رمان های جذاب

282 عضو

????

1400/01/02 19:48

#رمان_سیب_سرخ_حوا

1400/01/03 16:20

#پارت_1_سیب سرخ

1400/01/03 16:20

ساعت بند كيفم را روي دوشم جا به جا كردم و ساك دستي ام را محكمتر گرفتم و در چوبي خانه را گشودم كه صداي زيبا آرام خانوم جان به گوشم رسيد :مادر تروخدا مراقب خودتون باشيد حواستون به رانندگيتون باشه به اون محمد ورپريده ام بگو مبادا تند برونه هابرگشتم راه رفته را....خود را به آغوش گرمش سپردم در چشمانش ني ني اشك بود و سرخ سرخ قيافه ي معترض به خود گرفتم
-خانم جون!گريه؟! آخه چرا فدات شم به خدا اينطوري كني نميرما ميدوني كه دلم به اين سفر رضا نيست
سريع اشكهايش را زدود:نه نه قربونت برم برو مادر برو عموت اونجا چشم براهته سرش را پايين انداخت گفت از وقتي دوتا دست گلم پر پر شدن پاتو كه از در ميزاري بيرون دلم هزار راه ميره نگاه غمگيني به صورتش انداختم دستي كلافه روي پيشاني ام كشيدم :من كه سراز كاراي عمو درنميارم اخه نميشد تهران باهم حرف بزنيم!اين همه را تا تبريز اونم كنار اون محمد پرچونه اوف همينطور كه غر غر ميكردم صداي بوق ممتدش داخل كوچه پيچيد مادر جون هول زده مرا به سمت در هدايت كرد: برو مادر تا كوچه رو صداي بوقش كوچه رو ور نداشته و زير لب گفت نميگه مردم خوابن بي ملاحظه ....
گونه ي مادر جون و *ب*و*س*يدم و بادو از در بيرون زدم و به سمت پرشياي سفيد رنگ محمد رفتم و در عقب را باز كردم خود را روي صندلي راحتش ولو كردم

محمد از آينه چپكي بهم نگاهي انداخت:به به سلام حوا خانوم باد آمد و بوي عنبر آورد بعد صداش رو سرش انداخت توروخدا نيم ساعت ديگه ميومدي دستي در هوا تكان دادم :خيلي خوب نفس بكش ببخش حالا 7دقيقه هم منتظر نشديا قشقرق راه انداختي محمد نگاه چپكي ديگري نثارم كرد حالا چرا عقب !آژانسه ؟
نگاهم را مظلوم كردم اين جا بازه راحت ترم چشمكي زدم تازه اونجا جاي مونا خانوووووووم ديگه.......
محمد:خوشحالي دوست گند دماغت و بستي به ريش ما ديگه
-خيليم دلت بخواد دوست خوشگلمو آقاي پسر خاله.....
محمد سرعت ماشين را كم كرد و جلوي در قهوه اي رنگ خانه ي مونا ايستاد و بلا فاصله مونا پريد تو ماشين :سلام سلام به عزيزاي دلم ....
بعداز احوال پرسي با مونا سرم رو پشتي صندلي تكيه دادم ناخودآگاه صورت زيبا و معصوم مادر جون با او نگاه دائم نگرانش پشت پلكًهاي بستم جون گرفت چقدر دوسش داشتم مادرم خدابيامرز شبيه مادر جون بود روشن روشن اما من تيره بودم به بابام رفته بودم ...فكرم محور اين چيزا ميچرخيد كه كم كم چشمانم گرم شد
-حوا حوا ايييه حوا پاشو ديگه تنبل خانوم به سختي لاي چشمانم رو باز كردم :ها؟
مونا:پاشو گلم 5ساعت تو راهيم پاشو يه چيزي بخوريم فداتشم
با رخوت از جايم بلند شدم و به همراه محمد و مونا با

1400/01/03 16:23

قدم هاي ناموزون به سمت رستوران رفتم

نور خيره كننده رستوران خواب را از چشمانم ربود به سمت يكي از ميزهاي خالي رستوران رفتيم محمد با تمسخر نگاهم كرد گفت:توروخدا نگاه شكمو رو بوي غذا خواب هفت پادشاه رو از سرش پرونده و دستش مرا برانداز كرد:فقط نميدونم با اين همه خورد وخوراكت چطور هنوز ديلاقي به صندلي راحتم تكيه دادم و دستهايم را چليپا كردم :تو كه چيزي از تناسب اندام و قد بلند نميدوني لطفا نظر نده دستم رابه سمتش گرفتم با قيافه اي جمع شده اشاره اي به شكم برآمده اش كردم :تو حواست به خودت جمع باشه
مونا كه تا الان نظاره گر بحث ما بود كلافه دستي در هوا تكان داد :از دست شما دوتا محمد اون منو رو بده ببينم اگه منتظر شما بمونم از گشنگي مردم نگاهي به چشمان شيفته ي محمد انداختم كه ميخكوب مونا شده بود لبحند رضايتي مهمان لبهايم شد و زير لب خدا را بابت آرامش و عزيزاني كه دارم سپاس گفتم ....

بعد ازغذا داخل ماشين كه نشستيم مونا به سمتم برگشت:حوا ديگه نخوابيا بابا دلم پوسيد لبخندي به رويش زدم و با شيطنت اشاره اي به محمد كردم:نه كه حالا خوابيدن من به ضرر شما بود .....
مونا با خجالت و صدايي آرام گفت:وا ديوونه
خندم گرفته بود از مونايي كه سرخ شده بود و نگاه محمد كه رنگ شيطنت داشت....

نزديك تبربز بوديم كه صداي مويايلم ازجا پراندم نگاهي به صفحه ي موبايلم انداختم با ديدن نام پارسا عليمي دستپاچه و با صدايي كه سعي داشتم ذوقش را پنهان كنم جواب دادم:سلام اقاي عليمي
صداي جدي محكمش كه هميشه قلبم را ميلرزاند داخل گوشي پيچيد
-سلام خانم ايرانمهر شبتون بخير بد موقع كه مزاحم نشدم
-نه نه اصلا بفرماييد
-راستش در رابطه با پروژه ي مشتركمون مزاحم شدم ميخواستم اگر بشه همديگرو ببينيم و اصلاحيه هاي اخر رو انجام بديم ميدونيد كه پس فردا بايد تحويل استاد بديم
-با ناراحتي انگشت سبابه ام را روي پيشانيم كشيدم راستش آقاي عليمي من سفري برام پيش آمده كه متاسفانه نميتونم خدمتتون برسم گفتم اگر سختتون نيست شما زحمتش رو بكشيد و تحويل استاد بديد
-خواهش ميكنم زحمتي نيست پس سفر خوبي داشته باشيد وخداحافظ
-با حسرتي پنهاني ناخوداگاه گفتم به اميد ديدار اقا پارسا و در دلم عمو را به خاطر اينكه براي اين سفر ناگهاني كه ناخواسته باعث شده بود از ديدن مردي كه اين روز ها حتي اسمش هم تپش قلبم را نامنظم ميكرد محروم كرده بود شماتت كردم
نفس عميقي كشيدم :اي كاش زودتر برسيم محمد
محمد بدون اينكه نگاهم كند گفت :ديگه كم كم ميرسيم
كلافه نگاهم را به بيرون دوختم ....
تابلوي به تبريز خوش آمديد نويد خلاصي ازين سفر خسته

1400/01/03 16:23

كننده را داد به وليعصر كه رسيديم سرعت ماشين كم شد و با تك بوق محمد اقا حمزه سرايدار چنين ساله و وفادار عمو در عظيم الجثه ي آهني خونه ي عمورا برويمان گشود....
عظمت باغي كه پيش رويم بود مثل هميشه مرا تحت تاثير خود قرار دادنگاه كردم به جاده ي سنگي كه دو طرفش درختان ميوه و گل هاي خوشبو گرفته بود منتها ميشد به درسفيد و بزرگ ورودي خونه ي عمو
من نميدونم عمو چطوري تك و تنها تو اين باغ درندشت زندگي ميكرد البته خدمتكارها بودن اما اونا كه خانواده نميشن!
زن عمو كه سالها پيش بر اثر سرطان فوت شده بود و امير سام پسر عموم 84سال پيش از ايران رفته بود و من حتي قيافشم يادم نيست....
براي ديدن عمو سريع از ماشين پياده شدم و با ذوق براي ديدن عموي عزيزم به سمت در پرواز كردم
كه دستم روي زنگ در با فرياد بلند عموجان ثابت موند
-تو غلط كردي پسره ي جوانلق.....

