282 عضو
کم شد و نوازده ها هر کدوم مشغول بررسی سازشون شدن. بعد برای یک لحظه همه سکوت کردن و به نفر کناری نگاه کردن الهه توضیح داد:اون که سه تار دستشه همون نفر اول از چپ رئیس گروهشون اونه. آهنگارو هم خودش می سازه.سرمو تکون دادم که یعنی متوجه شدم. بعد صدای آروم دف سالن و پر کرد. مهدی شروع کرده بود.حس عجیبی داشتم صدای دف حالت خاصی داشت. کم کم صداش اوج گرفت و بعد کل گروه ناگهان شروع به نواختن کرد.اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت فضای سالن و موسیقی پرشور واقعا منو از خود بی خود کرده بود.خیلی عجیب بود. باورش برای خودمم سخت بود چه اتفاقی برای من افتاده بود من که تا چند وقت پیش واقعا از این جور آهنگا بدم می آمد ولی حالا داشتم اعتراف می کردم که موسیقی سنتی با اونکه توی ذهن بود خیلی فرق داره.الهه با چنان اشتیاق به سامان زل زده بود که برای یک لحظه نزدیک بود خنده ام بگیره.آهنگ تمام شد و صدای دست پر شور تماشاچی ها سالن و پر کرد.منم با تمام وجود تشویق می کردم. برای اینکه صدام به گوش الهه برسه سرم و به گوشش نزدیک کردم و گفتم:وای الهه عالی بود.الهه با چشمایی که از خوشی برق می زد برگشت و نگام کرد:می دونم. می دونستم خوشت میاد.سالن دوباره در سکوت فرو رفت. اینقدر مشتاق شده بودم که دلم می خواست درباره سازهای سنتی بیشتر اطلاعات کسب کنم به خودم قول دادم در اولین فرصت توی اینترنت سرچ کنم.خصوصا صدای دف عجیب به دلم نشسته بود خصوصا تک نوازیش.سه آهنگ با وقفه های کوتاه اجرا شد که هر کدام از یکی قشنگ تر.بعد از پایان برنامه تقریبا نصف جمعیت ایستاده برای نوازنده ها دست می زدند.نوازنده ها با تعظیم از حاضرین تشکر کردن و بعد هم پرده افتاد. ولی من هنوز به پرده زل زده بودم و صدای دف زیبای مهدی توی ذهنم دوباره تکرار میشد.چند دقیقه بعد بچه ها یکی یکی از راه رسیدن. گروهی دوره اشون کرده بودن و با خوشحالی و هیجان حرف می زدن.الهه گفت:برم تا دخترا نامزدم و از راه به در نکردن نجاتش بدم.خندیدم و الهه به سرعت به طرف سامان رفت. مهدی در حالی که کیف دفش دستش بود آروم آروم به ما نزدیک شد.منم ذوق زده به طرفش رفتم و گفتم:وای آقا مهدی کارتون عالی بود.مهدی کمی خجالت زده گفت:نه اونقدارم تعریفی نیست.نه باور کنین راست می گم برای من که دفعه اولم بود خیلی جذاب و عالی بود. از بین همه از دف خیلی خوشم آمد.خوشحالم که اینو می شنوم.الهه در حالی که دست سامان توی دستش بود به طرف ما اومد. رو به سامان هم گفتم:تبریک می گم کارتون عالی بود.سامان لبخند زد و گفت:خواهش می کنم ولی اولش داشتم از استرس می مردم. همه چی یادم رفته بود.مهدی با لبخند سر به زیر
1399/12/19 15:28به حرف های سامان گوش می داد با شنیدن این حرف سر بلند کرد و گفت:پس اگه جای من بودی چی میگی که باید اولین آهنگو شروع می کردم.سامان کیف سنتورش را زمین گذاشت و گفت:صد بار خدا رو شکر کردم که جای تو نیستم.مامان الهه و سامان هم به ما نزدیک شدن و هر دو به مهدی و سامان تبریک گفتن. بعد مامان الهه گفت:دیگه نمی خوای بریم. یا باید باشین ته سالنم جمع کنین؟سامان خندید و گفتنه دیگه امشب کار تعطیله فردا بچه ها میان دم و دستگاه و جمع می کنن.تازه یادم افتاده بود که زنگ بزنم به بابا بیاد دنبالم. سریع گوشیمو در آوردم که الهه گفت:تو با کی میری خونه؟در حالی که شماره بابا رو می گرفتم گفتم:زنگ می زنم میان دنبالم.سامان گفت:اگه بخواین می رسومنیمتون.گوشی رو گذاشتم روی گوشم و گفتمممنون خودشون گفتم تماس بگیرم.بعد از کلی زنگ خوردن وقتی داشتم نا امید می شدم بابا جواب داد.جانم ترنج؟سلام بابا. می تونین بیاین دنبالم؟مراسم تمام شدهآره بابا.ببین زنگ بزن به ماکان من الان خونه نیستم جایی گیرم نمی تونم همین الان بیام دنبالت.وای بابا پس من چکار کنم؟خوب می گم زنگ بزن به ماکان.زیر لب غری زدم و گفتمباشه. کاری ندارین؟نه بابا جون فقط رسیدی خونه به من خبر بده.باشه خداحافظخدافظالهه که متوجه حرفام با بابا شده بود گفت:اگه کسی نمی اد دنبالت برسومنیت سامان ماشین داره ها.نگاهی به الهه کردم و گفتمتو این داداش منو نمی شناسی منتظر بهونه اس به من گیر بده می خواستم بیام بابا حرفی نداشت ولی اون ول کن نبود.باشه هر جور راحتی.شماره ماکان اصلا وصل نمی کرد. یه بار اشغال بود یه بار می گفت در دست رس نیست یه بار زنگ خورد ولی وسط کار قطع شد.با حرص گوشی مو قطع کردم. الهه با تردید گفتچی شد پس؟با خجالت نگاش کردم و گفتم:بابا که نمی توه بیاد ماکانم جواب نمیده.خوب من که همون اول گفتم بیا برسونیمت.نه مزاحم نمیشم.الهه بازومو گرفت و گفت:اه بیا بریم دیگه این وقت شب می خوای چکار کنی.مجبور شدم قبول کنم در حالی که از دست بابا و ماکان به حد نهایت کفری بودم.داشتیم از سالن خارج میشیدم که استاد مهران و دیدم رو به همه تبریک گفت و با دیدن من گفت:به به ترنج خانم من هنوز منتظر خبرتونم. با خونه صحبت کردی؟ای وای که اصلا همه چیز و فراموش کرده بودم خواستم بگم نه که روم نشد. انگار هنوز جو زده موسیقی سنتی هم بودم که بی هوا گفتمبله مشکلی نیست میام کلاس.بعد لبم و گاز گرفتم و به استاد چشم دوختم.عالی شد. پس هفته آینده منتظرت هستم.بعد رو به بقیه خداحافظی کرد و رفت. الهه با خوشحالی گفت:خیلی خوبه که میای کلاس. می تونیم بیشتر همو ببینیم.مهدی جلوی در از همه
