The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

اشناست..تنها کسیه که برای انتقام گرفتن از کیارش هدف داره..بهار سالاری از جانب اون ضربه دیده برای همین بهتر می تونه با ما همکاری کنه..--از جانب اون مطمئنی؟..می دونی خلافشو عمل نمی کنه و نمیره تو دارو دسته ی کیارش..-صد درصد مطمئنم..اون هیچ وقت اینکارو نمی کنه..--با اینایی که دستگیر کردیم می خوای چکار کنی؟..-از تک تکشون بازجویی می کنم..از سرهنگ 2 روز دیگه وقت گرفتم اینجا باشم..-می دونی 3 روز دیگه بهار سالاری حکمش صادر میشه؟..اریا نگاهش کرد..ارام سرش را تکان داد وگفت :اره..می دونم..--پس اگر می خوای کاری بکنی باید تا قبل از دادگاهی شدنش باشه..وگرنه دستمون به جایی بند نیست..-درسته..*******از تک تکشان بازجویی کرد..حتی بهشان گفت که حکمشان می تواند اعدام باشد..ولی هیچ کدام حرفی از اینکه بهار بی گناه است نزدند..یکی از انها حرفهایش با هم نمی خواند..چند جا اریا ماهرانه او را در تنگنا گذاشت وهر بار هم شکش نسبت به او بیشتر شد..ولی ان زن هیچ حرفی درمورد بی گناهی بهار نزد..--الو..-سلام جناب سرهنگ..سرگرد رادمنش هستم..--سلام جناب سرگرد..همه چیز رو به راهه؟..-بله قربان..--عالیه..کاری از دست من بر میاد؟..-یه سوال داشتم..--بپرسید..-بعد از بازجویی که من از بهار سالاری کردم .. اون به شما چیز دیگه ای نگفت..--سروان کامیاب دوباره ازش بازجویی کرد..همونایی که شما برای ما گفتی و صدای ضبط شده ش رو در اختیارمون گذاشتی..چیز دیگه ای نگفت..اریا نفسش را بیرون داد ..کلافه دستی بین موهایش کشید..-اون قسمت اخر از حرفاش..که گفت از ماشین کیارش پیاده شده و سوار تاکسی شده رو یادتونه؟..--اره یادمه..چطور؟..-تو بازجویی هایی که شما ازش کردید چیزی در اون مورد ..اتفاقات تو تاکسی نگفت؟..--چند لحظه صبر کنید..سکوت و اضطراب..کلافه ترش کرده بود..--الو..-بله قربان..--اون تو اعترافات امروزش یه چند تا چیزو هم اضافه کرده..-مربوط به اون تاکسی میشه؟..-بله درسته..با هیجان گفت :خب چی گفته؟..--گفته که بین راه یه زن و مرد سوار ماشین شدن..اون زن کنارش نشسته و اون مرد هم جلو بوده..-نگفت اون زن جوون بوده یا مسن؟..--اینطور که تو اظهاراتش گفته مثل اینکه بهش می خورده 35 36 ساله باشه..با هیجان دستش را در هوا تکان داد و از جایش بلند شد..لبخند پررنگی روی لبانش بود..--الو..جناب سرگرد..-بله قربان..جناب سرهنگ من همین الان راه میافتم..باید بیام اونجا..یه کار خیلی مهمی دارم..--بسیار خب..منتظرتون هستم..-ممنونم..خداحافظ..-خدانگهدار..با خوشحالی گوشی را گذاشت..به میزش تکیه داد..مطمئن بود او خودش است..*******-پسرم هنوز نیومده میخوای بری؟..-مادر جان فردا باز بر می گردم..هنوز اینجا کار

1399/12/12 15:10

دارم..--اقابزرگ رو می خوای چکار کنی؟..بفهمه قشقرق به پا می کنه..لحنش جدی شد :مهم نیست..از در بیرون رفت..--مواظب خودت باش..زود برگرد..پیشانی مادرش را بوسید و گفت :باشه چشم..شما هم مراقب خودتون باشید..خداحافظ..--خدا نگهدار پسرم..سوار ماشینش شد..برای مادرش دست تکان داد و حرکت کرد..*******دوباره صدام کردن..رفتم بیرون..همون مامور زن به دستام دستبند زد..سرمو بلند کردم..جناب سرگرد رو به روم ایستاده بود..با لبخند نگاهم کرد و گفت :خوبی؟..چشمام از زور تعجب گرد شد...از کی تا حالا پلیسا حال متهماشون رو می پرسن؟..زمزمه کردم :ممنون..رفتیم اتاق بازجویی..روبه روی هم نشستیم..یه پرونده تو دستاش بود..گذاشت رو میز وبازش کرد..نگاهم کرد وگفت :تو گفتی که اون روز توی تاکسی یه زن کنارت نشسته بود درسته؟..-بله..درسته..--اگر ببینیش می شناسیش؟..کمی فکر کردم..اره می تونستم تشخیصش بدم..-بله می شناسمش..لبخند زد و سرشو تکون داد..یه عکس گرفت جلوم و گفت :خب به این عکس نگاه کن..نگاه کردم..یه زن بود..یه زن تقریبا 35 36 ساله..چقدر اشنا بود..من اینو کجا دیدم؟..--می شناسیش؟..نگاهمو از روی عکس گرفتم و به سرگرد نگاه کردم..-اشناست..ولی..--خوب نگاه کن..این زن همونی که توی تاکسی کنارت نشسته بود نیست؟..دوباره به عکس خیره شدم..اینبار دقیق تر نگاه کردم..اروم چشمامو بستم..سعی کردم اون صحنه رو به یاد بیارم..به اون زن نگاه کردم ولی اون با اخم روشو برگردوند و توجهی بهم نکرد..صورت معمولی داشت..یه دفعه چشمامو باز کردم..اره خودش بود..شک نداشتم..تند تند گفتم :اره اره..خود خودشه..همین زن بود..-تو مطمئنی؟..-بله..خودش بود..شک ندارم که همین زن بود..عکس رو گذاشت تو پرونده و گفت :این عالیه..می خواستم عکس رو ایمیل کنم ستاد تا اونا نشونت بدن و نتیجه رو برام بفرستن..ولی بازم شخصا اومدم..اینجوری خیالم راحت تر می شد..-دستگیرش کردید؟..سرشو تکون داد و نگاهم کرد :اره..ولی هنوز هیچ اعترافی نکرده..سرمو انداختم پایین..سنگینی نگاهشو حس می کردم..بعد از چند لحظه نگاهش کردم..زل زده بود به من..نگاهمو که دید سرشو برگردوند..با صدای ارومی گفتم :جناب سرگرد..از مادرم خبر دارید؟..چند لحظه سکوت کرد وگفت :اره..با لبخند گفتم :واقعا؟..حالش چطوره؟..--خوبه..قبل از ماموریت دیدمش..از روی صندلی بلند شد..پرونده رو بست..داشت از در می رفت بیرون که گفتم :ممنون..سرجاش ایستاد..اروم برگشت و نگاهم کرد..صدای گیرا و جذابی داشت..--برای چی؟..با صدای ارومی گفتم :از اینکه دارید بهم کمک می کنید..ممنونم..امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم..چند لحظه سکوت کرد..هنوز داشت نگام می کرد :نیازی به جبران نیست..من برای این

1399/12/12 15:10

کارم دلیل دارم..با تعجب نگاهش کردم..-چه دلیلی؟..خیره شد به من..--بعدا خودت می فهمی..به موقعش..بعد هم درو بازکرد و رفت بیرون..متعجب به در بسته نگاه کردم...منظورش چی بود؟..*******محکم زد رو میز وبا خشم گفت :اعتراف کن..من همه چیزو می دونم..می دونم تو اون مواد رو تو کیف بهار سالاری گذاشتی..با کیارش صداقت همکاری کردی..زود باش اعتراف کن..زن فقط گریه می کرد..سکوت کرده بود..اریا با عصبانیت به او زل زده بود..زن قفل دهانش باز شد و سکوتش شکسته شد..با گریه گفت :نمی تونم چیزی بگم..کیارش بچه مو می کشه..نمی تونم..نمی تونم..هق هق می کرد و سرش را تکان می داد..اریا همچنان اخم به چهره داشت..-پس تهدیدت کرده اره؟..تو اگر با ما همکاری کنی مطمئن باش به نفعته..همینجوریش هم ممکنه اعدامت کنن..200 گرم مواد همراهت بوده..کم چیزی نیست..اونجوری زودتر بچه ت رو از دست میدی..--ولی کیارش منو تهدید کرده که اگر چیزی رو لو بدم..بچه م رو سر به نیست می کنه..اون خیلی نامرده..به هیچ *** رحم نمی کنه..روبه رویش نشست..سعی کرد لحنش ارام باشد..-تو اعتراف بکن..بی گناهی بهار سالاری ثابت بشه..من خودم شخصا بهت قول میدم بچه ت رو ببرم یه جایی که دست کیارش بهش نرسه..سرش را بلند کرد..نگاهش پر از درد بود..-اخه چطوری؟..-تو به اونش کاری نداشته باش..فقط اعتراف کن..--ولی من از کجا مطمئن باشم شما بچه مو نجات میدی؟..سوگله من فقط 5 سالشه..-من بهت قول میدم..به شرافتم قسم می خورم..نگاه اریا جدی بود..لحنش محکم بود..زن با تردید لب باز کرد وگفت :خب..اره..اون کار من بود..من مواد رو تو کیفش گذاشتم..کیارش به برادرم زنگ زد..گفت کارشو تموم کنیم..از قبل نقشه ش رو ریخته بود..ما هم سوار همون تاکسی که بهار توش نشسته بود شدیم..وقتی که پول کرایه ش رو داد کیفش هنوز بغلش بود..درش باز بود..اصلا انگار توی این عالم نبود..سرشو به شیشه پنجره تکیه داد.. توی خودش بود..منم از فرصت استفاده کردم و خیلی اروم مواد رو انداختم تو کیفش..همه ش همین بود..اشک هایش را پاک کرد..اریا ضبط را خاموش کرد..با لبخند از جایش بلند شد..زن سریع گفت :شما به من قول دادی..زیرش که نمی زنید؟..اریا نگاهش کرد..-برای چی زیرش بزنم ؟..مطمئن باش بچه ت هیچ اسیبی نمی بینه..بهت قول دادم..سر قولم هم هستم..زن لبخند زد وگفت :ممنونم..فقط یه خواهشی ازتون داشتم..-چی؟..--من یه دختر عمه دارم ..تنها فامیلیه که برام مونده..تو یه روستای دور افتاده زندگی می کنه..وضعشون خیلی بد نیست ..بچه دار نمیشه..زن مهربونیه..مطمئنم می تونه از سوگل من مراقبت کنه..ببریدش اونجا..ادرسشو بهتون میدم..اگر اونجا باشه دست کیارش بهش نمیرسه خیال من هم راحت تره..اریا سرش را

