The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

شناسن..
-خب..خب از این نظر باهاتون موافقم..ولی ..
--ولی چی؟..
نگاهش کردم وگفتم :هیچی..حالا باید چکار کنیم؟..
به صورتش دست کشید وخواست حرف بزنه که در اتاق باز شد ..ماه بانو با یه سینی غذا اومد تو..با لبخند نگاهمون کرد وسینی رو گذاشت جلومون..
--قابل تعارف نیست..بفرمایید..نوش جانتون..
-ممنونم ماه بانو خانم..زحمت کشیدید..
سرگرد:دستت درد نکنه ماه بانو..این همه غذا رو کی بخوره؟..چرا خودتو به زحمت انداختی؟..
--زحمتی نبود پسرم..نگو اینو..تا از دهن نیافتاده بخورید..با اجازه..
از اتاق رفت بیرون..به سرگرد نگاه کردم..
-چه زن مهربونیه..
--اره..کدخدا خودش هم مرد خوبیه..
داشت لقمه می گرفت..تو فکر بودم..به دریا و نگاه هاش فکر می کردم..دوست داشتم از اونم بدونم..
غرق فکر بودم که دستشو گرفت جلوم..به خودم اومدم و با تعجب به دستش نگاه کردم..
یه لقمه ی بزرگ برام گرفته بود..
--بخور..دلت هنوز درد می کنه؟..
لقمه رو از دستش گرفتم..داشت نگاهم می کرد..نگاهم که بهش افتاد سرشو چرخوند و مشغول شد..
-کم..
-- غذا بخوری بهتر میشی..گرسنگی به معده ت فشار اورده..دوغ نخور..ماستش کمی ترشه..اب بخوری بهتره..
زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود..یعنی نگرانمه؟..اگر نبود که این همه سفارش بهم نمی کرد که اینو بخور اونو نخور..
وقتی دید حرکتی نمی کنم..سرشو بلند کرد ونگاهم کرد..
--پس چرا نمی خوری؟..
لبخند کمرنگی زدم ولقمه رو به دهان بردم..گاز کوچیکی بهش زدم..کتلت بود..مزه ش عالی بود..شاید هم چون..چون..
نگاهش کردم..مشغول خوردن بود..اروم اروم غذا می خورد..
اینبار با اشتها به لقمه م گاز زدم..لقمه ای که سرگرد برام درست کرده بود..واقعا هم مزه داد..
لقمه م که تموم شد..کمی پلو ریخت توی بشقاب و خورشت قرمه سبزی هم ریخت روش..
ماه بانو سنگ تموم گذاشته بود..حتما برای ناهارشون درست کرده..حالا ما هم شده بودیم مهمون ناخونده ونشسته بودیم سر سفره شون..ولی دست پختش عالی بود..

بشقاب رو گذاشت جلوم..هیچی نمی گفت..من هم که از این همه توجه ذوق مرگ شده بودم کلا ساکت نشسته بوم و غذامو با اشتها می خوردم..
یه دفعه یه اخ گفت و دستشو گرفت به بازوش..
با نگرانی نگاهش کردم..
-چی شد؟..
با ناله گفت :دستم..نمی دونم چرا یه دفعه تیر کشید..
-وای خدا..درد دارین؟..
--اره..
-کدخدا گفت دکتر تا نیم ساعت دیگه میرسه..فکرکنم یک ربعش رفته..الانا دیگه پیداش میشه..می تونی تحمل کنی؟..
تموم مدت که حرف می زدم نگاهم می کرد..لبخندی محو روی لباش نشسته بود..هیچی نمی گفت..
منم سکوت کرده بودم ..چرا لبخند می زنه؟..
انگار سوالی که توی ذهنم به وجود اومده بود رو شنید..
-- وقتی نگران میشی قیافه ت واقعا

1399/12/13 15:49

دیدنی میشه..
با تعجب نگاهش کردم..دهانم باز موند..با من بود؟..
تک سرفه ای کردم و زیر لب گفتم :چی؟..مگه چجوری میشه؟..
-نترس زشت نمیشی..
بیشتر تعجب کردم..زشت نمیشم؟..خب اگه زشت نمیشم یعنی..یعنی..
این چرا امروز اینجوری می کنه؟..از وقتی به هم محرم شده بودیم انگار رفتارش یه کوچولو تغییر کرده بود..
راحت تر باهام حرف می زد..
نمی دونم چرا دوست نداشتم ادامه بده..
مسیر حرف رو عوض کردم وگفتم:اون موقع ماه بانو اومد تو و نتوستید جواب سوالمو بدید..حالا می خواین چکار کنید؟..
دستش هنوز روی شونه ش بود..
-- بعد از اینکه دکتر اومد و رفت..به نوید زنگ می زنم و میگم کجاییم..اون این روستا رو می شناسه..
-نوید همون اقایی بودن که اون روز باهاتون اومده بود ستاد؟..
--اره خودشه..سروان نوید محبی..پسر خاله ی من هم هست..
سرمو تکون دادم وگفتم :پس امشب میاد دنبالمون؟..
چند لحظه نگاهم کرد..چیزی نگفت..
بالاخره سکوت رو شکست ..
سرگرد :نمی دونم..زنگ می زنم معلوم میشه..
تو دلم گفتم :هنوز تا شب خیلیه..حتما می تونه بیاد دونبالمون..
وای خدا یعنی میشه؟..دلم برای مامان تنگ شده..از طرفی هم خیلی نگرانشم..
*******
دکتر اومد و زخم سرگرد رو معاینه کرد..خداروشکر عفونت نکرده بود..یه سری دارو که بیشترش پماد بود براش نوشت که یکی از پماد ها همراهش بود..گفت باید قبل از پانسمان روی زخمش مالیده بشه..
به خاطر سوختگی زخم جوش خورده بود و خونریزی نداشت..ولی جاش می سوخت و درد می کرد که با وجود این پماد طبق توصیه ی دکتر این سوزش ودرد رفع می شد..
بعد از رفتن دکتر..سرگرد رفت که به سروان محبی زنگ بزنه..من هم توی اتاق نشسته بودم..
بعد از ناهار حالم بهتر شده بود..دوست داشتم یه کم بخوابم..چشمام می سوخت..
تازه دراز کشیده بودم و چشمام داشت گرم می شد که در اتاق باز شد..

1399/12/13 15:49

#پارت_هشتم

1399/12/13 23:57

فصل دهم

چشمامو باز کردم و یه ضرب تو جام نشستم..دریا تو درگاه در ایستاده بود..به روش لبخند زدم که اونم با لبخند کمرنگی جوابمو داد..
وارد اتاق شد و درو بست..رو به روم نشست..
--مزاحمت که نشدم؟..
تو دلم گفتم :شده باشی هم باید بگم نشدی..اینم سواله می پرسی؟..
لبخند زدم وگفتم :نه این چه حرفیه؟..من و سر..یعنی من واریا مزاحمتون شدیم..باید ببخشید..
لبخند کجی نشست روی لباش..
--نه این چه حرفیه؟..اقا اریا اینجا صاحب خونه ن..
از نگاه هاش هیچ خوشم نمی اومد..رو لباش لبخند بود ولی نگاهش..یه جور دیگه بود..دوستانه نبود..
-ممنونم..لطف دارید..
--نه لطف نیست..حقیقت رو گفتم..میشه بدونم چجوری با هم اشنا شدید و کار به عشق وعاشقی رسید؟..البته یه وقت فکر نکنید دختر فضولی هستم..محض کنجکاوی پرسیدم..خیلی دلم می خواد بدونم سرگرد رادمنش سخت ومغرورچطور عاشق شده؟..
حالا خوب شد..چه جوابی به این دختره ی سمج بدم؟..حالا خوبه فضول نیست اینو پرسید اگر خدایی نکرده می خواست فضولی کنه دیگه چی ازم می پرسید؟..
انگار خیلی رو سرگرد شناخت داره که درموردش اینجوری حرف می زنه..
لبخند مصلحتی زدم وگفتم :نه خواهش می کنم..خب می دونید..مادر من با مادر اریا دوست بود..یه دوستی دیرینه..با هم رفت وامد داشتیم .. بین این رفت وامد ها من و اریا همدیگرو دیدیم و ..دیگه اینکه اریا به مادرش گفت و ایشون هم با مادرم حرف زدن و نظرمنو خواستن..منم چون دوستش داشتم قبول کردم..بعد که اومدن خواستگاری اریا بهم گفت عاشقمه..اینجوری شد که ما عاشقانه با هم ازدواج کردیم..

