The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

در..
- وای .. ماشاا.. انقدر هرکولی تکونت نمیشه داد.. بیا برو دیگه..
با لبخند نگاهم کردو ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت..
- آرتین !
- جونم عشقم؟ بمونم دیگه.. تو که اصفهان پیشم خوابیدی.. مگه مشکلی پیش اومد که حالا میترسی؟
- آخه..
دستشو دور شونه ام حلقه کردو گونه اشو رو گونه ام گذاشت و زمزمه کرد..
- آخه بی آخه .. من امشب اینجا میمونم !
با جدیدت نگاهش کردم..
- از اولم قصد رفتن نداشتی نه؟
- نه..
- دست از پا خطا کنی ، دست و پاتو قطع میکنم !
- چشم خانوم گانگستر !
با سرخوشی منو به طرف اتاقم کشید..
دستاشو از دوطرف باز کرد..
- آخیش ! خستگیم در رفت !
با تعجب نگاهش کردم.. خندید و لپمو کشید..
- اینجوری نگام نکن شکل موش میشی و منم بد قول میشم
- بد قول؟
- یعنی نمیتونم به قولی که دادم عمل کنمو دست از پا خطا نکنم !
گر گرفتم.. سرخ شدم از خجالت و نگاه ازش گرفتم..
- نمیخوام فکر کنی تنهامو بی حامی ، بنابر این میتونی ازم استفاده کنی و ..
چونه امو تو دستش گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم..
- هیشششش.. این حرفو نزن ! تو زنمی.. خانوممی ، مگه نامردو حیوونم که انطوری باشم؟ من دوست دارم ، موندنمم به خاطر اونی که مغز کوچولوت بهش فکر میکنه نیست.. وقتی پیشتم آرامش میگیرم.. آروم میشمو روزم با خوشی شروع میشه.. برای اینه که میخوام کنارت باشم.. تا حس کنم با منی... مال منی !
حرفاش آرومم کرد ، پلکمو به علامت تایید بستم.. پیشونیم مرطوب شد.. چشم باز کردمو به لبخند مهربونش لبخند زدم..
دکمه های لباسشو باز کردو پیراهنشو در آورد..
- آرتین برو اون اتاق لباستو عوض کن ، تا منم لباسمو عوض کنم..
- لباس نمیخوام بپوشم ، توهم همینجا لباستو عوض کن.. هیچی نباشی زنمی.. اگه قرار باشه جلو من لباستم عوض نکنی و ازم بترسی که خیلی ستمه !
- نمیترسم ، خجالت میکشم !
لباسمو از کمد برداشتمو از اتاق بیرون رفتم.. وقتی لباسامو عوض کردم و به اتاقم برگشتم دیدم رو تختم خوابیده.. میخواستم صداش بزنمو بیدارش کنم تا روی زمین بخوابه ، ولی دلم نیومد.. یه تشک برداشتم پهن کردم رو زمینو روش خوابیدم..
نیمه های شب بود که دستی دور کمرم پیچیده شد.. با ترس پتو رو کنار زدمو به پشتم برگشتم..
چشماش بسته بود و لبخند رو لبش بود..
- قرار بود کنار تو بخوابم ، نه روی تخت

کمی تکون خوردم تا از حصارش رها بشم...

-آرتین بور عقب، اینطوری خوابم نمیبره..

میخوابی یا با روش خودم خوابت کنم؟

با ترس به چهره ی خندونش نگاه کردم.. آب دهنمو قورت دادم...

-میخوابم !

پشتمو کردم بهشو چشمامو بستم، صدای خنده ی ریزشو از کنار گوشم شنیدم..

دستاش به دور کمرم محکم شد و شقیقه امو بوسید..

-شب بخیر ترسوی

1400/04/29 18:46

گوشه چشمموباانگشت کوچیکم گرفتموبه مادرارتین نگاه کردم

مادری که زارمیزد ناله میکردنفرین میکرد

به خواهرش نگاه کردم مشت به سینه میزدوباداداسم داداششوصدامیکرد خواهرکوچیکشم بی صدا گریه میکردوفقط اشکاش نشونه گریه ش بود

نگاهم روی پدرش ثابت موند راسته میگن داغه پسرکمره پدرومیشکنه کمرش انگارسالهاس کمونی شکله ریشوموهاش کامل سفیدشده ومردونه شونه هاش میلرزه

برای مراسم خاک سپاری وسومشم اومدم پدرمم اومد به اقای مطاعی تسلیت گفت

امابرای هفتش نتونستم بیام وتلفنی عذرخواهی کردم

تواین مدت شایدهرروز بیمارستان رفتموبه نگارسرزدم

نگاهش بی هدف به روبه روخیره وروزه سکوت گرفته بود

فقط دیروزبودکه به دکترالتماس میکردمرخصش کنه وقتی گفتم امروزچهلم ارتینه بابهت اسم ارتینوصداکرد وقتی بی پسوندوپیشوند اسمموصداکرد دل خواب رفتموبیدارکرد

-خانم عزیزمرخصم بشین نمیتونین اینهمه راه برید اصفهان بایداستراحت کنین

-خواهش میکنم دکتر تروخدا

-چطوری میخواهین برید؟وسیله دارین یا.....

-با با اتوبوس باهواپیما میرم

-خانوم نمیشه براتون خطرداره پاتون تازانوتوگچه دستتونم شکسته نباید حرکت بدین تنهایی چطوری میخواین...

همین موقع بودکه وسطحرف دکتراومدوباالتماس روبه من گفت

-تومنومیبری کیان؟میشه منم ببری؟خواهش میکنم میخوام باهاش خدافظی کنم اخه تقصیرمن بود تقصیرمن بود که اون....

اجازه ندادم بیشترازاین خودشوعذاب بده

-هیییش باشه باشه میبرمت فقط بایدقول بدی ازاین حرفانزنیوبه خودت فشارنیاری

-چشم قول میدم

باکمال تعجب منودکتردوقطره اشک ازچشماش چکیدوبالبخندی پاک پلکشو بست

دکترگفت توشناختی که تواین مدت ازش پیداکردم همین دوقطره اشکم جای شکرداره همش میترسیدم غمبادبگیره نگران افسردگی شدید هستم این سفربرای جسمش خوب نیست ولی برای روحش خوبه

دستشوروی شونه م گذاشتوازدراتاق بیرون رفت

ازسالن بیمارستان گذشتم وبه اتاقش برگشتم دوباره خیره شده بودبه روبه رو وزمانومکانو فراموش کرده بود

بادیدن ساعت که نشون دادن پایان وقت ملاقات بود زیرلب خدافظی کردمو بهش گفتم فرداصبح زود میام دنبالت

اماازصبح تاحالایه کلمه حرفم نزده حتی اشکم نریخته فقط خیره شده به قبر به اسمی که ی روز قراره تکیه گاه وهمه پناهش باشه

کم کم همه داشتن میرفتن من موندمو یه دخترروویلچروخانواده ی ارتین

دخترابه زورمادرارتینوازروی قبربلندکردن چشمهای مادرش سرخ بودوپرازغم

وقتی ازکنارم ردمیشد باصدایی که رنگ مرگ میدادواصلاحس زندگی توش دیده نمیشد نگاهم کردوگفت:

-ممنونم که زحمت

1400/04/29 18:46

کجارفتی؟چه ها کردی؟کی اومدی؟
-اوهووووووو صبرکن داداش پیاده شوباهم بریم هیچی دوسه روزه رفتیم نصف جهونوبرگشتیم حالاشومابگوچه خبرا؟تومارفتیم توام پیچوندی رفتی؟
-نه بابا رفتم شمال ی حالوهوایی عوض کنم که سرماخوردم
-معلومه این هوابه این سردی وقت شمال رفتن نیس
-دله دیگه ی دفعه میگیره رفتم که بازشه
-شد؟
-فکرنکنم
-ارتین؟
بازشنیدن صدای ظریفش لرزه برتنم انداخت چشمامو محکم ب روی هم فشاردادم ودستامو مشت کردم
-ببخشیدشمااومدین؟س...سلام
سرموتاحدی که میشدپایین انداختم تانگاهم هرزنره نگام هرزنره روناموس رفیقی که ازبرادی کم نذاشته برام
-سلام بله الان اومدم
-بسیارخب ارتین این قردادبگیرین بااقای کاویانی بیبین اگه مشکلی داشت بهم بگین بااجازه
-ممنون زحمت کشیدین خواهش میکنم
سرم پایین بودو تندتندداشتم تعارف تیکه پاره میکردم که دستای ارتین مثل بای بای جلوصورتم حرکت کرد
-هی کجایی اق کیان؟چراانقدتعارف میکنی؟نگاررفت توهنوزداری خواهش میکنم تحویل میدی چرامثل برادرای بسیجی شدی؟
بااخم سرموبلندکردم ونگاش کردم:
-مگه چطورشدم؟
-مثل اوناکه جلوزن سرخوسفیدمیشن بدنیستا خوبه ولی ازتوبعیده نگارم که غریبه نیس باهاش تعارف داشته باشی بیا بیابریم که کلی کارداریم بیابریم اول ی نگاه ب قراردادا بنداز تاباقیشو بگم


نگار:

سعی کردم ندید بگیرمشو ب اتاقم برگردم ولی مگه میتونستم ندیدبگیرمش

الهی بمیرم چقدرلاغرشده چقدرضعیف شده دیشب نشد درست حسابی ببینمش اصلاذهنم انقدر درگیره اون زنه که همراهش اومده بودشده بود که نتونستم درست ببینمش حالاالانم که دیدیش نگار که چی؟خجالت بکش توالان شوهرداری

محکم زدم توسرخودم وجوابه وجدان خودمودادم

مگه چیکارکردم که خجالت بکشم؟گناه که نکردم ی زمانی دوسش داشتم خب خب زمان میبره تاکاملا فراموشش کنم

تاعصرکه کارتموم بشه ندیدمش وقتی کارمون تموم شد باارتین ازاتاقمون بیرون رفتیم بارسیدن ب اسانسور قدمهام سست شد

-داری میری کیان؟

-اره سرم گیج میره حسش نیس به کارای عقب افتادم برسم میرم خونه کمی استراحت کنم بلکه حالم جابیاد

دراسانسوربازشد دست ارتین توگودی کمرم نشستوفشارخفیفی بهش واردکرد

هرسه وارد اسانسورشدیم نگاهم ب زمین بود میخاستم نبینمش ولی مگه میتونم صدای سرفه هاشو ندیدبگیرم

باایستادن اسانسور سریع خدافظی کردمو به سمت ماشین ارتین رفتم صبرنکردم جوابمو بگیرم که نگاهم هرزنره تازگی ها افسارچشمم ازدستم رفته ومیخواد رسوام کنه

دریخچالوبازکردم تاغذادرست کنم نگاهم روی سیبزمینی وهویج ثابت موند اگه سوپ بخوره زودتر

1400/04/29 18:46

کشیدی لطف کردین تشریف بیارید خونه درخدمت باشیم

-منتشکرم مزاحمتون نمیشم

-اصلا این حرفونزنیدشمابوی ارتینمومیدین دورازجونت خیلی دوستت داشت نیای ناراحت میشم

