رمان های جذاب

282 عضو

کردم.باید ثابت کنم که می فهمم که بزرگ شدم.از گرما داشتم کباب می شدم.شانسم ندارم این ترم دخترا افتاده بودن روزای فرد. من بدبخت پنجشنبه هم کلاس داشتم. خدا رو شکر زبان دوست داشتم وگرنه اصلا آخر هفته حال میده آدم تعطیل باشه حتی اگه تابستون باشه.کوله مو از شونه ام انداختم به اون یکی و کلید و از جیبم در آوردم. دلم لک زه بود برای یه شربت خنک دست ساز.کتونی هامو در آوردم و خواستم برم تو آشپزخونه که دیدم از توی پذیرائی صدای حرف زدن میاد.داد زدم:مهربان!دیدم ماکان مثل موشک از تو پذیرئی پرید بیرون.هوی چته؟پر سوال نگاش کردم و گفتم:چی شده؟یواش بابا مگه بلند گو قورت دادی؟خوب چه خبره؟مهمون دارم خیر سرم نه مامان هست نه مهربان!مهمونت کیه؟ارشیا..پریدم وسط حرفشاون که دیگه کم مونده سند خونه رو بزنیم به نامش دیگه مهمون کجا بود.می زنم تو سرتا.خوب راست می گم.بعدا حسابت و می رسم. فقط ارشیا نیست که یکی دو نفر دیگه هم هستن.خوب که چی؟من که نمی تونم خودم پذیرائی کنم داریم درباره کار صحبت می کنیم.حالا چرا آوردیشون اینجا؟پنج شنبه رو تعطیل کردیم با فردا یه تعمیرات جزئی داره شرکت مجبور شدم بیارمشون اینجا.خوب ای کیو می انداختین بعد از تعمیرات.آخه خانم سهیلی قرار نبود امروز بیاد. یهو زنگ زد گفت برنامه اش برای امروز جور شده می تونه بیاد.خانم سهیلی کیه؟همکار جدید.کلافه گفتم:خوب چرا نرفتین خونه اونا.ترنج ولم کن. همه چی یهویی شد. کمک می کنی یا نه؟نگاش کردم و با بدجنسی گفتم:یه ساعت اسپورت دیدم یه خورده گرونه بقیه اش می افته گردن تو.ترنج به خدا می کشمت.رفتم به طرف پله و گفتم:پس به من چه!دستم و گرفت و کشید. دستش و کرد توی جیب کتش و یه چک پول پنجاه تومنی درآورد و داد دستم.کافیه؟ای بد نیست.حالا بدو یه سری از اون شربتای خوشکلت بریز و بیار.چشم. راستی چند نفرین؟چهار نفر.برو اومدم.صاف رفتم تو آشپزخونه و سریع مشغول شدم. تنها کاری که توی زندگیم بلد بودم همین بود.لیوانای پایه بلند مامان و از بوفه برداشتم. شربت غلیظ و ریختم توی لیوانا و تیکه های یخ مکعبی رو انداختم توش بعد آروم آروم آب ریختم روش که شربت با آب قاطقی نشه. یه پرتقالم از یخچال برداشتم و حلقه کردم و زدم سر لیوانا.نی های شیشه ای رو هم گذاشتم تو لیوانا و بعد گذاشتمشون تو سینی.با این روپوش و مقعنه نمی تونستم برم تو پذیرائی. دویدم رفتم تو اتاقم. تند یه شلوار لی و یه پیراهن آستین بلند یشمی هم پوشیدم. شالمم برداشتم و دویدم پائین.شالمو انداختم روی موهام جلوی موهام بیرون بود. فقط بخاطر اینکه ارشیا اونجا بود. می خواستم یه کم این حرکتم به چشم بیاد.سینی

1399/12/19 15:27

رو برداشتم و رفتم طرف پذیرائی. از چیزی که میدیم شوکه شده بودم. خانم سهیلی یه خانم جوون و خیلی ناز بود که درست نشسته بود کنار ارشیا و داشتن با هم صحبت می کردن.این جناب ارشیا چی شده اینقدر ریلکس شده.گرچه اصلا به خانم سهیلی نگاه نمی کرد ولی خیلی راحت با هم صحبت می کردن.داشتم از غصه می مردم کاش ماکان و صدا زده بودم و سینی رو داده بودم به خودش. ماکان منو دید و اشاره کرد برم جلو.رفتم تو و آروم سلام کردم. خودمم تعجب می کردم از این کارام من قبلا خیلی راحت بودم. اصلا انگار نه انگار حالا نمی دونم چرا اینقدر زود ناراحت میشدم و دلم می خواست تنها باشم.مااکان گفت:خواهر کوچیکم ترنجبا سر اول با خانم سهیلی احوال پرسی کردم. ارشیا یه لحظه نگاهم کرد و با سر اونم سلام کرد. یه آقایی هم نشسته بود کنار ماکان.سینی رو بردم و اول گرفتم جلوی خانم سهیلی داشتم از فضولی می مردم بفهمم جریان این خانم سهیلی که اینقدر با ارشیا گرم گرفته چیه. بش بیشتر از بیست و دو سه نمی خورد.بفرما.ممنون خانم کوچولو!آخ خدا که دلم می خواست خره خره شو بجوم. فکر کرده خودش مامان بزرگه. زهر مارو خانم کوچولو.یه لبخند زورکی تحویلش دادم و سینی رو گرفتم جلوی ارشیا.یه نگاه به شالم انداخت و با لبخند شربت و برداشت و گفت:چه خوشکل دستتون درد نکنه. زحمت شد.وای که می خواستم سکته کنم. پس هم از شال پوشیدنم خوشش امده هم از شربتم.به ماکان و اون آقا هم تعارف کردم و از پذیرائی بیرون اومدم تا کاری دست خودم ندم.دویدم تو آشپزخونه ومیوه ها رو ریختم تو سینک ظرف شوئی. تند تند شستم و خشکشون کردم. و چیندم توی ظرف کریستال پایه دار.بعدم ظرف و بردم تو پذیرائی. دلم می خواست می فهمیدم جریان چیه ولی دیدم خیلی ضایس بشینم جایی که ربطی به من نداره.آخرین لحظه به ماکان گفتم:چیزی دیگه ای احتیاج ندارین.نه برو دستت درد نکنه.دیگه بیشتر نتونستم بمونم. از حرفاشون یه جورایی معلوم بود که خانم سهیلی قراره به شرکت اضافه بشه.وای خدا یعنی هر روز قراره ارشیا این خانمه رو ببینه.خوشکل بود و تازه یه دونه از موهاشم معلوم نبود. خوب معلومه تمام معیارای ارشیا رو داره.آویزون برگشتم تو اتاقم. احساس می کردم دیواری اتاق دارن بهم فشار میارن. واقعا از این رنگ سیاه خسته شده بودم. دلم می خواست رنگ دیوارها رو عوض کنم. فکر نمی کردم اینقدر زود خسته بشم.مطمئنا این بارم مجبور بودم خودم رنگ بزنم. لبم و جویدم و گفتم:خوب میزنم. مگه اون بار نزدم. تازه الان تابستونه و بیشتر وقت دارم.رفتم سراغ اینترنت و شروع کردم به سرچ کردن طرحای مختف چند تاش واقعا قشنگ بودن. با توضیحات کامل که چه جوری

1399/12/19 15:27

طرح و در بیاریم دیدم کار سختی نیست.حالا به بابا بگم شاید قبول کرد نقاش بیاره.تا مهمونای ماکان برن وبتونم برم فضولی کنم ببینم جریان از چه قراره مجبور شدم خودم و سرگرم کنم.یه فیلم که استادمون تو آموزشگاه داده بود و گذاشتم تا ببینم. کارتونی بود و کلی خندیدم.بعدم یه کتاب قصه برداشتم و دیکشنری موبایلمم باز کردم تا راحت تر بخونم.نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای حرف زدن از حیاط اومد. هوا دیگه داشت تاریک میشد. بلند شدم و از بالکن نگاه کردم.ارشیا آخرین نفر بود که با ماکان دست داد و رفت. زود پرده رو ول کردم و دویدم پائین.ماکان کتشو انداته بود روی دستش و اومد تو.خسته نباشی.ماکان نگام کرد.مرسی.داشتم می ترکیدم دیگهمی خواین شرکت و گسترش بدین؟ماکان سلانه سلانه از پله اومد بالا و گفت:نه خانم سهیلی می خواد جای ارشیا بیاد.گیج شدم. دنبالش از پله بالا رفتم و گفتم:خودش میخواد جدا شرکت باز کنه؟نه؟پس چی؟اول مهر داره میره تهران. رتبه ارشدش خوب شده صد در صد تهران قبوله.پام روی پله خشک شد.میره تهران؟ این همه راه حتما سالی دوبارم میاد. اونم از کجا معلوم که ببینمش.همون جا روی پله نشستم.وای اگه بره چکار کنم؟فکرم به هم ریخته بود. نمی دونم چقدر روی پله نشستم و فکر کردم که ماکان از اتاقش اومد بیرون و منو دید.تو چرا اینجا نشستی؟هان؟می گم چرا اینجا نشستی.به زور از جام بلند شدم و گفتم:همین جوری.و صاف رفتم تو اتاقم. مغزم داشت می ترکید. باید قبل از رفتن بش بگم باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم.آره بالاخره داشتم به خودم اعتراف می کردم. من ارشیا رو دوست داشتم. خیلی زیاد. برام مهم نبود که منو نمی بینه برام مهم نبود که گاهی منو نادیده میگیره. مهم اینه که بود. که گه گاه نیم نگاهی بهم می انداخت.همین بس بود. نمی تونه بره. باید بمونه. باید بش بگم. باید هر جور شده بش بگم.لعنت به من کاش فضولی نکرده بودم. کاش همین جا بمونه و با خانم سهیلی همکار بشه. ولی بمونه. خزیدم زیر پتو و اشکم شروع کرد به ریختن.مغزم کار نمی کرد. نمی دونستم چه جوری باید بهش حالی کنم که دوستش دارم. بعد از کلی فکر کردن به هیچ نتیجه ای نرسیدم. اصلا هیچ تصوری نداشتم که چطور می تونم بهش حالی کنم که دوستش دارم.شب سر میز شام ماکان ماجرای ارشیا رو به بابا هم گفت. تمام وجودم گوش شده بود تا چیز بیشتری دست گیرم بشه.خلاصه احتمالا اول مهر میره.واقعا لیاقتشو داره.ماکان سری تکون داد و گفت:نمی تونم انکار کنم اگه بره کار شرکت خیلی افت میکنه.مامان گفت:پس بگو مهرناز گفت داره یه فکرائی برای ارشیا میکنه واسه همینه می خواد قبل رفتنش خیالش راحت بشه.لقمه

