توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..همه ش به این فکر می کردم که بستم نیست؟..دیگه چقدر؟..چقدر باید عذاب بکشم؟..تا کی باید این همه غم و ناراحتی رو تحمل بکنم؟..یعنی خوشبختی نمی تونه سهم منم باشه؟..خدایا فقط یه ذره..یه کم بهم ارامش بده..چرا من انقدر بدبختم؟..از طرفی هم گیج شده بودم..هر چی فکر می کردم که اخه اون مواد لعنتی چطور سر از کیف من در اورده به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم..برعکس ..بیشتر سردرگم می شدم..*******فردا صبحش یه سینی گذاشتن جلوم که توش یه مقداری نون و پنیر بود..هیچی از گلوم پایین نمی رفت..ولی برای اینکه دوباره سرگیجه نگیرم 2 تا لقمه خوردم..فقط همین..این 2تا لقمه هم تو گلوم گیر می کرد وپایین نمی رفت..به زور اب می دادمش پایین..اشکم دقیقه ای بند نمی اومد..هر وقت یاد بدبختیام می افتادم خود به خود اشکام جاری می شد..نمی دونستم ساعت چنده..از نگهبان پرسیدم گفت 8..چند دقیقه گذشته بود که در بازداشتگاه باز شد و نگهبان صدام زد..سریع رفتم بیرون..نور بازداشتگاه خیلی کم بود وقتی اومدم بیرون نور چشمم رو زد..کمی چشمامو ماساژ دادم تا به نورش عادت کردم..همون زن..ستوان حیدری دستامو گرفت و جلو نگه داشت..باز اون دستبند لعنتی رو زد به دستام..نمی دونم چه حسی بود ولی همین که این دستبند به دستام زده می شد انگار مرگ رو جلوی چشمام می اوردن..ازش متنفر بود..از سردی دستبند اهنی مورمورم شد..تنم می لرزید..یعنی منو کجا می برن؟..جلوی اتاق جناب سرگرد ایستاد..همون موقع در اتاق باز شد و سرگرد اومد بیرون..لباس سبز نظامی تنش بود و کلاه نیروی پلیس هم رو سرش بود..نگاهش پر از جذبه بود..نیم نگاهی بهم انداخت ..با ترس نگاهش می کردم..نمی دونم چه سری بود همین که نگام می کرد یخ می کردم..ازش حساب می بردم؟..می ترسیدم؟..خودم هم نمی دونم.. ولی اولین بار بود اینجوری می شدم..یه ترس خاصی داشتم..شاید به خاطر جذبه و نگاه خشک و جدیش بود..رو به حیدری گفت :بیارش تو ماشین..--اطاعت قربان..دستبند که به دستم بود بازوم رو هم محکم چسبید و دنبال خودش کشید..میگم کشید چون اصلا رمقی نداشتم دنبالش برم..جناب سرگرد جلو می رفت ما هم پشت سرش بودیم..منو نشوندن تو ماشین حیدری هم کنارم نشست..سرگرد هم جلو نشست و دستور حرکت داد..راننده اطاعت کرد و ماشین رو به حرکت در اورد..ای کاش لااقل بهم می گفتن منو کجا می برن..نمی تونستم چیزی نگم..با صدای لرزونی رو به حیدری اروم گفتم :منو کجا می برین؟..جوابمو نداد و سکوت کرد..حرصم گرفت..چرا جوابمو نمیده؟..ترسیدم از سرگرد بپرسم ولی خب این برام مهم بود که بدونم و نمی تونستم ازش بگذرم..تمام توانمو جمع کردم ورو به
1399/12/12 15:09