-چشم خدمت میرسم

لبخندغمگینی زدوازکنارم گذشت دخترام پست سرمادرشون راه افتادن نگاهم چرخیدزنومردهمه رفتن مونده بودیم منونگار هیچکسم به این طفل معصوم نگفت حالت چطوره؟کجابودی؟بیابامابریم اینا چرااینجورین

باقدمهای محکم پیشش رفتم مثل همه ی وقتای ناراحتیم وسط ابروم خط افتاده بود بالای سرش ایستادم هنوزنگاهش به قبربود صداش زدم

-نگار

جواب نداد عکس العملی نشون داد انگاراصلانشنیده

خم شدمو دسته ویلچرشوگرفتم

-منونگاه کن نگارباتوام

نگاه بی حالش چرخید روصورتم وقفل شد توچشمام رنگ نگاهش غمگینه وبالباسهای سرتاپاسیاه که امروزبراش بردمو پوشید تیره ترشده

-مادرارتین میگه بریم خونشون تومیخوای بریم؟

-بریم

همین ی کلمه ودوباره چرخش نگاهش روسنگ قبر

هیچ گرمایی تونگاهش دیده نمیشه هرچی هست سرماستوچله زمستون

دسته پشتی ویلچروگرفتمو به جلوهولش دادم دست راستش شکسته بود وروی سینه ش خم شده بودوتوگچ بود دست چپشم روپاهاش مشت کرده بود

وقتی دم ماشینارسیدیم هیشکی نبود امان ازاین زمونه نامرد

اینابه خیالی که نگاربامن میادرفتن یاکلاندیدگرفتنش

سرموتکون دادوریموت ماشینموزدم

به خاطراینکه ویلچرش جابشه وراحت باشه باپورشه شاسی بلنداومده بودم دنبالش درجلوی ماشینوبازکردموویلچرومماس ماشین کردم جلوش ایستادمو خواستم زیربغلشوبگیرم که خودشوعقب کشید وباصدای سردش گفت:

-خودم میتونم

اخم داشتودسته چپشوبه ویلچرگرفتوفشارخفیفی به پای راستش واردکردوایستاد معلوم بودسخته نه ازدست راستش میتونه کمک بگیره نه ازدست چپش صبحم پرستاراکمک کردن بذارمش توماشین دستشوبه بالای ماشین گرفت وخواست خودشوبالابکشه که اخ بلندشد

خیلی سریع وبدون فکردستمودورش حائل کردم وکمرشوگرفتم وبایه حرکت بلندش کردمونشوندمش روصندلی که داد پرغمش بلندشد

-به من دست نزن خودم میتونستم

ازاینهمه فرارولجبازیش حرصی شدموباخشم جوابشودادم

-میتونیستیو دادت بلندشد؟نمیخورمت که نترس اسلامتونم چیزی نشدباکارمن

زیرلب طوری که بشنوم پوزخندزنون گفت:

-توازاسلام چی میدونی

باحرص دره ماشینوبستم ویلچروتوصندوق عقب گذاشتم ودرسمت خودموبازکردم وبرای اخرین بارازبالاماشین به قبررفیقم نگاه کردم

-حلالم کن رفیق نتونستم اززنت بگذرم ولی به شرافتم قسم تاوقتی اسم توروش بود نگاهم کج نرفتو جلودهنه دلمو گرفته بودم

بانگاهم

1400/04/29 18:46

حرفوگفتموسوارشدم

جلوی خونه پدرارتین پارک کردمو به نگارنگاه کردم که بااخم به اون خونه خیره شده بود انگارخاطرات خوبی ازاینجانداشت چهرش تمامادردبود

-نگار

فقط نگاهم کردبانگاهش پرسیدچیه؟

-اگه اذیت میشی نریم

پلک بستوسردجوابموداد

-نه میخوام برم شایداین اخرین حضورم توجمع خانواده شوهرم باشه

ازلفظ شوهری که به کاربرددلم چنگ شد فکم فشرده شد خوراست میگه دیگه شوهرش بود

همزمان بابازکردن در اونم دستش به سمت دستگیره رفت راست دسته وچرخیدنوکارکردن هرچندجزئی بادست چپ براش مشکله

-صبرکن بیام کمکت کنم

-خودم میتونم

باحرص سرموبه سمت صورتش بردم وغریدم

-خیلی حرف بزنیولج بازی کنی میام بغلت میگیرمتومیبرمت انقدربامن لج نکن

خشمگین ترازمن گفت:

-بس کن تومحرم نامحرمی حالیت نیست منکه حالیمه

بازدست گذاشت تونقطه ضعفم

بازکفریم کرد باحرص پیاده شدمودوقدم ازماشین فاصله گرفتم هردودستمو بین موهام فروکردمومحکم نفسموبیرون دادم

نگاهم توی کوچه به روی پسربچه ای که جلودروایستاده بودثابت موند صداش کردموبادست اشاره کردم که بیاد دویید طرفم

-بله اقا؟

-بیایه کمک ب من بده مردکوچیک

بالبخندنگاهم کردوچشم غلیظی گفت درسمت نگاروبازکردم خواست پاشوبیرون ماشین بذاره که باگرفتن دستم به دوطرف درماشین راهشوسدکردم

-من نمیتونم بلندت کنم این بچه که میتونه

باشک اول ب من وبعدبه پسرک نگاه کرد

باتمسخرازپسرسنشوپرسیدم که پسرگفت12سال

پوزخندی زدموروبه نگارگفتم

-خب خداروشکرهنوزبه تکلیف نرسیده نامحرم نیست

بعدروبه پسرک کردموگفتم صبرکنه تاویلچروبیارمواونم زیربغلشوبگیره تابذارمیش روی ویلچر

حرفموگوش کرد ویلچروجلوی درگذاشتموبه تلاشهای پسرک نگاه کردم پسریچه بودوبی جون نگارم که دست وپای سالم نداشت پسرتلاششو کرد فشاری به زیربغلش واردکرد یه لحظه دستش سست شد ونزدیک بود رهابشه که نفهمیدم خودموچجوری رسوندم وکمرنگاروگرفتم وکل هیکل نحیفشوبلندکردم خودشم ترسیده بودوعکس العملی نشون نمیداد برای یه لحظه نگاهم بانگاهش گره خوردکه سریع روگرفت منم ب خودم اومدم وگذاشتمش روویلچر سرموچرخوندم که ازپسرک تشکرکنم که دیدم خواهرکوچیکه ارتین باچشمهایی گشادداره ب ما نگاه میکنه نگاهش حالتی داشت توبیخ کننده حالتی که خوشایندنبودوباعث شدابروهام بالابره سریع چرخیدوداخل خونشون رفتب نگارحرفی نزدم مطمعنم اگه بگم توبیخم میکنه

ویلچرشوهول دادموواردحیاط شدیم باهرجون کندنی بودازپله ها بالابردمش ودراصلی سالنوبازکردم اماتاپاموداخل گذاشتموولچرنگاروجلوی خودم

1400/04/29 18:46

سردادم صدای زنی بلندشد

-صبرکن نیارینش تو

باتعجب به زن نگاه کردم اینجوری که فهمیده بودم خاله ارتین بودجلواومد وطلب کارانه گفت:

-این ویلچرتوقبرستون بوده ونجس شده حالاداری میاریش توکه زندگیشونم مثل دلشون به گندبکشی؟

نگاه تیزش به نگاربودمعلومه داره طعنه میزنه بهم برخورد اخماموتوهم کشیدم

-ببخشیدخانم ولی من تااونجایی که میدونم خاک پاکه فوقش ناراحت کثیف شدن خونه این بادستمال پاکش میکنیم

-نخیرمابه دلمون بده ازاین کثیف کاریا دوتاپاهاش که چلاق نشده پاشه بیاد روصندلی بشینه دیگه اینهمه موش مرده وگریه ش براچیه؟

خونم به جوش اومدازاین همه وقاحت

-احترامتونگهدارخانوم

-شمااحترامتونگهداراقااگه دوست ارتین نبودی نمیذاشتم پاشوتوخونه بذاره خودشوانداخت به پسرخواهرموروزی100باردل خواهرموخون کرد اخرشم که عزیزکردشوفرستادسینه قبرستون

تااومدجوابشوبدم خواهربزرگترارتین باچمهای اشکی گفت

-اصلاکی گفته این دختره ی شوم پاشوتوخونه مابذاره اونموقع که داداشم زنده بود نمیومدونمیذاشت بیادحالااومده برامامظلوم نمایی کنه؟

-من اجازه نمیدم.....

-مابه اجازه شمااحتیاج نداریم اقالازم نیس خودتومردنمونه سال نشون بدی این دخترشومه ازوقتی پاتوخونه مون گذاشت خوشی هامونوگرفت اون ازدل مامانم هرلحظه ازدست کاراش خون میشد اون ازطلاق من اینم ازداداشم که جوون مرگ شدواول جوونی رفت گوشه قبرستون حالانوبت فامیلاوعزیزامون شده

نتونستم خودموکنترل کنم دستم بلندشدبره سمت صورت این خواهرچشم سفید که عذای برادرشم نگه نمیداره که اون خواهرش بادادش همه رومتوجه خودش کرد

-حالافهمیدم داداشم براچی یهوماشینش منحرف شده شمادوتا شمادوتاباهم سروسری داشتین ازهمون اول لابدداداشمم فهمیده ونتونسته خودشوکنترل کنه وبعدش ماشینش منحرف شده اونیکی راننده که شاهدبودمیگفت ی دفعه ماشین اومدلاین مخالف

-چی میگی تو؟عقل توسرت نیست ایناکه میخواستن برن ویلاواسه عروسیشون

-حتماتوراه ی چیزی همون صبح فهمیده داداشم صبوربود اروم بود حتماخیلی جلوخودشوگرفته تابه این خیانتکار هرجایی چیزی نگه مگه ادم چقدرطاقت داره

خیزبرداشتم سمتش که صداش پشتمولرزوندومانعم شد

-چیه مگه دروغ میگم؟خودم دیدم جلودربغلش کردی بیست چهارساعتم که توبیمارستان دورش میچرخیدی تواون یه هفته که ارتین توکمابودحواسم بهت بود همش تواتاق این دختره بودی امروزم که باچشای خودم دیدم کم مونده بود همو.........