1399/12/19 15:28خداحافظی کرد و رفت ما هم قدم زنان به طرف خیابون رفتیم و سامان با ماشین جلوی ما ترمز کرد. الهه در جلو رو باز کرد و به مادر شوهرش گفتبفرما جلو بشینین.نه دخترم بشین پیش شوهرت.و در عقب را باز کردو نشست. مامان الهه هم کنارش نشست. الهه به من گفت:سوار شو دیگه!حسابی داشتم خجالت می کشیدم. اینقدر توی دلم به ماکان فحش داده بودم که حد نداشت.الهه خودش هم سوار شد و رو به عقب گفت:ببخشید پشتم به شماست.که مادر شوهرش گفتعزیزم راحت باش.سامان از توی آینه پرسید:ترنج خانم کجا برم؟واقعا ببخشید امشب خیلی مزاحمتون شدم.این حرفا چیه مگه سوار کول ما شدین ماشین می بره دیگه.با شرمندگی آدرس دادم و سامان حرکت کرد. خدا رو شکر فاصله نزدیک بود و این خجالت کشیدن من خیلی طول نکشید.حالا داشتم حرص می خوردم که باید به بابا اینا جواب پس بدم که با کی اومدم. وقتی سامان جلوی خونه توقف کرد با دنیایی خجالت و تشکر پیاده شدم.الهه هم پیاده شد و گفت:زنگ بزن ببین هستن.بله دستت درد نکنه کلید دارم.باشه تو زنگ بزن. من تا سالم تحویلت ندم نمی رم که.باشه چشم.دستم و روی زنگ گذاشتم بعد از چند ثانیه مهربان جواب داد:کیه؟منم مهربان. مامان هست.بله عزیزم.بگو بیاد دم در.چی شده؟اوف مهربان هیچی بگو بیاد.چشم چشم الان می گم.چند دقیقه بعد مامان دوان دوان اومد. مانتوی بلندی پوشیده بود ولی با این حال پاهای سفیدش تا بالای مچ معلوم بود.شال نیمه سرش بود و مثل همیشه به خودش رسیده بود.نمی دونم چرا جلوی مامان الهه و سامان از این قیافه مامان خجالت کشیدم. خیلی احمقانه بود. تا حالا اصلا این چیزا برام مهم نبود.ولی حالا نمی دونم چه مرگم شده بود. مامان نگران پرسیدچی شده؟با دست به الهه اشاره کردم و گفتم:زحمت کشیدن منو رسوندن.مامان روبرگرداند و تازه الهه را دید. الهه با لبخند سلام کرد:سلام.سلام . ترنج مامان چرا مزاحم ایشون شدی.الهه نگذاشت چیزی بگمچه مزاحمتی ترنج جان مهمان ما بودن.خلاصه شرمنده. سامان هم پیاده شد وسلام کرد و سر به زیر انداخت.از این حرکت سامان بیشتر خجالت کشیدم. خدا خدا می کردم مامان الهه پیاده نشه. برای اینکه این اتفاق نیافته گفتم:الهه جون دیگه مزاح نمی شم مامان اینا هم خسته زحمت کشیدی. آقا سامان دسستون درد نکنه.ولی مامان ول کن نبود.بفرما تو حالا. اینجوری که خیلی بده.الهه باز هم لبخند زد و گفت:نه دیگه مامان اینا تو ماشینن بریم که تا اونام شاکی نشدن.مامان کمی خم شد و تازه اونا را توی ماشین دید. دلم می خواست همون لحظه آب بشم. مامان انگار نه انگار خیلی راحت با دست اشاره کرد:حاج خانم بفرمائید.مامان الهه از توی ماشین سر تکان داد
1399/12/19 15:28و با لبخند تشکر کرد و گفت:ممنون دیر وقته.احساس می کردم فشارم افتاده. اینقدر لبم و گاز گرفته بودم که دهنم مزه خون میداد. مامان اصلا ظاهر مامان الهه براش مهم نبود.
مامان بالاخره کوتاه اومد. و رفت تو.آخرین لحظه الهه صدام کرد گفت:ترنج کتابایی که قول داده بودم.و یک پاکت بزرگ داد دستم. شاید ده تایی کتاب توش بود.وای دستت درد نکنه کلا یادم رفته بود.خواهش فعلا کاری نداری؟نه ممنون دستت درد نکنه.وقتی رفتن با حرص وارد خونه شدم هر کار کردم نتونستم چیزی نگم.مامان خودت خجالتت نمیشه این جوری میای دم در.چشمای مامان گرد شد:وا من همیشه همین جورم.خودمم می دونستم ولی نمی دونم چرا جلوی الهه و خانواده اش خجالت کشیده بودم. سامان برای خداحافظی هم حتی سرشو بلند نکرده بود.خوب آخه تو خانواده و دوستای ما کسی مثل الهه و خونواده اش نبود که من احساس بدی بم دست بده برای همین این حس و برای اولین بار تجربه می کردم.مامان طلبکار گفت:چرا با بابات نیامدی؟پوزخندی زدم و گفتم:برای اینکه وقت نداشتن. آقا ماکان خوش غیرتم در دسترس نبودن.وا مگه میشه.حالا که شده.بعدم در حالی که شالم و از سرم بر می داشتم گفتم:به خدا بخواد اذیت کنه منم اذیت می کنم. بعد نیاید گیر بده به من که چرا با اینا اومدم.مامان مانتو به دست رفت توی اتاق و گفت:نه خودم می گم بنده های خدا ادمای خوبی بودن.حالا گفته باشم. ماکان که عادت داره همیشه منو مقصر کنه. ساعت یازده شبم که توقع نداشتین اینقدر وایسم تا بابا و ماکان رضایت بدن و یکی شون بیاد دنبالم.اوه حالا توام. برو خفه ام کردی.پوفی کردم و از پله بابا رفتم. تند لباسامو عوض کردم مهربان صدام کرد:ترنج بیا شام بخور.اینقدر هیجان زده بودم که از همون جا داد زدم:نمی خورم سیرم.یعنی چی نمی خورم.می دونستم که مهربان ول کن نیست.دویدم پائین و تند تند چند تا لقمه خوردم و غرغرای مامان و بخاطر تند خوردن به جون خریدم بعدم شب بخیر گفتم و دویدم توی اتاقم.در اتاق و قفل کردم و چراغ خوابمو روشن کردم. دلم نمی خواست کسی بفهمه بیدارم و دارم کتاب می خونم.کلا مامان اینا با شب زنده داری مخالف بودن.کتابارو یکی یکی نگاه کردم و از بیننشون یکی و برداشتم و مشغول شدم. نفهمیدم چقدر گذشت توی کتاب غرق شده بودم.فقط جامو عوض می کردم و مدل دراز کشیدمنو عوض می کردم به خودم که اومدم دیدم هوا روشن شده و من کتاب و تمام کردم.باورم نمی شد. کی صبح شده بود. اصلا نفهمیدم ماکان و بابا کی اومدن.چشمام می سوخت و تازه فهمیدم چقدر خوابم میاد. کتاب گذاشتم روی میز و چراغ خوابمو خاموش کردم و به ثانیه نرسید که خوابم برد.با صدای ضربه به در