اره جون خودت..یه ازدواج عاشقانه ای داشتیم که نمونه ش رو تو کل دنیا پیدا نمی کنی..منتها ازنوع صیغه ایش اونم درست وسط جنگل بین یه مشت حیوونه وحشی ودرنده..کلا رمانتیک تر از این امکان نداشت..
--چه جالب..یعنی اقا اریا با یه نگاه عاشق شدن؟..عجیبه..هیچ وقت فکر نمی کردم چنین مرد سخت و نفوذناپذیری با یه نگاه دل ودینشو ببازه وعاشق بشه..
فقط با لبخند بزرگی نگاهش کردم وسرمو تکون دادم..یه چیزی این وسط برام سوال بود که نمی تونستم ازش نپرسم..
-شما از کجا انقدر خوب اریا رو می شناسید که میگین سخت و غیرقابل نفوذه؟..
همچین ذوق کرد انگار بهش تی تاپ دادم..
اروم خندید وبا همون صدای ظریفش گفت :می دونی اوایل اقا اریا زیاد می اومد روستا..ماهی 2 یا 3بار..برای همین من زیاد می دیدمش..اکثر اوقات هم نمی موند..صبح می اومد یه سر به اهالی می زد و یه ناهار خونه ی ما می خورد ومی رفت..کم کم به اخلاقش واقف شدم و فهمیدم مرد مغرور وجدیه..
با اون چشمای ابیش زل زد به منوگفت :البته با من خوب رفتار می کرد..یعنی مغرور بود ولی جدی

1399/12/13 23:59

نبود..کم کم حس کردم باهاش احساس صمیمیت می کنم..به نظرم یه مرد..
جفت پا پریدم وسط حرفشو با لبخند گفتم :مثل برادر دیگه؟..
دهانش باز موند..کلا حرف تو دهنش ماسید..
یه کم نگاهم کرد وگفت :خب..چطور بگم..مثل برادر که نه..ولی..ازش خوشم اومده بود..مگه می شد ادم از چنین مردی خوشش نیاد..
دستمو زدم زیر چونه م وانگار که دارم به یه داستان جذاب گوش میدم لبخندمو حفظ کردم وگفتم :خب..چه جالب..بقیه ش چی شد؟..

خشکش زده بود..
اخه تازه دستگیرم شده بود دردش چیه..طبق اون چیزی که از سرگرد در مقابل دریا دیدم و به رفتارش توجه کردم دیدم اصلا هم با دریا صمیمی نیست..حتی اخم هم بهش نمی کرد..خیلی معمولی بود..
ولی از همون اول که دریا رو دیدم با نگاه هایی که به سرگرد مینداخت یه حدسایی زده بودم ولی به روم نمی اوردم..چون شک داشتم که درست باشه..
ولی حالا که خودش اعتراف کرده بود .. از همون اول هم سر حرفو باز کرد تا برسه به اینجا ..شصتم خبر دار شد که قصدی داره..
منتها نمی دونست که من زن واقعیه سرگرد نیستم و این حرفاش تاثیری روی من نداره..پس بذار بگه..گوش مفت گیر اورده دیگه..

لبخند مصنوعی زد وگفت :شما که ناراحت نمیشین من اینا رو میگم؟..
-نه عزیزم..ادامه بده..
--خب..اره دیگه..ازش خوشم اومده بود..دوست داشتم یه جوری توجهشو جلب کنم..نمی دونستم از چه جور دختری خوشش میاد وگرنه سعی می کردم همونطور رفتار کنم..به خاطر رشته ی تحصیلیم تهران زندگی می کنم..توی خوابگاه هستم و کمتر میام روستا..ولی روزهایی هم که اون می اومد سعی می کردم یه جوری خودمو برسونم اینجا..ولی باز هم می دیدم که بهم بی توجهه..هر چی جلوش خودی نشون می دادم بی فایده بود..هه..تا الان که بعد از 1 ماه اومده و میگه که ازدواج کرده..

دیگه لبخند نمی زدم..درسته زن سرگرد نیستم ولی این دختره هم زیادی رو داشت که در حضور من با وجود اینکه پیش خودش فکر می کنه من زن واقعیه سرگردم این حرفا رو بهم می زد..
هه..قصدش چی بود؟..اینکه بگه من شوهرتو دوست داشتم و الانم دوستش دارم تو اونو ازم گرفتیش؟..مثلا می خواد اختلاف بندازه بینمون؟..درسته زنش نیستم ولی..ولی..
ولی چی؟..احساسم..حسی که دارم..
وقتی جملات اخرشو شنیدم یه لحظه حس کردم زن سرگردم و اینی هم که جلوم نشسته به شوهرم نظر داره..درسته از قبل سرگرد رو دوست داشته..ولی الان..همه چیز فرق می کرد..
چی فرق می کنه بهار؟..مگه زنشی؟..خیالات ورت داشته؟..
نه..زنش نیستم ولی محرمش که هستم؟..الان حکم زنشو دارم..زن موقت..زن 5 روزه..در هر حال زنش محسوب میشم..مدرکی ندارم..مهری توی شناسنامه م نخورده..اسمی ثبت نشده..ولی خدای بالا سر شاهد ما بود..توی اون

1399/12/13 23:59

جنگل..بین اون درختا..ما کنارهم به همدیگه محرم شدیم..
درسته همه ش به خاطر اعتقاداتمون بود..اینکه نمی دونستیم تا چه مدت گرفتاریم..میرسیم روستا یا نه؟..راهو درست اومدیم ؟..بازم من باید اویزون سرگرد بشم و بهش دست بزنم یا نه؟..
همه ی این شاید ها باعث شد ما به هم محرم بشیم..پس من زنشم..اره..الان بهش محرمم..پس نمی تونم سکوت کنم..
حالا نه به اون غلظت که زن دائم عکس العمل نشون میده ولی یه کوچولو که ایرادی نداره..عقده هام هم خالی میشه..

به خودم اومدم..از کی تاحالا تو فکرم..بهش نگاه کردم..با لبخند بزرگی زل زده بود به من..
به روی خودم نیاوردم و منم یه لبخند گرم تر و پررنگتر تقدیمش کردم..
خیلی ریلکس گفتم :اهان..کی اینطور..اونوقت الانم همون حس رو داری؟..
بدون اینکه مکث بکنه جواب داد :اره..هنوزم حسم همونه..
سعی کردم لبخندمو همونجوری حفظ کنم..
-با وجود اینکه می دونی اریا ماله منه؟..با وجود اینکه اریا زن داره و زنش هم من هستم؟..می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..اون هم منو می خواد..دوستم داره..بارها بهم گفته که چشمش دنبال هیچ دختری جز من نبوده..گفته که از دخترای اویزون خوشش نمیاد و عاشق من شد چون برای شخصیتم ارزش قائل بودم..ما همدیگرو می پرستیم..انقدرکه نمی تونی تصورشو بکنی..پس عزیزم نگاهتو درویش کن یا اگر هم نتونستی منحرفش کن یه طرف دیگه..نگاه سوء به شوهر من نداشته باش..هم درست نیست چون اون متاهله..هم اینکه اخرش خودت ضایع میشی واسه روحیت خوب نیست..پس حالا که هیچ حرفی زده نشده وهیچ اتفاقی هم قبلا نیافتاده بهتره همینطور هم بذاری باقی بمونه..
ابرومو انداختم بالا و با همون لبخند گفتم :برات دعا می کنم یه شوهر خوب گیرت بیاد..می دونم که میاد..

بهت زده نگاهم می کرد..از طرفی هم از زور خشم سرخ شده بود..حرفای کلفتی بهش زده بودم ولی حقش بود..تا اون باشه به شوهر مردم نظر نداشته باشه..منو هم جو گیرفته بودا..

سریع از جاش بلند شد وبه طرف در رفت..قبل ازاینکه بره بیرون روشو برگردوند ونگاهم کرد با خشم گفت :هه..عاشقته؟..خوبه..خوش باشین..حیف من که به خاطر اون خواستگارامو رد می کردم..چون فکر می کردم یه روز قدم جلو میذاره..ولی می بینم اون لیاقت منو نداشت..خلایق هر چه لایق..
سرمو تکون دادم و گفتم :دقیقا..با جمله ی اخرت کاملا موافقم..خلایق هر چه لایق..ایشاالله یه دونه خوبش قسمتت بشه..جوری که به مال کسی چشم نداشته باشی..

دیگه داشت منفجر می شد..رسما شستمش و انداختمش رو بند خشک بشه..
اونم کاملاااااا محترمانه..
از اتاق رفت بیرون و درو هم پشت سرش محکم

1399/12/13 23:59

بست..
دختره مشکل داره..یه چیزیش میشه..
دوباره دراز کشیدم و به 5 دقیقه نکشید که خوابم برد..
*******
--الو..
-الو..سلام نوید..
نوید با صدای بلند داد زد :اریا..تویی پسر؟..خوبی؟..کجایی؟..
-- خوبم..الان روستای زراباد هستیم..
-اونجا چکار می کنی؟..از دیروز کجا غیبت زده؟..می دونی بچه های ستاد چندبار مسیر دادگاه تا بیمارستان رو گشتن؟..ولی اثری ازتون پیدا نکردیم..
--بعد که دیدمت مفصل برات تعریف می کنم..فقط تا همین قدر بدون کیارش و دارو دسته ش دنبال من و بهار هستن..ما رو زنده می خوان..
--چی؟..بازم اون نامرد؟..
-اره..امشب می تونی یه ماشین بفرستی دنبالمون؟..
--من که تو ماموریتم..دارم میرم..بذار بپرسم بهت میگم..چند لحظه گوشی؟..
-باشه..
بعد از چند لحظه سکوت.. نوید جواب داد :اریا امشب امکانش نیست..
-چرا؟!..
--یکی از کوه های نزدیک روستا ریزش کرده..راه رو بسته..راه میانبر هم که همون جاده باریکه ست از زور تردد بسته شده..بچه ها اطلاع دادن تا فردا ظهر راه باز میشه..می تونی صبر کنی؟..خودم فردا میام دنبالتون..
اریا سکوت کوتاهی کرد ..
-باشه..ما اینجا جامون امنه..از خونه بیرون نمیریم..قبل از حرکت یه تماس با اینجا بگیر..
--باشه حتما..خیلی خوشحال شدم که سالمی..خاله نگرانته..
-باهاش حرف زدی؟..
--نه با مامان حرف زدم..گفت هر وقت تونستی بهش زنگ بزنی..درضمن گفتم رفتی ماموریت اصفهان..یه وقت سوتی ندی..
-باشه..برسم تهران زنگ می زنم..دیگه با من کاری نداری؟..
--نه مواظب خودت باش..من فردا ظهر اونجام..
-باشه..خداحافظ..
--خداحافظ..