1399/12/12 15:10

تکان داد وگفت :بسیار خب..ادرس رو بنویس.. اریا سوگل را به دخترعمه ی ان زن تحویل داد..سوگل یک دختر بچه ی ناز وخوشگل با موهای قهوه ای روشن وفرفری بود..چشمانی عسلی و زیبایی داشت..اریا تا خود روستا با او حرف زد و لبخند لحظه ای از روی لبان سوگل محو نمی شد..برایش عروسک و خوراکی خرید و به او گفت که مادرش به سفر رفته و تا مدتی که برگردد او باید پیش دختر عمه ی مادرش بماند..دنیای کودکان ساده و پاک بود..سوگل با همان دنیای بچگیش این را درک کرد و قبول کرد که مادرش مسافرت است..ولی دل کوچکش از همین الان هوای مادرش را کرده بود..اریا برای انکه او را از ان حالت در بیاورد مرتب با او حرف می زد و او را می خنداند..سوگل او را عمو صدا می زد..اریا دلش برای ان دختر می سوخت..چرا باید زندگی این طفل معصوم این چنین ویران می شد..مگر او چه گناهی کرده بود؟..او را به ان زن تحویل داد و وقتی مطمئن شد ان مکان و جای سوگل امن است به مقصد تهران حرکت کرد..ولی هنوز هم به یاد ان دختر بچه بود..در دل مرتب به کیارش ناسزا می گفت..*******توی خیابان بود..به ساعتش نگاه کرد..ترافیک نسبتا سنگینی بود..صدای زنگ موبایلش بلند شد..جواب داد..صدای نوید توی گوشی پیچید..-الو..--الو اریا..کجایی؟..-دارم میرم دادگاه..فعلا که تو ترافیک گیر کردم..--اعترافات اون زن رو ضمیمه ی پرونده کردی؟..-اره..دست قاضیه..امروز اگر خدا بخواد حکم ازادیش صادر میشه..--خدا کنه..جونه من یه امروز یادت نره..با تعجب گفت :چی رو؟..--ای بابا ..می دونستم یادت میره..عسل رو میگم..متعجب تر از قبل گفت :عسل کیه؟..صدای خنده ی بلند نوید توی گوشی پیچید :خیلی باحالی..یعنی چی عسل کیه؟..دیوونه منظورم عسل خوراکی بود..واسه صبحونه..اریا لبخند زد وگفت :خیلی خب..می گیرم..--همین الان بگیر..-نوید..دارم میرم دادگاه..بذار برگشتم می گیرم..--نه باز یادت میره..همین الان بگیر باشه؟..نفسش را فوت کرد و دستش را لب پنجره گذاشت:خیلی خب..می گیرم..--ایول..می دونی که من صبحونه باید عسل بخورم..با پنیر حال نمی کنم..-ای کوفت بخوری..حالا این چند روز که از ماموریتمون مونده رو هم طاقت میاوردی دیگه..--جونه اریا نمیشه..ترک عادت موجب مرض است..راه باز شد..سریع گفت :خیلی خب..کاری نداری؟..دیرم شده..-نه دیگه برو به کارت برس..موفق باشی..-ممنون..خداحافظ..-خداحافظ..گوشی را قطع کرد..برای اینکه سفارش نوید فراموشش نشود از اولین مغازه که سر راهش بود یک شیشه عسل خرید و به طرف دادگاه حرکت کرد..دعا دعا می کرد امروز همه چیز به خیر بگذرد..*******امروز دیگه روز اخر بود..روز دادگاهی شدنم..روزی که سرنوشتم تعیین می شد..دیشب چشم رو هم نذاشتم..خیلی می

1399/12/12 15:10

ترسیدم..سرگرد چیزی به من نگفته بود..حتما اون زن اعتراف نکرده..برای ادم بدشانسی مثل من چی از این بدتر؟..می دونستم من ادم خوش شانسی نیستم .. حتما اینم سرنوشتمه دیگه..باید قبولش کنم..باز هم دادگاه..باز هم قاضی..باز هم ان نگاه های مزاحم..باز هم اشک ریختن من و شرمگین شدنم..خدایا پس کی می خواد تموم بشه؟..چرا منو نمی بینی؟..اینبار من بودم و یه مامور زن و جناب سرگرد..منشی اجازه ی ورود داد..روی صندلی نشستیم..مامور از کنارم جم نمی خورد..کی حال داره فرار کنه؟..تازه اهل فرار کردنم نبودم..چه کاریه؟..همین جوریش که بی گناه بودم..این اتهامو بهم زدن..اگر می خواستم فرار بکنم حتما می گفتن یه ریگی به کفشته که داری در میری..پس کلا بی خیال..نمی دونم چرا مامان امروز نیومده بود؟..این جلسه ی اخر داداگاه بود و فکر می کردم میاد تا منو ببینه..نکنه چیزیش شده؟..قاضی :بهار سالاری..فرزند سامان..شماره شناسنامه ی(...)..نگام کرد..-بله..طبق اظهاراتی که شما داشتید و دستگیریه چند تن از مواد فروشان و اعترافات یکی از انها مبنی بر بی گناهیه شما..و با در دست داشتن مدارک کافی..دادگاه اعلام می کند که ..شما از این اتهام تبرئه شدید..حکم ازادی شما صادر شد..به گوشام اطمینان نداشتم..خدایا یعنی حقیقت داره؟..من ازاد شدم؟..چی می شنوم؟..باور کردنی نیست..اخه چطور امکان داره؟..قاضی گفت یکی از اون متهم ها اعتراف کرده..یعنی همون زنه ست؟..بهت زده به سرگرد نگاه کردم..با لبخند از جاش بلند شد و به طرفم اومد..از رو صندلی بلند شدم..دستور داد دستبندمو باز کنند..مامور اطاعت کرد ودستبند رو باز کرد..حلقه ی دستبند که از دور دستم برداشته بود..تازه فهمیدم و درک کردم که من ازاد شدم..من..بهار سالاری بالاخره ازاد شدم..خدایا شکرت..خدایا هزاران مرتبه شکرت..بغض کرده بودم..از زور خوشحالی..دستام یخ کرده بود..همیشه اینجوری بودم..به خاطرهیجان فشارم می افتاد..الان هم درست توی همون موقعیت بودم..داشتم می افتادم که نشستم رو صندلی..صدای سرگرد رو شنیدم :حالت خوبه؟..نگاهش کردم..زل زده بود به من..اروم گفتم :خوبم..مرسی..همون موقع گوشیش زنگ خورد..چرا خاموش نکرده؟..مگه نباید تو دادگاه گوشی همراه خاموش باشه؟..بعد به خودم گفتم :خب دیوونه اون پلیسه..یه دفعه باهاش کار دارن باید در دسترس باشه..نمی دونم والا..بی خیال ازادی رو بچسب..وای..داشتم غش می کردم..یعنی باور کنم؟..گوشیشو جواب داد..--الو..سلام نوید ..چی شده؟..چی؟..کجا؟..کدوم بیمارستان؟..حالش چطوره؟..باشه باشه..خداحافظ..نمی دونم چرا اسم بیمارستان که اومد نگران شدم..پرسیدم :جناب سرگرد اتفاقی افتاده؟..نیم نگاهی بهم انداخت وگفت

1399/12/12 15:10

:نه..بهتره بریم..-کجا؟..--بیمارستان..با تعجب نگاهش کردم :بیمارستان؟..چرا اونجا؟..چند لحظه سکوت کرد..--مادرت..حالش خوب نبوده..بردنش بیمارستان..همین که گفت مادرتو بردن بیمارستان چشمام سیاهی رفت..مامور زنی که کنارم ایستاده بود بازومو گرفت..صدای نگران سرگرد رو شنیدم : چت شد؟..حالت خوبه؟..به زور چشمامو باز کردم..رمقی نداشتم..زیر لب گفتم :خوبم..ولی صدامو خودم هم نشنیدم..سرگرد :بلند شو..باید ببرمت بیمارستان..هم حال خودت خوب نیست هم مادرت اونجاست..به زور بلند شدم..اون مامور کمکم کرد..تو ماشینش نشستم..سرگرد رو به مامور گفت :برگرد ستاد..-اطاعت قربان..پشت فرمون نشست..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..اشکام راه خودشونو خیلی خوب بلد بودن..قطره قطره روی صورتم سرازیر شدند..ماشین رو به حرکت در اورد..سکوت کرده بود..منم تو حال خودم بودم..به مامانم فکر می کردم..خدایا چیزیش نشه..حالا که ازاد شدم مامانمو ازم نگیر..نجاتش بده..توی اتوبان بودیم..اشکامو پاک کردم..یه دفعه یه صدای بلند..مثل شلیک گلوله باعث شد از جام بپرم..با ترس سر جام سیخ نشستم..سرگرد داد زد :سرتو بدزد..زودباش..گیج و منگ بودم..چی شده؟..همون کارو که گفت کردم..سرمو خم کردم..یه شلیک دیگه باعث شد جیغ بکشم..شیشه ی پشت ماشین خورد شد..جیغ بلندی کشیدم و سرمو بیشتر خم کردم..داد زد :سرتو نیار بالا..محکم بشین..به حرفش گوش کردم..از زور ترس داشتم می مردم..حالم که بد بود دیگه تا مرز سکته هم رفته بودم..با سرعت زیادی می روند..اروم سرمو بلند کردم تا ببینم کجا میریم که یه تیر درست از بین من و سرگرد رد شد..یه جیغ بنفش کشیدم..سریع سرمو خوابوندم..اون موقع که سرمو بلند کرده بودم دیدم که اطرافمون بیابون و دره ست..خدایا اینجا کجاست؟..اینجا چه خبره؟..چه بلایی داره به سرمون میاد؟..دوباره شلیک کردن ..با فریادی که سرگرد کشید برگشتم و نگاهش کردم..از شونه ش خون می اومد..با درد چشماشو بست ..کنترل ماشین از دستش خارج شده بود..ماشین به طرف راست هدایت شد..وای خدا دره بود..خواست فرمون رو بگیره ولی دیگه دیر شده بود..با جیغ بلندی که من کشیدم همزمان ماشین پرت شد تو دره..