باصدای جیغ نگارحرفش ناتموم موندهرچنددیگه حرفی نبودبزنه دختره عوضی

نگارجیغهای هیستیرک میکشیدومیگفت بسه

1400/04/29 18:46

خوب میشه خوبه براش درست کنم فکربدنکنه؟نه مگه اولین بارمه براش غذا درست میکنم؟

حالش خوب نبود ازصبحم سرپابوده سوپ بخوره قوت میگیره

هرفکری میخاد بکنه براش درست میکنم نمیخام جلودلم روسیاه باشم بذاروجدانم هرچقدر میخاد غرغرکنه اصل کاردلمه که ب این کارراضیه این همه ادم ب همسایشون غذامیدن ومنم یکی ازاونا

تازه خدمت ب همسایه ثوابم داره

سرموبالاگرفتم وبه سقف نگاه کردم

خداجونم خدای خوبوعزیزم نگارفدات بشه ببخشید فکرنکنی میخام ازدین سواستفاده کنم نه دلم اروم نمیگیره کاری باهاش ندارم که فقط دلم میخاد سرحال باشه مثل همیشه سرحال وشاد نه انقدر گرفته وغمگین

ب ساعت نگاه کردم هشته سوپ اماده شده کشیدمش تویه کاسه چینی گذاشتمش توسینی دورکاسه رو بالیموترشهایی که حلقه حلقه کرده بودم تزیین کردم وسط کاسه م چندبرگ جعفری گذاشتم

هم قیافه ش خوب شده هم بوش امیدوارم خوشش بیادوبخوره

مانتوموپوشیدم وشالموسرکردم سینیوبرداشتم وازدرواحد بیرون رفتم سینی رو روی کف دستم ثابت نگه داشتم وزنگشونوزدم چندلحظه بعد دربازشد

همین پیرزن خوشمزه دیشبی دروبازکردبادیدنم لبخندی ازته دل زد ولبخندی که ب دل میشینه

بالبخندش لپهای گردش بیشترخودنمایی میکردوگونه هاش چشماشو ریزمیکنن

-سلام حاج خانوم

-سلام ب روی ماهت خیرباشه دخترم بفرمایید

ب داخل خونه دعوتم کرد منم محجوبانه لبخندی زدم وسینیوجلوش گرفتم

-راستش دیدم اقای کاویانی سرماخوردن این بود که براشون سوپ درست کردم بفرمایید البته براشماهم درست کردما امیدوارم خوشتون بیاد

-بااینکه برای من نپختی ولی چشم میخورم اتفاقامن خیلی سوپ دوست دارم ولی کیان ...

نگام ب دهنش دوخته شده بود که ببینم چی میگه که یهو کیان جلودرظاهرشد

-سلام به به چ عطروبویی دستت دردنکنه اتفاقا من عاشق سوپم خیلی خوب کاری کردی

-سلام نوش جان ایشالا بهتربشین بااجازتون

-میمودی ی کم مینشستی دخترم

ممنونم مزاحم نمیشم شمابفرمایید

-سرفرصت خدمت میرسم دستت دردنکنه زحمت افتادی

-خواهش میکنم

کیان:

بارفتن نگاربه بی بی نگاه کردم که بایه لبخند منظورداری بهم خیره شده بود

-چیه بی بی؟چرااینطوری نگاهم میکنی؟

-شمادوتا دیونه این

ب سمت اشپزخونه راه افتاد منم دنبالش رفتم

-منظورت چیه بی بی؟

-دیگه اگه منظورمو نفهمیده باشی خیلی خنگی هوشت ب مامانت نرفته مثل بابات پخمه ای

-بی بی

-خب هستی دیگه بگم نیستی؟حالانمیخادفکرکنی وب مغزنداشتت فشاربیاری بیاسوپتو بخور تابهت بگم

بانگاه ب سوپی که نگارپخته بود اشتهام بازشدو اب دهانمو قورت دادم

-بکش بی

1400/04/29 18:46

همه دورمون جمع شده بودن فضاخفه بودواحساس کردم جونم داره بالامیاد بدون اینکه بفهمم دارم چیکارمیکنم جلونگارزانوزدم وسعی کردم ارومش کنم صداش کردم ولی فایده نداشت

اخرسربلندشدموویلچرشوبه سمت درچرخوندم

سرموچرخوندسمت جمعو حرفی که تودلم بود به همشون گفتم

-ی روزی میرسه که تاوان شکستن دل این دختروپس میدی اه مظلوم گیراستو زمین گیرتون میکنه

گفتموباپوزخندروگرفتم ازشون وازاون خونه نفرین شده زدم بیرون وبی توجه به حالت تدافعی نگاربلندش کردموگذاشتمش توماشین وگازوفشردمو به سمت تهران حرکت کردم


سرشوچسبوندبه شیشه ماشینواروم گریه کرد کمی که رفتیم گریه ارومش تبدیل به هق هقی رنج اورشد

خدالعنت کنه این افرادویعنی این افرادازاولشم همین رفتاروباهاش داشتن|؟پس چطورارتین تونست تحمل کنه اگه هرقدرم دوستش داشت بایدبرای حفظ احترام نگاراین وصلتوبهم میزد هیچ دختری بازندگی بامردی که خانواده ش مخالف صددرصدن وعلت ترک دیوارم میندازن گردن عروس خوشبخت نمیشه

نگاهش کردموبانجوای ارومی صداش کردم

-نگار؟

جوابی نداداین باربلندترصداش کردم

-نگارخانوم باشماما

بانگاهی تلخ بهم خیره شد به مردمک پرازاشکش خیره شدم

-اگه حالت خوب نیس تاازشهرنرفتیم ببرمت دکتر؟

-خوبم

بازم نگاه گرفتوبه شیشه دوخت به شیشه کناری که نگاهش به من نیوفته پوفی کشیدموبه رانندگیم ادامه دادم امابیشتریه ربع نتونستم طاقت بیارم

-نگار

بازسکوت کلافه شدم دستموبه طرف شونه ش بردم وشونشوگرفتموبافشاری مجبورش کردم نگاهم کنه اماتابفهمم چیشد بادادش هنگ کردم

-بس کن لودگیوبه من دست نزن صددفعه گفتم من محرم نامحرمی حالیمه اگه بی ملاحظه گی تونبود الان اون تهمتاروبهم نمیزدن میذاشتی بیوفتم واون پامم بشکنه چه اهمیتی داشت؟ بغلم کردیوباعت شدی همه باانگشت نشونم بدن ارتینی که معلوم نیست قبل من باچندنفربوده شدقهرمان ومن شدم خیانتکار شدم یه زن هرجایی یکی که هنوزچهلم شوهرش تموم نشده رفته بغل رفیق شوهرش میدونی این حرفاچقدردردداره اینم درک نمیکنی؟

باخشم ماشینوکنارجاده کشوندم برگشتم طرفشو ی دستموپشت صندلیش گذاشتم اونیکی دستمم حلقه کردم دورفرمون

-من هرکاریوکه به نظرم بهترین باشه روانجام میدم واصلا حرف دیگران برام مهم نیست بقیه چی میگن واقعا اراجیف اون انسان نماهابرات مهمه؟

مثل من تیزنگاه کردوتیزجوابمو داد

-مهم نیست ولی این مهمه که هرفکری میخوان راجع م بکنن جزهرزگی وخیانت به جزاینکه بگن همه رفتاراش ادا بوده وازهمه کثیف تره بگن ماازاول گفتیم دختره تنهاخونه مجردی داره درستوسالم

1400/04/29 18:46

بی که خیلی گرسنمه

-کی بود میگفت من سوپ دوس ندارم؟

-منکه نبودم

-ولی تااونجایی که حافظه م یاری میکنه ی پسربچه داشتیم که هیچ وقت بدون زوردعوا سوپ بخوره درست نمیگم؟

-میگم پیرشدی بی بی یادت رفته اونکه من نبودم حتمی یکی دیگه بوده

-صبح چی؟صبحم گفتی نمیخوای

-نمیخاستم شماتوزحمت بیوفتی

بااولین قاشقی که تودهنم گذاشتم چشماامو بستم اووووووووم چ طمعی داره خدایا چی میشد هرروز این دستپخت نصیب من میشد؟باافسوس سرموتکون دادم وخوردنمو ادامه دادم

-بی بی میشه بازم برام بکشی؟

-خفه نکنی خودتو خوبه میخوری خودم فردابرات میپزم چندروزمایعات وغذای اب پزبخوری خوب میشی توشمال که حریفت نشدم بلکه اینجا به هوای ازمابهترون بخوری

-حالاخودمونیم بی بی سوپ شماکه مثل سوپ نگارنمیشه

-چرا؟چون اون باعشق برات پخته

-اون عاشق من نیست

-میگم خنگی براهمینه دیگه یانمیفهمی یاخودتوزدی ب نفهمی

بااخم بهش خیره شدم

-میشه شماکه عاقل وباهوشین ب منه خنگم بگین جریان چیه

سرشوکمی جلوترکشیدوباصدای ارومتری گفت:اون دخترم ترودوست داره

جاخوردم شکه شدم صاف روصندلی نشستم وبه میزخیره شدم شایدخودمم بارها ب رفتار ضدونقیصش شک کرده بودم ولی این غیرممکن بود

-امکان نداره

-داره من میگم داره بگوچشم

-بی بی اون نامزدداره اگه منو دوست داشت که باکس دیگه نامزدنمیکرد

-یعنی توازش خواستگاری کردیواون جواب رد داد؟

باحرفش بافکرفرورفتم گنگ نگاهش کردم حتی فکرکردن بهشم عذاب اوربود اینکه اگه من خواستگاری میکردم الان نگاربرامن بود

-نه خواستگاری نرفتم ولی اونم رفتاری نکرد که بفهمم دوستم داره تازه چندبارم بهش پیشنهاد دوستی دادم ولی به جای اینکه ازخداش باشه وقبول کنه بیشترکناره گرفت

-مشکلت همینه دیگه این دختره که من دیدم سرسفره پدرمادربزرگ شده حجبوحیا سرش میشه بایه اشاره توکه نمیپره بغلت معلومه اهل رفیق پسرنیست اون وقت تومنتظربودی باهات دوست بشه نکنه فکرکردی پسرشاه پریونی بایه نگات دخترابایدبیان برادست بوسیتو خودشونو پیش کشت کنن

کل دیشبو ب حرفای بی بی فکرکردم راست میگه

نگارمنو دوست داره اون سرخوسفید شدنهاش بی دلیل نبود اون توجه های زیرپوستی حساسیت هاوعصبانیتش وقتی منوبایه دخترمیدید لبخندهای محجوبش ونگاه های زیرچشمی نکنه اونم منودوست داشته ومنتظربوده من پاپیش بذارم؟

تاحالا خیلی ب این موضوع فکرکرده بودم اماهیچ وقت ب این نتیجه نرسیدم حالاکه ی شخص سومی داره ازبیرون ب این قضیه نگاه میکنه وبهم گوشزد میکنه بهتردرک میکنم

بایدبیشترب رفتاراش دقت کنم اگه منودوست داشته

1400/04/29 18:46

نیست بگن خودشوانداخت به ارتین حالانوبت کیانه من ازاین حرفاوحشت دارم من اینکه بهم انگ بزنن وحشت دارم بقیش مهم نیست اینکه دیگه نمیبینمشون اینکه اونهابی لیاقتو ادم نیستن اینکه کلا بی منطق وبدن ولی نه من برای شرافتم ارزش قائلم تاحالااجازه ندادم کسی چپ نگام کنه اما الان بعداینهمه سال تنهاوپاک موندن توکاری کردی که همه راجبعم بعدفکرکنن من توعذاب مرگ ارتین هستم دیگه نمیخوام توعذاب باتوبودن چه بی منظورچه بامنظورباشم نمیخوام

دستاموبه علامت تسلیم بالابردم حالش خیلی بده هرجمله ش باجیغ بلندتری ادامیشد شایدحق داره که تلخ باشه حق داره نگران حرف مردم باشه مردمی که فقط جلوی بینیشونو میبینن

-باشه نگارجان تواروم باش من قول میدم دیگه حواسمو جمع کنم اجازه نمیدم کسی ناراحتت کنه اجازه نمیدم کسی ازارت بده نمیذارم