چشمام و باز کردم.یکی داشت صدام می کرد.ترنج! ترنج ساعت دوازده ها. چقدر می خوابی.غلطی زدم و با زحمت چشمامو باز کردم. داد زدم:هنوز خوابم میاد.صدای مهربان بود:ضف کردی پاشو یه چیزی بخور.ای بی انصاف من هفت صبح تازه خوابیدم. ولم کن دیگه.ولی مهربان بی خیال نمیشداه اگه گذاشت کپه مونو بذاریم.کشون کشون از تخت پائین اومدم. و قفل درو وبازکردم. مهربان مشکوکانه نگام کرد و گفت:ترنج مادر خوبی؟سرم و به در تکیه دادم و چشمام خودشون بسته می شدن. خواب آلود گفتم:منو بیدار کردی بپرسی خوبم؟وا خوب یه نگاه به ساعت بنداز. دوازده رد کرده.خوب رد کنه چکار کنم؟مهربان معلوم بود کفری شده.یعنی چی نزدیکه نهاره تو ازاین عادتا نداشتی تا این موقع بخوابی.دوباره برگشتم طرف تختم و گفتم:حالا پیدا کردم.و دوباره رو ی تخت ولوشدم و باز نفهمیدم کی خوابم برد.این بار با صدای مامان از خواب بیدار شدم.ترنج! ترنج ساعت دوه امروز چت شده.بعد دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت:تبم که نداری؟غلطی زدم و به مامان که با چشمای آرایش کرده و نگران به من نگاه می کرد سلام کردم:سلام.سلام مامان جون. خوبی ترنج؟کلافه نشستم رو تخت و گفتم:ای بابا امروز همه یه چیزیشون میشه هی میان منو بیدار میکننن می پرسن خوبی.مامان دستم و گرفت و بلند کرد:برو دست و روت و بشور بابا اینا اومدن می خوایم نهار بخوریم.خمیازه ای کشیدم و رفتم طرف دستشوئی. هنوز خوابم می اومد ولی با وجود مامان خانم دیگه خواب تعطیل بود.برگشتم تو اتاقم و لباس عوض کردم. نگام افتاد به کیسه کتابا. دلم می خواست بعدی رو شروع کنم. نشستم رو تخت و به رمانی که دیشب خونده بودم فکر کردم.تهش خیلی قشنگ تمام شده بود. آهی کشیدم و با خودم گفتم:خوب معلومه همش قصه اس والا تو واقعیت که همه چی اینقدر خوب نمیشه.دست بردم و یه کتاب دیگه برداشتم و شروع کردم به خوندن. صدای مامان باز پرید وسط کتاب خوندنم.دلم نمی خواست برم ولی مجبور شدم. آویزون رفتم پائین. میز و مهربان چینده بود و همه سر میز نشسته بودن.سلام کردم و نشستم. مهربان یه جور خاصی نگام می کرد. منم انگار دلشوره گرفته بودم چون همین که کتاب و شروع می کردم دیگه نمی تونستم روی کارای دیگه ام تمرکز کنم. باید کتابو تمام می کردم بعد.وقتی این جوری می شدم دیگه اشتها و این چیزام تعطیل بود. برای خودم یه کم غذا کشیدم و مشغول شدم. مامان از تند غذا خودن متنفر یود. برای همین مجبور بودم کشش بدم که اینم بیشتر اعصابمو خورد می کرد.بابا وسط غذا خوردنش گفت:مامانت گفت دیشب با دوستت اومدی خونه.لقمه رو قورت دادم و گفتم:بله.مگه نگفتم به ماکان زنگ بزن.هاج و واج به بابا نگاه
1399/12/19 15:28کردم.زدم به خدا.ماکان برای خودش آب ریخت و گفت:چرا دروغ میگی؟قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم:سه بار زنگ زدم یا اشغال می زد با می گفت در دسترس نیست.ماکان بی خیال آبشو خورد و گفت:تو هم از خدا خواستی.اینقدر حرصم گرفته بود که دلم می خواست ماکان و خفه کنم. در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:خودتون هی می گین زنگ بزن بیام دنبالت اونوقت. بابا آقا که میگه من نمی تونم ماکانم در دسترس نیست بعدم کوتاهی خودتونو می ندازین گردن من.دیگه داشت گریه ام می گرفت. بشقابم و زدم کنار و بلند شدم.مامان گفت:کجا نهار نخوردی؟خیلی ممنون واقعا صرف شد.و با عجله رفتم طرف اتاقم بابا صدام کرد:ترنج بابا!بدون توجه به بابا از پله بالا دویدم. و در اتاقم و محکم به هم کوبیدم. همون جا پشت در نشستم و شروع کردم به جویدن ناخنم.یادم نمی اومد قبلا تو همچین موقعیتی گریه ام گرفته باشه ولی حالا اگه یه ذره دیگه نشسته بودم حتما زده بودم زیر گریه.در اتاقم و قفل کردم و رفتم سراغ کتابم. دنیای رویایی کتابها از دنیای واقعی قشنگ تره.تا شب داشتم کتاب می خوندم. این یکی هجمش زیاد بود تا شب تمام نشد. مهربان یکی دوبار اومد پشت در و برام خوردنی اورد ولی من محل ندادم.اصلا اشتها نداشتم. قبل از اومدن بابا و ماکان هم رفتم پائین و برای خودم یه پارچ آب و یه خورده میوه برداشتم و به مهربانم گفتم:حق نداری بیای پشت در اتاقم و برا شام صدم کنی. به همه شون بگو نمی خورم. فهمیدی.مهربان فقط نگام کرد. سریع برگشتم تو اتاقم و چراغ و خاموش کردم. و مشغول کتاب خوندن شدم.بابا و ماکان اومدن از صدای در خونه متوجه شدم. چند دقیقه نگذشته بود که یکی آروم به در زد:ترنج بابا.صدای مهربان و شنیدم:آقا از ظهر از اتاقش بیرون نیامده. گفته شامم نمی خواد.بابا دوباره به در زد:ترنج بیداری؟تکون نمی خوردم که نفهمن بیدارم. دلم نمی خواست برم پائین.مهربان گفت:چراغ اتاقش خاموشه. تو تاریکی که نمی تونه بشینه حتما خوابه دیگه.صدای پر از تمسخر ماکان و شنیدم:چیه خانم باز قهر فرمودن.و بابا که جواب داد:خوب حق داره. من گیر بودم تو کدوم گوری بودی.صدای ماکان معلوم بود بهش برخورده.تقصیر من چیه که موبایلا قاطی میکنن.پس دفعه دیگه بی خود می کنی دستور میدی. از این به بعد حق نداری تو کار این بچه دخالت کنی.ماکان ولی پر توقع داشت حرف خودش و می زد:همین دیگه رو بش دادین پرو شده.چکار کرده؟ غیر اینه که سرش دنبال کار خودشه. تا چند وقت پیشم که بچه بازی در میاورد الان دیگه آروم شده و از اون کاراشم دست بر داشته. دیگه چکار کرده. چیزی ازش دیدی؟ خلافی ازش سر زده؟از اینکه بابا داشت از من دفاع می
1399/12/19 15:28کرد حال خوبی بم دست داد. صدای مامان و ضعیف شنیدم:اگه خوابه الان بد خواب شد پشت در اتاقش جلسه گرفتین.صدای بسته شدن در اتاق ماکان و شنیدم و بعد هم سکوت.حقته ماکان مسخره فضول. معلوم نیست خودش چه غلطایی میکنه اونوقت به من گیر میده مسخره. بی خیال به خوندن کتابم ادامه دادم. باز هم نفهمیدم کی بقیه خوابیدن و منم تا نزدیک صبح یه کله کتاب خوندم.چیزی به روشن شدن هوا نمونده بود که کتاب تموم شد.آخرش به طرز وحشتناکی تمام شده بود و اعصابم به هم ریخته بود. مدام به نویسده بد و بی راه می گفتم و با خودم می گفتم اگه اینجور شده بود بهتر بود و اگه اونجور شده بود بهتر بود.خلاصه با اعصاب خورد رفتم پائین دلم ضف می رفت از گرسنگی.یه چیزی تو یخچال پیدا کردم و خوردم بعدم کشون کشون برگشتم تواتاقم و افتادم رو تخت یکی دیگه از کتابا رو بیرون کشیدم و شروع کردم. ولی فقط تونستم سه چهار صفه بخونم چون واقعا خوابم گرفته بود.همین جور که خوابم می برد تو ذهنم گفتم:خدا کنه این یکی آخرش خوب تمام شه.