1399/12/12 15:10

#پارت_هفتم

1399/12/13 15:40

فصل نهم

با احساس دردی که توی دلم پیچید اروم لای چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..کم کم برام جا افتاد که کجا هستیم..
یه دفعه صحنه ی حمله ی گرگ ها و اتفاقات دیشب مثل پرده ی سینما از جلوی چشمام گذشت..
با ترس از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه کردم..خبری نبود..کنارمو نگاه کردم..سرگرد نبود..وحشت کردم..خدایا کجا رفته؟..می ترسیدم از ماشین پیاده بشم..
رفتم کنار پنجره و یه کم شیشه رو کشیدم پایین..وای خدا چه سوزی میاد..دستامو به هم مالیدم و نگاهی به اطراف انداختم..هنوز خورشید کامل بالا نیومده بود..
از دور دیدمش ..توی دستاش چند تا تیکه چوب بود..دلم حسابی درد گرفته بود..از گرسنگی بود..هیچی نخورده بودم و غذامون شده بود یه شیشه عسل که اونم چیزیش باقی نمونده بود..
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..بدون اینکه توجهی به من بکنه یا حتی نگاهم بکنه روی پاش نشست و تیکه های چوب رو ریخت روی هیزم هایی که از دیشب باقی مونده بود..داشت اتیش روشن می کرد..
بطری اب رو برداشتم..چیز زیادی توش نبود..یه کم از ابش به صورتم زدم و کمی هم خوردم..
نگاهم به اون بود..هیچی نمی گفت..سرشم پایین بود..
تک سرفه ای کردم و گفتم :سلام..صبح بخیر..
بدون اینکه سرشو بلند کنه فندک رو گرفت زیر هیزم ها و زیر لب جدی وخشک گفت :صبح بخیر..
واااا این چش شده؟..چرا نگاهم نمی کنه؟..یه دفعه یاد گرگا افتادم..
-دیشب چی شد؟..
از جاش بلند شد وبه طرف ماشین رفت..
--چی چی شد؟..
-منظورم اینه گرگا چی شدن؟..
در ماشین رو باز کرد و فندکشو گذاشت تو داشبورت..انگار خیلی براش با ارزشه که تو جیبش نمی ذاشت..
پوزخند زد وگفت :هیچی..وقتی سرکار خانم از ترس غش کرده بودی تازه فرصت شد یه کم فکرکنم..از بس تو گوشم جیغ جیغ کردی نمی تونستم تمرکز کنم..بعد هم با 4تا تیر دخلشون رو اوردم..به همین راحتی..
یعنی داشت مسخره م می کرد؟..اصلا این چرا اینجوری شده؟..
اخم کمرنگی کردم وکنار اتیش نشستم..در حالی که دستامو به هم می مالیدم ..با لحن جدی گفتم :مگه دست من بود؟..خب ترسیده بودم..
روبه روم نشست و به اتیش زل زد..
--اره خب..کاملا معلوم بود ترسیدی..جاش رو بازوم هست..
گنگ نگاهش کردم..وقتی دید سکوت کردم زیر چشمی نگاهم کرد..نگاه گنگم رو که دید اروم کتش رو زد کنار و بازوشو نشون داد..جای ناخن بود..
-خب این به من چه ربطی داره؟..
نیم نگاهی بهم انداخت..هنوزم پوزخند رو لباش بود..
--نمی دونستم تو خواب هم مثل بچه گربه چنگ میندازی..
-من که چیزی یادم نمیاد..
از جاش بلند شد و گفت :نبایدم یادت بیاد..
از توی ماشین شیشه ی عسل رو اورد بیرون و به طرف من گرفت..
--بگیر یه کم بخور..فعلا ضعف نکنی ..چون راهمون

1399/12/13 15:47

نسبتا طولانیه..حال و حوصله ندارم کولت کنم..
تو دلم گفتم :اوهو..کولم کنی؟..عمرا..چه خودشم تحویل می گیره..
شیشه رو تقریبا از دستش کشیدم..نگاه کوتاهی بهم انداخت..اخماشو کشید تو هم و رفت اونطرف نشست..
یه کم از عسل خوردم..جای غذا رو که نمی گرفت ولی از هیچی بهتر بود..
شیشه رو گذاشتم جلوشو وچیزی نگفتم..اونم یه کم خورد..زیر چشمی نگاهش کردم..موهاش یه کم بهم ریخته بود و صورتش نشون می داد خسته ست..ولی هنوز هم جذاب بود..نگاهش با اینکه همراه با اخم بود ولی گیراییش دوبرابر شده بود..مخصوصا وقتی جدی می شد..
اون نگاهم نمی کرد ولی من زل زده بودم بهش..انگار سنگینی نگاهمو حس کرد چون سرشو بلند کرد ..
نگاهمو ندزدیدم..می خواستم ببینم دردش چیه؟..چرا داره باهام اینجوری رفتار می کنه؟..
ولی اون اخماشو بیشتر کشید تو هم و سرشو انداخت پایین..
--به جای اینکه اینجا بشینی منو نگاه کنی برو از تو ماشین هرچی خرت و پرت هست جمع کن..باید هر چه زودتر حرکت کنیم..
حال نداشتم بلند شم ولی خب چاره ی دیگه ای هم نداشتم..فعلا اون رئیسه..
هر چی که می دونستم به دردمون می خوره رو از تو ماشین برداشتم..از عقب ماشین یه کوله برداشت و لوازم رو ریخت توش و انداخت روشونه ش..
اصلا توجهی به من نمی کرد..برای خودم جای سوال بود که چرا یه شبه سرگرد رفتارش با من این همه تغییر کرده؟..هر چی فکر می کردم می دیدم کاری باهاش نداشتم که باعث بشه با من این رفتارو بکنه..

با همون پیراهنش که خونی بود یه کم خاک ریخت رو اتیش و خاموشش کرد..پیراهنو انداخت تو ماشین ویه قران کوچیک به ایینه ی جلو اویزون بود اونو برداشت و بوسید..گذاشتش تو جیب کتش..
حرکت کرد..منم دنبالش رفتم..هیچی نمی گفت و جلو جلو می رفت..ازلابه لای درختا رد می شدیم و بازم هر چی جلوتر می رفتیم چیزی جز درخت و بوته دیده نمی شد..
تقریبا 1 ساعتی بود که داشتیم راه می رفتیم..دیگه نا نداشتم..شکمم خالی بود و درد می کرد..یه دفعه همچین تیر کشید که ناخداگاه گفتم اخ و دولا شدم و دستمو به شکمم گرفتم..
صدای اخم رو شنید..تو جاش ایستاد و به طرفم برگشت..هنوزم اخم داشت..
--چی شد؟..
با ناله گفتم :دلم..خیلی درد می کنه..
با حرص نفسشو داد بیرون و گفت :اگر بخوای انقدر شل راه بیای و معطل کنی شب هم به روستا نمی رسیم و اینبار دیگه ماشین هم نداریم که توش مخفی بشیم..
از این حرفش حرصم گرفت..مگه دست من بود که دلم درد می کرد؟..
سعی کردم صاف بایستم..تقریبا با صدای بلندی سرش داد زدم :چرا هی دستور میدی؟..دارم بهت میگم حالم خوب نیست..دلم خیلی درد می کنه..مگه دسته منه؟..
--دست منم نیست..اگر میخوای نجات پیدا کنی باید بتونی راه

1399/12/13 15:47

بیای..
-چرا حرف زور می زنی؟..میگم نمی تونم..
با عصبانیت گفت :پس همینجا بمون..من رو هم معطل خودت کردی..
بهت زده نگاهش کردم..جدی بود..یعنی می خواست منو اینجا بذاره و بره؟..انقدر پست بود؟..
-یعنی منو ول میکنی و میری؟..عین خیالتونم نیست چه بلایی سرم میاد؟..
انگشت اشاره ش رو گرفت جلوی صورتمو گفت :اگر بخوای ناز کنی و هی بگی کجام درد می کنه و بچه بازی در بیاری همین کارو می کنم..
بغض کرده بودم..وسط این جنگل خودمو بی پشت و پناه می دیدم..منم نباید ازش کم بیارم..
با خشم نگاهش کردم وگفتم :فکرکردی کی هستی؟..حالا که اینطور شد من از جام تکون نمی خورم..راه باز و جاده دراز..بفرمایین..
کنار یه درخت نشستم و زانوهامو تو شکمم جمع کردم..هم بغض داشتم هم عصبانی بودم..خدا کنه زودتر بره..دارم خفه میشم..می خوام بغضمو بشکنم ولی تا این جلوم وایساده نمی تونم..
با حرص سرم داد زد :دختره ی لجباز..
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..منم داد زم :همینی که هست..
--حرف اخرت همینه؟..نمیای؟..
-نه نمیام..نمی خوام جلوی دست وپاتون باشم..بفرمایین..بهار هم بره به درک..
از چشماش خشم و عصبانیت شعله می کشید..ولی برام مهم نبود..دیگه مثل قبل ازش حساب نمی بردم..نه من دیگه متهم بودم نه اون بازجو..اینجا دو تا ادم معمولی بودیم ..اون اریا منم بهار..
همچین داد زد که تو جام پریدم..
--به درک..نیا..همین جا باش تا خوراک حیوونا بشی..

بعد هم پشتشو کرد به منو راهشو کشید و رفت..با چشم دنبالش کردم..همین که پشتشو به من کرد یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم چکید..
داد زدم :لعنتی..خیلی پستی..خیلی..نامرد..بی وجدان..
اصلا برنگشت بگه با کی هستی؟..
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زدم زیر گریه..احساس بی پناهی می کردم..احساس بی کسی..
سرمو بلند کردم..در حالی که هق هق می کردم زیر لب گفتم :حالا منه بدبخت توی این جنگل تک و تنها چکار کنم؟..خدایا این چه مصیبتی بود قسمتم کردی؟..
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود..نباید همینجا بشینم و زار بزنم..باید یه کاری کنم..
از جام بلند شدم..با گوشه ی استینم اشکامو پاک کردم..دل دردم بیشتر شده بود..دستمو گرفتم به شکمم وراه افتادم..راه زیادی رو رفته بودم ولی همه ش احساس می کردم دارم دور خودم می چرخم..
یه دفعه ازپشت سرم صدای خش خش شنیدم..حضور یه نفر یا شاید چند نفر رو حس کردم..مطمئن بودم یکی داره تعقیبم می کنه..با این فکر به خودم لرزیدم..
برگشتم وخواستم بدوم که یه دفعه یکی دستشو گذاشت رو دهانم و منو کشید پشت یکی از درختا..جیغ خفه ای کشیدم..دست وپا می زدم..
پشتم بهش بود..منو چسبوند به درخت و خودش هم پشتم وایساد..گرمی نفس هاش روکنار صورتم حس

1399/12/13 15:47

کردم..
--هیسسسس..ساکت باش..وگرنه گیر میافتیم..
خودش بود..صدای سرگرد بود..با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی دروغ چرا یه جورایی هم از اینکه اینجا بود ذوق کرده بودم..
دستش هنوز رو دهانم بود..انگار می ترسید جیغ بکشم..ولی من که ارومم..صدای چند نفر رو از پشت درخت شنیدم..
--چی شد؟..همه جارو گشتین؟..
--بله اقا ولی انگار اب شدن رفتن تو زمین..
--مطمئنم زیاد دور نشدن..بازم بگردین..من هردوتاشونو سالم می خوام..شنیدید چی گفتم؟..ســـالم..
--بله قربان..
با وحشت به مکالمات اونا گوش می کردم..صداشو تشخیص دادم..خود پست فطرتش بود..کیارش بود..