1399/12/19 15:27

پرید تو گلوم و افتادم به سرفه. بابا لیوان آب و داد دستم و گفتچکار میکنی اروم تر.با بدبختی آب و خوردم. با وحشت به مامان زل زده بودم تا ببینم چه خاکی داره تو سرم میشه.مامان سس ریخت روی سالادش و گفت:مهرناز می ترسه بخاطر اخلاقای خاصی که ارشیا داره بره یه زنی بگیره که اصلا با اونا جور در نیاد برای همین می خواد خیالش از بابت ارشیا راحت بشه بعد بفرستش شهر غربت.خدایا حالا چکار کنم؟ماکان برای خودش آب ریخت و گفت:فکر نکنم ارشیا زیر بار بره.امیدوار به دهن ماکان چشم دوختم.برای چی؟اون الان تمام فکرش دنبال درسته. خودش که می گفت هنوز زودهوا دیگه چه می خواد شغل که داره تحصیلاتم داره. پولم که داشته باشی همه جا میشه خونه پیدا کرد.داشتم ضف می کردم:مامان تو رو خدا می خوای زن بگیری برای پسر خودت بگیر.مامان با تعجب نگام کرد.مگه ماکان چیزی گفته؟تازه فهمیدم فکرمو بلند گفتم. ماکان و بابا هم با تعجب نگام کردن. اب دهنم و قورت دادم و گفتم:یعنی منظورم اینه ماکانم تمام این شرایط و داره ...خوب برای اون چرا نمی گیرین.ماکان خندید و گفتنه بابا برا منم زوده .ولی مامان با لحن خاصی گفت:نه هیچم زود نیست. راست میگه ترنج.ماکان قاشقشو گذاشت تو بشقابش و گفتمن هر وقت زن خواستم خودم میگم. ارشیام دقیقا همینو گفت. تازه من خودم به شوخی خانم سهیلی و بش پیشنهاد دادم چون تمام معیارای ارشیا رو داره. ولی اون گفت اصلا فعلا به ازدواج فکر نمیکنه.دلم می خواست ماکان و خفه کنم.خیلی مورد خوبیه برو خودت بگیرش چکار به ارشیا داری. اهولی مامان باز گفت:فکر نکنم مهرناز بذاره ارشیا قصر در بره. براش فکرائی داره.لقمه توی گلوم مونده بود و با بغض قاطی شده بود. می دونستم اگه یک ثانیه دیگه بمونم حتما اشکم سرازیر میشه.تازگیا چرا اینجوری شده بودم. خدایا من همون ترنج بی خیال و شیطونم.چه بلائی سرم اومده.بلند شدم که مامان گفت:چرا نخوردی؟سیر شدم.ولی تو که چیزی نخوردیبه بشقابم نگاه کردم شاید دو یا سه قاشق خورده بودم. پس چرا اینقدر احساس سیری می کردم.نمی تونم بخورم سیرم. و دیگه فرصت سوال کردن به مامان و ندادم و دویدم توی اتاقم. تا صبح با خودم هزار جور کلنجار رفتم ولی بازم راه به جایی نبردم. از دست خودم لجم گرفته بود.دور و برم پر بود از دوستایی که صد تا ماجرا نمونه من داشتن و هر روز با اشک و زاری واسه بقیه تعریف می کردن ولی اینقدر حرفاشون برای من بی اهمیت بود که یک بارم به خودم زحمت ندادم ببینم آخر عاقبتشون چی شده و چه گلی به سرشون گرفتن.نزدیک صبح دیگه تقریبا بی هوش شدم.روزهای بعد به کسالت و سر درگمی گذشت. برای اینکه به اتفاقی که ممکن

1399/12/19 15:27

بود پیش بیاد فکر نکنم رفتم سراغ رمان هایی که از اتنا گرفته بودم.برخلاف تصورم خیلی هم خوب بودن جوری که وقتی شروعشون می کردم تا تمام نمی شدن زمینشون نمی گذاشتم.رمان سوم واقعا منو به فکر انداخت. ماجرای دختر و پسری بود که طی یک سوتفاهم از هم دور افتادن و با اینکه همو دوست داشتن ولی هیچ وقت به هم نگفتن تا سالها بعد که دوباره با هم روبه رو شدن و پسره یک زندگی ناموفق و پشت سر گذاشته بود و دختره هم اصلا ازدواج نکرده بود.اینقدر لجم گرفته بود که نگو خوب اگه مثل بچه آدم همون اول به هم گفته بودن که اینقدر بدبختی نمی کشیدن. گرچه با هم ازدواج کردن آخرش ولی خون به دل شدن تو این چند سال.بعد از خوندن این رمان بود که یه فکر احمقانه زد به سرم.اگه منم الان به ارشیا نگم ممکنه همین بلا سرم بیاد.برای همین یه وسوسه افتاده بودم به جونم که یه جوری به ارشیا برسونم که دوستش دارم.اگه حرفای آنی هم درست باشه و من برای ارشیا مهم باشم خوب باید از این ماجرا خوشحال بشه و اونم بگه که منو دوست داره.کافیه الان بهم قول بده که ازدواج نمیکنه. منم که هنوز شونزده سال ندارم برام زوده تا اون بره درسشو بخونه و برگرده منم کنکورم و دادم. اونوقت میشه جدی درباره این موضوع صحبت کرد.از هیجان این اتفاق ذوق کردمخدایا یعنی میشه؟ ولی حالا چه جوری بش بگم. بهتر نیست با آنی مشورت کنم؟ نه اون بارم که بش گفتم گفت بستگی به طرف مقابلت داره.یه جور استرس مسخره افتاد به جونم باید خوب فکر میکردم تا یک راه حل اساسی پیدا کنم.شاید یه هفته بیشتر گذشته بود تمام راه حل های ممکن و بررسی کرده بودم ولی هیچ نتیجه ای عایدم نشده بودم.اول تصمیم گرفتم به صورت ناشناس براش پیغام بفرستم ولی بعدش گفتم وقتی ندونه من کی هستم برای یک آدم مجهول که نمی دونه کیه چه جوری صبر کنه و ازدواج نکنه.بعد تصمیم گرفتم بش تلفن کنم و باهاش صحبت کنم ولی بازم گفتم با این سابقه خراب من حتما فکر می کنه دارم سر کارش می ذارم.دوباره تصمیم گرفتم براش نامه بنویسم و همه چیز و بگم. چند بار هم رفتم و شروع کردم ولی نتونستم. هیچ وقت انشام خوب نبود چیزایی که نوشته بودم بیشتر شبیه نفکرات یک بچه بود تا درخواست عاشقانه.بنابراین این تصمیم هم منتفی شد. در واقع دیگه راهی به ذهنم نمی رسید.ارشیا چند بار اومده بود و رفته بود ولی من مثل آدمایی که خل شدن هی رفتم و هی اودم اینقدر که ماکان مشکوک شد منم دیگه ترسیدم برم تو پذیرائی.درست دو هفته از درگیری فکری من گذشته بود که یک زنگ خطر برام به صدا در اومد.مهرناز خانم یه دختر برای ارشیا کاندید کرده بود و تصمیم داشت به زور ارشیا رو ببره

1399/12/19 15:27

خواستگاری.وقتی ماکان ماجرا رو گفت چیزی نمونده بودم جلوی مامان و بابا از حال برم. به یه بدبختی خودمو نگه داشتم تا رسیدم تو اتاقم. نمیدونم چرا فکر میکردم ارشیا بخاطر علاقه به من نمی خواد تن به این خواستگاری بده.برای خودم دلیل می اوردم که چرا با اینکه به من نگاه نمی کنه ولی اون شب فهمید که من ناراحتم یا نذاشت سینا روبروی من بشینه.همین دلایل برای من کافی بود. به خودم می گفتم حتما می خواد صبر کنه من بزرگتر بشم بعد اقدام کنه.برای همین دیدم دیگه صبر کردن و نقشه کشیدن فایده نداره. نه تلفن نه نامه نه پیغامهای پنهانی باید یه راه سریع تر پیدا می کردم تنها راهی که برام باقی مونده و بود دلم نمی خواست مجبور به انجامش بشم این بود که مستقیم باهاش صحبت کنم.اگه ارشیا از طرف منم مطمئن میشد و می فهمید که دوستش دارم حتما خانواده اشو قانع می کرد. مهرناز خانم هم که خیلی منو دوست داره حتما خوشحال میشه.تنها راه همینه باید به ارشیا بگم.ولی کی و چه جوری؟ ماکان نباید به هیچ وجه چیزی بفهمه.راه رفتم و فکر کردم. نه توی شرکت می تونستم ببینمش نه توی خونه خودمون. خونه اونام که نمی تونستم برم. پس می موند اینکه یه جایی بیرون از خونه و شرکت باهاش قرار بذارم.باید از یکی از کلاسام بزنم. یه جلسه غیبت به هیچ کجا بر نمی خوره.خوب حالا چه جوری خبرش کنم. زنگ بزنم خونه شون. خوب نه خونواده اش نمی گن من باهاش چکار دارم؟نه باید زنگ بزنم به خودش ولی من که شماره شو ندارم.باید از گوشی ماکان شماره شو کش برم.با اینکه قبلا هزار تا شیطونی از این بیشتر هم کرده بودم ولی نمیدونم چرا حالا وحشت کرده بودم.ماکان فقط در مواقعی که حمام یا دستشوئی بود گوشی اش و از خودش جدا می کرد. بنابراین تصمیم گرفتم صبر کنم تا ماکان بره حمام.موبایل ماکان توی اتاقش بود. وقتی رفت حمام از توی اتاقم بیرون اومدم که مامان صدام کرد.ترنج!مامان الان میام.یه لحظه فقط.اوف این مامان وقت گیر اورده.از پله دویدم پائین.بله؟دوستم زنگ زده یه شوی لباس دعوت داره میای همراهم؟ای خدا این مامانم که وقت گیر اورده. الان ماکان میاد بیرون.برای اینکه مامان و سریع دست به سر کنم گفتم:باشه میام.چشمای مامان گرد شد.میای؟اوف خوب آره. نیام؟چرا چرا. تعجب کردم آخه هیچ وقت زیر بار این چیزا نمی رفتی.مامان گیر دادیاو با سرعت از پله بالا دویدم. دوش گرفتن ماکان برخلاف لباس پوشیدنش همیشه کوتاه بود.می ترسیدم هر لحظه از حمام بیاد بیرون. دویدم توی اتاقش. قلبم داشت می اومد تو دهنم هول شده بودم. نمی دونم چرا پیدا نمیشد.لعنتی نکنه سیوش کرده باشه.بالاخره با هزار بدبختی شماره رو

