اشناست..تنها کسیه که برای انتقام گرفتن از کیارش هدف داره..بهار سالاری از جانب اون ضربه دیده برای همین بهتر می تونه با ما همکاری کنه..--از جانب اون مطمئنی؟..می دونی خلافشو عمل نمی کنه و نمیره تو دارو دسته ی کیارش..-صد درصد مطمئنم..اون هیچ وقت اینکارو نمی کنه..--با اینایی که دستگیر کردیم می خوای چکار کنی؟..-از تک تکشون بازجویی می کنم..از سرهنگ 2 روز دیگه وقت گرفتم اینجا باشم..-می دونی 3 روز دیگه بهار سالاری حکمش صادر میشه؟..اریا نگاهش کرد..ارام سرش را تکان داد وگفت :اره..می دونم..--پس اگر می خوای کاری بکنی باید تا قبل از دادگاهی شدنش باشه..وگرنه دستمون به جایی بند نیست..-درسته..*******از تک تکشان بازجویی کرد..حتی بهشان گفت که حکمشان می تواند اعدام باشد..ولی هیچ کدام حرفی از اینکه بهار بی گناه است نزدند..یکی از انها حرفهایش با هم نمی خواند..چند جا اریا ماهرانه او را در تنگنا گذاشت وهر بار هم شکش نسبت به او بیشتر شد..ولی ان زن هیچ حرفی درمورد بی گناهی بهار نزد..--الو..-سلام جناب سرهنگ..سرگرد رادمنش هستم..--سلام جناب سرگرد..همه چیز رو به راهه؟..-بله قربان..--عالیه..کاری از دست من بر میاد؟..-یه سوال داشتم..--بپرسید..-بعد از بازجویی که من از بهار سالاری کردم .. اون به شما چیز دیگه ای نگفت..--سروان کامیاب دوباره ازش بازجویی کرد..همونایی که شما برای ما گفتی و صدای ضبط شده ش رو در اختیارمون گذاشتی..چیز دیگه ای نگفت..اریا نفسش را بیرون داد ..کلافه دستی بین موهایش کشید..-اون قسمت اخر از حرفاش..که گفت از ماشین کیارش پیاده شده و سوار تاکسی شده رو یادتونه؟..--اره یادمه..چطور؟..-تو بازجویی هایی که شما ازش کردید چیزی در اون مورد ..اتفاقات تو تاکسی نگفت؟..--چند لحظه صبر کنید..سکوت و اضطراب..کلافه ترش کرده بود..--الو..-بله قربان..--اون تو اعترافات امروزش یه چند تا چیزو هم اضافه کرده..-مربوط به اون تاکسی میشه؟..-بله درسته..با هیجان گفت :خب چی گفته؟..--گفته که بین راه یه زن و مرد سوار ماشین شدن..اون زن کنارش نشسته و اون مرد هم جلو بوده..-نگفت اون زن جوون بوده یا مسن؟..--اینطور که تو اظهاراتش گفته مثل اینکه بهش می خورده 35 36 ساله باشه..با هیجان دستش را در هوا تکان داد و از جایش بلند شد..لبخند پررنگی روی لبانش بود..--الو..جناب سرگرد..-بله قربان..جناب سرهنگ من همین الان راه میافتم..باید بیام اونجا..یه کار خیلی مهمی دارم..--بسیار خب..منتظرتون هستم..-ممنونم..خداحافظ..-خدانگهدار..با خوشحالی گوشی را گذاشت..به میزش تکیه داد..مطمئن بود او خودش است..*******-پسرم هنوز نیومده میخوای بری؟..-مادر جان فردا باز بر می گردم..هنوز اینجا کار
1399/12/12 15:10