوی در اتاق کیانو دیدم ... دلگیر و حق به جانب نگاهم کرد ...

تو نگاهش پر از حرف بود ... پر از گله ... پر از غم ...

نمیدونم چرا این روزها میتونم حرف چشمهاشو بفهمم ... چرا حرفشو

از نگاهش میخونم و حس میکنم همدردیم !

سلام ریزی گفتمو وارد اتاق شدم ..

صدای قدمهاشو بیرون اتاق شنیدم ...

پشت میزم نشستمو مشغول کارم شدم ...

تا پایان ساعت کاری آرتین شوخی کرد و از خاطراتش گفت ...

لبم لبخند میزنه اما دلم غمگینه .... غمگین از اینکه چرا قسمت پسر

پاکی مثل آرتین منی شدم که دوست داشتن برام اولین بار نیست !

شب با بچه های شرکت به رستوران رفتیم .... همه بودن بجز کیان !

کارو بهانه کرد و از اومدن شونه خالی کرد ... برای منم نیومدنو ندیدنش

بهتره !

شاید از دل برود هرآنکه از دیده رود!

شایدم بهتر باشه محل زندگیمم عوض کنم ... نمیدونم موندنم تو اون

ساختمون و درست روبروی واحد عشق اولم درسته یا نه !

شاید خونه ی دیگه ای بگیرم ...شایدم زمان و همینطور آرتین همه چیز

و تغییر بدن ....

شاید روزی برسه که دیگه کیانی دیده نشه و نگاهم پر بشه از آرتین

...

امیدوارم اونروز به زودی برسه ...

هفته ها بدون توقف و استراحت در حال گذر هستن ... هرروز با

1400/04/29 18:43

آرتین

سرکار میرمو باهم برمیگردیم ...

برخوردم با کیان کمتر شده و دلمم با این قضیه کنار اومده ... انگار

راست راستی آرتین داره خودشو تو دلم جا میکنه ... با خوبی هاش هر

لحظه لبخندو مهمون لبام میکنه ... درک میکنه رعایت حد فاصله امونو

و اصراری به اومدن به خونه ام نداره ...

منم هنوز فرصت نکردم دعوتش کنم ... فعلا داریم بهم عادت میکنیمو

باهم کنار میایم ...

آخر هفته به اصفهان دعوت شدم .... مادرش پاگشام کرده ....

نگرانم .... هم از روبرو شدن با خانوادش ... هم از موندن و تنها شدن با

شوهرم ...

شاید مراعات این مدتش نشون داده که ظرفیت داره و بهم احترام

میذاره ... اما مرد بودن و عاشق بودنشو نمیتونم فاکتور بگیرم !

اینه که بودنم کنارشو ترسناک میکنه ....


صبح زد راه افتادیم و ساعت دوزده اصفهان بودیم..به محض این که وارد اصفهان شدیم، اضطراب همه وجودمو پر کرد..دستام شدن تیکه یخ..-آرتین..-جونم گلم؟-من میترسم !-از چی؟!-از برخورد خانوادت.. فامیلت.. از اینکه حرفی بشنوم که آزارم بده..-هیچکس حق نداره ناراحتت کنه، این مدتم من کنارتم هر *** حرفی زد خودم جوابشو میدم..-حتی مادرت؟-حتی مادرم ! من خوب میشناسمت.. میدونم اهل دروغ و فریب نیستی... از طرفی اونقدر علشقتم که دلم نمیخواد غم یه لحظه هم مهمون چشمات بشه.. خیالت تخت.. من پشتتم.. همیشه.. نمیذارم کم تر از گل بهت بگن !دستای سردم رو توی مشتش گرفت و فشار خفیفی بهش وارد کرد.. سنگینی نگاهش رو حس کردم نگاه از دستم گرفتمو بهش خیره شدم.. لبخند اطمینان بخشی زد و دلمو گرم کرد..-الان چرا باید تو ماشین باشیم؟!-یعنی چی؟! چه ایرادی داره؟-با این نگاهی که تو میندازی سنگم آب میشه چه برسه به من.. کاش الان خونه بودیم تا...ابروهام بالا رفت... لبخند عریضی صورتشو پر کرد.. با ترس آب دهننو قورت دادم.. صدای خنده اش بلند شد..-ای جونم وقتی میترسی شبیه این جوجه زردا میشی !به مثالش لبخند زدم.. یاد مهدی افتادم.. اونم همینو میگفت... بعضی وقت ها هم میگفت جوجه طلایی خونه !چقدر زود رفت زیر خروار خاک.. چه بد شد که تنهام گذاشتن.. قطره اشکی از چشمم فرو ریخت و لبخند رو لبم نشست... لبخندی که غم توش بیداد میکرد..ماشینو کناری پارک کرد و کامل به سمتم چرخید... انگشت شستش برف پاک کن صورتم شد و اخم ریزی مهمون صورتش..-چی ناراحتت کرد گلم؟-هیچی..-برای هیچی اشک میریزی ؟!-یاد داداشم افتادم، اونم بهم میگفت جوجه.. دلم... دلم.. براشون تنگ شده..کاش نرفته بودن.. کاش زنده بودن.. کاش بابام بود تا دستشو میبوسیدمو بخاطره بودنش خدا رو شکر میکردم..کاش مامانم بشود تا گونه های سرخشو بو کنم.. دستای خستشو تو دستم میگرفتمو با

1400/04/29 18:43

عشقش...به صداقت نگاهش....

چشم باز میکنمو میزشو نشونه میگیرم....با دست خاک روشو پاک میکنم

تو این مدت اتاق خالی بوده...هرقدرم که مستخدم اینجارو تمیز کرده باشه...بازم بخاطر خالی بودنش خاک گرفته...

نگاهم روی صندلیش میشینه...و لبخند رو لبم...

چرخ میخوره و با شوخی صدام میکنه

-هیی..اهای اهای خانوم خوشگله...بابا یه نگاه به پات کن زیر پاهات دله

شعر به این پرمحتوایی برات سرودم..بهم میگی مسخره؟بابا احساساتت منو کشته

سرم گیج میره...دستمو ستون میز میکنم...چشممو روی هم فشار میدم...نمیتونم....دیگه نمیتونم...بستمه...خدایا بستمه...

منه تاابدسیاه پوش دیگه طاقت ندارم

صدای دراتاق میاداعتنانمیکنم قدمهای پرشتاب کسی تواتاق پژواک میکنه چشم بازنمیکنم کسی اسمموصدامیزنه جواب نمیدم صداش اشناست نگرانه بی قراره میل به بازکردنودیدن شخص صاحب صدا بیشتراز میل به چشم فروبستن به واقعیته

پنجره تاریک دنیاموبازکردمو انباربه جای اینکه به تاریکی بازشه به جمگلی سبزوامیشه وجلوی چشمم سبزه خیلی سبز

نگاهم میچرخه ابروهای گره خوردش اشناترازصداشه

نگاه نگرانش پرازالتماسه وخالی ازغرورهمیشگیشه

مغزم فعال میشه صداروتشخیص میده وفرمان به عمل میده فقط همین یه جمله

-منوازاینجاببرکیان

کیان:

بااین حرفش دلم ریش شد شایدخنده دارباشه این حرفویه مردبزنه ولی واقعامامرداهم مثل زنهاازدیدن صحنه ای ضعف میکنیم وکم طاقت میشیم

به نگاه نگرانش خیره میشم دردتونگاهش بیدادمیکنه نمیتونم بی تفاوت باشم دلم میخواد سرشوروشونه م بذارم بگم منم تکیه گاه تکیه کن بهم که بارمشکلات خمت نکنه اماافسوس افسوس که این کارم نمیتونم بکنم باید ببینموکاری ازدستم برنیاد شایدمجازات تمام گناهان من اینه

اینکه عشقت توپرتگاه باشه ونتونی دستشومحکم بگیری وگرفتن دستش ممنوع باشه

نمیتونم کنارگوشش بگم نترس اروم باش من اینجام

فقط میتونم اخم کنموسری تکون بدم ودیگه اینکه ورودشوبه این اتاق ممنوع کنم

به اتاقی که کلی خاطره باعشقش داره

حتماباهرباردیدن اتاقش فکروذهنش به سمت اون میره هنوزدلش برای اونه

منوبگوکه بااین کارم میخواستم به خودم نزدیکش کنم منوبگوکه هنوز باخودمودلموعشقم تعارف دارم

گاهی ماادمهاکاری میکنیم که صدپشت بعدمون تاوان میدن وگاهی هم بانکردن کاری حسرت میخوریم

منم بادودل بودنم برای نگار باعث ی عمرحسرت برای خودم شدم

انقدرتوغرورم خوردشدم وغرق تملق گویی اطرافیانم شدم که شاه ماهی زندگیم ازدستم سرخورد دریغ ازیک جومعرفت که شاه ماهیوازماهی های اطراف مرداب تشخیص بده

افسوس که فکرکردم

1400/04/29 18:43

دلم میخواد گوش کنم ... اما میگه نه !