دوباره دادزد دادی که باعث شد گوشاموبگیرم

-به من نگونگارجان من فقط خواهش کردم بیاریم سرخاکش میخواستم باهاش خدافظی کنم برای اخرین بارباهاش حرف بزنم رودررونمیخواستم تواغوش نامحرم باشم

-باشه باشه عزی باشه اصلامیگم نگارخانوم خوبه؟دیگه تکرارنمیشه خب؟

باحرص لبشوروهم فشاردادوروازم گرفت منم لبموفشردموفکم منقبض شد

اه دختره زبون نفهم هروقت بهش خوبی میکنم یه جوری پاچه مو میگیره

حیف که دلم نمیادهمینجاولش کنموبرم اگه کیان چندسال پیش بودم اینکارومیکردم ولی الان الان که نگارهمه ی وجود وجونم شده

بدترازاینم کنه پاسخم سکوته

گوشیموبرداشتم وشمارشوگرفتم صدای شادوسرحالش توگوشی پیچید

-جانم؟

-سلام عزیزدل من

-سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت

-اینهمه به چشمای من نگاه کردی هنوزنمیدونی مشکی نیستنوسبزن؟

-اخ قربون اون چشمای گربه ایت جون دل؟خوبی خوشی؟چه خبر؟حال منوپرسیدی

-خدانکنه فدات شم یه زحمت داشتم برات

-توجون بخواه کیه که بگه باشه؟

-داشتیم؟

-بله که داشتیم

ازجوابش خنده رولبم نشست وکلاجو غموماتم پرید ازدلم

-زحمتت نیس اب دستته بذارزمین ی اژانس بگیربیاخونه من کرایه ماشینم خودم حساب میکنم میخوام تایه ساعت دیگه راه بیوفتی

-اتفاقی افتاده؟نگرانم کردی

نه چیزی نیست فقط به کمکت احتیاج دارم درواقع کلابه وجودت احتیاج دارم زودخودتوبرسون

-همین الان اماده میشم زودمیام

-منتظرتم فعلا

-خدانگهدارت

گوشیوقطع کردم که زمزمه پرحرص نگاروشنیدم زمزمه ای که یه بوهایی میداد

-بازشروع شد صبرش نیس برسه تهران بعد

ازحسادتش لبخنداومدبه لبم وبه رانندگیم ادامه دادم

ماشینوتوپارکینگ پارک کردم بازهم ابروهاش به هم گره

1400/04/29 18:46

خورد

دروبازکردموبهش گفتم

خودم بیارمت یابگم مشتی بیاد؟

باچشمهای گشادشده نگاهم کردچقدراین نگاه تعجب اورخواستنی بود

-خودم میتونم

-این بارم منوتحمل کن ببرمت بالادیگه ازدستم خلاص میشی

طبق معمول گوشه لبشوگزید

مجال فکرکردن بهش ندادموسریع پیاده شدم ویلچروازعقب ماشین بیرون اوردم دروبازکردمو دستمو زیربغلش گرفتموبلندش کردم خیلی جلوخودموگرفته بودم که کمی فقط کمی به خودم نزدیکش کنما فشارش ندم

حس بیدارشده تموم حواسموسرکوب کردموگذاشتمش روویلچر

چقدرسخته اینجوروقتا مردباشی...پیش عشقت باشی...نزدیک ترازهمیشه وتلاش کنی مردباشی وپارواخلاقت نذاری مردونگی کنی ونامردی نکنی حتی برای چندلحظه حتی برای یه ثانیه باید رودلت پابذاریو بگی خفه شو انقدرتاپ تاپ نکن اروم بگیر مونده نزین نزن ولی بذارمن امانت دارخوبی باشم بذارخوب بمونموخراب ترازاین نشم پیش چشمش

انقدرمنووسوسه نکن برای بوئیدنش برای لمس کردنش...نزن قلب نزنوبرای همیشه توسینه خفه شو

جلوی درواحدش وایستادم کلیدوبه دستم داد دروبازکردموبه داخل هولش دادم دوقدم نرفته نگاه هراسونش توچشمم نشست

بانگاهش میگف بازم میخوای بیای؟برو

دستمورودسته ویلچرفشردم خشمم خالی نمیشد

اخه چراانقدازمن وحشت داری بی انصاف

-بذار یه ابی بهت بدم جون بگیری تااینجام که هیچی ازخوراکیهارونخوردی تنهاییم که نمیتونی پیشت میمونم تاوقتش وقتش که رسید خودم زحمتوکم میکنم

-ولی

-نترس نمیخورمت

-منظورم این نبود

به سرافتاده ونگاه گریزونش نگاه کردم دلم مچاله شد غرورکیلویی چند؟

این همه غرورداشتم چیشد؟جزاینکه عشقم ازدستم رفت

پیشش میمونم این طفل معصوم به پرستاری احتیاج داره خودمم منم احتیاج دارم تاپرستارش باشم ازش پرستاری کنم تاخیالم راحت شه تاقلبم اروم بگیره مونده برای دوساعت

میمونموپرستارش میشم تانه که اون بیمار بلکه خودم اروم بگیرم

نگار

ویلچرموکناردرورودی گذاشتو به اشپزخونه رفت صدای بازوبسته شدن درکابینت میومد نمیدونم میخوادچیکارکنه حس وحال پرسیدنشم ندارم طولی نکشیدکه بادستمالی که تودستش بود اومدبیرون وباتعجب نگاهش کردم لبخندخسته ای زدوکنارم روی زمین نشست باتعجب بیشتری بهش خیره شدم بدون توجه به من دستمالشوروی چرخ ویلچرکشید

-میدونم تمیزی وحساس البته همه همینطورین منم ازکثیفی بدم میاد اینم که حسابی خاکی شده پاکش میکنم تابادل درست توخونه ت بچرخی

خدایا این کیانه؟کیانه که اینطورمهربون مثل یه پدر داره چرخ ویلچرموتمیزمیکنه وحواسش به همه چی هست؟

اشک تونگاهم حلقه زد برای چندلحظه

1400/04/29 18:46

دنیاتوقف کردومن فقط کیانودیدم

بهش خیره شده بودم سنگینی نگاهموحس کردوبرگشت طرفم نگاهش بانگاهم گره خورد اخم کردو درحالی که بلندمیشد زیرلب گفت

-لامصب

نمیدونم این حرفش برای چی بود این اخمش برای چی بود درکش نمیکردم شایدخیلی وقته کیان سابقو نمیبینمودرکش نمیکنم

دسته ویلچروگرفتوبه سمت راحتی بردم کنارش ایستاد اومدجلوم زانوزدونگاهم کرد

بالحن مهربونوصدای ارومی گفت

-میخوای بلندت کنم بذارمت روراحتی یاصبرمیکنی؟

صبرکنم؟منظورش چیه؟هرچندروویلچرباشم راحت ترم نمیتونم بگم که ی سره منواین طرف اون طرف کنه بایه دستم یکم میتونم ویلچروحرکت بدم بعداونم خدابزرگه تازه اون نامحرمه نمیتونم اجازه بدم راه ب راه بغلم کنه

بااینکه متوجه سوالش نشدم گفتم

-صبرمیکنم

شایدیک ساعت گذشت تنهاکاری که تونستم انجام بدم این بودکه خیره خیره کیانونگاه کنم

رفتارش باورنکردنیه رفته وچای دم کرده زنگ زدوغذابرای دونفرسفارش دادوالانم داره میزه جلوراحتیهارو برای شام اماده میکنه ناهارمم که اصلا نفهمیدم چی خوردم تواصفهان به تنها چیزی که فکرنمیکردم غذابود کلاازوقتی که ارتین رفته چیزی ازگلوم پایین نرفته وگذرزندگیو حس نمیکنم ولی الان توخونه خودم این خلوت دونفره باکیان کیان که هنوزگریزانم ازنگاهش باعث شده فکرکنم هنوززنده م وهنوزنفس میکشم باتعجب ب میزنگاه کردم چراسه تابشقاب گذاشت؟نکنه برای اون دختره؟....وای چه پررو

بااخم بهش نگاه کردم

-اقای کاویانی نکنه شمامهمونتونم توخونه من دعوت کردین؟

-درست حدس زدی میاداینجا

-بااجازه کی؟

-خودم

-شماحق ندارین توخونه من....

باخونسردی نگاهم کرد

-خونه تو؟تاجایی که یادمه شماقراردادتون تموم شده گفته بودی این ماه اینجانمیمونی

این چی میگه؟چراهی رنگ عوض میکنه؟نه به اون همه خوبی نه به این حرفاش

میخواددردامویادم بیاره اینکه قراربوداین ماهوخونه ارتین باشم اینکه قراربوداین ماهو خانوم خونه ارتین بشم ولیروزگارفرصتشوبهم نداد

اشک تونگاهم نشت وبادردنگاهش کردم

-ازاینکه زخمم بزنی چی عایدت میشه؟

-مکث کرد جوابمونداد به جاش خیره شد توچشمام بدون حرف ولی بایه دنیاحرف

بعدازمکث طولانی لب بازکرد

-متاسفم قصداذیت کردنتونداشتم این خونه تازمانی که بخوای مال توهستش میبینی که وسایلتم هنوزسرجاشه خواستم شوخی کنم حالوهوات عوض بشه درمورد دوستمم نگران نباش اونی که فکرمیکنی نیست صبرکن الاناس که پیداش بشه

نگاه دلگیرموازش گرفتم گوشیش زنگ خوردتمام وجودم گوش شد

-رسیدی؟بیابالا

به سمت ایفون رفتودروزد ودرورودی

1400/04/29 18:46

کوچولو !

دستمو روی دستش گذاشتمو شب بخیر گفتم.... چشمامو بستمو به خواب رفتم... به خوابی که با همه ی ترس و اضطرابش شیرین بود.. آرامش داشت.. آرایشی که رنگ تنهایی نداشت.. سکوت و هم آور شب های تنهاییمو نداشت... آرامش که به رنگ دستایی بود که دورم حلقه شده..دستایی که با جلقه شدنشون یه حرف میزنن "مالکم هستن"

صبح با آرامشی که سالها ازم دور بود بیدار شدم.. همون حالتی که دیشب خوابیده بودمو داشتم..

برگشتمو به چهره ی غرق در خواب آرتین نگاه کردم..

شبیه پسر بچه ها شده.. موهاش ریخته رو پیشونیشو مژه های بلندش خودنمایی میکنن... بی اراده دستم به سمت مژه اش رفت.. انگشتم به لبه ی برگشته و تابدارشون خورد..

-نکن بچه !

با ترس دستمو عقب کشیدم.. لبخند مهمون صورتش شده..

-بیداری؟

-نه، وابم و از عالم بالا دارم نظاره ات میکنم !

-لوس ! بیداری بلند شو بریم صبحانه بخوریم..

با همون چشمای بسته لبخندی به عرض گونه اش زد..

-خب بعدش چی کنیم؟

-بعدش؟

سرمو جلو بردمو کنار گوشش طوری که نفسم گوششو قلقلک بده ادامه دادم..

-بعدش شما تشریف میبری خونه اتون.. اینجا هتل نیست تا لنگ ظهر بخوابی !

با اخم چشماشو باز کرد و نشست.. با طلبکاری نگاهم کرد..

-داشتیم؟

-نداشتیم؟!