گوشی را قطع کرد..در دل گفت :خب اینم از این..خیالم از این بابت راحت شد..
از جایش بلند شد..کدخدا بیرون بود..ماه بانو توی اشپزخانه مشغول رسیدگی به کارهایش بود..
به طرف اتاقی که بهار در ان بود رفت..ولی با شنیدن صدای گفت و گویی که از داخل اتاق می امد همانجا پشت در ایستاد ..به حرف های انها گوش می داد..

( بهار :اهان..کی اینطور..اونوقت الانم همون حس رو داری؟..
دریا :اره..هنوزم حسم همونه..
بهار : با وجود اینکه می دونی اریا ماله منه؟..با وجود اینکه اریا زن داره و زنش هم من هستم؟..می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..اون هم منو می خواد..دوستم داره..بارها بهم گفته که چشمش دنبال هیچ دختری جز من نبوده..گفته که از دخترای اویزون خوشش نمیاد و عاشق من شد چون برای شخصیتم ارزش قائل بودم..ما همدیگرو می پرستیم..انقدرکه نمی تونی تصورشو بکنی..پس عزیزم نگاهتو درویش کن یا اگر هم نتونستی منحرفش کن یه طرف دیگه..نگاه سوء به شوهر من نداشته باش..هم درست نیست چون اون متاهله..هم

1399/12/13 23:59

اینکه اخرش خودت ضایع میشی واسه روحیت خوب نیست..پس حالا که هیچ حرفی زده نشده وهیچ اتفاقی هم قبلا نیافتاده بهتره همینطور هم بذاری باقی بمونه..
برات دعا می کنم یه شوهر خوب گیرت بیاد..می دونم که میاد..)

مات و مبهوت پشت در ایستاده بود..خشکش زده بود..باورش نمی شد بهار اینها را گفته باشد..

( دریا :هه..عاشقته؟..خوبه..خوش باشین..حیف من که به خاطر اون خواستگارامو رد می کردم..چون فکر می کردم یه روز قدم جلو میذاره..ولی می بینم اون لیاقت منو نداشت..خلایق هر چه لایق..
بهار:دقیقا..با جمله ی اخرت کاملا موافقم..خلایق هر چه لایق..ایشاالله یه دونه خوبش قسمتت بشه..جوری که به مال کسی چشم نداشته باشی..)

سریع از پشت در کنار رفت و به اطرافش نگاه کرد..چشمش به کمدی افتاد که سمت راستش بود..پشت ان مخفی شد..
در با صدای بلندی بسته شد و بعد از چند لحظه صدای در خانه را شنید..فهمید دریا از اتاق بیرون امده..
توان حرکت نداشت..با شنیدن حرف های بهار با اینکه می دانست مصلحتی انها را به زبان اورده ولی همین جملات..کلمات..واژه های پر معنا باعث شده بود قلبش نا ارم گردد
..همان حس..همان ترس دوباره به دلش افتاد..شیرین بود..ترسی امیخته با هیجان..هیجانی که بی قرارش می ساخت..
از پشت کمد بیرون امد..به طرف اتاق رفت..دستانش لرزش خاصی داشت..نفس عمیق کشید و در را باز کرد..
قدمی به داخل گذاشت..نگاهش دور اتاق را کاوید و روی بهار خیره ماند..
گوشه ی اتاق دراز کشیده بود وبه خواب رفته بود..
با دیدن او حسش قوی تر شد..لبخند زد..نگاهش بی قرار بود..به طرفش رفت..کنارش نشست..به او خیره شد..
هنوز هم صدای بهار در سرش می پیچید..(می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..با دنیا هم عوضش نمی کنم)
خودش به خوبی واقف بود که همه ی حرف های بهار تنها از روی اجبار بوده است..ولی دوست نداشت این را باور کند..
عقلش می گفت درست نیست..ولی قلبش خلاف ان را می گفت..
به صورت زیبای او خیره شد..در خواب معصومانه تر جلوه می کرد..
دستش را جلو برد..

با نوک انگشتانش صورت او را نوازش کرد..پلک بهار لرزید..اریا دستش را عقب کشید..بهار ارام چشمانش را باز کرد..
همان موقع تقه ای به در اتاق خورد..بهار با دیدن اریا در جایش نشست..
اریا :بفرمایید..
در اتاق باز شد ..ماه بانو بود..
با لبخند رو به ان دو گفت :حموم رو گرم کردم..یه دوش بگیرید حالتون بهتر میشه..
رو به بهار گفت :دخترم یه دست از لباس های دریا رو برات گذاشتم کنار..از حموم اومدی اونا رو بپوش..تن نکرده ست..
بهار با لبخند گفت :چرا زحمت کشیدید ماه بانو

1399/12/13 23:59

خانم..دستتون درد نکنه..
--دخترم تعارفو بذار کنار..اینجا راحت باشین..بااجازه..
از اتاق بیرون رفت..
*******
همین که ماه بانو ازاتاق رفت بیرون رو به سرگرد گفتم :رو صورت من مگس یا پشه نشسته بود؟..
با تعجب گفت :نه..من که چیزی ندیدم..چطور؟..
شونمو انداختم بالا وگفتم :نمی دونم..حس کردم یه چیزی رو صورتمه..گفتم شاید مگسه مزاحم شده..
سرگرد اخماشو کشید تو هم و تک سرفه کرد..
--چرا مزاحم؟..
-اخه تازه خوابم برده بود..اون موقع که دریا اومد و نذاشت بخوابم..حالا هم نمی دونم چی رو صورتم بود یه دفعه ازخواب پریدم..بر مردم ازار لعنت..ولی من مطمئنم مگس بوده..
با لحن جدی گفت :به جای این حرفا بلند شو برو یه دوش بگیر..بعد هم من برم..
به بازوش اشاره کردم وگفتم :شما که بازوت زخمه چطوری می خوای بری حموم؟..
-تو به اونش کار نداشته باش..
اخماش حسابی تو هم بود..چش شده؟..
-چیزی شده؟..
نگاهم کرد وگفت :نه..
-اخه..لحنتون..باشه من رفتم..
سریع گفت :کجا؟..
این چرا اینجوری می کنه؟..
-ای بابا..حموم دیگه..
--خیلی خب برو..
زیر لب گفتم :نمی گفتی هم می رفتم..
--چیزی گفتی؟..
از جام بلند شدم وبه طرف در رفتم..
زیر لب غریدم :نخیر..
بعد هم ازاتاق اومدم بیرون..
اینم یه چیزیش میشه ها..
با این اخلاق خوشگلش چطوری دریا خاطرخواهش شده ؟..
*******
از حموم اومدم بیرون..لباسای دریا اندازه م بود..یه تونیک سبز ویه جین سفید..موهامو توی حوله پوشونده بودم..
حمام توی حیاط درست روبه روی اشپزخونه بود..حیاطشون نسبتا بزرگ بود..
صدای مرغ و خروس می اومد..حتما اینام مرغ و خروس دارن..بعد بیام یه سر بزنم..
همیشه همین طور بودم..اول که وارد یه جایی می شدم خجالت می کشیدم و رودروایسی داشتم ولی همین که یکی دو ساعت می گذشت کاملا خودمونی می شدم..اخلاقم اینجوری بود دیگه..

ماه بانو از تو اشپزخونه اومد بیرون..
با دیدنم گفت :دخترم برو تو سرما می خوری..موهات نم داره..
لبخند زدم و نگاهش کردم..چشماش ابی بود..پس دریا رنگ چشماشو از مامانش به ارث برده..
با دیدنش یاد مامانم افتادم..یعنی الان کجاست؟..حالش چطوره؟..
ناخداگاه یه قطره اشک روی صورتم چکید..
ماه بانو با تعجب نگاهم می کرد..اومد جلو ورو به روم وایساد..یه دفعه نمی دونم چی شد بغلش کردم..سرمو گذاشتم روی شونه ش ..اشکام قطره قطره روی صورتم جاری شدن..
--چی شد دخترم؟..چرا گریه می کنی؟..
-ماه بانو..دلم برای مامانم تنگ شده..
به پشتم دست کشید وگفت :فدای تو دختر که انقدر مادرتو دوست داری..به سرگرد بگو ببرت ببینیش..حتما اونم دلش برات تنگ شده..
از اغوشش جدا شدم..اشکامو پاک کردم..
-حتما بهش میگم..ببخشید ناراحتتون کردم..
--نه دخترم این چه

1399/12/13 23:59

حرفیه؟..منو هم مثل مادرت بدون..راحت باش..
-شما زن مهربونی هستید..خیلی خوبین..
به صورتم دست کشید وگفت :خودت خوبی دخترم که دیگران رو هم به دیده ی خوب می بینی..برو تو عزیزم..سرما می خوری..
سرمو تکون دادم و به روش لبخند زدم..اون هم جوابمو با یه لبخند گرم و مهربون داد..