بهت زده از فرياد عمو به در خيره شده بودم كه مهري خانوم خدمتكار چندين ساله ي عمو درو باز كرد و با چهره اي كه نگراني و تشويش توش موج ميزد و به زحمت سعي در پنهان كردنش بود دستپاچه گفت:س سلام خانوم خوبيد هزار ماشالله چشمم كف ...
قبل ازينكه صحبت هاي اضافي مهري تموم شه كلافه همانطور كه از كنارش ميگذشتم گفتم سلام مهري جون عمو كو اين سرو صدا ها چيه ؟به حالات دو دنبالم راه افتاد :خانوم جون اقا امير سام اومدن همزمان با حرف مهري به پذيرايي رسيدم كه ديدم عموجانكه هنوز متوجه حضور من نشده بود با چشماني سرخ از خشم به مردجواني كه كنارش زني كه معلوم بود ايراني نيست و بي مهابا دستهايشان درهم قفل شده بود نگاه كرد و گفت :حالا واسه من ميري زن ميگيري ده سال ؟اونم بي خبر آفرين امير سام آفرين ....
و با حرص دستي برايش زد و ادامه داد كه ده ساله زنته و دوسش داري آره؟
پس الان اومدي واسه چي ؟كه حتما كادوي عروسيتو بگيري
صداشو بلند تر كرد :واي به حالم امير سام يه عمر سنتهاي خونواده رو واسه همه ديكته كردم و ذره ذره تو مغز ايرانمهر ها ريختم اونوقت دست گل من بعد 84سال مياد ميگه من زن دارم...
تو نميدونستي رسم خونواده رو؟تو نميدونستي قانونارو ؟مرد جوان نگاه بي تفاوتي به من انداخت و دوباره رو به عمو جان كرد با صدايي كه از خشم خفه شده درونش ميلرزيد:آقاجون..
-آقاجون و....
لااله الله رفتي مثل دزدا زن گرفتي بعد اومدي ميگي آقا جون...
-سلام
صداي محمد حرف عمو را نيمه قطع كرد و سرها را به طرف خود برگرداند و من را كه با ديدن همچين وضعي ماتم برده بود رو به خودم برگردانند
همانطور كه عمو جان عصا زنان به سمتمان ميامد آغوشش را برويم گشود و مني را كه جو موجود باعث شده لال بشم

1400/01/03 16:23

رو به زبان اورد:سلام عمو جان دلم براتون تنگ بود خيلي ...
و به سرعت درآغوشش جاي گرفتم و عطر تنش كه بوي پدر ميداد رو با ولع به ريه هايم فرستادم
_سلام دختر قشنگم خوبي بابا
و سپس رو همانطور كه در آغوش پدرانه اش بودم با لحني كه آثار تشويش ثانيه هاي قبل درش مشخص بود رو به محمد مونا كرد:سلام محمد خان گل
سلام دخترم خوش آمديد بفرماييد خسته ي راهيد بفرماييد بشينين و بعد دستش را پشتم گذاشت و مرا به سمت مبل هدايت كرد
نگاهم به مردي كه حالا سرش را بالا اورده ومستقيم به چشمانم خيره شده بود افتاد كه هنوز دستانش قفل زني بود كه حالا فهميده بودم همسر فرنگيش هست افتاد
صداي گرم و مردانه اش داخل سرم اكو شد :سلام دختر عمو...

خيره به چشمان عسلي رنگ مردي كه حالا ميدونستم پسرعمومه شدم و جوابش رو دادم و بي تفاوت رو مبل پشت سرم نشستم اما امير سام به همون نگاه خيره اش كه تا عمق وجودم نفوذ ميكرد ادامه داد و با دستش به همسر فرنگيش اشاره كرد :حوا خانم ايشون اميلي هستن و با دستش رو به اميلي به اشاره كرد عزيزم ايشون حوا دختر عموم حوا با لهجه غليظي انگليسي و با لحن نه چندان دوستانه اي گفت: خوشبخت هستم
با لبخند زوركي گفتم منم همينطور
هنوز زير نگاه خيره ي امير سام موذب بودم
كمي جا به جا شدم كه عمو گفت بچه بريم شام كه شماهم بعدش استراحت كنيدخسته ي راهيد هنوز تو شيش و بش بحث عمو و امير سام و ارتباطش به من بودم كه عمو منو تو اين وضعيت احضار كرده پس با اين تفاصيل قضيه جدي تر از اين حرفاست اصلا نفهميدم كي رفتيم داخل پذيرايي و كي روي يكي از صندلي هاي ميز سلطنتي 75نفره ي خانه عمو نشستم كه با دستي كه از نرميش فهميدم متعلق به موناست به خودم اومدم و لبخندي زدم كه با چشم اشاره به غذام كرد :
بخور خوشكلم بازي نكن سري تكان دادم و قاشقي از زرشك پلو ي خوشمزه ي تو بشقاب مقابلم به دهان برد كه نگاهم به زن و شوهر رو به رويم ميخكوب شد كه مرد جوان براي همسر زيبايش با عشق غذاميكشيد بي تفاوت شانه اي بالا انداختم به غذايم ادامه دادم بعد به عمو بقيه شب بخير گفتم و به اتاقم در طبقه ي بالا رفتم در اتاقم رو كه باز كردم عطر گل ياس بينيم رو پر كرد مهري جون ميدونست عاشق گل ياسم چراغ رو كه روشن كردم اتاق سفيد رنگم با سرويس كرم صورتي زيبايم چشمم را نوازش كرد لباسم رو سريع با يك لباس خواب سفيدرنگ و كوتاه عوض كردم و خودم رو با ضرب روي تختم پرت كردمو فارق از اتفاقات امروز تن خسته از سفرم رو به يك خواب عميق سپردم......
از خشكي گلويم چشمان مست خوابم رو به زور از هم گشودم نگاهي به ساعت روي موبايلم انداختم 5صبح بود

1400/01/03 16:23

....با رخوت از جام بلند شدم كور مال كورمال از پله ها پايين رفتم كه صداي ريز ريز صحبت كردن دو نفر گوشهايم رو تيز كرد......دو پله كه پايين تر رفتم صداي عصبي و محكم اميرسام به گوشم رسيد كه به سختي سعي در كنترل ولمش داشت:اميلي اين وقت شب تو باغ چيكار ميكني اونم با اين لباس نميدوني حمزه پسر جوون داره نميدونم داري با كي لج ميكني من؟يا زندگيمون
يا داري با بازي با تعصباتم من و مجبور به كاري كه ميدوني اصلا مايل نيس.....اميلي انگشت اشاره اش را به طرف امير گرفت و با لحن طلبكارو همون لحجه ي غليظ انگليسيش گفت :امير من با اين حرفاي تو كاري ندارم فقط 89روز اينجا ميمونم تو 89روز وقت داري به قولت عمل كني بعد ده روز يا با تو ميرم يا بي تو همين.......

امير سام كلافه دستي داخل موهاي پرپشتش كشيد وبه سمت پله ها برگشت كه همزمان من از اخرين پله پايين اومدم تا من و ديد رگ هاي پيشونيش برجسته تر شد و صورت سرخش رو پايين گرفت با صدايي كه از خشمي كه دليلش رو نميدونستم ميلرزيد گفت:شب بخير دختر عمو
سري تكان دادم و با خميازه به سمت آشپزخونه رفتم و ليواني آب از يخچال پر كردم و يه نفس سر كشيدم و خودمو به سمت اتاقم كشيدم و بدون فكر به اتفاقاتي كه افتاد چشمانم را بستم و خودم رو به يك خواب عميق سپردم صبح با صداي مهري كه از پشت در براي صبحانه صدايم ميزد از جا پريدم با خميازه اي كه رخوت رو ازم دور ميكرد پتو رو كنار زدم و به سمت دستشويي رفتم كه يهو مغزم قفل كرد از اينه قدي رو به روم سرتا پاي خودم رو برانداز كردم و دو دستي بر سرم كوبيدم يعني ديشب جلو امير سام با اين لباسا بودم نگاهم رو با درموندگي از اينه گرفتم و رفتم حموم حالا كاريه كه شده بهتره بش فكر نكنم با اين افكار از حموم در امدم و يه ست اديداس صورتي تنم كردم پيش به سوي صبحانه
همه دور ميز جمع بودند كه محمد با ديدنم گفت :به خانم خانما صبح عالي بخير لبخند پهني بهش زدم و رو به عمو جان گفتم سلام عموجان عمو سري تكان داد رو به همه كردم گفتم :صبح همه بخير و كنار مونا كه با قيافه بغ كرده با صبحانه اش بازي ميكرد نشستم آروم به پهلويش زدم :چرا پكري خانوم گل
-نميدونم از پسرخاله جانت بپرس نگاهم رو به محمد دوختم كه محمد لقمه اش رو فرو داد گفت هيچي حوا جونم برام كاري پيش اومده بايد برگردم با خان عمو هم صحبت كردم ايشون گفتن موقع برگشتت خودشون برت ميگردونند كه عمو با سر گفته هاي محمد رو تاييد كرد از رفتنشون پكر شدم و بادم خوابيد دستم رو دور گردن مونا انداختم و با لبخند تصنعي گفتم :ايشالا دفعه ي بعد ميايم حسابي خوش ميگذرونيم مونا خودش روبيشتر بهم نزديك

1400/01/03 16:23

كرد:دوست دارم خواهري....

بعد از بدرقه محمد ومونا بي حوصله به طرف اتاقم رفتم كه عمو صدام زد :حوا جان بيا پذيرايي وقتشه يه چيزايي رو بدوني متعجب و خوشحال كه بالاخره ميتونم سريع تر به تهران برگردم و به كارام برسم دنبال عمو راه افتادم عععه قناري هاي عاشقم كه اينجان نميدونم چرا اصلا حس خوبي اميلي ندارم بي توجه به اون دوتا رو به روي عمو نشستم منتظر شدم بالاخره عمو به حرف اومد :حوا تو بايد بنا به رسوم خانواده بايد با امير سام ازدواج كني ...
وحشت زده از چيزي كه ثانيه هاي قبل شنيدم از جام پريدم كه اميلي با گريه تند تند از پله ها بالا رفت با چشمان گشاد شده از عمو پرسيدم :عمو يع ..يعني چي منظورتون چيه امير سام زن داره م..م...من نميفهمم عمو وسط حرفم پريد ميدوني كه تو خانواده ما ازدواج با غريبه ممنوعه و امير سام بدون اجازه من اينكارو كرده و رفته يه زن فرنگي و نازا گرفته ...
سرش رو انداخت پايين :خاندان ايرانمهر به وارث احتياج داره...