دلم سراپا گوشه ... اما عقلم .... فرمان کر باش به تمام سیستم بدنم

داده ....

نگاهم لرزان شده و تو تنم زلزله راه افتاده ..

دستش رو دستگیره ی در نشست .... کمی بلندی قدش خم شد ....

نگاهش تو نگاهم نشست ...

ترسیدم ... از شنیدن نشیده هایی که نباید شنید ...

من زنم ... زنی از نسل آفتاب ... از جنس حریر ... از تبار خورشید ...

به استقامت کوه !

زنی که نباید به نجوای هیچ کسی به جز شوهرش گوش بده ...

نگاهش نباید منزل نگاهی غیر از شوهرش باشه ...

به در نگاه کردم و به دست قفل شده اش روی دستگیره ...

قبل از اینکه حرفی بزنه لب باز کردم .... باید از این حصار و این نزدیکی

خانمان برانداز رها بشم ...

- ببخشید ... میشه برید عقبتر !

با تعجب نگاهم کرد .... مثل ادم های گنگ در حل کردن یه معمای

هوشی ... یه معمای سخت ...

به خودش نگاه کرد و قد صاف کرد ... کمی عقب کشید ... دستش

چنگ شد تو موهاش ...

شاید روزی دوست داشتم دست من اینکار و میکرد ... اما حالا ....

فکرشم خیانته !

چشم بستمو نفسمو بیرون دادم ... گردن بلند کردمو قبل از اینکه

فرصت حرف زدن پیدا کنه با گفتن با اجازه داخل واحدم شدم و درو

بستم ....

شاید تو مرام کیان اینکارم بی ادبی بود .... ولی تو مرام کویر نشین

خودمون بهترین کار بود ....

نباید بشنومو سردرگم بشم ...

نباید به دلم اجازه ی پیشروی بدم ....

نباید خلاف جهت موج های دریا شنا کرد ....

نباید با روزگار همگام بود ... برای دودل شدن دیر شده ... کیان خیلی

قبلتر از امروز فرصت داشت ...

اگه دلش با من بود زود اعتراف میکرد ....

بعضی وقتها حس شیشم ما زنها خوب کار میکنه .... امروزم یکی از اون

بعضی وقتهاست ....

از همون وقتهایی که این حس فعال شده و میگه کیان میخواد راز نگاه

برملا کنه !

رازی که اگه بشنوم لرزیدن پام حتمیه ... پس همون بهتر که نشنیدم!

آدم اگه حس کنه ممکنه بلغزه باید محل لغزشو ترک کنه ...

وقتی خودمونو بشناسیم و بدونیم ظرفیتمون چقدره .... بهتره فرار و

بر قرار ترجیح بدیم ....

لباسمو عوض کردم ...

دلم بی قراره ... ناآرومه ..

قدمام به سمت در کشیده شد ... دستم رو دستگیره نشست ...

چشم بستمو به خودم مهیب زدم بس کن نگار !

درو باز نکردم اما نتونستم جلوی خودم و بگیرم و از چشمی نگاه نکنم

....

هنوز جلوی در بود ... همونطور ایستاده بود ... با دستهای مشت شده

... با سری افتاده ...

با ترکی که روی کمرش دیده میشد ... شایدم غرور بیش از اندازه اش

ترک برداشته ..

پشتم به در چسبید و اشک مهمون چشمام شد ...

- خدایا صبرم بده ... خودت تمومش کن ... خلاصم کن !

بی اختیار به حمام کشیده شدمو با لباس زیر

1400/04/29 18:43

داشتنشوندحس داشتن دنیا رو میداشتم.. کاش خوهرا و برادرام بودن تا باهوشن شوخی کنم، دعوا کنم.. درد و دل کنم..کاش بودن تا برای ازدواجم راهنماییم میکردن....کاش بودن.. اینکه کسی بگه بی *** و کار مهم نیست.. اینکه با این حرف یاد نبودنشون میفتم عذابم میده.. کاش بودن و از علایقم منعم میکردن.. به خدا راضی بودم.. اونا باشن.. اصلا من گوشه ی خونه میشستم.. میموندم پیششون تا اگه اتفاقی افتاد برای هممون باشه.. منم باهاشون برم.. اینجا تنها نمیموندم.. نمیدونی چه صفایی داشت نون و پنیر هندونه ای که عصرا با هم میخوردیم.. از صد تا غذا شاهانه مزش بیشتر بود....خنده های از ته دلمون، دل کوه رو میلرزوند.. کاش بودن.. سرم داد میکشیدن.. گاهی میگم خدایا نمیشه زندشون کنی ؟! بذار باشن ولی به من اجازه ندن تنهایی جایی برم.. داداشام برام قلدری کنن.. مامانم نمازه اول وقتو بهم تذکر بده.. با یه کاره اشتباه بابام بهم اخم کنه.. اونوقت منم به جای اینکه ناراحت بشم میرم کف پاهاشونو میبوسم ! افسوس.. افسوس که دنیا این فرصتو بهم نداد.. افسوس که نشد یه بار کف پاهاشونو ببوسم.. یه بار ازشون تشکر کنم.. دنیا.. بده.. بده آرتین.. ما تا یه چیزی رو داریم قدرشو نمیدونیم، ولی امان از روزی که از دست بدیمش.. اونوقته که میزنیم رو دستمون و میگیم ای وای !
گریه ام شدید تر شد.. دستایی مردونه دورم حلقه شد.. سرم روی سینش فرود اومد... بوی عطرش مشامم رو پر کرد.. پلکام روی هم رفت.. آروم شدم..

کیان:
دیروز آرتین و نگار رفتن اصفهان... از دیشب تا حالا عینه مرغ پر کنده شدم.. آروم و قرار ندارم..
از بس فکر کردم الان دارن چی کار میکنن و چی میگن و کجا میخوابن و و و و .. دیوونه شدم..
هوای تهران برام سنگینه.. نمیتونم خوب نفس بکشم..
نفسم به شماره افتاده از افکاری که افتاده به جونم..
هر چی له خودم میگم کیان بس کن.. نگار رفت.. تموم شد.. دیگه ماله یکی دیگست.. ولی مگه این دل نامروت زیر بار میره !
با هر ضربه ی قلبم تو قفسه ی سینه نجوای نگار شنیده میشه..
کاش رودتر گوشم این نجواها رو میشنید.. کاش خیلی قبل تر میفهمیدم حسم به نگار هوس نیست.. کاش از همون روزه اول به عنوات یک کالا بهش نگاه نمیکردم.. یه کالایی که باید ماله من بشه و بعد از استفاده شوت..
کاش....
بهتره منم برم.. برم از این هوای تلخ.. برم جایی که بشه توش نفس کشید..
نیم ساعته لباسامو ریختم تو چمدون و یه دوش گرفتمو راه افتادم..
ساعت نهه صبحه.. به نسبت خیابونا خلوته.. زود میرسم..
نشستم تو ماشینمو پدال گاز رو فشار دادم..
نگاهم به صندلی کناره راننده افتاد.. یادش بخیر.. اون روز که سواره ماشینم شد و با وجد به ماشین نگاه کرد.. چقدر