1399/12/19 15:27

پیدا کردم. و توی گوشیم سیو کردم. داشتم می خواستم از اتاق بیرون بیام که گوشیش زنگ زد.اینقدر هول شدم که گوشی و پرت کردم و خواستم فرار کنم که ماکان با حوله تنش وارد اتاق شد. گوشی داشت زنگ میزد ومن وسط اتاق ایستاده بودم و ماکان هم مشکوکانه به من زل زده بود.اینجا چکار میکنی؟خدایا من همون ترنج حاضر جواب شیطونم چرا چیزی به مغزم خطور نمی کنه.تلفن همین جور داشت زنگ میزد.آها دیدم تلفنت زنگ میزه خواستم برات بیارم نمی دونستم حمامی.ماکان به طرف گوشیش رفت و در حالی که برش می داشت بار مشکوک نگام کرد. منم دیگه صبر نکردم و دویدم تو اتاقم.انگار قلبم هم احساس کرده بود این اتفاق با تمام شیطونی هایی که از سر بچگی و می کردم فرق داره.در اتاق و قفل کردم و نشستم روی تختم. شماره ارشیا رو آوردم و بش نگاه کردم.اصلا باورم نمیشد که این کارو کرده باشم. شماره ارشیا رو کش رفته بودم که بش زنگ بزنم و بگم میخوام ببینمت. تا قبل از اون فکر می کردم خیلی راحت باشه زنگ می زنم بهش و می گم بیاد یه جایی تا صحبت کنیم.ولی حالا هر چی فکر میکردم میدیدم کار خیلی سختیه. جدا از اون اصلا به چه بهانه ای باید ازش این درخواست و می کردم.روی تخت دراز کشیدم و به شماره ارشیا نگاه کردم. دستم روی دکمه اتصال رفت و همون جا متوقف شد.اول باید یک بهونه قابل قبول پیدا کنم برای این کار.تا آخر این ترم چیز نمونده بود. باید هر جور شده تا پس فردا که کلاس داشتم قرار و می گذاشتم.زل زده بودم به گوشی:آخرش که چی ترنج خانم. یاا...نمی تونستم اصلا دستم نمی رفت که زنگ بزنم به ارشیا. مگه تا حالا چقدر مستقیم باهاش صححبت کرده بودماون همه بلا سرش آورده بودم و اونم جیک نزده بود. حالا بیام بگم چی؟پوف خدایا یه کاری بکن.باز به گوشی نگاه کردم. مهرناز خانم به مامان گفته بود برای آخر هفته قرار خواستگاری رو گذاشتند. ارشیا فقط قول داده همراهشون بیاد.ترس برم داشته بود. نکنه بره و دختره رو ببینه و همه چیز تمام شه.بی خودی داشتم وقت تلف می کردم تا قبل از انجام این خواستگاری باید بهش می گفتم.تا دو ساعت دیگه باید می رفتم کلاس ولی هنوز به ارشیا زنگ نزده بودم.این بار یک نفس عمیق کشدم و دکمه اتصال و زدم. با هر بوق ضربان قلبم هم بالا تر می رفت.بفرمائید؟صدای ارشیا که پیچید توی گوشم زبونم بند اومد هر چی حرف آماده کرده بودم از ذهنم پرید.الو؟اگه قطع می کردم دیگه عمرا دوباره زنگ می زدم.سلامصدام می لرزید. صدای ارشیا ناآشنا به گوش رسید.شما؟آب دهنم و قورت دادم.ببخشید...من باید شمارو ببینم.صدای ارشیا جدی شده بودگفتم شما؟من...من..ترنجم.برای چند لحظه سکوت توی گوشی پر شد. و

1399/12/19 15:27

بعد صدای متعجب ارشیا رو شنیدم:ترنج خانم؟ اتفاقی افتاده؟اینجوری نمی تونم بگم باید حتما شما رو ببینم.برای خانواده مشکل پیش اومده؟ماکان؟صداش یک کم نگران شده بود.نه نه خانواده خوبن. برای خودم یه مشکل پیش اومده.نمی دونم چرا این و گفتم ولی دیدم بهترین راهه.چه مشکلی؟اینجوری نمی تونم بگم.خوب من باید بدونم برای چی می خواین من و ببینین؟وای خدا چرا اینجوری می کنه.من باید درباره موضوع مهمی با شما صحبت کنم.بعد هر چه احساس داشتم توی صدام ریختم.خواهش می کنم آقا ارشیا باور کنین خیلی مهمه.صدای نفس پر صداشو شنیدم.ماکان در جریانه؟ناخودآگاه گفتم:وای نه. تو رو خدا آقا ارشیا باید ببینمتون یه مسئله ای هست که باید به شما بگم نمی تونم به ماکان بگم. خواهش می کنم .زیاد وقتتون و نمی گیرم.باز سکوت پیچید توی گوشی و بعد ارشیا گفت:اگه ماکان فهمید بگم به چه مجوزی با خواهرش قرار گذاشتم.به خدا نمی ذارم ماکان بفهمه. من الان باید برم کلاس زبان ولی نمی رم. یه پارک پشت آموزشگاه ما هست بیاین اونجا.هیچ *** نمی فهمه.چیزی نگفت انگار که داشت فکر میکرد. توی دلم غوغایی بود. دیگه نمی دونستم چی بگم داشت اشکم در می اومد.اگه بگه نه چی؟میاین؟داشتم ناخنم و می جویدم. اگه یک ثانیه دیگه جواب نداده بود اشکم سرازیر شده بود. ولی بالاخره به حرف اومد و گفت:باشه کجا بیام؟اینقدر ذوق کرده بودم که اسمم یادم رفته بود چه برسه به آدرس.چشمام و به هم فشردم و بعد از یک نفس عمیق آدرس و گفتم.خیلی ممنون. پس من ساعت پنج منتظرتونم.باشه.خداحافظخداحافظ.موبایل و پرت کردم روی تختم. تازه اون موقع بود که فهمیدم تمام بدنم داره می لرزه. دستامو تو هم چفت کردم و لای زانو هام گذاشتم.خدایا کمکم کن.بلند شدم و رفتم سراغ کمدم.چی بپوشم؟خدایا من ترنجم همون که بی خیال همه چیز بود حالا نگران لباسم شدم. نمی دونستم چکار کنم. تصمیم گرفتم به آنی زنگ بزنم بعدم پشیمون شدم.نه فعلا نمی خوام کسی چیزی بفهمه.کمدم و باز کردم. با توجه به اخلاقی که ارشیا داره از تیپای جلف و سبک و خوشش نمی اد. مانتو مشکلی مو برداشتم یه کم کوتاه بود ولی رنگش خوب بود.جین طوسی و شال طوسی که روش حروف انگلیسی مشکی بود و هم پوشیدم. موهامو زدم به یک طرف و شالمو انداختم.جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. مردد بودم آرایش بکنم یا نه ولی آخر سر یه آرایش کم رنگ کردم . کتابامو ریختم توی کوله ام و از اتاق اومدم بیرون.مامان توی سالن نشسته بود با دیدنم با تعجب گفت:کجا؟لبم و گاز گرفتم و برای اینکه مامان متوجه هیجانم نشه طلبکار گفتم:واقعا که مامان ترم داره تمام میشه هنوز از من می پرسین

1399/12/19 15:27

کجا؟مامان باز هم همان حالت متعجبش و حفظ کردم و گفت:با این قیافه؟کوله مو روی شونه ام جابجا کردم وبا تردید به خودم نگاه کردم و گفتم:خیلی بده؟مامان دست به سینه نگام کرد و گفت:نه به نظر من که کاملا برای یک دختر پونزده ساله طبیعیه ولی برای تو غیر طبیعیه.تازه متوجه منظور مامان شدم.سرم و انداختم پائین تا مامان متوجه هیجانم نشه.خوب با اون تیپم خیلی ضایع تک افتاده بودم بین بچه ها.مامان اومد طرفم و گفتترنج عزیزم برای اینکه هم رنگ جماعت بشی کاری رو که بش عقیده ای نداری انجام نده.با تعجب به مامان نگاه کردم از مامان این حرف بعید بود. مامانی که خودش فقط دنبال مد و طرحهای جدید بود داشت این حرف و به من می زد.بعد هم صورتم و بوسید و گفت:دیگه کم کم داری خانم میشی.و بعد بهم لبخند زد. انگار استرسم با این حرف مامان تمام شد. منم تند صورتشو بوسیدم و دویدم طرف در.کتونی های سفیدم و پوشیدم و از خونه زدم بیرون. یک ساعت تا قرارم با راشیا وقت داشتم.وای خدایا قرار با ارشیا. همین فکرشم حس خوبی بهم میداد.اره از بچه ها زیاد شنیده بودم. که می گفتن اول بذار پسره بیاد سر قرار بعد تو برو کلاس بذار و از این حرفا.در اون لحظه فکر کردم هیچ کدوم از اونا طرف مقابلشون و واقعا دوست نداشتن وگرنه این حرفا وقتی یکی و دوست داری بی معنیه.دلم می خواست برای ارشیا یه چیزی بگیرم. نمی دونستم کار درستیه یا نه. ولی بعدش دیدم ارشیا آدمی نیست که به این راحتی با این مسئله کنار بیاد.بنابراین رفتم گل فروشی و یه شاخه رز سرخ خریدم و پیاده رفتم طرف پارک.هنوز ربع ساعت مونده بود به پنج. هوا حسابی گرم بود. روی نیمکتی زیر سایه نشستم. آینه مو از کیفم در آوردم و خودمو نگاه کردم.اه لعنتی چرا اینقدر بی ریخت شدم.این جوشای لعنتی کجا بودن تا حالا دماغم چرا دو برابر شده؟خدایا شانس منو باش چرا امروز این ریختی شدم.موهامو یه کم از روی چشمم کنار زدم. ولی گذاشتم بازم بیرون از شالم روی پیشونیم بمونن.آینه مو که گذاشتم توی کیفم یه صدا از جا پروندم.کدوم بی معرفتی بوده که اینجا تو رو کاشته؟یه پسر تقریبا هیجده نوزده ساله دست به سینه وایساده بود و زل زده بود بهم.اخم کردم گفتم:کلانتری؟آرهپس ستاره ات کو؟پسره خنده مسخره ای کرد و گفت:بیا تا طرف نیومده جیم شیم. از همین وقت نشانسیش معلوم میشه جنس شناش نیس.با عصبانیت از جام بلند شدم.برو گمشو بچه پرو.اوه اوه. چه عصبی.می ری یا زنگ بزنم به پلیس.نه بابا ترسیدم.پسره ایستاده بود و نمی رفت که ارشیا از دور سر و کله اش پیدا شد.یه پیراهن آستین کوتاه سفید پوشیده بود که آستیناش تا بالای آرنجش بود. شلوار مشکی