بخاطر کتابی که خونده بودم تا وقتی که بیدار شدم کابوس دیدم. همش خواب روزی رو که توی پارک با ارشیا حرف زده بودم می دیدم و اینقدر تو خواب گریه کردم که وقتی بیدار شدم متکام خیس شده بود.نگاهی به ساعت انداختم و چشمامو مالیدم. ساعت یازده بود. هنوز خوابم می آمد برای همین دوباره خوابیدم و خدا خدا کردم دوباره کابوس نبینم.خدا رو شکر این بار دیگه کابوسی در کار نبود و راحت خوابیدم. با تکون دست یکی از خواب بیدار شدم.ترنج! ترنج!اوف چیه بابا اول صبحی گیر دادی؟مامان با حرص گفت:چی چیو اول صبحی ساعت یک و نیمه چقدر می خوابی تو.چشمام و باز کردم و گفتم:جدی ساعت یک و نیمه؟مامان با نگرانی نگام کرد و گفت:آره به خدا. دیشبم که زود خوابیدی. مریضی چیزی شدی؟غلطیدم و متکام و بغل کردم.نه مامان خوب خوبم.آخه تو هیچ وقت اینقدر خوش خواب نبودی.حالا مامان گیر داده بود جرات نمی کردم بگم تا صبح بیدار بودم. اگه مامان می فهمید کل کتابارو جمع می کرد.خدا رو شکر کیسه کتابا زیر تخت بود و مامان نمی دیدش. برای توجیه گفتم:خوب تابستونی بیکارم چکار کنم. می خوابم.مامان دستمو کشید و بلندم کرد و گفت می گم پاشو اه قیافشو.بلند شو الان بابات اینا میان.از روی تخت بلند شدم و گفتم:آره میان سوژه کم دارن به من گیر بدن دلشون وا شه.مامان هلم داد طرف دسشوئی گفت:برو اینجوری بی موقع می خوابی پوست صورتت داغون میشه.توی آینه دستشوئی به خودم نگاه کردم.مامان ما رو باش دلش به چه چیزائی خوشه.دستی کشیدم به صورتم. تازگی ها جوشای صورتم زیاد شده بود. علتش نمی تونست دو سه شب بی خوابی
1399/12/19 15:28باشه.صورتم و شستم و اومدم پائین. ماجرای دیروز کلا یادم رفته بود. گرچه خیلی زود ناراحت میشدم ولی کینه ای نبودم.برای همین بابا که اومد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده لپشو بوسیدم و با سر خوشی سلام کردم.ظهر سر نهار بابا یه کم بیشتر به من توجه نشون میداد ولی ماکان همچنان طلب کار بود.منم بی خیال شدم و با خودم گفتم:مهم باباس.کار هر روزه من شده بود خوندن رمان توی اتاقم. کلاس زبان می رفتم و بقیه وقتا مشغول بودم.بسته به کتابی که می خوندم حالم خوب و بد بود. شب زنده داری های پنهانی و خواب آلودگی روزها هم مزید بر علت شده بود تا برای اولین بار مامان اینا نگران من بشن. تقریبا هر روز این سوال می شنیدم ترنج خوبی؟بستگی به حال اون روزم جواب میدادم چون من چه میدونستم اونا چه فکرائی درباره من می کنن.اولین جلسه کلاس خوشنویسی هم رسید و نمی دونم چه حسی باعث شد به مامان اینا چیزی نگم. چون اخلاقم جوری بود که همش از این شاخه به اون شاخه می پریم. به غیر از زبان که نمی دونم چرا ازش خوشم اومده بود و دنبالش کرده بودم دیگه هیچ کاری رو به سرانجام نرسونده بودم.بعدم چون ماکان چند بار منو مسخره کرده بود که از هنر هیچی سرم نمیشه برای همین می ترسیدم تو این رشته هیچی نشم و باز سورژه بدم دست ماکان.برای همین تصمیم گرفتم فعلا چیزی نگم تا ببینم اصلا می تونم برم یا نه.کل کتابای الهه رو هم خونده بودم و داشتم می بردم بش بدم.به مامانم گفتم دارم می رم دیدن الهه.خوبیش این بود که مامان الهه رو دیده بود و خیلی گیر نمی داد.برای همین با خیال راحت رفتم. وسایل و هم قبلا از استاد پرسیده بودم.جو کلاس خیلی آروم و رسمی بود. تقریبا کسی صحبت نمیکرد. مثل من فقط یکی دو نفر بودن که تازه داشتن شروع می کردن. بقیه یه ترم بالاتر بودن.خوبیش این بود که از بچه های پیشرفته کسی تو گروهمون نبود. و خوبی این کار این بود که هر *** بر اساس پیشرفتش سرمشق می گرفت.برای همین این از ترسم کم میکرد که نکنه نتونم مثل بقیه کلاسا با درس پیش برم.استاد یه ضبط کنار کلاس گذاشته بود و یه موسقیی بی کلام سنتی با ولوم خیلی پائین هم داشت پخش میشد.خلاصه جو منو حسابی گرفته بود.بچه ها یکی یکی سرمشقشون و می گرفتن و پشت میزا مشغول تمرین می شدن.نوبت من که شد استاد با لبخند نگام کرد که یک لحظه دلم یه جوری شد و یاد ارشیا افتادم. اصلا دلم نمی خواست استاد مهران مهربون و جایگزین ارشیا کنم.چون از نظر اخلاقی هیچ شباهتی به هم نداشتن. برخلاف ارشیا استاد مهران همیشه لبخند می زد و با مهربونی توی چشمای مخاطبش نگاه می کرد.در عین حال نگاهش جوری نبود که آدم معذب بشه. بیشتر به
1399/12/19 15:28آدم ارامش میداد. نمی دونم ولی به هر حال ده سال از ارشیا بزرگتر بود و من یک حس پدارنه نسبت بهش احساس می کردم.با لحن آرومی شروع کرد به توضیح دادن برام اول قلمم و تراشید و بعدم مرکبم و تنظیم کرد بعد شیوه دست گرفتن قلم و هم بهم یاد داد و چند تا از حروف و برام نوشت و نقطه گذاری کرد.بعدم قلم و داد دستم و گفت:من از چشمات میخونم که خطاطی تو خونته. برو شروع کن ببینم چه میکنی.از این همه محبت استاد خجالت زده شدم. همش نگران بودم نتونم توقع شو براورده کنم.برای اولین بار توی عمرم بود دلم می خواست یه کاری رو به سرانجام برسونم و نتیجه شو ببینم.پس با جدیت مشغول تمرین شدم. ولی هر کار میکردم حتی یکی از حروفی که نوشته بودم شبیه مال استاد نشده بود.به شدت احساس خنگی می کردم و از دست خودم اینقدر لجم گرفته بود که دلم خواست بلند شم و برم و هیچ وفتم بر نگردم.استاد یکی یکی به بچه ها سر میزد. تعداد اونقدری نبود که نوبت به همه نرسه ولی توی دلم خدا خدا می کردم که وقت کلاس تمام شه و استاد بالای سر من نرسه.بعدم که دیدم چیزی نمونده استاد برسه به من داشتم دنبال بهانه ای می گشتم که جیم شم ولی استاد رسیده بود بالای سرمن. صندلی رو عقب کشید و نشست کنارم. برگه کارم و برداشت و نگاش کرد و با لحن خاصی گفت:ترنج واقعا باور نکردنیه. من هیچ شاگردی نداشتم که توی جلسه اول اینقدر عالی کار کنه.