خوب شد دست سرگرد رو دهانم بود وگرنه از زور ترس ناخداگاه جیغ می کشیدم..انقدر که از کیارش می ترسیدم دیشب از گرگ ها نترسیده بودم..اینو الان می فهمم..
صدای پاهاشونو شنیدم که از اینجا دور می شدن..چند دقیقه گذشت..سرگرد اروم دستشو برداشت..برگشتم ونگاهش کردم..
با اخم نگاهم کرد وگفت :کیارشو دارو دسته ش دنبالمونن..داشتم می رفتم که دیدمشون..اونا متوجه من نشدن..داشتن می اومدن طرف تو..برای همین برگشتم تا پیدات کنم که دیدم داری میای اینطرف..
با لحن جدی گفتم :برای چی اومدی؟..مگه نمی خواستی بری؟..
--می خواستم برم و الان هم می خوام برم..ولی حق انتخاب با خودته..با من میای یا همینجا می مونی تا کیارش پیدات کنه؟..یا من یا کیارش..
جمله ی اخرش که گفت یا (من یا کیارش)..باعث شد یه جوری بشم..نمی دونم چه حسی بود ولی احساس می کردم برام خوشاینده..
--بهتره لجبازی نکنی ودرست تصمیم بگیری..
-به نظرت تصمیم درست چیه؟..
-خودت بگو..
-من پرسیدم..پس شما بگو..
--کسی از مامور دولت سوال نمی پرسه..
زل زدم توی چشماشو گفتم :ولی من می پرسم..اشکالی داره؟..
چند لحظه خیره نگاهم کرد..کلافه صورتشو برگردوند وگفت :اگر با من بیای خطر کمتری تهدیدت می کنه..ولی اگر بمونی جونت به خطر میافته..
-جون من برات مهمه؟..
یه دفعه همچین برگشت و نگاهم کرد که ترسیدم و یه کم رفتم عقب..
اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود..
با خشم سرم داد زد :منظورت چیه؟..
به تته پته افتاده بودم ..ولی از طرفی هم سعی کردم خودمو نبازم..
-ه..هیچی..مگه باید منظوری داشته باشم؟..فقط سوال کردم..
اومد جلو..فکش سفت شده بود..واقعا ازش ترسیده بودم..از کاراش سر در نمی اوردم..به درخت پشت سرم تکیه دادم..
با جدیت تمام خیره شد توی چشمام وگفت :بذار یه چیزی رو برات روشن کنم..من و تو هر دو اینجا توی این دره ی لعنتی گیر افتادیم..من میخوام که از اینجا نجات پیدا کنیم..راهش رو هم بلدم..قصد من فقط وفقط نجات جونمونه واگر هم بهت میگم با من بیای به خاطر همینه..حالا اگر جونت برات اهمیتی

1399/12/13 15:48

نداره می تونی همینجا به استقبال کیارش بمونی..تازه اگر قبلش حیوونا بهت حمله نکرده باشن..فهمیدی چی گفتم؟..

نگاهش روی چشمام بود..زیر لب با لحن گرفته ای گفتم :پس حالا شما گوش کن جناب سرگرد اریا رادمنش..شما میگی قصدت نجات جونه ماست ..درسته؟..داری جمع می بندی پس برات مهمه که سرنوشت من چی میشه..اینو هم گفتی که اگر جونت برات بی اهمیته می تونی اینجا بمونی....اره..جون من برام بی ارزشترین چیزه..تنها چیزی که برام ارزش داره مادرمه که الان از حال و روزش بی خبرم..می دونی چرا جونم برام بی اهمیته؟..می دونی؟..

از کنارش رد شدم وپشتمو بهش کردم..اشکام مهمون چشمام شد..توی این مدت بهشون عادت کرده بودم..
با بغض گفتم :می دونی مادرت سرطان داشته باشه و توی این دنیا هیچ *** رو نداشته باشی یعنی چی؟..می دونی تو دنیای به این بزرگی هیچ *** رو نداشته باشی تا سرتو روی شونه هاش بذاری وباهاش درد ودل کنی یعنی چی؟..
تا قبل از اینکه بفهمم مادرم مریضه همه ی درد و دلامو با اون می کردم..ولی الان نمی تونم..می ترسم..می ترسم ناراحتش کنم وحالش از اینی که هست بدتر بشه..

بغض توی گلومو قورت دادم ولی پایین نرفت ..احساس خفگی می کردم..همه ی این حرف ها عقده شده بود روی دلم..دختر توداری بودم..غم و غصه م رو می ریختم توی دلم و یه دفعه سر باز می کرد..مثل دیشب زیر بارون که با خدا حرف زدم..دیگه طاقتم تموم شده بود..

با ناله گفتم :می دونی مادرت جلوت بال بال بزنه و تو پول نداشته باشی داروهاشو بخری یعنی چی؟..می دونی از زور فقر بری زن یه ادم پست فطرت هوسباز بشی تا فقط بهت قول بده داروهای مادرتو فراهم کنه یعنی چی؟..

برگشتم ونگاهش کردم..سرش پایین بود..
داد زدم :می دونی یعنی چی؟..اره؟..من از جونم می گذرم..اونم به هزار دلیل نگفته که هیچ وقتم نمی تونم بگم..انقدر شوم و کریهه که نمی تونم به زبون بیارم..می دونستی من از خودکشی می ترسم؟..نه به خاطر مرگ..به خاطر عذاب پس از مرگ..من هنوز ایمان دارم..به خدا..به اون دنیا..به اینکه خودکشی گناهه..ولی با خودش عهد کردم با خدای خودم عهد کردم که اگر مادرمو ازم بگیره حتما اینکارو می کنم..ایمانمو میذارم زیر پام..می دونی چرا؟..

اروم سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام..هیچی از نگاهش پیدا نبود..انگار خالی بود..تهی از هر چیزی..
با بغض گفتم :چون بی کسم..چون هیچ کسی رو بعد از مادرم ندارم که بهش تکیه کنم..چون تنهاترین میشم..معلوم نیست چه چیز در انتظارمه..نه پولی دارم که بتونم خودمو زنده نگه دارم..نه شغلی که امیدوار باشم..هیچی ندارم..هیچی..
پس باید خودفروشی کنم..باید مواد بفروشم..باید برم تو کار خلاف..بشم یه انگل..بشم یه ادم

1399/12/13 15:48

کثیف و پست..جون ادما رو بگیرم تا خودم زنده بمونم؟..با پول خون ادما زندگیمو بچرخونم؟..تا عمر دارم اه مادری پشتم باشه که به بچه ش مواد فروختم؟..اون مادر نمیگه فلان *** خدا نفرینت کنه..میگه کسی که این مواد رو میذاره کف دست بچه م الهی به زمین گرم بخوره..
من نمی خوام اینجوری بشه..شاید پیش خودت نشستی فکرکردی من بچه م..18 سال بیشتر ندارم وهنوز هیچی سرم نمیشه..ولی جناب سرگرد..اینو هیچ وقت فراموش نکن..من یه ادم رنج کشیده م..سختی های زیادی رو متحمل شدم..کوچیک که بودم دستام از زور سرما می لرزید و مامانم می گرفت تو دستاش و ها می کرد تا گرم بشه چون پول گاز رو نداشتیم بدیم برای همین قطعش کرده بودن..چون حتی پول نداشتیم یه کپسول گاز بخریم..از اینها بگیر تا الان که به این روز افتادم..الان فقط تنها ارزوم اینه که مادرمو ببینم..

پوزخند زدم وگفتم :می بینی چقدر بدبختم؟..می بینی؟..این منم..خوده خودم..منه واقعی..بهار سالاری..
دستمو بردم جلو و داد زدم :کسی که جونشو میذاره کف دستشو میدش به تو..بیا بگیرش..بیا جونشو بگیر..بیا دیگه..همونطور که دیشب میگی اون گرگا رو خلاصشون کردی بیا منم خلاص کن..باور کن در حق من لطف می کنی..

یه دفعه همچین سر دلم تیر کشید که از زور درد جیغ کشیدم و دستمو به شکمم گرفتم..خم شده بودم و ناله می کردم..
داشتم می افتادم که سرگرد خودشو به من رسوند و بازومو گرفت..سرم به طرف جلو خم شده بود..مثل مار به خودم می پیچیدم..
کمکم کرد نشستم و به درخت تکیه دادم..
اشک صورتمو خیس کرده بود ..
رو به روم زانو زد و با نگرانی گفت :سعی کن نفس عمیق بکشی..
ولی هر چی هم نفس عمیق می کشیدم فایده ای نداشت..از توی کوله عسل و اب رو بیرون اورد..یه کم عسل ریخت تو یه لیوان استیل دردار و کمی هم اب ریخت توش..درشو بست و تکون داد..به طرفم گرفت..
--بیا بخور..میخوام بهت قرص بدم ولی چون معده ت خالیه نمیشه..فعلا اینو بخور..
از زور درد شکممو چنگ می زدم..لیوانو ازش گرفتم و کمی خوردم..
--این قرصو بخور..بهتر میشی..
قرصو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهانم..با همون باقی مونده ی اب وعسل خوردمش..
سرمو به درخت تکیه دادم ..دلم ضعف می رفت.. اروم لای چشمامو بازکردم..روبه روم نشسته بود..نگاهش نگران بود..ولی چرا؟..

با ناله گفتم :نگرانید؟..
چشماشو ریز کرد وگفت :چطور؟..
-هیچی..اخه فکر می کردم اگر از زور درد بیافتم بمیرم هم ناراحت نشین .. مزاحمم؟..
" مزاحمم " رو مظلومانه گفتم..توی اون لحظه دنبال یکی می گشتم که دلداریم بده..منو درک کنه..به حرفام گوش بده و ارومم کنه..
نگاهم پر از ناامیدی بود..کمی خیره نگاهم کرد..
بعد از چند لحظه سرشو انداخت پایین وگفت

1399/12/13 15:48

:بهتره به خودت فشار نیاری..استرس وعصبانیت برای معده ت خوب نیست..
-ولی این حرفا ارومم نمی کنه..
سرشو بلند کرد وبا لحن خاصی گفت :پس چی ارومت می کنه؟..
تو دلم گفتم :تو..احساس می کنم تو می تونی ارومم کنی..
ولی بعد خودم هم از این فکرم تعجب کردم..یعنی چی که اون می تونه ارومم کنه؟..ولی اون فکر ناخداگاه اومد توی ذهنم..بدون اینکه خودم بخوام..