1399/12/19 15:27

راسته. موهاشو مثل همیشه زده بود به یک طرف عینک آفتابی قشنگی به چشمش بود. ته ریش کمی داشت که خیلی هم بش می اومد.محو تماشاش شده بودم. با دیدن ما انگار کمی سرعتش بیشتر شد. با خوشحالی گفتم:اومد.پسره برگشت و با دقت به ارشیا نگاه کرد و بعد هم راهشو کشید و تند از اونجا دور شد.ارشیا با اخمهای در هم رفته به من نزدیک شد. می دونستم بخاطر اون پسره اخم کرده برای همین خوشحال شدم که روی من تعصب داره.داشتم با خوشی نگاش می کردم. از اینکه ارشیا همه چی تموم بود دلم ضف می رفت.شاخه گل و پشت سرم قایم کردم. ارشیا که رسید جلوم، بلند شدم و سلام کردمسلام.ارشیا عینکشو براشت و بعد یک نگاه کوتاه بهم انداخت و جواب داد.سلامقبل از اینکه بتونم چیزی بگم با پوزخند گفت:مشکلتون به اون پسره که اینجا بود ربط داره.با تعجب نگاش کردم و گفتمنه...نه...اصلا.ارشیا کلافه مقابلم ایستاده بود و منم نمی دونستم چطوری شروع کنم. وقتی دیدم چیزی نمی گم. از این حرفش ناراحت شده بودم. آروم گفتم:نمی شینین؟ارشیا پوفی کرد و در دورترین فاصله از من درست نقطه مقابل نیمکت نشست.منم با ناراحتی گوشه ی دیگه نیمکت نشستم. اگه کسی مارو که اونجوری نشسته بودیم میدید نمیدونم چه فکری درباره ما می کرد.ارشیا عصبی بود از اینکه مدام پنجه پاشو به زمین می زد معلوم بود. فضا اصلا اون جوری که تصور کرده بودم پیش نمی رفت.آخر سر هم ارشیا بودم که گفت:نمی خواین چیزی بگین؟از این رسمی حرف زدنش کلافه شدم. نمی تونستم راحت حرف بزنم. سرم و انداختم پائین. روم نمیشد نگاش کنم.حالا که تا اینجا اومده بودم باید همه چیز و تمام می کردم. آب دهنم و قورت دادم و از گوشه چشم نگاش کردم.من نمی دونم چه جوری بگم. دفعه اولمه. مثل دوستام اهل ارتباط با پسرا نبودم که بلد باشم چی بگم.باز به ارشیا نگاه کردم. نگام می کرد ولی معلوم بود واقعا جا خورده قبل از اینکه چیزی بگه سریع گفتم:من...من...باید بهتون می گفتم. یعنی راه دیگه ای برام نمونده بود...اگه...اگهخدایا چقدر گرمه. لبم و گاز گرفتماگه این برنامه خواستگاری پنجشنبه نبود من هیچ وقت این کارو نمی کردم.ارشیا بالاخره سکوتشو شکست.من اصلا متوجه منظورتون نمیشم.گل و از پشت سرم بیرون آوردم و آروم گذاشتمش روی نمیکت بین خودم و ارشیا. نگاش کردم. زیر لب گفتم:من..من...شما رو دوست دارم.گفتم و راحت شدم. سرم و انداختم پائین.ارشیا سکوت کرده بود وچیزی نمی گفت. نگاش کردم. سرش پائین بود و نگاهش ودوخته بود به زمین.چرا چیزی نمی گفت. شاید شوکه شده. فکر نمی کرد من پیش قدم بشم. شاید دلش می خواست خودش اول به من بگه.همین جور بش زل زده بودم. نه انگار قصد نداشت

1399/12/19 15:27

چیزی بگه. تمام انرژیمو جمع کردم و گفتم:ارشیا...من..ارشیا از جا پرید.خواهش می کنم بس کنین ترنج خانم.شوک زده نگاش کردم. منظورش چی بود؟ یعنی چی؟ چرا ناراحت شد.ولی من...گفتم بس کن...برگشت و با اخم نگام کرد.می فهمی چی مگی؟ اینم یه بازی مسخره است مثل بقیه مواقع؟بعد نگاهشو دوخت به آسمون وگفتخدایا اصلا از خواهر ماکان همچین توقعی نداشتم که بیاد به من پیشنها دوستی بده.سریع بلند شدم و بش نزدیک شدم. با صدایی پر از التماس گفتم:نه من قصدم این نبود باور کن از ته قلبم گفتم...من دوستتارشیا یک قدم به عقب برداشت و با عصبانیت گفت:لازم نیست مدام این جمله رو تکرار کنی!درمانده شده بودم با بغض گفتمباور نمی کنی نه؟ارشیا پشت به من ایستاد.اصلا مسئله این نیست. یه نگاه به خودت کردی تو همش پونزده سالته.پریدم وسط حرفش.ولی تو هم منو دوست داری مگه نه؟با سرعت به طرفم چرخید و با تعجب توی چشمام زل زد شاید در طی این مدت آشنایی طولانی ترین زمانی بود که به من نگاه می کرد. نگاهش رنگ عصبانیت گرفت و گفت من چکار کردم که همچین فکری احمقانه ای به ذهنت خطور کرده.نفسم از این حرف بند اومد.اون شب مهمونی خونتون...چرا سینا رو از جلوی ما بلند کردی.ارشیا حیرون مونده بود چی بگه آخرش نالید:خیلی بچه ای ترنج. بعد عصبی به چپ و راست رفت و گفت:پس واسه همین اون جمله رو برام نوشته بودی؟ که مزاحمت نیستم و این حرفا.پس چیزیکه براش نوشته بودم و دیده بود.اگه می دونستم علت تغییر رفتارت اینه همون موقع حالیت کرده بودم.یعنی دوستم نداره. یعنی...شاید یکی دیگه رو دوست داره. با لکنت پرسیدم:کس... دیگه ای.... رو دوست داری؟ارشیا طوفانی شده بود. ارشیای آروم و سر به زیر حالا از عصبانیت کبود شده بود. یک قدم به طرفم برداشت و گفت:فقط بخاطر ماکان تمام این حرفهارو فراموش میکنم. من هیچ وقت نگاهی جز یه بچه شیطون و اعصاب خورد کن به تو نداشتم اگه کاری هم کردم بواسطه تعصبی که ماکان روی تو داشته بوده نه چیز دیگه فهمیدی؟به انگشتش که با حرص به من اشاره کرده بود خیره شدم. اصلا درکی از شرایط نداشتم.ارشیا منو دوست نداشت. بهت زده بهش خیره شده بودم که گفت:من فعلا نمی خوام زن بگیرم اگرم می خواستم تو توی لیست من جایی نداشتی. تو اصلا معیارای منو نداری. اصلا به اون تصویری که من توی ذهنم از همسر آینده ام ساختم هیچ شباهتی نداری.با تمام وجود خرد شدنم و احساس کردم ارشیا بدون توجه به من که مثل جنازه ای بهش زل زده بودم چنگی توی موهاش زد و کلافه ادامه داد:خدای من ترنج تو فقط یه بچه ای یه بچه شیطون. خیلی زوده که بخوای به این چیزا فکر کنی. من...من...دلم می خواد همسرم یه دختر

1399/12/19 15:27

سنگین و خانم باشه. دلم می خواد از هنر یه سر رشته ای داشته باشه که منو درک کنه.بعد چرخید و دستاشو کرد توی جیبشو به دورتر ها زل زد سعی کرد لحنش و آروم تر کنه و گفت:من بت حق می دم. بابا و داداشت بهت سخت می گیرن. منم اولین پسری بودم که دیدی و دم دستت بود برای همین فکر میکنی به من علاقه مند شدی. من که برم همه چیز یادت میره. این یه یک حس بچه گانه است.باورم نمی شد. این که جلوی من ایستاده بود و با سنگ دلی تمام من و از خودش می روند ارشیا بود. ارشیایی که ماهها بود بهش فکر کرده بودم.نمی تونستم به این راحتی بپذیرم صدام از زور غصه و ناراحتی می لرزید:نه ارشیا تو تنها پسری نبود که من دیدم. درسته بابا اینا سخت می گرفتن ولی اینجور نیست که تو می گی. باور کن من دوستت دارم.ارشیا باز عصبی شد.بس کن بخاطر خدا. دیگه چه جوری تو صورت ماکان نگاه کنم. چه فکری درباره من میکنه.گل و برداشتم و به طرف ارشیا گرفتم.ولی ماکان روی تو حساب ویژه ای بار کرده اون خیلی بهت اعتماد داره.ارشیا با حرص گل و از دستم کشید و توی سطل آشغال پرت کرد گفت:از همین بیشتر دارم حرص می خورم. کاش ماکان درباره ام اینجوری فکر نمیکرد.دیگه صدام شبیه ناله شده بود.ارشیا...ارشیا با خشم زل زد توی چشمام.ترنج برو سرکلاست. این حرفا همین جا چال میشه. فقط دیگه نمی خوام چشمم توی چشمت بیافته.ولی...ارشیا داد زد:گفتم برو... ترنج.یک قدم به عقب برداشتم و لبم و گاز گرفتم. چیزی به اسم غرور و شخصیت برام نمونده بود. واقعا بچه بودم که فکر کرده بودم ارشیا عشق منو می پذیره. واقعا *** یودم.دیگه اشکام تحت اختیارم نبود. کوله مو چنگ زدم آخرین نگاهم و توی چشماش انداختم چشمام پر شده بود از اشک و صورتشو نمی دیدم قبل از اینکه بریزن روی صورتم دوان دوان از ارشیا دور شدم