1400/04/29 18:43

زندگی مرداب لجن گرفته ای که دختراماهی های اطرافشن ماهی هایی که مردنونبایدبذاری مسمومت کنن فقط باهاشون بازی کردم تاسرگرم بشم انقدرسرگرم شدم که وقتی خدا یه شاه ماهی خوش اب ورنگ دسنم داد ترسیدم دستموبازکردم وسر دادم سمت دیگری خود خودکرده ام

کمی فکرکرده م وجرقه ای توذهنم روشن شد بااین فکرافسوس به گذشته هاروپس زدم فعلاوقت دامن زدن به حسرتهانیست بایدحالودریابم که اینم ازدستم داره میره نمیتونم بازوشوبگیرم وبه طرف صندلی ببرمش ولی میتونم که صندلی روبه کنارش بیارم

همین کاروکردم بالحنی پرازلطافتتونگرانی بهش گفتم بشینه

نگاهی به صندلی ونگاه به من کردوبالبخندقدرشناسی نشست

گاهی ادم بدون اینکه لیوان اب خنکی بخوره باانجام کاری تموم وجودش خنک میشه مثل الان من که نگاه نگارازصدتاشربت خنک برای من شیرین تروخنک تربود

-اتاق کارتوعوض میکنم اینجامنتظرمیمونی تاترتیب کاراروبدم یامیای بیرون؟

-چشمموبه روی دنیامیبندموانکارمیکنم دنیاوجودنداره باچشمهای بسته میشینم تابیاین

ازحرفش خوشم اومدنه ازبستن چشم به روی دنیا ازاینکه گفت تامن بیام چشماشومیبنده ودنیارونمیبینه اینکه وقتی من هستم چشماشوبازمیکنه ودنیارومیبینه یعنی میشه امیدواربود؟

حتمامیشه خدایی که روزروشنوبه شب تارتبدیل میکنه حتمامیتونه دل تاریک نگارمنوروشن کنه

پس واگذارمیکنم به خودش

لبخندرضایت بخشی رولبم میشینه وبااطمینان پلکموروی هم فشارمیدم

ونگاه سیری ناپذیرموازنگاهش میگیرم وازاتاق بیرون میرم


دلم میخواد گوش کنم ... اما میگه نه !

دلم سراپا گوشه ... اما عقلم .... فرمان کر باش به تمام سیستم بدنم

داده ....

نگاهم لرزان شده و تو تنم زلزله راه افتاده ..

دستش رو دستگیره ی در نشست .... کمی بلندی قدش خم شد ....

نگاهش تو نگاهم نشست ...

ترسیدم ... از شنیدن نشیده هایی که نباید شنید ...

من زنم ... زنی از نسل آفتاب ... از جنس حریر ... از تبار خورشید ...

به استقامت کوه !

زنی که نباید به نجوای هیچ کسی به جز شوهرش گوش بده ...

نگاهش نباید منزل نگاهی غیر از شوهرش باشه ...

به در نگاه کردم و به دست قفل شده اش روی دستگیره ...

قبل از اینکه حرفی بزنه لب باز کردم .... باید از این حصار و این نزدیکی

خانمان برانداز رها بشم ...

- ببخشید ... میشه برید عقبتر !

با تعجب نگاهم کرد .... مثل ادم های گنگ در حل کردن یه معمای

هوشی ... یه معمای سخت ...

به خودش نگاه کرد و قد صاف کرد ... کمی عقب کشید ... دستش

چنگ شد تو موهاش ...

شاید روزی دوست داشتم دست من اینکار و میکرد ... اما حالا ....

فکرشم خیانته !

چشم بستمو نفسمو بیرون

1400/04/29 18:43

تلاش کردم خندمو بخورمو غرورمو حفظ کنم.. چقدر تلاش کردم تا اون لپای سرخشو نکشم.. چقدر تلاش کردم که دست از پا خطا نکنم..
بعضی وقتا میگم شاید اگه یکم دست از پا خطا میکردمو عبور ممنوع ها رو رد میکردم ، الان نگار ماله من بود.. شایدم برعکس.. به کل ازم متنفر میشد...
جاده پر از برفه.. خیلی قشنگه.. اکثر دخترا عاشق این جادن.. مخصوصا سبزش..
یادمه هر بار با هر دختری میومدم تو این جاده با شوق سقف ماشینو گفته بودن کنار بزنمو کل راهو با شور و شوق به جنگلها و پیچ و خمای جاده نگاه میکردن..
یعنی نگارم اینطوریه !
اگه میاوردمش جیغ میکشید و بگه کیان تو بهترینی؟!
فکر نکنم.. درجه غرور اون صد برابر از من بیشتره.. همون غرورشه که گرفتارم کرد.. وگرنه خشگلیو که اکثر دخترا دارن.. حالا بماند که اکثرا با عمل جراحی خشگل شدنو نگار قشنگیش ذاتیه.. نابه.. بکره.. درست مثل این طبیعتی که روبرومه..جاده به نسبت لیزه.. باید آرومتر رانندگی کنم.. دقیقا وقتی عجله داشته باشیم همه عوامل دست به دست هم میدن تا دیر تر به مقصد برسی..
هی فکر میکنم دنبا با ما آدما سر جنگ داره.. شاید برای اینکه اومدیمو اونو حکومت گاهمون کردیم.. اینکه بی اجازه هر غلطی بخواهیم روشش میکنیم.. اینکه بب امازه همه قشنگی هاشو به گند میکشیم.. با این انصاف حق داره سر جنگ داشته باشه.. حق مونه !
بالاخره رسیدم.. ریموت در رو زدم و وارد ویلا شدم..
ماشینو پارک کردم و چمدون به دست داخل ویلا رفتم..
-بی بی گل !
صدایی نمیاد.. شاید رفته جایی.. ولی اونکه جایی رو بجز اینجا نداره..
یه اتاقم ته باغ داره که فقط بهار و تابستون اونجا میره.. وقتای دیگه تو همین ساختمونه..
-بی بی گلی..
-جونم کیان گلی !
با دیدنش لبخند مهمون صورتم شد.. آرامش وجودمو پر کرد.. به سمتش پرواز کردم...
سرش رو بوسیدمو موهای سفیدش رو توی روسریش فرو کردم..
شاید با نداشتن مادر یا مادربزرگ خیلی تنهام ولی خیلی وقتا.. خیلی دلتنگی هامو بی بی کم کرده.. راهم ازش دوره هر چی اصرار کردم راضی نشد بیاد تهران.. ولی وقتایی که میام اینجا برام کم نمیذاره و جبران بی مادریمو میکنه..
-ای بچه ولم کن چلوندیم !
-شما نمیدونی من دخترای خوش مزه رو میچلونم؟!
-برو حیا کن.. باز مثله اون خارجیای از خدا بی خبر شدی؟!
-نه اینکه ایرانیاش بهترن!
-به هر حال تو رفتی اونجا این قدر بی حیا شدی...
لبخند کجکی زدم و بهش خیره شدم.. انگار دنبال چیزی بگرده پشت سرمو نگاه کرد و از پنجره تو حیاط سرک کشید..
-دنبال چیزی میگردی بی بی؟!
-تنها اومدی؟!
-آره..
-برو بچه ، برو خودتو سیاه کن.. من تو و اون بابای هفت خطتو بزرگ کردم.. محاله تنها بیاین اینجا !
از این حرفش