آروم عقب رفتم تا پشتم به ديوار برخورد كرد سرمو بين دستام گرفتم:نه نه اين امكان نداره اميرسام ؟! نه من نميتونم نگاهي به عمو جان كردم به رو به رو خيره شده بود

-عمو شما كه هميشه ميگي تو دختر مني عمو با دخترت اينكارو نكن شرم و حيا رو كنار گذاشتمو گفتم رفتم جلو و دست هاي عمو راگرفتم :عمو جون من دلم با كس ديگه ايه تروخدا با من اينكارو نكن قلبم رضا نيست ترو به روح بابا رضا نكن عمو ...
نگاهم به امير سام افتاد كه كنار سالن ايستاده بود رگ هاي پيشاني و گردنش برجسته تر از هميشه بود نگاه گرفتم از اويي كه مرا با خود داشت غرق فاضلاب زندگيش ميكرد...
محكم تر دست عمو را فشردم ترو به هر كس كه ميپرستي نكن عمو هق هقم اجازه نداد ادامه بدم...
عمو با تكيه بر عصاي چوب گردويش بلند شد:نميشه دخترم عزيزم عرف قانون رسم خانواده زير پاگذاشتني نيست سرش افكنده شد :اگه رضا هم بود همينكارو ميكرد....

وسط حرف عمو پريدم و با جيغ گفتم :عمو باباميخواست من ماشين جوجه كشي شم ؟!
من درس دارم من زندگي دارم عمو من آدمم منم حق دارم عاشق كسي بشم كه خودم انتخابش كردم عمو من كس ديگه اي رو دوست دارم به امير سام اشاره كردم من زن دوم شم !؟
سرم را بين دستام گرفتم و نشستم از تصورش تيره ي پشتم لرزيد
-عمو ميدوني زن دوم چي؟
عمو تكيه بر عصاي خود زد و بي توجه به التماسهاي من آخر اين ماه عروسيته دختر بلند شو خودتو جمع و جور كن ..
همون موقع اميلي چمدون به دست و گريان پايين آمدو با همون لهجه ي غليظ انگليسيش رو به عمو كرد:زندگي منو جهنم كرديد براي رسومات احمقانتون
پوزخندي زد و با لحن مسخره اي گفت:شمارو

1400/01/03 16:23

ميسپارم به همون خداتون و بدون نيم نگاهي به امير سام كه ساكت گوشه ي سالن ايستاده بود از در بيرون رفت
عمو سري تكان داد وبا خشم نهاني رو به اميرسام گفت :بي عرضه
امير سام كه ديگه از سرخي به كبودي ميزد سرش را پايين انداخت و به سرعت از پله ها بالا رفت
عمو وقتي كنار من رسيد دستش را روي شانه ي من گذاشت:دخترم تو از اول ميدونستي اين روز ميرسه تو حق اميري تو ميدونستي از بچگي به اسم اميري چيزي جلو دار اين حقيقت نيست
ضربه ي ارومي به شانه ام زد :با تقديرت نجنگ دختر ....
اين را گفت و به آرامي از كنارم رد شد ...
آره آره من اين رسم مسخره رو ميدونستم اما چه احمقانه فكر كردم براي من اجرا نميشه چه احمقانه با ديدن زن امير سام خوشحال شدم چه احمقانه و با خوش خيالي عاشق پارسا شدم چقدر احمقم چقدر احمقم ....صداي هق هق بلندم سالن بزرگ خانه ي عمو را پر كرد...

خودم رو بي حال و نا روي تختم انداختم و با چشماي اشكي به ديوار رو به روم زل زدم و فكر كردم به آينده آينده اي نا معلوم سرم رو بين دستانم گرفتم خدايا زن دوم ؟
من حوا ي 79ساله؟
زن دوم يه مرد 64 ساله شم ؟
فقط واسه بچه !واسه اينكه نافم رو به نام اون بريدن!
خدايا من دارم ديوونه ميشم نميخوام ...نميخوام من عاشق پارسام ميدونم اونم من و دوست داره حسم بهم ميگه....
من دانشگاه دارم آره آره من بايد برم من بايد از ين سرنوشت كوفتي فرار كنم من نميخوام واسه بچه زن كسي بشم .....
با اين فكر ساكم رو كه نصفه نيمه بازكرده بودم بقيه لباسام روداخلش ريختم و بي توجه يه مانتو روسري به تن كشيدم و از اتاق زدم بيرون كه صداش من رو ميخكوب كرد
-كجا دختر عمو؟حالا چرا با عجله؟
پوزخندي مهمان لبهايش شد:ميگفتي هر جا ميخواستي ميبردمت حتي پيش اون يارو سگه شغاله كي بود؟همون كه عاشقشي و چشماتو رو همه چي به خاطرش بستيو شرم و حيا رو خوردي رو آبرو رو قي كردي
دستانم مشت شده بود ازين همه وقاحت و توهيني كه بهم كرد چپكي نگاهش كردم بدون جواب راهم رو كشيدم به سمت در
كه بازوم اسير پنجه هاي قوي و مردانش شد :نگفتي كجا با اين عجله سعي كردم بازوم رو از دستش جدا كنم اما نشد زورش خيلي بيشتر از من بود با حرصي كه سعي در پنهانش داشتم گفتم:قبرستون هرجا كه تو و اسمت تو زندگيم نباشه .....
پوزخند مسخرش دوباره نمايان شد :هه بيچاره اگه تا الانم گذاشتم راست راست را ه بري و براي خودت بچرخي لطف كردم بهت همه عمرت زير بليط من بودي اگه يادت رفته يادت بندازم
تقلايي براي آزاد كردم بازوم كردم:نخير.... آقا چه خوش اشتها تشريف دارن مثل اينكه بدتم نيومد همچين ...دوتا دوتا سرديت نكنه يه وقت......
عصبي غريد:زيادي

1400/01/03 16:23

زبونت درازه عيب نداره خودم كوتاهش ميكنم تا بفهمي مال كسي بودن يعني چي تو وقتي چشماتو باز كردي به اين دنيا مال من بودي حق من بودي حق اظهار نظري نداري حالا هم زبونتو كوتاه كن بشين سر زندگيت نخواه كه با من سرجنگ بزاري كه بد ميبيني اون موقعست كه تلافي همه ي غلطاي اضافيتو سرت در ميارم دختره ي خيره سر....

شكستم به معناي واقعي شكستم و مرگ غرورم رو با چشمهام ديدم .....با ضرب بازم رو كه حالا شل ترگرفته بود رو از دستش بيرن كشيدم و به اتاقم برگشتم ....
خدايا...خدايا صدامو ميشنوي دستمو بگير اي خدا نزار مرگ آرزو هامو به چشمام ببينم ...
آره بايد برم ....من حتما بايد برم ...هر جوري شده ازين جهنم كه ميخوان زندگيمو ازم بگيرن ميرم هر جور شده....با اين فكر با انرژي مضاعف بلند شدم و دوباره دوش گرفتم تا فكرم باز شه تصميم گرفتم ديگه التماس نكنم ديگه ميدونستم التماس روشون تاثيري نداره تا بعدازظهر آروم آروم لباسام رو از چمدون درآوردم و جا به جا كردم تا كسي بهم شك نكنه رفتم تو باغ ....
وقتي از در بيرن اومدم هوا ي خنك و تميز تبريز به ريه هام هجوم آورد ...آخ كه چقدر عاشق اين جا و هواش بودم اين جا تا الان برام بوي زندگي داشت اما الان دارن زندگيم رو همينجا ازم ميگيرن اما من نميزارم نميزارم خودمو نجات ميدم.....مطمئنا بعد از فرارم عمو ديگه حتي به صورتمم نگاه نميكرد چه برسه به اين كه دوباره بزاره بيام باغش پس حسابي تو باغ گشتم و جاي جايش رو تو ذهنم حك كردم....
نميدونم چند ساعت توي باغ قدم زدم و تو افكارم غوطه ور...
به آسمون نگاه كردم حالا ديگه بجاي خورشيد تو آسمون پرازستاره بود با تعجب به ساعت مچي بند چرميم نگاه كردم ....
چشمام چهارتا شد 0شبه من چندين ساعت بدون اينكه بفهمم تو فكر آينده ي نا معلومم غرق بودم....صداي هميشه نگران و مهربون مهري جون از جا پراندم:خانوم جون فدات بشم بلند شو بيا شام بخور مادر ناهارم كه نخوردي رنگ به رو نداري
-مهري جون شما برو تو من ميام چشم....
من بايد قوي باشم بايد بزارم فكر كنن باهاشون كنار اومدم ...ولي بالاخره ميفهمن نميتونن من رو مجبور به كاري كنن اونا نميتونن زندگيم رو ازم بگيرن فقط من براي زندگي خودم تصميم ميگيرم فقط خودم....
با آرامش ساختگي وارد عمارت شدم و به سمت ميز رفتم عمو به محض ديدنم گفت:بيا بشين حوا جان بيا دخترم....
-چشم عمو ميشينم ...
زير شلاق نگاه اميرسام كه با تعجب و ريز بيني بهم دقيق شده بود شامم رو خوردم ...خوردن كه نه بغض تو گلوم نميزاشت چيزي بخورم فقط با غذا بازي كردم ....
بلافاصله بلند شدم :عمو جان با اجازه و شب بخير ....
عمو با تحكم عصايش رو بر زمين كوبيد