از چیزی که می شنیدم شوکه شده بودم. دوباره با دقت به حروفی که نوشته بودم نگاه کردم. خودم فقط چند تا حرف کج و معوج می دیم که هیچ شباهتی به اونچه استاد نوشته بود نداشت.استاد مرکب خوش رنگ صورتی شو برداشت و شروع به گرفتن ایرادام کرد.اول دور اونایی که به نظرش خوب نوشته بودم خط کشید و بعدم برام ایرادام و گرفت.واقعا اینقدر با مهربونی حرف می زد که باورم شده بود توی همین یه جلسه خطاط شدم.بعدم برای هفته آینده دو تا حرف جدید با مرکب سبز برام اضافه کرد و گفت:توی خونه اینا رو تمرین کن تا هفته بعد. این حروفم که امروز نوشتی تمرین کن.بعدم بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:خوب خانما خسته نباشین. کلاس تمامه می تونین تشریف ببرین.وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی از استاد از کلاس بیرون زدم.بعد از کلاس سریع الهه رو پیدا کردم و کتابا رو تحویلش دادم:الهه دستت درد نکنه. ولی یه چند تایشون واقعا ضد حال بود.آره بابا من خودم از کتابایی که آخرش بد تموم میشه متنفرم.خندیدم و گفتم:اره بابا عین جنس بد می مونه که بعد از مصرف اصلا حال نمیده به آدم.الهه هم خندید و گفت:آی خوب گفتی.خوب پس این دفعه دو سه تا از اون جنسای خوبت از نامزد گلت بگیر بده من ببرم
1399/12/19 15:28خوراک یه هفته ام جور بشه.الهه دستم و کشید و گفت:نترس جنس درجه یک می دم دستت.درحالی که می خندیدم دنبالش رفتم.کوله ام حسابی سنگین شده بود. ولی مجبور بودم ببرمش آموزشگاه و بعدم خونه. ولی می ارزید به خوندنشون. برای رفتن به کلاس هر هفته بهونه های مختلف جور می کردم و زودتر از خونه میزدم بیرون.یواشکی توی اتاقم تمرین می کردم. استاد مهران واقعا انگیزه میداد. بودن سر کلاسش جور خاصی آرامش بخش بود برام.صدای کشیده شدن قلم نی روی کاغذ مومی حال خوبی بهم میداد. استاد مهران مدام از استعدادم تعریف میکرد نمی دونم بهم روحیه میداد یا واقعا استعداد داشتم.ولی در مقایسه با بچه های دیگه جلو تر بودم. توی تمرین حروف همیشه به من جلوتر سرمشق میداد و همین انگیزه شده بود برای من که بیشتر تمرین کنم. گاهی دلم از کنترلم خارج میشد و ارشیا رو به جای استاد تصور میکرم و از اینکه اینقدر بهم توجه می کرد غرق لذت می شدم.اخلاق خاصی هم داشت که تمام شاگردا مریدش شده بود. همه با یک احترام خاص ازش حرف میزدن. اوایل اصلا نمی فهمیدم چرا اینقدر بهش احترام می ذارن ولی کم کم وقتی نوع برخورد و احترام زیادی که برای هنرجوش می ذاشت و دیدم علت و فهمیدم.تازه بعدها کشف بزرگتری هم کردم. استاد مهران نه تنها به بچه ها درس خوشنویسی میداد باهاشون دوست بود و همه جوره بهشون مشاوره میداد.گاهی می دیدم بعضی از بچه ها تنهایی باهاش صحبت میکنن و اونم با دقت و توجه به حرفاشون گوش میده.همه این چیزا دست به دست هم داده بود تا من حسابی منزوی بشم و وقتام و یا مشغول کتاب خوندن باشم و یا تمرین خط توی تنهایی.الهه هم که هر هفته برام چند تا کتاب جور می کرد و من می خوندم تا هفته آینده یک ماهی به همین منوال گذشته بود. خودم اصلا متوجه تغییر حالتام نبودم.چون شب بیدار بودم طول روز کسل بودم و تا ظهر می خوابیدم. همش توی اتاقم بودم و پنهونکی خط تمرین می کردم.مامان هر روز بیشتر به پر و پام می پیچید. منم که نمی فهمیدم چرا این کارو می کنه. یه بارم وقتی اومدم خونه دیدم داره اتاقمو می گرده.تعجب کردم چون مامان اصلا اهل این جور کارا نبود.زمانی که من زمین و زمان و به هم می ریختم این کار و نمی کرد که حالا که سرم تو کار خودم بود.تمام این اتفاقات و یک تلفن من به الهه برام روشن کرد. تازه یه کتاب و تمام کرده بودم که آخرش بد تمام شده بود اعصابم حسابی به هم ریخته بود و آروم و قرار نداشتم. نه می تونستم بشینم و نه کاری بکنم.اصلا حواسم به مامان نبود که با نگرانی منو زیر نظر گرفته بود و داشت بی قراری منو به چیز دیگه ای ربط می داد.آخرشم تصمیم گرفتم زنگ بزنم به الهه و دق
1399/12/19 15:28دلیمو سر خالی کنم. بفرمائید؟الی خدا بگم چکارت نکنه؟ترنج تویی؟بله خانم. آخه این چی بود دادی دست من؟الهه خندید و گفت:چیه حالت گرفته اس؟هه هه حالم گرفتس؟ نه از خوشی دارم بندری می رقصم. صدای خنده بدجنس الهه توی گوشی پیچید.جنسش نامرغوب بود نه؟خدا کنه دستم بت نرسه. جنس نامرغوب میدی دست مشتری.الهه دوباره خندید و گفت:به خدا منم تازه فهمیدم من خودم نخونده بودمش یکی از بچه ها خیلی تعریف کرد منم فکر کردم خوبه بعدا بهم گفت آخرش بد تموم میشه.آخه بدیش اینه جنسمم تموم شده دارم از خماری می میرم که لااقل اثر اون یکی بپره.الهه خندید و گفت:پس معتاد شدی رفت.معتاد شدم؟ اوه خبر نداری. بیچاره ام کردی.به من چه من که همون اول گفتم بت بله خانم گفتی اعتیاد میاره ولی تند تندم برام جور کردی. نامزدت نشسته بود رو منبعش خیالی نبود که برات.الهه پشت تلفن از خنده ریسه رفته بود.خدا نکشتت ترنج حالا یکی این حرفا رو بفهمه چی فکر میکنه.منم خندیدم و گفتم:نترس بابا هیچ *** تو این خونه حواسش به من نیست. حالا کی بیام بگیرم؟چی چی و بگیری. بابا تمام شد دیگه ندارم.ا اون اولش که می خواستی منو بیاری تو خط خوب بلد بودی مفت مفت بریزی تو دست و بالم حالا که گرفتار شدم نداری.خوب چکار کنم؟ همه خوباشو خوندی دیگه ندارم.نشستم روی تخت و گفتم:پس من چه غلطی بکنم؟یه دونه دارم. ولی خودم دارم خونمش آمارشم در آوردم آخرش خوبه. تا فردا عصر تمامه.اوه تا فردا عصر تازه اونم یه دونه.پس همین به دونه هم ندارم.نه نه غلط کردم فردا عصر خوبه.باشه بابا.اومدم حرف بزنم که احساس
1399/12/19 15:28سلام دوستان ازدیشب ناخوش بودم نتونستم رمان بزارم الان بیشتربراتون میزارم جبران بشه?
1399/12/20 16:25امروزساعت 3پارت آخرمیزارم?