1399/12/19 15:27

. کجا برم؟ سر کلاس؟ با حال این خرابم مگه میشد. نفسم تنگ شده بود. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم.پشت بوته های شمشاد مخفی شدم سرم و روی زانوهام گذاشتم و شروع به گریه کردم.توی دلم ناله می کردم:همه چی تموم شد. همه چی. هیچ وقت منو دوست نداشته کاش بش نگفته بودم. کاش رویاهامو خراب نکرده بودم.تمام تصوراتی که از ارشیا برای خودم ساخته بودم خراب شده بود. فکر میکردم اعتقاداتش باعث میشه مهربون تر باشه.فکر نمی کردم با این همه غرور با من برخورد کنه. انگار که من چه عیبی دارم. چقدر منو پائین تر از خودش میدید. کاش فقط گفته بود بچه ام.گفت توی لیست من جایی نداری.با این فکر باز اشکم شدت گرفت.نمی دونم چقدر گریه کردم. ولی وقتی به خودم اومدم پارک شلوغ تر شده بود جایی که نشسته بودم دید نداشت. آینه مو از کیفم در آوردم و نگاهی توش انداختم.افتضاح شده بودم با این قیافه نمی تونستم برم خونه مامان سکته می کرد. تازه چه دلیلی داشتم که براش بیارم.به هر حال نمی تونستم اونجا بمونم باید می رفتم خونه. همین جوری هم دیر کرده بودم. مجبور بودم تاکسی بگیرم. تا برسم خونه نیم ساعتی تاخیر داشتم.کوله امو انداختم و راه افتادم طرف خیابون. جلوی نیمکتی که با ارشیا قرار گذاشته بودم مکث کردم. رفتم طرف سطل و توش و نگاه کردم.گل سرخی که ارشیا توی سطل پرت کرده بود بین زباله ها پلاسیده و رنگش عوض شده بود. لبم و گاز گرفتم و قبل از انیکه اشکم دوباره سرازیر بشه دویدم طرف خیابون.بسه ترنج بسه دختر آروم باش. آورم باش.برای یک تاکسی دست بلند کردم. نگه داشت. یه خانم عقب نشسته بود منم کنارش نشستم. آخرین نگاهم و هم به پارک انداختم و روم و بر گردوندم.پخش تاکسی روشن بود و یه اهنگ خیلی غمگین داشت پخش میشد: خودت خواستی که من مجبور باشم...برم جایی که از تو دور باشمخودت پای منو از قلبت بریدی.. خودت خواستی که من اینجور باشمخودت خواستی که احساسم بشه سرد...خودت خواستی نمیشه کاریم کردمی دیدم دارم از چشمت می افتم...مدار کردم و چیزی نگفتم.برام بودن تو بازی نبود و... به این بازی دلم راضی نبود واز اول آخرش رو می دونستم....تو تونستی ولی من نتونستمبرات بودن من کافی نبود و...حقیقت این که می بافی نبود ودارم دق می کنم از درد دوری... می خوام مثل تو شم اما چه جوری اب دهنم و فرو دادم تا بغضم باز نشه. وقتی می خواستم پیاده شم از راننده اسم خواننده رو پرسیدم. به صورت داغون من نگاه کرد و اسم خواننده رو گفت و سری با تاسف تکون داد.با قیافه زار و نزار وارد خونه شدم. توی حیاط صورتمو شستم و آروم در و باز کردم. خدا رو شکر کسی توی سالن نبود.سعی کردم مثل هر روز باشم.پس بلند

1399/12/19 15:27

سلا کردم:سلام ترنج اومد.و بعدم دویدم طرف اتاقم. صدای مامان و از آشپزخونه شنیدم.معلوم هست کجایی؟ دیگه می خواستم زنگ بزنم ماکان بیاد دنبالت.از همون بالای پله داد زدم:برامون فیلم گذاشته بودن یک کم طول کشید.بعدم خودمو پرت کردم تو اتاقم لباسامو در اوردم و رفتم تو حمام. دلم نمی خواست مامان اینا بوئی از این ماجرا ببرن.ده باره و صد باره اتفاقات عصر و برای خودم تکرار کردم و توی حمام هم کلی اشک ریختم. هر بار که اتفاقات عصر و مرور می کردم به یک نتیجه می رسیدم. حرف زدن با ارشیا احمقانه ترین کار دنیا بود.وقتی از احساس اون نسبت به خودم مطمئن نبودم خیلی بی شعور بودم که رفتم مستقیم با خودش حرف زدم.حرفای ارشیا که یادم می اومد چیزی توی سینه ام فشرده میشد. چیزی مثل بغض. مثل درد.هیچ وقت توی عمرم اینقدر احساس بدبختی نکرده بودم. انگار تا حالا به جایی چنگ زده و امید داشتم و یهو رها شده بودم. انگار که توی فضایی که نمی دونی کجاست رها شده باشی.آرزو و امید هام به باد رفته بود.
از اون روز انگار ترنج سابق مرد. در واقع برام خیلی سخت بود که شاد باشم و نقش یک دختر شاد و سرخوش و بازی کنم.من دختر پونزده ساله ای بودم که توی اولین تجربه عاشقانه زندگیش شکست بدی خورده بود اونم از کسی که روش حساب ویژه ای باز کرده بود و فکر میکرد خیلی خوب می شناسش.ناگهان بزرگ شدم. دنیای پر شیطنت گذشته انگار مال سالها پیش بود. مال بچه گی هام.ارشیا دیگه به خونه ما نیومد. انگار همونطور که خودش گفته بود دیگه نمی خواست چشمش به چشم من بیافته.نمی دونم چه بهونه ای جور کرده بود که دیگه نمی اومد. ولی سر حرفش ایستاد.چقدر دلتنگش بودم. خودم و لعنت می کردم که رفتم و باهاش حرف زدم کاش همه چیز بر می گشت به هفته گذشته اونوقت بدون شک دیگه نمی رفتم دیدن ارشیا.بدتر ازهمه ماجرای خواستگاری بود. تا شب بشه و صبح بشه و مامان زنگ بزنه به مهرناز خانم من مردم و زنده شدم.ارشیا روی حرفش ایستاده بود و زیر بار نرفته بود همین باعث میشد بیشتر به خودم بد و بی راه بگم. کاش صبر کرده بودم و چیزی نگفته بودم.تمام این حرفها بی فایده بود. اتفاق افتاده بود و من مطمئن شده بود که توی قلب ارشیا جایی ندارم.ولی با تمام این حرفها و اتفاقات انگار سر سوزنی از علاقم به ارشیا کم نشده بود. خودم توقع داشتم بعد از اون ماجرا ازش متنفر باشم ولی اینطور نبود.روز ها و شب های من بی شباهت به گذشته می گذشت. رنگ تیره اتاق برام جذابیت نداشت به اندازه کافی دلم تنگ بود که این دیوار های تیره هم بخوان اذیتم کنن.برای همین یک روز با بابا درباره رنگ دیوارهای اتاقم صحبت کردم.خیلی جدی و

1399/12/19 15:27

بدون مسخره بازی و اصرارهای بچه گانه.بابا می تونم چند دقیقه وقت تون و بگیرم.بابا که داشت روزنامه می خوند با تعجب به من که برای اولین بار توی عمرم داشتم مثل ادم حرف می زدم نگاه کرد و گفت:البته دخترم.روبروی بابا روی مبل نشستم و آرنجامو گذاشتم روی زانوهام. بعد به دستام زل زدم و گفتم:یک خواهش از تون داشتم.بابا روزنامه شو بست و با دقت بهم گوش داد انگار لحن صحبتم نشون می داد که خیلی جدی دارم صحبت می کنم.می شنوم.میشه یه نقاش بیارین اتاق منو رنگ بزنه. یک رنگ روشن!بد از این جمله به بابا نگاه کردم.بابا با دقت به من زل زده بود.چی شد که تصمیت عوض شد؟از این رنگ خسته شدم. اتاقم دلگیر شده احساس افسردگی میکنم.بابا هومی گفت و چونه اشو خاروند.بابا سکوت کرده بود منم حوصله بحث و اصرار نداشتم. بنابراین گفتم:اگه جوابتون نه هست اشکال نداره.بعد بلند شدم برم که بابا صدام کردترنج!برگشتم:بله!مطمئنی دوباره تصمیمت عوض نمیشه و نمیری یه رنگ مسخره دیگه بزنی.لبخند نیم بندی زدم وگفتم:فکر نکنم. نمی دونم.بابا همین جور نگام کرد و بعد از اینکه نفسشو داد بیرون گفت:باشه. اتاقتو خالی کن.رفتارم به طرز مشخصی توی ذوق میزد. همه خانواده درباره تغییرات من خوشحال بودن. و ساده لوحانه فکر می کردن من دیگه بزرگ شدم واین ساکت شدن و بی درد سر شدن من نشونه عاقل شدنم هست..شاید اونا هم از این همه شیطنت و آزار خسته شده بودند و ترجیح میدادن که ترنج همین جور آروم بمونه و دوباره بر نگرده به اون شرایط قبل.رنگ اتاقم جاشو داد به یک پرتقالی ملایم با طرحهای زرد رنگ از گل های آفتاب گردون.آهنگای متال و تند با آهنگ های ملایم و غمگین جایگزین شدند و کتابهای رمان به قفسه کتابام اضافه شد.من واقعا عوض شده بودم.روزهایی که کلاس زبان داشتم می رفتم و گاهی روی همون نیمکت می نشستم و با خودم خلوت می کردم. دوباره و سه باره خاطرات اون روز و مرور می کردم و آه های پر حسرتی می کشیدم.یکی از همون روزها بود که روی نیمکت نشسته بودم و توی فکر و خیال خودم غرق شده بودم که چند تا پسر بی کار مزاحمم شدند.نبینم تنها نشسته باشی.کدوم کج سلیقه ای تو رو اینجا کاشته؟یکی شون داشت می اومد طرفم که از جا بلند شدم و با عصبانیت گفتم:مزاحم نشین!کی گفته ما می خوایم مزاحم شیم خانم کوچولو. یک گپ دوستانه اس.نگاهی به دور و برم انداختم. پارک خلوت بود. دیدم موندنم ممکنه باعث دردسرم بشه. برای همین با یک حرکت سریع شروع به دویدن کردم.اون سه تاهم دنبالم. با آخرین سرعت می دویدم که چشمم افتاد به ساختمونی که درست کنار پارک بود. دم درش کمی شلوغ بود و چند نفر داشتن رفت و آمد می

1399/12/19 15:27

کردن.منم سریع خودمو انداختم تو. چون از توی نور وارد تاریکی شده بودم درست جلوم و ندیدم و محکم خوردم به یک نفر.وسایلی که دستش بود پخش زمین شد. با شرمنده گی گفتم:وای ببخشیدو به چهره طرف نگاه کردم. یک پسر تقریبا بیست و دو سه ساله بود که مقابلم ایستاده بود با چشمهایی متعجب به من خیره شده بود.معلوم هست حواست کجاست؟و از روی شونه ام به پشت سرم سرک کشید. منم برگشتم و سه تاپسری که تا اونجا اومده بودن ولی تاریکی داخل ورودی مانع میشد که منو ببینن نگاه کردم.مزاحمت شدن؟با حرکت سر تائید کردم.نشست و شروع کرد به جمع کردم خرت و پرت هایی که روی زمین ریخته بود در همون حال گفت:این وقت روز اینجا چکار میکنی؟منم نشستم و شروع کردم به جمع کردن.کلاس زبانم همین پشته.دست از کار کشید و نگام کرد. بعد سرشوتکون داد و دوباره مشغول شد.شروع کردم به برانداز کردنش. قد متوسطی داشت موهای تقریبا روشن چشماش یه چیزی بین سبز و خاکستری بود.ترکیب صورتش خیلی پسرونه نبود خصوصا که چشما و موهاشم رنگی بود.سرشو که گرفت بالا هول شدم و وسایلی که جمع کرده بودم و دادم دستش که یکی از ته سالن صداش زدمیلاد کجا موندی پس؟بعد هم شبح دختری از ته سالن پیدا شد و به طرف ما اومد. قد متوسطی داشت و تپل بود. پوست سبزه وچشمای قهوه ای پر رنگی داشت. مانتوی مشکی بلندی پوشیده بود و موهاشو حسابی پوشونده بود.با تعجب نگامون کرد و از میلاد پرسید:این کیه؟میلاد کاغذ ها و پوستری هایی که پخش و پلا شده بودند و مرتب کرد و گفت:منم نمی دونم یهو ظاهر شد و کاسه کوزه منو به هم ریخت.باز چرخیدم و به بیرون نگاه کردم اون سه تا هنوز داشتن اون دور و بر می پلکیدن. پوفی کردم و حیرون موندم چکار کنم که دختر اومد جلو وگفت:مزاحمتن؟جای من میلاد جواب دادآره باید به انتظامات پارک خبر بدیم بیان جمشون کنن. الافای مسخره رو.دختر به میلاد چشم غره رفت و گفتا میلاد این چه طرز صحبت کردنه.میلاد شونه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد. دختر دست منو گرفت و گفت:فعلا بیا تو تا میلاد زنگ بزنه. بعد می تونی بری.دیدم چاره دیگه ندارم برای همین همراه میلاد و دختر رفتم.من الهه هستم اسم تو چیه؟منم ترنجمترنج؟اوهوم.چه اسم خوشکلی داری.خندیدم که الهه گفتوای روی یکی از لپات فقط سوراخ میشه چه با نمک.از این حرفش بیشتر خنده ام گرفت.میلاد با کنجکاوی برگشت و نگام کرد که الهه بش اخم کرد و گفت:هوی. روتو اون ور کن پسر بد چیه زل زدی به دختر مردم.میلا خنده ای کرد و از یکی از درها گذشت و ما هم به دنبالش.وارد سالن بزرگی شدیم که شبیه سالن اجتماعات یا یک همچین چیزی بود. چند نفر دیگه هم اون جلو روی سن

1399/12/19 15:27

مشغول بودن.داشتن یه چیزایی رو سر هم می کردن. آروم از الهه پرسیدم :شما اینجا چکار میکین؟الهه با ذوق گفت:قشنگه نه؟منم موندم بودم که الهه منظورش چیه که ادامه داد:بچه هایی که اینجا می بینی همه دانشجوی رشته هنرن. تابستونا میایم توی این فرهنگ سرا توی برنامه های مختلف شرکت میکنیم. قراره اینجا یه کنسرت که نه یک اجرای زنده موسیقی سنتی داشته باشیم فردا. داریم برای فردا دکور و وسایل و آماده میکنیم.نگاهم و چرخوندم توی سالن. فضای آرومش حس خوبی بهم داد. الهه دستم وکشید و گفت:بیا با بچه ها آشنات کنم.فقط دانشجو ها می تونن اینجا فعالیت کنن؟نه بابا همه سنی هست.چه کلاسایی دارین اینجا؟کلاسای مختلف از موسیقی گرفته تا نقاشی و داستان نویسی.چه جالب با اینکه هر سال همین نزدیکی ها کلاس زبان می اومدم ولی تا حالا متوجه اینجا نشده بودم.ولی پوسترای تبلیغاتی ما همه جا هست.فقط تابستون کلاس دارین؟نه طول سال هم هست ولی خوب تابستونا فعالیت بیشتر میشه بخاطر اوقات فراغت بچه ها.شما چی می خونین؟من خودم نقاشی.نقاشی و خیلی دوست دارین؟اوه من اگه یک روز یک طرح نزنم صبحم شب نمیشه.به سن نزدیک شده بودیم. میلاد وسایل و گذاشت روی سن و مشغول گرفتن شماره شد. بعضی ها برگشته بودن و داشتن مارو نگاه می کردن.الهه بلند گفت:بچه ها معرفی میکنم. ترنجو به من اشاره کرد. هم زمان چهار جفت چشم به من خیره شد. با حرکت سر سلام کردم. غیر از میلاد سه تا پسر دیگه هم بود و یک دختر غیر از الهه.همه اومدن طرف ما و جواب سلامم و دادن.الهه به دختر اشاره کرد وگفت:ستاره دوست عزیزم. آقا کاوه. آقا مهدی و ایشون هم نامزد عزیز بنده سامان.نیش سامان تا بناگوش باز شد و گفت:خدا رو شکر الهه خانم یه غریبه دید باز ما رو تحویل گرفت.همه از این حرف سامان خندیدند و الهه مشت آرومی به بازوی سامان زد.بی مزه.ستاره با خنده با من دست داد:خوشبختم.بقیه هم جواب سلامم و مودبانه دادن.میلاد که تلفنش تمام شده بود با یک جهش روی سن پرید و از همون جا داد زد:اگه مراسم معارفه تمام شد بیاین به کارتون برسین. بابا کلی کار داریم. تا فردا تمام نمیشه ها.مهدی و کاوه چرخیدن که برن که سامان گفت:باز رئیس بازی این میلاد گل کرد.پسرها خدیدن و روی سن پریدن. الهه به من گفت:همین جا بشین تا کار ما تمام شه. ببخشید مجبوریم تنهات بذاریم.روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتم:نه خواهش می کنم.همه مشغول کارشون شدن ومن هم با لذت نگاشون می کردم. پاک یادم رفته بود که کلاس دارم. وقتی هم یادم اومد دیگه دیر شده بود. منم بی خیال شدم و نشستم به تماشای اون جمع خندان.کاراشون با خنده و سر به سر گذاشتن و

1399/12/19 15:27

متلک گفتن به سامان و الهه تمام شد.الهه اومد طرف من و گفت:حسابی خسته شدی نه؟بلند شدم و گفتم:نه اصلا. خیلی هم خوش گذشت بهم.سامان دست الهه رو گرفت و گفت:نگفتی این ترنج خانم از کجا پیداش شد.داستانش مفصله.بعد رو به میلا که داشت روی کاغذی که دستش بود چیزی و یادداشت می کردگفت:راستی میلاد زنگ زدی به انتظامات پارک.میلاد با سرجواب داد که آره.سامان با تعجب پرسید:انتظامات واسه چی؟الهه به من اشاره کرد و گفت:چند نفر مزاحم ترنج شدن اونم به ما پناه اورد.سامان نگام کرد انگار که منتظر تائید من بود. منم سرتکون دادم. همون موقع صدایی از دم در ورودی گفت:به به خسته نباشین. مشحر شده بچه ها.من هم همراه بقیه برگشتم.دهنم وا مونده بود.ارشیا؟؟چشمام و بستم و دوباره باز کردم. یعنی ممکنه خودش باشه. اون که رشته اش گرافیکه بعید نیست این دور و برا پیداش بشه.نزدیک تر که شد راحت تر میشد چهره اشو دید.نه ارشیا نبود. ولی توی نگاه اول واقعا شباهت می داد. قدش کوتاه تر از ارشیا بود و برخلاف ارشیا که چهار شونه بود لاغر تر بود. ته ریشش عین ارشیا. حالت موها و چشم ها شباهت زیادی میداد.خوب که نزدیک شد تازه میشد فهمید که سنش شاید هفت هشت سالی از ارشیا بیشتر بود.با بهت زل زده بودم به مردی که داشت به دکوری که بچه درست کرده بودن نگاه می کرد. واقعا اگه ارشیا برادر بزرگتری داشت اینقدر نمی تونست بهش شباهت بده.آروم زدم به شونه الهه و گفتم:این کیه؟استاد مهران. از استادی اینجاست خوشنویسی تدریس میکنه.نگاهم و از استاد مهران گرفتم و به الهه نگاه کردم. انگار خیلی ضایع به استاد زل زده بودو که الهه به طرز خاصی نگام می کرد. برای رفع رجوع گفتم:چه جالب همیشه دلم می خواست خوشنویسی یاد بگیرم. آخه پدر بزرگ مادریم خطاط بود ولی نه نوه هاش نه بچه هاش کارشو دنبال نکردن.الهه دستم و گرفت و گفت:اینکه خیلی عالیه بیا بریم همین الان به استاد بگیم.توی دلم گفتم:ای حناق بگیری ترنج دروغم که سرم هم میکنی عین آدم سر هم کن.آخه این چه چرتی بود که گفتی.الهه منو کشون کشون برد طرف استاد و گفت:استاد یک هنرجو تازه براتون پیدا کردم.استاد مهران که برگشت و گرم نگام کرد یک لحظه احساس کردم ارشیا داره نگام می کنه و ناخودآگاه لبخند زدم.خدایا آخه چرا من اینقدر بد شانسم. چرا اینو سر راه من گذاشتی؟ خواستی هیچ وقت ارشیا رو فراموش نکنم. مگه چاره دیگه هم دارم.استاد مهران منو از افکارم بیرون کشید:قبلا کار کردی؟نه..نه استاد.الهه پرید وسط صحبت مون.میگه پدر بزرگش خطاط بوده.به حالا بیا و درستش کن.استاد با خوشحالی نگام کرد:جدا؟ پس باید یه چیزایی بلد باشی.لبخند

1399/12/19 15:27

زورکی زدم مغزم و دوباره به کار انداختم:نه متاسفانه خیلی قبل از تولد من فوت کردن.اینو راست گفتم خدا رو شکر.اه متاسفم.منم سری تکون دادم و گفتم:خواهش میکنم.خوب دلت می خوای از کی شروع کنی؟عجب گیری کرده بودم.نمی دونم من روزای فرد کلاس زبان دارم. نمی دونم برنامه ام با شما جور دربیاد یا نه؟استاد فکری کرد و گفت:کلاست چه ساعتیه؟پنج تا هفت.اوه عالیه. کلاس من سه تا چهاره. می تونی بیای؟دیگه افتاده بودم تو هچل یه حرفی زده بودم و خودم و انداخته بودم توی دردسر.آره ولی باید با خانواده ام مشورت کنم.استاد دستهاشو پشت سر توی هم قفل کرد و گفت:حتما حتما. ولی من منتظرتم. خیلی خوشحال میشم یک هنرجوی خیلی جوان به کلاسم اضافه بشه.بله استاد خواهش می کنم.راستی چند سالته؟پونزده امسال می رم کلاس دوم دبیرستان.خیلی عالیه از این سن شروع کنی حتما پیشرفت میکنی. متاسفانه الان بچه ها بیشتر دنبال موسیقی و نقاشی هستن مثل شما کم پیدا میشه که دنبال این هنر اصیل باشه.باز هم لبخند زدم و گفتم:من خیلی هم توی مسائل هنری استعداد ندارم.استاد با جدیت حرفم و رد کرد:در مسائل هنری تمرین و تکرار خیلی مهم تر از استعداده اینو از کسی که سالهاست توی این کاره قبول کن.سعی خودمو می کنم.استاد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:خوب من دیگه برم. فردا حتما خبرشو به من بده.چشم استاد.استاد مهران که رفت با نگام بدرقه اش کردم که الهه با ذوق گقت:وای ترنج خیلی عالی شد. استاد مهران از بهترین های اینجاست.سامان کنار الهه ایستاد و گفت:باز تو واسه چی هیجان زده شدی؟ترنج می خواد بیاد اینجا کلاس خطاطی.سامان سری تکون داد و گفت:عالیه. بعد هم به ساعتش نگاه کرد و گفت:من دیگه برم. علی منو میکشه. نیم ساعت پیش باید می رفتم و کتابخونه رو تحویل می گرفتم.الهه با چشمای گرد شده گفت:پس چرا وایسادی خوبه اینقدر اصرار کرد کار داره.خوب بابا رفتم.وقتی سامان رفت الهه توضیح داد:سامان اینجا مسئول کتابخونه هم هست. این کتابخونه رو بچه ها خودشون راه انداختن . اصلا کتابخونه نداشت اینجا. یه فراخوان دادیم و پوستراشو زدیم اینجا و از بچه ها خواستیم کتابایی که دارن و به کارشون نمی اد بیارن اهدا کنن.با تعجب گفتم:واقعا؟ چیزی هم جمع شد.الهه با خنده گفت:آره بابا کلی رمانای عالی جمع کردیم. رمان یکی دو بار که خوندی دیگه بلا استفاده میشه ولی اینجا که باشه خیلی ها می تونن استفاده کنن.وای چه عالی؟ بعد پولش چی؟اهدا کردن دیگه پول ندادیم. فقط گفتیم اگه خواستین از کلاسای اینجا استفاده کنین یه تخفیف ویژه می دیم بهتون.با خوشحالی گفتم:منم می تونم عضو بشم؟الهه اخمی کرد و

1399/12/19 15:27

گفت:حقیقتش چون تعداد کتابا محدوده عضو گیری هر شیش ماه یک بار انجام میشه اونم به تعداد محدود. اول تابستونم که عضو گیری کردیم. فعلا عضو تازه نمی گیریم تا اول زمستون.آه پر حسرتی کشیدم و گفتم:حیف شد فکر کردم می تونم راحت رمان بگیرم و بخونمکه الهه باز با هیجان گفت:وای نکنه تو هم رمان خونی آره؟با خنده گفتم:تا حالا نبودم ولی شدم.خوب من یه چند تایی دارم که تازه خریدم. باور نمی کنی هر ماه نزدیک ده تومن پول رمان میدم با اینکه کتابا و لوازم درسیم کلی پولشه.خوب چرا از اینجا نمی گیری.الهه با بدجنسی خندید و گفت:آخه همه اینا رو خوندم.با چشمای گرد شده گفتم:راست میگی؟آره بابا. خودم همون اول عضو شدم. یه وقتایی هم کاری نداشتم می رفتم پیش سامان و همون جا می خوندم.دست به سینه نگاش کردم و گفتم:پارتی بازی آره؟خوب نه. کتابی که توی کتابخونه گذاشته و کسی هم دنبالش نیامده من می خوندم اگه همون موقع یکی می خواست می دادم می رفت نمی گفتم نه بگو نیست و از این چیزا.لبم گاز گرفتم و مردد موندم بگم یا نه ولی بالاخره گفتم:می تونی با عضویت خودت برای من کتاب بگیری؟الهه با چشمایی باریک شده نگام کرد و گفت:پارتی بازی آره؟انگشتم و گاز گرفتم و شونه هامو بالا انداختم.خوب آره دیگه.الهه هم خندید و گفت:می خوای چند تایی خودم دارم می خوام بدم به کتابخونه قبلش بدم تو بخونیشون.وای الهه جون یعنی میدی؟خوب معلومه چرا که نه.وای مرسی به خدا اینقدر حوصله ام سر می ره که نگو. یه چند تایی از یکی از بچه ها گرفتم همه رو یه روزه خوندم.اوه اوه پس بپا معتاد نشی که خرابت می کنه آبجی.از این لحن الهه خندم گرفت:معلومه خودت خرابشی آره؟وای چه جورم. به خدا یه مدت شده بود. اگه دیر به دیر رمان می رسید دستم انگار یه چیزی گم کرده بودم کلافه می شدم.واقعا؟به جان خودت اعتیاد میاره.باشه بابا کم کم مصرف میکنم.الهه خنیدید و گفت:آخه همه اولش تفریحی شروع می کنن.هر دو از این حرف الهه خندیدم. بعد الهه گفت:باشه برات پارتی بازی میکنم. راستی فردا که میای کار بچه ها رو ببینی؟نمی دونم باید اجازه بگیرم.وای تو رو خدا بیا ترنج. سامان و مهدی هم جز گروهن.من تا حالا کنسرت موسیقی سنتی نرفتم.الهه با تعجب نگام کرد:جدی میگی؟اوهوم.ولی موسیقی سنتی که بیشتر از پاپ اجرا میشه.می دونم ولی برام جذابیت نداشت.الهه کمی دمغ شد:آها!دیدم خیلی بده بعد از محبتی که بم کرده اینجوری بذارم و برم. برای همین گفتم:ولی بدم نمی آد کار شما رو ببینم.الهه دوباره ذوق کرد و گفت:چه خوب. بیا بریم یه دونه از دعوت نامه های خودمون و بدم بهت.بعد دست منو کشید و همراهش برد.نه الهه اگه قراره

1399/12/19 15:27

جای *** دیگه رو بگیرم نمی آم.ا این چه حرفیه. هرکدوم از بچه ها سه نفر می میتونن دعوت کنن. خوب من و سامانم که با همیم یکی و میدیم به تو.دیگه واقعا داشتم شرمنده میشدم. ولی الهه ول کن نبود.مستقیم رفت سراغ میلاد و گفت:میلاد اسم ترنج و بنویس توی مهمونای ما.میلاد با تعجب به الهه نگاه کرد و گفت:تو که تا دیروز داشتی التماس می کردی دو نفر دیگه رو هم دعوت کنی.با این حرف میلاد الهه خجالت زده به او توپید:میلاد!منم که دیدم الهه داره از مهمونای خودش می زنه بخاطر من گفتم:الهه جان اصلا لازم نیست خودتو به زحمت بندازی. باشه یک بار دیگه.الهه نگاه خشمناکی به میلاد انداخت و گفت:نه اصلانم زحمت نیست. تازه معلوم نیست دفعه بعد کی باشه از اول تابستون داریم برای این اجرای زنده دوندگی میکنیم حالا مجوز دادن.میلاد نگاه نادمی با ما انداخت و گفت:اگه بخوای می تونم یکی از دعوت نامه های خودمو بدم بتون ها.الهه دست منو گرفت و گفت:لازم نکرده.بعد منو دنبال خودش کشید که مهدی صداش زد.الهه خانم!الهه برگشت و به مهدی نگاه کرد:بله؟من می تونم یکی از دعوت نامه هامو بدم. خانواده من که اینجا نیستن. دوستامم با سامان و بقیه مشترکه. سه نفر برام زیاده.الهه لبشو گاز گرفت و گفت:مطمئنین؟مهدی لبخندی زد و گفت:آره من همون روزم به میلاد گفتم. ولی گفت نفری سه تا می رسه هر کار دوست داری باش بکن.الهه باز برگشت و نگاه خشمناکی به میلاد انداخت که میلاد فورا سرش را توی کاغذش کردو خودش را به کوچه علی چپ زد.من که دیدم اوضاع هر لحظه خراب تر میشه گفتم:آقا مهدی اصلا معلوم نیست خانواده ام اجازه بدن. لازم نیست به خودتون زحمت بدین.مهدی نگام کرد و گفت:برای من فرقی نداره اگه شما هم قبولش نکنین من *** دیگه ای ندارم که بدم بهش.الهه تسلیم شد وگفت:پس مطمئن باشم از مهوناتون نمی زنین؟مهدی خندید و گفت:اره بابا اگه شک دارین از سامان بپرسین.باشه دستتون درد نکنه.صبر کنین براتون بیارمش.بعد سراغ کیفش که روی یکی از صندلی ها گذاشته بود رفت و با پاکی توی دستش برگشت.بفرما.پاکت را از دستش گرفتم و گفتم:واقعا ممنون. شرمنده ام کردین.خواهش می کنم فقط می رین تولیست مهمونای من اشکال که نداره؟مگه فرقی هم می کنه؟نه وقتی وارد سالن شدین دیگه مهم نیست مهمون کی بودین.پس عیب نداره.الهه همان ذوق زندگی همیشگی را از خودش بروز داد و گفت:وای بریم به سامان بگیم. آقا مهدی دستتون درد نکنه.خواهش میکنم.بعدم دست منو گرفت و دنبالش کشوند. نگاهی به ساعت سالن کردم و گفتم:من دیگه باید برم الهه جون. من تا این ساعت کلاسم تمام میشد نرم مامان نگران میشه.وای ببخشید باشه. ولی سعی کن

1399/12/19 15:27

فردا حتما بیای ها.باشه قول میدم راضیشون کنم.درباره کلاس خوشنویسی هم صحبت کن. باور کن پشیمون نمیشی از استاد مهران دیگه بهتر گیرت نمی اد. به آرزوت هم می رسی.لبم و گاز گرفتم. از اینکه به الهه دروغ گفته بودم حس بدی داشتم. قبلش داشتم فکر میکردم من از اینجا برم حالا نیامدم هم کسی یادش نمی مونه. ولی با محبتی که الهه در حقم کرده بود تصمیم گرفتم هم کلاس بیام هم کنسرت فردا رو.نهایتش اگه خسته شدم ترم بعد به بهونه درس و مدرسه نمی ام.الهه منو تا دم در همراهی کرد و گفت:فردا کتابایی رو قول داده بودم و هم برات میارم.مرسی.پس تا فردا.خداحافظ.----------------صبر کردم سر شام موضوع و مطرح کنم. وقتی بابا شامشو خورد رو کردم بهش و گفتم:بابا یکی از بچه های کلاس زبان نامزدش تو یه گروه موسیقیه. فردا شب برنامه دارن منم دعوت کرده می تونم برم؟از اینکه داشتم دروغ می گفتم یه کم عذاب وجدان داشتم ولی خوب نمی تونستم جریان آشنایی با الهه رو برای بابا اینا تعریف کنم.به بابا زل زده بودم و منتظر جواب بودم که جای بابا ماکان گفت:کجا هست؟با حرص نگاش کردم. من نمی دونم توی این خونه همه باید درباره کارای من نظر بدن. من خیر سرم بزرگتر ندارم.پوفی کردم گفتم:یه فرهنگ سرا هست پشت آموزشگاه زبانم اونجاست.باز ماکان به بابا اجازه نداد چیزی بگه خودش فوری گفت:چند وقته می شناسیش؟نگاه مستاصلی به بابا انداختم ودر حالی که سعی می کردم ماکان و نادیده بگیرم گفتم:از مهمونای اصلیش زده تا منو دعوت کنه. بابا می تونم برم؟ماکان باز خواست اظهار فضل کنه که بابا یه نگاه که یعنی ساکت باش بش انداخت و گفت:چه ساعتی هست؟با خوشحالی گفتم:تو کارت دعوتشون زده هشت.ماکان اعتراض کرد:اوه تا بیای خونه شده ده یازده.باز به بابا نگاه کردم:بابا. خوب هر وقت تمام شد زنگ می زنم بیاین دنبالم. برم؟ برم بابایی؟مامان داشت با خنده نگام می کرد. ماکان ولی با چنان جدیتی روی بابا تمرکز کرده بود که انگار می خواد به بابا القا کنه بگه نه.منم کوتاه نیومدم.بابایی! برم دیگه.خواهش خواهش.بابا سری تکون داد و خندید و گفت:برو بابا جون.با ذوق از جا پریدم و بابا رو بوسیدم.الهی قربون بابایی خودم برم.ماکان شکلکی برام دراورد و گفت:منم از این اداها بلد بودم الان نونم تو روغن بود.در حالی که به طرف پله می رفتم گفتم:خوب برو یاد بگیر.عمرا. خیلی خوشم میاد از این اداهای لوس و بچه گونه.دهنم و براش کج کردم و گفتم:حالا دیگه!بعدم با خوشحالی از پله بابا دویدم. کلا قضیه کلاس خوشنویسی رو فراموش کرده بودم. وقتی هم که یادم اومد دیگه دیر شده بود گذاشتم برای یک وقت دیگه.روز بعد یک ساعت قبل از