رفتم تو اتاق..سرگرد به دیوار تکیه داده بود..رو به روش نشستم و به پشتی تکیه دادم..
نگاهم نمی کرد..
--امشب نمی تونیم برگردیم ..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم : اخه چرا؟..
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد..چند لحظه بهم خیره شد..طاقت نگاه نافذشو نداشتم ..سرمو انداختم پایین..
--یکی از کوه ها ریزش کرده..راه مسدود شده..فردا ظهر نوید میاد دنبالمون..
-ای بابا..اینم شانسه ما داریم؟..حالا همین امروز باید کوه ریزش می کرد؟..
--برای اولین بار نیست..2 ماه پیش هم همین اتفاق افتاد..حتی 4 نفر هم جونشونو از دست دادن..

چیزی نگفتم..از جاش بلند شد..نگاهش کردم..
--من میرم حموم..
-پس..
برگشت و نگاهم کرد..
با لحن قاطعی گفت :پس چی؟..می دونی من از حرف نصفه نیمه هیچ خوشم نمیاد؟..یا حرفی رو نزن..یا اگر هم می زنی کامل بگو..
اوهو..چه خشن..
اخم کمرنگی کردم و گفتم :چرا انقدر بداخلاق شدین؟..چیزی نمی خواستم بگم..
--اون (پس) چی بود گفتی؟..
-من دیوونه م که نگران حال شمام..می خواستم بگم پس زخمتون چی؟..
چند لحظه فقط بهم زل زد و حرکتی نکرد..سرمو انداختم پایین..ولی سنگینی نگاهش رو خیلی خوب حس می کردم..
اینبار اروم گفت :پانسمان رو باز می کنم..نمیذارم اب به زخم برسه..
بعد هم بی معطلی درو باز کرد و رفت بیرون..

بهار تو هم دیوونه ای ها..چکارش دری بذار هرکار میخواد بکنه..
خب نگرانش شدم..گفتم یه وقت زخمش عفونت نکنه..همین..ولی جدیدا زیاد خشونت به خرج میده..

حوله رو از دور موهام باز کردم..کمی موهامو تکون دادم ..با حوله خشکش کردم..ولی از بس بلند بود نمی شد کاریش کرد..همینطور ریختم رو شونه هام..
دراز کشیدم ..ولی مگه خوابم می برد؟..انقدر قلت زدم و تو جام اینور اونور شدم تا اینکه سرگرد هم دوش گرفت و برگشت..
چه زود..صورتش دیگه خسته نبود..موهاش نم داشت..
داشت حوله رو به صورتش می کشید..تو جام نیمخیز شده بودم..همین که حوله کنار رفت نگاهش به من افتاد..میخکوب شد..دهانش باز مونده بود..
اوا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟..نکنه شاخ در اوردم؟..
به صورتم دست کشیدم..ولی بازم داشت نگاهم می کرد..همونطور که حوله تو دستاش بود وسط اتاق خشکش زده بود..
یه دفعه چشمام گرد شد..ای خاک دو عالم تو ســرم..من روسری سرم نیست..وای پس بگو چرا عین مجسمه وسط اتاق خشک شده..
همونطور که نیمخیز شده بودم موهای بلندم ریخته بود یه طرف

1399/12/13 23:59

شونه م..
سریع از حالت نیمخیز در اومدم و تو جام نشستم..
وای از زور شرم داشتم می سوختم..
همه ش زیر چشمی می پاییدمش تا ببینم می خواد چکار کنه؟..

با استرس دستامو تو هم قلاب کرده بودم..اومد جلو..یه قدم..دو قدم..سه قدم..رو به روم ایستاد..
اروم سرمو بلند کردم..نگاهم روی حوله ای که توی دستاش بود ثابت موند..حوله رومحکم تو دستش فشار می داد .. به زور اب دهانمو قورت دادم..
یه دفعه با قدم های بلند به طرف در رفت و چند لحظه بعد هم در اتاق کوبیده شد به هم..
حالا خوبه در خونه ی مردمه اینجوری به هم می کوبه .. اگر مال خودش بود حتما از جا می کندش..

همین که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم..اخیش..خداروشکر چیزی نشد..استرس گرفته بودم شدیدددد..
حالا کجا رفت؟..
ماه بانو یه شال هم همراه لباسا گذاشته بود که با خودم اورده بودم تو..موهامو ریختم پشتم و شال رو انداختم رو سرم..
دیگه کم کم داشت شب می شد..از اتاق رفتم بیرون که دیدم تو حال نشسته..
تا صدای در رو شنید سرشو بلند کرد..نگاهشو دزدید..اخم نداشت ولی حالت صورتش جدی بود..
شالمو رو سرم مرتب کردم و خواستم برم بیرون که صداشو شنیدم..
--کجا میری؟..
برگشتم و نگاهش کردم..نگاه اون هم به من بود..
-حوصله م سر رفته می خوام برم پیش ماه بانو..
--موهات نم داره بیرون نرو..
یه دفعه از دهانم پرید :تو از کجا می دونی؟..
ولی خیلی زود پشیمون شدم..د اخه خنــگ خودش چند دقیقه پیش دید..اینم پرسیدن داره؟..ولی اصلا حواسم نبود..
اخماشو کشید تو هم..د بیا..حالا خوب شد..
--بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم..
انقدر لحنش قاطعانه بود که بدون هیچ حرفی رفتم و رو به روش نشستم..منتظر نگاهش کردم..
زل زد توی چشمام..با لحن کوبنده و محکمی گفت :من و تو به هم محرم شدیم فقط به خاطراینکه نمی دونستیم چه چیزی در انتظارمونه..ایا به روستا می رسیم یا نه؟..به هر حال درست نبود هی من بهت دست بزنم یا تو ناخواسته اینکارو بکنی..بهت هم گفتم که این کار ما از روی اجباره نه چیز دیگه..قبول کردی..محرم شدیم..ولی به روستا رسیدیم..من و تو تا 5 روز به هم محرم هستیم..درسته..قبول دارم..انکارش نمی کنم..ولی زن و شوهر نیستیم..اینی که بین ماست عقد نیست..یه صیغه ی ساده ست..

از حرفاش چیزی سر در نمیاوردم..
نگاه گنگی بهش انداختم وگفتم :خب همه ی اینارو که خودمم می دونم..منظورتون چیه؟..
اینبار جدی تر از قبل گفت :نمی خوام جلوم بدون روسری باشی..محرمیتمون به زودی تموم میشه و نمی خوام برای تو مشکلی به وجود بیاد..

اهــــان..پس دردش این بود..موهامو دیده هوایی شده..نمی خواد تکرار بشه..ولی قصد من که تحریک کردنش نبود؟..خودمم خبر نداشتم روسری سرم

1399/12/13 23:59

نیست..
جدیتر از خودش گفتم :اگر منظورتون چند دقیقه پیشه که موهامو دیدین خودتونم می دونید ناخواسته بود..ولی باشه..دیگه تکرار نمیشه..
نگاهش کردم..انگار می خواست یه چیز دیگه هم بگه ولی تردید داشت..اخرش هم چیزی نگفت و سکوت کرد..

بعد از اذان سرگرد و کدخدا رفتن برای نماز..من و ماه بانو هم توی اتاق مشغول نماز خوندن شدیم..
تموم که شد دستامو رو به اسمون گرفتم و از ته دلم برای مادرم دعا کردم..
برای خودم که صبرمو بیشتر کنه..اینکه بتونم با مشکلم کنار بیام..با دختر نبودنم..با بدبختیام..با رسوایی که به بار اومده بود..
از خدا کمک خواستم..تحملمو زیاد کنه..نذاره به خودکشی فکرکنم..
هنوزم امید داشتم..این کورسوی امید رو ازم نگیر خدا..کمکم کن..
*******
دریا رو ندیدم..از ماه بانو که پرسیدم گفت عصر برگشته تهران..
می دونستم از حرف های من ناراحت شده و ترجیح داده نمونه..خب تقصیر خودش بود..حرفای خوبی به من نزد..

بعد از صرف شام همگی توی حال نشسته بودیم..سرگرد با کدخدا حرف می زد و من هم فقط شنونده بودم..از اون گرگایی که تو دره بهمون حمله کرده بودن و خطرناک بودن دره و راه طولانی که طی کرده بودیم..کلا از اینا حرف می زد..
ماه بانو بافتنی می بافت..من هم بلد بودم ببافم..این هنر رو مامان بهم یاد داده بود..
یکی دو ساعت نشستیم و حرف زدیم بعد هم ماه بانو از جاش بلند شد و رفت توی اتاق..صدام زد..رفتم پیشش..دیدم ازتوی کمد داره تشک در میاره..