1400/01/03 16:23

بشين حوا تو ميدوني تا وقتي همه غذاشون رو تموم نكردن هيچكس حق ترك سفره رو نداره ...
پوزخند محسوس امير سام به قلبم چنك انداخت
با غيض و حرص سر جايم نشستم ....
همين قوانينن مسخره و عهد بوقي شون داره آتيش تو زندگي من ميندازه....
با لحن مسخره اي رو به اميرسام كردم :همسرتون رو نميبينم پسر عموووو
با چشماني خيره اي كه چيزي ازش معلوم نبود جواب داد:براي آرامش اعصاب رفته سفر اتفاقات اين چندروز براش سنگين بود هرچند همه چيز رو از اول ميدونست چند روزي رفت تا كنار بياد كمي طول ميكشه .....
با مسخرگي ادامه داد ولي مثل اينكه
شما راحت كنار اومدي دختر عمو ....
مشت هايم چنگ شد از كنايه اش ....
عمو صدايم زد:حوا بيا تو اتاقم باهات كار دارم

با تقه اي به در وارد اتاق عمو شدم ....
عمو يا دست ضربه اي آرام به مبل كناريش زد بيا....بيا بشين حوا جان روي مبلي كه كنار عمو بود نشستم و منتظر نگاهم را به او دوختم....
-دختر گلم من با پدر بزرگ و مادر بزرگت صحبت كردم آخر هفته ميرسن تبريز براي انجام مراسم ها.....
به چشمانم رنگ التماس دادم :عمو جان من اين ازدواج رو قبول ندارم دلم راضي نيست دستهايش را گرفتم همان ها كه از كودكي پدرانه روي سرم كشيده ميشد اما حالا چي ؟عمو با همين دست ها داره زندگيم رو نابود ميكنه....
عمو دستي روي سرم كشيد :دخترم تو هميشه مثل دخترم بودي و با بچم برام فرقي نداري اگر بگم عزيزتري بيراه نگفتم اما دخترم اين سرنوشت توئه اين يه بايد تو زندگي تو....
ميفهمي بايد يعني چي؟يعني جاي هيچ تغييري نيست ميدونم ....ميدونم امير زن داره اما تو از روزي كه به دنيا اومدي طبق رسوممون به نام امير شدي ....
ميدونم اين جمله شايد برات سنگين باشه اما راه چاره اي نيست دخترم با زندگيت كنار بيا....
ميدونستم حرف زدن و التماس كردن به عمو بي فايدست...
نااميد از روي صندلي منبت كاري شده ي چوبي بلند شدم :با اجازه عمو ....
به اتاقم پناه بردم و براي فرارم نقشه كشيدم ....
لپ تاپ رو برداشتم رفتم تو سايت اولين بليط براي تهران فردا 5صبح بود سريع با ذوق اكي كردم و با فكر رهايي ازين مخمصه خودم رو رو تخت انداختم و خودم رو به خواب سپردم بي خبر از فرداهايي نامعلوم.....

با رخوت چشمانم را باز كردم و نگاهي به ساعت كردم 87 بود...
خوب خداروشكر وقت صبحانه گذشته و با قيافه ي منحوسش رو به رو نميشم ...
حوصله دوش گرفتن نداشتم با همان لباسي كه تنم بود از ديروز پايين امدم :مهري جون ؟مهري جون؟
كجايي ؟
مهري هن هن كنان از ته سالن به من رسيد:جانم مادر بيا صبحانه بخور الهي بميرم برات آفتاب تا وسط حياط اومده هنوز شكمت خاليه بيا بي.....
وسط حرف مهري

1400/01/03 16:23

خانوم پريدم :بقيه كجان مثل اينكه كسي نيست!
والا خانوم آقا رفتن باشگاه گلف يه كم ورزش كنن
نگاهش را ازم دزديد و ادامه داد آقا كوچيكم با املين خانوم رفتن بيرون ....
با بيخيالي خنديدم املين ديگه چيه مهري خانوم اميلي
سري تكون داد و دستش را در هوا نگه داشت :چي بگم والا من اصلا نميدونم آقا از چيه اين دختر فرنگي خوشش اومده...
در حاليكه از شنيدن خبر نبودش اشتهام باز شده بود گفتم :حالا حرص نخور مهري جونم كو اين صبحانه ي ما دلم ضعف رفته حسابي...
بعد از چند مدت بدون نگاه هاي آزاردهنده اش حسابي از خجالت شكم جان درومدم و با يه *ب*و*س* آبدار از مهري جون تشكر كردم.....
با خودم فكر كردم حالا كه خان عمو و آقاي اخمو نيستن آخرين روزيم هست كه تو تبريزم برم تو بازارا يه گشتي بزنم ...
سريع بلند شدم و يه مانتو ي سبز يشمي وشلوار فيلي با شال سبز ست كردم و بدون هيچ آرايشي از در بيرون زدم....يه كم كه تو پاساژ ها گشتم بعد از خريد يه شلوار و يه شوميز خودم رو به يه چايي تو كافه دعوت كردم .....
حالا كه خيالم از خلاصي ازاين ازدواج اجباري راحت شده بود چرا خوش نگذرونم وبه خاطر مغز متفكرم به خودم يه سور ندم!
وارد كافي شاپ تاريكي شدم كه به زيبايي ديزاين شده بود و فضايي شاعرانه داشت و گوشه و كنارش چند زوج جوان نشسته بودند ....
واقعا هم فضاش كاملا براي زوج هاي عاشق مناسب بود گوشه اي ترين ميز را انتخاب كردم ونشستم ....تو روياهام خودم رو با پارسا جاي اين زوج ها گذاشتم كه لهجه انگليسي آشنايي من رو از رويا به واقعيت پرتاب كرد.....

- ميفهمي چي ميگي؟! ما اومديم اينجا تا تو مشكل دختر عموتو با بابات حل كني نه نه اينكه باهاش ازدواج كني ...
مگه تو از من 89روز وقت نخواستي باباتو راضي كني ؟!
الان به من چي ميگي امير؟
امير من تورو با كس ديگه اي تقسيم كنم .....
گريه مانع ادامه ي حرفش شد...
صدايش به گوشم رسيد :اميلي عزيزم ميگي چيكار كنم من و تو با اين شرط باهم ازدواج كرديم من به تو گفته كس ديگه اي به جز تو تو زندگيم هست تو كاملا باهاش كنار اومدي يادته؟
اميلي با هق هق ادامه داد :امير اون مال 89سال پيش بود براي وقتي كه ازدواج ما فقط براي اقامت تو بود و پول نه الان كه عاشق هميم امير من ....من دوست دارم...
كلافه دستي به موهاي پرپشتش كشيد :مرداي ايراني يه چيزي دارن به نام غيرت همون كه تو هيچوقت بهش احترام نزاشتي اميلي ...من نميتونم وظيفه اي كه رو دوشم هست رو انجام ندم ببين من انقدر دير كردم و كمرنگ بودم كه ناموس من كسي كه از اول عمرش مال من بوده تو چشمام نگاه ميكنه ميگه عاشق كس ديگه ايه اينو نميتوني بفهمي اميلي ....
عزيزم منم دوست

1400/01/03 16:23

دارم اما عشق يه چيزه وظيفه يه چيز ديگه من وظيفه دارم براي بابام يه وارث بيارم ....دستهاي اميلي را گرفت ميدونم سخته اما
عزيزم ما با دونستن همه اين حقيقت با هم مونديم مگه نه؟ اميلي كه ديگه گريش بند اومده بود گفت:ا ....امير من نميتونم تو رو باكسي قسمت كنم ...ببين ميدوني.....اگر تو بچه داشته باشي من ...من ديگه هيچ پشتوانه اي ندارم مي ...ميدوني كه من تو آمريكا هم آه در بساط ندارم اگه تو نباشي چجوري زندگيم رو بگذرونم حد...حداقل يه پشتوانه به من بده تا...تا حداقل خيالم راحت باشه ميدوني كه چي ميگم امير...

اميلي كه معلوم بود داره دنبال بهترين واژه ها براي ادامه ي حرفش ميگرده ادامه داد:اميرجان من فقط ميخوام مطمئن شم بعد تو زندگيم نابود نميشه....
امير سام وسط حرف اميلي پريد:عههههه پس تا الان كه داشتي ميگفتي بدون من ميميري حالا چطور شده برات زندگي بعد من قابل تصور شده ....كلافه دستي به صورتش كشيد :باشه يه فكري براي اون ميكنم الان ديگه مشكلي نيست خيالم از طرف تو راحت باشه؟حالت خوبه الان؟نميخوام آسيبي بخوري تو اين جريان...
اميلي كه حالا چشمان خندانش تو اون تاريكي هم معلوم بود گفت :كاملا خوبم عزيزم تا وقتي تو پيشم باشي اصلا عاليم عشق من ....در حالي كه دستان امير را گرفته بود و بلندش ميكرد گفت :بيا عزيزم بيا بريم اينجا تاريك هست دلمون ميگيره ....
در دلم پوزخندي زدم:چه عشق قابل ستايشي واقعا من رو بگو واسه اين تحفه هم غصه ميخوردم ....
بي خيال شانه اي بالا انداختم و به منو خيره شدم ...
بعد از خوردن يه چاي و كيك تازه به سمت خونه باغ رفتم تا براي شب حاضر شم....