منتظر بود جوابشو بدم..لبمو با زبون تر کردم..احساس می کردم حالم بهتره..شاید اثر قرص بود..
- اینکه یکی باشه باهاش حرف بزنم..اینکه..اینکه..
--اینکه چی؟..
سرمو انداختم پایین..روم نمی شد بهش بگم..
-هیچی..بهتره بریم..احساس می کنم حالم بهتره..
چند لحظه نگاهم کرد..بعد هم از جاش بلند شد وگفت :اگر واقعا حالت خوبه..حرکت می کنیم..
درخت رو گرفتم و از جام بلند شدم..
--یه قولی به من میدی؟..
با تعجب نگاهش کردم..لحنش جدی بود..
-چه قولی؟..
--اول قول بده بعد میگم..
مردد بودم..نمی دونستم چی میخواد بگه..
-اول شما بگین..همینجوری که نمی تونم قول بدم..
نفس عمیق کشید و سرشو برگردوند..نگاهی به اطراف انداخت ..بعد هم نگاهشو به من دوخت..
با لحن گیرا و در عین حال جدی گفت :بهم قول بده که دیگه ازمرگ و ناامیدی حرف نمی زنی..
تعجبم بیشتر شد..این چی داره میگه؟..
-برای چی باید همچین قولی بدم؟..
--چون من ازت می خوام..
-شما چرا از من همچین چیزی رو می خواین؟..
کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت :ای بابا..تو قول بده به دلیلش چکار داری؟..
سکوت کردم..از کاراش سر در نمیاوردم..چرا همچین چیزی ازمن می خواست؟..
منتظر چشم به من دوخته بود..
-قول میدی؟..
چاره ای نداشتم..دست بردار نیست..حالم هم زیاد خوب نبود که باهاش کل کل کنم..
اروم زمزمه کردم :باشه..قول میدم..ولی..
-هیسسسسس..دیگه ولی و اما نیار..بریم..
پشتشو کرد به من و حرکت کرد..نگاهش کردم..یه حسی داشتم..یه صدایی..یه چیزی به من می گفت این جناب سرگرد یه چیزیش میشه..یعنی احساسم درست میگه؟..

دستمو از روی تنه ی درخت برداشتم و قدم اول به دوم نرسید که توان از پاهام خارج شد و وقتی به خودم اومدم دیدم رو زانو افتادم..
دلم کمی درد می کرد ..سرم گیج می رفت و حس نداشتم راه برم..فشارم افتاده بود..
برگشت و با دیدنم به طرفم دوید..جلوم زانو زد..
--باز چی شده؟..
-نمی تونم راه برم..پاهام حس نداره..فکر کنم فشارم افتاده..
--خب اینجوری که بیشتر معطل میشیم و به شب می خوریم..
تو سکوت نگاهش کردم..معلوم بود کلافه ست..
نگاهشو به من دوخت و رک و صریح گفت :ببین من یه سری عقاید برای خودم دارم..به محرم ونامحرم هم اهمیت میدم..دیروز مجبور شدی به بازوم دست بزنی..وضعیتمون رودرک کردم..منم مجبور شدم عسل

1399/12/13 15:48

بذارم توی دهانت تا بهوش بیای اینو هم می تونم یه جورایی برای خودم بگنجونم..ولی..اینکه الان هم بخوام کولت کنم..درست نیست..می دونم نمی تونی راه بیای..می دونم که دست خودت نیست..ولی باور کن نمیشه..اصلا درست نیست..

با صدایی که انگار ازته چاه شنیده میشد گفتم :می دونم..همه ی حرفاتون رو قبول دارم..من هم همینجوری فکر می کنم..پس یه راه می مونه..
سریع گفت :چه راهی؟..
-اینکه منو بذاری اینجا و بری..
کلافه تر از قبل تقریبا با صدای بلندی گفت :خسته نباشی با این راه حل نشون دادنت..باز تو برگشتی سر خونه ی اول؟..همچین کاری شدنی نیست..پس روش حساب نکن..
-پس چکار کنیم؟..من که نمی تونم راه برم؟..همه ش احساس می کنم سرم داره گیج میره..

سکوت کرد..دستاشو مشت کرده بود..از حالت صورتش می خوندم که می خواد یه چیزی بگه ولی مردد..بالاخره سکوت رو شکست ..
--من و تو اینجا گیر افتادیم درسته؟..تا روستا هم شاید 2 یا 3 ساعت بیشتر راه نباشه..چیز زیادی نیست ولی تو نمی تونی راه بیای..منم نمی تونم تورو اینجا تنها ولت کنم..از طرفی هم نمی تونم کولت کنم..اون هم به دلایلی که برات گفتم..پس..
-پس چی؟..
سرشو انداخت پایین وبا صدای ارومی گفت :پس..فقط یه راه برامون می مونه..اون هم اینه که..
سکوت کرد..تردیدش رو کاملا حس می کردم..انگار یه جورایی عذاب می کشید..
-خب بگین دیگه..چه راهی؟..
یه دفعه سرشو بلند کرد و خیلی تند وسریع گفت :اینکه صیغه ی من بشی..
شوکه شدم..انگار جریان برق از تنم عبور کرد..اونم با چه سرعتـــی..خشکم زده بود..قدرت حرف زدن هم نداشتم..شوک بدی بهم وارد کرده بود..

تند تند گفت :ببین میدونم برات سخته و نمی تونی همچین چیزی رو قبول کنی..کاملا درکت می کنم ولی باور کن این یه صیغه ی محرمیت ساده ست که فقط و فقط به خاطر راحتی هر دوی ماست..به خدایی که بالای سرمونه قسم می خورم قصد سواستفاده ازت رو ندارم..قسم می خورم که فقط به همین خاطر این پیشنهاد رو دادم..باور کن..

هنوز توی شوک بودم..حرفاشو درک می کردم ولی باورش برام سخت بود..
یعنی برای بار دوم باید صیغه بشم؟..اون بار کیارش اینبار هم سرگرد..
نه.. نمی تونستم اینکارو بکنم..درسته برای راحتی خودمونه و اعتقاداتی که داشتیم..ولی هیچ جوری تو کتم نمی رفت..
قبولش برام سخت بود..خیلی سخت..
نگاهش منتظر بود..منتظره جواب من..

--مشترک مورد نظر خاموش می باشد..
با حرص گوشیش را روی میز پرت کرد..با شنیدن صدای تقه ای که به در اتاقش خورد اجازه ی ورود داد..
ستوان حشمتی وارد اتاق شد..سلام نظامی داد ...
نوید با دیدنش از روی صندلی بلند شد ودستانش را روی میز گذاشت ..کمی به جلو خم شد..
-خبر جدید نداری؟..
--خیر

1399/12/13 15:49

قربان..
نفسش را بیرون داد و خودش را روی صندلیش انداخت..
-خیلی خب..یه گروه رو بفرستید مسیر دادگاه تا بیمارستان رو خب جستجو کنن..
--ولی قربان قبلا اینکارو کردیم..
-می دونم..دوباره جستجو کنید..اینبار با دقت بیشتری..
-اطاعت قربان..
از اتاق خارج شد..نوید از جایش بلند شد وکنار پنجره ایستاد..
از دیروز که اریا و بهار سالاری از دادگاه خارج شده بودند..هیچ *** انها را ندیده بود..مادر بهار بی تابی می کرد وسراغ دخترش را می گرفت..
نوید به او گفته بود بهار برای انجام یک سری کارهای ناتمام در مورد پرونده ش فعلا تا یکی دو روز نمی تونه بیاد..
ولی تا کی می توانست به او دروغ بگوید؟..مادر بود..دلش ارام وقرار نداشت..هنوز هم بیمارستان بستری بود..حالش هیچ خوب نبود..
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت..
زیر لب زمزمه کرد :پسر تو کجایی؟..اب که نشدی بری تو زمین؟..
کلافه دستی بین موهایش کشید..تلفن همراهش زنگ خورد..حوصله ی هیچ *** را نداشت ولی با دیدن شماره ی خانه یشان مجبور شد جواب بدهد..
-الو..سلام مامان جان..
--سلام پسرم..چرا گوشیتو جواب نمیدی؟..
--شرمنده..رو سایلنت بود نشنیدم..
--خوبی مادر؟..اریا چطوره؟..چرا گوشیش خاموشه؟..
نفس عمیق کشید..حالا چه جوابی بدهد؟..
-اریا هم خوبه..رفته ماموریت..
--ماموریت؟..کجا؟..
کمی فکر کرد ..
-اصفهان..
صدای مادرش پر از تعجب شد..
--اصفهــان؟..کی رفته؟..
-دیروز..
--اریا دیروز رفته ماموریت اصفهان تو الان داری به ما میگی؟..
-شرمنده مامان..سرمون یه کم شلوغ بود..وقت نشد زنگ بزنم..
--اشکال نداره مادر..می دونم کارت زیاده..حالش خوبه؟..
-خوبه..
--پس چرا گوشیش خاموشه؟..
از سوال های پی در پی مادرش کلافه شده بود..سعی کرد لبخند بزند ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..
-خب مامان جان گفتم که تو ماموریته..حتما نمی تونه گوشیشو روشن کنه..
--باشه پسرم..اگر بهت زنگ زد حتما بهش بگو با هما تماس بگیره..طفلک خیلی نگران اریاست..میگه دیشب خواب بدی دیده..
با کنجکاوی گفت :چه خوابی؟..
--والا هر چی بهش گفتم به من چیزی نگفت..فقط گفت بچه م سرگردون بود و حالش هم خوب نبوده..
نوید دستش را مشت کرد..فکش منقبض شده بود..
--الو..نوید مادر صدامو می شنوی؟..
-بله مامان شنیدم..خب دیگه کاری ندارید؟..باید برم..
-نه پسرم..خدا پشت وپناهتون باشه..مواظب خودت باش..
--شما هم همینطور..به خاله سلام برسونین..
--حتما پسرم..خدانگهدار..
-خداحافظ..
گوشی را قطع کرد..در فکر فرو رفت..اینکه خاله ش خواب دیده بود اریا سرگردان است نگرانش می کرد..
محکم روی میز کوبید و داد زد :د اخه تو کجایی؟..
سرش را روی دستانش گذاشت..عصبانی بود..از اینکه نتوانسته بودند اثری از