-خیلی بی احساسی ! کدوم دختری اولین صبحی که نامزدش پیشش خوابیده بیدارش میکنه میگه زود برو خونه اتون؟!

-همین که اجازه دادم شب اینجا بمونی کلی بهت لطف کردم.. پاشو کنگرو لنگرو رها کن که کلی کار دارم!

بلند شدمو اونم به طبیعت از من بلند شد..

-حالا چکار داری؟

-لباسامو بشورمو یه کم خونه رو مرتب کنم... حمام برم... اووممم... غذا درست کنم برای فردامون که میریم شرکت... یه کمم استراحت کنم تا خستگیم رفع بشه !

اومد یه میلیمتری صورتم ایستاد و چونه امو تو دستش گرفت..

-حالا نمیشه همه ی این کارارو با هم بکنیم؟ تازه حمامم میتونیم بریم.. قول میدم خوب کیسه بکشمو مشتومالت بدم!

-بیمزه.. مگه دلاکی؟

خیره شد تو چشمامو زمزمه کرد..

-دلاک نیستم.. ولی عاشقم.. عاشق یه دختر موش موشی که ته دلم میخواد دنیارو به پاش بریزمو لحظه ای ازش جدا نشم !

با این حرفش مملو از احساس شدم... پر از خوشی... یه حس خوب.. حسی که هم روحت باهاش موافقه.. هم دلت.. هم مغزت.. حسی که ممکنه سالها بیمه ات کنه..

لبخند مهربونی رو لبام نشستو دستاش رو شونه هام قفل شد.. چشماش بسته شد و فاصله ی بینمونو از بین برد..

با خجالت و گونه های ملتهب سرمو عقب کشیدمو از اتاق بیرون رفتم.. سعی کردم به چیزی فکر نکنم... خودمو با کارهای آشپزخونه سرگرم کردم و صبحانه رو آماده کردم..


کیان:
شربت عسلی روکه بی بی

1400/04/29 18:46

دلم میخواد گوش کنم ... اما میگه نه !

دلم سراپا گوشه ... اما عقلم .... فرمان کر باش به تمام سیستم بدنم

داده ....

نگاهم لرزان شده و تو تنم زلزله راه افتاده ..

دستش رو دستگیره ی در نشست .... کمی بلندی قدش خم شد ....

نگاهش تو نگاهم نشست ...

ترسیدم ... از شنیدن نشیده هایی که نباید شنید ...

من زنم ... زنی از نسل آفتاب ... از جنس حریر ... از تبار خورشید ...

به استقامت کوه !

زنی که نباید به نجوای هیچ کسی به جز شوهرش گوش بده ...

نگاهش نباید منزل نگاهی غیر از شوهرش باشه ...

به در نگاه کردم و به دست قفل شده اش روی دستگیره ...

قبل از اینکه حرفی بزنه لب باز کردم .... باید از این حصار و این نزدیکی

خانمان برانداز رها بشم ...

- ببخشید ... میشه برید عقبتر !

با تعجب نگاهم کرد .... مثل ادم های گنگ در حل کردن یه معمای

هوشی ... یه معمای سخت ...

به خودش نگاه کرد و قد صاف کرد ... کمی عقب کشید ... دستش

چنگ شد تو موهاش ...

شاید روزی دوست داشتم دست من اینکار و میکرد ... اما حالا ....

فکرشم خیانته !

چشم بستمو نفسمو بیرون دادم ... گردن بلند کردمو قبل از اینکه

فرصت حرف زدن پیدا کنه با گفتن با اجازه داخل واحدم شدم و درو

بستم ....

شاید تو مرام کیان اینکارم بی ادبی بود .... ولی تو مرام کویر نشین

خودمون بهترین کار بود ....

نباید بشنومو سردرگم بشم ...

نباید به دلم اجازه ی پیشروی بدم ....

نباید خلاف جهت موج های دریا شنا کرد ....

نباید با روزگار همگام بود ... برای دودل شدن دیر شده ... کیان خیلی

قبلتر از امروز فرصت داشت ...

اگه دلش با من بود زود اعتراف میکرد ....

بعضی وقتها حس شیشم ما زنها خوب کار میکنه .... امروزم یکی از اون

بعضی وقتهاست ....

از همون وقتهایی که این حس فعال شده و میگه کیان میخواد راز نگاه

برملا کنه !

رازی که اگه بشنوم لرزیدن پام حتمیه ... پس همون بهتر که نشنیدم!

آدم اگه حس کنه ممکنه بلغزه باید محل لغزشو ترک کنه ...

وقتی خودمونو بشناسیم و بدونیم ظرفیتمون چقدره .... بهتره فرار و

بر قرار ترجیح بدیم ....

لباسمو عوض کردم ...

دلم بی قراره ... ناآرومه ..

قدمام به سمت در کشیده شد ... دستم رو دستگیره نشست ...

چشم بستمو به خودم مهیب زدم بس کن نگار !

درو باز نکردم اما نتونستم جلوی خودم و بگیرم و از چشمی نگاه نکنم

....

هنوز جلوی در بود ... همونطور ایستاده بود ... با دستهای مشت شده

... با سری افتاده ...

با ترکی که روی کمرش دیده میشد ... شایدم غرور بیش از اندازه اش

ترک برداشته ..

پشتم به در چسبید و اشک مهمون چشمام شد ...

- خدایا صبرم بده ... خودت تمومش کن ... خلاصم کن !

بی اختیار به حمام کشیده شدمو با لباس زیر

1400/04/29 18:46

باشه چه دلیلی داره باارتین بمونه؟

درسته که درحق ارتین نامردیه ولی اگه نگاه من ب زن اون باشه وزن اون به من اینکه ازنامردیم بدتره میشه خیانت

تاوارد راهروشدم درواحدروبه رویی بازشد قامت ریزه میزه ش زیادی خواستنیش کرده بی حواس دروبست وقدمی ب جلواومد نگاهش ب زمین میخکوب شد انگاربادیدن کفشم تعجب کرد نگاهش برای لحظه ای روصورتش نشست دوباره نگاه دزدیدوزمینو هدف قرارداد

-سلام

-سلام ازماست حالتون چطوره؟

-تشکر

-راستی دستپختت عالیه خیلی سوپت خوشمزه بود

نگاهم روی صورتش نشسته بودوقصدعقب نشینی نداشت ولی انگارنگاه اونم بازمین درحال جنگ وجداله وقرارنیست بالابیاد

کمی سرموخم کردم وباصدای ارومتری ادامه دادم

-اگه میدونستم مریض بشم ازاین سوپ خوشمزه ها به راهه همیشه مریض میشدم

یک دفعه باجسارت سرشوبلندکردوخیره شدتوچشمام

-نه خیرازاین خبرادیگه نیست دیدم حالتون خیلی بده دلم برااون پیرزن سوخت ب هرحال افرادمسن نبایددرمعرض ویروس باشن گفتم سوپ بپزم بخورید زودترخوب شید واون بنده خدارو مریض نکنید

باحرفش مات شدم یعنی دلیلش همین بودیعنی من تموم دیشبو توهم زدم یعنی همه معادلات بی بی اشتباه بود؟من امروزبایدبفهمم این سرتق خانوم دلش بامن هست یانه

-بله لطف کردید میخای منوازساختمون بندازبیرون تا بی بی سرمانخوره

-داروهاتونوبه موقع بخورین نیازی به این کارنیست

-که اینطور منوبگو بعدعمری فکرکردم یکی دلش به حالم سوخت

-ببخشیدمن کاردارموبایدبرم شماکارنداریدمنومعطل نکنیدباحرفاتون بااجازه

وباسرعت ازکنارم ردشد عه عه دختره ی .....

لبموبهم فشردم ونفس عمیقی کشیدم برا1000مین بارضایعم کرد

اونوقت بی بی میگه دوستت داره

این منودوس داره؟

جلوبی بی حفظ ظاهرمیکنه نگه چ بی ادبه وگرنه بی بی نباشه سرمنومیکنه توی گیوتین

بادیدن اسانسورتوطبقه فهمیدم برای فرارازمن بازم ازپله ها رفته

من باتوچیکارکنم نگار؟توبامن چیکارکردی اخه

نگار:

جلوی ساختمون ایستادموچندتانفس عمیق کشیدم قلبم تندتندمیزنه

علت رفتاره کیانو نمیفهم

نمیدونم چرا یک دفعه صمیمی میشه

ای خداخودت کمکم کن من تاحالا گناهی نکردم نذاراین عشق رسوام کنه

باقدمهای سریع ب سمت شرکت رفتم توسالن داشتم تندتند به سمت اتاقم میرفتم که دستی روشونم نشست

دومترازجام پریدم وهیعی بلندی گفتموبرگشتم ببینم کی پشتمه

بادیدن چهره خندون ارتین دستمو توقلبم گذاشتم وچشماموبستم

-چیشد قربونت برم ترسیدی؟

چشماموبازکردم وبه قیافه نگرانش نگاه کردم

-اره خیلی ترسیدم خب صدام میزدی

-فکرکردم متوجه شدی

1400/04/29 18:46

واحدموبازکردوبه استقبال ازمهمونش دم دروایستاد حرصم بیشترشد نه به خاطردختری که باهاش توخونه من قرارگذاشته بود به خاطر دردی که یادم اوردواسمشو شوخی گذاشت باشنیدن صدای گرمواشنایی نگاهم به درثابت موند

-سلام عزیزدلم

شایدتواین مدت تواغوش تنهاکسی که میشه رفتویه دل سیرگریه کردهمین بی بی باشه بادیدنش بی نهایت خوشحال شدم وبادیدنم شوکه شد چندلحظه بابهت نگاهم کردووبعد دستودل بازانه اغوششو هدیه داد

سرموبه سینش فشردودست به سرم کشید

-چه بلایی سرت اومده چشمون سیاه من؟

-بی بی س...لام

دوباره داغه دلم تازه شدواشک مهمون چشمام تمام مدتی که توبیمارستان بودم توشوک بودم هیچ اشکی مهمون چشمام نشد توبهت اون اتفاق بودم اتفاقی که قبل ازعروسیمون افتاد بعدازشناخت کامل ارتین ارتینی که شایدقبل ازمن اشخاص دیگه ای توزندگیش بودن ولی بعدازبامن بودن فقط مال من بود به فکرمن بود به دل من بود

مردی که ازش بدی ندیدم فقط احترام دیدموعشق

ارتینی که براثراون تصادف خون ریزی مغزی کردودوروزتوکمابودومرد دوسش داشتمو بهش عادت کرده بودم روحموبه صدای پرازمهرش عادت داده بود جسمموبه دستای گرموارامش بخشش عادت داده بود

وقتی بهوش اومدم نمیدونستم کجاهستموچه بلایی سرم اومده اماتااومدم بفهمم چیشده اون ازپیشم رفت رفتومنوباخودش بردتوعالم وهموشوک ب خیال پردازی به گذشته به اینکه بعداین چی میشه وبدون اون چطورروزگارم میگذره

تمام مدتی که توبغل بی بی بودم به این چهلواندی روزفکرمیکردم سرموبیشتربه سینه پرمهرش فشردمو زارزدم

-بی بی دیدی بی *** شدم؟دیدی تنهاکسم همه کسم ازپیشم رفت؟میبینی ناف منوبامرگ بریدنو لباس تنم بایدلباس عذاباشه