وقتي رسيدم خونه تا شب مثل مرغ سركنده بودم دلم گواهي بد ميداد تا وقتي ميخواستم برم هر دقيقه مثل سال بود واسم بالاخره موقعش رسيد.....
آروم لاي در رو باز كردم و پاورچين پاورچين از پله ها پايين رفتم قلبم داشت ميومد تو دهنم......
وقتي به در رسيدم مثل پرنده ي از قفس آزاد شده از در پريدم بيرون و تا در باغ يه نفس دويدم و خودم و به بيرون پرت كردم و سوار تاكسي تلفني كه خبر كرده بودم شدم ...
دستم رو روي قلبم گذاشتم ....
از شدت هيجان كوبشش رو حس ميكردم ....
بالاخره وقتي سوار هواپيما شدم نفسي از سر آسودگي كشيدم و 54دقيقه اي كه رو آسمون بودم رو براي خودم خوابيدم ....
-مسافرين محترم درحال كم كردن ارتفاع هستيم لطفا كمربند ايمني خودرا ببنديد و صندلي خود را به حالت اوليه درآوريد.....
با اين صدا از خواب پريدم و با رخوت جا به جا شدم و نشستم ....
تمام طول راه به اين فكر كردم كه اومدنمو چطور واسه عزيز جون و آقا جون توضيح بدم كه اصلا نفهميدم چجوري رسيدم در خونه

1400/01/03 16:23

......
آروم كليد انداختم و رفتم تو چراغ ها خاموش بود و همه جا ساكت ساعت 2نشده بود هنوز آروم به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس به تختم خزيدم.....
-آخيش هيچ جا خونه خود آدم نميشه حالا ديگه جام امنه عزيز و آقا نميزارن كسي بهم زور بگه و چيزي رو بهم تحميل كنن.......
حالا با آرامش خيال راحت خوابم برد.....غافل از آينده ي تلخي كه همراهم خواهد بود

با صداي در از جا پريدم و صداي پر مهر مادر جونم كه بهم آرامش ميداد رو شنيدم:حوا ؟مادر؟تو اينجايي كي اومدي آخه عزيزم؟
لبخندي زدم و با كش و قوسي به بدنم از جام بلند شدم و گونه ي تپلش رو *ب*و*س*يدم:سلام مادر جون خوشگلم دلم برات يه نقطه شده بوداااااا.....
سفت به خودم فشردم منبع آرامش اين روزهايم را.....
-خودتو لوس نكن حالا برو يه به صورتت بزن و بيايه چيزي بخور ساعت 87 هم گذشته ها بعد بگو تو اي هير و وير اينجا چه ميكني آخه مادر؟......
سر سفره نشستم و لقمه ي نون سنگك تازه و مربا رو به دهان بردم كه صداي مهربون بابايي رو شنيدم:كو اين نخودچي بابا پس خانوم تو كه گفتي اومده.....
به سمتش پرواز كردم و در آغوش پر مهرش جاي گرفتم
-آخ كه باباي چقد دلم برات تنگ شده بود
لپم رو كشيد و گفت :ورپريده 5روز رفتي و خبراي خوب برامون آوردي حالا چطور شده از عموت دل كندي و با اون همه كار واسه عروسي برگشتي ؟
وايميسادي چندروز ديگه ماهم ميومديم خوب باباجون......
با اين حرف بابايي غم عالم به دلم ريخت حالا چجوري واسشون توضيح بدم ....
دوانگشتم رو بهم پيچيدم و با من و من گفتم :را....راستش بابايي چجور.......
با صداي بي موقع آيفون حرف تو دهنم ماسيد...،

مادرجون با تعجب ابروهايش را بالا داد:يعني كيه اين موقع روز؟
شانه اي بالا انداختم:نميدونم بزار ببينيم با اين حرف بلند شدم ....
از ديدن كسي كه پشت آيفون بود رنگم پريد:اين اينجا چيكار ميكرد چجوري اومده ....
همون جلو آيفون خشكم زده بود كه با صداي بابايي از جا پريدم:كيه دخترم ......
نگاهي به آيفون كرد و سريع برداشت:به به آقاي داماد بفرماييد بفرماييد داخل .....
مشت هايم چنگ شد از رويارويي با او با اويي كه اومده بود تا زندگيم رو ازم بگيره .....
با صداي آقاجون كه اميرسام رو در آغوش گرفته بود به خودم اومدم :به آقاي داماد بفرماييد پس اومدي دنبال امانتيت ؟خوش آمدي خوش آمدي ....
چشمانم رو به چشمان پراز خون امير سام دوختم .....براي اولين بار ترسيدم ....ترسيدم ازش
همگي به سمت پذيرايي رفتيم ...
كوبش قلبم رو حس ميكردم .....
اميرسام با صدايي كه سعي در پنهان كردن خشمش داشت گفت :آره راستش منو حوا تصميم گرفتيم بعداز عروسي تهران زندگي كنيم گفتيم بيايم

1400/01/03 16:23

تهران كارهامون رو اكي كنيم
بابايي با خنده گفت :پس حتما خسته اي برو يه كم استراحت كن باباجون برو ..،،
-امير با عصبانيتي كه من فقط ميتونستم بفهممش به من خيره شد و با لبخندي مصنوعي رو به پدر گفت:چشم پس با اجازه ....
حوا جان عزيزم اتاقت مهمون رو بهم نشون ميدي
سري تكان دادم به جلوتر راه افتادم ......
جلوي در اتاق كه رسيديم مچ دستم رو با فشار گرفت و من رو هل داد داخل ....
عصبي بهش زل زدم :اين چه طرز رفتاره خجالت نميكش.....
حرفم با مشتيكه به ديوار كوبيد نصفه موند ....
با صدايي كه سعي داشت بيرون نره گفت:
غلطاي اضافيت داره بيشتر از كوپونت ميشه حوا با اجازه كي نصفه شب راه افتادي اومدي ؟ولت كردم فكر كردي بي صاحاب شدي؟
طلبكار نگاهش كردم :هركي صاحبم باشه تو نيستي به تو ربطي نداره من چيكار ميكنم ...تو اصلا چيكاره.....
وسط حرفم پريد و از لاي دندوناي كليد شده اش گفت:برو بيرون برو تا اختيارم دست خودمه برو تا كار دستت ندادم....
از خدا خواسته سريع اومدم تو اتاقم و خودم رو تخت تنهاييم انداختم و هق زدم به اين بخت بدم هق زدم به ضعفم هق زدم .....

انقدر گريه كرده بودم كه چشمام پف كرده بود مادرجون در زد و اومد داخل روي تخت نشست دستام رو دردستانش گرفت آخه دخترم چرا سخت ميگيري ميدونم دلت با اين ازدواج رضا نيست ميدونم شرايط آسون نيست ولي آدم ها بايد با شرايطشون كنار بيان سعي نكن با زندگيت بجنگي دخترم .....
با گريه گفتم :سرنوشت من اينه كه زن دوم شم؟سرنوشت من اينه كه ماشين جوجه كشي باشم
زجه زدم:حق من اينه ؟!
شما كه ميگفتي هميشه مواظبمي مگه بابايي نميگفت نميزاره كسي اذيتم كنه و بهم زور بگه شما بگو ...

1400/01/03 16:23

من حق زندگي انتخاب ندارم.....
مادر جون دستي به سرم كشيد و با لحن متاثري گفت :
دخترك عزيز و صبور من گريه كن آروم شي مادر .....
از دست من و حاجي كاري بر نمياد قيم تو اونا هستن بميرم برات كه كاري نميتونم بكنم.....
باباييتم تازه فهميده اقا امير سام زن داره .....
نشسته گوشه اتاق داره خودشو داغون ميكنه اشكهايم را پاك كردم :من بميرم زن اون عوضي ه*و*س*ب*ا*ز نميشم
مادر جون لبش رو گاز گرفت :حوا ؟ما تورو اينجوري بزرگ كرديم؟كه به بزرگ تر از خودت بي حرمتي كني ؟
باتشر ادامه داد:بيا پايين دختر خودتو جمع و جور كن شب عموت ميرسه قرار شده همين جا كاراي عروسي وعقد و انجام بديم..........
-چرا نميفهمين من كس ديگه اي رو دوست دارم من عاشق پارسام من اين ازدواج و قبول ندارم......
مادر جون زد رو دستش :مادر تورو خدا ساكت شوهرت همين اتاق بغله ميشنوه .....با كلافگي ادامه داد :نكن اينجوري با زندگيت اقا امير تعصبيه بشنوه زندگيتو سياه ميكنه نكن مادر اينجوري........
با حرص گفتم :اون كيه منه كه بخواد زندگي رو واسه من سياه كنه اصلا ميدونه من عاشق يكي ديگم اما هنوز عين كنه به زندگي من چسبيده ....مثلا ميخواد چيكار كنه هان؟ميخوام ببينم چيكار ميكنه ؟چطور واسه اون عشق وحال كردم و دوتا دوتا زن داشتن افتخاره واسه من اخ و بده.....
آقا اصلا من ازش بدم مياد بهش نگاه ميكنم چندشم ميشه من ميخوام با كسي كه عاش.........
با كوبيده شدن در به ديوار از جا پريدم و حرفم نيمه موند.....
امير سام درحالي كه تمام سعيش رو ميكرد آروم باشه رو به مادر جون كرد :خانوم جون ميتونم چندلحظه با حوا تنها باشم؟؟؟
مادر جون نگران به طرف امير رفت:مادر حوا بچست يه چيزي ميگه تو آقايي كن مادر بگذر....
امير چشمان پر خونش رو به من دوخت :كاريش ندارم خانوم جون فقط ميخوام با زنم تنها باشم واسه پنج دقيقه .....
عصبي وسط حرفش پريدم:هه زنت ؟از كي تا حالا زنت شدم و خبر ندارم ......
-حوااااااااااا....صداي عصبي مادر جون بود كه بهم تشر ميزد
امير با همون كنترل آرامش گفت :خانوم جون خواهش ميكنم ......
خانوم جون با نگاه درمانده اي به من اتاق رو ترك كرد....