1399/12/13 15:49

انها پیدا کنند ناراحت وکلافه بود..
*******
اریا به درختی تکیه کرده بود وبه بهار نگاه می کرد..
سرش را پایین انداخته بود..انگشتان ظریفش را در هم گره زده بود ..حرکاتش نشان می داد که استرس دارد..
به او حق می داد..خودش هم هیجان زده بود..با اینکه بدون قصد این راه را پیشنهاد کرده بود ولی یک حسی داشت..اینبار ترس نبود..بیشترش هیجان بود..
از طرفی قصدش این بود که این حس نوپا را در دلش سرکوب کند تا بیش از این فرصت پیشروی نداشته باشد ولی از انطرف خودش یک همچین پیشنهادی می داد..
تمام لحظاتی که توی این مدت به بهار نزدیک شده بود جلوی چشمانش بود..شست و شوی زخمش..زمانی که عسل به دهان او گذاشته بود..وقتی که بهار به طناب گره می زد..کاملا دستان سرد بهار را به طور غیر مستقیم در دست داشت..
ولی دیگر طاقتش تمام شده بود..می دید هر بار که به بهار نزدیک می شود همان احساس به سراغش می اید..اسمی رویش نمی گذاشت..چون برایش مبهم بود.. ولی در عین حال قابل لمس..
می ترسید از سر لذت باشد ..انچنان مقید نبود ولی به یک سری عقاید پای بند بود..در چنین موقعیت هایی هم قرار نگرفته بود که با یک دختر تنها باشد..هر تجربه ای هم که داشت با خود بهار بود..چه اولین برخوردشان کنار دریا که لبانش را به روی لبان بهار گذاشته بود و جانش را نجات داده بود..چه الان که ناخواسته کنار هم قرار گرفته بودند و به هم نزدیک بودند..
اریا تا قبل از این چنین حسی را در خود ندیده بود..ولی الان موقعیت فرق می کرد..خودش بود و بهار..هر دو تنها..هر دو دارای غریزه..
دوست نداشت وقتی که دست بهار را می گیرد احساس گناه کند که این از سر لذت است..دلش می خواست اگر هم چنین اتفاقی افتاد لااقل اسم لذت به خاطر هوس روی ان نگذارد..چون ان موقع بهار محرمش می شد..بنابراین دست زدن به او..باعث نمی شد که عذاب وجدان بگیرد..ان موارد قبل هم ناخواسته بود..ولی الان موقعیت فرق کرده بود..
دوست نداشت نگاهش را از صورت شرمیگن بهار بگیرد..می دانست تفاوت سنیشان زیاد است..نباید چنین حسی به او داشته باشد..ولی دست خودش نبود..هر وقت که نگاهش می کرد این حس هم قوی تر می شد..
می خواست سرکوبش کند ولی نمی توانست..
چون ازته دل نمی خواست اینچنین شود..
*******
به کل دل دردمو فراموش کرده بودم..همه ی ذهنمو حرف سرگرد پر کرده بود..
روی زمین نشسته بودم و سرمو انداخته بودم پایین..هر چی فکر می کردم می دیدم چاره ای ندارم..

صداشو شنیدم :وقت نداریم که بشینی اینجا و فکر کنی..تصمیمت رو همین الان بگیر..اگر می تونی این همه راه رو طی کنی که خب بسم الله..ولی اگر نمی تونی مجبوریم راه حل منو عملی کنیم..فقط زودتر جواب

1399/12/13 15:49

بده..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..اخم کمرنگی روی پیشونیش نشسته بود ..صورتش جدی بود..
-تا..تا چه مدت باید..
ادامه ندادم..روم نمی شد بپرسم..خودش منظورمو فهمید..
--میخوای بگی تا چه مدت صیغه باشیم؟..
سرمو تکون دادم..
--تا وقتی که نجات پیدا کنیم..میریم روستا و بعد من یه کاریش می کنم..
-یعنی تا چه مدت؟..
-نمی دونم..نظر من 5 روزه..
زیر لب جوری که اون نشنوه گفتم :5 روز؟..یعنی من تا 5 روز بهش محرم میشم؟..
--چیزی گفتی؟..
سرمو بلند کردم وگفتم :نه..چیزی نگفتم..فقط..
--فقط چی؟..
-5 روز زیاد نیست؟..
اخماشو بیشتر کشید تو هم..خب مگه چی گفتم؟..سوال کردم دیگه..
--من احتمال دادم..شاید تا فردا نجات پیدا کردیم..شاید هم تا همون 5 روز طول کشید..خود دانی..
مردد بودم..حالا خوبه ازم خواستگاری نکرده این همه فکر می کنم..پیش خودم گفتم خب یه محرمیت ساده ست..
از دیروز تا حالا شمارش کردم بیشتر از 5 باردستمو به تن وبدنش زدم..چه وقتی که می خواستم زخمشو پانسمان کنم و چه زمانی که ترسیده بودم و بازوشو چسبیده بودم..
5 روز که چیزی نیست..بالاخره از اینجا خلاص میشیم دیگه..
سرمو بلند کردم وبا لحن ارومی گفتم :باشه..من حرفی ندارم..
اومد کنارم نشست..به صورتش نگاه کردم..سرشو چرخوند و نگاهمون تو هم گره خورد..سریع سرمو انداختم پایین..
--حاضری؟..
-بله..
صیغه رو خوندیم..
همین که تموم شد هر دوتامون نفسامونو دادیم بیرون..نمی دونم چرا بیخودی هیجان داشتم..من قبلا محرم کیارش شده بودم ولی همچین حسی رو نداشتم..

از جاش بلند شد..
--دیگه باید حرکت کنیم..
خواستم بلندشم که دستشو به طرفم دراز کرد..
نگاهش کردم..لبخند به لب داشت..دیگه اثری از اخم و عصبانیت توی صورتش دیده نمی شد..
با تردید به دستش نگاه کردم..با اینکه بار اولم نبود لمسشون می کنم ولی به هیچ وجه اینجوری فکر نمی کردم..انگار برای اولین باره که دستم با دستش برخورد می کنه..
تردیدم رو کنار گذاشتم ودستمو بردم جلو..
دستای سردمو توی دستای گرم ومردونه ش گرفت..
از جام بلند شدم..
مستاصل روبه روی هم ایستاده بودیم..

دستاشو باز کرد که ناخداگاه خودمو کشیدم عقب..با تعجب نگاهم کرد..
--چی شد؟..
سرمو انداختم پایین..تا قبل از اینکه بهش محرم بشم اینجوری سرخ و سفید نمی شدم..حالا چم شده؟..
-می خوای چکار کنی؟..
--محرم شدیم که چکار کنم؟..خب می خوام کولت کنم دیگه..
-وای نه..
چشماش از زور تعجب گرد شد :چرا؟..
-خب..خب ..
خواستم مثلا یه بهونه ای اورده باشم..
به بازوش اشاره کردم وگفتم :بازوتون زخمیه..اینجوری بهش فشار میاد..
مشکوک نگاهم کرد وگفت :مطمئنی دلیل اصلیت همینه؟..
-اره..
--ولی جوری کولت می کنم که به بازوم

1399/12/13 15:49

فشار نیاد..
-نــه..اخه می دونید؟..

خب بگو و خودتو خلاص کن دیگه..چرا انقدر من و من می کنی؟..انگار پی برد که تردیدم از چیه..
-خیلی خب بیا به شونه م تکیه کن..
خواستم بگم نه نمی خواد..که دوباره چشمام سیاهی رفت..دستمو گرفتم به پیشونیم..
--حالت خوبه؟..
-نه..ضعف دارم..سرمم گیج میره..
نفسشو با حرص داد بیرون وگفت :دختر چرا انقدر لج می کنی؟..بذار کمکت کنم..مگه برای همین محرم نشدیم؟..
همونطور که چشمام و پیشونیمو ماساژمی دادم گفتم :خب..چرا..
--پس دیگه حرف نزن و راه بیافت..تا همینجاش هم کلی وقتمون رو هدر دادیم..درضمن ممکنه سر وکله ی کیارش ودارو دسته ش هم پیدا بشه..پس زود باش..
راست می گفت..بیخود داشتم دست دست می کردم..مثلا محرم شده بودیم ..بالاخره یه جوری تردیدمو کنار گذاشتم وقبول کردم..
دستشو اورد جلو و دور کمرم حلقه کرد..وای خدا داشتم میمردم..کمرمو سفت گرفت ..
--دستت رو بنداز رو شونه م..
همین کارو کردم..به هیچ وجه نگاهش نمی کردم..سرخ شده بودم در حد لبو..وای چرا منو توی این موقعیت قرار میدی خدا جون؟..
تا الان از زور سرما مثل بید می لرزیدما حالا در حد کوره ی اجرپزی داغ کرده بودم..قلبم که دیگه هیچی..کم مونده بود سینه م رو بشکافه و بیافته جلوی پام..

همونطور که منو به خودش فشار می داد و دستشو دور کمرم حلقه کرده بود راه افتادیم..پاهام جون نداشت ..نمی تونستم درست راه برم..مجبور شدم سنگینیمو بندازم رو شونه ش..اگر سفت منو نگرفته بود با مخ پخش زمین می شدم..
تقریبا 1 ساعتی رو همینجوری طی کردیم..
ایستاد..کمک کرد بشینم..خودش هم روبه روم نشست..تموم مدت که تو بغلش بودم یه حس خاصی داشتم..یه حس گرم و خواستنی..برام شیرین بود..نمی تونستم انکارش کنم..اونو انکار کنم قلبمو چی؟..اینی که توی سینه م داره بی تابی می کنه رو چکار کنم؟..
نفس نفس می زد ..ولی به من که حسابی خوش گذشته بود..واااااااای.. لبمو اروم گاز گرفتم..روم زیاد شده ها..
حالا نه از اون لحاظ..از این لحاظ که خسته نشده بودم و اون منو می کشید خوش گذشته بود..فکر بد نکن ..
بطری اب رو در اورد وگفت :می خوری؟..
-نه..مرسی..
کمی تکونش داد..یه قلوپ خورد..
--ابمون هم داره تموم میشه..به اندازه ی چند قلوپ بیشتر توش نیست..
-به نظرت کی می رسیم؟..
--فکر می کنم 2 ساعت دیگه..
-من که دیگه نا ندارم..
نگاهم کرد ولبخند خاصی زد..
--تو که جات بد نبود..پس من چی بگم؟..
دوباره سرخ شدم..سرمو انداختم پایین..حالا چی میشد به روم نمیاوردی؟..
-اذیت شدین؟..
کمی مکث کرد..سرمو بلند کردم..در حالی که لبخند می زد نگاهش هم به من بود..
--نه..اذیت نشدم..
لبخند محوی تحویلش دادم و چیزی نگفتم..