دست پرمهرش روسرم حرکت میکردوصدای مادرونش گوشموبه بازی گرفت

-این حرفاچیه؟قربون غمت بشم توخداروداری منوداری کیانوداری کی گفته تنهایی؟

سرموبلندکردمونگاهش کردم مهرش عجیب به دلم افتاده بود بااینکه دومین باری که میبینمش ولی حرفاشوبه گوش میگیرم

نگاهم چرخیدبه کیانی رسیدکه باچشمهایی دلخورنگاهم کردوازچشماش میخوندم حرفاشو حرفایی که اگه زده میشد بی انصافی های منوبه رخم میکشید

تمام این مدت هرروزاومده ملاقاتم هرروزحواسش بهم بوده هرلحظه سفارشموبه دکترام کرده وحالابادیدن وضعیتمو تنهاییم بی بی روخبرکرده بیادپیشم

میدونه باخودش راحت نیستم میدونی تنهایی ازپس خودم برنمیام میدونه بهش اجازه پیشروی توکارای شخصیمونمیدم برای همه ی این دانستن ها شناختن ها برای همه درکش فهمش محبتش یرای تمام تحمل این مدتش نگاهم رنگ قدردانی گرفت مهرگرفت گرم

1400/04/29 18:46

دادوسرکشیدمولیوانو دستش دادم
-مرسی بی بی
-نوش جونت...بی فکری...بی فکر دیدی گفتم تو اب نرو سینه پهلومیکنی؟اخه کی توزمستون میره اب تنی که تورفتی؟چراانقد بی فکری؟چراانقد ی دنده ولجبازی مادر خدابیامرزت اینجوری نبود ب اون بابای کله شقت رفتی
-وای بی بی انقدگیرنده دوروزه داری موعظه میکنی بیخیال دیگه
گیرنده هم شدحرف؟من ب تونگفتم نروتواب؟نگفتم مریض میشی؟حالاخوبه تب کردی وافتادی توجا؟اصلا اون خیرندیده که اینطوری خودتوبراش ب اب زدی کوش؟کجاس بیاد دستپختشو ببینه؟
-بی بی جان کیان بیخیال شو ب اون بنده خداچه ربطی داره؟دلم گرفته بود هوس اب تنی کردم ب مردم چه؟
-باشه اصلا من لال میشم تابه شمابرنخوره خوب شد؟بخواب تامن برم برات سوپ بپزم بدم بخوری
-زحمت نکش
-زحمتی نیس استراحت کن تازود خوب شی
سرمو روبالش گذاشتم وبه سقف سفید اتاق خیره شدم این حقم بود این مریضی این دوری این دویدنو نرسیدن اینهمه ترس ودلهره همش حقم بود دارم تقاص پس میدم دارم تاوان عشقیو میدم که خدابهم دادو قدرشوندونستم تقاص خودخواهی و غرورمو میدم تاوان پس میدم بابت غمی که تودلم گذاشتم ب قول قدیمیا خودکرده راتدبیرنیست...خودم کردم عشق موهبت خداست هدیه خداست قسمت هرکسی نمیشه خداعشق این دختروتودلم انداخت امامن باغرور بی جام باعث اذیت نگارشدم خودم فراریش دادم اون ازمن ب ارتین پناه برد اره حقته کیان بکش
این تب ازدردجسم نیست تب عشقه بایدبگذره تاازتن بیرون بره شاید دوران نقاهتش طولانی بشه ولی خوبه خوبه که گرماودرد یادم بیاره چقدر بدی کردم چقدربدبودم
فقط برای خواسته جسمیم بهش نگاه میکردم چندبارسعی کردم ازارش بدم اخرش چیشد؟خودم ضرر کردم ازدستش دادم بایدجسممو تنبیه کنم اگه بخوام اسوده خاطرباشم باید ب جسم سرکشم سختی بدم درواقع باید ترکش بدم ترک از تنوع طلبی ازخوی حیوانی اززیاده خواهی***پنچ روزه که شمالم حالم بهترشده اما دل برگشتن ب تهرانو ندارم دل اینکه برمو نگام ب چشمش بیوفته روندارم دل اینکه ب رفیقم نگاه کنمو بانارفیقی نگام دنبال ناموسم باشه رو ندارم
بازنگ گوشیم ازخیال بیرون اومدم شماره ارتینه.
-جونم داداش؟
-بههه اقاکیان گلمون چ خبر؟ببینم هفت خط نکنه رفتی ماه عسلو رونمیکنی معلومه کجایی؟
-چی میگی تو؟ماه عسلمون کجابود؟توکجایی؟
-تهرانم بابا ماکه تازه عروس دومادیم سه سوته اومدیم اونوقت شماوازمابهترون قرارنیس بیاید سرزندگیتون؟همه کارهاروانداختی گردن منورفتی منوبگو بادل خوش رفتمو به امیدتوبودم
-شمالم ارتین یکم سرماخوردگی دارم ولی تافردامیام ببینم شرکت معاون داره چرا بیوفته

1400/04/29 18:46

شدولبم به حرکت دراومدواروم زمزمه کردم

-متشکرم

لبخندم حرفموتصدیق میکنه اول نگاهش رنگ تعجبومیبینه بعد رنگ دوستی میگیره رنگی که سبزچشمهاش نمایان ترمیکنه ولبخندش پررنگ تر دوانگشت اشاره ووسط دست راستشو کنارشقیقش گرفتو به سمت پایین حرکت دادوکمی سرش روخم کرد اروم لب زدوجوابمو داد

-چاکرم

شایدبرای یه لحظه غم رفت ناامیدی رفت بوی مرگ رفت

ازاون لحظه هایی که خیلی طولانی هستنوعمق هزارسالویدک میکشن ازاون لحظه هایی که یه عمربگردی به دستش نمیاری

لحظه ای که غنچه ای که میرفت تاپرپرشه دوباره جون میگیره


بعدازشام کیان میزوجمع کردورفت واحدخودش هرچی بی بی اصرار کرد دست نزنه وبذاره به عهده بی بی گوش نکرد این روی کیانوتاحالا ندیده بودم

نمیدونم ازخوبی این کارارومیکنه یاازروترحم

قبل ازاینکه همیشه اماده بود یه چنگی بهم بندازه ولی ازوقتی که ارتین فوت شده حتماترحم باعث این همه خوب بودنشه منم که ازترحم بیزارم وقتی خوبیاشومیبینم دلم میخواد سرش داد بزنمو که من همون نگارم این کارا برای چیه؟منوببین من همون نگاری هستم که چشم دیدنشونداشتی همون نگاری که ازنظرتوفقط به درد یه چیزی میخورد پس این همه محبت ازکجااومده؟ مهرچشماتوچی معنی کنم؟

وای کیان وای ازتوچشمهای هزاررنگت وای ازاین قلب لامصب من ازاین دل که هرباربادیدنت شروع به سروصدا میکنه وای برمن برمنی که بعداین همه وقت هنوزچشمام مسیررفتن ترونشونه میگیره

بانشستن دستای بی بی رودستم ازفکربیرون اومدم لبخندی زدم منتظر نگاهش کردم

-چیزی نمیخوای مادر؟

-نه بی بی جون دستت دردنکنه

-پس ببرمت تواتاق تابخوابی

-شرمنده باعث زحمت شدم

-دشمنت شرمنده باشه دخترم ادماباید به دردهم بخورن نه اینکه درد به خوردهم بدن بایه کارکوچیک من برای تویی که مثل دخترمی نه زمین کله معلق میشه نه طاق اسمون شکافته میشه

لبخندی به این همه مهربونی زدم وبه دستای چروکش نگاه کردم دستایی که کم جون شده ولی تمام تلاششونوبرای تکون دادن این ویلچرسنگین میکنن به اتاق که رسیدیم لامپوروشن کرد لبخندی زدودرکمدموبازکرد

-کدوم لباستوبدم بپوشی مادر؟

-فرقی نمیکنه فقط سیاه باشه

باتعجب چرخیدونگاهم کرد

-واه این چه حرفیه؟دخترجوون که نبایدسیاه بپوشه اون خدابیامرز چهلمشم تموم شده خوبیت نداره بیشترازاین سیاه بپوشی اصلا الان خودم یه لباس خوب بهت میدم

سرشوداخل کمدکرد وکمی بعد ی لباس خواب بلندسبزرنگ بیرون اورد لباس ابریشمی که بلندیش تاروزانوم بود ویقه هفت وحلقه استین بادیدن لباس اشک توچشمام جمع شد اینوارتین برام خریده بود میگفت

1400/04/29 18:46

پشتمم شرمنده انگارزیادتوفکربودی متوجه نشدی

-اره توفکربودم

-فکرچرافداتشم؟دیدی که خودم اومدم احتیاجیم ب نامه نیس

ازحرفش خنده م گرفت ی خنده تلخ خنده ای که مزه زهرمیداد صدای بغض میداد بوی خیانت داد

من زن این مردم تاقیامت تاهمیشه وقتی بهش بعله گفتم همه چی تموم شد دیگه غیری باقی نمیمونه باید با سرنوشت کناراومد بایدبادل جنگید اگه بدبود ی چیزی حداقل ی دلیل داشتم نامزدیمو ب هم بزنمو باخودم روراست باشم ولی باهمه محبت هاوخوبیهای ارتین نامردیه

-چیزی نیست عزیزم یکم توفکربودم بریم گلم

-نمیذاری صبحا بیام دنبالت انقده دلم برات تنگ میشه که نگو دختره اتیش ب جون گرفته فقط میخاد منوبچزونه اگه صبحاهم باخودم بیای هم خیال من راحته هم خودت نگران چیزی نیستی

-تاوقتی ازدواج رسمی نکردیموزیر یه سقف نرفتیم دلم نمیخاد باررودوشت بندازم دلم نمیخواد اویزونت بشم سربارت باشم قبلا بحثوکردیم

-اره ولی اوردن وبردن که به جایی برنمیخوره

-برگشتنی خودت میبریم دیگه

-ب من باشه میخام صبح ظهرعصر شب نصفه شب درخدمتت باشموبهت سرویس بدم یعنی اگه دست من بود نمیذاشتم ازبغلم جم بخوری

-بله باشمابودکه میخواستی سایه من باشی مثل چسب دوقلو

دراتاقوبازکردوبادست تعارف کردواردبشم

ب محض اینکه وارداتاق شدم اومدتوودروبست دستشوگذاشت روشونه م وچسبوندم ب در پیشونیشوچسبوند ب پیشونیم وبه چشام خیره شد

دستمو روسینه ش سدکردم

-ارتین

-جونم؟

-بروعقب زشته

-اتاق خودمونه کسی نمیبینه

ب دوربین اشاره کردم

-ایشون که میبینه

نگاهی کردوباسرخوشی صورتشو جلواورد

-هنوزنیومده

-من ازخونه بیرون اومدم اونم رفت تازه من پیاده اومدم اون باماشینش حتماقبل ازمارسیده بروعقب ابروریزی نکن

-ای بابا حالامن یه روز هوس شیطونی ب سرم زد این اقام زوداومد اصلا من نمیدونم چ معنی داره تواتاق زن و شوهردوربین بذارن؟