1400/04/29 18:43

که عین واقعیت بود دلم گرفت.. راست میگه.. تا حالا تنها نیومدم.
-اومدم خودتو ببینم.. روی ماهتو ببینمو انرژی بگیرم
-چیزی شده؟! تو که اهل این حرفا نبودی..
-یه بارم میخوام خوب باشم نمیذارینا..
-خوب که هستی.. ولی زمونه خرابت کرده.. همه رو خراب کرده.. مثل این دریا که طوفانی میشه و سیل راه میندازه و همه رو با خودش میبره، افتاده به جون مردمو داره همه رو با خودش میبره و نابود میکنه !
-نوکر ابن فیلسوفیاتتم بی بی !
-برو وسایلت رو بذار بیا برات چایی بیارم..
کاری که گفتو کردم و بی بی هم با سینی که دو تا فنجون توش بود اومد پیشم..
-خب.. راستشو بگو ببینم.. کی باعث شده با دل پر بیای پیم بی بی جان؟!
-خودم..
-خودت؟ دلت از خودت پره؟!
-اوهوم.. دلم گرفته بی بی.. دلم هوای مادرمو کرده..هوای ما رو کرده.. هوای بچگیامو کرده..
-تصدقت برم چی به رورت اومده؟! بازم بابات گند کاری کرده؟
-نه بی بی.. من به کارای بابا عادت کردم، در واقع خودمم شدم یکی مثله خودش.. ولی ای کاش نمیشدم..
-نشدی مادر.. تو مثل مادرتی.. با همون چشمای معصوم.. با همون دل پاک.. با همون غرور بی اندازه که باباتو به زانو در اورد.. با همون لبخند های شیرین.. با همون خلوص..
-نه بی بی.. شاید بچگیام بودم.. اما این سالها... خودت که دیدی.. دیدی چه گندی شدم.. دیدی چه کثافتی شدم.. شد یه بار تنها بیام و دختری همراهم نباشه ؟! شد یه بار محض حال و احوال خودت بیام و به فکر خوش گذرونی خودم نباشم؟! شد؟ د نشد..نشد!
-چته مادر؟ داری منو میترسونی.. همه ی این سالا کمتر از گل بهت نگفتم، چون یادگار اون خدابیامرزی.. حالا چی شده با توپ پر اومدی و کمر به نابودی خودت بستی؟!
-دلم براش تنگ شده بی بی..
اشکی که لجوجانه گوشه ی چشمم نشسته بودو گرفتم.. با دستام صورتم رو پوشوندم.. سرم تو آغوش گرمی جا گرفت.. آغوشی که بوی مادرمو میده.. آغوشی که خیلی سال پیش جای مادرم بوده.. مادرمو بزرگ کرده و براش مادری کرده..
رفتم اتاقم تا استراحت کنم، اما با نگاه به تختم حالم از خودم بهم خورد..
من تا حالا چند تا دخترو مهمون این تخت کردم!
مهمون این ویلا.. و خونه امو جاهای دیگه.. حتی بد تر از اون.. تا حالا چند نفرو مهمون آغوشم کردم !
کثافت.. بجز این نمیتونم صفتی به خودم بدم.. نگار حق داشت حالش ازم به هم بخوره.. من با چه رویی میخواستم تو چشماش نگاه کنم؟!چطور میخواستم اونو به خونه و اتاق و ویلام ببرم!
شاید اگه پاک بودم بهش میرسیدم..لیاقتشو نداشتم..شاید لیاقت زندگی کردنو هم ندارم
با این افکار از اتاق بیرون زدمو از ویلا بیرون رفتم.. بی بی با دیدنم به دنبالم اومدو پرسید کجا میرم..
-میرم خودمو پاک کنم
-یعنی چی این حرفا؟

1400/04/29 18:43

دوش آب ایستادم .....

صبح آرتین اومد دنبالم ... امروز یکم گرفته ام ... به شوخی های آرتین

فقط لبخند میزنم ...

باهم وارد شرکت شدیم .... آرتین بچه های شرکتو به شیرینی دعوت

کرد و شام بعد از شرکت ....

نامزدیمونو اعلام کرد و جلوی همه دست دور شونه ام حلقه کرد ...

با خجالت به تبریکهاشون پاسخ دادم و خودمو از حصار دستهای آرتین

جدا کردم ... آروم به سمت اتاقمون رفتم ...

جلوی در اتاق کیانو دیدم ... دلگیر و حق به جانب نگاهم کرد ...

تو نگاهش پر از حرف بود ... پر از گله ... پر از غم ...

نمیدونم چرا این روزها میتونم حرف چشمهاشو بفهمم ... چرا حرفشو

از نگاهش میخونم و حس میکنم همدردیم !

سلام ریزی گفتمو وارد اتاق شدم ..

صدای قدمهاشو بیرون اتاق شنیدم ...

پشت میزم نشستمو مشغول کارم شدم ...

تا پایان ساعت کاری آرتین شوخی کرد و از خاطراتش گفت ...

لبم لبخند میزنه اما دلم غمگینه .... غمگین از اینکه چرا قسمت پسر

پاکی مثل آرتین منی شدم که دوست داشتن برام اولین بار نیست !

شب با بچه های شرکت به رستوران رفتیم .... همه بودن بجز کیان !

کارو بهانه کرد و از اومدن شونه خالی کرد ... برای منم نیومدنو ندیدنش

بهتره !

شاید از دل برود هرآنکه از دیده رود!

شایدم بهتر باشه محل زندگیمم عوض کنم ... نمیدونم موندنم تو اون

ساختمون و درست روبروی واحد عشق اولم درسته یا نه !

شاید خونه ی دیگه ای بگیرم ...شایدم زمان و همینطور آرتین همه چیز

و تغییر بدن ....

شاید روزی برسه که دیگه کیانی دیده نشه و نگاهم پر بشه از آرتین

...

امیدوارم اونروز به زودی برسه ...

هفته ها بدون توقف و استراحت در حال گذر هستن ... هرروز با آرتین

سرکار میرمو باهم برمیگردیم ...

برخوردم با کیان کمتر شده و دلمم با این قضیه کنار اومده ... انگار

راست راستی آرتین داره خودشو تو دلم جا میکنه ... با خوبی هاش هر

لحظه لبخندو مهمون لبام میکنه ... درک میکنه رعایت حد فاصله امونو

و اصراری به اومدن به خونه ام نداره ...

منم هنوز فرصت نکردم دعوتش کنم ... فعلا داریم بهم عادت میکنیمو

باهم کنار میایم ...

آخر هفته به اصفهان دعوت شدم .... مادرش پاگشام کرده ....

نگرانم .... هم از روبرو شدن با خانوادش ... هم از موندن و تنها شدن با

شوهرم ...

شاید مراعات این مدتش نشون داده که ظرفیت داره و بهم احترام

میذاره ... اما مرد بودن و عاشق بودنشو نمیتونم فاکتور بگیرم !

اینه که بودنم کنارشو ترسناک میکنه ....


صبح زد راه افتادیم و ساعت دوزده اصفهان بودیم..به محض این که وارد اصفهان شدیم، اضطراب همه وجودمو پر کرد..دستام شدن تیکه یخ..-آرتین..-جونم گلم؟-من میترسم !-از چی؟!-از

1400/04/29 18:43

دادم ... گردن بلند کردمو قبل از اینکه

فرصت حرف زدن پیدا کنه با گفتن با اجازه داخل واحدم شدم و درو

بستم ....

شاید تو مرام کیان اینکارم بی ادبی بود .... ولی تو مرام کویر نشین

خودمون بهترین کار بود ....

نباید بشنومو سردرگم بشم ...

نباید به دلم اجازه ی پیشروی بدم ....

نباید خلاف جهت موج های دریا شنا کرد ....

نباید با روزگار همگام بود ... برای دودل شدن دیر شده ... کیان خیلی

قبلتر از امروز فرصت داشت ...

اگه دلش با من بود زود اعتراف میکرد ....

بعضی وقتها حس شیشم ما زنها خوب کار میکنه .... امروزم یکی از اون

بعضی وقتهاست ....

از همون وقتهایی که این حس فعال شده و میگه کیان میخواد راز نگاه

برملا کنه !

رازی که اگه بشنوم لرزیدن پام حتمیه ... پس همون بهتر که نشنیدم!

آدم اگه حس کنه ممکنه بلغزه باید محل لغزشو ترک کنه ...