1399/12/23 11:56#پارت_پایانی
1399/12/23 16:53ذهنش داشت دنبال بهانه ای میگشت تا ضربه نهایی را بزند.ارشیا بعد از اینکه دید ترنج جوابی نمی دهد باز گفت:خوب پس بیا درباره موضوع دیگه ای سکوت کنیم.و زیر چشمی به ترنج نگاه کرد. لبخند بی رمقی امد روی لبهای ترنج و رفت. انگار همین لبخند برای ارشیا کافی بود.آب دهنش را قورت داد و گفت:هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز توی همچین موقعیتی قرار بگیرم. کی باورش می شد ترنج دختر شیطون و پر درد سر یه روز اینقدر خانم و بشه که من ...نتوانست حرفش را تمام کند. توی ذهن ترنج همه چیز قاطی شده بود. از ذهنش گذشت.معلومه که فکر نمی کردی اصلا ترنج و آدم حساب نمی کردی.ارشیا که سکوت ترنج را دید. دستی توی موهایش کشید و خواست از اول شروع کند.دلش می خواست همه چیز را به ترنج بگوید از روز اول.وقتی برگشتم مامان اصرار داشت برام زن بگیره. مدام اسم تو رو می برد. واقعیتش من تصوری که از تو داشتم همون ترنج سه سال پیش بود. گفتم ترنج نه.قلب ترنج انگار دو نیم شد. باورش نمی شد. ارشیا اینقدر راحت بگوید حتی تا دو سه ماه پیش تر هم او را نمی خواست.بغض گلویش را گرفته بود. دیگر دلش نمی خواست چیزی بشنود. ولی ارشیا داشت سر به زیر به حرف زدنش ادامه داد:تا اون روز که اومدم خونه تون.ارشیا مکث کرد و به نیم رخ ترنج خیره شد. اخم های ترنج در هم بود و لبهایش را به هم می فشرد. ارشیا نمی دانست ادامه بدهد یا نه. ولی این تنها فرصتش بود.تا اون روز که دم در دیدیمت. با چادر. فکر کنم همه چیز از همون جا شروع شد. باورم نمی شد تو همون ترنج باشی.اشک های ترنج از کنترلش خارج شد. دیگر بهانه نمی خواست. ضربه نهایی را ارشیا زده بود. ارشیا حواسش نبود.از اون روز توجه مو جلب کردی. من همیشه دلم می خواست زنم محجبه باشه.بعد از این حرف به ترنج نگاه کرد. تازه اشک های ترنج را دید. زمرمه کرد:ترنج!ترنج ناگهان از جا بلند شد. ارشیا نمی دانست چه حرفی زده که او را دلخور کرده. هر چه فکر می کرد نمی فهمید.ترنج رفت طرف کمدش و چادر مشکی اش را بیرون کشید. با چند گام بلند برگشت مقابل ارشیا و چادرش را به طرف او دراز کرد.صدایش از گریه می لرزید: بفرما همسرتون و تحویل بگیرین.ارشیا شوکه از کار ترنج از جا بلند شد. ترنج با چشمان اشک آلود مقابل ارشیا ایستاده بود.ولی باز هم به چهره اش نگاه نمی کرد. بازی تمام شده بود. برای ترنج همه چیز تمام شده بود.مگه نگفتین بخاطر این منو انتخاب کردین؟ بفرما تحویلش بگیرین.وگرنه من همون ترنج سه سال پیشم هیچ فرقی نکردم.ارشیا در نگاه به اشک نشسته ترنج غرق شده بود. دست ترنج می لرزید اصلا همه بدنش می لرزید.چادر را پرت کرد توی بغل ارشیا و گفت:باید می فهمیدم. وگر نه
1399/12/23 16:58من کجا جناب ارشیا مهرابی کجا. من همونم که...گریه اش شدت گرفت.اشک ترنج داشت ارشیا را نابود می کرد.ترنج پر حرص گفت:اصلا به چه حقی اومدین خواستگاری. من که موافقت نکرده بودم.ولی حرفهای او هنوز تمام نشده بود.ترنج خواهش می کنم به حرفم گوش بده.ترنج برگشت.جواب من نهه.ترنج من...من...دوستت دارم.ترنج گوش هایش را گرفت و بلند گفت:همین که گفتم لطفا برین بیرون.ارشیا آمد طرف ترنج. چادر ترنج هنوز توی دستش بود.ترنج خواهش میکنم.ترنج داد زد:برو بیرون ارشیا. برو بیرون خواهش می کنم بذار به درد خودم بمیرم. تو هیچ وقت نمی تونی منو دوست داشته باشی. اون بار بخاطر ظاهرم ردم کردی حالا هم بخاطر ظاهرم انتخابم کردی. برو خواهش می کنم.ترنج به هق هق افتاده بود. ارشیا چادر ترنج را در دستش می فشرد. با صدای به غم نشسته ای گفت:میرم. خواهش می کنم بخاطر من گریه نکن. می رم.بعد برگشت و رفت.همه توی پذیرائی منتظر بودند که ارشیا از پله پائین دوید و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد. کتش توی اتاق ترنج جا مانده بود. هوا سوز داشت و او بی حواس از خانه خارج شد. مغزش قفل کرده بود.درست بود که ترنج را بخاطر حجابش انتخاب کرده بود ولی الان خودش را می خواست همان که بود. همان ترنجی که شناخته بود.الان اگر چادر هم نمی پوشید باز هم می خواستش با تمام وجود. دیگر برایش مهم نبود که ظاهرش چگونه باشد. خود ترنج مهم بود که او هم نمی خواستش.احساس بدبختی میکرد.یعنی زمانی که او هم ترنج را رانده همین قدر درد و غصه کشیده. ماشین را روشن کرد و از آنجا دور شد. با روشن شدن ماشین صدای تصنیف غم انگیزی توی ماشین پیچید.ای وای من ای وای منزد این دل شیدای مناتش به سر تا پای منخاکسرم کردی چه آرودی تو ای دل بر سرمدیگر چه آوازی چه پروازی که بی بال و پرم.ای فارغ از حال من چون یاد اورم روی گرداندن تو راترسم سوز درد من اه سرد من گیرد دامن تو راکردی جفا دیگر مکنچشم عاشق را تر مکن.ای چشم من گریان مباشاین گونه اشک افشان مباشحیران سرگردان مباشدر گردش گیتی رسد روزی به پایان هر غمیدست نگار ما داغ دل را گذارد مرحمی.دست غارت از چه رو اه ای لاله بر جانم گشوده ایاز تو چه شد حاصلم همین کز دلم قرارم ربوده ای. دیگر نتوانست تحمل کند. ماشین را به کناری زد و ایستاد. خنده دار بود ولی داشت گریه می کرد. ارشیا مهرابی پسر مغرور فامیل کسی که به هیچ دختری رو نمی داد حالا داشت برای از دست دادن یک دختر گریه می کرد. چادر ترنج روی صندلی کناری مانده بود. برش داد و صورتش را توی آن پنهان کرد.همه با دهان باز به صحنه پیش آمده نگاه می کردند تا چند دقیقه هیچ *** چیزی نگفت.ماکان بود که به خودش
1399/12/23 16:58آمد و از جا بلند شد. با سرعت به طرف پله ها رفت و بالا دوید. ترنج توی اتاقش روی تخت نشسته بود و صدای هق هقش اتاق را پر کرده بود.ماکان با تعجب به صحنه ای که می دید نگاه کرد. کت ارشیا روی دسته صندلی مانده بود. ماکان گیج رفت به طرف ترنج و کنارش نشست.ترنج؟ترنج برگشت و نگاهش کرد چشمانش از سرخی به رنگ خون بود.اینجا چه خبره ترنج؟ چی شده؟ترنج نمی توانست حرف بزند انگار که سکسکه می کند گفت:ازش متنفرم. ازش بدم میاد. منو بخاطر چادرم می خواد. من دوسش داشتم ماکان. من...من خیلی دوستش داشتم.ماکان هم بغض کرده بود. سر ترنج را به سینه اش چشباند. ترنج حرف زدنش دست خودش نبود:من براش گل بردم....بش گفتم دوسش دارم. بهم خندید گفت بچه ام.... رفت... بعدش رفت.ماکان بغضش را فرو خورد:ترنج بسه. گریه نکن.ولی ترنج سرش را در آغوش ماکان پنهان کرده بود و با اشک ریختن ادامه می داد:سه سال صبر کردم.... سه سال. حالا اومده به من میگه....ترنج تو رو خدا آروم باش.