نشست..
آتنا هم نون و کره و عسلو روی میز گذاشت..
-دستت درد نکنه آتنا جون..
-خواهش میکنم، داداش شما چرا ریختی، خودم براتون میریختم خب..
-یه چایی ریختن که کاری نداره خواهری.. دستت درد نکنه..
-آخه ما اصلا دلمون نمیاد تو کار کنی.. همیشه تهران تنهایی، حالا به زور میای خونه کار کنی.. گذشته از اون، میدونی مامان دوست نداره مرد کار خونه بکنه !
با این جمله اش نگاه منظور داری به من کرد.. معنی جملشو فهمیدم.. به در میگه دیوار بشنوه.. فعلا حوصله ی جواب دادن ندارم.. مشغول شیرین کردن چاییم شدم..
بعد از صبحانه آرتین به شرکت پدرش رفت.. قرار شد برای ناهار که حدود دو ساعت دیگه میشد برگرده..
با رفتنش استرسم بیشتر شد.. تنها بودن با این خانواده واقعا منو میترسوند.. باز خوبه از آرتین حساب میبرن..
مادرش اومد روبروم نشستو ابروهاشو تو هم گره کرد.. سرفه ای کرد تا صحبتشو شروع کنه..
-ببین نگار، ما به آداب و رسوم خیلی معتقدیم.. به عزت و احترام گذاشتن به بزرگتر ها همین طور.. یکی از نکات اصلی اینه که کوچیکتر ها وقتی هنوز بزرگترا نشستن نمیرن بخوابن.. به خصوص اگه زنو شوهر یا نامزدم باشن.. زشته جلوی پدرشوهرو مادرشوهر.. کسی از پسر و پدر توقعی نداره.. ولی این زنه که باید حیا داشته باشه و آدابو رعایت کنه.. رفتار دیشبت اصلا درست نبود.. هر قدرم خوابت میومد نباید به آرتین میگفتی بریم بخوابیم!
-ولی آرتین خودش گفت.. من بهش نگفتم
گره ی بین ابروش عمیق تر شد..
-اون خمیازه ای که تو کشیدی, معلومه بچم میگه بریم بخوابیم.. حالا بگذریم.. به هر حال گفتم که دفعه ی بعد تکرار نشه.. مورد دیگه بیدار شدنتونه... اول اینکه شما نامزدینو درست نیست اتفاقی بینتون بیفته.. ÷س خودت حواست جمع باشه.. ببین من دلم برات میسوزه که اینو میگم.. شاید اگه هر مادرشوهر دیگه ای بود میگفت ولشون کن.. به من چه.. بذار هر کاری میخوان بکنن ولی من دلم نمیاد دختر مردم با یه شناسنامه سفید اتفاقی براش بیوفته بعدشم ببینین پشیمونین و راه به جایی ندارین... برای بیدار شدن همه ی اعصای خونه ی ما زود بیدار میشن.. درست نیست تو به هنوان عروس انقدر دیر بیدار بشی.. اینا رو گفتم تا حواستو بیشتر جمع کنی.. طوری نمیشه، حالا سه روز دیر تر بخواب زود تر بیدار شو.. انقدر وقت برای خوابیدن هست.... راستی عصر اقوام میان.. یه دست کت شلوار برات گرفتم بپوشی.. آتنا.. برو بیار بپوشتش ببینم بهش میاد !
از این همه امر و نهی و آدم حساب نکردنم حالم بد شد... بغضم گرفت.. نفس عمیقی کشیدم تا اشکم روان نشه..
آتنا رفت و با یه دست کت و شلوار آبی پررنگ که به دستش گرفته بود برگشت .. از زور بغض
1400/04/29 18:44