--بهار...
قلبم

1399/12/13 15:49

لرزید..تا الان هم چند بار اسممو به زبون اورده بود ولی اینبار فرق می کرد..شاید هم من اینطور فکر می کردم..
منتظر نگاهش کردم..
--میشه بدونم الان چه احساسی داری؟..
-در مورد چی؟..
نگاهی به اطرافش انداخت وگفت :همین دیگه..اینکه توی این جنگل گیر افتادیم وبرای راحتیمون مجبور شدیم به هم محرم بشیم..الان چه حسی داری؟..
با ریشه هایی که به خاطر پاره شدن روی لبه های مانتوم ایجاد شده بود بازی می کردم..
-خب نمی دونم..فکر می کنم همه ش یه اتفاق بوده و هر دو ناخواسته درگیرش شدیم..
سرشو تکون داد و زیر لب گفت :ولی من میگم هیچ کار خدا بی حکمت نیست..
نگاهم کرد و ادامه داد :حتما حکمتی توش بوده که من و تو اینجا گیر بیافتیم..
-چه حکمتی؟..
نگاهشو گرفت..شونه ش رو انداخت بالا وگفت :نمی دونم..شاید بعد بفهمیم..
چیزی نگفتم..بلند شد و گفت :بریم..
من هم از جام بلند شدم..خواست دستمو بگیره که گفتم:نمی خواد..خودم میام..حالم بهتره..
--مطمئنی؟..
-اره..فقط یه کم دلم درد می کنه..
--زودتر برسیم روستا می تونیم یه چیزی بخوریم..بریم..

کنارش حرکت می کردم..با دست به دلم چنگ می زدم..نمیذاشتم متوجه بشه که دلم درد می کنه..خودمو به زور می کشیدم..دیگه چشمام سیاهی نمی رفت ولی ضعف شدیدی داشتم..
--جلوی پاتو بپا..
-برای چی؟..
--مار..
سرجام وایسادم..با ترس گفتم :م..مار؟..
اون هم وایساد ..نگاهم کرد..
-اره..خب موقعیت اینجا جوریه که همچین حیوونایی توش هست..چه درنده و چه خزنده..اینو نگفتم که بترسی..اون موقع با من همقدم بودی حواسم بهت بود ولی الان خودت باید حواستو جمع کنی..
تو دلم گفتم :قربون مرامت ..بیا بغلم کن من راضی نیستم تنهایی راه برم..مـــــار؟؟؟؟؟..وای خدا همینو کم داشتم..
حرکت کردیم..چهارچشمی جلوی پامو می پاییدم که یه دفعه یه مار سر وکله ش پیدا نشه بیاد طرفم..والا به خدا شانس که نداشتم..

یه لحظه سرمو بلند کردم که همون موقع یه چیزی رو بغل پام حس کردم..
یه جیغ کشیدم و دستمو جلوی دهانم گرفتم ..
با لکنت گفتم :م..مار..مار..
سرگرد ایستاد..به طرفم اومد..
--حرکت نکن..
یه چوب از کنار درخت برداشت وبرگ هارو کنار زد ..هیچی نبود..یه چندتا سنگ بود ..همین..
نفس عمیقی کشید وگفت :اینا که سنگه..مار کجا بود؟..
--خب..خب شاید رفته..
خندید وسرشو تکون داد..بی هوا اومد جلو ودستشو دور کمرم حلقه کرد..
شوکه شدم..
-چکار می کنی؟..
--اینجوری نمیشه ..با من باشی بهتره..کمتر توهم می زنی..
با حرص خودمو کشیدم کنار ..ولی ولم نکرد..
--ولی من توهم نزدم..مطمئنم مار بود..
--حالا هرچی..به جای جر و بحث با من راه بیافت..
تقریبا منو دنبال خودش می کشید..دوباره همون حس اومده بود سراغم..کم کم

1399/12/13 15:49

خودم باهاش همراه شدم..
--دستتو بنداز رو شونه م..
-همینجوری خوبه..
--مگه اومدیم پارک؟..من دستمو انداختم دور کمرت تو هم ریلکس داری راه میای؟..
-خب مثلا اگه دستمو بندازم رو شونه ت چی این وسط تغییر می کنه؟..گفتم که حالم خوبه..
--چیزی تغییر نمی کنه..هر جور راحتی..
دستشو برداشت..تعجب کردم..
--خودت که می تونی راه بیای..حالتم که خوبه..شونه به شونه ی من راه بیا دیگه مشکلی نیست..
اینا رو با اخم و تخم نمی گفت..عصبانی هم نبود..لحنش معمولی بود..
چیزی نگفتم و کنارش حرکت کردم..
بالاخره این 2 ساعت هم هرجوری بود گذشت..حالا بماند که از ترس مار صدبار سکته رو زدم و از زور درد هزار بار مردم و زنده شدم ..
سرگرد هم خسته شده بود..یعنی هر دو خسته بودیم..خسته و بی حال..
روی یه تپه ایستادیم..روستا از اون فاصله هم معلوم بود..
--خودشه..بالاخره رسیدیم..
با خوشحالی گفتم :یعنی نجات پیدا کردیم؟..
نگاهم کرد و گفت :اگر خدا بخواد اره..دنبالم بیا..

وارد روستا شدیم..از بدو ورود هر کی از کنارمون رد می شد به سرگرد سلام می کرد وحالشو می پرسید..سرگرد هم با روی باز در حالی که لبخند به لب داشت جوابشونو می داد..
ولی همه یه جوری نگاهم می کردن..توی نگاهشون تعجب زیادی موج می زد..لابد پیش خودشون میگن این دختر کیه همراه سرگرد اومده تو روستا؟..
--باید بریم خونه ی کدخدا..اسمش کدخدا رحیمه..مرد مومن و با خداییه..خونگرم و مهمان نواز..
با دقت به حرفاش گوش می کردم..خیلی دوست داشتم بدونم از کجا این روستا رو می شناسه؟..
اصلا چطوری گذرش به اینجا افتاده؟..
انگار اهلی روستا هم خیلی خوب می شناسنش..

خونه ی کدخدا تقریبا بالای روستا بود..
سرگرد جلوی یه در چوبی ایستاد..چند بار به در کوبید..صدای یه زن اومد..
--کیه؟..
سرگرد :باز کن ماه بانو..
در با صدای قیژی باز شد..معلوم بود خیلی قدیمیه ..
یه زن میانسال سبزه رو در حالی که چادر روی سرش داشت توی درگاه در ایستاد..با دیدن سرگرد لبخند زد..
سرگرد :سلام ماه بانو..مهمون ناخونده نمی خوای؟..
-- سلام پسرم..خوش اومدی..مهمون خونده و ناخونده نداره..تو که مهمون نیستی پسرم..صاحب خونه ای..بفرما تو..بفرما..
از جلوی در کنار رفت..سرگرد اشاره کرد که من اول برم تو..سرمو انداختم پایین و رفتم تو.. سرگرد هم پشت سرم اومد..
سرمو بلند کردم ..ماه بانو با لبخند زل زده بود به من..
-سلام..
صدام خیلی اروم بود ولی خداروشکر شنید..
به طرفم اومد وبغلم کرد..
--سلام دخترم..خوش اومدی..
منو از خودش جدا کرد ودوباره بهم خیره شد..
--ماشاالله ..هزار ماشاالله..چقدر خوشگلی تو عزیزم..
رو به سرگرد گفت :پسرم پس چرا خبرمون نکردی؟..
سرگرد با تعجب نگاهش

1399/12/13 15:49

کرد..من هم همینطور..
سرگرد :چه خبری ماه بانو؟..
ماه بانو با لبخند به من اشاره کرد وگفت :این قرص ماهو..شیرینیا رو تنهایی خوردین؟..مبارکت باشه پسرم..
دهان هر دوی ما باز مونده بود..
سرگرد تک سرفه ای کرد واروم خندید :ماه بانو اینجور که..
صدای مردونه ای باعث شد حرفشو قطع کنه..
--به به ببین کی اینجاست..جناب سرگرد..خوش اومدی..
برگشتیم وبه پشت سرمون نگاه کردیم..سرگرد با دیدن اون مرد لبخند گرمی زد و به طرفش رفت..
سرگرد :سلام کدخدا..
همدیگرو بغل کردن ..
-- سلام پسرم..صفا اوردی..راه گم کردی؟..
سرگرد اروم خودشو کنار کشید و گفت :اره کد خدا..اینبار رو درست گفتی..واقعا راهمونو گم کردیم..
به من اشاره کرد..کدخدا نگاهم کرد..با خجالت سرمو انداختم پایین واروم سلام کردم..
--سلام دخترم..خوش اومدی..
رو به سرگرد گفت :مبارکت باشه پسرم..نگفته بودی ازدواج کردی..اگر می دونستم میاین اینجا جلوی پاتون گاو یا گوسفند قربونی می کردم..
سرگرد خندید وگفت :نه کدخدا این چه حرفیه..من که..
اینبار صدای نازک ودخترونه ای باعث شد سرگرد ادامه نده..یه دختر جوون بود..
--سلام اقا اریا..
هر دو نگاهش کردیم..یه دختر جوون تقریبا 23 یا 24 ساله ..چشمان ابی وصورت ظریف و زیبایی داشت..یه سارافن ابی و یه جین سفید پوشیده بود..
تعجب کرده بودم..تیپش به دخترای این روستا نمی خورد..اخه وقتی داشتیم از توی روستا عبور می کردیم چند تا از دخترای اینجا رو دیده بودم..اصلا اینجوری لباس نپوشیده بودن..تیپ این شهری بود نه روستایی..
با لبخند به سرگرد زل زده بود..
سرگرد :سلام دریا خانم..نمی دونستم شما هم اینجایین..
اون دختر که اسمش دریا بود با لحن خودمونی گفت :درسته امروز رسیدم..2 روزی توی روستا هستم باز بر می گردم تهران..
سرگرد سرشو تکون داد و چیزی نگفت..
کدخدا :چرا اینجا ایستادین؟..بفرمایین تو..
به داخل اشاره کرد..ماه بانو دستشو پشتم گذاشت و تعارف کرد برم تو..سرگرد جلو رفت و منم پشت سرش بودم..
جلوی دریا ایستادم و با لبخند سلام کردم..سعی کرد لبخند بزنه..
--سلام..بفرمایین تو..
تابلو بود لبخندش مصنوعیه..حتی مادرش هم اینو فهمید..چون سریع گفت :برو تو دخترم..تعارف نکن..دریا مادر برو چای بیار..مهمونامون خسته ن..
توی دلم گفتم :ای کاش خسته بودیم رسما داریم میمیریم..
جلوی در وایساده بودم و نمی دونستم کجا بشینم که سرگرد صدام زد..
-بهار بیا اینجا..
به کنارش اشاره کرد..کدخدا و ماه بانو با لبخند نگاهمون کردن..زیر نگاه خیره ی اونا سرخ شده بودم..
کنار سرگرد نشستم..
ماه بانو :خوشبخت بشین ایشاالله..
از همون بدو ورودمون به خونه ی کدخدا اهالیه این خونه درموردمون اشتباه