کیان:

بیشترکاری که توشرکت میکنم اینه که میشنم پشت سیستمو اتاق ارتینوچک میکنم

داشتم نگاه میکردم ببینم رسیده که یهوواردشد ارتینم پشت سرش

باحرص پنجه لای موهام میکشم شصتمو ب گوه لبم کشیدمو حرص خوردم مردک نیم میلی هم فاصله نداره داره دختره رو قورت میده گوشت درسته رو انداختم تودامن گربه اونم چه گربه ای گربه پنجول طلا موشو یه لقمه میکنه

دقیق شدم تودوربین نگاربادستش مانع شد

افرین دختر من میگما اینم منومیخوادا داره ب دوربین اشاره میکنه ارتینم نگاهی ب دوربین کردو بازبی توجه ب سمت نگاررفت

اه اه پسره ی بی جنبه دوزارنمیتونه صبروطاقت داشته باشه

اگه جای من بود چیکارمیکرد من

1400/04/29 18:46

توکه لباسای انچنانی جلوم نمیپوشی پس بیااینوبپوش باحجابه

چقدراون روز ازحرفش خندیدم بهش گفته بودم اگه این لباس حجاب داره پس بی حجاباش چیه

درجوابم خنده شیطونی کرده بودو میگفت اونودیگه شب عروسیمون که شد میپوشی میبینی چیه

ازیاداوری این خاطرات دلم پرازدردشد اشکموپاک کردم بادستام

-نه بی بی این نه

شایدحالمودرک کرد که بی حرف لباس دیگه ای دستم داد یه بلوزوشلوار سرمه ای همین خوب بود

باهرمکافاتی بود لباساموپوشوند زن بیچاره نفسش گرفت ازخستگی بعدازاین که لباساموپوشیدم نشست روتخت ونفسشوبیرون داد

-وای خدا چقدربی جون شدم دیگه ی کارکوچیک نفسموبندمیاره این کاراهم سخته خب ی مردقوی میخوادکه لباساتودربیاره وبپوشونه

ازاین حرفش که ب لحن شوخ زده شده بود خجالت کشیدموسرمو پایین انداختم

-شرمنده اذیت شدید

-دیگه ازاین حرفانزنیا من شوخم ازاین شوخیا زیادمیکنم کیان منومیشناسه ب حرفام عادت کرده توهم عادت کنوخجالتم نکش

لبخندزدموچشمموروی هم گذاشتم بلندشدوباصدتامکافات دیگه کمکم کرد بلندبشم وقتی روی تخت خوابوندم اخیش بلندی گفت وکه دلم ریش شدو برخودم لعنت فرستادم

-میگم مادر خوبه ازفردااین کاراتوبگم کیان انجام بده من جونم قدنمیده

ازحرفش چشمام گردشد و

-چی بی بی؟نه این کارونکنینا خودم میتونم بلندبشم به کیان نگین

باخنده جوابموداد

-خجالت نکش مادرشوخی کردم هول نشو اخه نیس کیان ازخانومابدش نمیادگفتم منم نفسی تازه کنم هم توکارت راحت بشه هم اون ی خدمتی کرده باشه

ازلحن شوخش خنده م گرفت چقدراین پیرزن بامزه س به خصوص وقتی که لپای گردترمیشنوشونه هاش ازخنده بالاوپایین میرن

دستی ب سرم کشیدوباگفتن شب بخیرازاتاق بیرون رفت

سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیبردمثل تموم این مدت شب شدومن شروع کردم به فکرکردن

به ارتین به اون دختری که درست نزدیک عروسیمون زنگ زدوخوشیامونو ازبین برد کی بود؟ازطرف کی زنگ زده بود؟

یعنی ارتین تمام مدتی که نامزدبودیموخیانت کرده؟وباکسای دیگه م رابطه داشته؟

نه فکرنمیکنم ارتین سراون دختردادزدکه چرازنگ زده بهش گفته خیلی وقته رابطشون تموم شده ونبایدمزاحمش بشه شایدجلوی من اینجوری گفته شایدم دختره ازطرف مادرارتین بوده

بعیدنیست امااونم که نمیادپسرخودشوخراب کنه وای نمیدونم اینکه ارتینم مثل پسرای دیگه اهل گوش سپردن به حرف دل ونفسش بوده اینکه بازنای دیگه رابطه داشته حالابه وسیله سرپوشی ب نام صیغه اینکه خوشیاشوکرده ودست اخراومده منه افتاب مهتاب ندیده روگرفته دیونه م میکنه

ازهمه مردابیزارشدم حتی ازکیانی که

1400/04/29 18:46

دوش آب ایستادم .....

صبح آرتین اومد دنبالم ... امروز یکم گرفته ام ... به شوخی های آرتین

فقط لبخند میزنم ...

باهم وارد شرکت شدیم .... آرتین بچه های شرکتو به شیرینی دعوت

کرد و شام بعد از شرکت ....

نامزدیمونو اعلام کرد و جلوی همه دست دور شونه ام حلقه کرد ...

با خجالت به تبریکهاشون پاسخ دادم و خودمو از حصار دستهای آرتین

جدا کردم ... آروم به سمت اتاقمون رفتم ...

جلوی در اتاق کیانو دیدم ... دلگیر و حق به جانب نگاهم کرد ...

تو نگاهش پر از حرف بود ... پر از گله ... پر از غم ...

نمیدونم چرا این روزها میتونم حرف چشمهاشو بفهمم ... چرا حرفشو

از نگاهش میخونم و حس میکنم همدردیم !

سلام ریزی گفتمو وارد اتاق شدم ..

صدای قدمهاشو بیرون اتاق شنیدم ...

پشت میزم نشستمو مشغول کارم شدم ...

تا پایان ساعت کاری آرتین شوخی کرد و از خاطراتش گفت ...

لبم لبخند میزنه اما دلم غمگینه .... غمگین از اینکه چرا قسمت پسر

پاکی مثل آرتین منی شدم که دوست داشتن برام اولین بار نیست !

شب با بچه های شرکت به رستوران رفتیم .... همه بودن بجز کیان !

کارو بهانه کرد و از اومدن شونه خالی کرد ... برای منم نیومدنو ندیدنش

بهتره !

شاید از دل برود هرآنکه از دیده رود!

شایدم بهتر باشه محل زندگیمم عوض کنم ... نمیدونم موندنم تو اون

ساختمون و درست روبروی واحد عشق اولم درسته یا نه !

شاید خونه ی دیگه ای بگیرم ...شایدم زمان و همینطور آرتین همه چیز

و تغییر بدن ....

شاید روزی برسه که دیگه کیانی دیده نشه و نگاهم پر بشه از آرتین

...

امیدوارم اونروز به زودی برسه ...

هفته ها بدون توقف و استراحت در حال گذر هستن ... هرروز با آرتین

سرکار میرمو باهم برمیگردیم ...

برخوردم با کیان کمتر شده و دلمم با این قضیه کنار اومده ... انگار

راست راستی آرتین داره خودشو تو دلم جا میکنه ... با خوبی هاش هر

لحظه لبخندو مهمون لبام میکنه ... درک میکنه رعایت حد فاصله امونو

و اصراری به اومدن به خونه ام نداره ...

منم هنوز فرصت نکردم دعوتش کنم ... فعلا داریم بهم عادت میکنیمو

باهم کنار میایم ...

آخر هفته به اصفهان دعوت شدم .... مادرش پاگشام کرده ....

نگرانم .... هم از روبرو شدن با خانوادش ... هم از موندن و تنها شدن با

شوهرم ...

شاید مراعات این مدتش نشون داده که ظرفیت داره و بهم احترام

میذاره ... اما مرد بودن و عاشق بودنشو نمیتونم فاکتور بگیرم !

اینه که بودنم کنارشو ترسناک میکنه ....


صبح زد راه افتادیم و ساعت دوزده اصفهان بودیم..به محض این که وارد اصفهان شدیم، اضطراب همه وجودمو پر کرد..دستام شدن تیکه یخ..-آرتین..-جونم گلم؟-من میترسم !-از چی؟!-از

1400/04/29 18:46

اینهمه دوسش داشتم همشون فقط به چیزی فک میکنن

روح ودوستداشتنشون خلاصه میکنن به خوشگذرونی بازنهای رنگ ورنگ

هرغلطی که بخوان میکنن اخرسرم میرن سراغ دخترهایی مثل من یه دختری که باهیچ مردی نبوده باشه اخرسرم زبونشون درازباشه وبرات گیرسه پیچم میشن

همین کیان چقدراذیتم کرد بابت صمیمی شدن باارتین ازیه لبخند من ایراد میگرفت تاسوارشدن ماشین ارتین حالامهربون شده فکرکرده راه بازشده ومیتونه به یه نوایی برسه

عمرا

هرچند گاهی انقدرخوب میشه که یادم میره اونوارتینوهمه ی مردامثل همنومازنهاروفقط برای یه چیزشون میخوان اونم خوشیهای لحظه ایشون

لعنت به این خوشی که یه عمر برامون جنگ اعصاب درست میکنه ووسواسو به جونمون میندازه

ازطرفی ازدست ارتین دلگیرم ازطرفی نمیخوام بهش فکرکنم هرچی باشه مرده ودستش ازاین زندگی کوتاست خوب نیست پشت سرمرده حرف یا فکربدکرد

ازطرفی هم ناراحتم وداعمون خوب وخوش نبود پرازدردبود پرازتنش بیشترم باعثش من بودم شایدباعث مرگشم من بودم هرچی بود انقدرخوب بود که راضی به مرگش نباشم خیلی خوبی درحقم کرده بود خیلی

نبایداون برخوردومیکردم داشت رانندگی میکردنبایدحواسشوپرت میکردم

وقتی توبیمارستان بهوش اومدمودیدم چی شده وقتی شنیدم چه بلایی سرارتین اومده وخون ریزی مغزی کرده وتوکماست وقتی باالتماس از پرستاره خواستم ببینمش وقتی زیراون همه دستگاه ولوله دیدمش به خودم لعنت فرستادم که چراصبورنبودموبحثو برای بعدنذاشتم

الان هم ازارتین طلبکارم هم بهش بدهکارم حس بدیه معلقم نمیدونم دستمو به چی بندکنم برای ثبات

هیچی نمیدونم

دست سالمموگذاشتم روصورتم هق هقم فضای اتاقموپرکرد

یه ماه گذشته وبی بی هنوزپیشمه خیلی مواظبمه نمیذاره یه لحظه تنهاباشم

کیانم خیلی خوب خودشونشون داده خیلی هواموداره هرروزبهم سرمیزنه نوبت های دکترمو بهترازخودم میدونه سرساعت میاددنبالم وبابی بی میبرنم دکتر

حتی اگرساعت اوج وساعت شلوغ کاریش باشه

کم کم داره سیاهی ذهنموداره پاک میکنم گاهی اوقات لبخندبه لبم میاره

گاهی اوقات یادم میره کی بودموزندگی باهام چیکارکرده

یادم میره من حق خندیدن ندارم یادم میره دنیاموباسیاهی پرکردن

یادم میره قراربوددیگه دوسش نداشته باشم

گچ دستموبازکردم اماپام همچنان توگچه هفته ای یه روز میرم فیزیوتراپی تاحرکت دستم بهتربشه باکیان میرم مثل پروانه دورمه مثل پرستاراکنارمه وی لحظه ازم غافل نمیشه

هروقت خونه نیست صدبارزنگ میزنه خونه وحالموازبی بی میپرسه

اون وقته که بی بی باخنده واشاره وابروبالاانداختن

1400/04/29 18:46

بارها نگارتوچنگالم بودو ازش گذشتم اونوقت اقا...