وقتی خودمونو بشناسیم و بدونیم ظرفیتمون چقدره .... بهتره فرار و

بر قرار ترجیح بدیم ....

لباسمو عوض کردم ...

دلم بی قراره ... ناآرومه ..

قدمام به سمت در کشیده شد ... دستم رو دستگیره نشست ...

چشم بستمو به خودم مهیب زدم بس کن نگار !

درو باز نکردم اما نتونستم جلوی خودم و بگیرم و از چشمی نگاه نکنم

....

هنوز جلوی در بود ... همونطور ایستاده بود ... با دستهای مشت شده

... با سری افتاده ...

با ترکی که روی کمرش دیده میشد ... شایدم غرور بیش از اندازه اش

ترک برداشته ..

پشتم به در چسبید و اشک مهمون چشمام شد ...

- خدایا صبرم بده ... خودت تمومش کن ... خلاصم کن !

بی اختیار به حمام کشیده شدمو با لباس زیر دوش آب ایستادم .....

صبح آرتین اومد دنبالم ... امروز یکم گرفته ام ... به شوخی های آرتین

فقط لبخند میزنم ...

باهم وارد شرکت شدیم .... آرتین بچه های شرکتو به شیرینی دعوت

کرد و شام بعد از شرکت ....

نامزدیمونو اعلام کرد و جلوی همه دست دور شونه ام حلقه کرد ...

با خجالت به تبریکهاشون پاسخ دادم و خودمو از حصار دستهای آرتین

جدا کردم ... آروم به سمت اتاقمون رفتم ...

جلوی در اتاق کیانو دیدم ... دلگیر و حق به جانب نگاهم کرد ...

تو نگاهش پر از حرف بود ... پر از گله ... پر از غم ...

نمیدونم چرا این روزها میتونم حرف چشمهاشو بفهمم ... چرا حرفشو

از نگاهش میخونم و حس میکنم همدردیم !

سلام ریزی گفتمو وارد اتاق شدم ..

صدای قدمهاشو بیرون اتاق شنیدم ...

پشت میزم نشستمو مشغول کارم شدم ...

تا پایان ساعت کاری آرتین شوخی کرد و از خاطراتش گفت ...

لبم لبخند میزنه اما دلم غمگینه .... غمگین از اینکه چرا قسمت پسر

پاکی مثل آرتین منی شدم که دوست داشتن برام اولین بار نیست !

شب با بچه های شرکت به رستوران رفتیم ....

1400/04/29 18:43

داری منو میترسونی کیان.. اینطور کنی زنگ میزنم به بابات ها..
سعی کردم با کشیدن نفس عمیق خودمو آروم کنم..
شمرده گفتم:
-بی بی گلی.. میخوام برم نجاستو از خودم بشورم.. میخوام با آب کثافتارو از خودم پاک کنم.. بده؟
-چی میگی تو؟! مگه تو این سرما آدم میره تو آب.. سینه پهلو میکنی !
-نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
بی توجه به صدا کردناش با لباس به آغوش آب رفتم.. اول با قدمهایی محکم و بعد با ضرباتی به امواج خروشانش..
سرمو تو آب فرو کردمو نفسمو حبس کردم.. شاید قلب گرگرفتم آروم بشه.. شاید وجودم پاک بشه..شاید..
میگن آدمای پاکقسمت آدمای پاک میشن... پس اینکه نگار قسمتم نشد به خاطر ناپاکی منه..آره.. اگه میشد عدالت خدا زیر سوال میرفت.. پس آرتین.. خب حتما اون پاکتره.. به قول خودش شرایط ازدواج نداشته و اهل گناه هم نبوده..
اما من اثلا به ازدواج فکر هم نکرده بودم.. بودنم با دخترا فقط محض تفریح بوده و بس !
سرمو از آب بیرون میارم.. بدنم به سرمای آب عادت کرده..لرز ابتدای ورودم از بین رفت.. حس خوبیه..
صدای بی بی از کنار ساحل شنیده میشه..
براش دست تکون میدم تا بره ..دست بردار نیست..نمیره.. بی بی مثله هر مادر
دیگه ای مادره و کم برام مادری نکرده..

دایه ی مادرم بوده ولی بعد از رفتن مادرم از ما فاصله گرفتو اینجا رو به همه جا ترجیح داد.. هر چند حتما تحمل دیدن رفتار های بابامو نداشته..

حق داشته بیاد تو دل آرامش دنیا..

چند بار دیگه سرم رو تو آب فرو میکنم و از آب بیرون میام..
-دیوونه شدی؟! نکنه جنی شدی! اهل دلدادگی هم که نیستی بگم عاشق شدی !
با این حرفش ایستادم و بهش خیره شدم.. مشکوک نگاهم کرد..
-شدی؟!
-بی خیال بی بی..
-پس شدی..آخر شتر دلدادگی در خونه ی تو رو هم زد!
-قدیما بخ وخترا میگفتن شتر دره خونشون میشینه..
-اون قدیما بود.. حالا چی مثله قدیمه که این باشه؟! نگاش کن.. عینه دیوونه های پریده تو آب.. دلت لرزیده، برو به دختره بگو و تکلیفتو روشن کن.. این ادا ها چه معنی میده؟!
-دست رو دلم نذار بی بی.. خودم داغونم.. تو خرابترم نکن..
-من که نفهمیدم تو چی میگی.. بیا بریم تو لباستو عوض کن تا ذات الریه نگرفتی..بیا تا بعد به دلدادگیت برسیم

نگار:
بعد از اینکه تو محیط سرد و غیر صمیمیشون شام خوردیم نیم ساعتی دوره هم نشستیم..
قراره برای فردا عصر اقوامشون بیان تا با هم آشنا شیم..
خیلی خستم.. حسابی خوابم گرفته.. از طرفی استرس دارم کجا بخوابم !
با خمیازه ای که کشیدم آرتین سرش رو کناره گوشم اورد
-خانومم خوابش میاد؟
-خیلی..
-پس چرا نشستی؟ بیا بریم بخوابیم..
-نه بابا، زشته.. همه نشستن، ما کجا پاشیم بریم؟!

-بقیه که تو راه نبودن که باشن..

1400/04/29 18:44

ما خسته ایم، پاشو بریم..
دستمو گرفت و از جا بلندم کرد.. نگاه همه رو به ما چرخید..

-ما خیلی خسته ایم دیگه میریم بخوابیم، شب بخیر!
نگاهم رو صورت مامانش خیره موند.. با چشم هایی گشاد شده داشت ما رو نگاه میکرد..تنها حرفی که رو لبم اومد همین بود..
-شب بخیر.

از پله های مارپیچ انتهای سالن پذیرایی که به راهرو ورودی هم راه داشت بالا رفتیم..

چندین در سفید کناره همدیگه قرار داشتن..یکی از در ها رو باز کرد دستشو مقابل اتاق گرفت و تعظیم کرد..

-بفرمایید بانو..

لبخند زدمو با استرس وارد اتاقش شدم.. دستشو کنار دیوار کشید و لامپو روشن کرد..

-اینم کلبه ی کوچولوی من، خانوم کوچولوی خودم..
دستام یخ کرده..نگاهم هراسونه و از نگاه مشتاق آرتین فراریه.. نگاهمو به زمین دوختم..دستمو گرفت سمت خودش..خودمو سفت نگه داشتم تا نیفتم..
-بیا عشقم..
تو دو قدمیم ایستاد.. پشت دستشو کشید تو صورتم.. باز بدنم گر گرفت.. ترسم بیشتر شد.. از تنها بودن باهاش میترسم.. حق دارم بترسم.. یه دختره تنها با یه شناسنامه سفید... اگه اتفاقی بیفته و بعد جبران ناپذیر باشه..
حتی نمیتونم بهش فکر کنم.. سرمو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام.. به دستش رو کمرمو یه دستش روی چونم نشست..
-تو چته؟
جوابشو ندادم.. چشمامو بسنم و سعی میکنم به این فکر کنم که قرار نیست اتفاق احمقانه ای بیفته !
-نکنه ار من میترسی؟ واقعا فکر میکنی من میتونم بهت آسیب برسونم؟
چشمامو باز کردم.. خیره شدم تو قهوه ای شفافش.. حس کردم چشم هاش باهام صادقن..
-من از بی آبرویی میترسم..از تنهایی بیشتر و از وقتی که انگشت اتهام بیاد به سمتم نفرت دارم.. دلم نمیخواد اتفاقی بیفته که نه زمانش رسیده و نه اینجا مکانشه.. من یه دختره پاکم که مقیده به تمام سنت ها.. دلم میخواد منو تن نبینی.. جسمم به چشمت نیاد و فقط رونم برات زیبا باشه.. تنم حرمت داره.. دوست ندارم یه وقت..
دستش رو روی لبم گذاشت و هیش کشداری گفت..