1399/12/13 15:49

برداشت کرده بودن..فکر می کردن من و سرگرد زن وشوهریم..
به سرگرد نگاه کردم تا ببینم چیزی میگه یا نه؟.. ولی برعکس داشت لبخند می زد..
خواستم اروم زیر لب بهش یه چیزی بگم که نامحسوس زد به بازوم که این کارش یعنی هیچی نگو..
منم خفه شدم..چرا بهشون نگفت ما زن وشوهر نیستیم؟..
کدخدا :خب از اینورا..تعریف کن پسرم..
همون موقع دریا با سینی چای وارد شد..جلوی پدرش گرفت و بعد هم مادرش..تا اینکه به سرگرد رسید.. لبخند زد وسینی چای رو گرفت جلوش..حالا چرا من انقدر به این توجه می کنم؟..بی خیال بهار..
سرگرد تشکر کرد وچای رو برداشت..اون هم زیر لب گفت :خواهش می کنم نوش جونتون..
بعد سینی رو گرفت جلوی من ولی یه بفرما نزد..منم چای رو برداشتم و با لبخند ازش تشکر کردم ولی اون فقط یه لبخند کمرنگ تحویلم داد..
چیزی ازت کم نمیشه که به منم بگی نوش جان..چطور فقط بلده به سرگرد بگه؟..مشکوک می زدا..
کنار مادرش نشست و نگاه کوتاهی به من انداخت .. همین که سرگرد شروع کرد به حرف زدن نگاهش چرخید روی اون و بهش خیره شد..
سرگرد :دیروز من و خانمم توی جاده بودیم و داشتیم می اومدیم روستا که تصادف کردیم..تک و تنها توی دره افتاده بودیم و کسی نبود که نجاتمون بده..من راه رو بلد بودم برای همین تونستیم خودمونو برسونیم به روستا..خلاصه ش همین بود..
بقیه که جای خود.. یکی بیاد منو جمع کنه..گفت من و خانمم؟!!!!با کی بود؟..
خب دیوونه به غیر از تو و سرگرد مگه *** دیگه ای هم توی دره افتاده بود؟..یعنی با من بود؟..به من میگه خانمم؟..
دهانم باز مونده بود..زیر چشمی نگاهم کرد..دوباره نامحسوس زد به بازوم که یعنی دهانتو ببند داری سوتی میدی..
خودمو جمع و جور کردم و رو به بقیه یه لبخند زور زورکی زدم..ولی خداییش هنوز تو شوک بودم..سر در نمی اوردم چرا میگه من زنشم؟!..

ماه بانو همون اول که اریا گفت تصادف کردیم اروم زد تو صورتش..دریا هم نگاهش نگران شد ولی هنوز به سرگرد نگاه می کرد..
کدخدا با نگرانی گفت :عجب اتفاقی..پسرم الان سالمین؟..خدایی نکرده چیزیتون نشد؟..
سرگرد لبخند کمرنگی زد وگفت :نه..فقط بازوم کمی زخمی شد و پای خانمم درد گرفت..خداروشکر اسیب جدی ندیدیم..
ای خدا باز این گفت خانمم..خب نگو جانه من..همین که میگفت خانمم یه حالی می شدم..خوب بود ولی گنگ بود..
کدخدا :خداروشکر که چیزیتون نشده..زنگ می زنم دکتر بیاد اینجا..
گوشی رو برداشت و شماره گرفت..
اروم کنار گوش سرگرد گفتم :اینا مگه تلفن هم دارن؟..
زیر لب گفت :اینجا و مطب دکتر و مدرسه و یه چند جای دیگه تلفن دارن.. ولی همه ی اهالی ندارن..
سرمو تکون دادم..به تک تکشون نگاه کردم..کدخدا داشت شماره می گرفت..ماه بانو با

1399/12/13 15:49

لبخند نگاهمون می کرد ..منم به روش لبخند زدم..ولی دریا..اوا چرا اخماش تو همه؟..من میگم این مشکوک می زنه ها..حتما یه چیزیش هست..
رو به سرگرد گفت :نگفته بودین ازدواج کردین؟..شوکه شدیم..
توی دلم گفتم : خود منم خبر نداشتم با این ازدواج کردم چه برسه به شما..
ولی خداییش شوکه شده بودا..اینو راست می گفت..قشنگ معلوم بود..
سرگرد :همه چیز یهویی شد..من که همیشه تو ماموریتم..همه ی کارا رو مادرم انجام داد..
دریا لبخند زد وگفت :پس ازدواجتون سنتی بوده نه عاشقانه درسته؟..
سرگرد سکوت کرد..مونده بودم چی می خواد جواب بده؟..من که کلا تماشا چی بودم..دکور کنار نشسته بودم..خودش می برید و می دوخت و می کرد تنم..خوبه چند دقیقه ی دیگه بگه بچه هم داریم گذاشتیم پیش مادرم یه وقت تو راه خسته نشه..اگه اینو می گفت که دیگه اخرش بود..
چاییم داشت یخ می کرد..این دل منم قیلی ویلی می رفت از بس گرسنه م بود..یه قلوپ خوردم..اخی چه گرمه..می چسبه..
سرگرد بعد از چند لحظه سکوت با لحن جدی گفت :اتفاقا برعکس..ازدواجمون کاملا عاشقانه بود..
با این حرفش چای جست تو گلوم .. به سرفه افتادم..یه قلوپ دیگه از چای خوردم تا بهتر بشم..چندتا سرفه کردم بهتر شدم..
هنوز حالم جا نیومده بود که اینبار یه چیزی گفت که دیگه رسما داشتم پس میافتادم..
سرگرد رو به من با لحن نگرانی گفت :چی شد عزیزم؟..
به کل سرفه کردن فراموشم شد..چشمام از زور تعجب گرد شد..نگاهش کردم..چی گفت؟؟؟؟!!!!!..عزیزم؟؟!!
تعجبم رو که دید اروم ابروشو انداخت بالا .. سریع رومو برگردوندم و سعی کردم لبخند بزنم ..خدا کنه شبیه ش بوده باشه..دیگه تا همین قدر بلدم ..
اروم گفتم :خوبم..مرسی..یه دفعه چای جست تو گلوم..
ماه بانو با لبخند گفت :از زور شرمه دخترم..همین که شوهرت گفت ازدواجتون عاشقانه بوده چایی پرید تو گلوت..خدا حفظتون کنه..خداوکیلی خیلی به هم میاین..
زیر لب تشکر کردم ..سرگرد هم لبخند زد و تشکر کرد..
نگاهم به دریا افتاد..تا دید دارم نگاهش می کنم روشو برگردوند..صورتش چیزی رو نشون نمی داد..کلا من از اول به این شک کرده بودم..نمی دونم چرا..
کدخدا گوشی رو گذاشت و رو به سرگرد گفت :همه ش اشغال می زد..انقدر گرفتم تا جواب داد..گفت تا نیم ساعت دیگه میاد ..مثل اینکه سرش یه کم شلوغه..
--ممنونم کدخدا..راضی به زحمتت نبودم..لطف کردی..
--این حرفا چیه پسرم؟..وظیفه مو انجام میدم..هنوز یادم نرفته که چه کارایی برای این روستا انجام دادی..بهت مدئونم..
--مدئون نیستی کدخدا..همه ی کارای من بی منت بود..
--از بس بزرگواری پسرم..زنده باشی..
داشتم با دقت به حرفاشون گوش می کردم..سرگرد برای این روستا چکار کرده؟..حتما کار مهمی کرده

1399/12/13 15:49

که کدخدا میگه بهش مدئونه..
ماه بانو از جاش بلند شد وگفت :حتما از دیروز چیزی نخوردین..میرم براتون غذا بیارم..پاشین بریم اتاق بغلی.. اونجا راحت ترین ..
سرگرد رو به کدخدا گفت :با اجازه کدخدا..
--برو پسرم..راحت باش..
از جاش بلند شد و منم بلند شدم..ماه بانو جلو می رفت ما هم پشت سرش..
سرگرد :ماه بانو خودتو به زحمت ننداز..
--زحمتی نیست پسرم..این چه حرفیه؟..
از توی بالکن رد شدیم ..جلوی یه در ایستاد و بازش کرد..
--بفرمایین..
هر دو تشکر کردیم و رفتیم تو..
ماه بانو :الان براتون غذا میارم..راحت باشین..خونه ی خودتونه..
از اتاق رفت بیرون ..مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم..سرگرد نشست وبه پشتی تکیه داد..
منم داشتم اطرافمو نگاه می کردم..چیز زیادی توی اتاق نبود..دوتا کمد قدیمی و یه صندوق بزرگ کناردیوار بود..
یه طاقچه ی کوچیک هم سمت راست بود که یه پارچه ی ترمه دوزی شده هم روش انداخته بودن و یه اینه ی بزرگ هم روش بود..2 جفت پشتی هم کنار دیوار گذاشته بودن..
--بیا بشین..خسته نشدی از بس وایسادی؟..
نگاهش کردم..با دیدنش یاد حرفای چند دقیقه پیشش افتادم..رو به روش نشستم و با اخم زل زدم بهش..

تو سکوت با همون اخم فقط نگاهش می کردم..
سرگرد :چیه؟..چرا اخم کردی؟..
- اون حرفا چی بود به کدخدا و زنش زدین؟..
ابروشو انداخت بالا وگفت :کدوم حرفا؟..
ای خدا ببین چجوری خودشو می زنه به کوچه ی علی چپ..بیا بیرون بابا بن بسته..
-یعنی شما نمی دونی؟..ما کی با هم ازدواج کردیم که من خودم خبر ندارم؟..
خیلی ریلکس شونه ش رو انداخت بالا وگفت :هیچ وقت..
-خب پس اون حرفا برای چی بود؟..
--یعنی تو نفهمیدی؟..
با تعجب گفتم :چی رو؟..
-- خودت که دیدی از همون اول که وارد خونه شدیم من و تو رو بستن به هم و گفتن مبارکه..ایشاالله به پای هم پیر بشین..
-خب گفتن که گفتن..شما هم می گفتی اشتباه شده..
پوزخند زد وگفت :به همین راحتی؟..
-از اینم راحت تر..
--د اخه چرا بچگانه فکر می کنی؟..من اگر می گفتم نه این دختر خانم که با منه زنم نیست ..اونا نمی گفتن پس کیه تو میشه که با خودت اوردیش؟..بعد من بگم متهم بوده حالا ازاد شده منم با خودم برش داشتم اوردم پیک نیک..اگر نمی گفتم زنمی توی کل روستا حرف می پیچید که سرگرد با یه دختر پاشده اومده روستا..اونوقت من چی جواب بدم؟..بگم متهم بودی خوبه؟..بگم بهمون حمله شده بود خوبه؟..یا اینکه بگم..
نفسشو داد بیرون وگفت :استغفرالله..اول به جوانب فکرکن بعد بگو کارم اشتباه بوده..
داشتم به حرفاش فکر می کردم..خب از این دید راست می گفت..اگر نمی گفت ما زن و شوهریم هزار جور حرف برامون در میاوردن..حالا منو نمی شناسن ولی معلومه سرگرد رو خیلی خوب می

1399/12/13 15:49