ها؟نمیدونم نگاربهش چیگفت که عقب کشید اهان اینه

حقاکه دخترسنگینیه عه ببینم این جونور میخاد چیکارکنه؟

چراداره میادسمت دوربین

تولنزدوربین خیره شدوعقب رفت ی صندلی اوردو نزدیک دوربینورفت روش وایستاد دستشو اورد جلودوربینو.....

عه عه عه چیکارکرد؟نامرد سیستمو قطع کرد

باخشم ازجام بلندشدم ودوتادستامو به سمت شقیقه هام وداخل موهام بردم وچشمامو بستم تاخشممو فروببرم

توروز روشن جلوچشم من ...میخواد

رفتم سمت دراتاقم خواستم برم داخل اتاقشون که مانع ادامه معاقشه شون شم ولی نه اینطوری تابلو میشم که داشتم کنترلشون میکردم درثانی اینااگه بخوان غلط اضافه بکنن توخونه راحت ترن دیگه نگاراهل این حرفانیس اونم توشرکت ارتینم دیگه انقدر سست نیست بخواد توشرکت نه نه شایدم میخاسته ی شوخی خرکی بازنش بکنه که من نبینم اره همینه

دوسه باری تواتاقم قدم زدم اروم نمیشم ذهنم فقط تواون اتاق میچرخه

باید یه کاری کنم کوچیکترین برخوردی بینشون باشه من نابود میشم هرچندشاید بدتربیشترازاینا رو داشته باشن ولی حداقل جلوچشم من نبوده

تواتاق دنبال یه بهونه بودم چشمم روی میزثابت موند اهان پروژه میلان

همینه برگه هارو ازروی میز برداشتم وباقدم های محکم ب سمت اتاقشون رفتم


نگار:
چسبیدم ب درو ارتین دستاشو دوطرف شونه م حلقه کرده
بابوسه خط فرضی ازشقیقه م تاگوشه لبم کشید سرشوعقب کشید وبالبخند نگاهم کرد
دلم براخانومم ی ذره شده بود
-الان دلتنگیت رفع شد؟
-کاملا نه ولی بدک نبود
دستشو ازمقنعم داخل بردوشروع ب نوازش موهام کرد
چشماموبستم ونفسهایی که ب صورتم میخوردوحس کردم نمیگم بدم میاد نه بدم میاد نه خیلی خوشم میاد ی حس دوگانه دارم هنوزخیلی باهاش اخت نشدم هنوزبادلم یکی نشدم اماحس بدیو بهم القانمیکنه چون شوهرمه شوهری که ب انتخاب واختیارخودم بوده وتاحالاجزخوبی ازش ندیدم
باشنیدن صدای بازشدن درکه خیلی محکم وسریع بازشد چشماموبازکردموبه ارتین خیره شدم درعرض یک صدم ثانیه مغزم فعال شدوبادست ارتینوکنارزدم وروبه دیوارکردم
خوبه گوشه کناری دربودیم وگرنه حتماهرکی بوده مارودیده بود نمیدونم کی بودکه بدون درزدن دروبازکرد
-ارتین؟
باشنیدن صداش شناختمش نمیدونم فهمیده تواتاقمون چه خبره یانه؟
روم نمیشه بچرخمو نگاش کنم
-چیه کیان؟کاری داشتی؟
-کار؟اهان اره بیااتاقم دوباره این پروژه میلانو توضیح بده بعضی قسمتاشومتوجه نشدم
-ای بابا برادرمن توکه دیشب گفتی خوب فهمیدم
-دیشب حالم خوب نبود حالامگه سختته دوباره بگی؟ببینم اتفاقی

1400/04/29 18:47

گردن تو؟
-کارشرکتو خودصاحب کاربایدبالا سرش باشه نه اینکه امیدش ب کارمنداش باشه
-چندساله من باخیال راحت کاراموسپردم بهشومشکلی پیش نیومده توام نگران نباش وجوش بیخود نزن
-باشه باباچرامیزنی؟اصلانیابه درک
ازلودگیهاش خنده گرفت سرفه ای کردم که بازصداش توگوشی پیچید
-ارتین بمیره برات الان همه دماغودهنت رنگ چشمات شده حسابی ست کردی نه؟
-اه ارتین حالمو به هم زدی نکبت
-ارتین
تمام وجودم گوش شد تااون صدای ظریف دخترونه ای روکه ازاون طرف میومد بشنوم...
-جونم نگار؟
-بیادیگه
-چشم الان خدمت میرسم نیم دقیقه دیگه اومدم
-کیان جان من بایدبرم کاری بامن نداری؟
تمام حرصی روکه ازشنیدن حرفاشون تووجودم نشسته بود سرش خالی کردم...
-خیله خب بابا مردک زن ذلیل تاصدات زد هول شدی؟مردم انقد بی جربزه؟خوبه اونجاشرکته ماروباش دلمون ب کیاخوشه لژ خانوادگی راه انداختن
-داداش چیشد؟چراجوش میاری؟نگارداره ی قردادوتنظیم میکنه بایدبرم همه چیوتوضیح بده مشکلی پیش نیاد درضمن توام بایدفرداعصر برای کارای نهایی حضورداشته باشی
-میام خدافظ
بدون اینکه منتظرجوابش باشم قطع کردم وحرصمو سرگوشیم خالی کردموباتموم وجود پرتش کردم تواینه هم گوشی خردشد هم اینه که ب تصویرم دهن کجی میکرد
دراتاق پرصدا واشدوقامت بی بی بین درنمایان
-کیان مادرچیشده؟صدای چی بود؟
-هیچی بی بی
اومد داخل اتاقو نچ نچ کنان ب اینه ی پخش زمین شده کف اینه نگاه کرد
-براهیچی پدراینه رودراوردی؟
-کارای شرکت پیچیده ب هم زنگ زدن گفتن بایدبرم اعصابم ب هم ریخت خردش کردم
-کارواینه فدای سرت ولی اگه فکرکردی بااین حالت میذارم بری کورخوندی
-بیخیال بی بی کاردارم بایدبرم فردا ی قرارمهم دارم
-نمیشه بااین حالت تنهات بذارم اصلا منم باهات میام
-چی؟توکجامیای بی بی؟من تهران هزارتاگرفتاری دارم نمیتونم نگران شمام باشم
-تونگران خودت باش من بادمجون بمم افت نمیزنم برم وسایلمو جمع کنم تاوقتیم که خوب نشی وبال گردنتم اون بابای خوش غیرتت که ب فکرنیست منم نیام بااین حال وروز ازدست میری بپوش تامنم حاضرشم
نمیشه قانعش کرد حرف حرف خودشه اصلا بیادبهتر ازفکروخیال نگاربیرون میامو نمیشینم تنهایی حرص بخورم
نگار:
باشنیدن صدای اسانسور توطبقه وصدای قدم هایی که توسکوت سالن میپیچید به سمت دررفتمو ازچشمی نگاه کردم کیانه اگه بگم ذوق نکردم دروغ گفتم خوشحال شدم اونم خوشحالی ازته دل
برگشتموپشتمو ب درچسبوندمو نفس عمیقی کشیدم دلم براش تنگ شده بود درسته که این حس واین دلتنگی گناهه ولی حس من امیخته باهوس نیس فقط ی حس دوست داشتنه که برام شیرینه
دلم

1400/04/29 18:47

سرشوخیوبازمیکنه

اونوقته که من لبمومیگزموسرخ میشم اونم کوتاه بیانیستومیگه نمیدونم کیان ازکی تاحالا انقدحواس جمع شده چطوربه من زنگ میزنه اماحال ترومیپرسه؟

تاحالایادندارم کیان انقدجوش کسیوزده باشه کیان ازبچه گیش فقط به عکس مادرش اینجوری که به تونگاه میکنه نگاه میکرد

فک کنم بچه م ازدستم رفت چشاش جزتوچیزیونمیبینه

وتمام این حرفاست که گاهی فقط برای چندلحظه حس میکنم زنده هستموحق دارم عاشق بشم

امابعدچندلحظه دردام یادم میادارتین یادم میاد خودمویادم میادومیفهمم نباید فانتزی فکرکنم نبایددوباره دل ببندم نبایدباحرفای این پیرزن خوش قلب وابسته شم

دیگه ویلچروکنارگذاشتمو دستم بهتره ومیتونم عصاروتودستم بگیرم هرچی به بی بی اصرارمیکنم بره وبه زندگیش برسه قبول نمیکنه میگه دوست داره پیشم بمونه وازم مراقبت کنه مگه اینکه خودم دوست نداشته باشم

چی میتونم بهش بگم؟درجواب تموم محبتاش فقط میتونم لبخندی باعشق بهش بزنموباعشق نگاهش کنم جای این همه سال بی مادریموپرکرده خیلی بهش وابسته شدم گاهی میترسم ازاینکه بره ومن دوباره تنهابشم

توخونه تنهام بی بی رفته پیاده روی هرروزنیم ساعت میره بیرون میگه نمیتونم توخونه بمونم ب قول خودش بدنش خشک میشه نسل قدیمه دیگه زرنگ وسرزنده

مثل نسل ماهمش خسته وکوفته نیستن همیشه درحال تکاپواندوباانرژی

موهام بلندترازحدمعمول شده بلندیش تاکمی پایین ترازکمرم میرسه نشستم روکاناپه ومشغول بافتنش به صورت خرگوشی شدم فرق سرموازوسط بازکردموموهاموبه دودسته تقسیم کردم سمت راستموکامل بافتموحالا نوبت طرف چپمه

زنگ واحدبلندمیشه نگاهی به ساعت میندازمولبخندمیزنم حتمابی بی خسته شده زودتربرگشته اخه بیست دقیقه س رفته هرروزنیم ساعتیوقدم میزنه خب بهتره من اون خونه نباشه دلم میپوسه

موهای سمت چپوازادرهامیکنموعصاهامم دستم میگیرم به سمت درمیرمو درهمون حال صداموبلندمیکنمومیگم

-اومدم عشقم صبرکن الان میرسم

بالبخنددروبازمیکنم امانگاهم روی پای کسی که جلوی درایستاده ثابت میمونه

نگاهم ازپاهاش بالاکشیده میشه وبه چشمهاش میرسه بالبخندی محو خیره شده به صورتموموهام

یه لحظه میفهمم توچه شرایطی هستم وای بلندی میگمو میام بچرخم برم داخل خونه که عصاازدستم میوفته

روی پاشنه پای سالمم چرخیدموپشتم بهشه ولی دردتمامه پاوبدنمومیگیره تیرکشیدنش به مغزم میرسه ی پاموبلندمیکنموتابیام به خودم بیام کنترلموازدست میدم نزدیک بودباصورت پخش زمین بشم که بادستایی که دورکمرم حلقه میشه بین راه متوقف میشم


کیان:

یه لحظه بادیدنش

1400/04/29 18:47