-من به تنت چشم ندارم.. همون طور که خودت گفتی روحت برام مهمه.. من عاشق پاکی روحت شدم، نه زیبایی جسمت.. باورم کن.. ای کاش شما زنها باور میکردین که ما مردا چشم به جسمتون نداریم.. چشم به جنستون نداریم..چششم به طنازی های زنونتون هم نداریم.. فقط خلوص قلبتونو پاکی وجودتونه که ما رو عاشق میکنه.. پاکی قلبتون..صفای وجودتون.. من دل به ذاتت بستم، نه ظاهرت. ابنو بفهم بهت قول میدم تا وقتی خودت نخوای پامو از خط قرمز ها فراتر نمیذارم.. تو برام بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی عزیزی.. من هم به تو احترام میذارم هم به سنتها..حالا با خیال راحت بیا..
دستهاش باز شده بود.. حرفاش روم تاثیر گذاشت.. خیالم راحت شد..

1400/04/29 18:44

همه بودن بجز کیان !

کارو بهانه کرد و از اومدن شونه خالی کرد ... برای منم نیومدنو ندیدنش

بهتره !

شاید از دل برود هرآنکه از دیده رود!

شایدم بهتر باشه محل زندگیمم عوض کنم ... نمیدونم موندنم تو اون

ساختمون و درست روبروی واحد عشق اولم درسته یا نه !

شاید خونه ی دیگه ای بگیرم ...شایدم زمان و همینطور آرتین همه چیز

و تغییر بدن ....

شاید روزی برسه که دیگه کیانی دیده نشه و نگاهم پر بشه از آرتین

...

امیدوارم اونروز به زودی برسه ...

هفته ها بدون توقف و استراحت در حال گذر هستن ... هرروز با آرتین

سرکار میرمو باهم برمیگردیم ...

برخوردم با کیان کمتر شده و دلمم با این قضیه کنار اومده ... انگار

راست راستی آرتین داره خودشو تو دلم جا میکنه ... با خوبی هاش هر

لحظه لبخندو مهمون لبام میکنه ... درک میکنه رعایت حد فاصله امونو

و اصراری به اومدن به خونه ام نداره ...

منم هنوز فرصت نکردم دعوتش کنم ... فعلا داریم بهم عادت میکنیمو

باهم کنار میایم ...

آخر هفته به اصفهان دعوت شدم .... مادرش پاگشام کرده ....

نگرانم .... هم از روبرو شدن با خانوادش ... هم از موندن و تنها شدن با

شوهرم ...

شاید مراعات این مدتش نشون داده که ظرفیت داره و بهم احترام

میذاره ... اما مرد بودن و عاشق بودنشو نمیتونم فاکتور بگیرم !

اینه که بودنم کنارشو ترسناک میکنه ....


صبح زد راه افتادیم و ساعت دوزده اصفهان بودیم..به محض این که وارد اصفهان شدیم، اضطراب همه وجودمو پر کرد..دستام شدن تیکه یخ..-آرتین..-جونم گلم؟-من میترسم !-از چی؟!-از برخورد خانوادت.. فامیلت.. از اینکه حرفی بشنوم که آزارم بده..-هیچکس حق نداره ناراحتت کنه، این مدتم من کنارتم هر *** حرفی زد خودم جوابشو میدم..-حتی مادرت؟-حتی مادرم ! من خوب میشناسمت.. میدونم اهل دروغ و فریب نیستی... از طرفی اونقدر علشقتم که دلم نمیخواد غم یه لحظه هم مهمون چشمات بشه.. خیالت تخت.. من پشتتم.. همیشه.. نمیذارم کم تر از گل بهت بگن !دستای سردم رو توی مشتش گرفت و فشار خفیفی بهش وارد کرد.. سنگینی نگاهش رو حس کردم نگاه از دستم گرفتمو بهش خیره شدم.. لبخند اطمینان بخشی زد و دلمو گرم کرد..-الان چرا باید تو ماشین باشیم؟!-یعنی چی؟! چه ایرادی داره؟-با این نگاهی که تو میندازی سنگم آب میشه چه برسه به من.. کاش الان خونه بودیم تا...ابروهام بالا رفت... لبخند عریضی صورتشو پر کرد.. با ترس آب دهننو قورت دادم.. صدای خنده اش بلند شد..-ای جونم وقتی میترسی شبیه این جوجه زردا میشی !به مثالش لبخند زدم.. یاد مهدی افتادم.. اونم همینو میگفت... بعضی وقت ها هم میگفت جوجه طلایی خونه !چقدر زود رفت زیر خروار خاک.. چه بد شد

1400/04/29 18:44

به دعوتش پاسخ مثبت دادم.. قدمی به جلو برداشتم و سنگینی بازوهاشو دورم حس کردم..




تا صبح سرم رو بازوش بود. پشتم بهش بود و دستش رو شکمم جا خوش کرده بود. نفس هاش به شونه هام میخورد و منو با س تازه ای آشنا میکرد..

بوی عطر تنش، با این که اولین باره کنارش بودم، برام خاص و دوست داشتنیه.. شاید کارلاو هورمون(هورمون اکسی توسین که باعث میشه زن و شوهر از بوی تن یکدیگه خوششون بیاد و از کنار هم بودن خاطره ی خوشی در ذهنشون پدید بیاد) باشه...

تا صبح نتونستم پلک روی هم بذارم..درسته آرتین بهم قول داد، ولی نمیتونم با خوش خیالی سرم رو به باد بدم.. باید هوشیار باشم.. اما واقعا آرتین کارم نداشت.. آروم خوابید و تا الان که هفت صبحه به هوش نیومده.. چشمام از زور خواب داره میترکه..بهتره یکم ببندمشون..

با احساس نوازش دستی روی صورتم از بیدار شدم.. چشمامو باز کردم.. نگاهم تو نگاهی قهوه ای رنگ نشست... نگاهی که شفاف بود و مهربون..

-سلام!

-سلام، صبح به خیر خانوم خوش خواب.. خوب خوابیدی؟

-اوهوم.. خیلی خوب..

دستامو کشیدمو خستگی کامل از تنم بیرون رفت.. خندید و لپمو کشید..

-چقدر تو شکل دختر بچه هایی.. ای خدا کی بشه من دخترمو که شکل مامانشه ببینم ؟!

با این حرفش نگاهم رو دزدیدم.. سره شدم و لبمو گاز گزیدم..

-خانوم موشی نمیخوای بلند شی؟ شوهرت گرسنشه ها..

لبخند خجولی زدم و بلند شدم.. دستمو گرفت و گونمو بوسید..

-دیشب بهترین شب زندگیم بود. آرامشی که دیشب کناره تو داشتم تا حالا هیچوقت حس نکرده بودم.

از تعریفش خوشم اومد.. آرتین خوب بلده چی بگه تا خودشو تو دلت جا کنه..

به سرویس بهداشتی اتاقم رفتمو دست و صورتم رو شستم.. لباسامو عوض کردمو یه شومیز بلند و شال سر کردمو با آرتین همراه شدم..

مامانش رو کاناپه نشسته بود و کتاب میخوند.. با دیدنمو از بالای عینک نگاهمون کرد و گفت

-ساعت خواب !