مادر جون درو پشت سرش بست.....
با چشمان به ظاهر خونسردش بهم زل زد و قدم به قدم بهم نزديك شد و من بيشتر ملافه ي روي تخت رو داخل مشتم ميفشردم:كه حالت از من بهم ميخوره؟كه عاشق يكي ديگه اي و من مثل كنه بهت چسبيدم و هيچ غلطي نميتونم بكنم؟؟؟؟
حالا ديگه صورتش با من 4سانتم فاصله نداشت ......
با اين كه ترسيده بودم اما با پروويي بهش زل زدم پس فكرد كردي عاشق سينه چاك........
انگشت اشارش رو روي بينيم گذاشت :شششششش حوا ششششش من آدم صبوريم منو عصبي

1400/01/03 16:23

نكن منو حرصي نكن حوا بزار باهم راه بيايم من تورو ول نميكنم تو مال مني فقط من ......وقتي به دنيا اومدي مال من شدي .....با انگشت سبابه اش رو پيشوني زد اين رو تو مخت فرو كن .....فرو كن حوا
يا خودم به روش خودم فرو ميكنم حوا ........
عقب كشيد........
بلندشو لباس بپوش بريم انگشتر بخريم بلند شو.......
با نفرت بهش زل زدم :چرا وانمود ميكني همه چي عادي رو به راهه
نگاهش رنگ غم گرفت:
-چون همه چيز رو به راه.....
پشتش رو به من كرد يه ربع ديگه پايين باش....
لج كردن بي فايده بود انگار هر چي فرار ميكردم اميرسام بهم نزديكتر ميشد بلند شدم آبي به صورتم زدم و يه كم رژ و ريمل زدم و يه مانتو ي راسته قهوه اي با شال و شلوار كرم با يه كفش قهواي راحت پوشيدم رفتم.....
داخل سوناتاي مشكي رنگش نشسته بود و با انگشت روي فرمان چرم مشكي ضرب گرفته بود.....
داخل ماشين نشستم .....بدون هيچ حرفي راه افتاد
نيم ساعتي تو راه بوديم كه جلوي در يه طلا فروشي بزرگ نگه داشت .........
داخل مغازه كه رفتيم از زيبايي مغازه چند لحظه مات موندم....
با صداي امير سام به خودم اومدم:خانوم بيا بريم اينور ببينيم چي داره......
نگاهي به طرفش كردم.....دنبالش رفتم ......
فروشنده كه دختر جوان زيبايي بود با خوشرويي رو به ما كرد:خوش اومديد ميتونم كمكتون كنم .......
امير سام نگاهي به انگشتر هايي كه توي ويترين زير دستش بود كردو گفت:لطف كنيد بهترين و جديدترين انگشترها تون رو برامون بياريد.....
دختر با لبخند سري تكان داد ......
چند دقيقه بعد با جعبه اي به سمت ما اومد وگفت:اين ها نيو كالكشن و خاص ترين كارهاي ما هستند.....
زيبايي خيره كننده انگشترها من رو جذب كرده بود اما همچنان به رفتار سرد وربي روحم ادامه دادم ............،
اميرسام كه به خاطر وجود فروشنده لحنش عوض شده بود با مهربوني گفت:
-عزيزم نگاه كن ببين كدوم رو ميپسندي
سرد نگاهش كردم و بي تفاوت شانه اي بالا انداختم :فرقي نداره.....
اميرسام يه حلقه ي تك نگين جواهر برام انتخاب كرد دوسش داري ......

درحاليكه سعي ميكردم شوق و علاقم رو نسبت به حلقه نشون ندم با بي تفاوتي شانه اي بالا انداختم :فرقي نداره ....
امير سام كه بازهم مثل هميشه چهره اش آرام و اخمو بود سري تكان داد و حلقه رو حساب كرد و در مقابل چشمان مبهوت فروشنده از رفتار ما از مغازه بيرون اومديم .....
داخل ماشين هردو سكوت كرده بوديم سكوتي تلخ تر از زهر.......
با فكر اينكه قراره چه بلايي سرم بياد و من هيچ كاري نكردم و چقدر از خريد حلقه ذوق زده شدم از خودم و ضعفم حالم بهم خورد كه حاصلش اشكي بود كه از گونم سر خورد .......
نيم نگاهي بهم كرد و بي تفاوت به رانندگيش ادامه داد

1400/01/03 16:23

چه تلخ چه سرد.....سرد تر از سنگ و تلخ تر زهر....
بالاخره به خونه رسيديم و من بدون توجه به هيچكس به سمت اتاقم رفتم اتاق تنهاييام......
دست خودم نبود از همه دلگير بودم حتي يه جورايي از مادرجون و بابايي هم به خاطر حمايتي كه نكردن ....
زانوانم رو در آغوش گرفتم فكر كردم ....به زندگيم زندگيي كه ديگه دست خودم نيست .....
زندگي و عشقم رو ازم گرفتن منو سياه پوش مرگ آرزوهام كردن و من......
تنها كاري كه از دستم برميومد التماس و گريه بود ......
از ضعفم و بي كسيم حالم بهم خورد ......
با اين افكار حالت جنون بهم دست ميداد فكر اينكه تا كمتر ازيه ماه ديگه امير سام شوهرمه ديوونم ميكرد فكر هوو بودن دم دستي بودن ووسيله بودن من و از خودم متنفر ميكرد متنفر .....
تو يه لحظه بلند شدم و با لباس رفتم زير دوش تا شايد آب بتونه سم اين افكار و از روح و قلبم بشوره تا شايد بتونه عشق پارسا رو از قلبم بشوره .......

از حموم بيرون اومدم لباس هايم را عوض كردم...
نگاهي به ساعت انداختم.....
چيزي به اومدن عمو نمونده بود پس گفتم سريع حاضر شم و برم به مادر جون كمك كنم اون بيچاره هم كه تقصير نداشت كاري ازش برنميومد
موهام لخت بود و بلنديش تا كمرم ميرسيداحتياجي نداشت كاري كنم پس خشكشون كردم و ساده دورم ريختم كت شلوار ساده خوش دوخت مشكي هم تن زدم و به ريمل و رژي كمرنگ اكتفا كردم نگاهي از آينه به خودم كردم به حوايي كه سياهپوش مرگ آرزوهاش شده بود قيافه ام نه زشت بود و نه خيلي زيبا من يه دختر ساده بودم معمولي بودم و يه زندگي معمولي ميخواستم اما.....
نفس عميقي كشيدم از در بيرون رفتم ...
چه ميشد كرد بايد قوي باشم گريه كار ساز نيست هيچ وقت نبوده.....
به آشپزخونه رسيدم .....دوتا عشقاي زندگيم اين جا بودن .....
منبع آرامشم فقط اين دو نفر بودن ....
نقاب خوشحالي زدم به صورت ماتم زدم و از پشت بابايي رو بغل كردم:سلام باباجوني نبينم تو هم باشييااا
بابايي دستم رو گرفت و نشوند رو به روش:حوا تو خوبي بابا؟خوشحالي ؟به خدا كه من نميدونستم شرايط چيه هرچند ميدونستمم كاري از دستم برنميومد دخترم منو ميبخشي مگه نه؟
از حرف هاي بابايي بغض داشت خفم ميكرد.....
بغضم رو قورت دادم :بابايي اين چه حرفيه نميگم خوشحالم اما با تقدير بايد كنار اومد......
از اول همين بودم ....اهل تظاهر و فداكاري هاي اسطوره اي نبودم ...... نميتونستم براي خوشحال كردن بابايي دووغ بگم.......
بلند شدم گونه اش رو *ب*و*س*يدم گفتم :عاشقتم بابايي
رفتم كنار مادرجون كه سرگاز بود و دستم رو دور گردنش انداختم و با دست ديگه در قابلمه ي خورش فسنجون رو برداشتم......اوووووو طاهره خانوم چه كرده
مادرجون مرا

1400/01/03 16:23

به خود فشرد :به جاي زبون ريختن بيا يه كمك كن برو اون سالادو درست كن از پا افتادم....
در حالي كه به سمت يخچال رفتم تا وسايل سالادو بردارم گفتم:خاله اينا ميان امشب؟
مادر جون بي حوصله دستي در هوا تكان داد:چي بگم مادر محمد وقتي قضيه رو شنيده لج كرده ميگه حالا كه نميتونم پشت حوا باشم بهتر كه نباشم...
حالا مونا و خالت گفتن يه جوري واسه عقد راضيش ميكنن بياد .....
بايد با محمد صحبت ميكردم وگرنه با اين فكرا خودشو داغون ميكرد.....

سالاد رو كه درست كردم مادرجون گفت مادر بلند شو زنگ بزن ببين امير آقا با عموت كجا موندن قراربود بره عموتو از فرودگاه بياره دير كردن......
اخمام رو تو هم كشيدم و شانه اي بالا انداختم به من چ....
حرفم با زنگ در نيمه موند
مادر جون هول زده سمت در رفت :حاجي اومدن
رو كردم به سمت مادر جون :اومدن كه اومدن خوش اومدن شما چرا هولي .....
مادر جون زد رو دستش و لپش رو نيشگون گرفت و با تشر گفت:حوااا زبون به دهن بگير ور پريده
راستش به خاطر فرارم از تبريز يه كم ازرويارويي با عمو جان استرس داشتم....
بالاخره اومدن و من در كمال تعجب ديدم كه عمو با مهرباني آغوشش رو برام باز كرده:به سمت عمو رفتم و خودم رو بهش فشردم :خوش اومدي عمو جون......
عمو دستش را با مهرباني بر سرم كشيد :دختر عجول شيطون من خوشحالم كه بالاخره تونستي خودت رو با شرايط وفق بدي پوزخند غمگيني زدم:مگه جز اين راه ديگه هم داشتم.....
از آغوش عمو جدا شدم و او را ديدم باسبد گلي كه در دستش بود......
سبدي كه پر از گل رز آبي بود گلي كه من عاشقش بودم ......
با همون اخم همشگيش گل رو دستم داد ونگاهي به سرتاپام كرد و سرش را نزديك گوشم برد من مردم كه سياه پوشيدي......
پوزخندي زدم و گفتم تو بميري مطمئن باش لباس سفيد از تنم درنمياد .........
نگاه ترسناكي بهم انداخت و از كنارم رد شد .....
لبم رو گاز گرفتم براي حرف نسنجيده ايكه از عصبانيت زدم من آرزوي مرگش رو نداشتم .....
ازش خجالت كشيدم با احتياط گل رو روي ميز گزاشتم و نشستم به پدر جون و عمو و مادرجون نگاه كردم كه در حال صحبت كردن بودندو او كه رگ هاي پيشاني متورمش نشان از عصبانيتش بود ......
اين بار رو حق داشت حرفم درست نبود.......