--دخترم براتون تشک دونفره انداختم تا راحت باشین..پتو دونفره می خواین یا یک نفره؟..
من که کلا تو هپروت بودم..یعنی باید کنار سرگرد بخوابم؟..اونم روی تشک دو نفـــره؟؟!!..وای خاک به سرم..همینو کم داشتم..

وقتی دید ساکتم و چیزی نمیگم گفت :براتون دونفره میذارم..اگر هم خواستید تو کمد یک نفره هست..خودتون بردارید..بازم میگم اینجا غریبی نکنید عزیزم..راحت باشین..
وسط اتاق خشک شده بودم..با لبخند نگاهم کرد واز اتاق رفت بیرون..
منم که هنوز تو هنگ بودم فقط زل زده بودم به تشک دو نفره..
سرگرد اومد تو اتاق و درو بست..اون هم نگاهش روی تشک خیره موند..
--ماه بانو انداخته؟..
تو دلم گفتم :پ نه پ من انداختم..نه که از خدامه تو بغلت بخوابم..
-اره..
خیلی ریلکس شونه ش رو انداخت بالا و گفت :خیلی خب..اشکال نداره..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..
-اشــکال نداره؟..اینکه سرتا پاش پر از اشکاله..
لامپ رو خاموش کرد و روی تشک نشست ..
نور ماه از شیشه ی پنجره افتاد توی اتاق..نورش کم بود ولی می تونستم سرگرد رو به راحتی ببینم..
با لبخند گفت :چطور؟..
تعجبم بیشتر شد..چی شده لبخند می زنه؟..
-خب..خب خودتون گفتید درست نیست..
با

1399/12/13 23:59

تعجب گفت : من؟!..
-اره..خود شما..
-- من کی گفتم نباید رو تشک دو نفره بخوابیم؟..
-اینو نگفتین..ولی گفتید نباید روسریمو در بیارم..
--خب اره..اینو گفتم..هنوزم میگم..
با حرص گفتم :ولی من شبا عادت ندارم با روسری بخوابم..احساس خفگی بهم دست میده..
پیراهن مردونه ی سفید و یه شلوار پارچه ای پاش بود..حدس می زدم مال کدخدا باشه..
همونطور که دکمه های پیراهنشو باز می کرد به روی لباش هم لبخند بود..
-چکار می کنین؟..
--می بینی که دارم پیراهنمو در میارم..
-ولی..اخه..
خیلی ریلکس پیراهنشو در اورد..زیر پوش رکابی سفید تنش بود..سرمو انداختم پایین..
--ولی اخه نداره..تو که نامحرم نیستی..تو عادت نداری شبا با روسری بخوابی منم عادت ندارم شبا با پیراهن یا بلوز بخوابم..
ادای منو در اورد وگفت :احساس خفگی بهم دست میده..

هم خنده م گرفته بود هم حرصی شده بودم..
-منو مسخره می کنین؟..
-نه..
-ولی از یه طرف میگین روسریمو در نیارم..اونوقت خودتون پیراهنتون رو در میارین..
بالشت زیر سرشو درست کرد و دراز کشید..
-اون فرق می کرد..
-چه فرقی؟..
نگاهم کرد وگفت :خب دیگه..من مردم..
خوب شد گفتی..
-خب اینکه دلیل نمیشه..
--بی خیال شو دختر..تا کی می خوای اونجا وایسی..بیا بگیر بخواب..

اینکه نشد جواب..می دونستم تا نخواد چیزی رو نمیگه..
مردد بودم که برم جلو یا نه؟..پاهامو حرکت دادم و به طرفش رفتم..چاره ی دیگه ای نداشتم..اون که کاری بهم نداشت..دیگه این ادا و اصولا واسه چی بود؟..
روی تشک نشستم..با گوشه ی شالم بازی می کردم..
--بخواب دیگه..
-نمی تونم..
--چرا؟!..
-روسری..
نفسشو داد بیرون و گفت :خیلی خب درش بیار..

من هم که انگار منتظر اجازه ی اون بودم اروم شال رو از روی موهام برداشتم..
بازم سنگینی نگاهش رو حس کردم..برام مهم نبود که داره به موهام نگاه می کنه..
نمید ونم چرا..واقــعا نمی دونستم دلیلش چیه..ولی اینو مطمئن بودم ..که اگر کیارش جای اون بود نمی ذاشتم حتی یه تار موی منو ببینه..
البته اگر تو یه همچین موقعیتی می بودیم..چون در هر حال از کیارش متنفر بودم..
طبق عادت همیشگیم که هر وقت روسریمو در می اوردم تو موهام دست می کشیدم..اینبار هم پنجه هامو فرو کردم توی موهامو مثل شونه کشیدم روش..همه رو ریختم رو شونه ی چپم و با پنجه هام شونه شون کردم..از اینکار خوشم می اومد..
صداش باعث شد به خودم بیام..
-بهار بگیر بخواب..
چرا صداش می لرزه؟..هنوز نشسته بودم..خواستم بپرسم چته؟..که یهو بازومو گرفت و کشید..

افتادم رو تشک..سرم درست کنار سرش بود..
با حرص گفت :بگیر بخواب دیگه..
-به من چکار داری؟..شما بخواب..
--مگه تو میذاری؟..
تو جام نیمخیز شدم و نگاهش کردم..روی زخمش رو

1399/12/13 23:59

فقط چسب زده بود..حتما توی حموم پانسمان کرده..چون من که ندیدم اومد بیرون پانسمان بکنه..
نمی دونستم با کارام دارم تحریکش می کنم ..غریزه ی مردونه ش رو نادیده گرفته بودم..
نباید جلوش اینکارا رو می کردم..ولی منه بدبخت از کجا می دونستم؟..
-من؟..چکارت دارم؟..
دوباره میخ من شد..نگاهش روی موهام چرخید..
همه شون ریخته بود رو شونه ی راستم..
نگاهش افتاد روی گردنم..اومد بالاتر..چونه..لب..چشم..
گونه هام گر گرفته بود..نگاهش یه جور خاصی بود..گرم بود..به طوری که با هر نگاه وجودمو به اتیش می کشید..
نگاهش توی چشمام ثابت موند..نمی دونم چم شده بود..ولی بی نهایت نسبت بهش کشش داشتم..چطور بگم؟..یه جور تمنا..یه جور..خواستن..یه چیز خاصی بود..خیلی خاص..

صورتشو اورد جلو..خشک شده بودم..حرکتی نمی کردم..هم نمی خواستم و هم اینکه نمی تونستم..شاید دومی قدرتش بیشتر بود..اره..نمی تونستم..نمی تونستم بکشم کنار..دوست داشتم باشم..همونطور بمونم..

دست راستش رو اورد بالا..گذاشت روی بازوم..داغ بود..اتیشم زد..نگاهش سرگردان بود..لرزش داشت..
اروم سرمو گذاشتم رو بالشت..درست کنار سرش..نه مانع می شدم..نه باهاش همکاری می کردم..
قلبم با سرعت نور توی سینه م می تپید..من که خوابیدم اون نیمخیز شد..دست راستشو گذاشت اونطرفم..
چشمامو بستم..تاب نگاهشو نداشتم..می دونستم محرمشم..
اون غریزه داشت..منم داشتم..اونو نمی دونم ولی من نسبت بهش احساس داشتم..حسم خاص بود..اگر تنها غریزه بود هر جور شده بود جلوشو می گرفتم ولی احساسم..نمی تونستم جلوشو بگیرم..احساسم می گفت بهش نیاز داری..پس اونو داشته باش..
می خواستمش..ازته دلم خواهانش بودم..نه رابطه ی خیلی نزدیک..در حد اون کشش..اون خواستن..تا حدی که حسم می گفت..
گرمی نفسهاش به روی پوست صورتم..بعد هم..گرمای واقعی رو احساس کردم..با تمام وجود حسش کردم..لباشو گذاشته بود روی لبام..یه بوسه ریز از لبام کرد..دوباره تکرارش کرد..
دستشو کشید به بازوم..نفس هاش تند شده بود..به معنای واقعی کلمه اتیش گرفته بودم..وجودم می سوخت..

به خودم می لرزیدم..از زور هیجان بود..استرس داشتم..ولی استرس چی؟..
من که..من که دختر نبودم..من..من..
چشمامو باز کردم..لبهاش هنوز روی لبام بود..
اشکام در اومد..نه..نباید بذارم..من..من دخترنیستم..نباید بذارم حسی به وجود بیاد..نباید بذارم ادامه بده..
من پاک نیستم..من..من اونی که سرگرد فکر می کرد نیستم..من دخترنیستم..نیستم..

دستامو گذاشتم روی سینه ش و هلش دادم عقب..
تو جام نشستم..سرمو گرفتم توی دستامو بلند زدم زیر گریه..
برای اینکه صدام بیرون نره جلوی دهانمو گرفتم..ولی از ته دل ضجه می زدم..
خدایا چرا

1399/12/13 23:59

نمی تونم طعم خوشبختی رو بچشم؟..چرا خدا؟..چرا؟..شاید هزاران بار اینو ازت پرسیدم ولی نمی دونم دلیلش چیه که من انقدر بدبختم؟..

صداش پر از پشیمونی بود..ندامته توی صداش رو به خوبی حس کردم..
--بهار..منو ببخش..به خدا قصد بدی نداشتم..نمی دونم یهو چم شد..ولی..باور کن نمی خواستم کاری بکنم..در حد..خدایا منو ببخش..بهارمنو ببخش..
اون پاک بود..برای یه بوسه به کسی که محرمش بود اینطور داشت التماس می کرد..به من ..به خدا..ولی من چی..من چی خدا؟..
یه دفعه از کوره در رفتم و سرمو بلند کردم..
نگاهش کردم و با صدایی که سعی داشتم بلندتر از حد معمول نشه گفتم :تو هیچی نمی دونی..تو از دردی که توی دلمه خبر نداری..پس هیچی نگو..من..من..
چی بگم؟..اصلا مگه میشه به زبون اورد؟..روی زبونم نمی چرخید؟..
اون هم سکوت کرده بود..سکوتش زجرم می داد..لااقل توی اون لحظه نمی خواستم ساکت باشه..
می خواستم اونم بهم بپره..یه چیزی بگه..ولی اون فقط سکوت کرده بود..همین..
-لعنتی یه چیزی بگو..به من بخند..همونطور که کیارش بهم خندید..همونطورکه اون خوردم کرد..تو هم خوردم کن..نابودم کن..ولی سکوت نکن..
صدای کیارش توی سرم می پیچید (پس بالاخره تویی که این همه ادعای پاکی و نجابتت می شد و از من دوری می کردی رو ترتیبتو دادن اره؟..واااااااااای چه خوب..نمی دونی چقدر خوشحالم..نمی دونی چقدر خوشحالم..نمی دونی چقدر خوشحالم..)..
گریه م شدیدتر شد..
-خدا لعنتت کنه کیارش..خیلی پستی..خیلی..
--بهار چت شده؟..اینا چیه میگی؟..واسه ی چی بهت بخندم؟..

دیوونه شده بودم..زده بودم به سیم اخر..اون بوسه برام یه زنگ خطر بود..اینکه من تا اخر عمرم بدبختم..اینکه رنگ خوشبختی رو نمی بینم..

با چشمای به اشک نشسته م زل زدم بهش..
وقتش بود که بدونه..نباید اون هم درگیر احساست بشه..باید بدونه..
زیر لب غریدم :چون من..بهار سالاری..دختر نیستــم..من پاک نیـستم..اینی که جلوت نشسته قربانیه هوس یه مرد عوضی شده..بهار پاک نیست..دختر نیست..می فهمــی؟..
دهانش باز مونده بود..
مات و مبهوت به من خیره شده بود..
با صدایی که به زور شنیده می شد گفت :چی؟!..
-اره درست شنیدی..به من تجاوز شده..من محکومم..محکوم به اینکه تا اخر عمرم یه بدبخت باقی بمونم..نمی تونم خودکشی کنم چون اهل گناه نیستم..اونم یه همچین گناهی..
یه دفعه به طرفم اومد..بازومو گرفت و محکم تکونم داد..شوکه شده بودم..
صورتش توی همون فضای نیمه تاریک هم به خوبی دیده می شد..فکش منقبض شده بود ..
غرید :کیارش؟..اره؟..د حرف بزن لعنتی..کار خودشه؟..
سرمو انداختم پایین و با هق هق گفتم :نه..ولی اون باعثش شد..
احساس کردم..دستاش شل شد..یه دفعه چونمو گرفت تو دستشو سرمو

1399/12/13 23:59

بلند کرد..مستقیم زل زد تو چشمام..
-بهار..برام بگو..اون مرد..همونی نبود که اون شب توی مهمونی ..تو اتاق باهات بود؟..
چشمام از زور تعجب گرد شد..گریه م بند اومد..بهت زده زمزمه کردم :تو..تو از کجا می دونی؟..
نشست کنارم..کلافه بود..
--منم اون شب توی اون مهمونی بودم..اون مردی که نقاب به صورتش داشت و کنارت نشسته بود رو یادته؟..
با تعجب گفتم :اون..اون مرد مرموز..تو بودی؟..
سرشو تکون داد..
باورم نمی شد..
به طرفم برگشت..نگاهم کرد و گفت :اگر منظورت به اون شبه و اون مرد باید بگم اون شب بهت تجاوز نشد..
سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد :حتی ..حتی پزشک هم معاینه ت کرد..تو سالم بودی..

احساس می کردم هر ان امکان داره بیهوش بشم..
با صدای ارومی که خودم هم به زور شنیدم گفتم :بگو..بگو که داری راست میگی..بگو که این حرفات یه رویای شیرین نیست..بگو که من هنوزم دخترم..توروخدا بگو..
به طرفش خیز برداشتم و یقه ش رو چنگ زدم..تکونش می دادم و هق هق می کردم..
-بگو لعنتی..بگو من هنوز دخترم..یه بار دیگه بگو..
دستام شل شد..سرم خم شده بود..زار می زدم..
دستامو گرفت و منو کشید تو بغلش..
سرمو گذاشتم رو شونه ش و همونطور که گریه می کردم گفتم :اریا..
--هیسسسسس..اروم باش..ممکنه صدات بره بیرون..تا الان هم نشنیده باشن خیلیه..دختر یه کم اروم بگیر..
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و با التماس گفتم :برام بگو..بگو اون شب چی شد؟..پس چرا وقتی صبح از خواب بیدار شدم چیزی تنم نبود؟..
--باشه میگم..همه چیزو میگم..
کنار هم دراز کشیده بودیم..
همونطور که به سقف زل زده بودیم شروع کرد به حرف زدن..

1399/12/13 23:59

سلام دوستان خوبم جایی بودم نت نداشت شرمنده همتون

1399/12/14 17:01

این پارت که میزارم پارت آخر هستش ان شاا...شب رمان جدید???

1399/12/14 17:01

#پارت_دهم_پایانی

1399/12/14 17:02

فصل دوازدهم

چند دقیقه پشت در معطل شدم..پس چرا کسی در رو باز نمی کنه؟..نگران شده بودم..
دستمو گذاشتم رو زنگ و پشت سر هم فشار دادم..همین که دستمو برداشتم در باز شد..
صورت رنگ پریده و نگران مامان رو درست رو به روی خودم دیدم..
با دیدینش زدم زیر گریه ..زیر لب زمزمه کردم :مامـــان..
چشماش به اشک نشست..چونه ش می لرزید..بغض کرده بود..در کامل باز شد..دستاشو از هم باز کرد..
با گریه رفتم تو بغلش..همونطورکه تو بغلش بودم اروم منو کشید تو حیاط و در رو بست..
صدای پر از بغضش توی گوشم پیچید :بهارم..عزیزدل مادر..کجا بودی؟..خدایا شکرت که نمردم و دخترمو دیدم..
از تو بغلش اومدم بیرون وبا هق هق گفتم :مامان دلم خیلی براتون تنگ شده بود..دیگه هیچ وقت تنهاتون نمیذارم..به خدا قول میدم همیشه پیشتون بمونم..ببخشید من دختر خوبی براتون نبودم..
گریه م شدت گرفت..
صورت مامان خیس از اشک بود..سرمو گرفت تو سینه ش وهمونطور که نوازشم می کرد گفت :این چه حرفیه می زنی دخترم؟..تو عزیزدلمی..پاره ی تنمی..من و تو کسی رو جز هم نداریم..همه چیزه من تویی دخترم..اینو نگو..
سرمو بلند کردم و گونه ش رو بوسیدم..
-الهی قربونتون بشم..چرا انقدر ضعیف شدی مامان؟..
لبخند محوی نشست رو لباش ..اشک هاشو پاک کرد وگفت :دخترم بیا بریم تو..بیرون سرما می خوری..امروز سوز بدی داره..
من هم اشکامو پاک کردم ولی هنوز هق هق می کردم :مامان چی شده؟..دارین یه چیزی رو از من پنهون می کنید درسته؟..
--نه دخترم..بریم تو بهت میگم..
کمی نگاهش کردم..دستشو گذاشت پشتم و با هم رفتیم تو..

دیدم داره میره سمت اتاقش..دنبالش رفتم..یه قرص ازتو جلد در اورد و لیوان ابی که روی میز کنار تختش بود رو برداشت و خورد..
صورتش جمع شده بود..انگار داره درد می کشه..
به طرفش رفتم و شونه ش رو گرفتم ..کمک کردم بنشینه رو تخت..
-مامان حالت خوب نیست؟..
--خوبم دخترم..فقط یه کم تنم درد می کنه..چیز مهمی نیست..خودتو ناراحت نکن عزیزم..
-یعنی چی چیز مهمی نیست مامان؟..شما داری درد می کشی؟..دکتر هم رفتی؟..
--تازه امروز از بیمارستان مرخص شدم..ولی چیز مهمی نبود..کمی نگرانت شدم حالم بد شد همین..
بهت زده نگاهش کردم..مامان تا امروز بیمارستان بوده؟..خدایا چی می شنوم؟..پس اون دلشوره ها..نگرانی ها..اون خواب..بی مورد نبود..
دستامو دورش حلقه کردم وگفتم :من که الان پیشتم ..پس غصه نخور..الهی فداتون بشم..
دستشو گذاشت رو دستم وبا لبخند گفت :خدا نکنه عزیزم..خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت..از اینکه ازاد شدی خدارو هزاران بار شکر می کنم..
کمی سکوت کردم ..بعد از چند لحظه گفتم :مامان به همسایه ها چیزی نگفتی؟..
--نه..خداروشکر کسی

1399/12/14 17:03

نفهمید..
نفس راحتی کشیدم..حالا که مطمئن شده بودم دخترم..دیگه نمی خواستم یه بی ابرویی دیگه به بار بیاد..
--دخترم این مدت کجا بودی؟..چکار می کردی؟..

قبلا اریا بهم گفته بود که به مادرم چی باید بگم..برای همین با لبخند گفتم :تو ستاد بودم مامان..یه سری کارها مونده بود برای ازاد شدنم باید می موندم..
--مگه دادگاه حکم ازادیت رو صادر نکرد؟..پس چرا باز نگهت داشتن؟..
-نمی دونم مامان..من که چیزی از قانون سر در نمیارم..
اروم سرشو تکون داد و چیزی نگفت..

از جام بلند شدم و رختخوابشو مرتب کردم ..
شونه ش رو گرفتم وگفتم :بخواب مامان..
--نه دخترم..هنوز شام درست نکردم..
-خودم درست می کنم..شما استراحت کن..
--تو تازه اومدی خسته ای عزیزم..
-نه مامانی..خسته نیستم..تازه شما رو دیدم انرژی گرفتم..بخوابین..
دراز کشید..حالت صورتش جوری بود که نشون می داد داره درد زیادی رو تحمل می کنه..
-مامان به هر چی نیاز داشتی صدام کنی..باشه؟..
--باشه دخترم..خودتو خسته نکن..

به روش لبخند زدم و از اتاق اومدم بیرون..
رفتم تو اتاق خودم..وای دلم برای مامان.. خونمون..حیاط..درخت ها و گل های توی باغچه ..اتاقم..واسه همه چی تنگ شده بود..خداجون بازم شکرت..
لباسام همون لباسای دریا بود و یه مانتو هم ماه بانو بهم داد که میخوام بیام بپوشم..
از تنم در اوردم..در کمدمو باز کردم و یه بلوز وشلوار که ترکیبی از رنگ های قرمز و مشکی بود رو اوردم بیرون وپوشیدم..
موهای بلندمو شونه زدم و پشت سرم با کش بستم..پوست دستم و صورتم کمی خشک شده بود..کرم مرطوب کننده رو برداشتم..بوی خیلی خوبی می داد..کمی ریختم کف دستم و به دست و صورتم مالیدم..
کارم که تموم شد از اتاق رفتم بیرون..حالا چی درست کنم؟..من و مامان هر دو ماکارونی دوست داشتیم..تصمیم گرفتم همونو درست کنم..
تازه ماکارونی رو اماده کرده بودم که زنگ در رو زدن..هوا تاریک شده بود..رفتم تو اتاق مامان..خواب بود..یه شال بلند انداختم رو سرم و رفتم تو حیاط..
از پشت در گفتم :کیه؟..
2بار به در زد..
وااااا..چرا جواب نمیده؟!..
دوباره گفتم :کیه؟!..
بازم 2 بار به در زد..یعنی کی می تونست باشه؟!..
دو دل بودم که باز کنم یا نه؟..
دوباره 2 بار زد به در..
دستمو بردم سمت قفل و اروم بازش کردم..
کمی لای در رو باز کردم..کسی نبود..یعنی چون معطل کردم رفته؟!..
در رو کامل باز کردم..خواستم توی کوچه سرک بکشم که یهو یکی جلوم ظاهر شد و گفت :سلام خانم..
جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گذاشتم رو سینه م..وای خدا..مردم..این دیگه کیه؟!..
کوچه تاریک بود..کسی هم که جلوی در بود واز صداش فهمیدم مرده بالا تنه ش تو تاریکی بود..چهره ش رو نمی دیدم..
-شما کی هستین؟!..
کمی

1399/12/14 17:03

اومد جلو..
صورتش تو نور قرار گرفت..
با دیدنش دهانم باز موند.. - شما اینجا چکار می کنین؟..
--می تونم بیام تو؟..
- البته..بفرمایید..
اروم از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..یه نگاه تو کوچه کردم و در رو بستم.. تکیه ش رو داد به درخت و نگاهم کرد..
--سلام..
لبخند زدم وگفتم :ببخشید یادم رفت..سلام..خوبین؟..
-- نه دیگه..باید بگی "سلام..خوبی؟.."..چه زود باهام غریبه شدی؟..حتی صدامو هم تشخیص ندادی..
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم :اخه..حواسم نبود..یعنی فکر نمی کردم تو باشی..وقتی گفتی(سلام خانم)..از بس جدی و سرد به زبون اوردی نتونستم تشخیص بدم..
تکیه ش رو برداشت وبه طرفم اومد.. رو به روم ایستاد..
-- حواست کجا بود؟..
نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم :هیچ جا..حال مادرم زیاد خوب نیست..نگرانشم..
نفس عمیقی کشید وگفت :خدا بزرگه..عاقبت همه ی ما رو فقط اون می دونه..
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..
انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م وسرمو بلند کرد..مجبور شدم نگاهش کنم..لبخند دلنشینی روی لباش بود..یه لحظه به لباش خیره شدم..بعد نگاهمو توی چشماش دوختم ..برق خاصی داشت..
به خاطر سکوت سنگینی که بینمون به وجود اومده بود معذب بودم..
-- نمی خوای بدونی برای چی اومدم اینجا؟..
اروم گفتم :چرا..خیلی دوست دارم بدونم..واقعا فکرشو نمی کردم..
-- اومدم خداحافظی..فردا دارم بر می گردم..
نگاهم گرفته شد..وقتی اینا رو می گفت لبخند نمی زد..جدی بود..
-خب..شما که امروز جلوی خونه از من خداحافظی کردی..
--اره خداحافظی کردم..ولی نه درست و حسابی..
-درست و حسابی؟!..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..متوجه منظورش نشدم..
از تو جیب کتش یه بسته کادو پیچ شده در اورد و به طرفم گرفت..
با تعجب اول به خودش وبعد به کادوی توی دستش نگاه کردم..
-این چیه؟!..
--نمی دونم..باز کن ببین چیه..
-برای منه؟!..
--نه برای مادرم خریدم..خواستم نظرتو بدونم..
نگاهش کردم وگفتم :خب اگر برای مادرتونه که نمی تونم بازش کنم..کادوش خراب میشه..
--اشکالی نداره..دوباره میدم کادوش کنند..
همه ی اینا رو با لحن جدی می گفت..باورم شده بود..
--بگیر دیگه..بازش کن..ببین سلیقه م چطوره؟..
ارم دستمو بردم جلو و کادو رو گرفتم..بازش کردم..سعی می کردم کادوش خراب نشه..هر چند باز می برد می داد درستش می کردن..
به جعبه ی مکعبی شکلی که تو دستم بود نگاه کردم..روکش مخمل زرشکی داشت..اروم بازش کردم..اوه..
یه گردنبند بود..درش اوردم ..جلوی صورتم گرفتم..چه خوشگله..اسم (الله) به زیبایی می درخشید..
--چطوره؟..
-خیلی خوشگله..مبارکش باشه..سلیقه ت حرف نداره..
با لبخند زل زده بود به من..گردنبند رو گذاشتم توی جعبه و به طرفش گرفتم..
از دستم گرفت