آروم سلام کردمو قبل از اینکه حرفی بزنم آرتین خودش جوابشو داد..

-خیلی خسته بودم.. نفهمیدم تا کی خوابم برد.. بنده خدا نگارم به خاطر من گشنه نشست تا بیدار بشمو با هم بریم صبحونه بخوریم !

-تو که سحرخیز بودی.. متاهلی عاداتتو عوض کرده یا دیشب خیلی دیر خوابیدین؟!

رسما داره به رومون میاره... سرخ شدم..

-چه حرفا میزنین مامان! ما که دیشب زودتر از شما رفتیم خوابیدیم.. بیا نگار..

دستمو گرفتو با خودش به آشپزخونه برد.. آتنا مشغول پختن غذا بود.. با دیدنمون لبخند زد و به طرف یخچال رفت

-سلام، بشینین براتون صبحونه بیارم..

آرتین صندلی رو از پشت میز عقب کشید و تعارف کرد بشینم... نشستمو تشکر کردم.. دو تا چای تو فنجون ریخت و کنارم

1400/04/29 18:44

برخورد خانوادت.. فامیلت.. از اینکه حرفی بشنوم که آزارم بده..-هیچکس حق نداره ناراحتت کنه، این مدتم من کنارتم هر *** حرفی زد خودم جوابشو میدم..-حتی مادرت؟-حتی مادرم ! من خوب میشناسمت.. میدونم اهل دروغ و فریب نیستی... از طرفی اونقدر علشقتم که دلم نمیخواد غم یه لحظه هم مهمون چشمات بشه.. خیالت تخت.. من پشتتم.. همیشه.. نمیذارم کم تر از گل بهت بگن !دستای سردم رو توی مشتش گرفت و فشار خفیفی بهش وارد کرد.. سنگینی نگاهش رو حس کردم نگاه از دستم گرفتمو بهش خیره شدم.. لبخند اطمینان بخشی زد و دلمو گرم کرد..-الان چرا باید تو ماشین باشیم؟!-یعنی چی؟! چه ایرادی داره؟-با این نگاهی که تو میندازی سنگم آب میشه چه برسه به من.. کاش الان خونه بودیم تا...ابروهام بالا رفت... لبخند عریضی صورتشو پر کرد.. با ترس آب دهننو قورت دادم.. صدای خنده اش بلند شد..-ای جونم وقتی میترسی شبیه این جوجه زردا میشی !به مثالش لبخند زدم.. یاد مهدی افتادم.. اونم همینو میگفت... بعضی وقت ها هم میگفت جوجه طلایی خونه !چقدر زود رفت زیر خروار خاک.. چه بد شد که تنهام گذاشتن.. قطره اشکی از چشمم فرو ریخت و لبخند رو لبم نشست... لبخندی که غم توش بیداد میکرد..ماشینو کناری پارک کرد و کامل به سمتم چرخید... انگشت شستش برف پاک کن صورتم شد و اخم ریزی مهمون صورتش..-چی ناراحتت کرد گلم؟-هیچی..-برای هیچی اشک میریزی ؟!-یاد داداشم افتادم، اونم بهم میگفت جوجه.. دلم... دلم.. براشون تنگ شده..کاش نرفته بودن.. کاش زنده بودن.. کاش بابام بود تا دستشو میبوسیدمو بخاطره بودنش خدا رو شکر میکردم..کاش مامانم بشود تا گونه های سرخشو بو کنم.. دستای خستشو تو دستم میگرفتمو با داشتنشوندحس داشتن دنیا رو میداشتم.. کاش خوهرا و برادرام بودن تا باهوشن شوخی کنم، دعوا کنم.. درد و دل کنم..کاش بودن تا برای ازدواجم راهنماییم میکردن....کاش بودن.. اینکه کسی بگه بی *** و کار مهم نیست.. اینکه با این حرف یاد نبودنشون میفتم عذابم میده.. کاش بودن و از علایقم منعم میکردن.. به خدا راضی بودم.. اونا باشن.. اصلا من گوشه ی خونه میشستم.. میموندم پیششون تا اگه اتفاقی افتاد برای هممون باشه.. منم باهاشون برم.. اینجا تنها نمیموندم.. نمیدونی چه صفایی داشت نون و پنیر هندونه ای که عصرا با هم میخوردیم.. از صد تا غذا شاهانه مزش بیشتر بود....خنده های از ته دلمون، دل کوه رو میلرزوند.. کاش بودن.. سرم داد میکشیدن.. گاهی میگم خدایا نمیشه زندشون کنی ؟! بذار باشن ولی به من اجازه ندن تنهایی جایی برم.. داداشام برام قلدری کنن.. مامانم نمازه اول وقتو بهم تذکر بده.. با یه کاره اشتباه بابام بهم اخم کنه.. اونوقت منم به جای اینکه

1400/04/29 18:44

نشست..

آتنا هم نون و کره و عسلو روی میز گذاشت..

-دستت درد نکنه آتنا جون..

-خواهش میکنم، داداش شما چرا ریختی، خودم براتون میریختم خب..

-یه چایی ریختن که کاری نداره خواهری.. دستت درد نکنه..

-آخه ما اصلا دلمون نمیاد تو کار کنی.. همیشه تهران تنهایی، حالا به زور میای خونه کار کنی.. گذشته از اون، میدونی مامان دوست نداره مرد کار خونه بکنه !

با این جمله اش نگاه منظور داری به من کرد.. معنی جملشو فهمیدم.. به در میگه دیوار بشنوه.. فعلا حوصله ی جواب دادن ندارم.. مشغول شیرین کردن چاییم شدم..

بعد از صبحانه آرتین به شرکت پدرش رفت.. قرار شد برای ناهار که حدود دو ساعت دیگه میشد برگرده..

با رفتنش استرسم بیشتر شد.. تنها بودن با این خانواده واقعا منو میترسوند.. باز خوبه از آرتین حساب میبرن..

مادرش اومد روبروم نشستو ابروهاشو تو هم گره کرد.. سرفه ای کرد تا صحبتشو شروع کنه..

-ببین نگار، ما به آداب و رسوم خیلی معتقدیم.. به عزت و احترام گذاشتن به بزرگتر ها همین طور.. یکی از نکات اصلی اینه که کوچیکتر ها وقتی هنوز بزرگترا نشستن نمیرن بخوابن.. به خصوص اگه زنو شوهر یا نامزدم باشن.. زشته جلوی پدرشوهرو مادرشوهر.. کسی از پسر و پدر توقعی نداره.. ولی این زنه که باید حیا داشته باشه و آدابو رعایت کنه.. رفتار دیشبت اصلا درست نبود.. هر قدرم خوابت میومد نباید به آرتین میگفتی بریم بخوابیم!

-ولی آرتین خودش گفت.. من بهش نگفتم

گره ی بین ابروش عمیق تر شد..

-اون خمیازه ای که تو کشیدی, معلومه بچم میگه بریم بخوابیم.. حالا بگذریم.. به هر حال گفتم که دفعه ی بعد تکرار نشه.. مورد دیگه بیدار شدنتونه... اول اینکه شما نامزدینو درست نیست اتفاقی بینتون بیفته.. ÷س خودت حواست جمع باشه.. ببین من دلم برات میسوزه که اینو میگم.. شاید اگه هر مادرشوهر دیگه ای بود میگفت ولشون کن.. به من چه.. بذار هر کاری میخوان بکنن ولی من دلم نمیاد دختر مردم با یه شناسنامه سفید اتفاقی براش بیوفته بعدشم ببینین پشیمونین و راه به جایی ندارین... برای بیدار شدن همه ی اعصای خونه ی ما زود بیدار میشن.. درست نیست تو به هنوان عروس انقدر دیر بیدار بشی.. اینا رو گفتم تا حواستو بیشتر جمع کنی.. طوری نمیشه، حالا سه روز دیر تر بخواب زود تر بیدار شو.. انقدر وقت برای خوابیدن هست.... راستی عصر اقوام میان.. یه دست کت شلوار برات گرفتم بپوشی.. آتنا.. برو بیار بپوشتش ببینم بهش میاد !