ازش متنفرم. ازش متنفرم...اشک ماکان ناخوداگاه روی صورتش ریخته بود. نمی دانست چه خبر شده ارشیا چه گفته که ترنج چنین برداشتی کرده.سوری خانم و آقا مسعود بالا آمدند و ماکان با اشاره دست از انها خواست که آنجا را ترک کنند. ترنج هنوز هق هق می کرد. انگار بس که گریه کرده بود بی حال شده بود. ماکان به آرامی او را روی تخت خواباند. اگر ارشیا دم دستش بود حتما خفه اش کرده بود.چشمان ترنج به آرامی بسته شد و کم کم به خواب رفت. ولی توی خواب هم هق هق می کرد. ماکان چنگی به موهایش زد و از اتاق خارج شد. هنوز در را نبسته بود که موبایلش زنگ خورد ارشیا بود. به سرعت وارد اتاقش شد و جواب داد:الو ماکان.ماکان و مرض.ماکان ترنج خوبه؟به تو چه؟ چی بهش گفتی که اینجوری داره اشک می ریزه؟صدای ارشیا می لرزید:به خدا اصلا نذاشت من حرف بزنم. گفت اصلا جواب من نهه.چی میگفت پس تو بخاطر چادرش می خوایش.به خدا من گفتم از اونجا که با چادر دیدمت شروع شد. خودش اینجوری برداشت کرد.ماکان کلافه روی تخت نشست و گفت:گند زدی پسر.ارشیا غم زده گفت:می دونم. الان چطوره؟اینقدر گریه کرد تا خوابید.خاک بر سر من *** که حرفم بلد نیستم بزنم. حالا چه خاکی تو سرم کنم ماکان.ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:فعلا چند روزی صبر کن ترنج آروم شه تاببینیم چکار میشه کرد.ماکان!چیه؟تو که ازمن دلخور نیستی؟نه نیستم. کاری نداری؟خداحافظ.ماکان رفت پائین تا به پدر و مادرش همه چیز را بگوید. وقتش بود که انها را هم در جریان بگذارد.سوری خانم و مسعود بعد از فهمیدن ماجرا دهانشان باز مانده بود. هیچ کدام باور نمی کردند دختر شیطانشان بتواند اینقدر صبور
1399/12/23 16:58باشد. سوری خانم که از شنیدن این ماجرا اشک به چشمش امده بود گفت:چه خانواده ای ما هستیم سه ساله و اونوقت ما نفهمیدیم. یه چیزی بود که از ما دوری میکرد.ماکان بلند شد و رفت به طرف اتاقش. سر راه نگاهی هم توی اتاق ترنج انداخت خواب بود. هنوز گه گاه توی خواب هق هق میکرد.دو هفته از ان شب گذشته بود. ترنج کلا دانشگاه نمی رفت. ارشیا هر بار که به صندلی خالی اش نگاه می کرد. دلش از غصه می خواست بترکد.از آن شب دیگر ندیده بودش. چند بار به ماکان زنگ زده بود و خواسته بود هر طور شده ترنج را ببیند ولی ماکان هر بار گفته بود حال ترنج خوب نیست.آن روز دیگر طاقتش تمام شده بود. با عصبانیت رفت شرکت. ماکان بی حوصله پشت میزش نشسته بود که ارشیا در را باز کرد و وارد شد.ماکان از دیدن او از جا پرید: چه خبرته؟ماکان به خدا اگه این بار من و سر بدونی میرم در خونه تون.ماکان پوفی کرد و گفت:چقدر زبون نفهمی تو ارشیا حال ترنج خوب نیست.ارشیا خم شد روی میز ماکان و گفت: خوب نیست. باشه قبول ولی نمی خوای کاری کنی خوب شه. ماکان بلند شد و در حالی که عصبی قدم می زد گفت:میشه دست از سر ترنج برداری؟ارشیا روی مبل نشست برایش مهم نبود که ماکان برادر ترنج است پی همه چیز را به تنش مالیده بود. ایستاد رو به روی ماکان و با جدیت زل زد توی چشمان ماکان:من ترنج و می خوام با تمام وجودم. کمکم کردی برادری کردی. نکردی هیچ خودم می رم.ماکان دندان هایش را به هم سائید و گفت:ترنج از اون روز نصف شده. از تو اتاقش بیرون نمیاد. مامانم داره از غصه سکته میکنه.ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت:ماکان بفهم من بدون ترنج نمی تونم. مثلا تو برادرشی. خوب دستشو بگیر بیار بیرون. ماکان بیارش بیرون تا من ببینمش خودم خراب کردم خودمم درستش می کنم تو فقط بیارش بیرون.ماکان مردد به ارشیا نگاه کرد و گفت:اگه یه طوریش بشه دوستی ده ساله و برادریمون می ذارم کنار و این بار واقعا گردنتو می شکنم.ارشیا لبخند نیم بندی زد و گفت: نترس اگه طوریش بشه قبل از اینکه تو گردنمو بزنی خودمم مردم.بعد هم از دفتر ماکان بیرون رفت. این آخرین فرصتش بود باید هر جور شده خرابکاریش را درست می کرد.ماکان ظهر که رفت خانه سراغ ترنج رفت. توی اتاقش نشسته و داشت خط می نوشت. ماکان آرام وارد شد.سلام آبجی خانم.نگاهش خالی بود از آن سرزندگی توی نگاهش خبری نبود.ترنج میآی عصر بریم بیرون؟نه حوصله ندارم.اذیت نکن الان دو هفته اس تو خونه ای بیا بریم بیرون یه هوایی بخور.ماکان به خدا حوصله ندارم.ماکان اخم کرد و سرش را پائین انداخت.یک بارم تا حالا با هم بیرون نرفتیم ترنج. ما چه جور خواهر و برادری هستیم.ترنج نگاهی به
1399/12/23 16:58چهره به اخم نشسته ماکان کرد و لبش را گاز گرفت: باشه بریم.ماکان خوشحال از جا پرید و گفت پس ساعت چهار آماده باش بریم.باشه.ماکان سریع دوید توی اتاقش و شماره ارشیا را گرفت.الو ارشیا.چی شد ماکان؟راضیش کردم.به خدا نوکرتم جبران می کنم.ماکان که خودش هم خوشحال بود گفت: باید یک سال برام مفتی کار کنی تو بگو ده سال اگه من نه گفتم.خوش به حال خواهرم.ماکان فقط بیارش به این آدرسی که می گم.باشه کجا هست. یه پارکه .آدرسش.ماکان آدرس را گرفت و گفت خوب دیگه برو به سر و وضعت برس.ارشیا خندید و گفت:حالا تو هم هی مارو سوژه کن.ماکان خندید و قطع کرد. ترنج بی حوصله داشت حاضر می شد. اصلا دلش نمی خواست بیرون برود. دل و دماغ هیچ کاری نداشت. انگار خالی شده بود. فقط داشت بخاطر ماکان می رفت.ماکان در اتاق را باز کرد و گفت:حاضری؟نه چرا هولی دارم حاضر میشم.ماکان رفت طرف ترنج و مانتو مشکی که می خواست بپوشد از دستش چنگ زد:این چیه می پوشی؟ماکان بی خیال شو به خدا.نخیر داری با من میای بیرون باید شیک باشی. من اینجوری نمیام.بعد در کمدش را باز کرد و یک مانتوی کرم برداشت و گفت:این خوبه. با شال سفیدت بپوش رنگ سفید بهت خیلی میاد.ترنج ناخودآگاه اه کشید این جمله را ارشیا هم به او گفته بود. ماکان به طرف در رفت و گفت:بشمار سه آماده شدیا.ترنج به زور لبخند زد. و مشغول پوشیدن لباس هایش شد. چادرش را هم سر کرد و برگشت.کت ارشیا روی دسته صندلی اش بود. تمام مدت این دو هفته جلوی چشمش بود. باید می داد ماکان تا پسش بدهد. کت را برداشت و از اتاق خارج شد. سوری خانم هم از اینکه ترنج داشت از خانه بیرون می رفت خوشحال بود.ماکان با اینکه می دانست پرسید:این چیه؟ترنج سر به زیر انداخت و گفت:کت ارشیا از اون شب جا مونده.ماکان دست دراز کرد و کت را گرفت و گفت:بریم.ماکان خودش هم از هیجان داشت می مرد. وقتی ترنج سوار شد. فوری به ارشیا زنگ زد:ما داریم میام.دقیقا میاریش همون جا که من گفتم.باشه باشه.و سریع سوار شد.خوب کجا بریم؟هر جا تو بگی؟بریم یه کم قدم بزنیم توی این هواخیلی می چسبه.برای ترنج فرق نمی کرد. برای همین گفت: باشه.ماکان ترنج را جلوی پارک پیاده کرد و دستش را گرفت و به راه افتاد. تازه ترنج ان موقع بود که متوجه شد کجا هستند. رو به ماکان گفت:جا قحط بود؟ماکان با تعجب گفت:برای چی؟ پارکه دیگه؟ترنج پوفی کرد و با خودش گفت:پارکه دیگه. ماکان داشت دنبال نشانی که ارشیا داده بود می گشت. بالاخره پیدا کرد. نمی فهمید ارشیا چه اصراری داشت حتما همان نیمکت خاص باشد.ترنج ولی کاملا متوجه شد که ماکان دارد او را به کدام سمت می برد.نمیشه از این طرف نریم؟اه ترنج یه