صداي مادر جون باعث شد دست از نگاه خيره ام به اميرسام بردارم......
-مادر بلند شو يه چايي بيار گلومون خشك شد.....
چشمي گفتم و چاي رو ريختم و تعارف كردم ...،.
وقتي به او رسيدم بدون اينكه نگاهم كند چاي رو برداشت ......
-نميدونم چرا دلم گرفت......از بچگي طاقت نداشتم كسي ازم ناراحت باشه........
عمو جان سينه اش را صاف كرد و شروع كرد :بريم سر اصل مطلب.......
راستش بحث اين امر خير

1400/01/03 16:23

سالهاست كه مطرح شده و حوا و اميرسام هم هردو ازين موضوع اطلاع داشتن......
وقتش رسيده كه اين كاررو تموم كنيم .....رو به بابايي كرد و ادامه داد من براي مهر دخترم خونه باغ رو در نظر گرفتم با 85تا سكه به نيت 85معصوم عقد و عروسي هم بزاريم براي 77روز ديگه كه عيد مبعثه.....
پس حاجي راضي هستين فعلا يه صيغه محرميت بينشون بخونن تا براي انجام كارهاي عروسي راحت ترباشن؟
بابايي سري تكون داد گفت حرف شما متين اما من نميدونستم آقا امير زن داره....
با اين حرف بابايي اميرسام كه تا الان ساكت بود و سرش پايين بود سرش رو بالا آورد و رو به بابايي كرد:حاج آقا همسر اول من هيچ نقشي تو زندگي حوا نخواهد داشت نه چيزي ازش ميشنوه نه ميبينتش و نه نقشي تو زندگيش خواهد داشت اينو مطمئن باشيد....
عمو به امير سام تيز نگاه كرد و رو به بابايي كرد ميدونم اين اشتباه از طرف امير سام غير قابل بخشش اما حاجي ميدوني كه بهم زدن اين ازدواج غير ممكنه......
باباي سرش رو انداخت پايين :چي بگم والله ......
عمو تسبيحش رو در دستش گردوند حالا اگه اجازه بديد تا آقا بياد براي قرائت صيغه اين دوتا جوون حرفاشون رو بزنند......
و من .....من نگاه ميكردم به سلاخي آرزوهام و زندگيم .. ....

سايه اي بالاي سرم حس كردم نگاهش كردم.....
از جام بلند شدم و جلوتر به سمت اتاقم رفتم سايه اش رو كه دنبالم ميومد حس ميكردم.......

وارد اتاق كه شديم بي حرف لبه تخت نشست ......
هردو ساكت بوديم دو آدم كه با هم فرسنگها تفارت داشتن چه حرفي براي گفتن دارن ......
نگاه دقيقي به من كرد و گفت :تو تو همه ي مهمونيا بي حجابي ؟
-نگاهي بهش انداختم ....لبه كتم رو گرفتم و با كنايه گفتم اين بي حجابيه ؟اونوقت با تاپ گشتن همسرتون تو باغ پيش پسر حمزه بي حجابي نيست!!!!ادامه دادم:به قول شما خارجيا اوه يس هاني ......
نگاهم را تو صورتش چرخاندم چهر اش كاملا غربي بود اما در كل صورت جذابي داشت ......اخم درهم كشيده بود دوباره....
-من به نگفتم اميلي چجوري ميگرده از تو راجع به تو پرسيدم گفتم تو هميشه بي حجابي ؟؟؟؟؟
طلبكار گفتم:من همينم كه ميبيني
پوزخند زد :نه نيستي تو هموني ميشي كه من ميگم .....
بلند شد و ازدر بيرون رفت...
برگشتم و به حواي درون آينه نگاه كردم......
چرا وقتي با امير سام حرف ميزنم خودم نيستم ؟لجباز ميشم؟بد ميشم و ناسازگاري ميكنم.......
خدايا خودت بهم كمك كن تا آروم شم اين خشم و حسرت منو ميكشه من دارم زن كسي ديگه اي ميشم اما ياد كس ديگه اي قلبمو ميلرزونه ......
خودم رو جمع و جور كردم و رفتم پايين هنوز به پايين پله نرسيده بودم كه مادر جون با يه چادر سفيد جلوم ظاهر شد:بيا مادر اينو بنداز سرت سر

1400/01/03 16:23

عقد فداي اون صورتت بشم بيا.....
با اكراه چادر از مادر جون گرفتم و رفتم پايين ......عاقد اومده بود و همه منتظر من بودن روي صندلي كنار اميرسام نشستم كه عاقد گفت:به به عروس خانوم گل هم اومدن پس يالله شروع ميكنم.....
وقتي خطبه رو خوند تمام فكرم اين بود كه من واقعا دارم متاهل ميشم .....اونم با كسي كه حتي يه نقطه ي مشتركم باهاش ندارم.....يه زورگوي منفعت طلب.....
-عروس خانوم وكيلم؟
چشمانم رو بستم و با نفرت و سرد گفتم بله......
مادر جون و عمو پدر جون صلوات فرستادن و اميرسام دست سردم رو دستش گرفت و حلقه رو دستم انداخت حلقه اي كه براي من حكم حلقه ي طناب دار داشت....
اومدم دستم رو بكشم كه دستم رو رها نكرد ..... هيچ حس خاصي از تماس دستش با دستم نداشتم به جز نفرت و بيزاري....
دستم رو از دستش بيرون كشيدم و به آينده ي تباه شدم فكر كردم و درگير بله ي زوري كه گفته بودم كه اصلا نفهميدم عاقد كي رفت و چيشد.....
سرم رو بالا آوردم .....چرا همه دارن ميخندن مگه مرگ زندگي و آرزوي كسي خنده داره؟!!!
با ضرب از جام بلند شدمو چادر سفيد و حرير اهدايي خانوم جون از سرم ليز خورد بدون حرفي به اتاقم پناه بردم .....
بازهم من و تخت تنهاييام

خداروشكر اولين شب بدبختيم كسي مزاحمم نشد.....
صبح كه بيدار شدم احساس كردم پلكام بهم چسبيده از بس ورم كرده بود با تني كوفته از جام بلند شدم رفتم يه كم آب سرد به صورتم زدم خدايا!!!!!
اين منم تو آينه شبيه هيولا شده بودم با اون چشماي قلمبه شدم .........
تا بعدازظهر از اتاقم بيرون نيومدم اصلا دوست نداشتم چشمم بهش بيفته.... اصلا .....
چنتااز كتاباي درسيم رو جلوم گذاشتم ...تو اين چندوقت نگاهم بهشون نكرده بودم .....
بعداز سه چهار ساعت گردنم كه خشك شده بود رو به سختي تكون دادم و كتاب رو به جلو هل دادم .....به ساعت نگاه كردم ساعت 0بود و حتي خانم جونم بهم سر نزده بود!!!!!
از جام بلند شدم و رفتم يه دوش گرفتم ....اثري از ورم تو چشمام نمونده بود ديگه حوصله نداشتم موهامو خشك كنم همينطور آب موهامو گرفتم و يه سر همي شلواركي كوتاه جين پوشيدم ....
دليلي نداشت حالا كه امير سامم
بهم محرم بود خودمو معذب كنم و لباس پوشيده بپوشم...
پوزخندي به افكارم زدم ....حداقل محرميت با اين تحفه يه منفعت برام داشت..... رفتم بيرون..........
خونه تو سكوت غرق بود با تعجب چندبار مادر جون صدا كردم .....
با احساس دستي پشت كمرم از جا پريدم.....
گوشم رو هرم نفس هاش قلقلك داد :نترس كسي اينجا جز منو تو نيست .....
گره دستش را از دور كمرم باز كردم برگشتم سمتش صورتم با صوتش يك سانت هم فاصله نداشت .....
اخم كردم از ين همه نزديكي .....
عقب كشيدم كه دستش مانعم شد

1400/01/03 16:23

:كجا؟
كلافه از گرماي نفسش گفتم:ولم كن امير سام ميخوام برم آب بخورم دستش شل شد و من از آغوشش بيرون اومدم .....
در يخچال رو باز كردم وهمه آب بطري رو سر كشيدم....
برگشتم ديدم پشت ميز نشسته و زل زده به من .....
خود را به بي تفاوتي زدم از التهاب چند دقيقه پيش:نگفتي مادرجون اينا و عمو كجان ؟
پوزخندي زد:گفتن برن يه روز مارو باهم تنها بزارن نميدونستن بيچاره ها تو خودتو حبس خونگي كردي .....
از جاش بلند شد و رفت........