1399/12/14 17:03

ودرشو باز کرد..گردنبند رو اورد بیرون..به صورت 7 جلوی صورتش گرفت..
با کمال تعجب دیدم به طرفم اومد..هیچ حرفی نمی زد..منم هیچی نمی گفتم..کلا مات و مبهوت سرجام مونده بودم..گوشه ی شالمو گرفت و اروم از روی سرم برداشت..
راستش خجالت کشیدم..می دونستم هنوز بهش محرمم و این کاراش اشکالی نداره..ولی یقه ی لباسم زیادی باز بود..هیچ جوری هم نمی شد بپوشونمش..خداروشکر پشتم وایساده بود و نمی تونست ببینه..
سردی زنجیر رو روی پوست گردنم حس کردم..یه حسی بهم دست داد..شوق داشتم..
-این..گردنبند ماله منه؟!..پس..
نذاشت ادامه بدم..قفل گردنبند رو بست و سرشو اورد پایین..گرمیه نفسش می خورد به گوشم..احساس گرما می کردم..
زمزمه وار گفت :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..برش گردون..
با تعجب گفتم :چی رو؟!..
--پلاک..
پلاک رو گرفتم توی دستم وپشتش رو نگاه کردم..اسم( بهار) با خط زیبایی روش حک شده بود..ذوق کرده بودم..تو دلم غوغایی بود..کلی جلوی خودمو گرفتم که جیغ نکشم..اینکه مورد توجهش بودم بهم انرژی می داد..
لبخند بزرگی روی لبام نشست..
-ممنونم..واقعا خوشگله..ولی این کادو مناسبتش چیه؟..
--مهریه ت..
چشمام گرد شد..
-مهریه ؟!..
تو گوشم گفت :اره..من تورو صیغه ت کرده م..باید مهریه ت رو بدم..
--ولی من فقط 5 روز بهت محرمم..2 روزش که تموم شد..
-می دونم..ولی این لازمه..
تو دلم گفتم :هیچ هم لازم نیست..ما همین جوری محرم شدیم..نیازی به مهریه نیست..ای کاش به جای همه ی اینها می گفتی منو دوست داری..منو می خوای..میخوای باهام بمونی..من خودتو می خوام..فقط وجوده خودتو..
شونه م رو گرفت و اروم برم گردوند تا گردنبند رو به گردنم ببینه..یادم رفته بود یقه م زیادی بازه..نگاهش از روی چشمام سر خورد پایین..روی گردنبند خیره موند..پوستم سفید بود و گردنبد زیر اون نور کم درخشندگی خاصی داشت..
میخ گردنم شده بود..دیدم که داره صورتشو میاره جلو..حرکاتش نرم واروم بود..به صورتی که قلبم توی سینه م به سرعت می تپید..هیجان داشتم..می لرزیدم..
دستاشو دور کمرم حلقه کرد..منو به خودش فشرد..نزدیک نزدیکش بودم..توی اغوشش..خیلی گرم بود..ادکلنش بوی خیلی خوبی می داد..
سرشو خم کرد و روی گردنم رو بوسید..ناخداگاه چشمامو بستم..
زیر گوشم زمزمه کرد :بهار..گردنت چه بوی خوبی میده..
سرشو بلند کرد..نگاهش کردم..حس می کردم چشماش خمار شده..به خاطر کرمی که به صورت و دستم زده بودم و کمی هم به زیر گردنم مالیده بودم..پوستم بوی خوبی گرفته بود..
چند لحظه توی چشمای هم خیره شدیم..
--منو ببخش..
با تعجب نگاهش کردم وگفتم :چرا؟!..
محکم منو به خودش فشار داد وگفت :فقط منو ببخش..
قبل از اینکه بذاره من حرفی بزنم

1399/12/14 17:03

لباشو گذاشت روی لبامو منو بوسید..یه بوسه ی نرم و دلنشین..وجودمو به اتیش کشید..دوباره بوسید..
لباشو کمی دور کرد وگفت :از روی هوس نیست..باور کن از روی هوس نیست بهار..ای کاش..ای کاش..
دوباره لباشو گذاشت رو لبام..چشمای هر دومون بسته بود..اینو وقتی با چشمای خمار نگاهش کردم فهمیدم..منم چشمامو بستم..با ولع لبامو می بوسید..قلبم تو سینه م بی قراری می کرد..
دستامو اوردم بالا و دور کمرش حلقه کردم..تنش داغ بود..از روی لباس هم می شد تشخیص داد..
لباشو از روی لبام برداشت..ولی هنوز چشماش بسته بود..
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و زمزمه کرد :ای کاش میشد مال من باشی..ای کاش می تونستم نگهت دارم..ای کاش می شدی بهارم..ولی..نمیشه..نمی تونم..تو حیفی..
حرفاش داشت دیوونه م می کرد..چرا اینا رو میگه؟..چرا گیج و سردرگمم می کنه؟..چرا منو نمی خواد؟..چرا میگه نمیشه؟..
انگار سکوتم بیانگر خیلی حرفا بود که خودش ادامه داد :نه که نخوام..نمیشه..من از تو بزرگترم..مشکلاتم زیاده..شغلم دستامو بسته..نمی تونم ببینم عزیزترینم جونش در خطره..هر روز نگرانشم..اگر چیزیش بشه می شکنم..اگر بهارم چیزیش بشه..طاقت نمیارم..پس..
سرشو بلند کرد وصورتمو گرفت تو دستاش..اشکام صورتمو پوشونده بود..
با دیدن صورت خیس از اشکم با صدای گرفته ای گفت :چرا گریه می کنی؟..درک کن..بفهم که نمیشه..
پشتشو کرد به منو..اخماش تو هم بود..اروم رفتم جلو و از پشت بغلش کردم..وجودم به وجودش بسته بود..حس می کردم اگر ازم دور بشه می شکنم..خورد میشم..
-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا..
صداش گرفته تر شده بود :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید..یه روزی..
- صبر می کنم..می مونم..می خوام ماله تو باشم نه هیچ *** دیگه..
اروم برگشت..خیره شده بودیم تو صورت هم..
به نرمی منو کشید تو بغلش وسرمو چسبوند به سینهش..صدای قلبشو می شنیدم..محکم به دیواره ی سینه ش می کوبید..
--اخه من چطور از تو دل بکنم؟..من 13 سال ازت بزرگترم دختر..
- برام مهم نیست..
--من توی زندگیم مشکل زیاد دارم..درگیری هام با خودم و خانواده م کم نیست..
-مشکلاتت رو با هم برطرف می کنیم..
--بهار من یه پلیسم..شغلم هم برای خودم خطرناکه هم همسرم..ودر اینده برای بچه هام..نمی تونم جونت رو به خطر بندازم..
-این همه پلیس ازدواج کردن..خوشحال و خوشبخت هم کنار زن و بچه شون دارن زندگی می کنن..من و تو هم مثل همونا..می تونیم اریا..میشه..
نفسشو داد بیرون و حلقه ی دستشو محکمتر کرد..خودمو سفت چسبوندم بهش..دوست نداشتم ازش جدا بشم..بهترین جای ممکن تو دنیا برای من اغوش اریا

1399/12/14 17:03

بود..اینو الان به راحتی درک می کردم..
با لحن قاطعی گفت :دیگه نمی خوام بری تو باند کیارش..نمی خوام بهشون نفوذ کنی..براش یه تصمیمات دیگه دارم..
سرمو بلند کردم ..ولی هنوز تو بغلش بودم..
-ولی من می خوام ازش انتقام بگیرم..اون باعث و بانی تمومه عذاب هاییه که من کشیدم..
اخم کمرنگی کرد وگفت :ولی من نمیذارم..قصدم این بود تورو بفرستم تو یه گروهه وابسته به کیارش که باهاش سر وکارنداشته باشی..اونا نمی تونستن شناساییت کنند..کیارش خیلی کم به اونجا رفت و امد می کنه..ولی الان اینو نمی خوام..چون جونت..وجودت..همه چیزت برام باارزشه..هیچ وقت نمیذارم اینکارو بکنی..
از اینکه این همه براش مهم بودم ..خوشحال بودم..
لبخند شیرینی تحویلش دادم ..پیشونیمو بوسید..
با لبخند زل زد تو چشمامو گفت :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته..
-منم همینطور..
--می تونی صبر کنی؟..
-تا هر وقت که تو بگی..
--می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟..
-تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم..
-- پس صبر کن..من برمی گردم..
لبخندم پررنگ تر شد..گونه ش رو به گونه م چسبوند وگفت :برمی گردم..قول میدم..
-منم منتظرت می مونم..قول میدم..
اروم زیر گوشم گفت :مواظب خودت باش..خداحافظ..
-تو هم مراقب خودت باش..خدانگهدار..
اروم منو از خودش جدا کرد..دل کندن ازش سخت بود..نگاهم نمی کرد..روشو برگردوند وبه طرف در رفت..اشکام جاری شد..انگار یه تیکه از وجودم داره ازم دور میشه..
طاقت نیاوردم..به طرفش دویدم..دستش رو قفل در بود که از پشت بغلش کردم..دلم تابه دوریش رو نداشت..
با پنجه هام به سینه ش چنگ زدم..قفسه ی سینه ش تند تند بالا و پایین می شد..یه دفعه برگشت وبغلم کرد..منو چسبوند به دیوار..به تندی لباشو گذاشت رو لبام و با ولع شروع به بوسیدنم کرد..نمیذاشت تکون بخورم..خودم هم باهاش همکاری می کردم..می خواستمش..با تمام وجودم..
یه اه کوچیک کشید و یه گاز یواش از لبام گرفت..دردم نیومد..به هیچ وجه..
لباشو جدا کرد..نفساش داغ بود..
زیر لب با صدای لرزونی گفت :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..
بعد هم بی معطلی ازم جدا شد وبه طرف در برگشت..سریع قفل در رو باز کرد ورفت بیرون..در محکم به هم کوبیده شد..
وجودم لرزید..رفت..اریا..رفت..خدایا برگرده..قول داد بر می گرده..پس می دونم که میاد..منتظرش می مونم..اون میاد..
همونجا کنار دیوار زانو زدم و دستمو گرفتم به صورتم.. بلند زدم زیر گریه..خدایا برگرده..تنهام نذاره..بهم صبر بده تا طاقت بیارم..می خوام تحمل کنم و صبور باشم..
اریا همه ی عشق و احساس منه..
همه چیزه منه..
همه

1399/12/14 17:03