1399/12/19 15:27

شروع مراسم آماده شدم و از پله اومدم پائین. یه مانتوی سفید پوشیده بودم و با شلوار لی. شال قرمزم و هم با کتونی های قرمزم ست کردم.یه آرایش خیلی کم رنگ هم کردم. موهام طبق معمول روی پیشونیم ریخته بود.مامان با دیدنم با نگرانی گفت:مامان جان حواست باشه قبل از اینکه مراسم تمام شه حتما تماس بگیری. نکنه همه برن تو بمونی اونجا.در حالی که کفشامو می پوشیدم گفتم:چشم سوری خانم. امر دیگه ای نیست؟مامان اخمی کرد و گفت:تو که نمی فهمی از این خونه بیرون که می ری تا بیای من آروم و قرار ندارم.راست وایسادم و با چشمای گرد شده گفتم:مامان مگه قراره کجا برم. بابا این همه دخترای مردم دارن می رن و میان هزار بار از من خوشکل تر و پولدار تر حالا کی میاد منو بدزده.مامان با حرص گفت:اه حالا این چه حرفیه دم رفتن داری می زنی؟ مگه من گفتم یکی می دزدتت. اتفاقه دیگه همیشه ممکنه یه چیزی بشه که ادم اصلا انتظارشم نداره.کیفمو روی شونه ام جابجا کردم و گفتم:اگه دوست دارین یه ماجرا برا حرص خوردن خودتون پیدا کنین لطفا دور منو خط بکشین باز اعصابتون به هم می ریزه عاشق سینه چاکتون میاد یقه منو می گیره.مامان از این حرف من یه کم خنده اش گرفت و گفت:خیلی خوب دیگه برو پی کارت دختره زبون دراز.منم خندیدم و از خونه بیرون زدم. حس خوبی داشت برای اولین بار داشتم تنهایی می رفتم جایی. جز مدرسه و آموزشگاه تا حالا تنها جایی نرفته بودم.سر راه یه دسته گل خوشکلم گرفتم برای الهه و سامان و تقریبا یه ربع مونده بود به هشت که رسیدم. جلوی سالن حسابی شلوغ بود یک لحظه با خودم گفتم:حالا الهه رو از کجا پیدا کنم تو این آشفته بازار.جلوی در دو تا آقا ایستاده بودن و بلیت ها رو کنترل می کردن. اکثر اونایی که می رفتن داخل کاغذی صورتی رنگی دستشون بود. ولی مال من یه کارت خوشکل توی یه پاکت بود.کارت و به پسره نشون دادم. یه نگاه بهم انداخت و گفت:از مهمونای بچه ها هستین؟بله. الهه خانم .آها.کجا می تونم پیداشون کنم.احتمالا الان پشت صحنه هستن. شما تشریف ببرین جلو. ردیف های اول و دوم مال مهمونای ویژه اس.کارت و گرفتم و تشکر کردم و وارد سالن شدم.جمعیت زیادی اومده بود. فکر نمی کردم کنسرت موسیقی سنتی هم اینقدر طرفدار داشته باشه.بیشترشون هم جوون بودن.واقعا تعجب کرده بودم چون همه جوونایی که اطرافم بودن از این آهنگا گوش نمی دادن البته غیر از ارشیا.حالا که این جمعیت و می دیدم برام عجیب بود.تا جلو رفتم و به اطراف نگاه کردم خبری از الهه نبود. ردیف دوم یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم.مدام چشمم دنبال الهه می چرخید. ولی خبری ازش نبود.سالن هر لحظه شلوغ تر میشد. از بی

1399/12/19 15:28

کاری به بررسی سالن و آدما مشغول شدم. خیلی نگذشته بود که با صدای سامان از جا پریدم:ترنج خانم شما اینجائین؟ الهه کلی دنبالتون گشت فکر کرد نمی آین.بلند شدم.من خیلی وقته اومدم.دسته گل و به طرفش گرفتم.بفرما!لبخند گرمی زد و گفت:چرا زحمت کشیدین.خواهش می کنم.پس شما بشینین من برم الهه رو پیدا کنم و بهش خبر بدم.بعد کمی کنار کشید و من تازه خانمی که پشت سرش ایستاده بود و دیدم. یه خانم حدود پنجاه پنچاه و پنج چادر مشکی.ببخشید مامان ایشون ترنج خانم دوست الهه هستن.بعد رو به من به خانم چادری اشاره کرد و گفت:مامان الهه جون و به خانم دیگه ای که کنار مامان الهه ایستاده بود اشاره کرد و گفت:ایشون هم مامان خودم.ناخودآگاه دستم به طرف موهام رفت و در حالی که اونا رو زیر شالم بر می گردوندم آروم سلام کردم.سلام خانم.مامان الهه لبخند زد و گفت:سلام عزیزم.نگاهش جور خاصی گرم و مهربون بود. مامان سامان هم با مهربانی نگاهم کرد گرچه چادری نبود ولی اونم محجبه بود و بعد سامان ما رو نشوند و به دنبال الهه رفت.من برم الهه رو پیدا کنم الان گم میشه.بازم بابت دسته گل ممنون.بعد به این حرف خودش خندید و از ما دور شد. با وجود مامان الهه کمی معذب شده بودم. اصلا همچین تصوری از مامانش نداشتم.همینجور ساکت نشسته بودم و هر چند دقیقه موهامو که داشتن روی پیشونیم سرک می کشیدن می چپوندم توی شالم.نمی دونم چقدر گذشت که الهه اومد.کمی دلخور بود بعد از سلام و احوال پرسی با مامانش و مادر شوهرش کنار من نشست.به طرم خم شد و با مهربونی گفت:خیلی زحمت کشیدی!یه دسته گل کوچیکه دیگه.نه محبت کردی واقعا.خواهش میکنم.مادرها آرام صحبت می کردن و من و

1399/12/19 15:28

الهه سکوت کرده بودیم. خیلی دلم می خواست بدونم چه اتفاقی افتاده که الهه دلخوره. ولی احساس می کردم خیلی پروئیه که بخوام ازش بپرسم.الهه نگاهش را توی سالن چرخاند و گفت:آقاجونم زیاد دلش نمی خواست مامان بیاد. داداشم دیگه بدتر ولی خوب مامان بالاخره راضیش کرد.از اینکه خودش سر حرف و باز کرده بود خوشحال شدم پرسیدم:چرا؟الهه آهی کشید و گفت:با رشته سامان مشکل دارن.چه مشکلی؟الهه شونه ای بالا انداخت و گفت:بابام عقاید خاصی داره. نه که خیلی خشک باشه ولی با موسیقی خیلی جور نیست. خوب سامانم که موسیقی می خونه.از چیزاهایی که می شنیدم تعجب کرده بودم. با همون حالت داشتم نگاش می کردم که برگشت و گفت:چیه باورت نمیشه؟سر تکون دادم و گفتم:پس چطوری موافقت کرده با ازدواجتون؟الهه آه پر حسرتی کشید و گفت:به این راحتی ها هم نبود. نمی دونی چقدر خون دل خوردم. سامان اینقدر اومد و رفت و حرف شنید تا بابام و قانع کرد. ولی بابام همون موقع گفت راضی نیست سامان از این راه پول دربیاره .الانم نبین راحت نامزد کردیم. بابا شرط گذاشته سامان یه کار درست و حسابی پیدا کنه وگرنه نامزدی رو به هم میزنه.دیگه نمی تونستم ساکت و بی تفاوت بشینم با ناراحتی گفتم:وای الهه حالا چکار میکنین؟الهه به دستاش نگاه کرد و گفت:نمی دونم. اصلا نمی تونم فکر کنم زندگی بدون سامان چه شکلیه.غصه ام شد. می تونستم بفهمم الهه چی میکشه.دستشو گرفتم و گفتم:هنوز که اتفاقی نیافتاده غصه نخور.الهه با لبخد کوتاهی نگام کرد:نه من امیدم و از دست نمی دم سامان داره تمام تلاششو می کنه. می دونم موفق میشه. برام مهم نیست چکار کنه و درآمدش از کجا باشه همین که داره برای راضی کردن بابام تلاش میکنه یعنی منو خیلی دوست داره.با صدایی که از میکروفن سالن شنیده شد. سالن کم کم ساکت شد. الهه هم انگار که همه چیز یادش رفته بود. باخوشحالی گفت:وای الان شروع میشه. الهه براشون دعا کن. این اولین کار جدیشونه. برای بچه ها خیلی مهمه که خوب دربیاد.دستشو فشردم.حتما خوب میشه.پرده کنار رفت و صدای دست سالن و پر کرد. جای هر ساز و میکروفونش مشخص شده بود. آروم از الهه پرسیدم:سامان چی میزه؟الهه هم زیر گوشم گفت:سنتور!بعدم با دقت زل زد به سن. نوازده ها از پشت صحنه یکی یکی بیرون اومدن و سرجاشون نشستن.همه پیراهن های سفید و با جلیقه های سرخ پوشیده بودن که طرحهای سنتی داشت.مهدی و فقط می شناختم غیر از سامان. الهه کنار گوشم گفتم:باید دف زنی مهدی رو ببینی. محشر کارش.من که تا اون موقع تو عمرم اصلا به این چیزا اهمیت نمیدادم حالا مونده بودم چی بگم. برای اینکه خیلی ضایع نباشه فقط لبخند زدم.نور سالن

1399/12/19 15:28