شانه اي بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم ......
در اتاق رو باز كردم ...با تعجب به او نگاه كردم كه روي تختم نشسته و كتابهايم رو بررسي ميكنه.....
دستهايم رو به كمر زدم.......
ميشه بدونم اينجا چيكار ميكني؟
كتاب رو در هوا تكان داد :معلوم نيست.....
با طلبكاري ادامه دادم :معلوميش كه معلومه فقط نميتونم بفهمم بدون اجازه به چه حقي اومدي تو تخت من؟
تك خنده اي زد و با مسخرگي گفت بيچاره من بدون اجازه تو خودتم ميتونم برم چه برسه به تختت......
سرخ شدم آب شدم از بي شرميش بدون اينكه نگاهش كنم گفتم بفرماييد بيرون پسرعمو......
بلند شد و سمتم اومدو دستي به چونه ي تراشيده اش كشيد :پسر عمو..... نسبت خوبي برام انتخاب كردي .....
با پوزخند ادامه داد:هه پسر عمو......
با انگشت اشارش بند تاپ سرهميم رو كشيد و يه ابروش رو بالا داد :آدم جلو پسرعموش اين جوري ميگرده....
به چشماش زل زدم :من جلو همه همينجوري ميگردم .....
دوباره همون حواي بدجنس مقابل امير سام پيداش شده بود ....من هيچوقت جلو نامحرم حتي با آستين كوتاه و بدون روسري هم نبودم .....
چشمانش رنگ خون شدو فاصلش رو باهام به يك سانت رسوند: خوب ؟ديگه؟ چه غلطايي ميكني
با اينكه ترسيده بودم خودم رو به بي تفاوتي زدم و از كنارش رد شدم ....
كه نيمه راه بازوي عريانم اسير پنجه هاي مردانش شد باچشماني سرخ از عصبانيت گفت :حوا به ولاي علي يه بار بدون مانتو روسري جلو مهمون غريبه ببينمت بدون چادر تو خيابون ببينمت به كاري ميكنم از زنده بودنت پشيمون شي به خدا كه ميكنم حوا منو سگ سگي نكن ...
بازوم رو ول كرد و با انگشت اشارش به پيشونيم زد :اينو تو مخت فرو كن منو سگ كني بد ميبيني ........
تو چشماش زل زدم:هه بچه ميترسوني من چادر سرم كنم ؟واسه تو ؟عمراً بميرم اينكارو نميكنم ......
تو اوج خشمش بود....... اومد جلو تر وآروم گونم رو *ب*و*س*يد....كشيد عقب :سرت ميكني عزيزم چادرم سرت ميكني وقتي نتونستي پاتو از در بزاري بيرون مجبور ميشي چادرم سرت كني ...
چشمكي بهم زد :شب بخير كوچولوي من......

وقتي از اتاق بيرون رفت از حرصم پا كوبيدم به زمين و كتاب هاي رو تخت رو پرتاب كردم زمين ......
ديگه حتي اعصاب گريه

1400/01/03 16:23

هم نداشتم .....
صبح با نوازش دست كسي چشمانم رو باز كردم .....
صورت زيباي مادر جون بهم لبخند ميزد .......
-سلام مادر بيدار شدي ؟
بلندشو قربونت بلند شو ....
خوبيت نداره شوهرت تنها صبحونه بخوره پاشو فدات شم
-كش و قوسي به بدنم دادم مگه ساعت چنده؟
در حالي كه بلند ميشد و به طرف در ميرفت ساعت هفته مادر يه دستي به روت بكش بيا
بلند شدم و به سمت حمام رفتم شايد آب سرد يه كم از رخوتم كم كنه .........
تصميم گرفتم به خودم يه كم برسم ......
يه ست آديداس ليمويي پوشيدم و موهام رو دم اسبي بستم و خط چشم باريكي به آرايشم اضافه كردم و رفتم بيرون....
تو آشپزخونه همه نشسته بودن به همه سلام كردم و پشت ميز نشستم درست كنار اميرسام تنها صندلي خالي.....
به بابايي و عمو كه در حال صحبت با هم بودن نگاه كردم و بي توجه به امير سام به مادر جون كه درحال ريختن چايي بود گفتم :چه خبر مادرجون خوبي امروز با من كاري نداري .....
مادرجون چايي رو جلوم گذاشت :نه مادر چه كاري منتظرم شما بريد خونه بگيريد تا بريم وسيله براش بخريم....
نيمي از چايم را سر كشيدم :چشم مادر جون حالا چه عجله ايه....
مادر جون چشم غره اي بهم رفت:وا مادر يعني چي ؟
79 روز ديگه عروسيه هيچ كاري نكرديم ....
اميرسام دستش رو روي دستم كه روي ميز بود گذاشت :عزيزم كلي كار داريم امروز بريم دنبال خونه؟
دستي در هوا تكان داد و از جام بلند شدم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم نه امروز دانشگاه كار دارم نميرسم......

صدايش رو شنيدم كه از مادر جون تشكر ميكرد صداي پايش كه دنبالم ميومد.....
باًچندگام خودش رو بهم رسوند و دستش رو پشت كمرم گذاشت و وادرم كرد كه سريع تر راه برم ....
وقتي داخل اتاق شديم در رو پشت سرش بست:حوا اين كارا چيه هر روز يه ادا هرروز يه برنامه جديد بسه ديگه .....
دستم رو به كمرم زدم تو كار و زندگي نداري زن نداري؟
كه چسبيدي ور دل من برو بابا برو به زن و زندگيت برس :
كلافكي از تمام چهره اش مي باريد.......
دستي داخل موهايش كشيد و برخلاف حالش پوزخند زد:دارم ميرسم بهش ديگه....
قدمي برداشت به سمتم و نزديك تر شد و چشمانش روم خيره موند:ميخواي بيشتر برسم بهت هان نظرت چيه؟......
با عقب گردي كه كردم فاصله ام رو باهاش حفظ كردم و به سمت كمد رفتم :برو بيرون لباس عوض كنم.....
دستي روي سينه اش گذاشت و كمي خم شد:چشم مادمازل .....
مانتو سرمه اي و شلوار جين و مقنعه سورمه ايم رو باهم ست كردم از در بيرون رفتم كه همزمان با اميرسام رو به رو شدم كه آماده شده بود....
يه ابروم رو بالا دادم وسوالي نگاهش كردم....
پارچه ي مشكي تا شده اي رو جلوم گرفت :برو سرت كن بريم دانشگاه از اونورم بريم دنبال خونه

1400/01/03 16:23

....
حرصم گرفت از زورگوييش:چرا بايد چادر سرم كنم ؟....
دستي به چانه ام كشيدم :يا نه اصلاحش ميكنم ...كي گفته من با شما جايي ميام اصلا .....
چشمانش داد ميزد كه عصبانيش كردم ....به سمت اتاق هولم داد برو حوا اون آرايش مسخرتم پاك كن .....
دستش رو از بازوم پس زدم .....
كه محكم تر بازوم رو گرفت......
استخوون بازووم داشت خورد ميشد ....تلاشي براي رها كردن دستم نكردم و مستقيم به چشماش زل زدم و شدم همون حواي بد مقابل امير سام ......

چي فكر كردي پيش خودت زنم ميشه و تموم ؟هر كاري خواستم باهاش ميكنم من هر جوري دوست دارم ميگردم و هر جا بخوام ميرم شما برو مواظب اون يكي ناموست باش پسر حمزه نخورتش.....
رگ ها پيشانيش از خشم بيرون زده بود و با صدايي كه سعي در آرام نگه داشتنش داشت : حوا نزار دستم روت بلند شه اون زبونتو نگه دار تا سرتو به باد نداده خيلي دارم تحمل ميكنم .......
هولم داد رو تخت و روم خم شدو دستهاش رو دو طرفم گذاشت :تو جرئت داري پاتو از خونه بدون من و اجازه ي من بيرون بزار تا ببيني چي ميشه ....
صاف شد و دستي به لباسش كشيد پايين منتظرم با چادر و بدون آرايش مياي ميريم و گرنه تا آخر عمرت تو همين خونه ميموني امتحانش مجانيه.....
رفت بيرون رفت و من شكستم به معناي واقعي دوباره شكستم .......
از طرفي جرئت نداشتم برم بيرون و ديگه ام حوصله كل كل نداشتم پس خط چشمم رو پاك كردم و چادر رو سرم كردم و رفتم بيرون....
عمو و مادر جون و بابايي همشون با اومدنم بهم مات موندن......
مادر جون زودتربه خودش اومد و همونطور كه به سمت كابينت ميرفت گفت:ماشالله مادر چقدر بهت مياد اسپند رو برداشت به سمتم اومدو گونم رو *ب*و*س*يد قربون دختر قشنگم برم.....
پدر جون و عمو هم ازم تعريف كردن اما من با اينكه با چادر سر كردن مشكلي نداشتم از زورگويي كه بهم شده بغض داشت خفم ميكرد ......
غمگين بهشون نگاه كردم ....به امير سامي كه خوشحال از به كرسي نشستن حرفش از پشت مه كمي كه دود اسپند درست كرده بود بهم نگاه ميكرد .....
به طرفم اومد و دستش رو پشت كمرم گذاشت و گفت :بريم عزيزم ديره ....
در ماشين رو برام باز كرد و داخل نشستيم ....
دروغ چرا از ين كارش خوشم اومد اما با يادآوري زورگوييش دوباره قلبم ازش پر كينه ميشد.....
بدون اينكه ازم آدرس بپرسه مستقيم به سمت دانشگاهم رفت ...
همونطور كه حواسش به رانندگي بود و به جلو نگاه ميكرد گفت:يه فكري بايد براي انتقاليت از دانشگاه بكنيم
نگاه متعجبم رو بهش دوختم .....

دوست دارم تو يه دانشگاه بهتر درستو ادامه بدي .....
با تخصي نگاهش كردم: من دانشگامو دوست دارم
چپكي نگاهم كرد دانشگاتو يا اون مرتيكه عليمي رو هان؟
دستم رو

1400/01/03 16:23