از این همه امر و نهی و آدم حساب نکردنم حالم بد شد... بغضم گرفت.. نفس عمیقی کشیدم تا اشکم روان نشه..

آتنا رفت و با یه دست کت و شلوار آبی پررنگ که به دستش گرفته بود برگشت .. از زور بغض

1400/04/29 18:44

که تنهام گذاشتن.. قطره اشکی از چشمم فرو ریخت و لبخند رو لبم نشست... لبخندی که غم توش بیداد میکرد..ماشینو کناری پارک کرد و کامل به سمتم چرخید... انگشت شستش برف پاک کن صورتم شد و اخم ریزی مهمون صورتش..-چی ناراحتت کرد گلم؟-هیچی..-برای هیچی اشک میریزی ؟!-یاد داداشم افتادم، اونم بهم میگفت جوجه.. دلم... دلم.. براشون تنگ شده..کاش نرفته بودن.. کاش زنده بودن.. کاش بابام بود تا دستشو میبوسیدمو بخاطره بودنش خدا رو شکر میکردم..کاش مامانم بشود تا گونه های سرخشو بو کنم.. دستای خستشو تو دستم میگرفتمو با داشتنشوندحس داشتن دنیا رو میداشتم.. کاش خوهرا و برادرام بودن تا باهوشن شوخی کنم، دعوا کنم.. درد و دل کنم..کاش بودن تا برای ازدواجم راهنماییم میکردن....کاش بودن.. اینکه کسی بگه بی *** و کار مهم نیست.. اینکه با این حرف یاد نبودنشون میفتم عذابم میده.. کاش بودن و از علایقم منعم میکردن.. به خدا راضی بودم.. اونا باشن.. اصلا من گوشه ی خونه میشستم.. میموندم پیششون تا اگه اتفاقی افتاد برای هممون باشه.. منم باهاشون برم.. اینجا تنها نمیموندم.. نمیدونی چه صفایی داشت نون و پنیر هندونه ای که عصرا با هم میخوردیم.. از صد تا غذا شاهانه مزش بیشتر بود....خنده های از ته دلمون، دل کوه رو میلرزوند.. کاش بودن.. سرم داد میکشیدن.. گاهی میگم خدایا نمیشه زندشون کنی ؟! بذار باشن ولی به من اجازه ندن تنهایی جایی برم.. داداشام برام قلدری کنن.. مامانم نمازه اول وقتو بهم تذکر بده.. با یه کاره اشتباه بابام بهم اخم کنه.. اونوقت منم به جای اینکه ناراحت بشم میرم کف پاهاشونو میبوسم ! افسوس.. افسوس که دنیا این فرصتو بهم نداد.. افسوس که نشد یه بار کف پاهاشونو ببوسم.. یه بار ازشون تشکر کنم.. دنیا.. بده.. بده آرتین.. ما تا یه چیزی رو داریم قدرشو نمیدونیم، ولی امان از روزی که از دست بدیمش.. اونوقته که میزنیم رو دستمون و میگیم ای وای !
گریه ام شدید تر شد.. دستایی مردونه دورم حلقه شد.. سرم روی سینش فرود اومد... بوی عطرش مشامم رو پر کرد.. پلکام روی هم رفت.. آروم شدم..

کیان:
دیروز آرتین و نگار رفتن اصفهان... از دیشب تا حالا عینه مرغ پر کنده شدم.. آروم و قرار ندارم..
از بس فکر کردم الان دارن چی کار میکنن و چی میگن و کجا میخوابن و و و و .. دیوونه شدم..
هوای تهران برام سنگینه.. نمیتونم خوب نفس بکشم..
نفسم به شماره افتاده از افکاری که افتاده به جونم..
هر چی له خودم میگم کیان بس کن.. نگار رفت.. تموم شد.. دیگه ماله یکی دیگست.. ولی مگه این دل نامروت زیر بار میره !
با هر ضربه ی قلبم تو قفسه ی سینه نجوای نگار شنیده میشه..
کاش رودتر گوشم این نجواها رو میشنید.. کاش خیلی

1400/04/29 18:44

نمیتونستم حرفی بزنم... اول هر چی دلش خواسته بهم گفته و حالا بهم کادو میده.. با اینکه دوست ندارم جواب بزرگتر از خودمو بدم اما اگه هیچی نگم خفه میشم..

-خانوم مطاعی من لباس مناسب همراه خودم اوردم.. احتیاج به زحمت شما نبود..

-واه.. خانوم مطاعی چیه؟! تو دیگه مثه دخترمونی.. بگو مامان! بعدشم این هدیه اومدنت به خونمونه.. میخواستیم دیشب بهت بدیم که دیگه رفتین خوابیدین..

-ممنون ولی اگه اجازه بدین..

-هنوز ندیده و نپوشیده ازش خوشت نیومده؟! اول بپوش بعد روش ایراد بذار.. کلی منو بابا رفتیم گشتیمو اینو خریدیم.. درست نیست آدم هدیه رو پس بده یا نپوشه و بندازه یه گوشه..

-منظورم این نبود..

-من زبونم تند هست، اما هر چی هست رو زبونمه.. حالام نمیخواد بخاطر دلگیری از من کادوی پدرشوهرتو رد کنی! هر حرفی زدم به صلاح خودت بود.. چند سال دیگه میفهمی چه لطفی در حقت گردمو خودت بابتش تشکر میکنی..

حرفی نزدم.. بجاش لبمو گزیدم.. کت شلوارو از دست آتنا گرفتمو تشکر کردم..

-برو اتاق آرتین بپوش ببینم چطوره بت!

کاری که گفتو انجام دادم.. برعکس اخلاقش سلیقش خوبه.. قشنگ بود.. ولی بابت رفتارو طرز بیانش موفع دادنش.. اصلا کت و شلوار به دلم ننشست.. با صدای آتنا از اتاق بیرون رفتم.. با دیدنم لبخندی رو لبش نشست.. پیروزمندانه گفت..

-حالا امروز فامیل بفهمن آرتینم خیلی بدسلیقه نیست!.. خوبه بهت.. مبارک باشه.. با این لباس بهتر شدی.. کلا آدم باید به خودش برسه و لباسای خوب بپوشه تا شوهرشو جذب خودش کنه!

واه... طوری حرف میزنه انگار خودم لباس ندارم یا لباسام بدو زشت بوده!

خدایا من با این زن چکار کنم؟.. خودت کمکم کن.

ساعت شش شده.. آماده ام.. ولی احساسم مثل هیچ تازه عروسی نیست...

غم تو صورتم بی داد میکنه.. نمیتونم حتی یه لبخند تصنعی بزنم.. آرتین پیراهن آیب روشن با شلوار سورمه ای و کروات آبی تیره.. خیلی جذاب شده... واقعا برازندست.. مادرش حق داره جوش بزنه.. یکی یه دونش از دستش پرید..هه.. از این فکر لبخندی رو لبم نشست.. اصلا اگه بخوان حرصم بندن منم حرصشون میدم.. منو بگو فکر میکردم جای مادرمو برام پر میکنه.. ولی اون به من به شکل یه غاصب نگاه میکنه..

دست آرتین رو صورتم نشست.. دستای بزرگش برای پوشوندن کل صورتم کافین..

-گل من چشه؟

-نگرانم !

-چرا عزیز دلم؟! ما اومدیم اینجا تا یه کم آب و هوات عوض شه.. نه اینکه مدام دپرس بشی.. نمیخوام این شکلی بببینمت.. احساس بدی بهم دست میده.. حس میکنم مقصرم که تو چنین حال و هوایی داری!

با حرفاش آرومتر شدم.. لبخندی زدم..

-تو مقصر نیستی.. من زیادی نگرانم !

-هر چی مانع لبخندت بشه برای منم دردده.. آروم

1400/04/29 18:44