شناسن..
-خب..خب از این نظر باهاتون موافقم..ولی ..
--ولی چی؟..
نگاهش کردم وگفتم :هیچی..حالا باید چکار کنیم؟..
به صورتش دست کشید وخواست حرف بزنه که در اتاق باز شد ..ماه بانو با یه سینی غذا اومد تو..با لبخند نگاهمون کرد وسینی رو گذاشت جلومون..
--قابل تعارف نیست..بفرمایید..نوش جانتون..
-ممنونم ماه بانو خانم..زحمت کشیدید..
سرگرد:دستت درد نکنه ماه بانو..این همه غذا رو کی بخوره؟..چرا خودتو به زحمت انداختی؟..
--زحمتی نبود پسرم..نگو اینو..تا از دهن نیافتاده بخورید..با اجازه..
از اتاق رفت بیرون..به سرگرد نگاه کردم..
-چه زن مهربونیه..
--اره..کدخدا خودش هم مرد خوبیه..
داشت لقمه می گرفت..تو فکر بودم..به دریا و نگاه هاش فکر می کردم..دوست داشتم از اونم بدونم..
غرق فکر بودم که دستشو گرفت جلوم..به خودم اومدم و با تعجب به دستش نگاه کردم..
یه لقمه ی بزرگ برام گرفته بود..
--بخور..دلت هنوز درد می کنه؟..
لقمه رو از دستش گرفتم..داشت نگاهم می کرد..نگاهم که بهش افتاد سرشو چرخوند و مشغول شد..
-کم..
-- غذا بخوری بهتر میشی..گرسنگی به معده ت فشار اورده..دوغ نخور..ماستش کمی ترشه..اب بخوری بهتره..
زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود..یعنی نگرانمه؟..اگر نبود که این همه سفارش بهم نمی کرد که اینو بخور اونو نخور..
وقتی دید حرکتی نمی کنم..سرشو بلند کرد ونگاهم کرد..
--پس چرا نمی خوری؟..
لبخند کمرنگی زدم ولقمه رو به دهان بردم..گاز کوچیکی بهش زدم..کتلت بود..مزه ش عالی بود..شاید هم چون..چون..
نگاهش کردم..مشغول خوردن بود..اروم اروم غذا می خورد..
اینبار با اشتها به لقمه م گاز زدم..لقمه ای که سرگرد برام درست کرده بود..واقعا هم مزه داد..
لقمه م که تموم شد..کمی پلو ریخت توی بشقاب و خورشت قرمه سبزی هم ریخت روش..
ماه بانو سنگ تموم گذاشته بود..حتما برای ناهارشون درست کرده..حالا ما هم شده بودیم مهمون ناخونده ونشسته بودیم سر سفره شون..ولی دست پختش عالی بود..
بشقاب رو گذاشت جلوم..هیچی نمی گفت..من هم که از این همه توجه ذوق مرگ شده بودم کلا ساکت نشسته بوم و غذامو با اشتها می خوردم..
یه دفعه یه اخ گفت و دستشو گرفت به بازوش..
با نگرانی نگاهش کردم..
-چی شد؟..
با ناله گفت :دستم..نمی دونم چرا یه دفعه تیر کشید..
-وای خدا..درد دارین؟..
--اره..
-کدخدا گفت دکتر تا نیم ساعت دیگه میرسه..فکرکنم یک ربعش رفته..الانا دیگه پیداش میشه..می تونی تحمل کنی؟..
تموم مدت که حرف می زدم نگاهم می کرد..لبخندی محو روی لباش نشسته بود..هیچی نمی گفت..
منم سکوت کرده بودم ..چرا لبخند می زنه؟..
انگار سوالی که توی ذهنم به وجود اومده بود رو شنید..
-- وقتی نگران میشی قیافه ت واقعا
1399/12/13 15:49