1399/12/23 16:58بار با داداشت اومدی بیرون اینقدر نق نزن اصلا امروز هر چی من گفتم.قدم زنان به نیمکت مورد نظر نزدیک شدند که ماکان گفت:می خوای یک کم اینجا بشینیم؟وای نه؟قرار شد هر چی من گفتم.ترنج مشکوک شده بود. تمام این چیزها نمی توانست اتفاقی باشد. رو به ماکان گفت:این مسخره بازیا چیه؟ ماکان بی خبر از همه جا گفت:کدوم مسخره بازیا؟چرا منو آوردی اینجا؟ماکان به جای جواب به پشت سر ترنج نگاه کرد. بعد هم بلند شد و با لبخند گفت:دختر خوبی باش. به حرفاش گوش بده.ترنج گیج به ماکان نگاه کرد. ماکان راه افتاد و ترنج همانجور گیج با نگاه او را تعقیب کرد که چشمش به ارشیا افتاد.ماکان کنارش ایستاد و گفت:این آخرین شانسته.ارشیا در حالی که نگاهش به ترنج بود سر تکان داد. ترنج مانده بود اینجا چه خبر است. این صحنه چقدر برایش آشنا بود. ارشیا حتی با این هوای سرد همان لباس آن روزش تنش بود. چطور یادش مانده بود؟یک شاخه گل سرخ هم توی دستش بود. آرام نشست کنار ترنج. ترنج نمی دانست چکار کند. ماکان پشت به انها دور میشد. ارشیا دیگر این بار می دانست چه می خواهد بگوید.می دونی کی عاشقت شدم؟ترنج ناگهان برگشت و به ارشیا که به گل دستش خیره شده بود نگاه کرد.اون شب که تصادف کرده بودی. وقتی اون حرف احمقانه از دهنم پرید و اشکتو در اوردم. موقعی که داشتی گریه می کردی. همون موقع فهمیدم واقعا عاشقت شدم.می دونی چرا؟چون شناختم توی همون لحظه از تو کامل شد. تا قبل از اون نمی شناختمت. اینقدر توی غرور خودم دست و پا میزدم که اصلا جز ظاهر چیزی از تو نمی دیدم.اولین ضربه همون اولین بار بود که دیدمت. شوکه شدم. چادر پوشیده بودی. مشتاق شدم بشناسمت.ضربه بعدی رو وقتی زدی که فهمیدم نگام نمی کنی. بد مجازاتی بود.گرافیک خوندی تا ثابت کنی اگه بخوای می تونی هر کاری بکنی.تو خوشنویسی اینقدر عالی کار کردی که نشون دادی می فهمی هنر یعنی چی.ضربه بعد دفاع اون شبت درباره حجاب بود...از اینکه اینقدر پای اعتقاداتت وایساده بودی اونم توی اون جمع که کسی مثل تو نبود حض کردم. اون شب احساسم عوض شد فهمیدم می خوام مال خودم باشی بعد اون روز توی شرکت که ماکان برات صبحانه خریده بود وتو بین همه تقسیم کردی.و اون شبی که تصادف کردی و زخم دستت و از مامانت پنهون کردی فهمیدم چقدر دیگران برات مهمن. همون شب عاشقت شدم. برای همین رفتم که با خوم کنار بیام که ببینم احساسم یه چیز ظاهری و سر سری نباشه.و این آخری که از ماکان شنیدم. کاری که برای مهربان کردی.ترنج ساکت گوش می داد. هوا سرد بود ولی ارشیا چیزی نمی فهمید داغ بود. داغ داغ.گل را گرفت طرف ترنج و گفت:من دوستت دارم ترنج نه بخاطر
1399/12/23 16:58ظاهرت. بخاطر قلب مهربون و روح پاکی که داری. اگه از همین الان بخوای دیگه چادر نپوشی برام مهم نیست چون میدونم برای هر کاری حتما دلیل شو پیدا کردی.من اون شب بد شروع کردم از اول. باید از آخر شروع می کردم. نمی گیری دستم خسته شد.اشک چشمهای ترنج را پر کرده بود. باورش نمی شد. این حرف ها را از زبان ارشیا داشت می شنید. دستش می لرزید. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و گل را گرفت.نفس جبس شده ارشیا بیرون پرید.می بینی اینم فرق تو با من. اینم که از تو از من بهتر و مهربون تری. من همین جا دلتو شکستم ولی تو نه.ارشیا برگشت طرف ترنج و صدایش کرد:ترنج! هنوزم نمی خوای نگام کنی؟ دختر این دل ما پوسید برای یک نگاه تو.ترنج لبخند زد و سرش را بالا آورد. گل را بو کرد و بعد مستقیم به چشمام ارشیا زل زد.ارشیا نفس عمیق کشیدی و به عمق چشمان ترنج خیره شد.ترنج جلوی من دیگه گریه نکن.جوابش یک لبخند بود. و بعد اشکش را با دست گرفت.ترنج منو می بخشی؟ترنج لبخند زد: بخشیدمت ارشیا.به خدا نوکرتم.صدای ماکان هر دو را متعجب کرد. کت ارشیا را انداخت روی شانه اش وگفت:یخ زدی آقای عاشق پیشه.ترنج خجالت زده سرش را پائین انداخت که ماکان گفت پاشو دیگه بسته می خوام خواهرمو ببرم.ارشیا نگاه پر التماسی به ماکان انداخت و گفت:بی معرفتی نکن.بابا یه عده الان تو خونه ما منتظر شما دو تا مسخره ان.ارشیا با چشمای گرد شده گفت:کی بهشون خبر داده؟خوب معلومه من.چرا؟خوب می خواستم همه تو این خوشحالی شریک باشن.و هرهر خندید.ارشیا با حرص بلند شد و گفت:به هم می رسیم.باشه می رسیم.بعد جلو راه افتاد و گفت:زود اومدین ها.ترنج کنار ارشیا راه افتاد و ارشیا گفت:ترنج؟بله؟ارشیا با لبخند به چهره گلگون او نگاه کرد و گفت:هنوزم می خوای تا بعد از لیسانس صبر کنی؟ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:نه فکر نکنم.ارشیا از ذوق داشت می مرد. ترنج با خجالت گفت:ولی من هیچ کاری بلد نیستم.فدای سرت یکی و میاریم همه کارامون و بکنه. تا اون موقع هم خوب سالاد می خوریم. بعدم خودمون دوتا یه شرکت می زنیم رو دست ماکان بلند میشم.ترنج خنده اش گرفت:خوبه ماکان نفهمه.خوب فعلا بش نمی گیم.ترنج خندید و گل را بو کرد و گفت:ارشیا!ارشیا تمام این مدت برای شنیدن نامش از زبان ترنج صبر کرده بود اینقدر از شنیدن نامش ذوق کرد که ذوقش توی جوابی که به ترنج داد هم مشهود بود:جان ارشیا؟ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:میشه مهربان بیاد خونه ما؟هر چی تو بگی. ترنج! حالا میشه یک بار دیگه نگام کنی؟ عقده شده برام ترنج ایستاد و سرش را بالا گرفت. خودش هم دلش می خواست دلی از عزا در بیاورد برای تمام روزهایی که ارشیا را تنبیه می کرد
1399/12/23 16:58خودش هم زجر کشیده بود.ارشیا با لبخند نگاهش کرد و هر دو در نگاهم عاشق هم گم شدند.
آنچه که در اين کتاب ها توسط ما قرار داده ميشود نوشته هاي نويسنده کتاب ميباشد و ما هيچگونه مسئوليتي در قبال محتوا ندارد.
پایان
فصل دوم این رمان با نام برایم از عشق بگو در همین بخش برنامه موجود است
سلام دوستان ازامشب رمان جدید میزارم امیداورم خوشتون بیاد
1400/01/02 19:48دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد